خانه
2.04K

ماجرای جوانی که همیشه بوی خوش می داد!

  • ۲۱:۵۶   ۱۳۹۳/۱۲/۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|8686 |5387 پست


    .




     


    محمد بن سيرين هميشه پاكيزه بود و بوى خوش مى داد. روزى شخصى از او پرسيد: علت چيست كه از تو هميشه بوى خوش مى آيد؟ گفت قصه من عجيب است. آن شخص او را قسم دادكه : قصه خود را براى من بگو.




    ابن سيرين گفت: من در جوانى بسيار زيبا و خوش صورت و صاحب حسن وجمال بودم و شغلم بزازى بود، روزى زنى و كنيزكى به دكانم آمدند و مقدارى پارچه خريدند، چون قيمت آن معين شد گفتند: همراه ما بيا تا قيمت آن را به تو پرداخت كنيم.




    در دكان را بستم و همراه ايشان راه افتادم تا به جلوى خانه آنان رسيدم، آنها به درون رفتند و من پشت در ماندم. بعد از مدتى زن - بدون آن كه كنيزش ‍ همراهش باشد - مرا به داخل خانه دعوت كرد، چون داخل شدم، خانه اى ديدم از فرشها و ظروف عالى آراسته، مرا بنشاند و چادر از سر برداشت، او را در غايت حسن وجمال ديدم، خود را به انواع جواهرات آراسته بود. در كنارم نشست و با ظرافت و ناز وعشوه و خوش طبعى با من به سخن گفتن درآمد، طولى نكشيد كه غذايى مفصل و لذيذ آماده شد، بعد از صرف غذا، آن زن به من گفت: اى جوان مى بينى من پارچه و قماش زياد دارم، قصد من از آوردن تو به اينجا چيز ديگرى است و من مى خواهم با توهمبستر شوم و كام دل بر آرم.


     




    من چون مهرباني ها و عشوه بازي هاى او را ديدم نفس اماره ام به سوى او ميل كرد، ناگاه الهامى به من رسيد كه یک قاری از سوره والنازعات اين آيه را تلاوت كرد كه:


     


    و اما من خاف مقام ربه و نهى النفس عن الهوى فانالجنة هى الماوى




    اما هركس بترسد از مقام پروردگار خود و نفس خود را از پيروى هواى نفس بازدارد، بدرستى كه منزل و آرامگاه او بهشت خواهد بود (41)


     




    وقتى به ياد اين آيه افتادم عزم خود را جزم نمودم كه دامن پاك خود را به اين گناه آلوده نكنم، هر چه آن زن با من به دست بازى درآمد، من به او توجه نكردم. چون آن زن مرا مايل به خود نديد، به كنيزان خود گفت: تا چوب زيادى آوردند، وقتى مرا محكم با طناب بستند، زن خطاب به من گفت: يا مراد مرا حاصل كن يا تو را به هلاكت مى رسانم. به اوگفتم: اگر ذره ذره ام كنى، مرتكب اين عمل شنيع نخواهم شد. تا اين كه مرا بسيار باچوب زدند، بطورى كه خون از بدنم جارى شد. با خود گفتم: كه بايد نقشه اى به كار بندم تا رهايى يابم ...


     




    گفتم مرا نزنيد راضى شدم، دست و پايم را باز كردند، بعد از رهايى پرسيدم :محل قضاى حاجت كجاست؟ راهنمايى كردند. رفتم در مستراح و تمام لباس هايم را به نجاست آلوده كردم و بيرون آمدم، چون آن زن با كنيزان به طرفم آمدند، من دست نجاست آلود خود را به آنها نشان مى دادم و به آنها مى پاشيدم، آنها فرار مى كردند.


     




    بدين وسيله فرصت را غنيمت شمردم و به طرف بيرون شتافتم، چون به در خانه رسيدم در را قفل كرده بودند، وقتى دست به قفل زدم - به لطف الهى - گشوده شد و من از خانه بيرون آمدم و خود را به كنار جوى آب رسانيدم، لباسهايم را شسته وغسل نمودم. ناگهان ديدم كه شخصى پيدا شد و لباس ‍ نيكويى برايم آورد و بر تن من پوشانيد و بوى خوش به من ماليد و گفت: اى مرد پرهيزگار! چون تو بر نفس خود غلبه كردى و از روز جزا ترسيدى و خلاف فرمان خدا انجام ندادى و نهى او را نهى دانستى، اين وسيله اى بود براى امتحان تو و ما تو را از آن خلاص كرديم، دل فارغ دار كه اين لباس تو هرگز چركين و اين بوى خوش هرگز از تو زايل نشود، پس از آن روز تاكنون، بوى خوش از بدنم برطرف نگرديده است.


     




    به همين خاطر خدا علم تعبير خواب را بر او عطا فرمود و در زمان او كسى مثل او تعبير خواب نمى كرد.(42)


     


    1- النازعات : 40.




    2- الكنیه والاءلقاب ، ج 1، ص 313




  • leftPublish
  • ۱۲:۱۴   ۱۳۹۳/۱۲/۱۰
    avatar
    سارا دلاور
    کاربر فعال|1107 |601 پست
    ممنون عزیزم واسه مطلبت
  • ۱۲:۲۲   ۱۳۹۳/۱۲/۱۰
    avatar
    اليا
    کاربر جديد|78 |98 پست
  • ۱۲:۲۸   ۱۳۹۳/۱۲/۱۰
    avatar
    آلما فاطمی
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13740 |7139 پست
    ممنون من خیلی وقت پیش این مطلبو خونده بودم جهت یادآوری بخصوص برای مردای امروزی خیلی خوبه
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
زیربخش
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان