خانه
1.72K

من دخترمو اینطوری بزرگ می کنم…

  • ۱۰:۲۳   ۱۳۹۴/۹/۷
    avatar
    کاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48267 |46689 پست

    دخترکم سه یا چهار سالش بود،تازه عقل‌رس شده بود؛
    آن‌قدری که بفهمد گلودرد و بیمارستان و روپوش سفید و دکتر و پرستار، آخرش به آمپول ختم می‌شود.
    گفتم :
    «عزیزکم! آمپول درد داره. گریه هم داره. باید هم بهت بزنن. اگه دلت خواست میتونی گریه کنی.»
    اینا را در حالی می‌گفتم و اشک تازه‌راه‌افتاده‌ی چشمش را پاک می‌کردم که پسرکی هفت هشت ساله داشت توی اتاق تزریقات نعره می‌کشید و بالاتر از صدای او صدای پدر و مادرش به گوش می‌رسید که به اصرار می‌گفتند:
    آمپول که درد ندارد پسرم، تو بزرگ شدی، مردهای بزرگ که گریه نمی‌کنند و الی آخر.

    رفتیم و دخترکم آمپولش را زد و گریه‌اش را کرد و به در بیمارستان نرسیده گریه‌اش تمام شد.
    موقع رفتن سرش را با یک نگاه عاقل اندر سفیهی برگردانده بود سمت پسرک،که بغل مادرش ولو شده بود روی صندلی‌های انتظار.
    از آن روز به بعد، نزدیک به سیزده سال است که زور می‌زنم دخترم هیچی را هم یاد نگرفت،
    همین یک چیز را یاد بگیرد.

    که جایی که باید گریه کند، گریه کند.

    نریزد توی خودش چون بزرگ شده یا چون آدم بزرگ‌ها گریه نمی‌کنند.
    (عجب دروغ بزرگی!)

    دنیای روانشناسی

    که یاد بگیرد جایی که باید فریاد بزند، فریاد بزند.
    که وقتی که باید عصبانی باشد، عصبانی باشد واقعأ
    نه تندیس صبر و حلم و شکیبایی که خون خونش را بخورد،ولی به همه لبخند احمقانه‌ی «نایس»  و«کول» تحویل بدهد و در عوضش مدال به‌دردنخورِ
    «فلانی؟ وای، هیچ‌وقت ندیدم عصبانی باشه، همیشه ریلکس و آرومه، دلش مثل دریاس» را تحویل بگیرد.
    یاد بگیرد وقتی نمی‌خواهد کسی بماند، حالی طرف کند که نباید بماند؛
    و وقتی نمی‌خواهد کسی برود،‌
    داد بزند
    «آهای! نمی‌خواهم بروی. اصلأ غلط می‌کنی که داری می‌روی!»
    من دخترمو اینطوری بزرگ می کنم…
    دارم زور می‌زنم دخترم را جوری بزرگ کنم که ما را بزرگ نکردند. جوری که چشمش به فضیلت‌های ناچیز نباشد.
    جوری که یادش نرود آدم است،
    و آدم،
    همانی است که هم گریه می‌کند،
    هم داد می‌زند،
    هم خشمگین می‌شود، و
    هم تا آخر عمرش مدیون خودش است،
    اگر همان‌جا،
    همان‌وقت،
    به همان‌کس،
    همان حرفی را که باید بزند،
    نزند.

    این داستان به زبانی ساده و شیرین هوش هیجانی را مطرح کرده و این موضوع مهم را به ما گوشزد کرده است که ما باید از به کودکانمان یاد بدهیم چطور با احساساتشان برخورد کنند و این یعنی هوش هیجانی.

  • leftPublish
  • ۱۱:۵۱   ۱۳۹۴/۹/۷
    avatar
    رومین
    کاربر جديد|53 |76 پست
    عالی بود
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
زیربخش
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان