خانه
14.8K

هر روز یک داستان

  • ۱۴:۳۲   ۱۳۹۴/۹/۲۵
    avatar
    دو ستاره ⋆⋆|3355 |2818 پست

    زشت ترین دختر کلاس

    دختر دانش آموز صورتی زشت داشت.دندان هایی نامتناسب با گونه هایش،موهایی کم پشت و رنگ چهره ای تیره... روز اولی که به مدرسه ی ما آمد، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند. نقطه ی مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت... او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید: میدونی زشت ترین دختر این کلاسی؟! یک دفعه کلاس از خنده ترکید... برای دیدن جذابیت یک چیز، باید قبل از آن جذاب بود!
    بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند. اما تازه وارد با نگاهی مملوء از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای در میان همه و از جمله من پیدا کند: اما کاترینای عزیزم، برعکس من تو بسیار زیبا و جذاب هستی... او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند.
    او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود: به یکی می گفت چشم عسلی، و به یکی از دبیران لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم لقب محبوبترین یاور دانش آموزان را داده بود. ویژگی برجسته ی او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعا به حرفهایش ایمان داشت و دقیقا به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد.
    مثلا به من می گفت بزرگ ترین نویسنده ی دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا! و حق هم داشت... آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم او در هفته ی اول چطور این را فهمیده بود؟! سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم که شدیدا به او علاقه مندم!... 5 ساله پیش که برای خواستگاری اش رفتم، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش می دانستم. و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت: برای دیدن جذابیت یک چیز باید قبل از آن جذاب بود.
    در حال حاضر من از او یک دختر 3 ساله دارم. دخترم بسیار زیباست و همه از زیبایی او در حیرتند. روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست؟ همسرم جواب داد: من زیبایی چهره ی دخترم را مدیون خانواده ی پدری او هستم!... و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به بخشید

    ویرایش شده توسط elham khajoi در تاریخ ۲۵/۹/۱۳۹۴   ۱۴:۴۰
  • leftPublish
  • ۱۵:۴۴   ۱۳۹۴/۱۱/۲۱
    avatar
    elham khajoi
    دو ستاره ⋆⋆|3355 |2818 پست

    mona mona  marmar marmar  مهرمینا  مریم مهرسا مهرسا ارغوان lidaa1 لیلا64 بهزاد لابی مهرنوش نرگس z مامان رهام جون نازلی جون 


    NE DA ronak n شراره سعیدپور metalik 


    مامان مانیا   مرمری مهرمینا mona mona ronak n  نازنین جون  تینا۱۳۹۳ رومین metalik بابای شنگول نازلی جون نازگل 


    سارا منصوری ساناز افشار ماهی سیاه کوچولو مهندس غریب  آهو آلما فاطمی دریاااا شهرزاد2   نارینه دختر نازم نفس روشنک ا el.sa    Komo ASEMAN NE DA کژال رومین مریم  پرستو ♥


    گرگی استخوانی در گلویش گیر کرده بود، بدنبال کسی می گشت که آن را در آورد تا به لک لک رسید و از او درخواست کرد تا او را نجات دهد و  در مقابل گرگ مزدی به لک لک بدهد. لک لک منقارش را داخل دهان گرگ کرد و استخوان را درآورد و طلب پاداش کرد. گرگ به او گفت همین که سرت را سالم از دهانم بیرون آوردی برایت کافی است.

    *وقتی به فرد نالایقی خدمت می کنی تنها انتظارت این باشد که گزندی از او نبینی*

    دنیا پر از تباهی است نه بخاطر آدمهای بد بلکه بخاطر سکوت آدمهای خوب...


    به اشتراک گذاشته شده از تایم لاین elham khajoi
    ویرایش شده توسط elham khajoi در تاریخ ۲۱/۱۱/۱۳۹۴   ۱۵:۴۷
  • ۱۶:۲۸   ۱۳۹۴/۱۱/۲۴
    avatar
    elham khajoi
    دو ستاره ⋆⋆|3355 |2818 پست

    ﻋﺘﯿﻘﻪ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺭﻋﯿﺘﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ .

    ﺩﯾﺪ ﻛﺎﺳﻪﺍﯼ ﻧﻔﯿﺲ ﻭ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﻛﻪ ﺩﺭﮔﻮﺷﻪﺍﯼ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭ ﮔﺮﺑﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺁﺏ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ .
    ﺩﯾﺪ ﺍﮔﺮ ﻗﯿﻤﺖ ﻛﺎﺳﻪ ﺭﺍ ﺑﭙﺮﺳﺪ ﺭﻋﯿﺖ ﻣﻠﺘﻔﺖ ﻣﻄﻠﺐ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﻗﯿﻤﺖ ﮔﺮﺍﻧﯽ ﺑﺮ ﺁﻥ ﻣﯽﻧﻬﺪ.
    ﻟﺬﺍ ﮔﻔﺖ : ﻋﻤﻮﺟﺎﻥ ﭼﻪ ﮔﺮﺑﻪ ﻗﺸﻨﮕﯽ ﺩﺍﺭﯼ ﺁﯾﺎ ﺣﺎﺿﺮﯼ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻔﺮﻭﺷﯽ؟
    ﺭﻋﯿﺖ ﮔﻔﺖ: ﭼﻨﺪ ﻣﯽﺧﺮﯼ؟
    ﮔﻔﺖ : ﯾﻚ ﺩﺭﻫﻢ .

    ﺭﻋﯿﺖ ﮔﺮﺑﻪ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻋﺘﯿﻘﻪ ﻓﺮﻭﺵﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺧﯿﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﯽ .
    ﻋﺘﯿﻘﻪ ﻓﺮﻭﺵ ﭘﯿﺶ ﺍﺯﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩﯼ ﮔﻔﺖ : ﻋﻤﻮﺟﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﮔﺮﺑﻪ ﻣﻤﻜﻦ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺗﺸﻨﻪﺍﺵ ﺷﻮﺩ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﻛﺎﺳﻪ ﺁﺏ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻔﺮﻭﺷﯽ .
    ﺭﻋﯿﺖ ﮔﻔﺖ : ﻗﺮﺑﺎﻥ ، ﻣﻦ با این كاسه ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ پنجاه ﮔﺮﺑﻪ ﻓﺮﻭﺧﺘﻪﺍﻡ، ﻛﺎﺳﻪ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﻧﯿﺴﺖ ، عتیقه است.
    ﻫﺮﮔﺰ ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﺣﻤﻘﻨد...

  • ۱۱:۱۸   ۱۳۹۴/۱۲/۳
    avatar
    elham khajoi
    دو ستاره ⋆⋆|3355 |2818 پست


    قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید. کاغذ را گرفت. روی کاغذ نوشته بود «لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین». ۱۰ دلار همراه کاغذ بود. قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت.
    سگ هم کیسه را گرفت و رفت.
    قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و به دنبال سگ راه افتاد.
    سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید. با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد.
    قصاب به دنبالش راه افتاد.
    سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد.
    قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند.
    اتوبوس امد, سگ جلوی اتوبوس آمد و شماره آنرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت. صبر کرد تا اتوبوس بعدی امد دوباره شماره آنرا چک کرد. اتوبوس درست بود سوار شد.
    قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.
    اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود و سگ منظره بیرون را تماشا می کرد. پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد. اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد. قصاب هم به دنبالش.
    سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید. گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید. این کار را باز هم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد. سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.
    مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ و کرد.
    قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد: چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است. این باهوش ترین سگی هست که من تا به حال دیدم.
    مرد نگاهی به قصاب کرد و گفت: تو به این میگی باهوش؟ این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه.

    نوشته ی پائولو کوئلیو

    ویرایش شده توسط elham khajoi در تاریخ ۳/۱۲/۱۳۹۴   ۱۱:۱۹
  • ۱۵:۴۶   ۱۳۹۴/۱۲/۱۶
    avatar
    elham khajoi
    دو ستاره ⋆⋆|3355 |2818 پست

    قیمت تو چقدر است؟

    گویند از مردی که صاحب گسترده‌ترین فروشگاه‌های زنجیره‌ای در جهان است پرسیدند:
    «راز موفقیت شما چه بوده؟»
    او در پاسخ گفت :
    "زادگاه من انگلستان است.
    در خانواده‌ی فقیری به دنیا آمدم و چون خود را به معنای واقعی فقیر می‌دیدم، هیچ راهی به جز گدایی کردن نمی‌شناختم.
    روزی به طرف یک مرد متشخص رفتم و مثل همیشه قیافه‌ای مظلوم و رقت‌بار به خود گرفتم و از او درخواست پول کردم.
    وی نگاهی به سراپای من انداخت و گفت: به جای گدایی کردن بیا با هم معامله‌ای کنیم.
    پرسیدم : چه معامله‌ای ...!؟
    گفت: ساده است.
    یک بند انگشت تو را به ده پوند می‌خرم.
     گفتم: عجب حرفی می‌زنید آقا، یک بند انگشتم را به ده پوند بفروشم ...!؟
     - بیست پوند چطور است؟
     - شوخی می کنید؟!
     - بر عکس، کاملا جدی می گویم.
     - جناب من گدا هستم، اما احمق نیستم.
     او هم‌چنان قیمت را بالا می‌برد تا به هزار پوند رسید.
    گفتم: اگر ده هزار پوند هم بدهید، من به این معامله‌ی احمقانه راضی نخواهم شد.
     گفت: اگر یک بند انگشت تو بیش از ده هزار پوند می‌ارزد، پس قیمت قلب تو چقدر است؟
    در مورد قیمت چشم، گوش، مغز و پای خود چه می‌گویی؟
    لابد همه‌ی وجودت را به چند میلیارد پوند هم نخواهی فروخت!؟
    گفتم: بله، درست فهیمیده‌اید.
    گفت: عجیب است که تو یک ثروتمند حسابی هستی، اما داری گدایی می‌کنی ...!
    از خودت خجالت نمی‌کشی .!؟

    گفته‌ی او همچون پتکی بود که بر ذهن خواب‌آلود من فرود آمد.
    ناگهان بیدار شدم و گویی از نو به دنیا آمده‌ام اما این بار مرد ثروتنمدی بودم که ثروت خود را از معجزه‌ی تولد به دست آورده بود.
    از همان لحظه، گدایی کردن را کنار گذاشتم و تصمیم گرفتم زندگی تازه‌ای را آغاز کنم ..."

    قصه ها  برای بیدار کردن ما نوشته شدند،
    اما تمام عمر،  ما برای خوابیدن از آنها استفاده کردیم ...

    ویرایش شده توسط elham khajoi در تاریخ ۱۶/۱۲/۱۳۹۴   ۱۵:۴۷
  • ۱۲:۲۲   ۱۳۹۵/۱/۲۲
    avatar
    elham khajoi
    دو ستاره ⋆⋆|3355 |2818 پست

    ❤️خراش عشق

    ❤️در یک روز گرم تابستان، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش می‌کرد و از شادی کودکش لذت می‌برد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا می‌کرد. مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد. پسرش سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود.
    ❤️تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد. مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می‌کشید ولی عشق مادر آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت پسر در کام تمساح رها شود. کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید و به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد.
    ❤️پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی پیدا کند. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود. خبرنگاری که با کودک مصاحبه می‌کرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخمها را نشان داد. سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت: «این زخم‌ها را دوست دارم، اینها خراش‌های عشق مادرم هستند.»
    ❤️گاهی مثل یک کودک قدرشناس، خراش‌های عشق خداوند را به خودت نشان بده. خواهی دید چقدر دوست داشتنی هستند.

    ویرایش شده توسط elham khajoi در تاریخ ۲۲/۱/۱۳۹۵   ۱۲:۲۴
  • leftPublish
  • ۱۱:۰۲   ۱۳۹۵/۱/۲۳
    avatar
    پرستو ♥
    یک ستاره ⋆|1561 |1828 پست
    مرسی عزیزم خیلی خوبه داستان کوتاه چون زیاد وقت ندارم لذت بخش تر برام
  • ۱۵:۳۶   ۱۳۹۵/۱/۲۳
    avatar
    elham khajoi
    دو ستاره ⋆⋆|3355 |2818 پست

    استاد ذن ژاپنی روی شن ها نشسته و در حال مراقبه بود…
    مردی به او نزدیک شد و گفت: مرا به شاگردی بپذیر!
    استاد با انگشت خطی راست بر روی شن کشید و گفت: کوتاهش کن!
    مرد با کف دست نصف خط را پاک کرد.
    استاد گفت: برو یک سال بعد بیا!
    یک سال بعد باز استاد خطی کشید و گفت: کوتاهش کن!
    مرد این بار نصف خط را با کف دست و آرنج پوشاند.
    استاد نپذیرفت و گفت: برو یک سال بعد بیا!
    سال بعد باز استاد خطی روی شن کشید و از مرد خواست آن را کوتاه کند. مرد این بار گفت: نمی دانم!
    و از استاد خواهش کرد تا پاسخ را بگوید.
    استاد، خطی بلند کنار آن خط کشید و گفت: حالا کوتاه شد!
    این حکایت، یکی از رموز فرهنگ ژاپنی ها را در مسیر پیشرفت نشان می دهد:
    نیازی به دشمنی و درگیری با دیگران نیست. با رشد و پیشرفت تو، دیگران خود به خود شکست می خورند.
    به دیگران کاری نداشته باش؛ کار خودت را درست انجام بده.
    با کوتاه  کردن دیگران ما بلند نمی شویم و برعکس ، بازتاب رفتار ما باعث کوتاهی مان می شود.

    ویرایش شده توسط elham khajoi در تاریخ ۲۳/۱/۱۳۹۵   ۱۵:۳۷
  • ۱۶:۲۸   ۱۳۹۵/۱/۲۹
    avatar
    elham khajoi
    دو ستاره ⋆⋆|3355 |2818 پست

    ریشه ضرب المثل "شتر دیدی ندیدی"

    مردی در صحرا دنبال شترش می گشت تا اینکه به پسر باهوشی برخورد و سراغ شتر را از او گرفت.
    پسر گفت: شترت یک چشمش کور بود؟ مرد گفت: بله
    پسر پرسید: آیا یک طرف بارش شیرینی و طرف دیگرش ترشی بود؟
    مرد گفت: بله بگو ببینم شتر کجاست؟
    پسر گفت: من شتری ندیدم!

    مرد ناراحت شد، و فکر کرد که شاید پسرک بلایی سر شتر آورده پس او را نزد قاضی برد و ماجرا را برای او تعریف کرد.

    قاضی از پسر پرسید: اگر تو شتر را ندیدی چطور همه مشخصاتش را می دانستی؟
    پسرک گفت: روی خاک رد پای شتری را دیدم که فقط سبزه های یک طرف را خورده بود، فهمیدم که شاید یک چشمش کور بوده، بعد متوجه شدم که در یک طرف راه، مگس و در طرف دیگر، پشه بیشتر است چون مگس شیرینی دوست دارد و پشه ترشی نتیجه گرفتم که شاید یک لنگه بار شتر شیرینی و یک لنگه دیگر ترشی بوده است.

    قاضی از هوش پسرک خوشش آمد و گفت: درست است که تو بی گناهی، ولی زبانت باعث دردسرت شد پس از این به بعد شتر دیدی ندیدی!

    ویرایش شده توسط elham khajoi در تاریخ ۲۹/۱/۱۳۹۵   ۱۶:۲۹
  • ۱۵:۳۷   ۱۳۹۵/۴/۱
    avatar
    elham khajoi
    دو ستاره ⋆⋆|3355 |2818 پست

    کمال الملک نقاش چیره دست
    ایرانی (دوران قاجار) برای آشنایی با شیوه ها و سبکهای نقاشان فرنگی
    به اروپا سفر کرد

    زمانی که در پاریس بود فقر دامانش را گرفت و حتی برای سیر کردن
    شکمش هم پولی نداشت

    یک روز وارد رستورانی شد و سفارش غذا داد

    در آنجا رسم بود که افراد متشخص پس از صرف غذا پول غذا را روی میز میگذاشتند و میرفتند،

    معمولا هم مبلغی بیشتر، چرا که  این مبلغ اضافی بعنوان انعام به گارسون میرسید

    اما کمال الملک پولی در بساط نداشت
    بنابراین پس از صرف غذا از فرصت استفاده کرد
     
    از داخل خورجینی که وسایل نقاشی اش در آن بود  مدادی برداشت و پس از تمیز کردن کف بشقاب عکس یک اسکناس را روی آن کشید

    بشقاب را روی میز گذاشت و از رستوران بیرون آمد

    گارسون که اسکناس را داخل بشقاب دید دست برد که آن را بردارد ولی متوجه شد که پولی در کار نیست و تنها یک نقاشی است

    بلافاصله با عصبانیت دنبال کمال الملک دوید یقه او را گرفت و شروع به داد و فریاد کرد

    صاحب رستوران جلو آمد و جریان
    را پرسید گارسون بشقاب را به او نشان دادو گفت :
     این مرد یک دزد و شیادست بجای پول عکس اش را داخل بشقاب کشیده

    صاحب رستوران که مردی هنر شناس بود
    دست در جیب برد و مبلغی پول به کمال الملک داد

    بعد به گارسون گفت رهایش کن برود این بشقاب خیلی بیشتر از یک پرس غذا ارزش دارد

    امروز این بشقاب در موزه ی لوور پاریس بعنوان بخشی از تاریخ هنری این شهر نگهداری میشود......

  • ۱۵:۱۶   ۱۳۹۵/۴/۲۷
    avatar
    elham khajoi
    دو ستاره ⋆⋆|3355 |2818 پست

    همراه تلفنی

    ما یکی از نخستین خانواده‌هایی در شهرمان بودیم که صاحب تلفن شدیم.
    آن موقع من 9-8 ساله بودم.
    یادم می‌آید که قاب برّاقی داشت و به دیوار نصب شده بود و گوشی‌اش به پهلوی قاب آویزان بود.
    من قدم به تلفن نمی‌رسید اما همیشه وقتی مادرم با تلفن صحبت می‌کرد با شیفتگی به حرف‌هایش گوش می‌کردم.
    بعد من پی بردم که یک جایی در داخل آن دستگاه، یک آدم شگفت‌انگیزی زندگی می‌کند به نام «اطلاعات لطفاً» ، که همه چیز را در مورد همه‌کس می‌داند.
    او شماره تلفن و نشانی همه را بلد بود.

    نخستین تجربۀ شخصی من با «اطلاعات لطفاً» روزی بود که مادرم به خانۀ همسایه‌مان رفته بود.
    من در زیرزمین خانه با ابزارهای جعبه ابزارمان بازی می‌کردم که ناگهان با چکش بر روی انگشتم زدم.
    درد وحشتناکی داشت اما گریه فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که با من همدردی کند.
    انگشتم را در دهانم می‌مکیدم و دور خانه راه می‌رفتم که ناگهان چشمم به تلفن افتاد.
    به سرعت یک چهارپایه از آشپزخانه آوردم و زیر تلفن گذاشتم و روی آن رفتم و گوشی را برداشتم و نزدیک گوشم بردم.
    و توی گوشی گفتم «اطلاعات لطفاً» چند ثانیه بعد صدایی در گوشم پیچید:
    «اطلاعات بفرمائید»

    من در حالی که اشک از چشمانم می‌آمد گفتم «انگشتم درد می‌کند»
    «مادرت خانه نیست؟»
    «هیچکس بجز من خانه نیست»
    «آیا خونریزی داری؟»
    «نه، با چکش روی انگشتم زدم و خیلی درد می‌کند»
    «آیا می‌توانی درِ جایخیِ یخچال را باز کنی؟»
    «بله، می‌توانم»
    «پس از آنجا کمی یخ بردار و روی انگشتت نگهدار»

    بعد از آن روز، من برای هر کاری به «اطلاعات لطفاً» مراجعه می‌کردم ...
    مثلاً موقع امتحانات در درس‌های جغرافی و ریاضی به من کمک می‌کرد.
    یکروز که قناری‌مان مرد و من خیلی ناراحت بودم دوباره سراغ «اطلاعات لطفاً» رفتم و ماجرا را برایش تعریف کردم.

    او به حرف‌هایم گوش داد و با من همدردی کرد.
    به او گفتم: «چرا پرنده‌ای که چنین زیبا می‌خواند و همۀ اهل خانه را شاد می‌کند باید گوشۀ قفس بیفتد و بمیرد؟»
    او به من گفت «همیشه یادت باشد که دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست»
    من کمی تسکین یافتم.
    یک روز دیگر به او تلفن کردم و پرسیدم کلمۀ fix را چطور هجّی می‌کنند.
    یکسال بعد از شهر کوچکمان (پاسیفیک نورث وست) به بوستن نقل مکان کردیم و من خیلی دلم برای دوستم تنگ شد.
    «اطلاعات لطفاً» متعلّق به همان تلفن دیواری قدیمی بود و من هیچگاه با تلفن جدیدی که روی میز خانه‌مان در بوستن بود تجربۀ مشابهی نداشتم.
    من کم‌کم به سن نوجوانی رسیدم اما هرگز خاطرات آن مکالمات را فراموش نکردم.

    غالباً در لحظات تردید و سرگشتگی به یاد حس امنیت و آرامشی که از وجود دوست تلفنی داشتم می‌افتادم.
    راستی چقدر مهربان و صبور بود و برای یک پسربچه چقدر وقت می‌گذاشت.
    چند سال بعد، بر سر راه رفتن به دانشگاه، هواپیمایم در سیاتل برای نیم ساعت توقف کرد.
    من 15 دقیقه با خواهرم که در آن شهر زندگی می‌کرد تلفنی حرف زدم
    و بعد از آن بدون آن که فکر کنم چکار دارم می‌کنم، تلفن اپراتور شهر کوچک دوران کودکی را گرفتم و گفتم «اطلاعات لطفاً».

    به طرز معجزه‌آسایی همان صدای آشنا جواب داد.
    «اطلاعات بفرمائید»
    من بدون آن که از قبل فکرش را کرده باشم پرسیدم «کلمۀ fix را چطور هجّی می‌کنند؟»
    مدتی سکوت برقرار شد و سپس او گفت «فکر می‌کنم انگشتت دیگر خوب شده باشد.»
    من خیلی خندیدم و گفتم «خودت هستی؟»
    و ادامه دادم «نمی‌دانم می‌دانی که در آن دوران چقدر برایم با ارزش بودی یا نه؟»

    او گفت «تو هم می‌دانی که تلفن‌هایت چقدر برایم با ارزش بودند؟»
    من به او گفتم که در تمام این سال‌ها بارها به یادش بوده‌ام و از او اجازه خواستم که بار بعد که به ملاقات خواهرم آمدم دوباره با او تماس بگیرم.
    او گفت «حتماً این کار را بکن. اسم من شارون است.
    سه ماه بعد به سیاتل برگشتم.
    تلفن کردم اما صدای دیگری پاسخ داد.
    «اطلاعات بفرمائید»
    «می‌توام با شارون صحبت کنم؟»
    «آیا دوستش هستید؟»
    «بله، دوست قدیمی»
    «متأسفم که این مطلب را به شما می‌گویم. شارون این چند سال آخر به صورت نیمه‌وقت کار می‌کرد زیرا بیمار بود. او 5 هفته پیش در گذشت»

    قبل از این که تلفن را قطع کنم گفت «شما گفتید دوست قدیمی‌اش هستید.
     آیا همان کسی هستید که با چکش روی انگشتتان زده بودید؟»
    با تعجب گفتم «بله»
    «شارون برای شما یک پیغام گذاشته است. او به من گفت اگر شما زنگ زدید آن را برایتان بخوانم»
    سپس چند لحظه طول کشید تا درِ پاکتی را باز کرد و گفت:
    «نوشته به او بگو دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست.
    خودش منظورم را می‌فهمد»
    من از او تشکر کردم و گوشی را گذاشتم.

     هرگز تأثیری که ممکن است بر دیگران بگذارید را دست کم نگیرید

    ویرایش شده توسط elham khajoi در تاریخ ۲۷/۴/۱۳۹۵   ۱۵:۱۷
  • leftPublish
  • ۱۱:۰۲   ۱۳۹۵/۴/۲۸
    avatar
    elham khajoi
    دو ستاره ⋆⋆|3355 |2818 پست

    سلف سرویس !!

    "امت فاکس" نویسنده و فیلسوف معاصر ایرلندی
    در اولین سفر خود به آمریکا برای صرف غذا به رستورانی رفت.
    او در گوشه ای به انتظار پیش خدمت نشست
    اما کسی به او توجه نمیکرد.
    از همه بدتر افرادی که بعد از او وارد شده بودند همگی مشغول خوردن بودند.
    پس از چند دقیقه با ناراحتی از مردی که برسرمیز مجاور نشسته بود پرسید:
    من ۲۰ دقیقه است که اینجا نشسته ام؛
    چرا پیشخدمت به من توجه نمیکند،
    درحالی که همه مشغول خوردن هستند
    و من درانتظار نشسته ام؟
    مرد پاسخ داد:
    اینجا "سلف سرویس"است؛
    به انتهای رستوران بروید هرچه میخواهید درسینی بگذارید پول آن را بپردازید و غذایتان رامیل کنید.
    "امت فاکس" بعدها دراین خصوص نوشت:
    "احساس حماقت میکردم؛
    وقتی غذا را روی میزگذاشتم ناگهان به ذهنم رسید
    که زندگی هم در حکم سلف سرویس است.
    همه نوع رخداد ،فرصت،موقعیت،شادی و غم
    در برابر ما قرار دارد.
    درحالی که اغلب ما بی حرکت روی صندلی خود چسبیده ایم و آنچنان محو این هستیم که دیگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتی شده ایم که او چراسهم بیشتری دارد!
    ولی به ذهنمان نمی رسد از جای خود برخیزیم و ببینیم چه چیزهایی فراهم است وبرداریم!!

  • ۱۴:۵۵   ۱۳۹۵/۷/۴
    avatar
    elham khajoi
    دو ستاره ⋆⋆|3355 |2818 پست

    وقتی همسرم فهمید با نامادریش ارتباط دارم، او را کشتم!

    زن جوان، قربانی عشق شیطانی شوهر

     شامگاه هجدهم اردیبهشت سال۸۸ مردی به کلانتری هفت چنار تهران رفت واعلام کرد دخترش« بنفشه» در خانه همسرش پس از ضرب وشتم شدید وسپس با ضربه‌های چاقو به کما رفته و در بیمارستان هفتم تیر بستری شده است. با اعلام این گزارش، تیمی از مأموران کلانتری در بیمارستان حاضر شدند و تحقیقات را آغاز کردند. نخستین بررسی‌ها نشان داد شب حادثه بنفشه- 17 ساله- در مقابل چشمان پسرش به خاطر اجرا گذاشتن مهریه با همسرش درگیر و پس از ضرب و شتم شدید با چاقو مجروح شده است. این زن که بشدت آسیب دیده بود برای نجات خود با خواهرش تماس گرفته و با کمک همسایگان به بیمارستان انتقال یافته بود. اما شدت جراحات طوری بود که او دوام نیاورد و صبح روز بعد جان سپرد.با مرگ این زن، پرونده به دایره جنایی ارسال شد. کارآگاهان نیز درنخستین گام شوهر 42 ساله قربانی جنایت را تحت تعقیب قرار دادند.

     

    اظهارات تکان دهنده خواهر قربانی

    خواهر مقتول در اظهاراتش به پلیس گفت: پیش از ازدواج بنفشه، نامادری‌ام با شاپور ارتباط داشت و برای اینکه روی این بی‌آبرویی سرپوش گذاشته شود، بنفشه که 14 سال بیشتر نداشت به اجبار به عقد شاپور درآمد و به خانه او رفت. پس از ازدواج، خواهرم همیشه توسط شوهرش مورد ضرب و شتم و آزار و اذیت قرار می‌گرفت. آنها صاحب پسرکوچولویی هم شده بودند اما یک روز وقتی بنفشه به خانه می‌رود شوهرش و نامادری‌ام را در شرایط بدی می‌بیند. بعد از آن اتفاق اوخواستارجدایی شد و پس از درخواست طلاق مهریه‌اش را نیز اجرا گذاشت. پرونده جدایی آنها تا یک سال و نیم بعد ادامه داشت تا اینکه شاپور در شب حادثه خواهرم را به بهانه اجرا گذاشتن مهریه‌اش آنقدر کتک وبعد هم با چاقوزد که او پس از چند ساعت کما جان باخت. شاپور هم بعد از جنایت متواری شد.

       پایان یک سال زندگی پنهانی

    ردیابی برای دستگیری قاتل فراری ادامه داشت تا اینکه سرانجام شاپور در خانه‌ای متروکه درجنوب تهران دستگیر شد. او در نخستین بازجویی‌های پلیس منکر قتل شد اما پس از مدتی به جنایت اعتراف کرد.پس از این اعتراف‌های متهم 42 ساله، این پرونده در چند مرحله در شعبه چهارم دادگاه کیفری مورد رسیدگی قرارگرفت ومتهم به قصاص محکوم شد.در حالی که پرونده تا اجرای حکم قصاص فاصله‌ای نداشت خانواده مقتول حاضر شدند در ازای دریافت 600 میلیون تومان دیه ازقصاص بگذرند. به این ترتیب محکوم به مرگ، روز دوشنبه پس از محاکمه  با پرداخت مبلغ دیه و رضایت اولیای دم از قصاص رهایی یافت. او همچنین به خاطر داشتن روابط غیراخلاقی نیزبه زندان محکوم شد.

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
زیربخش
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان