خانه
3.1K

.....داستانهای خنده دار و اموزنده

  • ۱۷:۳۵   ۱۳۹۳/۸/۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|17092 |8177 پست

    عجیجم بیا فارسی را پاس بداریم!

    عجیجم بیا فارسی را پاس بداریم!




    البته که این فارسی است اما اگر به همین منوال که الان من و شما با هم گفت‌وگو می‌کنیم به حرف زدنمان ادامه دهیم، واقعا می‌شود همین‌طور ادامه داد؟ قول؟


     بانو منیجه: قول عسیسم. عجقم قول. ‌هانی بداخلاقی نکن دیگه. فارسیم که خوبه. شونزده می‌شدم همیشه. میگی نه از بابام بپرس.


     باباش: معلمش همساده دیفال به دیفال ما بود. همیشه تیلیفون می‌زد می‌گفت درس این بچه بیسته بیسته. اگه بیست نمیاره واسه اینه که یکی قلف زده به بختش.


     دبیر فارسی: واه واه واه... من کی گفتم قلف؟ بریدم اصلا. چی می‌شد من هم پول داشتم دلال می‌شدم؟ خسته شدم از این شغل. صبح تا شب نهاد و گزاره کار کن تازه فرداش بابای دانش‌آموز بیاد بگه چرا خودت بلد نیستی چیزی که درس میدی؟


     بابای ٢: در دوران پسیو تکنولوژی خیلی آنلایک داره این‌طور بی‌سواد باشی و بهره از ناولج جهانی نبری. در این سیتی‌سنتر جهانی ما باید در مورد ناولج فارسی اکتیوتر باشیم. اوکی؟ یس پلیز.


     سند یک: ترجمه متن بالا توسط دانشجوی زبان فارسی: ببخشید من همه‌اش را بلدم کلمه به کلمه ترجمه کنم فقط این‌طور با کدام ط نوشته میشه؟ و جهان با کدام هـ؟


     نامزد مترجم بالا: بیا اوجولات بخور فشارت افتاد از بس ناز ترجمه کردی دیلماج من. به قول شاعر، زبان سبز سر سرخ می‌دهد بر باد.


     محمدعلی سپانلو: خدایا چرا با من این کار را می‌کنی؟ چرا من باید در این دوره زندگی می‌کردم؟ اینها ضرب‌المثل‌ها را هم نمی‌دانند . هی هی هی. ‌ای وای‌ای وای‌ای وای


     پزشک: استاد این‌قدر حرص نخورید. اگر حرص و جوش بزنید هژمونی سلول‌های شما بر اثر استرس و پرس ملتهب شده و آنتی هرمنوتیک سلولی فعالیتش را بیشتر می‌کند که منجر به بولد شدن موضوع می‌شود. حیف نیست؟


     هنرمند: وقتی سابجکت یکی از اساتید باشد دیگر جای ویتینگ نیست. باید زودتر با دانلود آنتی‌استرس‌ها به استادان هلپ داد.


     حکیم فردوسی: بسی رنج کشیدم در این سی‌سال... بابا دست از سر این میراث کهن ما بردارید.


     توییت شعبون استخونی: دمت غیژ و سرت سلامت مشتی. واسه شاهون نوشتی اون وقت منتش را سر ما می‌تکونی. بگم اتول مشدی ممدلی بیاد دربست بزنه ببرتت اداره استخبارات؟


     سیدعلی صالحی: حال همه ما - ازجمله زبان و ادبیات فارسی – خوب است... اما تو باور نکن.


    گزارش میدانی یکی از شهروندان از آفت زبان فارسی: ما که هرچی زیر و رو کردیم بیشتر فهمیدیم این [...] فلان [...] شده از عهده [...] برنمیاد. از بس [...].


     درخواست دوستداران زبان فارسی: ما با تمام وجود درخواست می‌کنیم اکثر مجریان صداوسیما از خواندن اشعار شاعران بزرگ کشور منع و معاف شوند. این عزیزان شعر که می‌خوانند این‌قدر غلط است و بد می‌خوانند که اورژانس بیمارستان‌ها مشتری‌شان زیاد می‌شود. گلاب به رویتان شعرخوانی برخی دوستان باعث می‌شود آدم شکوفه بزند. حالا چه اصراری است؟


     پایان‌نامه یک دانشجو: فارسی را نمی‌توانیم پاس بداریم چون پاس الان معلوم نیست تو کدام شهر و کدام لیگ بازی می‌کند!

     اتطلاعیح محم ساذمان سیانط از ظبان فارثی: خوشبخطانه جصطجوی ما نطیجه دادو ظبان و ادبیاط فارثی در زیر پل با اهوالی نظار پیدا شد. (



  • leftPublish
  • ۱۸:۰۰   ۱۳۹۳/۸/۷
    avatar
    MHANjOon
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|17092 |8177 پست

    داستان خواندنی زن و شوهری که در همه چیز شریک بودند!

    داستان بامزه زن و شوهری که در همه چیز شریک بودند!!




    در یک شب سرد زمستانی یک زن و شوهر سالمند وارد رستوران بزرگی شدند. آنها در میان زوجهای جوانی که در آنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه می‌کردند.


    بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین می‌کردند و به راحتی می‌شد فکرشان را از نگاهشان خواند:

    نگاه کنید، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی می‌کنند و چقدر در کنار هم خوشبختند.

    پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت. غذا سفارش داد ، پولش را پرداخت و غذا آماده شد. با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو به رویش نشست.

    یک ساندویچ همبرگر، یک بشقاب سیب زمینی خلال شده و یک نوشابه در سینی بود.

    پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تکه ی مساوی تقسیم کرد.

    سپس سیب زمینی ها را به دقت شمرد و تقسیم کرد.

    پیرمرد کمی‌نوشابه خورد و همسرش نیز از همان لیوان کمی‌نوشید. همین که پیرمرد به ساندویچ خود گاز می‌زد مشتریان دیگر با ناراحتی به آنها نگاه می‌کردند و این بار به این فــکر می‌کردند که آن زوج پیــر احتمالا آن قدر فقیــر هستند که نمی‌توانند دو ساندویچ سفــارش بدهند.


    پیرمرد شروع کرد به خوردن سیب زمینی‌هایش. مرد جوانی از جای خود بر خاست و به طرف میز زوج پیر آمد و به پیرمرد پیشنهاد کرد تا برایشان یک ساندویچ و نوشابه بگیرد. اما پیر مرد قبول نکرد و گفت : همه چیز رو به راه است، ما عادت داریم در همه چیز شریک باشیم.


    مردم کم کم متوجه شدند در تمام مدتی که پیرمرد غذایش را می‌خورد، پیرزن او را نگاه می‌کند و لب به غذایش نمی‌زند.


    بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آنها خواهش کرد که اجازه بدهند یک ساندویچ دیگر برایشان سفارش بدهد و این دفعه پیر زن توضیح داد: ماعادت داریم در همه چیز با هم شریک باشیم.

    همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد، مرد جوان طاقت نیاورد و باز به طرف میز آن دو آمد و گفت: می‌توانم سوالی از شما بپرسم خانم؟

    پیرزن جواب داد: بفرمایید

     چرا شما چیزی نمی‌خورید ؟ شما که گفتید در همه چیز با هم شریک هستید. منتظر چی هستید؟

    پیرزن جواب داد: منتظر دندانهــــــا!!







    مردم کم کم متوجه شدند در تمام مدتی که پیرمرد غذایش را می‌خورد، پیرزن او را نگاه می‌کند و لب به غذایش نمی‌زند.


  • ۱۸:۴۶   ۱۳۹۳/۸/۷
    avatar
    آوینا
    دو ستاره ⋆⋆|4848 |2686 پست
  • ۲۲:۳۲   ۱۳۹۳/۸/۷
    avatar
    مینا
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|8686 |5387 پست

  • ۱۹:۲۳   ۱۳۹۳/۸/۹
    avatar
    MHANjOon
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|17092 |8177 پست
    داستان اموزنده و زیبای دوبرادر





    دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی كار می كردند كه یكی از آنها ازدواج كرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود. شب كه می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می كردند. یک روز برادر مجرد با خودش فكر كرد و گفت :‌ درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم . من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می كند. بنابراین شب كه شد یک كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت.





    در همین حال برادری كه ازدواج كرده بود با خودش فكر كرد و گفت :‌ درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم. من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نكرده و باید آینده اش تأمین شود. بنابراین شبها یک كیسه پر از گندم را برمیداشت و مخفیانه به انبار برادر میبرد و روی محصول او می ریخت.



    سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند كه چرا ذخیره گندمشان همیشه با یكدیگر مساوی است. تا آن كه در یک شب، دو برادر در راه انبارها به یكدیگر برخوردند . آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن كه سخنی بر لب بیاورند كیسه هایشان را زمین گذاشتند و یكدیگر را در آغوش گرفتند.



  • ۱۹:۲۷   ۱۳۹۳/۸/۹
    avatar
    MHANjOon
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|17092 |8177 پست

    حکایت خواندنی زن زیبا و شوهر بد اخلاقش!

    حکایت خواندنی زن زیبا و شوهر بد اخلاقش!





    اصمعی (وزیر مامون) می گوید: روزی برای صیادی به سوی بیابان روانه شدیم. من از جمع دور شدم و در بیابان گم شدم، در حالی که تشنه و گرسنه بودم به این فکر بودم که کجا بروم و چکار کنم. چشمم به خیمه ای افتاد.


    به سوی خیمه روان شدم، دیدم زنی جوان و با حجابی در خیمه نشسته. به او سلام کردم او جواب سلامم را داد و تعارف کرد و گفت بفرمایید. بالای خیمه نشستم و آن زن هم در گوشه دیگر خیمه نشست. من خیلی تشنه بودم، به او گفتم: یک مقدار آب به من بده: دیدم رنگش تغییر کرد، رنگش زرد شد. گفت: ای مرد، من از شوهرم اجازه ندارم که به شما آب دهم (یکی از حقوقی که مرد بر زن دارد این است که بدون اجازه اش در مال شوهر تصرف نکند) اما مقداری شیر دارم. این شیر برای نهار خودم است و این شیر را به شما می دهم. شما بخورید، من نهار نمی خورم. شیر را آورد و من خوردم. یکی – دو ساعت نشستم دیدم یک سیاهی از دور پیدا شد.


    زن، آب را برداشت و رفت خارج از خیمه. پیرمردی سیاه سوار بر شتر آمد. پاها و دست و صورتش را شست و او را برداشت و آورد در بالای خیمه نشانید. پیرمرد،بداخلاقی  می کرد و نق می زد، ولی زن می خندید و تبسم می کرد و با او حرف می زد. این مرد از بس به این زن بداخلاقی کرد من دیگر نتوانستم در خیمه بمانم و آفتاب داغ را ترجیح دادم. بلند شدم و خداحافظی کردم. مرد خیلی اعتنا نکرد، با روی ترشی جواب خداحافظی را داد، اما زن به مشایعت من آمد. وقتی آمد مرا مشایعت کند، مرا شناخت که اصمعی وزیر مامون هستم.


    من به او گفتم: خانم، حیف تو نیست که جمال و زیبایی و جوانی خود را به پای این پیرمرد سیاه بد اخلاق فنا کردی؟ آخر به چه چیز او دل خوش کردی، به جمال و جوانیش؟! ثروتش؟! تا این جملات را از من شنید، دیدم رنگش تغییر کرد. این زنی که این همه با اخلاق بود با عصبانیت به من گفت: حیف تو نیست می خواهی بین من و شوهرم اختلاف بیندازی. چون زن دید من خیلی جا خوردم و ناراحت شدم، خواست مرا دلداری دهد و گفت: اصمعی دنیا می گذرد، خواه وسط بیابان باشم، خواه در قصر، خواه در رفاه و آسایش، خواه در رنج و سختی. اصمعی، امروز گذشت. من که دربیابان بودم گذشت و اگر وسط قصر هم می بودم باز می گذشت. اصمعی، یک چیز نمی گذرد و آن آخرت است.

    اصمعی من یک روایت از پیامبر اکرم (ص) شنیدم و می خواهم به آن عمل کنم. آن حضرت فرمود: ایمان نصفه الصبر و نصفه الشکر. اصمعی، من در بیابان به بداخلاقی و تند خویی و زشتی شوهرم صبر می کنم و به شکرانه جمال و جوانی و سلامتی که خدا به من عنایت فرمود، به این مرد خدمت می کنم که ایمانم کامل شود.

  • leftPublish
  • ۱۹:۲۹   ۱۳۹۳/۸/۹
    avatar
    MHANjOon
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|17092 |8177 پست

    حکایت جالب:از گردنم بيفتي انشاالله!

    حکایت جالب:از گردنم بيفتي انشاالله!

    اين جمله، هم مثل است هم نفرين و قصه اي دارد

    ميگويند: پيرزني بود سه پسر داشت و دو تا عروس، اما پسر كوچكش هنوز زن نگرفته بود. اين دو تا عروس هر روز به نوبت مادر شوهرشان را كول ميگرفتند و كارهاي خانه را به اين شكل انجام ميدادند چون كه ميترسيدند اگر مادر شوهرشان را زمين بگذارند و مواظب حال او نباشند پيرزن نفرين ميكند و شوهرهاشان عاق والدين ميشوند.


    برادرها هرچه به برادر كوچكشان ميگفتند تو هم زن بگير اقلاً كمي به زنهاي ما كمك كند و كار آنها سبكتر شود قبول نميكرد و زير بار نميرفت براي اينكه ميديد انصاف نيست كه زن او هم مثل زنهاي دو برادرش به زحمت بيفتد يا نافرماني بكند و باعث بشود كه او عاق والدين بشود.

    از قضا يك روز از كوچهاي ميگذشت ديد دختر كثيفي با حال پريشان و موهاي ژوليده در خرابه نشسته، پيش خودش فكر كرد، خوب است من اين دختر را به زني بگيرم از چند جهت ثواب است يكي اينكه اين دختر را از پريشاني نجات ميدهم چون كه هرچه باشد به پشت گرفتن مادرم از اين پريشاني براش سختتر نيست.


    ديگر اينكه دو تا زن برادرهام راحت ميشوند و كارشان سبكتر ميشود و نوبت كول كردن مادرم يك روز عقب ميافتد و هر سه روز يك روز نوبتشان ميشود. خلاصه سراغ دختر را گرفت و آمد خانه، گفت: «برويد و فلان دختر را براي من عقد كنيد». برادرهاش شاد و خوشحال رفتند و دختر را عقد كردند و آوردند خانه. زن برادرها هم از شوهرشان خوشحالتر كه كمكي رسيده.

    با آمدن نوعروس نوبت كول كردن مادر شوهر سه روز يك روز شد. اين نوعروس ديد كار مشكلي است كه هم يك پيرزن را به دوش بگيرد و هم كارهاي خانه را انجام دهد.




    به فكر چاره افتاد. يك روز كه پسرها براي كار به صحرا رفته بودند و پيرزن هم از خواب بيدار نشده بود جاريهاش را صدا زد و گفت: «اگر چيزي به من بدهيد اين پيرزن را از سر خودمان وا ميكنم»

    جاريها با التماس گفتند: «خواهر هرچي بخواهي به تو ميدهيم، اگر كاري ميتواني بكني معطل نشو» نوعروس گفت: «من از شما چيزي نميخواهم فقط گردنبند و دستبند و گوشواره و انگشتر مادر شوهرمان را ميخواهم» گفتند: «ما حاضريم آنها مال تو باشد».

    گفت: «خيلي خب امروز نوبت من است كه مادر شوهرمان را كول بگيرم. نان هم بايد بپزم وقتي كه پيرزن را كول گرفتم و مشغول نان پختن شدم يكي از شما برويد بيرون و برگرديد و به من بگوييد كه نعش پدرت را پشت الاغ انداختهاند و دارند از صحرا ميآورند، ديگر كارتان نباشد من ترتيب بقيه كار را ميدهم»



     عروسها وقتي قول و قرارشان را گذاشتند، پيرزن از خواب بيدار شد بعد از اينكه ناشتاييش را خورد گفت: «امروز نوبت هر كه هست بيايد و كولم بگيرد». نوعروس فوري آمد و پيرزن را به كول گرفت و تنور را هم آتش كرده بود و داغ و آماده نان پختن بود. نوعروس همانطور كه پيرزن به پشتش بود آمد نشست و مشغول نان پختن شد. طبق قراري كه گذاشته بودند يكي از عروس ها بيرون رفت و برگشت و با گريه و زاري گفت: «خواهر! لال بشم انشاءالله، نعش پدرت را روي الاغ انداختهاند و دارند از صحرا ميآورند».


    نوعروس از جاش بلند شد و همانطور كه پيرزن پشتش بود خودش را از اين ديوار به آن ديوار ميزد و ميگفت: «واي پدرم» هرچه پيرزن فرياد ميكشيد كه «مرا بگذار زمين» ميگفت: «نه! من نميخواهم شوهرم عاق والدين بشه، هرچه باشه احترام تو واجبه!»

    خلاصه پيرزن را آنقدر به اين ديوار و آن ديوار زد كه تمام بدنش خرد و خمير شد و زبانش هم گرفت و از پشت عروس افتاد زمين. عروسها مادر شوهر را بردند و تو رختخواب خواباندند و مشغول كارشان شدند. پسران پيرزن وقت غروب از صحرا برگشتند و ديدند مادرشان پشت هيچكدام از عروسها نيست قضيه را پرسيدند.


    عروسها گفتند: «بعدازظهر يك مرتبه زبانش بند آمد و نتوانست حرف بزند ما هم خوابانديمش تو رختخواب». پسرها به بالين مادرشان رفتند و ديدند نخير دارد نفسهاي آخرش را ميكشد مثل اينكه منتظر آنها بوده كه بيايند. گفتند: «مادر حرف بزن چطور شده؟» پيرزن كه نميتوانست حرف بزند سينهاش را نشان داد، يعني خرد شده و اشاره ميكرد به عروس كوچكتر يعني او اينطورش كرده. عروس تازه گفت: «مادر شوهر مهربانم به من اشاره ميكند كه دوستش دارم ميگويد: گردنبدنم را به او بدهيد» بعد رو كرد به جاريها و گفت: «مگر اينطور نيست؟» گفتند: «چرا همينطور است. وقتي كه زبان داشت به ما گفته بود». خلاصه پيرزن هر عضوش را نشان ميداد و به نوعروس اشاره ميكرد كه او اينطورش كرده ـ نوعروس زرنگ آن را به نفع خودش تعبير ميكرد كه: «ميگويد انگشتر و دستبندها و چيزهاي داخل جيبم را بدهيد به عروس كوچكم» جاريها هم حرف او را تصديق ميكردند. به اين ترتيب همه اشياء زينتي و جواهرات پيرزن مال عروس كوچكش شد تا اينكه پيرزن جان داد و مرد و پسرها مشغول گريه شدند.


    عروسها ديدند كه اگر گريه نكنند ممكن است شوهرهاشان شك كنند. شروع به گريه و زاري كردند. مردم پيرزن را كه بردند خاك كنند آنها اينطور نوحه سرايي ميكردند:

    عروس اولي ـ درين درين اوي (گورش را عميق و عميقتر بكنيد ـ اي واي)

    عروس دومي ـ اونان درين اوي (از عميق هم عميقتر بكنيد ـ اي واي)

    عروس سومي ـ بواوزي من بونداگورموشم گنه گلوراوي (اين رويي كه من از اين پيرزن ديده ام بازهم برميگردد ـ اي واي)

  • ۲۱:۵۷   ۱۳۹۳/۸/۹
    avatar
    MHANjOon
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|17092 |8177 پست

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان