خانه
× برای دیدن جدیدترین مطالب این تاپیک اینجا کلیک کنید و برای دیدن صفحه ابتدایی، این پنجره را ببندید.
برای دیدن صفحات دیگر، بر روی شماره صفحه در شمارنده بالا کلیک کنید.
مشاهده جدیدترین مطالب این تاپیک
11.8K

داستــــــــــان کوتاه دوست دارید ؟!!! بیاید

  • ۱۶:۳۳   ۱۳۹۲/۱۱/۲۳
    avatar
    کاربر فعال|456 |553 پست
    دوستانم سلام

    من تا حالا کسی رو ندیدم که داستان دوست نداشته باشه ، منظورم داستان کوتاهه

    البته داستان های بلند هم مشتاق های خودشو داره .

    تو این تاپیک بیایم داستان کوتاه قشنگ بزاریم ....و لذت ببریم ...


    ممنونم ....موفق باشید
  • leftPublish
  • ۱۶:۳۳   ۱۳۹۲/۱۱/۲۳
    avatar
    مهندس مشعوف
    کاربر فعال|456 |553 پست
     

    http://g5line.com/wp-content/uploads/2014/02/starts-300x185.jpg" alt="starts" height="255" width="415" />


    داستان 1 - تمام شب بیدار ماندن را تمرین می کنم

    خلبانی
    به نام چالز لیندبرگ اولین فردی بود که اقیانوس اطلس را تک نفره طی کرد.
    او بیش از سی و سه ساعت به تنهایی پرواز کرد و در حدود پنج هزار کیلومتر را
    بطور باور نکردنی پیمود. این کاری نیست که مثلا کسی از خانه بیرون رود و
    ان را انجام دهد. او باید برای آن زحمت بکشد. لیندبرگ چگونه این کار را
    انجام داد؛ داستانی که دوستش فرانک ساموئلز نقل می کند، مطلب را کمی روشن
    می کند. لیند برگ در دهه ی ۲۰ میلادی پروازهای نامه رسانی را به حداکثر
    نقاط کشورش با هواپیما انجام می داد. ساموئلز نیز گاهی اوقات او را همراهی
    می کرد. این دو دوست، در هتل کوچکی در یک شهر، شبی را گذراندند. وقتی
    ساموئلز نیمه شب بیدار شد، دید که لیند برگ نزدیک پنجره نشسته است و در حال
    نگاه کردن به ستاره هاست. با توجه به اینکه روز پر کاری را گذرانیده بود
    ساموئلز از او پرسید:” تا این وقت شب بیداری؟” لیندبرگ جواب داد: دارم
    تمرین می کنم. ساموئلز پرسید: چه چیزی را تمرین می کنی؛ تمام شب بیدار
    ماندن را تمرین می کنم. آمادگی می تواند به معنی فرق بین برد و باخت باشد.
    در واقع آمادگی، بزرگ ترین دوست شجاعت و بزرگ ترین دشمن ترس است.

    تصاویر زیباسازی وبلاگ ، عروسک یاهو ، متحرک             <a href=http://www.bahar22.com"="" target="_blank">www.bahar22.com" border="0" height="74" width="449" />

     


  • ۱۶:۵۶   ۱۳۹۲/۱۱/۲۳
    avatar
    مهندس مشعوف
    کاربر فعال|456 |553 پست
     

    داستان 2 - داستان فرق من و شما در چیست؟

     

     دو
    مرد سالخورده در اتاقی نشسته و منتظر صرف ناهار بودند. یکی از آن دو، مرد
    بسیار عاقلی بود که در بسیاری از کشورها شهرت داشت و دیگری گردشگری بود که
    آمده بود تا در مورد دانایی این مرد اطلاعاتی کسب کند. اما آن مرد دانا در
    تمام آن روز هیچ چیز حاکی از عقل و درایت نگفت و با لاخره آن گردشگر مایوس
    شد و پرسید:” ببخشید اما من فرق بین خودم و شما را نفهمیدم. شما البته
    مهمان نوازی کردید، اما بگذارید صادقانه بگویم آیا ما دو مرد سالخورده
    نیستیم که در اتاق منتظر خوردن شام هستیم؟” مرد عاقل گفت:” شما اشتباه می
    کنید، شما تمام عمر خود را صرف حفظ زندگی خصوصی خود کرده اید که تشکیل شده
    از خاطرات گذشته و چیزهای دوست داشتنی و دوست نداشتنی زندگی تان. شما در
    زندگی فقط تعدا معینی از افراد را دوست داشته اید و با هیچ کس دیگر کاری
    نداشته اید. دنیای درونی من شبیه شما نیست. آن بر روی همه گشوده است. همه
    می توانند به آن وارد شده و مورد استقبال قرار گیرند. هنگامی که من به درون
    نگاه میکنم، آنچه می بینم عشق است. بنابراین نه چیزی دارم که پنهان کنم و
    نه چیزی که از آن حفاظت نمایم.” مکانی که در آن عشق هرگز نمی میرد واقعیت دارد، این تنها نگرشی است که ارزش دارد با آن زندگی کنیم.” ویلیام جونز”

     


     

    ساعت زنانه مارگاریتا
  • ۱۶:۵۷   ۱۳۹۲/۱۱/۲۳
    avatar
    مهندس مشعوف
    کاربر فعال|456 |553 پست
     

    داستان 3 -داستان گدا و یک صندوق قدیمی...

     

    گدایی
    سی سال کنار جاده ای نشسته بود . روزی غریبه ای از کنار او گذشت . گدا مثل
    همیشه کاسه خود را به سوی او گرفت و از او درخواست پول کرد . غریبه گفت
    چیزی ندارم به تو بدهم . آنگاه از او پرید آن چیست که رویش نشسته ای ؟

    گدا
    گفت هیچ . یک صندوق قدیمی . تا آنجا که یادم می آید روی همین صندوق نشسته
    ام و گدایی کرده ام . ... غریبه گفت آیا تا کنون داخل صندوق را دیده ای ؟
    گدا جواب داد ؛ نه برای چه باید داخلش را ببینم ؟ غریبه اصرار کرد که او
    داخل صندوق را نگاهی بیاندازد و گدا کنجکاو شد و سعی کرد در صندوق را باز
    کند . ناگهان در صندوق باز شد و گدا با حیرت و ناباوری و شادمانی دید که
    صندوق پر از جواهر است .

    من همان غریبه اما که چیزی ندارم به تو بدهم . اما به تو می گویم نگاهی به درون بینداز . نه درون صندوق بلکه درون خویش .

    صدایت
    را می شنوم که می گویی اما من گدا نیستم . اما همه کسانی که ثروت حقیقی
    خویش را پیدا نکرده اند گدایند . همان ثروتی که شادمانی از هستی است . همان
    چشمه ژرف که در درون می جوشد .

    آن ها اگر ملیون ها دلار پول نیز
    داشته باشند باز هم گدایند . این آدم ها با کاسه گدایی در دست بیرون از
    خویش پرسه می زنند تا از این و آن ذره ای لذت یا رضایت کسب کنند . آن ها
    اعتبار امنیت و عشق می خواهند و نمی دانند که گنجی که درون آن هاست بیش تر
    از همه آن چیز هایی است که دنیا می تواند به آن ها پیشکش کند .

     


  • ۱۶:۵۸   ۱۳۹۲/۱۱/۲۳
    avatar
    مهندس مشعوف
    کاربر فعال|456 |553 پست
     

    داستان 4 - داستان ملا و سرمایه دار...

    سرمایه داری در نزدیکی مسجد قلعه فتح الله کابل رستورانی ساخت که در آن موسیقی و رقص بود و برای مشتریان مشروب هم سرو می شد

    ملای
    مسجد هر روز در پایان موعظه دعا می کرد تا خدا صاحب رستوران را به قهر و
    غضب خود گرفتار کند و بلای آسمانی بر این رستوران نازل شود.

    یک ماه از فعالیت رستوران نگذشته بود که ... رعد و برق و توفان شدید شد و رستوران به خاکستر تبدیل گردید...

    ملا روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را بجا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبریک گفت...

    و اضافه کرد: اگر مومن از ته دل از خداوند چیزی بخواهد، از درگاه خدا ناامید نمی شود.

    اما خوشحالی مومنان و ملای مسجد دیری نپایید...

    صاحب رستوران به محکمه شکایت برد و از ملای مسجد خسارت خواست...

    ملا و مومنان چنین ادعایی را نپذیرفتند.

    قاضی دو طرف را به محکمه خواست و بعد از این که سخنان دو جانب دعوا را شنید و

    گلویی صاف کرد و گفت : نمی دانم چه بگویم ؟! سخن هر دو را شنیدم

    یک سو ملا و مومنانی هستند که به تاثیر دعا و ثنا ایمان ندارند
    وسوی دیگر مرد شراب فروشی که به تاثیر دعا ایمان دارد؟!


  • ۱۷:۰۰   ۱۳۹۲/۱۱/۲۳
    avatar
    مهندس مشعوف
    کاربر فعال|456 |553 پست
     

    داستان 5 - تمام سعی خود...

     

    گنجشکی به آتش نزدیک میشد و برمیگشت !!!
    پرسیدند چه میکنی ؟؟!!!!
    گفت : در این نزدیکی چشمه ای است من نوک خودرا پر از آب میکنم و بر روی آتش میریزم !!!
    همه با تعجب گفتند : اما حجم آتش چندین هزار برابر حجم آبی است که تو رویش میریزی و این کاری بس بیهوده است !!!!
    گنجشک
    گفت : مهم نیست که آبی را که من میریزیم کم باشد !!! مهم این است که فردای
    روزی اگر کسی از من پرسید هنگامی که دوستت داشت در آتش میسوخت تو چه کردی ,
    بگویم : تمام سعی خورا برای نجاتش کردم.


  • leftPublish
  • ۲۳:۲۲   ۱۳۹۲/۱۱/۲۳
    avatar
    مهندس مشعوف
    کاربر فعال|456 |553 پست
     

    داستان 6 - داستان شایستگی

    http://g5line.com/wp-content/uploads/2014/02/dreamfears-300x185.jpg" alt="dream&fears" height="185" width="300" />

    امروزه
    گیتارهای باب تایلور از جمله بهترین گیتارهای آگوستیک جهان است و کارخانه
    اش ۲۰۰ نوع ابزار موسیقی تولید می کند. باب می گوید: گیتارهای خوب در واقع
    محصول ابزارها و امکانات خوب هستند و البته افراد نیز به همان اندازه اهمیت
    دارند. او می گوید باید افرادتان را به صورت یک تیم خوب در آورید. یعنی
    محیطی ایجاد کنید که افراد آنچه را فکر می کنند، بر زبان بیاورند. متعصب
    نباشید، این نگرش باعث می شود که بهترین ایده ها مطرح و به کار گرفته شوند.
    در واقع ایجاد تیم به اندازه ی تولید محصول ( نتیجه ی کار) اهمیت دارد. او
    در ادامه حرف جالبی زده؛ ما از یک ورق کاغذ سفید شروع کردیم و این سوال را
    مطرح نمودیم که چه می خواهیم؟… حالا داریم آن را به وجود می آوریم. الهام و
    ایده گرفتن آسان است. بخش دشوار کار،به کار بردن ایده هاست. تیمی که چنین
    قابلیت هایی دارد، چگونه می تواند بازنده باشد؟… برای شما داستان جالبی هم
    دارم که بنا به دو اصل مربوط به کفایت داشتن در امور نوشته شده.

    ۱- در حرفه تان متمرکز شوید.


    ۲- برای کارهای کوچک هم عرق بریزید.


    و اما داستان:

    یک ناخدای کشتی با مهندس ارشد در مورد اینکه کدام فرد متخصص برای هدایت
    کشتی ضروری تر است بحث می کردند. بحث داغ و داغ تر شد. سر انجام ناخدا
    پیشنهاد کرد که آنها به مدت یک روز کارهایشان را با هم جا به جا کنند.
    مهندس ارشد باید بر روی عرشه می ماند و ناخدا باید به موتورخانه می رفت.
    چند ساعت بعد از تغییر مسئولیت ها و انجام آن، ناخدا در حالی که عرق می
    ریخت از موتور خانه بیرون آمد، یونیفرم و صورتش کثیف و روغنی شده بود. او
    فریاد زد” مهندس به موتورخانه بروید، نمی توانم کشتی را راه بیندازم.”
    مهندس نالید:” البته که نمی توانید، من کشتی را به گل نشانده ام



     


  • ۲۳:۲۷   ۱۳۹۲/۱۱/۲۳
    avatar
    مهندس مشعوف
    کاربر فعال|456 |553 پست
                                                      داستان 7 - داستان دزدی از طرف خدا


     غروب یک روز بارانی زنگ تلفن به صدا در آمد. زن گوشی را برداشت. آن طرف خط
    پرستار دخترش با ناراحتی خبر تب و لرز شدید دختر کوچکش را به او داد. زن
    تلفن را قطع کرد و با عجله به سمت پارکینگ دوید، ماشین را روشن کرد و به
    نزدیکترین داروخانه رفت تا داروهای دختر کوچکش را بگیرد. وقتی از داروخانه
    بیرون آمد، متوجه شد به خاطر عجله ای که داشته سوئیچ را داخل ماشین جا
    گذاشته است.زن پریشان با تلفن همراهش با خانه تماس گرفت. پرستار به او گفت
    که حال دخترش هر لحظه بدتر می شود. او جریان کلید اتومبیل را برای پرستار
    گفت. پرستار به او گفت که سعی کند با سنجاق سر در اتو مبیل را باز کند. زن
    سریع سنجاق سرش را باز کرد، نگاهی به در انداخت و با ناراحتی گفت: ولی من
    که بلد نیستم از این استفاده کنم. هوا داشت تاریک می شد و باران شدت گرفته
    بود. زن با وجود نا امیدی زانو زد و گفت: خدایا کمکم کن! در همین لحظه مردی
    ژولیده با لباس های کهنه به سویش آمد. زن یک لحظه با دیدن قیافه مرد ترسید
    و با خودش گفت: خدای بزرگ، من از تو کمک خواستم آن وقت این مرد…! زبان زن
    از ترس بند آمده بود، مرد به او نزدیک شد و گفت: خانم، مشکلی پیش آمده؟ زن
    جواب داد: بله، دخترم خیلی بیمار است و من باید هر چه سریع تر به خانه برسم
    ولی سوئیچ را داخل ماشین جا گذاشته ام و نمی توانم درش را باز کنم. مرد از
    او پرسید که آیا سنجاق سر همراه دارد؟ و زن فورا سنجاق سرش را به او داد و
    مرد در مدت چند ثانیه در اتومبیل را باز کرد! زن بار دیگر زانو زد و با
    صدای بلند گفت: خدایا متشکرم! سپس رو به مرد کرد و گفت: آقا متشکرم، شما
    مرد شریفی هستید! مرد سرش را برگرداند و گفت: نه خانم، من مرد شریفی
    نیستم.من یک دزد اتومبیل بودم و همین امروز از زندان آزاد شده ام!!! خدا
    برای کمک به زن یک دزد فرستاده بود،آن هم یک دزد حرفه ای!زن آدرس شرکتش را
    به مرد داد و از او خواست که فردای آن روز حتما به دیدنش برود… فردای آن
    روز وقتی مرد ژولیده وارد دفتر رییس شرکت شد، فکرش را هم نمی کرد که روزی
    به عنوان راننده مخصوص در آن شرکت بزرگ استخدام شود…



  • ۰۹:۵۶   ۱۳۹۲/۱۱/۲۴
    avatar
    سولماز
    یک ستاره ⋆|836 |1199 پست
    به به آقای مهندس.... همیشه با تاپیک های خاص و خوب...
    داستان ها خیلی خوب بودن.
    اگه بخوایم بزاریم موضوعش آزاده؟
  • ۱۰:۳۲   ۱۳۹۲/۱۱/۲۴
    avatar
    مهندس مشعوف
    کاربر فعال|456 |553 پست
    سلام سولماز خانم خوبین
    ممنونم که تشریف آورید
    آره هر موضوعی که دوس دارید بزارید
    راستی اگه مثلا بالاش شماره بزنید که مثلا داستان 8 - 9 -10 اینجورذی ی خورده بانظم نره

    ممنونم از لطفتون
  • ۱۸:۵۳   ۱۳۹۲/۱۱/۲۴
    avatar
    سولماز
    یک ستاره ⋆|836 |1199 پست

    ممنونم.
    چشم. حتما.
  • leftPublish
  • ۰۰:۰۹   ۱۳۹۲/۱۱/۲۵
    avatar
    مهندس مشعوف
    کاربر فعال|456 |553 پست
     داستان 8 - داستان جان پل جونز دوجوریا
       

    جان پل جونز در ۱۳ آوریل سال ۱۹۴۴ در همسایگی اکوپارک در لوس آنجلس در
    ایالت کالیفرنیا متولد شد. پدر او مهاجری ایتالیایی و مادرش مهاجری یونانی
    بود. والدین پل زمانی که او دو ساله بود از هم جدا شدند. جان در ۹ سالگی به
    همراه برادر بزرگترش برای اینکه کمک خرج خانواده باشند، شروع به فروش
    کارتهای کریسمس و روزنامه کردند. این دو برادر حوالی ساعت ۳ صبح از خواب
    بیدار می شدند تا بتوانند روزنامه ها را به درب منزل مشتریان تحویل
    دهند.زمانی که معلوم شد مادر آنها قادر نیست زندگی فرزندانش را تامین کند،
    آنها را به پرورشگاه فرستادند. دوجوریا بیشتر دوران جوانی خود را در دسته
    های خیابانی در شرق لوس آنجلس گذراند، اما زمانی که معلم ریاضی اش در
    دبیرستان جان مارشال به او گفت که هرگز در هیچ کاری در زندگی موفق نخواهد
    شد، تصمیم گرفت تغییر کند. جان پل دو جوریا در سال ۱۹۶۲ از دبیرستان فارغ
    التحصیل شد. او دو سال را در نیروی دریایی ایا لات متحده گذراند و پس از آن
    در شغلهای مختلفی چون سرایداری، لوله کشی گاز، تعمیر دوچرخه تا فروش
    دایرةالمعارفها، ماشین های فتوکپی و حتی فروش بیمه های عمر مشغول به کار
    شد. جان پل که در دهه ی دوم زندگی خود بود و بیش از آن مغرور بود که دست
    کمک به سوی کسی دراز کند، ناگهان خود را فردی بی خانمان و فقیر یافت که
    قوطیهای نوشابه و کنسرو را می فروخت تا پول اندکی به دست آورد و کمی غذا
    برای خود بخرد. او حتی شب ها در ماشین می خوابید. اما مهم نبود که چقدر این
    وضعیت سخت باشد. او به هر حال توانست این وضعیت را پشت سر بگذارد. در
    نهایت، سر نوشت دوجوریا زمانی که توانست در جایگاه بازار یابی اولیه مجله ی
    تایمز استخدام شود، کمی تغییر کرد. کمی بعد او به عنوان مدیر انتشار مجله
    در لوس آنجلس انتخاب شد. دو جوریا اولین بار زمانی که در سال ۱۹۷۱ به
    استخدام یک شرکت تخصصی پیشتاز در زمینه ی تولید محصولات سالنهای آرایشگاه
    در امریکا در آمد، با دنیای محصولات مراقبت پوست آشنا شد. البته او به خاطر
    مخالفتهایش بر سر استراتژیهای کسب و کار از این کار اخراج شد.دوجوریا در
    سال ۱۹۸۰ به همراه دوستش، پل میشل که یک آرایشگر بود، شرکت جان پل میشل
    سیستمز را با دریافت وامی ۷۵۰ دلاری راه اندازی کرد. پل میشل در آن زمان
    یکی از تاثیر گذارترین طراحان موی امریکا بود. آنها لوسیونها و مجموعه هایی
    مخصوص مو و روشهایی برای مدل دادن به مو را ارائه کردند که در ان زمان
    بسیار انقلابی بود. دوجوریا و میشل در ابتدا خود برای فروش محصولاتشان به
    آرایشگاهها می رفتند و از استراتژی ای استفاده می کردند که تا ان زمان
    استفاده نشده بود. آنها محصولات خود را به شکل رایگان در آرایشگاهها به
    نمایش گذاشته و امتحان می کردند. پل میشل در سال ۱۹۸۹ از دنیا رفت و پسرش،
    آگوست، به زودی راه پدرش را دنبال کرد و به شکلی خستگی ناپذیر کار کرد تا
    احترام همکارانش در شرکت را به دست آورد. امروزه شرکت جان پل میشل سیستمز
    بیش از ۹۰ محصول مراقبت از مو را تولید می کند که در بیش از ۹۰ هزار
    آرایشگاه در ایالات متحده و در بیش از ۴۵ کشور دنیا به فروش می روند. فروش
    سالانه ی این شرکت در حدود ۹۰۰ میلیون دلار است. دوجوریا که به یافتن منابع
    انرژی جایگزین علاقه دارد، به تامین مالی اولین پالایشگاه نفت دوستدار
    طبیعت در تونس کمک می کند. او همچنین روی اتومبیلهایی که با انرژی خورشیدی
    کار می کنند سرمایه گذاری کرده است. دوجوریا علاوه بر شرکت اصلی خود در
    حوزه های زیاد و متنوع دیگری سرمایه گذاری کرده است. وی همچنین میلیونها
    دلار به جنبش های خیریه متنوع کمک مالی کرده که به واسطه ی این کمکها جوایز
    متعددی نیز دریافت کرده است. او اعتقاد دارد که هر کدام از انسانها در هر
    رزو مسئولیتی دارد برای اینکه این دنیا را به مکانی بهتر برای زندگی تبدیل
    کند. او همچنین بر این باور است که هیچ کاری در دنیا ارزش انجام دادن را
    ندارد، مگر اینکه از انجام آن لذت ببرید.
  • ۱۲:۱۶   ۱۳۹۲/۱۱/۲۵
    avatar
    بلوندی
    کاربر فعال|567 |644 پست

    داستان شماره 9: قاصدک و رز آبی

    چهار نفر از اعضاء خانواده قرار بود به مهمانی به منزل ما بیایند.همسرم سخت مشغول تهیّه و تدارک بود.

    پیشنهاد کردم به سوپرمارکت بروم و بعضی اقلامی را که لازم بود بگیرم، مثل
    لامپ، حوله کاغذی، کیسه زباله، مواد شوینده و امثال آن.  از خانه بیرون
    رفتم.داخل مغازه از این سو به آن سو شتابان رفتم و آنچه می خواستم برداشتم و به طرف صندوق رفتم تا بهای آنها را بپردازم.در راهروی باریکی جوانی ایستاده و راه را بسته بود؛ بیش از شانزده ساله به نظر نمی آمد.
    من هم زیاد عجله نداشتم، پس با شکیبایی ایستادم تا پسر جوان متوجّه وجود من بشود.
    در این موقع دیدم که با هیجان دستش را در هوا تکان داد و با صدای بلندی گفت، “مامان، من اینجام.”

    معلومم شد که دچار عقب افتادگی ذهنی است.
    وقتی برگشت و مرا دید که درست نزدیک او ایستاده ام و می خواهم به هر زحمتی که هست رد بشوم، جا خورد.
    چشمانش گشاد شد و وقتی گفتم، “هی رفیق، اسمت چیه؟” تعجّب تمام صورتش را فرا گرفت.
    با غرور جواب داد، “اسم من دِنی است و با مادرم خرید می کنم.”
    گفتم، “عجب! چه اسم قشنگی؛ ای کاش اسم من دِنی بود؛ ولی اسم من استیوه.”
    پرسید، “استیو، مثل استیوارینو؟” گفتم، “آره؛ چند سالته، دِنی؟”
    مادرش آهسته از راهروی مجاور به طرف ما نزدیک میشد. دنی از مادرش پرسید، “مامان، من چند سالمه؟”
    مادرش گفت، “پانزده سالته، دنی؛ حالا پسر خوبی باش و بگذار آقا رد بشن.”

    من حرف او را تصدیق کردم و سپس چند دقیقۀ دیگر دربارۀ تابستان، دوچرخه و مدرسه با دنی حرف زدم.
    چشمانش از هیجان می رقصید، زیرا مرکز توجّه کسی واقع شده بود. سپس ناگهان برگشت و به طرف بخش اسباب بازیها رفت.

    مادر دنی آشکارا متحیّر بود و از من تشکّر کرد که کمی صرف وقت کرده با پسرش حرف زده بودم.
    به من گفت که اکثر مردم حتّی حاضر نیستند نگاهش کنند چه رسد به این که با او حرف بزنند.
    به او گفتم که باعث خوشحالی من است که چنین کاری کرده ام و سپس حرفی زدم که
    اصلاً نمیدانم از کجا بر زبانم جاری شد، مگر آن که روح القدس الهام کرده
    باشد.

    به او گفتم که در باغ خدا گلهای قرمز، زرد و
    صورتی فراوان است؛ امّا، “رُزهای آبی” خیلی نادرند و باید به علّت زیبایی و
    متمایز بودنشان تقدیر شوند.

    میدانید، دِنی رُز آبی است و اگر کسی نایستد

    و با قلبش بوی خوش او را به مشام ننشاند و از ژرفنای دلش او را در کمال
    محبّت لمس ننماید،
    در این صورت این موهبت خدا را از دست داده است.

    لحظه ای ساکت ماند و سپس اشکی در چشمش ظاهر شد و گفت، “شما کیستید؟”

    بدون آن که فکر کنم گفتم، “اوه، احتمالاً من فقط گل قاصدکم؛ امّا شکّی نیست که دوست دارم در باغ خدا زندگی کنم.”
    دستش را دراز کرد و دست مرا فشرد و گفت، “خدا شما را در پناه خویش گیرد!” که سبب شد اشک من هم در آید.

    آیا امکان دارد پیشنهاد کنم دفعۀ آینده که
    رُز آبی دیدید، هر تفاوتی که با دیگر انسانها داشته باشد، روی خود را بر
    نگردانید و از او دوری نکنید؟

    اندکی وقت صرف کنید، لبخندی بزنید، سلامی بکنید.

    چرا؟ برای این که این مادر یا پدر ممکن بود شما باشید.

    آن رُز آبی امکان داشت فرزند، نوه، خواهرزاده، یا عضو دیگری از خانوادۀ شما باشد.

    همان لحظه ای که وقت صرف می کنید ممکن است دنیایی برای او یا خانواده اش ارزش داشته باشد.


    داستــــــــــان کوتاه دوست دارید ؟!!! بیاید
    ویرایش شده توسط بلوندی در تاریخ ۲۵/۱۱/۱۳۹۲   ۱۲:۲۰
  • ۱۲:۴۸   ۱۳۹۲/۱۱/۲۵
    avatar
    مهندس مشعوف
    کاربر فعال|456 |553 پست
    ممنونم خانم بلوندی
  • ۱۵:۱۳   ۱۳۹۲/۱۱/۲۵
    avatar
    مهندس مشعوف
    کاربر فعال|456 |553 پست
     

    داستان 10 -داستانک آموزنده قهوه زندگی


     

    چند
    دوست دوران دانشجویی که پس از فارغ التحصیلی هر یک شغل های مختلفی داشتند و
    در کار و زندگی خود نیز موفق بودند، پس از مدت ها با هم به دانشگاه سابق
    شان رفتند تا با استادشان دیداری تازه کنند.

    آنها
    مشغول صحبت شده بودند و طبق معمول بیشتر حرف هایشان هم شکایت از زندگی
    بود. استادشان در حین صحبت آنها قهوه آماده می کرد. او قهوه جوش را روی میز
    گذاشت و از دانشجوها خواست که برای خود قهوه بریزند.

    روی میز لیوان های متفاوتی قرار داشت; شیشه ای، پلاستیکی،
    چینی، بلور و لیوان های دیگر. وقتی همه دانشجوها قهوه هایشان را ریخته
    بودند و هر یک لیوانی در دست داشت، استاد مثل همیشه آرام و با مهربانی گفت…

    بچه ها، ببینید؛ همه شما لیوان های ظریف و زیبا را انتخاب کردید و الان فقط لیوان های زمخت و ارزانقیمت روی میز مانده اند.

    دانشجوها
    که از حرف های استاد شگفت زده شده بودند، ساکت بودند و استاد حرف هایش را
    به این ترتیب ادامه داد: «در حقیقت، چیزی که شما واقعا می خواستید قهوه بود
    و نه لیوان. اما لیوان های زیبا را انتخاب کردید و در عین حال نگاه تان به
    لیوان های دیگران هم بود. زندگی هم مانند قهوه است و شغل، حقوق و جایگاه
    اجتماعی ظرف آن است. این ظرف ها زندگی را تزیین می کنند اما کیفیت آن را
    تغییر نخواهند داد.

    البته
    لیوان های متفاوت در علاقه شما به نوشیدن قهوه تاثیر خواهند گذاشت، اما
    اگر بیشتر توجه تان به لیوان باشد و چیزهای با ارزشی مانند کیفیت قهوه را
    فراموش کنید و از بوی آن لذت نبرید، معنی واقعی نوشیدن قهوه را هم از دست
    خواهید داد. پس، از حالا به بعد تلاش کنید نگاه تان را از لیوان بردارید و
    در حالیکه چشم هایتان را بسته اید، از نوشیدن قهوه لذت ببرید.»


  • ۱۶:۲۵   ۱۳۹۲/۱۱/۲۶
    avatar
    مهندس مشعوف
    کاربر فعال|456 |553 پست
     

    داستان 11 - داستان هر وقت او بخواهد ....


    http://g5line.com/wp-content/uploads/2014/02/the-best-300x185.jpg" alt="the best" height="185" width="300" />

    ساعت
    سازی بود که ساعت هم تعمیر می کرد. روزی مردی با ساعتی خراب وارد مغازه شد
    و گفت:” ساعتم خراب شد. فکر می کنید بتوانید تعمیرش کنید؟” ساعت ساز جواب
    داد:” خوب، البته سعی خودم را می کنم.” مرد گفت:” متشکرم، اما این ساعت
    برای من خیلی ارزشمند است.” و ساعتش را برداشت و رفت. بعد از او مرد دیگری
    وارد مغازه شد و گفت:” ساعتم کار نمی کند. اما اگر این چیز کوچک را اینجا
    بگذاری و آن یک را هم اینجا، مطمئنم که دوباره مثل روز اولش کار می کند.”
    ساعت ساز چیزی نگفت. ساعت را گرفت و همان کاری را کرد که مرد گفته بود. ظهر
    نشده بود که باز مرد دیگری وارد مغازه شد. ساعتش را گذاشت و گفت:” یک ساعت
    دیگر بر می گردم تا ببرمش.” این را گفت و مغازه را ترک کرد. قبل از اینکه
    مغازه را تعطیل کند، چهارمین مرد وارد مغازه شد و گفت:” قربان، ساعتم کار
    نمی کند. من هم چیزی راجع به تعمیر ساعت نمی دانم. لطفا هر وقت آماده شد
    خبرم کنید.” به نظر شما از میان چهار مردی که به مغازه آمدند، کدام یک
    ساعتش تعمیر شد؟ ما اغلب مشکلاتمان را نزد خدا می بریم و پیش از بازگشت
    آنها را با خود بر می گردانیم. گاهی برای خدا تعیین می کنیم که چگونه گره
    از کار ما بگشاید. برای خدا زمان تعیین می کنیم که تا چه زمانی باید دعای
    ما را برآورده کند. درست مثل مردانی که به ساعت سازی آمدند. باید مشکل را
    به خدا واگذار کنیم. او خود پس از حل آن ما را خبر می کند. خداوند همیشه
    وقت شناس است.


  • ۱۶:۳۱   ۱۳۹۲/۱۱/۲۶
    avatar
    ستاره
    یک ستاره ⋆|314 |1473 پست
    مهندس مثل همیشه تاپیک هاتون بی نظیره
  • ۱۷:۴۸   ۱۳۹۲/۱۱/۲۶
    avatar
    مهندس مشعوف
    کاربر فعال|456 |553 پست
    ممنونم ستاره خانم
  • ۱۰:۰۴   ۱۳۹۲/۱۱/۲۷
    avatar
    مهندس مشعوف
    کاربر فعال|456 |553 پست
     

    داستان 12 - داستان امانت ...


    روزی
    ” عارفی” در جاده ای می رفت. او با گدایی برخورد کرد که زیر درختی خوابیده
    بود. لباس های مرد گدا پاره و کثیف و پاهایش گل آلود بودند. سادو واسوانی
    با دست های خود بدن آن مرد را شست و پیراهنش را به او بخشید. مرد گدا به
    کلاهی که بر سر عارف بود اشاره کرد و عارف بدون کو چکترین درنگ و تردیدی
    کلاهش را نیز به آن مرد بخشید و گفت:” این پیراهن، کلاه و هرچه دارم همه به
    من امانت داده شده تا آنان را به کسانی که بیش از من به آنها نیازمند
    هستند بدهم.” به راستی که هر چه در تملک ماست، زمان، استعداد، تحصیلات،
    قدرت، ثروت، دارایی هایمان، سلامت، نیرو و حتی خود زندگی امانت هایی هستند
    که به ما سپرده شده اند تا به کسانی بدهیم که بیشتر به آنها نیاز دارند.


  • ۲۳:۰۲   ۱۳۹۲/۱۱/۲۸
    avatar
    مهندس مشعوف
    کاربر فعال|456 |553 پست
     

    داستان 13 - داستان بهترین اسب دنیا ...


    گاو
    چرانی برای کلانتر تعریف می کرد که بهترین اسب دنیا را دارد.” روزی در
    جاده ی باریک کوهستانی می راندم که از زین، پایین افتادم و پایم شکست.”
    کلانتر گفت:” نگو که  اسبت پایت را جا انداخت!” گاو چران گفت:” نه. ولی کمر
    بندم را با دندان گرفت و به خانه برد و پنج کیلومتر چهار نعل رفت تا دکتر
    بیاورد.” کلانتر گفت:” خوشحالم که چنین اسب باهوشی داری و همه چیز خوب پیش
    رفت.” گاو چران گفت:” واقعا این طور نشد، آن اسب لعنتی دامپزشک آورده بود!”
    ولی از یک اسب چه انتظار بیشتری می توان داشت؟ حتی همین هم زیاد است!
    نکته: تقلید یعنی اینکه شما بر اساس خود انگیختگی خودتان زندگی نکنید و بر
    اساس تصویر، شخصیت و رفتار و روش زندگی فرد دیگری زندگی کنید. با تقلید از
    دیگری هر کاری که انجام دهید در جایی و به نوعی نکته را از دست می دهید.
    شما در یک مرحله دچار خطا خواهید شد، زیرا تقلید یعنی اینکه پیشا پیش زندگی
    کردن احمقانه را پذیرفته اید. تقلید دردی را دوا نمی کند! شما دچار مشکل
    خواهید شد. پس شما باید زندگی خودتان را هوشمندانه و به روش خودتان زندگی
    کنید. و شما آنقدرمنحصر به فرد هستید که فقط می توانید زندگی خودتان را
    زندگی کنید و نه زنگی دیگری را. شما آن قدر اصالت دارید که مانند دیگری
     زندگی کردن فقط نابود کردن این هدیه ی عظیم الهی است. آوازتان را بخوانید و
    عشقتان را ابراز کنید . خداوند یک زندگی به شما داده تا آن را زندگی کنید،
    خود انگیخته و بدون تقلید آن را زندگی کنید. خودتان را دوست بدارید، به
    خودتان احترام بگذارید و سعی کنید همان طور که احساس می کنید زندگی کنید.
    حتی اگر شکست بخورید، راضی خواهید بود. با تقلید از دیگری، حتی اگر پیروز
    شوید، در درون خالی و پوشالی خواهید بود. اگر تقلید کنید، تبدیل به نسخه ی
    کربنی می شوید و به وجود اصیل خویش خیانت کرده اید و دیگر خودتان نیستید و
    دست به خود کشی زده اید.

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
زیربخش
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان