خانه
29.3K

اشعار پارسی

  • ۲۳:۵۵   ۱۳۹۴/۶/۲۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13385 |16410 پست

    تو این تاپیک اشعار ، شعرای بزرگ رو میزارم

    دوستان هم همکاری کنند

    71

  • leftPublish
  • ۰۰:۱۷   ۱۳۹۴/۶/۲۲
    avatar
    ronak n
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13385 |16410 پست
    ابولحسن خرقانی:
    جواب 3 نفر مرا سخت تکان داد...!

    اول : مرد فاسدی از کنارم گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد !
    او گفت : ای شیخ ! خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد شد !

    دوم : مستی دیدم که افتان و خیزان در جاده های گل آلود میرفت.
    به او گفتم : قدم ثابت بردار تا نلغزی !
    گفت : من بلغزم باکی نیست...
    بهوش باش تو نلغزی شیخ ! که جماعتی از پی تو خواهند لغزید...

    سوم : کودکی دیدم که چراغی در دست داشت.
    گفتم : این روشنایی را از کجا آورده ای ؟!
    کودک چراغ را فوت کرد و آنرا خاموش ساخت و
    گفت : تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت ؟


    چه زیبا گفت حضرت مولانا.
    ﺩﻧﯿﺎ ﻫﻤﻪ ﻫﯿﭻ ﻭ ﺍﻫﻞ ﺩﻧﯿﺎ ﻫﻤﻪ ﻫﯿﭻ،
    ﺍﯼ ﻫﯿﭻ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﯿﭻ ﺑﺮ ﻫﯿﭻ ﻣﭙﯿﭻ،
    ﺩﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻋﻤﺮ ﭼﻪ ﻣﺎﻧﺪ ﺑﺎﻗﯽ؟
    ﻣﻬﺮ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﺤﺒﺖ ﺍﺳﺖ
    ﻭ ﺑﺎﻗﯽ ﻫﻤﻪ ﻫﯿﭻ ....
  • ۰۰:۱۷   ۱۳۹۴/۶/۲۲
    avatar
    ronak n
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13385 |16410 پست
    (یک داستان زیبا از مثنوی):
    آسیاب به نوبت:

    رفت روزی زاهدی در آسیاب
    آسیابان را صدا زد با عتاب

    گفت دانی کیستم من گفت :نه
    گفت نشناسی مرا، ای رو سیه

    این منم ، من زاهدی عالیمقام
    در رکوع و درسجودم صبح وشام

    ذکر یا قدوس ویا سبوح من
    برده تا پیش ملایک روح من

    مستجاب الدعوه ام تنها وبس
    عزت مارا نداند هیچ کس

    هرچه خواهم از خدا ، آن میشود
    بانفیرم زنده ، بی جان میشود

    حال برخیز وبه خدمت کن شتاب
    گندم آوردم برای آسیاب

    زود این گندم درون دلو ریز
    تا بخواهم از خدا باشی عزیز

    آسیابت را کنم کاخی بلند
    برتو پوشانم لباسی از پرند

    صد غلام وصد کنیز خوبرو
    میکنم امشب برایت آرزو

    آسیابان گفت ای مردخدا
    من کجا و آنچه میگویی کجا

    چون که عمری را به همت زیستم
    راغب یک کاخ و دربان نیستم

    درمرامم هرکسی را حرمتیست
    آسیابم هم ، همیشه نوبتیست

    نوبتت چون شد کنم بار تو باز
    خواه مومن باش و خواهی بی نماز

    باز زاهد کرد فریاد و عتاب
    کاسیابت برسرت سازم خراب

    یک دعا گویم سقط گردد خرت
    بر زمین ریزد همه بار و برت

    آسیابان خنده زد ای مرد حق
    از چه بر بیهوده می ریزی عرق

    گر دعاهای تو می سازد مجاب
    با دعایی گندم خود را بساب...


    "مولانا"
  • ۰۰:۱۸   ۱۳۹۴/۶/۲۲
    avatar
    ronak n
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13385 |16410 پست
    ای ساقیا مستانه رو ، آن یار را آواز ده
    گر او نمی‌آید بگو ، آن دل که بردی باز ده

    افتاده‌ام در کوی تو ، پیچیده‌ام بر موی تو
    نازیده‌ام بر روی تو ، آن دل که بردی باز ده

    بنگر که مشتاق توام ، مجنون غمناک توام
    گرچه که من خاک توام ، آن دل که بردی باز ده

    ای دلبر زیبای من ، ای سرو خوش بالای من
    لعل لبت حلوای من ، آن دل که بردی باز ده

    ما را به غم کردی رها ، شرمی نکردی از خدا
    اکنون بیا در کوی ما ، آن دل که بردی باز ده

    تا چند خونریزی کنی ، با عاشقان تیزی کنی
    خود قصد تبریزی کنی ، آن دل که بردی باز ده

    از عشق تو شاد آمدم ، از هجر آزاد آمدم
    پیش تو بر داد آمدم ، آن دل که بردی باز ده

    مولانا
  • ۰۰:۲۰   ۱۳۹۴/۶/۲۲
    avatar
    ronak n
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13385 |16410 پست
    شهنوازی کن نگارا، ساز میخواهم چکار؟
    من که ایمان داشتم اعجاز میخواهم چکار؟

    تا صدایت گوش هایم را نوازش میکند،
    تار و سنتور و نی و آواز میخواهم چکار؟

    تخت جمشید قشنگی هست در چشمان تو
    تا تورا دارم دگر شیراز میخواهم چکار؟

    تکیه گاه من تو باشی، من خودم یک ارتشم
    قدرتم کافیست... نه... سرباز میخواهم چکار؟

    باغ سرسبز و تو و آواز بلبل، بوی گل...
    این زمین زیباست... پس پرواز میخواهم چکار؟

    گرچه دیگر هیچ چیزی مثل دیروزش نیست
    این غزل را فرصت آغاز میخواهم چکار؟

    استاد شهریار
  • ۰۰:۲۱   ۱۳۹۴/۶/۲۲
    avatar
    ronak n
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13385 |16410 پست
    شما مست نگشتید  وزآن باده  نخوردید
    چه دانید چه دانید که ما در چه شکاریم

    بیایید، بیایید، به گلزار بگردیم
    برین نقطه اقبال چو پرگار بگردیم

    بیایید که امروز به اقبال و به پیروز
    چو عشاق نو آموز بر آن یار چو پرگار بگردیم

    در این خاک، در این خاک، در این مزرعه پاک
    به جز مهر، به جز عشق، دگر بذر نکاریم

    در این غم چو نذاریم، در آن دام شکاریم
    دگر کار نداریم، در این کار بگردیم

    شما مست نگشتید و زان باده نخوردید
    چه دانید، چه دانید که ما در چه شکاریم.


    "حضرت مولانا"
  • leftPublish
  • ۰۰:۲۲   ۱۳۹۴/۶/۲۲
    avatar
    ronak n
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13385 |16410 پست
    ﻫﺮ ﻛﻪ ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﺁﺷﻨﺎ ﺷﺪ ، ﻣﺴﺖ ﺷﺪ!
    ﻭﺍﺭﺩ ﯾﮏ ﺭﺍﻩ ﺑﯽ ﺑﻦﺑﺴﺖ ﺷﺪ ! ...
    ﻛﺎﺵ ﺩﺭ ﺟﺎﻣﻢ ﺷﺮﺍﺏ ِ ﻋﺸﻖ ﺑﺎﺩ
    ﺧﺎﻧﻪﯼ ﺟﺎﻧﻢ ﺧﺮﺍﺏ ِ ﻋﺸﻖ ﺑﺎﺩ ! ...
    ﻫﺮ ﻛﺠﺎ ﻋﺸﻖ ﺁﯾﺪ ﻭ ﺳﺎﻛﻦ ﺷﻮﺩ ،
    ﻫﺮ ﭼﻪ ﻧﺎﻣﻤﻜﻦ ﺑﻮَﺩ ، ﻣﻤﻜﻦ ﺷﻮﺩ ! ...
    ﺩﺭ ﺟﻬﺎﻥ ﻫﺮ ﻛﺎﺭ ﺧﻮﺏ ﻭ ﻣﺎﻧﺪﻧﯽﺳﺖ ،
    ﺭﺩّﭘﺎﯼ ﻋﺸﻖ ﺩﺭ ﺍﻭ ﺩﯾﺪﻧﯽﺳﺖ! ...
    ﺷﻌﺮﻫﺎﯼ ﺧﻮﺏ ِ ﺩﯾﻮﺍﻥ ﺟﻬﺎﻥ ،
    ﺳِﺮّ ﻋﺸﻖ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺳﺮﻭﺩ ﻋﺎﺷﻘﺎﻥ ! ...
    ‏« ﺳﺎﻟﮏ !« ﺁﺭﯼ ... ؛ ﻋﺸﻖ ﺭﻣﺰﯼ ﺩﺭ ﺩﻝﺳﺖ
    ﺷﺮﺡ ﻭ ﻭﺻﻒ ِ ﻋﺸﻖ ﻛﺎﺭﯼ ﻣﺸﻜﻞ ﺍﺳﺖ! ...
    ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﺷﻮﺭ ﻫﺴﺘﯽ ﺩﺭ ﻛﻼﻡ !
    ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﺷﻌﺮ ، ﻣﺴﺘﯽ ، ﻭﺍﻟﺴﻼﻡ ...!


    "" مولانا ""
  • ۰۰:۲۳   ۱۳۹۴/۶/۲۲
    avatar
    ronak n
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13385 |16410 پست
    با سوادان بیشتر در معرض لگد خرند.

    گویند در گذشته دور، در جنگلی شیر حاکم جنگل بود و مشاور ارشدش روباه بود و خر هم نماینده ی حیوانات در دستگاه حاکم بود.
    با وجود ظلم سلطان و تایید خر و حیله روباه همه حیوانات، جنگل را رها کرده وفراری شدند، تا جایی که حاکم و نماینده و مشاورش هم تصمیم به رفتن گرفتند. در مسیر گاهگاهی خر گریزی میزد و علفی می خورد. روباه که زیاد گرسنه بود به شیر گفت اگر فکری نکنیم تو و من از گرسنگی می میریم و فقط خر زنده می ماند، زیرا او گیاه خوار است، شیر گفت: چه فکری داری؟ روباه گفت: خر را صدا بزن و بگو ما برای ادامه مسیر نیاز به رهبر داریم. و باید از روی شجره نامه در بین خود یکی را انتخاب کنیم و از دستوراتش پیروی کنیم. قطعا تو انتخاب میشوی و بعد دستور بده تا خر را بکشیم و بخوریم. شیر قبول کرد و خر را صدا زدند و جلسه تشکیل دادند، ابتدا شیر شجره نامه اش را خواند و فرمود: جد اندر جد من حاکم و سلطان بوده اند! و بعد روباه ضمن تایید گفته شیر گفت: من هم جد اندر جدم خدمتکار سلطان بوده اند، خر تا اندازه ای موضوع را فهمیده بود و دانست نقشه ی شومی در سر دارند گفت: من سواد ندارم شجره نامه ام زیر سمم نوشته شده، کدامتان باسواد هستین آن را بخوانید، شیر فورا گفت: من باسوادم و رفت عقب خر تا زیر سمش را بخواند، خر فورا جفتک محکمی به دهان شیر زد و گردنش را شکست. روباه که ماجرا را دید رو به عقب پا به فرار گذاشت، خر او را صدا زد و گفت: بیا حالا که شیر کشته شده بقیه راه را باهم برویم، روباه گفت: نه من کار دارم، خر گفت چه کاری؟ گفت: می خواهم برگردم و قبر پدرم را پیدا کنم و هفت بار دورش بگردم و زیارتش کنم که مرا نفرستاد مدرسه تا با سواد شوم وگرنه الان بجای شیر گردن من شکسته بود.
    _____________________

    (مثنوی معنوی؛جلال الدین محمد بلخی،مولانا)
  • ۰۰:۲۴   ۱۳۹۴/۶/۲۲
    avatar
    ronak n
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13385 |16410 پست
    چون
    خيال تو
    درآيد به دلم
    رقص کنان

    چه خيالات دگر
    مست درآيد
    به ميان

    سخنم مست و
    دلم مست و
    خيالات تو
    مست

    همه بر همدگر افتاده و
    در هم نگران!

    " مولانا"
  • ۰۰:۲۴   ۱۳۹۴/۶/۲۲
    avatar
    ronak n
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13385 |16410 پست
    حکایت مرد گِل خوار و عطار قند فروش

    فردی دچار بیماری گِل خواری بود و چون چشمش به گِل می افتاد، اراده اش سست می شد و شروع به خوردن آن می نمود. وی روزی برای خریدن قند به دکان عطاری رفت. عطار در دکان سنگِ ترازو نداشت و از گِل سرشوی برای وزن کشی استفاده می کرد.
    عطار به مرد گفت: من از گِل به عنوان سنگِ ترازو استفاده می کنم. برای تو مشکلی نیست؟
    مرد گفت: من قند می خواهم و برایم فرق نمی کند از چه چیزی برای وزن کشی استفاده کنی.در همین هنگام مرد در دل خود می گفت: چه بهتر از این! سنگ به چه دردی می خورد برای من گِل از طلا با ارزش تر است. اگر سنگ نداری و گِل به جای آن می گذاری باعث خوشحالی من است.
    عطار به جای سنگ در یک کفه ی ترازو، گِل گذاشت و برای شکستن قند به انتهای مغازه رفت. در همین اثنا، مرد گِل خوار دزدکی شروع به خوردن از گِلی که در کفه ی ترازو بود کرد. او تند تند می خورد و می ترسید مبادا عطار متوجه ماجرا شود.
    عطار زیرچشمی متوجه ی گل خوردن مشتری شد ولی به روی خودش نیاورد. بلکه به بهانه پیدا کردن تیشه قند شکنی خود را معطل می کرد.
    عطار در دل خود می گفت: تا می توانی از آن گل بخور. چون هر چقدر از آن می دزدی در واقع از خودت می دزدی! تو بخاطر حماقتت می ترسی که من متوجه دزدیت بشوم. در حالیکه من از این می ترسم که تو کمتر گل بخوری! تا می توانی گل بخور. تو فکر می کنی من احمق هستم؟، نه!، این طور نیست. بلکه هنگامی که در پایان کار، مقدار قندت را دیدی، خواهی فهمید که چه کسی احمق و چه کسی عاقل است!

    این داستان یکی از حکایت های زیبای مولانا در مثنوی معنوی است. مولانا با ظرافتی ستودنی گل را به مال دنیا و قند را به بهای واقعی زندگی آدمی تشبیه می کند. در نظر او آنان که بگمان زرنگ بودن تنها در پی رنگ و لعاب دنیا هستند همانند آن شخص گِل خواری هستند که پی در پی از کفه ترازوی خود می دزدند که در عوض از وزن آنچه در مقابل دریافت می کند، کاسته می شود.

    ((دفتر چهارم مثنوی))
    ""درود بر بزرگان عالم باد""
  • ۰۰:۲۵   ۱۳۹۴/۶/۲۲
    avatar
    ronak n
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13385 |16410 پست
    وای که ردپای دزد آبادی ما، چقدر شبیه چکمه های کدخداست؟؟؟؟؟؟

    روزی که ردپای به جا مانده ،شبيه چکمه های کدخدا بود یکی میگفت: دزد، چکمه های کدخدا را دزدیده.

    دیگری گفت: چکمه هاش شبیه چکمه کدخدا بوده.

    هر کسی به طریقی واقعیت را توجیه میکرد.

    دیوانه ای فریاد برآورد: که مردم؛ دزد، خود کدخداست...!!

    مردم پوزخندی زدند و گفتند:کدخدا به دل نگیر، مجنون است دیوانه است...

    ولی فقط کدخدا فهمید که تنها عاقل آبادی اوست.

    از فردای آن روز کسی آن مجنون را ندید و وقتی احوالش را جویا شدند، کدخدا گفت:

    دزد او را کشته است...!!

    کدخدا واقعیت را گفت، ولی درک مردم از واقعیت ، فرسنگها فاصله داشت.

    شاید هم از سرنوشت مجنون میترسیدند...

    چون در آن آبادی، "دانستن" بهايش سنگین ولی نادانی ، انعام داشت.

    پس همه ......
    هر روز در خانه کدخدا جمع میشدند!!!!!

    ** سیمین بهبهانی **
  • leftPublish
  • ۰۰:۲۶   ۱۳۹۴/۶/۲۲
    avatar
    ronak n
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13385 |16410 پست
    ایرج میرزا

    هر وعده که دادند به ما باد هوا بود
    هر نکته که گفتند غلط بود و ریا بود

    چوپانی این گله به گرگان بسپردند
    این شیوه و این قاعده ها رسم کجا بود ؟

    رندان به چپاول سر این سفره نشستند
    اینها همه از غفلت و بیحالی ما بود!

    خوردند و شکستند و دریدند و تکاندند
    هر چیز در این خانه بی برگ و نوا بود .

    گفتند چنینیم و چنانیم دریغا ...
    اینها همه لالایی خواباندن ما بود !

    ایکاش در دیزی ما باز نمی ماند
    یا کاش که در گربه کمی شرم و حیا بود!ا
  • ۰۰:۲۹   ۱۳۹۴/۶/۲۲
    avatar
    ronak n
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13385 |16410 پست
    /ﺭﺍﺯِ ﺩﻝِ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﻫﻮﺷﻴﺎﺭ ﻧﮕﻮیید"
    ﺍﺳﺮﺍﺭ ﻟﺐ ﻳﺎﺭ ﺑﻪ ﺍﻏﻴﺎﺭ ﻧﮕﻮﻳﻴﺪ "

    ﺍﺯ ﺑﻴﺨﺒﺮﺍﻥ ﺭﺍﻩ ﺧﺮﺍﺑﺎﺕ ﻣﭙﺮﺳﻴﺪ"
    ﺑﺎﺩﻝ ﺳﻴﻪ ﻫﺎﻥ ﻗﺼﻪ ﺩﻟﺪﺍﺭ ﻧﮕﻮﻳﻴﺪ"

    ﺑﻮﻳﻰ ﺍﮔﺮﺍﺯ ﮔﻮﺷﻪ ﻣﻴﺨﺎﻧﻪ ﺷﻨﻴﺪﻳﺪ"
    ﺍﻯ ﺍﻫﻞ ﻧﻈﺮ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻧﮕﻮﻳﻴﺪ"

    ﺍﺳﺮﺍﺭ ﺍﻧﺎ ﺍﻟﺤﻖ ﻛﻪ ﻛﺴﻰ ﻭﺍﻗﻒ ﺁﻥ ﻧﻴﺴﺖ"
    ﮔﺮ ﺳﺮ ﺑﺮﻭﺩ ﺟﺰ ﺑﻪ ﺳﺮ ﺩﺍﺭ ﻧﮕﻮﻳﻴﺪ"

    ﺭﺍﺯﻯ ﻛﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﺮﺳﺮﭘﻴﻤﺎﻧﻪ ﻧﻬﺎﺩﺳﺖ "
    ﺍﺯ ﻣﺴﺖ ﺑﭙﺮﺳﻴﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻫﺸﻴﺎﺭ ﻧﮕﻮﻳﻴﺪ"

    ﭼﻮﻥ ﻧﻴﺴﺖ ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﺳﺨﻨﻰ ﺟﺰ ﺳﺨﻦ ﻳﺎﺭ"
    ﻣﺎﺭﺍ ﺳﺨﻨﻰ ﺟﺰﺳﺨﻦ ﻳﺎﺭﻧﮕﻮﻳﻴﺪ ..

    فخرالدین عراقی🌹
  • ۰۰:۳۰   ۱۳۹۴/۶/۲۲
    avatar
    ronak n
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13385 |16410 پست
    ماندگارترین و معروف ترین شعر عطار نیشابوری :
    🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺

    ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش

    بر در دل روز و شب منتظر یار باش

    دلبر تو دایما بر در دل حاضر است

    رو در دل برگشای حاضر و بیدار باش

    دیده ی جان روی او تا بنبیند عیان

    در طلب روی او روی به دیوار باش

    ناحیت دل گرفت لشگر غوغای نفس

    پس تو اگر عاشقی عاشق هشیار باش

    نیست کس آگه که یار کی بنماید جمال

    لیک تو باری به نقد ساخته ی کار باش

    در ره او هرچه هست تا دل و جان نفقه کن

    تو به یکی زنده‌ای از همه بیزار باش

    گر دل و جان تو را در بقا آرزوست

    دم مزن و در فنا همدم عطار باش
  • ۱۴:۵۴   ۱۳۹۴/۹/۴
    avatar
    نیکی
    کاربر جديد|76 |81 پست

    عالی بود مرسی93

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان