خانه
× برای دیدن جدیدترین مطالب این تاپیک اینجا کلیک کنید و برای دیدن صفحه ابتدایی، این پنجره را ببندید.
برای دیدن صفحات دیگر، بر روی شماره صفحه در شمارنده بالا کلیک کنید.
مشاهده جدیدترین مطالب این تاپیک
54.1K

چگونه با پدرت آشنا شدم؟

  • ۱۴:۰۷   ۱۳۹۴/۹/۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست

    خوب دوستان منم تصمیم گرفتم که این داستان جالب و طنز رو که حسابی توی شبکه های اجتماعی دیگه طرفدار داره رو اینجا بذارم، امیدوارم کسانی که تا حالا موفق به خوندن اون نشدن بتونن لذت ببرن.

    این طنز نوشته خانم مونا زارع هست.

    چگونه با پدرت آشنا شدم؟ 

    چگونه با پدرت آشنا شدم؟

    چگونه با پدرت آشنا شدم؟

    نامه شماره «۱»
    ساعت ۷ صبح یک روز جمعه بود که تصمیم گرفتم شوهر داشته باشم. دقیقا فردای عروسی دخترعمویم، از خواب که بیدار شدم دیدم جایش خالیست! پدرت را می‌گویم. اولش شک کردم نکند جای یک چیز دیگر خالی شده و من جای شوهر اشتباه گرفتم! دو سه باری در رختخواب غلت زدم و هر چقدر فکر کردم تا به یک نکته آبرومندانه‌تری برسم، باز می‌رسیدم به شوهر. یعنی حالا که فکر می‌کنم از همان عروسی دیشب دقیقا همان وقتی که همه مردها دم در سالن عروسی منتظر خانم‌ها ایستاده بودند و سرشان غر می‌زدند و کسی نبود عروسی را کوفتم کند و بچه را بیندازد روی دوشم تا با کفش پاشنه بلند، بچه تنبان خیس شده را خرکش کنم و با مژه نصفه کنده شده اشکم را دربیاورد که به‌‌خاطر خستگی‌اش نمی‌رویم دنبال عروس، دقیقا همان موقع، در اوج آزادی دلم شوهر خواست!‌ جای گند زدن پدرت در زندگی مجردی‌ام خالی بود و من تصمیم گرفتم جایش را پر کنم!
    اولین گزینه‌ام بهروز پسر عمو اسدالله بود. چون که دم دست‌ترین گزینه بود. خانه‌شان کوچه پایینی بود. با خودم گفتم همین الان هم بخواهد من را بگیرد، با احتساب زمان ته ریش زدنش و توالت رفتنشان و رسیدنشان به این‌جا تا ۹ صبح دیگر ازدواج کرده‌ایم. موبایلم را برداشتم و به بهروز پیامک زدم: «کی وقت داری ازدواج کنیم؟»
    می‌گفتند بهروز مغز پزشکی است. اما عمو اسدالله می‌خندید و می‌گفت نطفه‌اش از خودم است، حرف مفت است! راست هم می‌گفت. هنوز هم عمو اسدالله با این هیکل و دو من سیبیل به کیسه صفرا می‌گوید صفورا! همیشه هم از این اندامش به نیکی یاد می‌‌کرد چون هم نام زن عمو است! هرچقدر هم بهروز می‌گفت صفرا یک کیسه بوگندوی ضایع است‌، باز هم عمو خودش را لوس می‌کرد و داد می‌زد کیسه صفورای من کیه؟؟ زن عمو هم هربار ریسه می‌رفت و می‌گفت: ‌من من‌! ‌با این حال می‌گفتند بهروز مغز پزشکی است! نه این‌که فکر کنی پزشک است نه! از وقتی یکی از دوره‌های کمک های اولیه را ثبت‌نام کرده بود و تنفس مصنوعی یاد گرفته بود، فامیل ندید بدید ما دکتر صدایش می‌کردند! زن‌عمو هم می‌گفت پسرش یکجور منحصر به فردی تنفس مصنوعی می‌دهد که تمام فرورفتگی‌ها آدم پف می‌کند می‌زند بیرون! خانوادگی می‌گفتند از وقتی بهروز این‌قدر مهارت پیدا کرده دیگر پایشان به دکتر باز نشده! یعنی اگر بهروز پدر تو می‌شد می‌توانستی افتخار بکنی که پدرت مکتبی جدید در علم پزشکی ایجاد کرده که یبوست و آرتروز و ورم پانکراس را هم با تنفس مصنوعی درمان می‌کند!
    بهروز هنوز جوابم را نداده بود. یک حالت بیشتر نداشت؛ قضیه را کف دست زن عمو کیسه صفورا ‌گذاشته، او هم از ترس این وصلت خودش را به مردن زده! یعنی کارش این است! تا آن روز۶۲ بار بر سر هر قضیه‌ای که به مغزش فشار بیاورد سریع خودش را به مردن ‌زده بود تا فضا را متشنج کند! آخرین بار می‌خواست  ٨٥ تومان را جلوی جمع تقسیم بر سه کند. چون عددش رند نبود مغزش داغ کرد و خودش را به مردن زد تا کم نیاورد!
    پیغامی از بهروز آمد: «نمی‌تونم! مامان صفورا مرده!»
    از کوره در رفتم. پسرک بیکارِ بی‌عار یا شوخی‌اش گرفته بود یا بازی زن عمو را باور کرده بود.
    برایش نوشتم: «‌محل نذار زنده میشه! کی میای خواستگاری؟»
    دوباره بهروز پیغام داد: «‌مرده!»
    در روز اول وارد چالش عروس و مادر شوهر بازی شده بودم خنده‌ام گرفت! از خنده سر و ته شده بودم که مامان با لباس مشکی در اتاقم را باز کرد. از شکل نشستنم روی صندلی جیغی کشید و گفت: «زن‌عمو صفورا جدی جدی مرد!»
    زن‌عمو کیسه صفورا ساعت ۷ صبح جمعه مرده بود. بهروز و مادرش صفورا پیغام من را خوانده بودند و به حماقت من آن‌قدر خندیده بودند که باعث فشردگی عضلات قلب صفورا شده بود. بهروز هم تا توانسته بود تنفس مصنوعی وارد کرده بود و باعث ترکیدگی شش‌های مادرش شده بود! مرگ غم‌انگیزی بود. می‌گفتند جسد صفورا نیم متر با زمین فاصله داشت و هوای پر شده در بدنش خالی نمی‌شد! بهروز دیگر عمرا با من ازدواج می‌کرد. خودت هم میدانی که بهروز پدرت نشد اما فردای مرگ صفورا مسیر ازدواجم تغییر کرد و با کسی آشنا شدم که فکر کردم چرا پدرت یک خلبان
     نباشد...!                                                                              قربانت - مادرت
        ادامه دارد...

    ویرایش شده توسط مهرنوش در تاریخ ۷/۹/۱۳۹۴   ۱۴:۱۳
  • leftPublish
  • ۱۴:۳۴   ۱۳۹۴/۹/۷
    avatar
    ماهی سیاه کوچولو
    کاربر جديد|55 |62 پست
  • ۱۴:۳۹   ۱۳۹۴/۹/۷
    avatar
    پرستو ♥
    یک ستاره ⋆|1561 |1828 پست
    وای خیلی عالی بود کی بقیه داستان و میزارید برامون مهرنوش جون
  • ۱۴:۴۱   ۱۳۹۴/۹/۷
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست
    سعی می کنم هر روز یک قسمت رو پست کنم
  • ۱۴:۵۲   ۱۳۹۴/۹/۷
    avatar
    پرستو ♥
    یک ستاره ⋆|1561 |1828 پست
    مرسی لطف میکنید
  • ۱۵:۲۱   ۱۳۹۴/۹/۷
    avatar
    انسی
    کاربر فعال|912 |752 پست
    چه داستان بامزه ای . مرسی از این تاپیک جذاب مهرنوش عزیز
  • leftPublish
  • ۱۵:۴۲   ۱۳۹۴/۹/۷
    avatar
    مامان ریحانه
    کاربر جديد|26 |95 پست
  • ۱۶:۱۳   ۱۳۹۴/۹/۷
    avatar
    رومین
    کاربر جديد|53 |76 پست
    با مزه بود
  • ۱۷:۰۰   ۱۳۹۴/۹/۷
    avatar
    سپیده
    کاربر جديد|81 |48 پست
    احتمالا کار ما هم به اینجا می کشه
  • ۰۹:۴۰   ۱۳۹۴/۹/۸
    avatar
    NE DAکاپ عکاس برتر 
    دو ستاره ⋆⋆|2582 |2250 پست
  • ۰۹:۴۱   ۱۳۹۴/۹/۸
    avatar
    NE DAکاپ عکاس برتر 
    دو ستاره ⋆⋆|2582 |2250 پست
    بقیشم میزازین دیگه ؟
  • leftPublish
  • ۱۱:۰۴   ۱۳۹۴/۹/۸
    avatar
    مامان مانیا
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|20254 |8895 پست
    خیلی خیلی عااالی بود
  • ۱۱:۲۴   ۱۳۹۴/۹/۸
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15939 پست
    چقدر بامزه بود داستانش
    ادامه ش کو؟ خیلی باحال بود واقعا خندیدم من خیلی متن های طنز رو دوست دارم
  • ۱۱:۳۵   ۱۳۹۴/۹/۸
    avatar
    شراره سعیدپور
    کاربر فعال|131 |223 پست
    خیلی بامزست بقیه اش رو بذارید
  • ۱۱:۵۴   ۱۳۹۴/۹/۸
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست

    چگونه با پدرت آشنا شدم؟

     نامه شماره ۲

     مونا زارع

     خلبان کامران  

    زن عمو صفورا را هم بد موقع مرد! ‌از اینکه برایش گریه‌ام نمی‌گرفت معذب بودم و مجبور بودم هر وقت جمع به اوج هیجان می‌رسید و یکهو از بغض می‌ترکید، لب‌هایم را الکی بلرزانم که یعنی بغض امانم را بریده و بدوم سمت اتاق زن عمو! اتاقش پر بود از کوبلن‌های نیمه دوخته شده و عکس‌های پسرش بهروز. روی تختش ولو شدم و تمرین باد کردن آدامس کردم. نه اینکه فکر کنی مادرت در آن سن و سال بچه بازی‌اش گرفته بود، نه! از آن جهت که اگر قرار بود با مردی آشنا بشوم به نظرم مهارت آدامس باد کردن جلویش می‌توانست حرکت فریبنده و اغوا‌کننده‌ای باشد. داشتم لحظه مردن صفورا را تصور می‌کردم که از زیر تخت صدایی به گوشم رسید. شبیه صدای دندان قروچه موش خانگی‌ام بود که حالا نوه‌اش دست توست. دستم را زیر تخت بردم. به چیزی خورد که بزرگتر از یک موش بود! خیلی بزرگتر. چیزی که هم لباس داشت، هم عینک و در برخی نواحی مو! با ناخن‌هایم چنگش گرفتم تا فرار نکند و سرم را به زیر تخت بردم. صحنه‌ای دیدم که فراموشم نمی‌شود. یک مرد با لباس خلبانی در حالیکه تعدادی عکس را توی دهانش چپانده بود زیر تخت صفورا پنهان شده بود. کامران بود!‌ خواهرزاده صفورا. از زیر تخت بیرون آمده بود و روبرویم نشسته بود. چند سال قبلش همینجا او را دیده بودم. آن موقعها آنقدر زشت بود که هربار بعد از دیدنش تا یک هفته غذا از گلویمان پایین نمی‌رفت. اما حالا انگار با آدم جدیدی روبرو شده بودم. جنتلمنی با ‌موهای خوش‌حالت، دماغ سربالا، دندانهای ردیف و خلبان! همینکه یادم افتاد خلبان است ناخودآگاه آدامسم را جلویش باد کردم. خنده‌اش گرفت. تا خندید دیدم تکه‌ای از عکس بهروز لای دندان جلویش گیر کرده! گفتم:«یه تیکه بهروز لای دندونتون مونده!»با ناخن دندانش را پاک کرد و گفت :«‌نمی‌دونم چرا عکسای بهروز خیلی‌ام دیر هضمه!»حرفش را نفهمیدم! ‌لباسش آنقدر شیک و درجه یک بود و بوی هواپیمای نو می‌داد که دوباره آدامسم را باد کردم! برایم تعریف کرد که مستقیم از پرواز توکیو آمده اینجا، باز آدامسم باد شد! و فردا برمی‌گردد به ایتالیا، آدامسم بیشتر باد شد! کلاهش را برداشت و دستی در موهایش کشید، آدامسم آنقدر بزرگ شده بود که فاصله میان من و کامران را پر کرده بود! عینک دودی خلبانی‌اش را در جیب کتش گذاشت. دیگر دهانم داشت کف می‌کرد که ترکاندمش! هیچوقت نمی‌دانستم که اینقدر عقده مال دنیا و ظواهر شیک را دارم که بعد از ۵دقیقه ملاقات با یک خلبان تا این سطح از اغواگری را جلویش راه بیاندازم! سعی کردم هول‌بازی در نیاورم، اما در پس ذهنم تصمیم گرفتم با کامران ازدواج کنم. قبل از اینکه چیزی بپرسم خودش برایم تعریف کرد خاله صفورایش گنجینه‌ای از عکس‌های دوران قیافه چندش کامران داشته است و حالا می‌ترسیده عکس‌هایش بعد از مرگ خاله‌اش بیفتد دست این و آن! می‌گفت عادت دارد عکس‌های گذشته‌اش را بخورد چون اینطور از نابودی‌شان مطمئن‌تر است و همه‌شان را با دستان خودش درون خودش حل و تبدیل به نیستی کرده. هرچند از نظر من با دستانش که نه با یک جای دیگرش این پروسه حل کردن را انجام می‌داد و به آن چیزی که تبدیلش می‌کرد اسمش نیستی نبود، یک چیز دیگر بود! خلاصه اگر کامران پدرت بود می‌توانستی افتخار کنی پدرت به کود انسانی می‌گوید نیستی!چند روزی خودم را به کامران چسباندم تا ازدواجمان را با او درمیان بگذارم. هرجا می‌رفتیم مدام با دو دستش درهای خروجی‌اش را نشانم می‌داد. می‌گفت قبل از اینکه خلبان شود به امید این ژست و اداهای نشان دادن درهای خروجی و پانتومیم ماسک اکسیژن و پخش کردن آبنبات مرارت‌ها کشیده تا خلبان شود اما آخرش فهمیده اینها کار مهماندار است و راه را عوضی آمده! خلبان دیوانه نه تنها عادت کرده بود عکس‌های قدیمی‌اش را بخورد بلکه هر وسیله‌ای که خاطره بدی را به یادش می آورد، یکراست در دهانش می‌کرد و قورتش می‌داد. آخرین بار دیدم تا دو روز پیژامه کودکی‌اش را بخاطر خاطرات بد شب ادراری‌اش تکه تکه می‌خورد! همه ترسم این بود که وقتی ازدواج کردیم از اخلاق‌های بابا خوشش نیاید و یک روز به صرف عصرانه بابا را بگذارد لای نان سنگگ و بخورد! همه اینها به کنار، دفع کردن این همه وسیله برای کامران باید مرگ‌آور باشد و برای من مرگ زودهنگام شوهر، آن هم با آن همه بچه قد و نیم‌قدی که می‌خواستم داشته باشم، ترسناک بود. هرچند بعد از چند سال شنیدم کامران بعد از خوردن نیمی از زندگی و همسرش فقط مقداری افتادگی روده پیدا کرده ‌است و زنده است! آن روزها بیشتر از این غول بیابانی جنتلمن می ترسیدم! می‌دانم شاید دوست داشتی پدرت یک خلبان جنتلمن باشد، اما در آخرین ملاقاتم با کامران و دیدن یکی از مسافرانش فکر کردم پدرت حتما باید یک توریست فرانسوی باشد...

    قربانت - مادرت
        ادامه دارد...
  • ۱۲:۴۰   ۱۳۹۴/۹/۸
    avatar
    *تینا*
    کاربر جديد|32 |24 پست

    آخرین بار دیدم تا دو روز پیژامه کودکی‌اش را بخاطر خاطرات بد شب ادراری‌اش تکه تکه می‌خورد!

    عالی بود
  • ۱۴:۰۹   ۱۳۹۴/۹/۸
    avatar
    پرستو ♥
    یک ستاره ⋆|1561 |1828 پست
    وای خیلی خوب بود عالی بود
  • ۱۶:۱۱   ۱۳۹۴/۹/۸
    avatar
    مرمری
    یک ستاره ⋆|3490 |1935 پست
    مهرنوش جون عالی بود
  • ۱۰:۱۳   ۱۳۹۴/۹/۹
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست

    چگونه با پدرت آشنا شدم؟

     نامه شماره ۳

     مونا زارع

    مارلون فرانسوی 

    پرواز شماره ۱۵۲۳ به مقصد فرانسه که پرید دیگر کامران را ندیدم.خانوادگی آمده بودیم فرودگاه استقبال خاله شهین وراج. وقتی از ایران رفت همه در فرودگاه برایش گریه می‌کردیم اما تا یک هفته به خاطر خلاص شدنمان به همدیگر شام ‌دادیم! حالا بعد از۸ سال به جرم وراجی‌های قطع نشدنی‌اش و اخلال در نظم کشور، دیپورت شده بود! دایی منوچهر بسته پنبه‌اش را دستش گرفته بود و با دهن کجی بین همه‌مان پخش می‌کرد تا در گوشمان بگذاریم. می‌گفت این پنبه‌ها مثل آن ۸ سال پیش نیست و از مالزی آورده است و صدای شهین را از پشتش پس نمی‌دهد. پنبه‌ها را در گوشم گذاشتم و از سر بیکاری تصمیم گرفتم تیری در تاریکی حواله یافتن شوهر بکنم. قیافه‌ام را شبیه طلبکارهای گمکرده کردم و از اطلاعات فرودگاه خواستم به انگلیسی شوهرم را پیج کند! با خودم گفتم شاید بین این جمعیت یک خارجی بی پدرمادر پیدا شود که بخواهد شوهر من شود! به پیشخوان اطلاعات تکیه داده بودم و منتظر بودم که یک چرخ باربری چمدان به پهلویم کوبیده شد و من را پخش زمین کرد و چمدان‌هایش روی نعشم ریخت. از درد احساس می‌کردم نیمی از چرخ در پهلویم گیر کرده. پسری مو طلایی که چرخش را به من زده بود بالای سرم آمد. کمی خم شد تا هوشیاری‌ام را بسنجد که یقه اش را گرفتم و گفتم: « ازدواج کنیم دیگه؟» نگاهی به یقه‌اش و بعد من کرد و چیزی گفت که نشنیدم. خودم هم می‌فهمیدم بی‌شوهری کمی به سمت وحشی‌گری سوقم داده اما زمان هم برایم تنگ بود. مردک کمرنگ سرجایش میخکوب شده بود.یقه‌اش را ول کردم تا چمدانش‌هایش را از رویم بردارد و روی چرخش بگذارد. از جیبش کاغذی در آورد و نشانم داد. روی کاغذ نوشته بود: «مارلون عزیز از اینکه نتوانستم بدرقه‌ات کنم متاسفم.اسماعیل تو را بی‌دردسر از گیت رد می کند.نگران چیزی نباش!»از پرواز فرانسه جا مانده بود. دو سه باری یادداشت را خواندم تا کمی فکر کنم.سرم را بالا آوردم و گوشه لبم را جمع کردم تا خنده‌ام نگیرد و به انگلیسی گفتم: «من اسماعیل هستم!ولی جا موندی.»مارلون بوی عجیبی می‌داد! بوی گندیدگی و رطوبت. سخت راه می رفت و وقتی حرکت می‌کرد انگار سنگ و آهن روی زمین کشیده می‌شد! تعادل نداشت و هیکلش یکجور عجیبی کج و کوله و نافرم بود و قسمت‌هایی از بدنش زیادی بیرون زده بود! برایم اینها مشکلی نبود. فوقش یکبار می‌دادیم بهروز که با تنفس مصنوعی‌،‌ یکدستش کند! مشکلم این بود که مارلون انگار لال بود و با اعتماد به نفس یکسره بی‌صدا حرف میزد! این را وقتی مطمئن‌شدم که مارلون را به خانواده‌ام در فرودگاه نشان دادم و همه مات و مبهوت نگاهش می‌کردند که چه می‌گوید. مارلون هم از اینکه هیچکداممان متوجه زبان بی صدایش نمی‌شدیم کلافه شده بود. داشتن یک شوهر بی صدا بد نیست اما حوصله سر بر است! همه خاصیت یک فرانسوی هم به ژیغلی پغلی گفتنش است که راه به راه در فامیل حرف بزند و پزش را بدهی. سرت را درد نیاورم اما زندگی من به خاطر یک بسته پنبه مالزیایی خراب شد! در خانواده فقط خاله شهین و دخترش پنبه در گوششان نبود و حالا مارلون داماد خاله شهین است! مارلون واقعا به دنبال یک‌دختر ایرانی برای ازدواج می‌گشت تا راحت‌تر قاچاق آثار باستانی کند اما دلش یک زن کر نمی‌خواست! درواقع آن شب مارلون لال نبود، ما خانوادگی با آن پنبه‌های لعنتی کر شده بودیم! سیما،دختر شهین هم درعرض یک ربع تنور را چسباند و مارلون دامادشان شد. هرچند سیما شانس نیاورد دو روز ‌بعد موقع رفتنشان به فرانسه، مارلون به خاطر جاساز کردن نصف تخت جمشید در خودش بازدداشت شد. هنوز هم مارلون و سیما و بچه‌هایشان آثار باستانی در خودشان جا ساز می‌کنند و می‌دزدند و همه‌شان از بس ستون در خودشان جا دادند فرم آدمیزاد ندارند و کش آمدند! مارلون هنوز هم من را اسماعیل و گاهی اسی خانوم صدا می کند. خاله شهین هم از ذوق شوهر کردن دختر زشتش لکنت گرفت! اولش خوشحال بودیم از وراجی‌هایش خلاص شدیم اما بعدها مجبور شدیم همان حرف‌ها را با ده بار تکرار گوش کنیم! می دانم شاید دوست داشتی پدرت یک نژاد فرانسوی بود اما فکر کردم باید با یک مرد پخته آشنا شوم که جمال را دیدم… تا بعد

    دلتنگت مادرت

     ادامه دارد...

  • ۱۰:۲۲   ۱۳۹۴/۹/۹
    avatar
    NE DAکاپ عکاس برتر 
    دو ستاره ⋆⋆|2582 |2250 پست
    واااای عالیههههههههههه من مردم از خنده .
    همکارام منو اینجوری نگاه میکنن
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان