خانه

از گذشته خود سپاسگذار باشید


  • اتفاقات زیادی ممکن است در زندگی بیفتد. حتی اگر صدمه ببینیم، چیزهایی بسیار بزرگ تر و مهم تر از درد و رنجی که تحمل کردیم را یاد می گیریم.
    من تجربه عاشق شدن را قبلاً داشتم. البته در رابطه های قبل از آن هم فکر می کردم که عاشق طرف مقابلم هستم، اما واقعاً نمی دانستم دوست داشتن و عاشق بودن با هم فرق دارند. صادقانه بگویم که من فقط یک بار در زندگی عاشق شدم. یکی از زیباترین تجربه هایی که هر کس ممکن است در زندگی داشته باشد. ولی آن شخص دقیقاً همان فردی بود که به احساسات من لطمه زد. با وجود تمام درد و رنجی که در پایان این رابطه تحمل کردم، اصلاً پشیمان نیستم. چون فهمیدم که چه قلب بزرگی دارم و تا چه حد می توانم عاشق کسی باشم.
    من همیشه مراقب احساساتم بودم و از خودم محافظت می کردم. همیشه بین خودم و اطرافیانم یک حریم خاصی داشتم و خیلی اجازه نمی دادم کسی به من نزدیک شود. البته بعدها متوجه شدم که خیلی افراطی رفتار می کردم و الان این روش را دوست ندارم. من هنوز هم مراقب احساسات خودم هستم. موقع برقراری ارتباط با افراد جدید و ایجاد دوستی، فردی کاملاً دوست داشتنی، برون گرا و باز هستم، اما تا حدودی محتاط عمل می کنم و می دانم که هر کس ارزش احساسات من را ندارد. من آشنایان بسیاری دارم ولی افراد کمی را به عنوان دوستان واقعی خودم قبول دارم.
    کسی که من عاشقش بودم، اسمش "دِیو" بود. رابطه ما "عشق در نگاه اول" نبود. سال ها او را می شناختم، با او کار می کردم، زندگی می کردم، ما بهترین دوستان هم بودیم، قبل از این که حتی رابطه خاصی را شروع کنیم. در تمام طول آن سال ها حتی تصورش را هم نمی کردم که میل یا جاذبه ای در من نسبت به او وجود داشته باشد، تنها چیزی که بود فقط  احترام بود.
    دِیو بی نهایت کاریزماتیک بود و مردم را به سمت خود جذب می کرد. اعتماد بنفس بالایی داشت، مشاوره های بسیار خوبی می داد، استادِ ارتباط برقرار کردن با مردم بود، بسیار سخاوتمند بود و تا جایی که می توانست به همه کمک می کرد. شوخ طبع نیز بود. نقطه ضعف من هم همین بود و اگر مردی می توانست من را تا آن حد بخنداند من را گرفتار خودش می کرد! اگر کسی در حالت عادی به من نگاه می کرد، یک صورت بی روح و خیلی جدی می دید. اما دِیو استعداد این را داشت که من را طوری بخنداند که اشک از چشمانم بیاید و از خنده زیاد دل درد بگیرم و دیوانه وار با صدای بلند بخندم!
    من و دِیو زمان زیادی را با هم می گذراندیم، وقتی هم که با هم نبودیم، به من زنگ می زد تا فقط حال من را بپرسد، گاهی ساعت های زیادی با هم چت می کردیم. در طول روز متن هایی برای من می فرستاد تا کاری کند من لبخند بزنم. رابطه ما وسیع تر شد و هر دو حریم هایمان را به روی همدیگر باز کردیم. من چیزهایی را به او گفتم که تا به حال به هیچ کس نگفته بودم و او هم همین کار را کرد. ما ساعت های بسیاری را با هم چت می کردیم و درباره اتفاقات آن روز با هم حرف می زدیم. خیلی خوشحال بودیم که همکار هم بودیم و می توانستیم ساعت های زیادی را با هم بگذرانیم.
    دِیو باعث می شد من احساس امنیت کنم. وقتی در شرایط سخت به کسی نیاز داشتم، همیشه حضور داشت. وقتی روز سختی داشتم، کارهای کوچکی انجام می داد تا لبخند را دوباره روی صورت من بیاورد. رابطه ما روز به روز نزدیک و نزدیک تر می شد و من همیشه به خودم گوشزد می کردم که از یک حدی جلوتر نروم و با خودم می جنگیدم. اما هیچ کدام از این ها مؤثر نبود. ما تبدیل به زوج منحصر بفردی شده بودیم. رابطه ما جدی شده بود و همه از آن خبر داشتند. هیچ راه برگشتی نبود.
    من با دِیو خیلی احساس امنیت می کردم. تصور می کردم چون کاملاً من را شناخته و تمام وجوه شخصیتی من را دیده، دیگر لازم نیست وفاداری خودم نسبت به او یا قابل اطمینان بودن خودم را ثابت کنم. از این گذشته، او می دید که من سر کار یا با همکاران مرد چطور رفتار می کنم. می دانست من از آن نوع دخترهایی نبودم که با همه راحت باشم! من تصور میکردم که چقدر خوب که بالاخره یک نفر من را تا این حد می شناسد و درک می کند. اما متأسفانه من اشتباه می کردم!
    زمانی که رابطه من و دِیو در آن حد جدی و صمیمی شد، من دیوار دفاعی و گارد خودم را در برابر او برداشتم. با تمام وجود و از ته قلب به او اعتماد کردم. حتی لحظه ای به این فکر نکردم که او بتواند به من لطمه بزند، می دانستم او چقدر مراقب من، به خصوص مراقب رابطه امان است. اول می ترسیدم تمام قلب و احساساتم را درگیر کنم و آسیب پذیر شوم، از نظر درونی خیلی با خودم درگیر بودم. بالاخره احساساتم غلبه کرد و گرفتار شدم. ما خیلی به هم نزدیک شدیم. همیشه می خندیدیم و از این زندگی ساده و همراهی همدیگر لذت می بردیم. انگار کل دنیا به ما لبخند می زد. همه چیز به خوبی جریان داشت. واقعاً نمی توانم توضیح بدهم آن عشق شبیه چه چیزی بود. شبیه هیچ کدام از حس هایی که تا به حال تجربه کرده بودم نبود. تازه فهمیده بودم روابطی که قبلاً داشتم اصلاً اسمش عشق نبود! این رابطه واقعاً سطح متفاوتی از عشق بود.
    من همیشه فرد مستقلی بودم. راه و روش خودم را در زندگی داشتم و همیشه روی پای خودم ایستادم. برای هر چیزی که به دست می آوردم سخت تلاش می کردم. وابسته به هیچ کس نبودم و غیر از خودم به هیچ کس تکیه نمی کردم. همیشه خودم مراقب خودم بودم. به خاطر همین همیشه در هر شرایطی خودم را در اولویت قرار می دادم تا زمانی که دِیو وارد زندگی من شد. من تبدیل به انسان فداکاری شدم. هر چیزی که او را خوشحال می کرد من را هم خوشحال می کرد. همین که لبخندش را می دیدم، تمام روز انرژی داشتم. برای اولین بار در زندگیم، نیاز های یک فرد دیگر قبل از خودم اهمیت داشت و در اولویت بود.
    رابطه ما خیلی بد تمام شد. شاید بتوان گفت بدترین شکستی که در زندگی تجربه کردم. فقط می توانم بگویم این نا امنی باعث شد از پا در بیایم. در صورتی که نباید چنین احساس نا امنی به وجود می آمد. آن شخص دیگر متعلق به من نبود. بیشتر از هر چیزی رابطه دوستی و صمیمیت امان را از دست دادم. اما بعضی چیزها تمام شوند، بهتر است.
    نمی توانم بگویم با بودن در کنار آن فرد وقت خودم را تلف کردم. چون در کنار کسی بودم که سال ها من را می شناخت، و درس های زندگی بسیار با ارزشی به من آموخت. به من آموخت که چطور می توان واقعاً عاشق کسی بود. به من آموخت وقتی عاشق کسی باشم چه کارهایی که می توانم از پس آن ها برآیم و انجام دهم. به من کمک کرد تا شکل بگیرم. حالا وقتی با شخص مناسبی آشنا شوم، می دانم چطور او را دوست داشته باشم. به من یاد داد که مراقب چه چیزهایی باشم و چه کارهایی را انجام ندهم.
    نمی دانم دوباره چه زمانی عاشق کسی شوم، اما مطمئنم فردی را انتخای می کنم که من را به خاطر همان چیزی که هستم دوست داشته باشد و من نیز او را همان طوری که هست دوست خواهم داشت و هرگز نخواهیم که همدیگر را تغییر دهیم، ما در کنار هم خواهیم بود تا همدیگر را دلگرم کنیم و به هم انگیزه دهیم تا بتوانیم بهترین رابطه را ایجاد کنیم. اگر کسی سعی کند شما را تغییر دهد و از شما بخواهد کارهایی را انجام دهید که دوست ندارید یا کسی باشید که واقعاً نیستید، پس آن شخص شما را به خاطر خودتان و چیزی که هستید دوست ندارد.
    این ها درس هایی بود که من از رابطه قبلی ام یاد گرفتم و گر چه آن شکست برای من بینهایت دردناک بود و بسیار لطمه خوردم، ولی واقعاً از آن سپاسگذارم. برای همیشه قدران آن رابطه خواهم بود. بدون آن شخص من نمی دانستم دقیقاً دارم چه کار می کنم و چه چیزهایی را در زندگی نمی خواهم. امیدوارم دِیو نیز درس های ارزشمندی را از رابطه دوستی امان گرفته باشد.
    کائنات افراد خاصی را در زندگی ما می فرستد تا هویت و شخصیت ما شکل بگیرد، ما را در هم می شکند، احساسات ما را تحریک می کند.حتی اگر فردی را برای یک روز، یک فصل یا یک عمر، ملاقات کنیم، بدون دلیل نیست. گاهی اوقات این دلیل به شکل یک اتفاق دردناک بین حوادث زندگیمان پنهان شده است. با این حال اگر به گذشته نگاهی بیندازید، می توانید از این اتفاقات درس بگیرید.
    این که ما چطور با این درد و رنج ها مقابله کنیم بستگی به خودمان دارد. همان طور که قدیمی ها می گویند وقتی اتفاق بدی برای شما می افتد، سه راه دارید: یا می توانید اجازه دهید که شما را محدود کند، یا شما را نابود کند، یا این که شما را قوی تر کند. من آخرین گزینه را انتخاب می کنم و برای آن از گذشته ام ممنونم، چون من را قوی تر از آن چیزی که بودم کرده است.

    مترجم اختصاصی زیباکده : سمانه صادقی

    برچسب ها زندگی ,
       0

مقالات مرتبط
نظرات کاربران
شما میتوانید بعد از ورود برای این مقاله نظر ثبت نمایید.
  • درج نظر
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان