mona mona marmar marmar مهرمینا مریم مهرسا مهرسا ارغوان lidaa1 لیلا64 بهزاد لابی مهرنوش نرگس z مامان رهام جون نازلی جون
NE DA ronak n شراره سعیدپور metalik
مامان مانیا مرمری مهرمینا mona mona ronak n نازنین جون تینا۱۳۹۳ رومین metalik بابای شنگول نازلی جون نازگل
سارا منصوری ساناز افشار ماهی سیاه کوچولو مهندس غریب آهو آلما فاطمی دریاااا شهرزاد2 نارینه دختر نازم نفس روشنک ا el.sa Komo ASEMAN NE DA کژال رومین مریم پرستو ♥
مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت.
عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آن ها بزرگ شد.
در تمام زندگیش همان کارهایی را انجام داد که مرغها می کردند؛ برای پیدا کردن کرم ها و حشرات زمین را می کند و قدقد می کرد و گاهی با دست و پا زدن بسیار، کمی در هوا پرواز می کرد.
سالها گذشت و عقاب خیلی پیر شد. روزی پرنده با عظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید.
او با شکوه تمام، با یک حرکت جزئی بالهای طلاییش برخلاف جریان شدید باد پرواز می کرد.
عقاب پیر بهت زده نگاهش کرد و پرسید: این کیست؟ همسایه اش پاسخ داد: این یک عقاب است. سلطان پرندگان. او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم.
عقاب مثل یک مرغ زندگی کرد و مثل یک مرغ مرد. زیرا فکرمی کرد یک مرغ است.