خانه
309K

طرفدارهای سریال کوزی گونی

  • ۰۹:۵۴   ۱۳۹۲/۱/۲۷
    avatar
    چهار ستاره ⋆⋆⋆⋆|3627 |4913 پست

    توی این وبلاگ براتون هر مطلبی که در مورد این سریال زیبا هست می زارم.خوشحال می شم نظراتتون رو برام بنویسید.

     

  • leftPublish
  • ۱۵:۲۴   ۱۳۹۲/۷/۱۳
    avatar
    nafas
    سه ستاره ⋆⋆⋆|5128 |3166 پست
    ساناز جون مرسی. من یه سایتیو پیدا کردم تا قسمت110 با تصویر گذاشته البته کلیپ نیست ولی تمام گفتگوهاشو ترجمه کرده
  • ۱۶:۱۵   ۱۳۹۲/۹/۱۲
    avatar
    ساناز افشار
    چهار ستاره ⋆⋆⋆⋆|3627 |4913 پست
     
    خلاصه قسمت های 114/115/116/117/118 /119 سریال کوزی گونی
     4قسمت جلوتر از GEM tv:
     
    114 و 115

    گلتن به کوزه ی می گوید که جمره را فراموش کند کوزه ی با گریه به گلتن می گوید که جمره تنها عشق او در زندگی است و او را از جمره جدا نکند. در ماشین یک نفر با زنجیر گلوی کوزه ی را فشار می دهد گویا از طرف فرهاد بوده است.
     
    کوزه ی می فهمد که گونه ی پول ماهیانه خانواده علی ودمت را قطع کرده و به سراغ گونه ی می رود. در شرکت جمره مشغول صحبت با باریش است که زینب می رسد می خواهد بی اجازه وارد اتاق جان شود که جمره نمی گذارد اما زینب می رود بانو هم انجاست و زینب با کلی ادا و عشوه که حرص جمره را در بیاورد به اتاق جان و بانو می رود. کوزه ی عصبی وارد شرکت می شود و گونه ی را می گیرد توی اسانسور می اندازد و به پشت بام می برد و انجا حسابی گونه ی را می زند گونه ی هم می گوید دیدی با یک تلفن کارت را بهم ریختم کوزه ی می گه قسم می خورم تا سال دیگه همین موقع موقعیت بهتری از تو داشته باشم جمره و بقیه هم خود را می رسانند گونه ی می گه تو عشقت را به جمره ابراز کردی. کوزه ی با عصبانیت از شرکت خارج می شود جمره به دنبالش می رود و کوزه ی جمره را از خود می راند و می گوید که دیگر نمی توانی با من باشی و باید از من دور باشی و می رود جمره ماشین یکی از کارکنان را می گیرد و دنبال کوزه ی می رود کوزه ی پیش دنیز می رود در انجا شرف نگذاشته دنیز از هتل خارج شود اما شرف سوتی می دهد و کوزه ی را با نام اصلی اش یعنی کوزه ی می خواند و دنیز می فهمد که نام او شرف نیست کوزه ی است و می گه تو کی هستی کوزه ی اون را محکم می گیره و از ساختمان می ره بیرون جمره بدبخت هم انها را با هم می بیند همان جا یک نگاه با حسرت به کوزه ی می کند و به باریش زنگ می زند و می گه من با ازدواج موافقم. جمره و باریش را سر سفره عقد نشان می دهد و بعد فلش بک می زند جمره با ماشین به جایی می زند مادرش می رسد و او می گوید با باریش ازدواج می کنم. شب باریش با دو دسته گل به دیدن انها می رود و با هم بیرون می روند. باریش به جمره می گوید تو گفتی وقتی با کسی ازدواج کنی همه چیزت را فداش می کنه پس می خوای این کار را بکنی. جمره می گه من به تو اعتماد کردم و اگر در ان خانه بودی با تو ازدواج نمی کردم اما حالا می کنم. بانو و گونه ی جان را تحت فشار گذاشته اند که جمره را اخراج کند جان به جمره زنگ می زنه و می گه چند روز نیا شرکت تا من اوضاع را درست کنم. جمره موضوع را به باریش می گوید. کوزه ی که دنیز را به اداره پلیس می برد.
     
    116
     
    باریش با اهنگ می خواد حلقه را دست جمره بکنه که جمره به جای اون کوزه ی را می بینه که داره بهش پیشنهاد می ده کوزه ی از پشت شیشه داره نگاه می کنه و حالش بده و اهنگ شکایت که یک بار پخش شده بود پخش می شه و کوزه ی وقتی جمره عزیزش را با باریش می بینه داغون می شه گلتن هم کوزه ی را می بینه اما صداش درنمی اید. فرداش جمره می ره دفتر جان و استعفا می ده بعد می ره پیش گونه ی و بانو و بانو می گه تو اخراجی جمره بهش می گه شما دو تا خیلی به هم می اید و از اتاق خارج می شه. جان بهشون می گه قبل از شما جمر ه خودش امده بود استعفا داده بود و بانو اتش می گیرد مامان بانو می بینه جمره سوار ماشین باریش شد به باریش زنگ می زنه و باریش می گه جمره قراره زن قانونی من بشه. بانو و گونه ی قیافه شان دیدنی می شه. گونه ی می ره کلی نوشیدنی می خوره می ره خونه مامانش سیمای تنهاست می ره توی اتاق کوزه ی اون تابلویی که جمره درست کرده می بینه و می گه ببین عکس من اینجا نیست و تابلو رو پاره می کنه با سیمای صحبت می کنه و می گه کوزه ی دست روی هر کسی گذاشت بدبختش کرد حالا نوبت جمره است کثافت نمی خواد به سیمای هم رحم کنه که کوزه ی می رسه. با هم حرفشون می شه می گه شنیدی جمره می خواد زن باریش بشه تو به خاطر حرف من از جمره گذشتی. من جمره را به خاطر اینکه به تو مدیون بودم و فهمیدم که تو عاشقش هستی ول کردم. کوزه ی یک بسته پول از جیبش در می اره و می گه بیا این پول ها را بخور تو به خاطر پول جمره را ول کردی نه به خاطر من. می خواد پول ها را به زور توی دهان گونه ی کنه که سامی می رسه یک کشیده به کوزه ی و یکی به گونه ی می زنه می گه این همه پول را از کجا اوردی کوزه ی یادش می اید که پیش رییس شرکتی که با ماکارا قرارداد بسته بود رفته و برای شعبه های جدید از او پول گرفته بود. گونه ی می گه کوزه ی به خاطر تو بابا داره مامان را طلاق می ده و می ره. کوزه ی می گه درسته که سامی می گه تو دخالت نکن. باریش و جمره قرار 17 همان ماه ازدواج کنن. کوزه ی می ره پیش دمت و اون این را به کوزه ی می گه کوزه ی حالش خراب می شه و می گه چرا انقدر زود. دمت می گه اگر دوستش داره زود باش. کوزه ی می گه اون خودش عاقله و می تونه خودش تصمیم بگیره.
     
    117 تا 119
     
    هندان می آید در آرایشگاه و داد می زنه جمره حق نداره زن باریش شه و زندگی گونه ی را به هم بزنه یک دعوای حسابی می شه بین گلتن و هندان. کوزه ی به جمره زنگ می زنه جمره حمامه گلتن قطع می کنه روز عروسی جمره به کوزه ی زنگ می زنه و می گه تو بودی که من رو نخواستی. زینب ادرس مراسم را اشتباه به گونه ی می ده گونه ی ادرس را به کوزه ی اس مس می کنه. کوزه ی گونه ی بانو و ابرو همه اشتباه می رن جمره با بغض بله می گه. کوزه ی به موبایل جمره زنگ می زنه گلتن می گه عقد کرد. کوزه ی می شکنه می ره مسابقه بوکس نزدیکی جمره به باریش هم زمان با ضربات مشت کوزه ی میکس شده اشک جمره مشت کوزه ی . دردناک بود. گونه ی می ره سراغ زینب دعوا می کنه و می گه تو خیلی خطرناکه. بوراک پیشنهاد شام بهش می ده که زینب قبول نمی کنه. شرف با کوزه ی درددل می کنه که زنش در زلزله مرده. سامی با اسلحه غیبش زده. مامان سیمای به اجبار فرهاد می ره دیدن سیمای و یک گوشی بهش می ده. کوزه ی که فهمیده دنیز خودکشی کرده ازش عکس گرفته عکس ها را به مامان سیمای می ده. فرهاد دیوانه می شه و قرار می گذارد . کوزه ی لباس خونی علی را زیر لباسش می گذارد و سرقرار می رود. بانو و ابرو باریش را تهدید می کنند که اگر طلاق نگیرد از او به خاطر امضای جعلی اش پای مدارکش شکایت می کند. جمره با گریه باریش را می راند و باریش به اتاق دیگر می رود. کوزه ی ساز جمره را می شکند اما خرده اش را زیر تختش می ریزد...
     

    طرفدارهای سریال کوزی گونی
  • ۱۶:۳۸   ۱۳۹۲/۹/۱۲
    avatar
    مروارید
    یک ستاره ⋆|399 |1307 پست
    ممنوننننننننننننننننننننننننننننن عزیزم
    خیلی تاپیک خوبی زدی
  • ۱۶:۴۳   ۱۳۹۲/۹/۱۲
    avatar
    nafas
    سه ستاره ⋆⋆⋆|5128 |3166 پست
    ممنون ساناز جون
  • ۱۲:۱۸   ۱۳۹۲/۱۱/۲۸
    avatar
    ساناز افشار
    چهار ستاره ⋆⋆⋆⋆|3627 |4913 پست
     
    طراح لباس سریال " عشق ممنوع " عشق جدید کیوانچ تاتلی تو !
     
    طراح مُد و مشاوره لباس های سریال " عشق ممنوع " به تازگی وارد قلب کیوانچ شده !!
     
    کیوانچ که نزدیک به 2 ماه هست که از دوست دختر فرانسوی خودش جدا شده با " باشاک " که در عرصه طراحی مُد مشغول است و وی نیز 4 ماه است که از همسر خود طلاق گرفته ، رابطه ای عاشقانه را شروع کردند !
     
    چندی پیش کیوانچ برای جشن سال نو به دیدار عشق جدید خودش رفته بود و با کلاهی صورتی رنگ قصد در مخفی نگه داشتن چهره خودش از مَردُم داشت اما موفق به فرار از دست فلش دوربین خبرنگاران نشد !
     
    لازم به ذکر است که کیوانچ به تازگی وارد 30 سالگی شده در صورتی که " باشاک " عشق جدید کیوو در سن 32 سالگی است !!!
     

    طرفدارهای سریال کوزی گونی
  • leftPublish
  • ۱۲:۲۴   ۱۳۹۲/۱۱/۲۸
    avatar
    ساناز افشار
    چهار ستاره ⋆⋆⋆⋆|3627 |4913 پست
    یه سوتی دیگه توی سریال " کوزی/گونی "
     این سکانس مربوط میشه به قسمت 161 وقتی سهام شرکت سینانر شروع به کار کرد...
     وقتی که خونواده سینانر عکس دسته جمعی رو به یادگار میگیرن یکی از عکاسا که داخل عکس موجوده قاب محافظ لنز دوربینشو برنداشته و در حال عکاسیه...
     نکته جالبش اینه که فیلمبردار هم برای چندین ثانیه زوم میکنه روی این فرد !


    طرفدارهای سریال کوزی گونی
  • ۱۲:۲۹   ۱۳۹۲/۱۱/۲۸
    avatar
    ساناز افشار
    چهار ستاره ⋆⋆⋆⋆|3627 |4913 پست
     متن آهنگ باور سریال کوزی گونی :
     
    تو رفتیو ولی ستاره هات...
     موندن تو آسمونِ شب های تارم... بیتابم !
     نبودیو تورو تو رؤیا بافتم...
     دیدم از تو اثری دیگه نیست... تویِ فالم... دلدارم !
     توی مسیر ِ خاطره هام ، تو بودی هم قدمو همسفرم...
     تو بودی عشقمو باورو هستی من !
     
    به یاد تو شبا تا صبح بیدارم. . .
     مثل ِ بارون ِ بهاری میبارم. . .
     بیا تا توُ هوای تو نفس بکشم. . .
     بی تو من دیگه نمیتونم !
     
    بدون تو دنیا شده زندونم. . .
     میدونم بی تو زنده نمیمونم. . .
     بیا که به هوای تو نفس بکشم. . .
    با تو من زنده میمونم !
     ♫♫♫
     میخوام باور کنم لیلا... ، همون لیلای درگیره. . .
     که بی مجنون تَهِ افسانه میمیره !
     میخوام باور کنم لیلا... ، همون لیلای درگیره. . .
     که بی مجنون تَهِ افسانه میمیره !
     میــــــمیــــــــره. . .
     ♫♫♫
     توی مسیر ِ خاطره هام ، تو بودی هم قدمو همسفرم...
     تو بودی عشقمو باورو هستی من !
     
    به یاد تو شبا تا صبح بیدارم. . .
     مثل ِ بارون ِ بهاری میبارم. . .
     بیا تا توُ هوای تو نفس بکشم. . .
     بی تو من دیگه نمیتونم !
     
    بدون تو دنیا شده زندونم. . .
     میدونم بی تو زنده نمیمونم. . .
     بیا که به هوای تو نفس بکشم. . .
    با تو من زنده میمونم !
     ♫♫♫
     میخوام باور کنم لیلا... ، همون لیلای درگیره. . .
     که بی مجنون تَهِ افسانه میمیره !
     میخوام باور کنم لیلا... ، همون لیلای درگیره. . .
     که بی مجنون تَهِ افسانه میمیره !
     میــــــمیــــــــره. . .
     

    طرفدارهای سریال کوزی گونی
  • ۱۲:۳۴   ۱۳۹۲/۱۱/۲۸
    avatar
    ساناز افشار
    چهار ستاره ⋆⋆⋆⋆|3627 |4913 پست
     کیوانچ در کنار مادر و پدر خودش در مراسم ازدواج برادر بزرگش " جــِـم " به همراه عروس جدید این خونواده !
     
    توضیح :
     جـــِــم تاتلی تو برادر بزرگ کیوانچ که در عکس مشاهده میکنین همون آقای وکیل مُراد در سریال " کوزی/گونی " میباشد

    طرفدارهای سریال کوزی گونی
  • ۱۲:۴۱   ۱۳۹۲/۱۱/۲۸
    avatar
    ساناز افشار
    چهار ستاره ⋆⋆⋆⋆|3627 |4913 پست
    خلاصه قسمت 183 سریال کوزی گونی
     
    قسمت 183...
     
    قصر سینانر...
     باریش با سومر تماس میگیره ، چون بهش گفته بود که بیوفته دنبال گونی و سیمای و آدرسشونو پیدا کنه .. سومر که پیداشون کرده و البته گونی هم از تعقیبشون با خبره !
     توی خونه باریش بانو و باریش دعواشون میشه سر این مسائل ، باریش شروع میکنه به تهدید کردن بانو که بانو گوشیو برمیداره و به گونی زنگ میزنه اما باریش گوشیشو قطع میکنه ..
     بانو میره بیرون که توی راه یهو وایمیسه ، دوباره تخیلاتش اومده سراغش و یهو گونیُ جلوش میبینه .. شروع میکنه به جیغ زدن و باز در حالی که حالش بد شده میدوء سمت اتاقش...
     
    خونه گونی...
     گونی به بانو زنگ میزنه اما بانو جوابشو نمیده ، به سیمای میگه ببین زود دست به کار شدن...
     سیمای : میترسم بازم طعمه اونا بشم... گونی : نگران نباش ، قبل از اینکه تو علیه سومر شهادت بدی خودش باریشو میندازه زندان ، هه هه ، اونا به دست هم نابود میشن... سیمای : یه موقع باز خودت نابود نشی !... گونی ، میبینی .. ، الآن من قوی ترم...
     
    سیمای لیوان توی دستشو میذاره روی میز ، یواشکی گوشیشو برمیداره و میره توی دسشتویی ، گونی همزمان که حواسش به همه چیز هست به میز خالی ِ بدون گوشی ِ سیمای خیره میشه و میفهمه که رفت خبر بده .. برای همین بلافاصله لپ تاپشو روشن میکنه ..
     
    سیمای به شرف مسیج میده :
     محاکمه تموم شد ، الآن برگشتیم خونه ، جلوی دادگاه با باریش دعوا کرد . جرمشو توی روش داد زدو گفت ، گونی جلوی دوربینا هم نقش بازی کرد ، جلوی خبرنگارا سر باریش داد زد باریشم به مرگ تهدیدش کرد ، به نظرم حق با گونی ِ اینا خیلی میترسن ، جریان داره خیلی جدی تر میشه ..
     
    مسیج شرف :
     باشه
     
    گونی توی تمام مدت از طریق لپ تاپش داره مسیجایی که سیمای و شرف به هم میدنو میخونه... حالا چجوری ؟ صبر کنید تا ببینید !
     
    سیمای میاد بیرون با گونی حرف میزنن که گونی میگه :
     امروز روز پُر استرسی بود ، همه چشما دنبال منن ، چشمایی که از من نفرت دارن...
     گونی تو لیوانش مشروب میریزه .. مشروب ریختنش توی لیوان مصادف میشه با ریختن آب توی لیوان در گذشته...
     گونی وقتی با شرف توی ازمیر سیمایُ از اون کلاب آوردن بیرون باهاش توی هتلی که بود حرف زدن ... گونی برای چند دیقه اتاقو ترک میکنه و میره توی اتاق بغل ، از روی بالکن صدای شرفو سیمایُ موقع حرف زدن با هم از لای پنجره باز ِ اتاق میشنوه که شرف داره میگه :
     برای یه مدت اصلأ از گونی جدا نمیشی ، هر جا که رفت توأم میری . حواست بهش باشه ، هر کاری کرد بم خبر بده ، مواظب باش به کسیم اینارو نگو ، از هر قدمش و حرفش خبرم کن اونم فقط از طریق اس ام اس...
     بعد از این جریان وقتی گونی برمیگرده به استانبول متوجه میشه که یکی از آدمای شرف دنبالشه و بعدش از همون کسی که یه اسلحه خریده بود یه فلش میخره ... اون آدم به گونی میگه :
     همش تو اینه ، بریز تو کامپیوترتو با تلفنی که میخوای تعقیبش کنی مطابقتش بده ، آخرین مدل ِ تضمینی !
     
    این برنامه همه کارایی که سیمای با گوشیش بکنه رو برای گونی روی سیستمش بلافاصله انتقال میده...
     
    قبرستون - مزار علی...
     کوزی سر قبر ِ داداشه و باهاش حرف میزنه و میگه :
     یادته بم گفتی هر طوری که میخوای و دلت میخواد زندگی کن ؟ منم از این به بعد همین کارو میکنم ، یعنی حداقل هر کاری از دستمون بر میاد میکنم ، ایشاا... ، اگه ازم بپرسی که تونستی گونیُ فراموش کنی باید بگم نه ، نتونستم . ولی آخه چیکار کنم ؟ بسه دیگه . ببین آخرش چیزی که میخواستی شد ، دیگه خیالت راحت ِ راحت باشه ... ههه ههه منم دیگه به زودی مثه تو شکلات حلقه دار میشم ( منظورش شوخی ِ علی با دمت سر حلقشون توی شب آخری بود که همگی با هم بیرون بودنه )
     بیا ، چطوره ؟ ( حلقه هاشونو به علی نشون میده )... سادشونو گرفتم دیگه به مام میاد ، ایشاا... این دفعه پیشنهادمو قبول میکنه ، آخه میدونی پسر دفه قبل تقصیر من بود ! هه هه نصفه شب رفتم تق تق تق در خونشو زدم بعدش دختره پاشُد ، خیلی خوابالو بود بعد بش گفتم با من ازدواج میکنی ؟ اونم برگشت گفت چی چی رو با تو ازدواج کنم ؟ آخه تقصیر ِ منه دیگه ، اینجوری بری میگه برو بابا ، یعنی تو بودی نمیگفتی ؟ چرا دیگه ، این سوسول بازیا که بادکنک ببریو رُمانتیک بازی در بیاری که ، کار من نیست که سبُک بازیه ، به ما نمیاد ولی این دفه سورپرایزای خوبی براش میکنم ، هرچیزی که لازم باشه براش انجام میدم ، تصمیم خودمو گرفتم .
     
    کوزی میزنه لبه سنگ ِ قبر ِ علی ، میخنده و میگه :
     آخ پسر یه چیزی میخوام بت بگم محشر ، اون خراب شدن ماشین خیلی کلک خوبی بودا ( منظورش خواستگاری ِ علی از دمته که گفت ماشین خراب شده و بعد ازش خواستگاری کرد ) همونی که تو انجامش دادی ، یادته ؟ عجب آدمی هستی تو ! خیلی باحال بود ، من تا حالا همچین چیزی ندیده بودم . همچین جمره رو سورپرایز کنم که تا آخر عُمرش نتونه فراموش کنه ، منو میشناسی دیگه ! اگه یه چیزی رو بگم حتمأ انجام میدم . حالا وایسا ببین ، یه فکرایی تو سرمه ، الآن میرم افتتاحیه . آخه یه کافه داریم باز میکنیم إی پسر ِ ساندِی مَن ( شوخی ِ بین کوزی و علی سر کارهای ماکارا ) پسر از کجا به کجا رسیدیما . از یه غُرفه ماکارا الآن به اینجاها رسیدیم ، خدا رو شکر ، هِی ، ای کاش توأم بودی !!! ای کاش...
     
    کوزی در حال ِ درد ِ دل کردن با داداششه که یهو شرف بهش زنگ میزنه ، کوزی گوشیشو در میاره اسم شرفو که میبینه از این رو به اون رو میشه !
     به سنگ ِ علی خیره میشه ، گوشیشو جمع و جور میکنه توی دستش و دستشو میگیره پشتش... با این کارش یجورایی از علی خجالت میکشه چون نمیخواد علی فک کنه کسی جاشو برای کوزی گرفته...
     کوزی بهم میریزه ، بلند میشه وایمیسه و با خجالت میگه :
     خدافظ داداشم...
     بعد به آرومی میره سرشو میذاره روی سنگ علی ( به هوای سر علی که سرشونو همیشه میذاشتن رو سر هم ) میزنه روی سنگشو خدافظی میکنه و از داداشش دور میشه !
     
    بعد از رفتنش با شرف حرف میزنه ، شرف میگه من سخت درگیر این نامه دنیزم اما چیزی پیدا نمیکنم ... کوزیم میگه معلومه دیگه میخواد فقط من پیداش کنم ، یکی نیست بگه بیا عین آدم حرفتو بزن !
     
    خیابون...
     جمره و زینب از یه ساختمون میان بیرون ، همدیگه رو سفت بغل میکننو خوشحالن چون تونستن مراسم جشن فارق التحصیلی یه مدرسه رو گرفتن تا برگزار کنن...
     تلفنو قطع میکنن که گلتن داره با صاحبخونش حرف میزنه !
     صاحبخونش عذرشو میخواد و بعد از کلی حرف ازشون تا آگوست وقت میگیرن تا گلتن هم بتونه یه جایی رو پیدا کنه...
     
    خونه کوزی...
     حندان تنها نشسته و داره شام میخوره ، بعد از شنیدن اخبار سینانرا از حرصش تی وی رو خاموش میکنه که یهو صدای یه ماشینو میشنوه... میره پشت پنجره که میبینه کوزی از یه ماشین آخرین مدل پیاده شده و با کلی کیسه و بار داره میاد بالا...
     میره به استقبال پسرش و با لبخند درو به روش باز میکنه و میگه :
     خوش اومدی... کوزی : خیره ! اومدی استقبال... حندان : از پنجره نگاه کردم ، فک کردم نمیای... کوزی : آخه من نمیدونم ، وقتی میام یجوری وقتیم نمیام ناراحتی ! بالأخره تصمیمتو بگیر که کدوم وری هستی ، با مایی یا نه ؟... حندان : اینا چیه آوردی پسرم ؟... کوزی : اینا کادوهای افتاحیه اس منم بعضیاشو آوردم بعدم مگه نمیگفتی کمو کسری داری اینارم آوردم واست استفادشون کن... حندان : مرسی پسرم ، کی تورو آورد ؟... کوزی : با راننده... حندان : رانندته ؟؟... کوزی : قرار بود 100 تا دکه باز کنم ولی من 115 تا باز کردم برای همین این مونحواوغلوها به جای پاداش بهم ماشین دادن... حندان : یعنی ماشینه توء؟... کوزی : نه بابا ماشین شرکته منو میبره و میاره... حندان : آی ماشاا... بالأخره ماشین با راننده ام نصیبت شد... کوزی : بهشون گفتم که از من تا یکی دو ماه دیگه انتظاری نداشته باشید چون امکان نداره تا اون موقع گواهینامه بگیرم اونام فعلأ یه راننده بم دادن... حندان : آخه پسرم بدون ماشین که نمیشه ، تو دیگه نماینده ماکارایی ، ظاهرت باید خوب باشه ، ایشاا... توی خوشیا ازش استفاده کنی و برونی ، مبارکت باشه... کوزی : باشه ، چیز مهمی نیست آخه ، شلوغش نکن... حندان : چرا شلوغش نکنم ؟ ببین چقد ازت راضین که بهت ماشین دادن ، چشم نخوری ایشاا... پسرم ، میرم برات شام بیارم این وسایلم میبرم... کوزی : این دو تا رو نبر ، اینا مال توأن... حندان با تعجب : مال من ؟؟ برا من کادو گرفتی ؟... کوزی با غرور همیشگیش : وقتی داشتم بیرون میگشتم همه داشتن خرید میکردن ، آخه امروز روز مادره ، از بچگی به بهونه روز مادر برای خودمون کادو میگرفتیم ، الآن بزرگ شدیم ، دستمون تو جیب خودمون میره ، یعنی دیدم خیلی وقتم هست واسه تو چیزی نگرفتم ، در واقع گفتم برات بگیرم خوشحالت کنم...
     
    حندان لباسشو در میاره ، بغض میکنه ، اشکاش از خوشحالی سرازیر میشه...
     کوزی : خوشت نیومد ؟... حندان : خیلی قشنگه ، ازت ممنونم... کوزی : تو شادیا بپوشی...
     و حندان از تنهایی و با چشمای پُر خودشو میندازه توی بغل پسرشو میگه : خیلی ممنونم ، خیلی خوشحالم کردی ، برام خیلی با ارزشه !
     
    آخر شب شده ، کوزی روی مبل خوابش برده ، مادرش میخواد به آرومی بیدارش کنه تا بره تو اتاقش اما انقد خستس که بیدار نمیشه ! حندان با کلی محبت روی پسرشو میپوشونه ، دستشو به آرومی از سر محبت میکشه به صورت پسرش ، کتشو بر میداره تا راحت بخوابه !
     میره تا کتشو بذاره روی جالباسی که میبینه یه چیزی توی جیبشه ، جعبه حلقه هاشونو در میاره ، نگاشون میکنه ، اسم کوزی و جمره توی هر دو تا حلقه ها حک شده ! حندان بغض میکنه و میگه :
     خدایا هرچی که صلاحه !
     
    صبح روز بعد !
     حندان خوشحال ، لباس نوءشو پوشیده که کوزی میاد بیرونو حندان میگه :
     صبح بخیر پسرم ، از بلوزم خیلی خوشم اومده... کوزی : تو شادیا بپوشی !
     
    شرفو دمت تلفنی دارن حرف میزنن.. تلفنو قطع میکنن که پشت سر دمت یه صندوق امانتی که ...


    طرفدارهای سریال کوزی گونی
  • ۱۲:۴۷   ۱۳۹۲/۱۱/۲۸
    avatar
    باران
    دو ستاره ⋆⋆|482 |2288 پست
    زیباکده

    ساناز افشار : 
     
    طراح لباس سریال " عشق ممنوع " عشق جدید کیوانچ تاتلی تو !
     
    طراح مُد و مشاوره لباس های سریال " عشق ممنوع " به تازگی وارد قلب کیوانچ شده !!
     
    کیوانچ که نزدیک به 2 ماه هست که از دوست دختر فرانسوی خودش جدا شده با " باشاک " که در عرصه طراحی مُد مشغول است و وی نیز 4 ماه است که از همسر خود طلاق گرفته ، رابطه ای عاشقانه را شروع کردند !
     
    چندی پیش کیوانچ برای جشن سال نو به دیدار عشق جدید خودش رفته بود و با کلاهی صورتی رنگ قصد در مخفی نگه داشتن چهره خودش از مَردُم داشت اما موفق به فرار از دست فلش دوربین خبرنگاران نشد !
     
    لازم به ذکر است که کیوانچ به تازگی وارد 30 سالگی شده در صورتی که " باشاک " عشق جدید کیوو در سن 32 سالگی است !!!

    زیباکده
    وووووووووووووووووووووووای چ خوب، ممنون 
  • leftPublish
  • ۱۲:۴۹   ۱۳۹۲/۱۱/۲۸
    avatar
    ساناز افشار
    چهار ستاره ⋆⋆⋆⋆|3627 |4913 پست
     به زودی معمای " هشت ، زرد کوچولو " حل میشه

    طرفدارهای سریال کوزی گونی
  • ۱۲:۵۷   ۱۳۹۲/۱۱/۲۸
    avatar
    ساناز افشار
    چهار ستاره ⋆⋆⋆⋆|3627 |4913 پست
     خلاصه قسمت 184 سریال کوزی گونی
     
    قسمت 184...
     
    خونه گونی...
     گونی و سیمای توی خونن .. سیمای از توی خونه موندن کلافه شده ، پیشنهاد بیرون رفتن میده که گونی میگه اطرافم دشمن زیاده الآن وقته استراحت نیست ، الآن عقب نشینی کردیم منتظر حمله دشمنیم !
     
    باریش با ماشینش میرسه جلوی آپارتمان گونی .. از دور نگاهی بهش میندازه اما معطل نمیکنه و میره ...
     
    مغازه حسین آقا...
     حندان میره تو مغازه حسین ، قبلش از دور با سامی دست تکون میده و سامی هم میدوء توی مغازه حسین .. حندان میگه عکس جدید میخوام برای شناسنامه جدیدم ، باید عوضش کنم چون فامیلی ِ تکین اوغلو توش نوشته شده .. سامی که دوس نداره زن سابقش با کسی دیگه باشه شاکی میشه و میگه :
     خب نوشته باشه ، مگه اسم تکین اوقلو گازت میگیره ؟...
     
    اما با بی جوابی حندان رو به رو میشه و از حرصش سرشو میندازه پائینو میره...
     
    کار عکاسی حندان خانوم تموم میشه ، میخواد از مغازه بیاد بیرون که گلتنو میبینه ، صداش میکنه و با هم شروع میکنن به حرف زدن !
     حندان میگه قسمت بود دوباره باهاتون فامیل بشیم ، باید گذشته رو فراموش کرد . باید راضی باشیم به این وضع ..
     گلتن که از همه چی بی خبره از حرفای حندان تعجب میکنه !
     حندان ادامه میده که بچه ها از ما قوی ترن ، جمره و کوزیُ میگم .. میتونم بگم خوشبخت بشن ، به پای هم پیر بشن . جمره اومد پیشم ، حرفایی زد که دلمو آتیش زدو رفت ، در مورد علاقش به کوزی گفتو رفت منم بعنوان زنی که به خاطر عشقش از خونوادشم گذشت چیزایی که فراموش کرده بودمو به یاد آوردم... حالام که انگشتراشونم گرفته شده...
     
    گلتن از شنیدن اسم انگشتر تعجب میکنه چون نمیدونسته .. حندان حسابی شوکه میشه و میگه وای دهن لقی کردم خیلی عصبانی میشه تورو خدا به کسی نگید چون کوزی دعوام میکنه ، به جمره ام چیزی نگو !
     
    گلتن حسابی تعجب و خوشحالی میکنه ! و با حندان روبوسی میکننو به همدیگه تبریک میگن...
     
    از هم جدا میشن اما گلتن طاقت نمیاره ، هی به خودش میپیچه تا اینکه گوشیو برمیداره و به جمره که با زینب توی جلسه برای برگزاری جشن ِ تماس میگیره ...
     جمره : مامان جون میشه بعدأ زنگ بزنم ؟... گلتن با استرس فراوونو خوشحالی : میخواد بهت پیشنهاد ازدواج بده... جمره : ب .. ببخشید ؟!... گلتن : کوزیُ میگم دیگه دختر ، کوزی ، میخواد بهت پیشنهاد ازدواج بده ، انگشترارم گرفته..
     
    جمره شوکه شده میدوء بیرون سالن و میگه :
     چی ؟؟؟ مامان تو چی داری میگی ؟ تو از کجا خبر داری ؟... گلتن : چند دیقه پیش حندان خانوم بهم گفت ، یعنی از دهنش در رفت جمره ... جمره : آخه چطوری ؟... گلتن : کوزی میخواد سورپرایزت کنه ، من میدونم ، حتمأ میخواد روز تولدت بگه...
     
    اشک تو چشمای جمره جمع میشه ، یاد اون روز میوفته که توی خیابون با کوزی برخورد کرد . یاد وقتی میوفته که موقع خوردن به همدیگه یه چیزی از دست کوزی افتاد زمین و بعدش کوزی از روی زمین برش داشتو گرفت پشتش...
     
    به خودش میاد ، از ته دل میخنده و میگه :
     باشه مامان جون بعدأ با هم حرف میزنیم !
     
    آخر شب - خونه گلتن...
     جمره و گلتن دارن در مورد این مسئله حرف میزنن ..
     جمره به مادرش هم از اون برخوردو افتاد یه چیزی از دست کوزی حرف میزنه و اینکه کوزی از یه جواهر فروشی اومد بیرون ! گلتن میگه حندان با چشمای خودش دیده ، دیدی که ازت دست نکشیده حتی اگه از نخ اون حلقه ها رو درست میکرد بازم ارزش داره ! اون میخواد روز تولدت پیشنهاد خوب بده چون با تصمیمشو عشقش میاد...
     
    خیابون...
     کوزی و یونس توی ماشینن ، کوزی داره واسه تولدت جمره برنامه ریزی میکنه تا اینکه یونس میگه :
     خدا رو شکر ، خدا رو شکر که توی این لحظه هاتم کنارتم داداش ، خیلی خوشحالم واست !
     
    جمره توی تختش داره به لحظات خوشو انگشتی که باید حلقه توش بره نگاه میکنه .. کوزی هم انگشترارو در آورده و نگاشون میکنه ، انگشتر جمره از کوچیکی از دست کوزی میوفته ، برشمیداره نگاش میکنه و از ظرافت دست جمره خندش میگیره...
     
    خونه گونی...
     گونی و سومر باهام نشستن ، حرف میزنن و گونی داره به سومر تفهیم ِ کار میکنه که از اینجای کار به بعدو باید چجوری پیش بره و دادگاهی که پیش رو داررو چطوری بگذرونه !
     
    شرکت سینانر...
     باریش از طریق اخبار میبینه که سهامش شدیدأ داره میاد پائین ، دیگه هیچ امیدی به هیچی نداره ، ابرو و جانم که درگیر کاراشونن که جان میگه منم دیگه نمیتونم کنارتون باشم چون نمیخوام شرکتای منم درگیر این قضایا بشه ..
     باریش میره روی پشت بوم ِ شرکت ، دیگه بُریده و به هیچی امید نداره . یجورایی میخواد خودشو بندازه پائین که بوراک از راه میرسه و میگه بنداز خودتو ، مثه همون موقع که داشتی موقع اختلاس به خودت فک میکردی الآنم به خودت فکر کن .. باریش میزنه تخت ِ سینه بوراکو میره !
     
    خانه سالمندان...
     جشن خانه سالمندان شروع شده ، زینبو جمره در حال انجام دادن کارا هستن بین یه مشت پیرمردو پیر زن ِ کوچولو دوس داشتنی...
     شرفو دمتم از راه میرسن ! و آخرین نفرم اضافه میشه... زینب با عقده تمام میگه جمره یه مهمون دیگه ام داری که جمره برمیگرده و میبینه کوزی با یه دسته گل از راه میرسه و روز تبرکی میگه ..
    بعد از سلامو احوال پرسی با همه میره پیش جمره و بقیه که یهو کسی که داره آکاردئون مینوازه و همه با آهنگش میرقصن آهنگشو عوض میکنه و آهنگ تولدت مبارکو مینوازه... کوزی شروع میکنه به دست زدن و همه پشتش دست میزنن ، جمره متعجب شده و میفهمه که براش تولد گرفتن ! اینا همه نقشه کوزی ِ... از دور کیکشو میارن ، براش کاغذای رنگی پخش میکنن که کوزی میادو میگه :
     تولدت مبارک زشت ِ من... جمره : مرسی زردک !
     
    کوزی با یه پیرزن کوچولو داره میرقصه که جمره زنگ میزنه به گلتن و میگه :
     کوزی تولدمو سورپرایز کرده ، همه اینجان... گلتن : واااااااااییییی جممممرررهههههه حتمأ امروز اون روزه... جمره : مامان الآن کوزی داره منو نگاه میکنه و لبخند میزنه ، حالم خوبه نگران نباش مامان جونم !
     
    و تلفنو قطع میکنه...
     
    قصر سینانر...
     باریش توی حیات مست کرده که بانو میاد پیشش ، بانو میگه گونی میخواد ماهارو بکُشه ، نمیدونی اون چقد خطرناکه . فرهادم اون کُشته فقط حواست باشه که رازمو به کسی نگیا !
     و با حال بدش میره توی اتاقش اما با این حرفش باریشو به فکر فرو میبره !!!
     
    خانه سالمندان...
     کوزی بعد از رقصیدن با همه میگه :
     خسته شدم بس که رقصیدم اما خدایی خیلی خُشگلن... زینب به کوزی : کیک میخوری ؟... اما کوزی بدونه اینکه حتی نگاهی به صورت زینب بکنه یا حتی جوابشو بده دستشو به اشاره اینکه نمیخوام میبره بالا و میگه :
     وایسین من کادوی ِ این زشته رو بدم ، بیا عزیزم ایشاا... تو خوشیا ازش استفاده کنی ...
     
    و یه جعبه بزرگ میده به جمره .. جمره در حالی که زینب داره حرص میخوره کادوشو باز میکنه اما با یه کتاب رو به رو میشه !
     حسابی بهم میریزه و همین موقعه اس که زینب به مسخره میخنده اما کسیه بهش توجهی نمیکنه !
     کوزی میگه راستش وقت نکردم بگردمو یه چیز درست حسابی پیدا کنم... جمره : همین که به فکرم بودی کافیه... دمت به شرف : اگه تو واسه من کتاب خریده بودیا میکوبیدمش تو سرت... شرف : نه عزیزم مگه من کوزی ام ؟...
     
    که کوزی با معنی به شرف خیره میشه ، بعدش با شیطنت به جمره خیره میشه اما بازم چیزی بروز نمیده !
     
    آخر شب شده...
     همه دارن میان بیرون ، جمره به مادرش میگه هنوز که هیچی بهم نگفته مامان جون امشبم که داره میره سامسون اما یهو متوجه میشه که کوزی همه رو داره با شرف میفرسته جز جمره !
     جمره : کجا میرین ؟... کوزی : من گفتم بهشون که جلوتر برن.. جمره : چرا ؟... کوزی : من ازت یه خواهشی دارم ، قرار بود ماشین ِ منو یه نفر از شرکت بیادو ببره ولی نیومد ، تو الآن منو ببر ترمینال بعد تو با ماشین برو خونتون بعدش میان ماشینو ازت میگیره... جمره با حرص : باشه...
     
    جمره میخواد بشینه پشت ِ فرمون چون کوزی گواهینامه نداره اما کوزی نمیذاره ، میشیننو میرن با همدیگه...
     
    شرفو دمتو زینب توی ماشین دارن میرن... شرفو دمت که حسابی از رفتارای زشت ِ زینب شاکی و خسته شدن یجوری حرف میزنن که ادبش کنن...
    دمت : دَکِمون کردنا... شرف : آره ، به زور ما رو سوار ِ ماشین کرد... زینب : خُب داره میره سامسون حتمأ خواسته یکی دو ساعت بیشتر با جمره باشه شما هم ملاحظه کنین...
     شرف با لحن ِ خیلی جدی و البته بدی میگه :
     سامسون اینا نمیره اون ، از کجا در آوردی سامسونو ؟؟؟
     زینب که بند رفته میگه :
     إ ، خب .. خب خودش گفت... شرف : نه بابا خیلی وقته که کارش تو سامسون تموم شده... زینب : پس چرا اینطوری گفت ؟... شرف : نمیدونم شایدم میخواد جمره رو برای رفتنش به خارج آماده کنه.... دمت : هِــــــــــی ، نکنه میخواد سورپرایزش کنه ؟ ... شرف : نمیدونم شاید !
     
    کوزی و جمره توی ماشین دارن میرن که کوزی میگه :
     خیلی ساکتی !... جمره : یکم خستم همین ... کوزی : میخوای از ساحل بریم ؟ اینطوری یکمم میگردیم . ها ؟!... جمره : از هر جا دوس داری میتونی بری ، تو چقد میخوای بمونی سامسون ؟ ... کوزیِ نامرد که شیطونیش گُل کرده میگه : إ ، 20 روز !!... جمره : بیست روزو دَرد ... کوزی : آخ آخ آخ ، یعنی چی ؟ اینی که گفتی یعنی چی ؟ جای اینکه بگی ایشاا... کارت خوب پیش بره ، ماشاا... بگی میگی دَرد ؟؟ به دختر ِ مثه تو میاد اینجوری حرف بزنه ؟ ها ؟ هیح ...

    خونه گونی...
     زنگ خونه به صدا در میاد ، سیمای از چشمی نگاه میکنه که میبینه باریشه . شروع میکنه به لرزیدن ، میدوء سمت اتاق گونیُ از پشت در میگه :
     باریش ، باریش اومده... گونی : وایسا الآن میام... و میره و اسلحشو برمیدارو میذاره روی کمرشو میره تا درو باز کنه و به سیمای میگه :
     تو برو یه کناری وایسه ، اصأ دخالت نکن !
     
    گونی درو باز میکنه که باریش فک میکنه خیلی زرنگی کرده توی پیدا کردن گونی میگه :
     حال کردی پیدات کردم ؟...
     
    اما گونی که موقع تعقیبش توسط سومر همه چیو فهمیده بود میگه :
     هه ، دیر کردی . زود تر از اینا منتظرت بودم . بیا تو !
     
    باریش میره تو و با سیمای رو به رو میشه و میگه :
     إإإ ؟؟؟ چقد شما دو تا به همدیگه میاین !... گونی : تو حرفتو بزن ، چی میخوای ؟... باریش : اولأ که نمیخوام هیچ احدی حرفامونو بشنوه ، سیمای مشه تنهامون بذاری ؟... سیمای : نه... گونی : سیمای تو برو تو اتاق... سیمای : چی داری میگی ؟ فک میکنی واسه چی میخواد تنها بمونه ؟ میخواد بلایی سرت بیاره... گونی بازوی سیمایو میگیره و میفرستتش بالا و میگه : لطفأ برو تو اتاف ، بیا ببینم !
     
    باریش صدای ضبط روی میزو بالا میبره که صداشونو کسی نشنوه و همزمان گونی که سیمایُ برده بالا به سیمای میگه :
     به پلیس زنگ بزن ، اسلحه داره !
     
    گونی میاد پائینو میگه :
     هه ، خب ! گوشم با توء ، بگو... باریش : اومدم اینو بپرسم ، برای اینکه اعتراف کنی اونایی که به من گفتی همش یه تُهمت بوده چقدر پول میخوای تا همه اینا رو به پلیس بزنی ؟... گونی : من پول نمیخوام ، فقط دوس دارم بیوفتی گوشه زندون...
     
    سیمای از ترسش داره توی اتاق به شرف زنگ میزنه که یهو صدای داد گونیُ میشنوه که میگه :
     من مثه شماها فروشی نیستم ، گمشو بیرون پست فطرت !
     
    از اونور شرف اینا توی ماشینن که یهو گوشی شرف زنگ میخوره که اسم ...S.C... یعنی سیمای جانای میوفته رو صفحه گوشیش... دمت یهو میگه :
     خیر باشه ! یعنی چی همینطوری اسمای رمزی سیو میکنی ؟...
     شرف میزنه کنارو میگه :
     الو... سیمای با ترس : اول کُمیسر ؟ باریش اومده اینجا ( یهو صدای شکسته شدن وسایل خونه که نشون از درگیری باریشو گونی داره میاد ) باریش اومده ، دارن دعوا میکنن گونی هم گفت زنگ بزنم به پلیس...
     
    که یهو صدای شلیک از پای تلفن به گوش شرف میرسه !
     
    شرف : سیمای ؟؟؟ سیمای ؟؟؟ ... و سریعأ میره سمت خونه گونی...
     
    گونی پاش تیر خورده ، روی زمین افتاده و از درد به خودش میپیچه ، باریشم با اسلحه ای که توی دستشه بُهت زده داره به گونی نگاه میکنه...
     سیمای درو باز میکنه و میاد بیرونو فریاد میزنه :
     گونی ؟؟؟..
     باریش به گونی : تو آدم خیلی خطرناکی هستی.. و اسلحه رو میندازه و میره !
     
    گونی : به پلیس زنگ زدی ؟... سیمای : آره زدم... گونی : زود باش زنگ بزن آمبولانس بیاد !


    طرفدارهای سریال کوزی گونی
  • ۱۳:۰۱   ۱۳۹۲/۱۱/۲۸
    avatar
    ساناز افشار
    چهار ستاره ⋆⋆⋆⋆|3627 |4913 پست
     بازیگر نقش آذر در سریال دیلا خانوم بازیگری خوب و توانمنده اما دو تا حرکت داره که خیلی رو مُخ میره ..

    که هر دوء این حرکات تقلید از کارای کوزی در سریال " کوزی/گونی " هستش ..
     
    اولی شکستن قُلِنج ِ گردنش ِ وقت عصبانیت و دوم دست کشیدن به موهاش وقتی کلافه اس ...
     
    با یکم دقت به هر دو سریال به راحتی میتونین به این حرفی که زده شد پِی ببرید !


    طرفدارهای سریال کوزی گونی
  • ۱۳:۰۳   ۱۳۹۲/۱۱/۲۸
    avatar
    ساناز افشار
    چهار ستاره ⋆⋆⋆⋆|3627 |4913 پست
     کیوانچ در آغوش مادرش ..
     
    به گفته خودش مهمترین شخص ِ زندگیش به حساب میاد ، به قدری که حرفی نیست مادرش بگه و بهش عمل نکنه !
     از آخرین خواسته های ایشون هم که بلافاصله انجام داده مربوط میشه به وقتی که با موتورش تصادف کرد مادرش ازش خواست تا موتورشو بفروشه به جاش ماشین بخره و دیگه سوار موتور نشه و بدون وقفه کیوانچ خواسته مهمترین شخص ِ زندگیشو عملی کرد !
     


    طرفدارهای سریال کوزی گونی
  • ۱۳:۰۵   ۱۳۹۲/۱۱/۲۸
    avatar
    sara* *
    کاربر فعال|58 |268 پست
    قسمتی که کوزی به جمره پیشنهاد داد خیلی رومانتیک بود
  • ۱۳:۰۹   ۱۳۹۲/۱۱/۲۸
    avatar
    ساناز افشار
    چهار ستاره ⋆⋆⋆⋆|3627 |4913 پست
     خلاصه قسمت 185 سریال کوزی گونی
     
    قسمت 185...
     
    کوزی و جمره در کنار هم توی ماشین در حال رفتن هستن...
     گلتن به جمره مسیج میده و میگه :
     چیزی نشد ؟
     جمره در جوابش میگه :
     نخیر ، اینطوریم که پیداس قرار نیست چیزی بشه .. و گوشیشو میذاره توی کیفش ..
     
    همین موقع یونس به کوزی زنگ میزنه ، کوزی گوشیو جواب میده و شروع میکنه به حرف زدن اما جوری که جمره فکر کنه ارسین خان بهش زنگ زده ، برای همین کوزی میگه :
     بله آقا ارسین ؟ بله بله من الآن توی راه هستم . نه نه من اوتوبوسم ساعت دوء ، دوستم منو میبره سمت ترمینال... جمره : دوستم !! ... کوزی : چی ؟؟؟ نه بابا !! یعنی چی ؟ چطور ؟ آره فهمیدم ، من چطوری برسم ؟ من تو ساحلم فعلأ ، باشه شانسمو امتحان میکنم ، باشه ماشینو میذارم ، باشه با هم در تماسیم ، فعلأ خدافظ ...
     
    کوزی به فیلمی که داره بازی میکنه ادامه میده و میگه :
     اه ، میبینی تورو خدا ؟ اوتوبوس ساعت 1 بوده بعد الآن به من خبر دادن... جمره : خب الآن چیکار باید بکنیم ؟... کوزی : آها یه فکری ، یه لحظه اجازه بده ، خیلی خب پیاده شو جمره جان...
     
    و لب ساحل میزنه کنار و با جمره سوار کشتی میشن !
     
    کوزی دستای جمره رو میگیره و سوار کشتی میشه و یجوری نشون میده که میخواد زود برسه اونطرف ، جمره میگه کیف لباسات جا مونده اما کوزی میگه ولش کن من یه چیزایی تهیه میکنم...
     میرن تا میرسن به پله های طبقه بالای قایق .. جمره توجهش جلب میشه به نورای پُر زرقو برق ِ بالای سرش .. به کوزی میگه : چه خبره ؟... کوزی با لبخند : بیا ...
     
    کوزی از پله ها بالا میره ، دستشو دراز میکنه تا دستای عشقشو که داره به آرومی میاد بالا بگیره !
     جمره چشمش میوفته به یه میز شام ِ آماده با کلی شمع های روشن ِ قرمز ، متعجب و بُهت زده به کوزی خیره میشه ، دوباره نگاهش دوخته میشه به میز و همین موقع بُغضش میترکه...
     کوزی : تولدت مبارک... جمره : دیوونه !
     
    و همدیگه رو میبوسن !
     
    دوباره بهم خیره میشن .. جمره زبونش بند اومده ، کوزی لبخند میزنه و میگه :
     چقد خوبه که تورو دارم ، چه خوبه که دوسم داری !
     
    همدیگه رو بغل میکننو کوزی ادامه میده :
     خیلی خوبه که منو بیخیال نشدی ، عزیزم ، من خیلی دوست دارم... جمره : هیچ وقت بیخیالت نمیشم... کوزی : منم هیچ وقت بیخیال اون دختر زشتی که داشتن به محلمون اسباب کشی میکردن کنار کامیون وایساده بود نشدم ، عشق به اون منو عوض کرد ، خیلی چیزا بهم یاد داد ، لجبازیای اون چشمامو باز کرد .. موفق شد زنجیرای دلمو پاره کنه !
     
    کوزی با لبخندی که از عشق ِ جمره رو توی دستاش میگیره و میگه :
     خیلی خوب شد که اومدی سامسون ! خیلی خوب شد
    اون .. اون یه روز .. اون یه روز بهترین هدیه ای بود که تو عُمرم گرفتم . نمیدونم چطوری برات توضیح بدم ، اون روز صبح که چشمامو باز کردمو تورو دیدم برام یه معجزه بود !
     تو یه هدیه ای با ارزشی بهم دادی که خودتم نمیدونی !
     تو کاری کردی که قلبمو ببخشم !
     تو کاری کردی که قسمت خالی ِ زندگیمو پُر کنم !
     من بزرگ شدم !
     کوزی دیگه بزرگ شده !
     کوزی کوچولو گذاشتم همون دوران بچگی ، تو گذشته موند !
     دیگه بیخیالش شدم !
     الآن که بهت نگاه میکنم میدونی به چی فکر میکنم ؟
     
    کوزی دوباره جمره رو تو دستاش میگیره ، به آسمون خیره میشه ، بغض میکنه و چشمامش پُر میشه و با خدای خودش حرف میزنه و میگه :
     خدایا ! خدایا این دختر میشه مال من باشه ؟ این دختر میشه واسه من بشه ؟ تا آخر عمرم .. تا حدی که بتونم باهاش خوشبخت بشم ، میخوام یه آدم خوبی باشم ! میشه اونو تا این اندازه خوشبخت کنی ؟ چون من بدون اون خوشبخت نمیشم البته اینو یکم دیر فهمیدم ، خیلی دیر فهمیدم این موضوع رو .. بعد از اینکه هزار تا سنگ افتاد تو سرم...
     
    کوزی دستای جمره رو میگیره ، میذاره روی قلبشو میگه :
     اینجا فقط مال من نیست ! مال توأم هست .. یعنی من دیگه پُر از تو شم ! با تو عجین شدم ! من دیگه با تو یه آدم ِ کاملی ام.. آروزهای من فقط با تو میتونه برآورده بشه...
     من میخوام که .. یعنی صُبا چشمامو با تو باز کنم ، شبا چشمامو با تو ببندم ، میخوام چهارگوشه زندگیم تو باشی .. میخوام .. میخوام شبم تو باشی.. روزم تو باشی .. نفسی که میکشم تو باشی .. سرنوشت اینو برامون نوشته ! هرچی نوشته با هم تجربه کنیم .. یعنی تا آخر عمرمون پیش هم باشیم !
     من همش به این موضوع فک میکنم !
     نمیدونم .. إ ، نمیدونم .. تو دوس داری با من ازدواج کنی ؟
     
    جمره حیرت زده ، چشماش پُر میشه ، بغضشو قورت میده و به کوزی خیره میشه و کوزی میگه :
     دیدی این دفعه مثه قبل نگفتم ! مثه بچه آدم گفتم !
     جمره : بله... کوزی : بله ؟ بله به کدومش ؟ این که مثه قبل نگفتم ؟ هوم ؟... جمره : نه ، منظورم اون نبود ، بله ، ازدواج میکنم !
     
    کوزی آروم میشه با شنیدن این حرف و از ته دل همدیگه رو میبوسنو میرن توی آغوش هم که جمره میگه :
     خیلی دوست دارم ، خیلی... کوزی : منم تورو خیلی دوس دارم !
     
    و بالأخره زمان انداختن ِ حلقه ها میرسه...
     کوزی جعبه شو باز میکنه ، به جمره میگه :
     امیدوارم خوشت بیاد... جمره : چرا خوشم نیاد ؟ عالیه... کوزی : واقعأ ؟...
     
    هر کدوم حلقه های همدیگه رو توی دستاشون میگیرن .. اول کوزی و بعد جمره حلقه های طرف مقابلو به آرومی میندازن توی دستشون..
     
    جمره : از خوشحالی کم مونده بمیرم... کوزی : اسممونو روش نوشتم ، گفتن رسمش اینه ! گفتن اگه اندازه نشد درستش میکنن..
     
    و همدیگه رو میبوسن !
     
    جمره : میگم کوزی من که خوابم نمیبینم نه ؟ امیدوارم تا آخرش همینجوری باشیم... کوزی : اگه بخوای بعد این تو کشتی زندگی کنیم... جمره : من با تو هر جایی میمونم... کوزی : اتفاقأ این منم که میمونم ، من باید بگم... جمره : کارت واقعأ فوق العاده بود... کوزی : راستش نخواستم یه هتل ِ پنج ستاره باشه ، خواستم زیر میلیون ها ستاره باشه... جمره : میلیون ها که نه میلیارد ها ستاره... کوزی : من باید ازت تشکر کنم ، ببین از حالا شروع میکنم به تشکر کردن تا وقتی که همه موهات سفید بشه ، بیا اینجا ببینم ، گریه نکن !
     
    و شروع میکنه به بو کشیدن موهای عشقش ..
     کوزی : نکنه به این زودی پشیمون شدی ؟... جمره : خیلی پشیمون شدم ، بعد از این نمیذارم بری عزیزم ، گیر افتادی . عجب تولدی داشتم من... کوزی : اولین روز ماس ، اولین صفحه مونه... جمره : دعا میکنم کسی چشممون نزنه !
     و توی آغوش هم کوزی پیشونی جمره رو میبوسه !
     
    خونه گونی...
     گونیُ دربو داغونو دارن میذارن توی آمبولانس ، شرف از راه میرسه و گونیُ صدا میزنه که گونی میگه :
     میخواس منو بُکُشه ، باریش میخواس منو بُکُشه .. سیمای شاهده ! وقتی اومد تو خونه اسلحه داشت ، وسط دعوا اسلحشو نشون دادو تهدیدم کرد ! میخواست بزنه اما دستشو گرفتم ، میخواستم از دستش بگیرم ، میخواس بزنه تو قلبم که دستشو کشیدم . تیر خورد تو پام !!
     سیمای : بعدش اسلحه رو پرت کرده و رفت... دکتر : اتاق عملو آماده کنین شاهرگش آسیب دیده !
     
    اما حقیقت چیزه دیگه ایه...
     گونی کسی بوده که اسلحه داشته.. و موقع حرف زدن با باریش میزنه تخت سینه باریشو میگه :
     جات تو زندانه... باریش : تو دیگه چجور آدمی هستی !؟...

    گونی مجسمه روی میزو میزنه زمینو میشکنه که نشون بده درگیر شدن و یهو ماشه اسلحه شو میکشه که باریش میخواد جلوشو بگیره تا حماقتی نکنه و میگه آروم باش.. اما گونی به بهترین شکل اسلحه رو میندازه توی دست باریش و با اون یکی دستش دست باریشو میگیره و نشونه میره سمت پاش و خودش به پای خودش شلیک میکنه !
     و میوفته زمین !!
     باریش بُهت زده بهش خیره میشه !
     
    دریا - کشتی باریش...
     باریش به ایلهان زنگ زده ، هول شده و با ترس میگه :
     همه چی یهویی اتفاق افتاد ، نفهمیدم چی شد ! یه لحظه دیدم اسلحه رو گذاشته تو دستم یهو اسلحه شلیک کرد... ایلهان : چرا فرار کردین ؟ این کار درستی نیست... باریش : هول شدم ، همه جا رو خون گرفته بود . این یاور دیوونه اس... ایلهان : من تو حال خودم نیستم ، تو داری چی کار میکنی ؟... ایلهان : باشه باشه آروم باشین ، مَستین ؟... باریش : اوووف ، نپرس فقط کمکم کن ، تو کشتی ام میام دنبالت... ایلهان : تا 5 دیق دیگه میرسم ، آقا باریش چیز ِ دیگه ای نخورینا ، حتی یه قطره الکلم نخورین !
     
    اما باریش شیشه مشروبشو سر میکشه و سپس با شلوار خونیش رو به رو میشه !
     
    همزمان کشتیش از کنار کشتی ِ جمره و کوزی رد میشه اما متوجه هم نمیشن !
     
    جمره تلفنی به مادرش از همه اتفاقات افتاده خبر میده .. و میگه بعدأ همه چیو مو به مو بهت میگم اما الآن باید برم چون میخوایم برای اولین بار با هم برقصیم !!
     
    کوزی آهنگو پلی میکنه... رو به روی هم وایمیسن.. دستای همو میگرن و صورتشونو میچسبونن به هم ! پیشونیاشون روی همه و هر دو از آرامشی که دارن لذت میبرن ! حتی یک ثانیه از این آرامشو با چیزی عوض نمیکنن ! کوزی پیشنوی ِ عشقشو میبوسه ، دستاشو میندازه دور گردنشو به چیزی جز موجود دوس داشتنی ای که توی آغوشش ِ فکر نمیکنه !
     
    آرومن که زینب ِ ( ... ) ( خودتون پُرش کنین ) !
     و میگه کوزی یه مشکلی پیش اومده ، باریش گونیُ زده ! و به همین راحتی شب ِ به این قشنگی به گند زده میشه ..
     
    کوزی و جمره خودشونو میرسونن بیمارستان.. کوزی بیتاب ِ برادرش پله های بیمارستانو دو تا یکی میکنه ، حتی یه جا در حال ِ زمین خوردنه تا اینکه میرسه جلوی اتاق ِ عمل که گونی ُ میارن بیرون و نگاه به نگاه برادرش میدوزه تا از حالش با خبر شه !
     میره بالای سرشو میشینه خیره میشه بهش !
     
    جمره جلوی در اتاق وایساده که زینب ِ ( ... ) نگاهش میوفته به دست جمره ، انگشتشو میگیره و سر جاش میخکوب میشه !
     همزمان سرشو برمیگردونه و به دستای کوزی نگاه میکنه و میبینه کوزی هم حلقه دستشه ! و تا آخر قضیه رو میخونه و طاقت نمیاره و از حرصش میذاره و میره بیرون اتاق ...
     
    بعد از چند دیقه گونی به هوش میاد... کوزی حسابی بیتاب ِ برادرشه و میخواد همه جوره آرومش کنه و یه سره میپُرسه خوبی ؟... گونی : نمُردم ؟... کوزی : نه دکترتم گفت مشکلی نداری... گونی : ولی تو میخواستی من بمیرم... کوزی : چی داری میگی ؟ خُل شدی ؟... گونی : چند روز پیش سرمو کردی زیر آب ، باریش میخواست کار تورو تموم کنه اما متأسفانه بازم زنده موندم ، حالا باورت شد ؟ حتمأ باید یه بلایی سرم میومد تا باور کنی ؟ نفرتشونو بهم نشون دادن ، من واسه شماها خودمو فدا کردم...
     
    کوزی میبیبنه برادرش داره سُرفه میکنه ، میره تا یه لیوان آب بهش بده که چشمای گونی به حلقه کوزی میوفته ، نگاهشو برمیگردونه و دست جمره رو میبینه که حلقه داره ، لیوان آبو پس میزنه و میگه :
     از اینجا برید ! نمیخوام ببینمتون ..
    و همه میرن بیرون !!
     
    کلانتری...
     باریشو ایلهان میان تا همه چیو اعتراف کنن ، باریش میبینه سیمای داره بازجویی میشه ، عصبی میشه و میره میکوبه به شیشه و میگه این عوضی داره دروغ میگه و میخواد واسم توطئه درست کنه ! ایلهان آرومش میکنه و منتظر میشن تا رئیس پلیس بیاد !
     
    بیمارستان...
     کوزی متوجه میشه از طریق شرف که سیمای پیش گونی بوده ، حسابی شاکی میشه که چرا شرف چیزی بهش نگفته و بلافاصله آماده میشن تا برن اداره پلیس !
     
    کلانتری...
     باریشو برای معاینه پزشکی و تست الکن میفرستن پیش پلیس !
     باریش شروع میکنه به داد زدنو میگه همه اینا زیر سر اون گونی ِ آشغاله ، توأم منو ایلهان باور نمیکنی ، من اسلحه ای ندارم به خدا گونی شلیک کرد !
    همین موقعه کوزی از راه میرسه ، صدای باریشو میشنوه ، میره جلوی در اتاقی که باریش توش نشسته و . . .
     


    طرفدارهای سریال کوزی گونی
  • ۱۳:۱۴   ۱۳۹۲/۱۱/۲۸
    avatar
    ساناز افشار
    چهار ستاره ⋆⋆⋆⋆|3627 |4913 پست
     دانلود آهنگ خواستگاری کوزی از جمره در کشتی Hakim Bey با صدای Mehmet Erdem به همراه لینک تماشا و دانلود موزیک ویدئوی این اثر ...

    این آهنگ در قسمت 74 زبان اصلی و قسمت 185 دوبله به فارسی سریال " کوزی/گونی " خونده شد !
     
    ( این آهنگ قبلأ در قسمت خواستگاری باریش از جمره ، زمانی که کوزی پشت شیشه رستوران وایساده بود نیز خونده شده بود ! )

    http://music.big.az/Mehmet_Erdem_-_Hakim_bey-327699.mp3.html


    طرفدارهای سریال کوزی گونی
  • ۱۳:۱۸   ۱۳۹۲/۱۱/۲۸
    avatar
    ساناز افشار
    چهار ستاره ⋆⋆⋆⋆|3627 |4913 پست
     خلاصه قسمت 186 سریال کوزی گونی
     
    قسمت 186...
     
    کلانتری...
     باریش توی کلانتری مورد بازجویی قرار گرفت و سر آخر مأمور میگه شما رو برای تست پزشکی میفرستم بیمارستان...
     باریش : هنوزم باورم نمیشه که تو چه هَچَلی منو انداختن... ایلهان : تموم شد اینجارو امضا کنین... باریش : از اون کثافت خبری نشد ؟ ( گونیُ میگه )... مأمور کلانتری : ... باریش : واقعأ شرمندتونم اما چیز دیگه ای نمیتونم صداش کنم...
     این حرفا ادامه داره تا اینکه ایلهان میگه :
     طرف عمل سنگینیو گذرونده ، اولین چیزی که به ذهن میاد اینه که هیچ کس همینچین کاریو با خودش نمیکنه ، تازه تو دادگاه قبلی رو به روی همه تهدید به مرگش کردین حالا با این حرفا نمیشه قاضی رو قانع کرد !
     باریش داد میزنه و میگه به خدا گونی شلیک کرد که تو همین فاصله کوزی از راه میرسه...
     میره جلوی درو میگه :
     هی یارو ! سسسس ، هنوزم داری قصه میبافی عوضی ؟ تازه میگی گونی شلیک کرد ؟ خوبه شاهد داریم ، شاهد ، شاهد ، واسه چی داری دروغ میگی ؟ کثافت !!... باریش به مأمور کلانتری : نقشه کشیدن ، اینم باهاشونه ، داداششه... مأمور : اینا رو باید به دادستان بگی !
     باریشو میخوان برای تست ببرن که کوزی داد میزنه و میگه :
     سیمای کجاس ؟ ها ؟ سیمای کجاس ؟؟؟ من حالیت میکنم ، خودم حالیت میکنم زدنو در رفتن یعنی چی !... باریش : تو خودت استادشی احمق... کوزی : خـــفـــــه شــــــو... باریش : همش نقشه تو بوده مگه نه ؟... کوزی : مثلأ چه غلطی میخوای بکنی ؟ ها ؟... باریش : تلافیش میکنم... کوزی : بیا ، اینم تهدید ، داره تهدید میکنه . میبینی ؟ تهدیدم کرد... شرف : باشه کوزی ، آروم باش... باریش : زیر سر ِ این بوده ، نقشه رو این کشیده...
     
    کوزی که توسط شرفو مأمورا گرفته شده از کوره در میره ، دستو پا میزنه تا در بره و برسه به باریش و میگه :
     میام دهنتو ... میبندما ، شنیدی چی گفتم ؟... باریش : ببند اون دهن کثیفتو ، دیگه منو بازیچه قرار بدی...
     کوزی دیگه از کوره در میره اما بازم موفق نمیشه به باریش برسه ، برای همین داد میزنه و میگه :
     من بازی بهت نشون بدم که خودت حض کنی... شرف : به جون خودم پشیمونم کردی... کوزی : وایسا بینم ، این کجا رفت ؟ ولش کردن ؟ سرشو انداخت پائین رفت دیگه ؟... مأمور وظیفه : بردنش بیمارستان فردا هم به دادستانی رجوع داده میشه... کوزی : بدبخت ، بیشرف تازه ادعاشم میشه !
     
    آخر سر کوزی از طریق مأمور متوجه میشه که سیمای رفته پیش گونی بعد از بازجوییش...
     
    بیمارستان...
     سیمای بالای سر گونی نشسته ، یادآوری اتفاقاتو میکنه . همین موقعه اس که گونی به هوش میادو میگه :
     میخواس منو بکشه ، خوب شد پیشم بودی... سیمای : آروم باش ، اونم دستگیر میشه و حالش میاد سر جاش... گونی : کوزی تورو دید ؟... سیمای : کوزی اینجاس ؟... گونی : اوهوم ، کوزی و جمره اینجا بودن... سیمای : نه کسو ندیدم... گونی : نامزد کردن ، وقتی من درگیر این کارا بودم ، یه نگاه به منو خودت بنداز ، رو خاکستر ما میخوان یه زندگی جدید بسازن...
     
    اولش سیمای متعجب میشه ، اما بعد بغض گلو و چشاشو میگیره . به این فک میکنه که هنوز شاید بیشتر از همه کوزیُ دوس داره .. چشاش پُر میشه از اشک اما خودشو جمعو جور میکنه ، بلند میشه و به گونی میگه :
     خودتو خسته نکن ، بگیر بخواب . همه چی درست میشه ، من کاملأ مطمئنم !
     
    و میره و میشینه روی مبل و با بغضی که داره به فکر فرو میره...
     
    صبح روز بعد - محوطه بیمارستان...
     سیمای روی صندلی نشسته که کوزی از راه میرسه و میبینتش...

    سیمای بلند میشه تا بره که کوزی میگه :
     کجا میری ؟ بیا اینجا بینم ، بشین اینجا ، آفرین . کمیسر همه چیو برام تعریف کرد... سیمای : خوبه ! گونی گفت نامزد کردین ، مبارک باشه... کوزی : با گونی تو یه خونه زندگی میکنین ؟... سیمای : آره... کوزی : تو شاهد جریانی ؟... سیمای : اوهوم هرچی دیده بودمو تو بازجویی گفتم... کوزی : باریش زیر سایه تو دیگه نمیتونه فرار کنه... سیمای که میخواد کوزیُ بسوزونه میگه : آره ، بعد از اونکه گونی توی ازمیر منو از اون زندان نجات داد منو واسه اینکه تو باورش کنی پیش خودش نگه داشت ، مقابل ِ باریش خیلی خوب بازی کرد هم منو طعمه اون نکرد هم جمره رو از زندان نجات داد ، به من گفت تو یه کلیدی برام تا اعتماد کوزیُ برگردونم ( همش دری وریه ) حقم داشت ، تو هیچ وقت باورش نکردی ، همش دنبال بهونه بودی... کوزی : خیلی باهوشی... سیمای : اون خیلی بهم خوبی کرد واقعأ در حقم برادری کرد ( آره دست روی پای عمه من میکشید وقتی تو خواب بودی ) بعد از مرگ مادرم اون فقط پیشم موند... کوزی : فقط اون ؟... سیمای : تو هر کاری کردی فقط واسه عذاب وجدانت بود ، تازه منتم میذاشتی ، توی اولین فرصتم تنهام میذاشتی اما اون میخواست خوبی کرده باشه ، اگه میخواست اونم میرفت اما نرفت ، از یه طرف به خاطر کمک به تو خودشو به آبو آتیش زد...
     اما کوزی که زرنگ تر از این حرفاس این جفنگیاتو باور نمیکنه و میگه :
     مگه من مشکلی داشتم که میخواس به من کمک کنه ؟... سیمای : مگه فک میکنی مشکلش با سینانرا چی بود ؟ با باریشم به خاطر تو و جمره حرفش شد ( آره نه خیانت کرد ، نه دنبال زمینخواری بود )... کوزی : برو بابا ، برو توأم حرفای اونو نزن... سیمای : فقط اینو باید بگم که گونی به خاطر تو از خود گذشتگی کرد با اینکه همه چیو میدونست اصلأ به روی خودش نمیاورد زندگیشم بهم نمیریختو حالو روزش این نبود ، خودتو جای برادرت بذار . خیلی در حقش بی انصافی کردی خیلی زیاد... و میره...
     این عوضی این حرفا رو زد چون میدونست کوزی زود جوگیر میشه ، و دقیقأ دست گذاشت روی نقطه ضعفش با این چرتو پرتا تا به کوزی عذاب وجدان بده ... اما کور خونده کوزی وقتی تصمیمشو بگیره دیگه زیرش نمیزنه !
     
    خونه گلتن...
     گلتن به خل و چل بازیاش ادامه میده ، با جمره اول صبحی حرف میزنه و تولدشو تبریک میگه بعدم دو تا بلیط به جمره میده و میگه با هم میریم ، خدا رو شکر که کوزی هم دیگه تو زندگیمون داریم ، شاید با کوزی رفتیم ماه عسلتون !
     جمره میزنه زیر گریه و میگه یعنی میشه واقعأ با هم ازدواج کنیم ؟ من که باور نمیکنم ، همه اینا قبل از تیر خوردن گونی بود ... باید دیشب میدیدیش ، بعد از اینکه گونی تیر خورد همش نگاشو ازم میدزدید اصأ نگام نمیکرد ، میترسم به خاطر گونی همه چی بهم بخوره... گلتنم در جوابش میگه اون کسی نیست که بزنه زیر حرفش تو فقط بهش اعتماد کن...
     
    بیمارستان...
     سامی و حندان بالای سر گونی دارن دلداریش میدن ، کوزی از راه میرسه و یواشکی بین در وایمیسه و شروع میکنه به گوش دادن...
     گونی میگه باریش از فرهادم خطرناک تره اما همه کثافتکاریاشو من رو کردم...
     کوزی درو باز میکنه و میگه :
     من دارم میرسم سر کار... گونی : مامان بابا شمام پاشین برین ، خسته این ، آخه نامزدی بودین... سامی : چی ؟... حندان : کدوم نامزدی ؟... گونی : دیشب که من درگیر جونم بودم نامزدی پسرتون بوده ( این آشغالم کار سیمایُ داره انجام میده )... گونی ادامه میده : نکنه شماهام بی خبرین !؟ کوزی بیا تو ، بیا حلقتو بهمون نشون بده ، چرا پنهونش میکنی ؟ نشون بده خوشحالمون کن !
     اما کوزی سکوت میکنه و سرشو میندازه و میره و ملاحظه حال گونیُ میکنه !!
     سامی میگه : حندان تو میدونستی ؟... حندان : نه اما حلقه ها رو دیدم ، مبارکشون باشه ، چاره چیه ؟... گونی : ای داد بیداد ، مامان جون توام دو روز مارو ندیدی طرف اونو میگیری ؟... حندان : طرف چیه پسرم ؟ هردوتاتون پسرای منین کدومتونو بیخیال بشم ؟... گونی : نه مامان جون من خودم فهمیدم ، گونی دیگه رفت پایئن ، کوزی اومده بالا توام حق داری من درکت میکنم !
     
    دادگاه...
     روز دادگاهی باریش رسیده ...
    قاضی حکمو میخونه و میگه :
     دادگاه باتوجه به خصومت بین متهم باریش هاکمن و مصدوم گونی تکین اوغلو تا جلسه بعدی رأی خود را جهت بازداشت باریش هاکمن صادر میکند...
     
    باریش که نمیتونه تحمل کنه میگه :
     ن.. نه نه نه نه نه ، این بی انصافیه جناب قاضی ، من بی تقصیرم... قاضی : ..... باریش : معذرت میخوام
     
    قاضی ادامه میده به خوندن بقیه حکم :
     ولی به دلیل عدم تکمیل گزارشات قاضی و عدم وجود خطر حیاتی مصدوم گونی تکین اغلو با توجه به گزارشات پزشکی تبدیل جزای حبس متهم در ازای 50 میلیون لیره و ممنوع الخروج شدن در طول رسیدگی به پرونده و به شرط امضای هر روز در اداره پلیس معرف این پرونده و عدم ورود به 200 متری ِ حیطه مصدوم گونی تکین اوغلو دادگاه جهت آزادی متهم رأی خود را صادر میکند !
     بعد از دادگاه بوراک جلوی جانو میگیره و بهش میگه :
     هنوز جواب دقیقی بهم ندادی ، میخوام سهام باریشو من بخرم ، چیزیو از دست نمیدی ، حتی گارانتی میکنم که چیزایی که به خاطر باریش از دست دادیو بهت برگردونم همین که احترام خونوادگی خفظ میشه ، توأم بدون ابرو منتظر بی احترامیه ، پروژه های موجودو با هم جلو میبریم... جان : اگه میخوای شریک بشی باید پول نقد بدی... بوراک : باشه ، نقد میدم... جان : ههه ، تو قدرتشو داری ؟... بوراک : از سهام خارجه درآمد خوبی دارم هر وقت بگی حاضرم پرداخت کنم حتی همین امشب ، مطمئن باش شراکت ما پاکو عدلانه خواهد بود ، آخر سر هم همه رو خبر دار میکنیم !
     و با هم دست میدن !!!
     
    لب ساحل...
     کوزی لب ساحل نشسته که یونس جمره رو میرسونه پیشش... از دیدن جمره متعجب میشه اما میشینن کنار هم دیگه !
     کوزی : من اومدم اینجا یکم فکرم راحت شه... جمره : اصأ نخوابیدی نه ؟... کوزی : نه صبح شده بود ، رفتم دوش گرفتمو اومدم اینجا... جمره : این قایق ِ هنوز اینجاس ولی خاطره های دیروز ما خیلی دور شده نه ؟ یه نگاه به حالو روز دیروزمون بکن یه نگاه به الآن ، میدونم حوصله نداری... کوزی : نه بابا اما به لبم رسیده دیگه ، من.. فک کنم اون یارو رو این بار میکُشم ( باریش )... جمره : کوزی جان تا وقتی آروم نشدی نرو سراغش ، خواهش میکنم همه چی سر تو خراب میشه ها... کوزی : خب مگه همیشه یجورایی پای منو وسط نمیکشین ؟ این اتفاقات بهم ربط نداره ؟ ها ؟ مگه من علت نفرت اون یارو از گونی نیستم ؟ هستم ، چطور خودمو میتونم بکشم کنار ؟ چطور میشه از هم سواشون کنم ؟ تیری که به گونی زدن به منم زدن یجورایی ، این دیگه فقط دعوای گونی نیست دعوای منم هست . من اگه بکشم کنار زیر این بار له میشم... جمره : مگه کم تا الآن له شدی عزیزم ؟ ( حالا توء نکبتم مزه بپرون ) من منظورم اینه که یکم از این بارتو سبک کنم ، این حلقه ها مثل ِ یه تیر دارن اذیتت میکنن ، میدونم ( و میخواد حلقشو در بیاره ، بچس دیگه ، فکرش بستس )... کوزی دستشو میگیره و میگه : چیکار داری میکنی تو ؟ اصلأ دیگه این کارو نکن ، تو شده تا حالا ببینی من حرف الکی زده باشم یا الکی قولی داده باشم ؟ گوش کن ببین چی دارم بت میگم ، این حلقه ای که دست توء توی دست منم هست ، این یعنی به هم وفاداریم بهم تعهدی داریم فهمیدی ؟ ما اینارو به فکر اینکه یه روز از دستمون دراریم دستمون نکردیم ، دستمون کردیم تا اینکه تا خود مرگمون باهامون باشه ، ما واسه داشتن همچین لحظه هایی چه سدایی رو که رد نکردیم خدا میدونه بعد اینم با چه مشکلاتی رو به رو میشیم ولی دست همو ول نمیکنیم ، بیخیال نمیشیم ، بعد این دیگه راه برگشتی نیست . این ما بودیم که دیشبو با هم جشن گرفتیم جوجه اردک زشت من ، از این به بعد هر اتفاقی میخواد بذار بیوفته اما این حلقه از دستمون بیرون نمیاد !
     و همدیگه رو بغل میکنن !
     بیمارستان...
     گونی توی اخبار متوجه میشه که توی دادگاه واسه باریش چه حکمی بریدن ، از کوره در میره و میگه چرا باید آزاد شه ؟ حتمأ من باید میمردم تا یارو رو بندازن زندان و محکم میزنه زیر میز جلشو غذاشو میریزه ! سامی میخواد آرومش کنه اما گونی بازم قانع نمیشه و میگه این پولو همه چیو حل میکنه اما نمیذارم در برن ، نابودشون میکنم... سامی : اگه اون رمزی که این زنه فرستاده رو پیدا کنیم همه چی حل میشه... گونی : متوجه نشدم ! کدوم زنه ؟... سامی : این دنیزو میگم ، دختر فرهاد... گونی : مگه رمز چیو داره ؟... سامی : مام میخوایم همینو بدونیم ، به احتمال زیاد عکس یا مدرکی از دستکاری کردن ماشین بوراک داره اگه اونو پیداش کنن دیگه پولم اونو نجاتش نمیده... گونی : راستی بابا تو از کجا میدونی دنیز یه چیزیو پنهان کرده ؟... سامی : واسه کوزی یه نامه نوشته بود توشم یه رمز داشت ، هشت زرد کوچولو توش نوشته شده بود ، متن نامه دقیق یادم نمیاد ، خلاصه نوشته که حقیقت اونجاس...
     
    گونی به فکر فرو میره ... یاد روزی میوفته که دنیز داشت کشورو ترک میکرد و گونی رفته بود دنبالش که هم ببینه میره یا نه و هم میخواد عکسارو دوباره ازش بگیره... دنیز بعد از سرو کله زدن با یه صندوق امانات زرد رنگ برمیگرده و گونیُ میبینه ! میان جلوی هم با هم حرف میزنن ، گونی به دنیز میگه که انگار اون عکسارو اونجا پنهان کردی که دنیز میگه من که اون عکسارو دادم چرا علاقه داری اون عکسارو داشته باشی ؟ جمره ام که آزاد شده چرا اصرار میکنی ؟ که گونی میگه چون اون عکسا تنها سلاح من علیه باریشه واسه کوزیم همینطور ، اونجوری جلوی باریش دستمون بازه... دنیز : اگه توی صندوق عکسای باریش نباشه و عکسای قاتل فرهاد باشه چی ؟... گونی لبخند میزنه و میگه : همچین چیزی ممکن نیست چون فک نمیکنم کسی از جسد فرهاد بخواد عکس بگیره... دنیز : اما شاید یکی باشه که وقتی قاتل خواسته اسلحه فرهادو بذاره تو ماشین بوراک عکسشو گرفته باشه مثلأ کسی که عکسای باریشو گرفته به طور اتفاقی یه همچین سوژه ای هم به دست آورده باشه ! تو خودتو واسه خوبی کردن به کوزی خسته نکن ، ضامن اون منم ... و میره ! و گونی به اون صندوق زرد رنگ خیره میشه ...
     
    گونی به خودش میادو میگه نامه دست کُمیسره ، بیا اینه هاش شماره هاشو سیو کردم...
     گونی خودشو به سرفه میندازه تا پدرش حواسش پرت شه و گوشیش بمونه پیشش ، و بعد به باباش میگه پرستارو صدا کن .. وقتی گونی سامی میره بیرون گونی گوشیو برمیداره ، شماره هارو با دست میکشه روی تشکی که خوابیده و مقع بستن چشماش دونه به دونه رو حفظ میکنه تا توی یادش بمونه !


    طرفدارهای سریال کوزی گونی
  • ۱۳:۲۶   ۱۳۹۲/۱۱/۲۸
    avatar
    ساناز افشار
    چهار ستاره ⋆⋆⋆⋆|3627 |4913 پست
     خلاصه قسمت 187 سریال کوزی گونی
    قسمت 187...
     
    کافه تونجل...
     کوزی و شرف حرف میزنن در مورد اتفاقات که کوزی میگه :
     ببین کمیسر اون عوضی هنوز داره دروغ میگه ( باریشو میگه ) که من گونیُ نزدم ، پس خودش زدتش ؟ اون اسلحه رو توی دستاش گرفته و ماشه رو کشیده ، چیز دیگه ای به ذهنم نمیرسه ، تورو خدا تو حرفای باریشو باور میکنی ؟ سسس ، با توأم کمیسر... شرف : معلومه که باور نمیکنم اما... کوزی : اما چی ؟ دوباره گزارش بگیر ، یه نقشه ای چیزی اونجا بوده ، منظورم گزارش جنایت ِ... شرف : اگه درک کنی یه نقشه حساب شدس... کوزی : فقط گزارشو بگیر تو... شرف : مزخرف نگو پسر ، ما اومدیم واسه جشن این دختر ، الآن وقت این حرفاس آخه ؟... جمره : نه ما قبلأ جشنمونو گرفتیم ، نمیشه که 40 شبانه روز جشن بگیریم... کوزی : میگیم اون ( گونی ) خواسته اسلحه رو از دست باریش بگیره ، اصلأ پاشو ، پاشو بت نشون بدم چجوری اتفاق افتاده... شرف : بسه پسر ، مزخرف نگو ، الآن وقت این کاره آخه ، برو بشین سر جات... کوزی : فقط یه دیقه..
     
    کوزی از جاش بلند میشه تا به شرف نشون بده باریشو گونی چجوری درگیر شدن و به اصطلاح جای اون دوتا رو میگیرنو به ظاهر درگیر میشن و یه چنگالو میگیره دستشو به شرف میگه :
     بیا سمت من ، بیا و سعی کن چنگالو ازم بگیری... شرف : ممکنه حادثه ببینیم پسر... کوزی : چه حادثه ای ؟ سعی کن ازم بگیریش...
     با هم درگیر میشن ، شرف سعی میکنه چنگالو از کوزی بگیره که کوزی میگه :
     ببین ، اسلحه کجاس ؟ سمت راست ، حالا من سعی میکنم بیارمش بال ، حالا ببین من تورو اینجوری میگیرم !
     
    توی همین فاصله گلتنو دمت وارد مغازه گلتن میشن ، گلتن با دیدن این صحنه صداش میره بالا و میگه :
     آ.. آ... آآآآ.... چیکار داری میکنی ؟ نکن ببینم... جمره : هیچی نیست ، دارن صحنه سازی میکنن... کوزی به شرف : متوجه شدی منظورم چیه ؟ لحظه شلیک اسلحه سمت راست بوده...
     همه بعد از این کارا میشینن پشت میز تا بقیه شامشونو بخورن ، گلتن با کوزی حرف میزنه و میگه :
     واااای ، من به جمره تبریک گفتم اما به تو نتونستم عزیزم ، پاشو میخوام ببوسمت ، بیا اینجا ببینم...
    روی کوزیُ میبوسه و میگه :
     عزیز دلم ، بهترینارو برات آرزو میکنم امیدوارم همیشه شاد باشی... کوزی : آمین ، برای هممون... دمت : کی ازدواج میکنین ؟... کوزی : اگه خدا بخواد به زودی...
     
    قصر سینانر...
     باریش در حال مشروب خوردنه که همه اتفاقات روزنامه رو داره دونه به دونه میخونه... آبروریزیای خودشو دونه به دونه میبینه تا اینکه مادرشو ایلهان از راه میرسن چون باریش باید بره اداره پلیسو امضا بده... ابرو میگه پاشو باید حاضر بشیو بری که باریش از کوره در میره و شیشه مشروبو میکوبه به دیوار ، فریاد میزنه و میگه : خدا جواب همتونو بده !
     
    خونه سامی...
     سامی تلفنی حرف میزنه ، میگه من هنوز خونم ، 10 دیقه دیگه میام تو اومدی پائین با هم میریم... تلفنو قطع میکنه و آماده رفتن میشه که آینور میگه :
    داری میری ؟ مگه با هم نمیریم بیمارستان ؟... سامی : خیر... آینور : چرا ؟... سامی : لازم نیست... آینور : چون قرار حندان خانوم بیاد آره ؟... سامی : خیر ، چون نمیخوام با تو برم...
     
    بیمارستان...
     گونی داره به آرومی شروع به راه رفتن میکنه ، سامی بهش میگه آروم آروم این کارو بکن ، همین موقعس که کوزی از راه میرسه بین در وایمیسه که یهو نگاه گونی به نگاهش دوخته میشه ...
     گونی : چیو نگاه میکنی ؟ واسه چی هر روز میای اینجا ؟ میای چیو ببینی ؟ ها ؟ نفس کشیدنمم کنترل میکنی یا میای حلقتو نشونم بدی . گمشو نمیخوام ببینمت...
     و کوزی بدون گفتن کلامی راهشو میکشه و میره !
     
    روز ها میگذره تا اینکه گونی از بیمارستان مرخص میشه و برمیگرده پیش سیمای توی خونه خودش...
     
    کلانتری...
     شرف آدم خلافکاری که گونی ازش اسلحه خریدو میکشونه کلانتری ، کل خلافایی که کرده رو میزنه تو روش که طرف میگه اینا واسه گذشته بوده کمیسر من الآن پاکمو خلافی ندارم... شرف : قبوله اما با گونی تکین اغلو چه کاری داشتی ؟... طرف خلاف : گونی تکین اوغلو کیه ؟... شرف : این مردو نمیشناسی دیگه ؟ ( عکس گونیُ نشونش میده )... طرف خلاف : نمیدونم چیزی یادم نمیاد ، من روزی هزار نفرو میبینم ، من فروشنده کامپیوترو موبایلم ، چطوری همه شونو یادم بیارم کمیسر ؟... شرف : برو اما بهت زنگ زدم میای تا ببینمت... طرف خلاف : میام مشکلی نیست...
     
    کلانتری...
     باریش به یه کلانتری دیگه مراجعه کرده تا امضای روزانه شو که قاضی براش تعیین کرده بزنه... امضا کرده و موقع بیرون اومدن کوزی صداش میکنه و میگه :
     هییشش ، به زودی میندازمت زندون ، نمیتونی انقد راحت بیای امضا بزنیو بری ، به زودی شمردن روزاتو نوشتنشونو روی دیوار زندان شروع میکنی... باریش : خدا جوابتو بده... کوزی : آخه تو آدمی پسمونده خور ؟... باریش : همش نقشه خودتون بود ، شما دو تا فرهادو کُشتین بعدش تو اسلحه شو گذاشتی تو ماشین بوراک تا منو متهم کنی... کوزی : مزخرف نگو بابا گمشو سوار ماشینت شو...
     
    صبح روز بعد...
     کوزی و جمره میرن واسه آزمایش خون برای ازدواجشون... اول جمره آماده میشه و روی صندلی مطب میشه ، شدیدأ استرس داره و از سوزن دکتر میترسه ، بعدش نوبت کوزی ِ... کوزی هم میشینه و اون هم شدیدأ استرس داره از اینکه آیا آزمایشاشون میخوره به هم یا نه !
     آزمایش تموم میشه و میان بیرون که کوزی به جمره میگه چیزی نمیخوای برات بخرم ؟ چون سوزنو که دیدی رنگت پرید که جمره میگه من از سوزن نترسیدم فقط دکتر یکم به دستم آسیب زد... کوزی : دختر ِ زشت ِ دروغگو... جمره : اصأ حالا که اینجور شد من نظرم عوض شده ( در مورد ازدواج )... کوزی : وای خیلی ترسیدم... جمره : بایدم بترسی عزیزم... کوزی : تو نمیتونی نظرتو عوض کنی... جمره : نمیخوامم که عوضش کنم...
     و دست تو دست با هم میرن !
     
    فردوگاه...
     دمت آماده رفتنه برای پرواز... شرف هم داره آمادش میکنه تا بره . بالأخره دمت آماده رفتن میشه و از شرف خدافظی میکنه...
     اما موقع خدافظی و رفتن دمت شرف متوجه حرفای یکی از مسافرین و مأمورین حفاظتی ِ فردوگاه میشه که اون مسافر داره میگه :
     من فردا برمیگردم استانبول برای همین نمیخوام دو تا از کیفامو ببرم... مأمور حفاظت : میتونین ببذارینش توی صندوق امانت...
     شرف با شنیدن اسم امانت یهو متوجه یه چیزی میشه ، میدوء میره تو که مامور حفاظت جلوشو میگیره و بعد از همکاری مأمور حفاظت میدوء میره توی فرودگاه !
     
    خونه گونی...
     گونی بیرون بوده و خودشو میرسونه خونه ! سیمای درو باز میکنه به روشو میگه کجا بودی ؟ نگران شدم که گونی میگه به خاطر راه افتادن پام بیمارستان بودم و میره توی اتاقش تا استراحت کنه !
     گونی میره توی اتاقش درو قفل میکنه ، کتشو در میاره و میشینه پای لپ تاپش...
     از طرف دیگه شرف توی فرودگاه جلوی همون صندوق امانتی که دنیز توش یه سری چیزارو گذاشته بود منتظر اومدن نامه تاییدیه برای اجازه و باز کردن در اون صندوقه و بالأخره تاییدیه از راه میرسه..
     شرف با خودش میگه :
     هشت زرد ِ کوچولو !
     و به آرومی شروع میکنه به زدن همون اعدادو رمز ها تا اینکه رمز تایید میشه... شرف به آرومی درو صندوقو باز میکنه ، به داخلش خیره میشه اما با صندوق خالی رو به رو میشه و از حرصش در صندوقو میکوبه به هم !!
     تمام اون مدارک دست گونی افتاده... داره دونه دونه عکسای باریشو نگاه میکنه تا اینکه میرسه به یه سی دی ، سی دی رو میذاره توی دستگاه و با خودش میگه شاید اینم یه ویدئویی باشه از همین عکسای باریش ، پس میذارتش توی دستگاه و پلی میکنتش اما با تصویر خودش رو به رو میشه و بُهت زده سر جاش میخکوب میشه !
     بله وقتی گونی یواشکی وارد خونه بوراک شده تا اسلحه رو بذاره توی ماشین بوراک آدمای دنیز ازش فیلم گرفتن و این اون چیزی بوده که دنیز میخواسته کوزی ببینه اما گونی زودتر بهش دست پیدا کرده..
     شرف داره سمت همون صندوق امانات میچرخه تا اینکه توجهش به بالای سرش جلب میشه و دوربینای بالای سرشو میبینه که بلافاصله دستور میده و میگه :
     من همین الآن کل فیلمایی ضبط شده این دوربینارو میخوام دقیقأ از روزی که دنیز برگشته ، باید بفهمم کی در این صندوقو باز کرده !
     
    کوزی و جمره مراجعه میکنن برای رزرو تاریخ برای روز عقد...
     متصدی : 26 جون مناسبه ؟... جمره به کوزی : خوبه به نظرت ؟... کوزی : نمیدونم ، یعنی چه روزی ِ میشه ؟... جمره : چهارشنبه... کوزی : حله ، مناسبه !
     متصدی تاریخو ثبت میکنه و به کوزی و جمره تبریک میگه !
     هر دو خوشحال به همدیگه خیره میشن و آروم از اینکه دونه دونه کاراشون داره به خیرو خوشی حل میشه...
     
    قسمت حفاظت فرودگاه...
     شرف با همکاری مأمورین فرودگاه در حال چک کردن فیلم ضبط شده دوربین هاس که یهو به مأمور چک کردن دوربینا میگه :
     وایسا ، گونی..
     
    توی تصویر لحظه رو به رو شدن گونی و دنیز به تصویر کشیده میشه...
     
    شرف به مأمور میگه :
     زوم کن روش ، یه تصویر واضح تر ازش بهم بده ، بیشتر زوم کن ، یه عکس ازش برام بگیر . خب خوبه ، حالا ادامه بده ! ببین از این لحظه ، از این تاریخ دیقه به دیقه ، ثانیه به ثانیه این ویدئو ها باید چک بشه ، باشه ؟ باید کسی که اون صندوق شماره هشت رو باز کرده رو پیداش کنی ، زنه رو ول کن فقط مَرده رو دنبال کن !
     
    توی همین فاصله کوزی به شرف زنگ میزنه و میگه :
     چه خبر کمیسر ؟... شرف : خوبم دارم کار میکنم ، تو چه خبر ؟... کوزی : دمت رفت ؟... شرف : آره رفت... کوزی : خدا ازت راضی باشه ( که یهو صدای گزارشگر اطلاعات پرواز فرودگاه توی گوشی پیچیده میشه و کوزی میفهمه شرف هنوز توی فرودگاس )... کوزی : یه صداهایی میاد ، هنوز فرودگاهی ؟... شرف : آره یکم کار دارم... کوزی : زنگ زدم بهت بگم تو که واسه 26 جون برنامه خاصی نذاریا حله ؟... شرف : حله داداش... کوزی : یعنی تاریخ گرفتیم واسه ازدواج ،به امید خدا 26 جون ازدواج میکنیم... شرف : ایشاا... ( شرف به جلوی گوشیشو میگیره و به مأمور میگه : دوربینای پارکینگم چک کن )... کوزی : به نظر میاد خیلی سرت شلوغه ، میخوای قطع کن... شرف : یکم گیج شدم ، سرم شلوغه میشه بعدأ حرف بزنیم ؟... جمره : بهش بگو به دمت چیزی نگه ها... کوزی : باشه موفق باشی...
     و کوزی تلفنو قطع میکنه و به راهش با جمره ادامه تا اینکه جمره میگه :
     چی گفت ؟... کوزی : کار داشت ، نتونست درست صحبت کنه.... جمره : پس زیاد تعجب نکرد که مثلأ بگه وااای آآآآخ ؟... کوزی : چرا بابا هی گفت وای ووی هه هه... جمره : باشه بریم به مامانم بگیم تا ببینی چجوری رفتار میکنه موقع شنیدن این خبر ها ها... کوزی با خنده و مسخره بازی : آره بابا زود دست میکنه تو موهاشو اینجوری میده بالا ... جمره : بعدشم یهو میگه : آمّااااااا ( آآآآیییییییی جمره )...
     
    ( این دوتا وروجک حسابی گلتنو دارن مسخره میکنن )
     
    خونه گونی...
     گونی میادو میشینه رو مبل ، سیمای زیر پاشو درست میکنه تا راحت تر دراز بکشه که یهو واسه سیمای مسیج میاد از شرف !
     سیمای گوشیشو میگیره دستشو میگه :
     آلف ِ ، میخواد که همدیگه رو ببینیم . من میرم قهوه بیارم...
     
    توی همین فاصله گونی که میدونه شرفو سیمای دارن بهم مسیج میدن سریع لپ تاپشو روشن میکنه تا ببینه چیا دارن واسه هم مینویسن...
     
    سیمای میره توی آشپزخونه تا مسیج شرفو بخونه که نوشته :
     " گونی ُ از خونه بفرست بیرون "
     
    سیمای مسیج میفرسته که :
     " چطوری ؟ "
     
    شرف :
     " یه چیزی از خودت درست کن ، بگو یه چیزی میخوام . من باید اون خونه رو بگردم "
     
    سیمای :
     " چرا ؟ "
     
    شرف :
     " کاری که گفتمو انجام بده لطفأ "
     
    گونی که همه چیو فهمیده لپ تاپشو میبنده ، و از جاش بلند میشه !
     سیمای میره تا بهش بگه قهوه آماده شده که میبینه نیست ، میره توی اتاقش که میبینه داره تلفنی حرف میزنه با سامی و میگه دارم میام بابا !
     و لباسشو میپوشه و راه میوفته . . .
     

    طرفدارهای سریال کوزی گونی
  • ۱۵:۲۲   ۱۳۹۲/۱۱/۲۸
    avatar
    مروارید
    یک ستاره ⋆|399 |1307 پست
    زیباکده

    ساناز افشار : 
     بازیگر نقش آذر در سریال دیلا خانوم بازیگری خوب و توانمنده اما دو تا حرکت داره که خیلی رو مُخ میره ..

    که هر دوء این حرکات تقلید از کارای کوزی در سریال " کوزی/گونی " هستش ..
     
    اولی شکستن قُلِنج ِ گردنش ِ وقت عصبانیت و دوم دست کشیدن به موهاش وقتی کلافه اس ...
     
    با یکم دقت به هر دو سریال به راحتی میتونین به این حرفی که زده شد پِی ببرید !

    زیباکده
    خخخخخخخخخخخخ، اینو خوب گفتی
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
زیربخش
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان