خانه
216K

رمان ایرانی " آغوش اجباری "

  • ۱۲:۴۲   ۱۳۹۶/۵/۲۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " آغوش اجباری "

    نوشته خانم نگار قادری

    💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥

  • leftPublish
  • ۰۱:۱۷   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت نود و نهم




    - فکر کردین بچه م ؟ فکر کردین نمی دونم اون شب بعد دعوا , حنا از خونه رفته ؟
    حسام خنده ای کرد و گفت :
    - آبجی حنا بارداره , بردمش اونجا استراحت کنه
    هاجر با تعجب نگام کرد و گفت :
    - حنا راست می گه ؟
    سرمو انداختم پایین و گفتم :
    - بله
    هاجر دستمو گرفت و برد بیرون ... رو به عهدیه گفت :
    - گوش کنین حنا بارداره
    بغلم کرد و تبریک گفت ...
    واحد هم تبریک گفت ... با اینکه ازش دلخور بودم ولی جوابشو دادم ...
    ولی تو چشمای عهدیه
    حسادت
    کینه
    نفرت
    رو می تونستم بخونم ... سر جاش خشک شده بود ... نکرد یه حرفی هم بزنه ...
    حسام بغلم کرد و گفت که دلم خیلی برات تنگ شده ...

    خدایی خودمم دلم براش تنگ شده بود ولی غرورم اجازه نمی داد بگم بیا دنبالم ...
    وقتی برا دومین بار رفتیم سونوگرافی , حسام از دکتر پرسید که سالمه ؟

    دکتر هم گفت : آقا دامادتون خیلیم سالمه , ماشالله خیلیم شیطونه
    حسام خیلی خوشحال بود ... تو راه برگشت چند جعبه شیرینی خرید و دونه دونه پخش کرد ...
    عهدیه دیگه دست به سیاه و سفید خونه نمی زد ... حسام بیچاره همونجور که قول داده بود , خونه رو تمیز می کرد و جارو می کشد و به منم می رسید و هر روز غذا رو از بیرون میاورد ...

    عهدیه شعورش نمی رسید حداقل غذا واسه خودش و شوهرش درست کنه ... هر بار بهم طعنه می زد و حسام با یه طعنه جوابشو می داد ... این بیشتر عصبیش می کرد ...
    یه روز نزدیکای ساعت شش بود رفتم از اتاق بیرون ... دیدم نشسته داره مستند نگاه می کنه ...
    گفتم :
    - در مورد چیه ؟
    - در مورد شتر ... می گه گوشت شتر مثل گوشت خر , شوره ...
    از زبونم در رفت گفتم :

    - مگه شما گوشت خر خوردین ؟
    با عصبانیت برگشت به روم :
    - بابات گوشت خر خورده ... بی شعور حرفتو مزه مزه کن بعد بفرست بیرون ...


    درست بود حرفم اشتباه بود ولی حق نداشت به بابام توهین کنه ...
    - مواظب حرف زدنت باش ها
    از جاش بلند شد اومد سمتم
    - اگه نباشم چی ؟ ها ؟ چه گوهی می خوری ؟
    داشتم عصبی می شدم ... می لرزیدم ... گفتم :
    - می گم مواظب حرف زدنت باش
    - خب اگه نباشم چی ؟

    با دست زد رو شونهم و هولم داد ... منم چون تعادل نداشتم به پشت به اپن برخورد کردم و کمرم خورد تو لای اپن و افتادم زمین ...

    با جیغ من , حسام از اتاق اومد بیرون ......

  • ۰۱:۱۷   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت صدم

  • ۰۱:۲۴   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت صدم




    اومد طرفم ... دستشو زد زیر بغلم و گفت : چی شده ؟

    با هق هق گفتم : حسام نمی تونم بلند شم ... کمرم درد می کنه ...


    خواست بلندم کنه , نتونست ... دستشو برد زیر پام و یکم شوکه شد ... بعد دستشو آورد جلو و بهش خیره شد ...

    با ترس سرمو انداختم پایین و به دستاش نگاه کردم ...
    دستاش غرق خون بود ... باورم نمی شد این خون من باشه
    با ترس و لرز به عهدیه که سر جاش خشک شده بود , نگاه کردم و دستمو بردم زیر پام ... خیسی رو حس کردم ... دستمو آوردم بالا ... دستام خونی بود ... بی اختیار شروع کردم جیغ کشیدن
    خودمو می زدم ... دیوونه شده بودم ...

    حسام با سرعت بغلم کرد و عهدیه رو کنار زد و رفت ... منو سوار ماشینش کرد ... با سرعت نور می رفت ...
    از درد به خودم می پیچیدم ... درسته بچه رو نمی خواستم ولی هشت ماه بود داشتم عذاب می کشیدم ...
    عهدیه آخرش بهم ضربه زده بود ...
    وقتی رسیدیم بیمارستان , حسام بازم بغلم کرد و رفت سمت اورژانس ... رو به یکی از پرستار با عجز نالید :  - تو رو خدا زنم زنم داره از دست می ره .. دکترو صدا کنید ...
    پرستار با سرعت دور شد و چند دقیقه بعد با دکتر اومد
    دکتر از حسام پرسید : بچت چند ماهشه ؟

    حسام هم با کلافگی گفت : هشت ماه دکتر ... حالش چطوره ؟
    دکتر دستی زد سر شونه ش و گفت : آروم باش جوون ... من که هنوز معاینه ش نکردم ... الانم برو بیرون ...
    حسام نمی رفت ... دکتر به زور فرستادش بیرون ...
    بعد معاینه , دکتر حسامو صدا زد تو اتاق ...
    حسام دوباره پرسید : حال زنم خوبه ؟
    - آره خوبه ... هم زنت هم نی نی کوچولوت ...
    زنت دیگه رحمش بند نیست , هر لحظه ممکنه بچه به دنیا بیاد ولی معلوم نیست کی ... الان ببرش خونه ... بچه تا نه ماهگی دووم نمیاره , با کوچکترین تکونی کیسه آبش پاره می شه و بچه خفه می شه ... ببرش خونه ت و ازش مواظبت کن تا درد زایمانش شروع بشه ...
    حسام هول هولکی گفت :

    - خب سزارینش کنید , من نمی خوام درد بکشه ...
    - نمی شه ... خانمت راحت می تونه طبیعی زایمان کنه , سزارین عوارض داره ... صبر داشته باش
    حسام چاره ای نداشت ... بله ای گفت و از دکتر تشکر کرد
    منو رو ویلچر گذاشت و برد سوار ماشین کرد
    تو ماشین جریان رو ازم پرسید و منم واسش تعریف کردم
    گفت که منو می بره خونه بابام ... خودشم می ره با عهدیه حرف بزنه و حق نداشته اینجوری با من برخورد کنه ...
    از حمایتش خوشحال شده بودم ...
    رسیدیم خونه بابا و با کمک حسام از ماشین پیاده شدم ...
    وقتی مامان حال زارم رو دید , با دست زد رو صورتش و الهی خدا مرگم بده , خدا مرگم رو بده رو می گفت
    حسام سعی داشت با حرف به مامان بفهمونه که چیزی نشده ... بالاخره هم موفق شد ...
    من رو تا اتاق همراهی کرد و به مامان گفت که یه کاری داره می ره انجام می ده و برمی گرده ...
    می دونستم میره سراغ عهدیه ... هم خوشحال بودم هم نمی خواستم با خونوادش درگیر بشه ...

  • ۱۰:۰۹   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت صد و یکم

  • ۱۰:۲۵   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت صد و یکم




    چند ساعتی گذشت که حسام برگشت و یه سره اومد تو اتاق ... اومد نزدیکم نشست و گفت :
    - حالت بهتره ؟
    - یکم بهترم ولی زیر دلم هرچند وقت یه بار درد می کنه ...
    دستامو تو دستاش گرفت و آهی کشید ... سوالی که تو ذهنم بود رو به زبون آوردم :
    - حسام … چی شد ؟
    - هیچی از خونه گذاشتن رفتن ...
    - چرا ؟
    - چون هرچی که تو دلم این چند وقته تلنبار شده بود رو گفتم ... هی اذیتت کرد هیچی نگفتم ... هردومونو باهم اذیت کرد و هیچی نگفتم ... واحد هم از زنش دفاع کرد ... بهش گفتم که تا امروز مهمون بودی و هیچی نگفتم ولی زنتو جمع کن ... اونا هم وسایلشونو جمع کردن و رفتن ...
    هیچی نداشتم بهش بگم ... به  خاطر من اونا رو هم از خونه ش بیرون کرده بود ... کاش پام می شکست و از
    اون اتاق نمی اومدم بیرون ... کاش زبونم لال می شد و هیچی نمی گفتم ... نه الان من انقد درد می کشیدم ... نه حسام با زن داداشش و داداشش درگیر می شد ...
    خیلی خسته بودیم ... هردومون گرفتیم خوابیدیم ...
    نمی دونم ساعت چند بود که از درد کمرم به خودم می پیچیدم
    درد دیگه خیلی زیاد شده بود ... با تندی بازوی حسامو چنگ زدم و صداش زدم
    حسام از جاش بلند شد و کلید چراغ برقو زد و اتاق روشن شد ... به ساعت نگاه کردم ... ساعت سه و نیم نصف شب بود
    حسام گیج و ویج هی این طرف اون طرف می رفت و دور و برشو نگاه می کرد ... چشاش گنده شده بود ... بیچاره تعجب کرده بود ... از حالتش خنده م گرفت ...
    گفتم :
    - حسام درد دادم ... بیا کمکم کن بلند بشم ... دارم تو عرق , خیس می خورم ...
    زود به خودش اومد و اومد سراغم ... گفت :
    - کجات درد می کنه ؟ کمرت ؟ شکمت ؟ برای چی عرق کردی ؟ تب داری ؟
    - همه جام درد می کنه ... درد بدی می پیچه دور کمرم
    - بریم دکتر ؟
    باسر گفتم : آره …

    زود از اتاق رفت بیرون و با مامان برگشت … کمکم کردن سوار ماشین بشم ...
    وقتی رسیدیم بیمارستان , همون خانم دکتر پیر عصر اونجا بود ... با دیدن ما اومد سراغمون ... با حسام سلام و احوالپرسی کرد و گفت :
    - کیسه آبش پاره شد ؟
    - نه , درد داره ... اومدیم بمونه اینجا یا سزارین بشه ... من نمی خوام درد بکشه ...
    دکتر لبخندی زد و گفت :
    - امون از دست جوونای امروز ... معاینه ش می کنم ببینم وضعیتش چطوره

  • leftPublish
  • ۱۰:۲۵   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت صد و دوم

  • ۱۰:۳۱   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت صد و دوم




    بعد معاینه خانم دکتر که فهمیدم اسمش آرزو عباسی هست , گفت که دو تا آمپول واسم تجویز می کنه تا دردم کم بشه و هنوز وقت به دنیا اومدن بچه نیست ...
    حسام هم هرکاری کرد که سزارین کنن , اونا فقط گفتن نه
    بعد زدن آمپول برگشتیم خونه بابام ... مامانم نذاشت تنهایی برم خونه
    دردم کم شده بود ... با آرامش خوابیدم ...
    صبح که بیدار شدم , مامان گفت که شب یلداس و عمو احمد دعوتمون کرده خونه شون ...
    حسام هم گفت که هاجرم دعوتمون کرده ولی به خاطر حضور عهدیه هیچ کدوممون نرفتیم ...
    همه رفتیم خونه عمو ...
    زن عمو از همه نوع چیزی رو سفره یلدا گذاشته بود
    انار
    هندونه
    پرتقال
    موز ... خیار
    پسته … آجیل … فندق ... بادام هندی
    فال حافظ ... قرآن
    رو سفره شام هم کم نذاشته بود
    ولی من هیچی از گلوم پایین نمی رفت ... دلم گرم شده بود ... همین که آب رو هم می خوردم , حس می کردم دارم بالا میارم ... داشتم تو گرما می سوختم ... رفتم تو حیاط رو پله ها نشستم ...
    پسر کوچیکه عمو احمد , فرهاد , هم اومد کنارم نشست و با حرفا و حرکاتش سعی داشت بخندونتم ... انقد خندیدم , دلم دیگه دردش عادی شد و همش تو کمرم می پیچید
    یه دفعه حس کردم نفسم قطع شد ... کمرم سفت شده بود و از ته دل جیغ کشیدم ... فرهاد بیچاره بلند شدو با دهن باز نگام می کرد و گفت :
    - اوا خدا مرگم بده ... چی شد ؟
    حسام که صدای جیغ منو شنیده بود , اومد بیرون
    فرهاد به روش گفت :

    - به خدا من کاریش نکردم ... نه سوسک نشونش دادم ... نه موهاشو کشیدم ... نه نیشگونش گرفتم
    حسام بی توجه به زبون ریختن فرهاد , اومد جلو دستامو گرفت ...
    - چی شده حنا ؟ حالت بده ؟
    با سر گفتم :

    - آره
    نفسم تو سینه قطع شده بود ... نمی تونستم حرف بزنم … اشک صورتمو خیس کرده بود ... همه داشتن نگامون می کردن ...

    حسام بی توجه به همه , رو به مامان گفت که چادرمو بیاره ... خودشم رفت ماشینو آورد تو حیاط ... نمی تونستم رو پا وایسم ... هرجوری بود سوار ماشینم کردن و راه افتادیم سمت بیمارستان ...

    حسام خیلی کلافه بود ... هی دست تو موهاش می کشید و چیزی زیر لب میگفت که متوجه نمی شدم ...
    داشتم از گرما می سوختم ... پاهامم یخ بودن ... مامان سعی داشت کمرمو ماساژ بده تا یکم دردم
    کم بشه ولی بدتر می شدم و بهتر نمی شدم ...

  • ۱۰:۳۱   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت صد و سوم

  • ۱۰:۳۹   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت صد و سوم




    رسیدیم بیمارستان ... حسام ماشینو با شدت متوقف کرد و پرید بیرون ... به دقیقه نکشید با یه ویلچر برگشت ... منو گذاشتن روشو رفتیم سمت اورژانس ...
    منو خوابوندن رو تخت و حسام رفت دکتر بیاره ولی چون شب یلدا بود دکتر اونجا نبود ...

    حسام , اسم دکترو گفت و اونام بهش زنگ زدن و گفتن تا اون میاد , یه سرم تشنج بهش می زنیم که از شدت گرما تشنج نکنه
    چشام از بس گریه کرده بودم خسته شده بودن و به خواب رفتن
    با جیغ خودم از خواب بیدار شدم ... مامان زود رفت و با دکتر برگشت ... با دیدن دکتر , اشکام سرازیر شد
    حس کردم خیس شدم ...

    خانم دکتر گفت : کیسه آبش پاره شده و باید معاینه بشه ...
    مامان رفت بیرون ...
    بعد معاینه گفت که بچه سرش پایین نیومده , باید راه برم تا بهش فشار بیاد ...
    حسامو صدا کرد و گفت : به خانمت کمک کن راه بره ... اگه بچه تا چند ساعت دیگه نیاد پایین ,خفه می شه
    یک ساعت بود بی وقفه با حسام قدم می زدیم ... حس می کردم صد کیلو به پشتم آویزون کرده بودن ... کمرم خم شده بود ... لباسام از عرق و خیسی به بدنم چسبیده بودن و اشک می ریختم
    حسام از صدای فین فینم به صورتم نگاه کرد و با عجز نالید :
    - دِ کم اشک بریز ... تو رو به خدا قسم کم اشک بریز ...
    - حسام درد دارم خیلی ... کمرم داره خورد می شه ...
    - حنا غلط کردم ... به خدا غلط کردم ... باید بچه رو سقط می کردیم ... نباید تو اینجوری درد بکشی ...
    - حسام می دونم می میرم ... حالم خیلی بده ...
    همین حرفم باعث شد حسام چشاشو ببنده و صداشو هوار کنه و با داد گفت :
    - اگه زنم چیزیش بشه , این بیمارستانو رو سرتون خراب می کنم ... مگه میگم مجانی سزارینش کنین ؟ فقط یه مو از سر زنم کم بشه ...
    دکتر اومد بیرو و اومد طرف حسام ... قبل اینکه دکتر حرف بزنه , حسام باز صداشو بالا برد و انگشت اشاره ش رو به سمت دکتر گرفت و گفت :
    - اگه همین الان سزارینش می کنید , خوبه وگرنه می برمش جایی دیگه و بعدا به حسابتون رو می رسم ...
    دکتر سعی کرد با خونسردی برای حسام توضیح بده :
    - ببینین زن شما کیسه آبش پاره شده ... اگه ببریمش زیر تیغ جراحی و همون لحظه بچه شما بره پایین و تو رحم گیر کنه , اون موقع هم به حسابمون می رسی ؟ ما از این می ترسیم که بچه خفه بشه ... نمی تونیم ریسک کنیم ...

    الانم چند تا آمپول واسش تجویز می کنم که اگه بزنه به بچه فشار میاد و میاد پایین ...
    حسام گفت :
    - بچه به درک , زنم داره از دست می ره ... بچه نمی خوام , فقط می خوام زنم دیگه درد نکشه ...
    - صبور باش پسرم ... این چه وضعشه ؟
    حسام شرمنده از از اینکه سر دکتر داد کشیده , سرشو انداخت پایین
    بعد آمپول دیگه آروم و قرار نداشتم ... یه دقیقه درد داشتم , یه دقیقه نداشتم ...
    بعضی وقتا انقد دردم زیاد بود که جیغ می کشیدم
    نیم ساعتی گذشت و یه پرستار اومد گفت که آماده بشم برم اتاق زایمان
    مامان لباسا رو تنم کرد و رو یه برانکاردم گذاشتن و رفتن سمت اتاق زایمان ... حسام با تخت همراهی می کرد ... از چهره ش ناراحتی بیداد می کرد ... ولش می کردی همونجا گریه می کرد ...
    همین که وارد اتاق شدم , از بوش حالم به هم خورد
    همیشه از زدن آمپول می ترسیدم , حالا کارم به کجا کشیده شده بود ......

  • ۱۰:۴۱   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت صد و چهارم

  • leftPublish
  • ۱۰:۴۷   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت صد و چهارم




    حالم اونقدر خراب بود که به بوی بخش توجهی نکنم ...
    داشتم خفه می شدم ... درد امونمو بریده بود ... داشتم از گرما می سوختم
    دو تا پرستار با خانم دکتر کنارم بودن و سعی می کردن به شکمم فشار بیارن ...
    انقد جیغ کشیده بودم گلوم می سوخت
    چشام داشت بسته می شد ... هیچی نمی فهمیدم جز سیلی هایی که بهم می خورد ...
    شل شل افتاده بودم رو تخت ...
    خانم دکتر گفت : دختر خوابت نبره که بچه ت خفه می شه ...
    نا نداشتم زور بزنم ... یه دفعه کل قوتمو جمع کردم
    حس کردم تختم داره می لرزه ... دیگه هیچی نفهمیدم و جلوی چشام سیاه شد ...
    وقتی چشم باز کردم , تو یه اتاق رو یه تخت بودم ... خواستم بلند بشم که سوزش دستم باعث شد به دستم نگاه کنم ... سُرم به دستم وصل بود ... سرمو چرخوندم ... مامان به در اتاق از بیرون تکیه داده بود ... یه لحظه برگشت ... وقتی دید چشام بازه , اومد جلو و گفت :
    - بیدار شدی دخترم
    - آره , چی شد ؟
    - هیچی دخترم موقع زایمانت تشنج کردی
    - بچه مُرد ؟
    مامان لباشو با دندون گزید و گفت :
    - خدا نکنه دخترم .. یه پسر خوشگل و تپل به دنیا آوردی ...


    تو دلم گفتم کاش مرده بود ... حداقل یا اون یا من ...
    حسام هم اومد تو اتاق ... با دیدن من با شادی اومد طرفم ...دستامو تو دستش گرفت و مامان از اتاق رفت بیرون ... حسام رو انگشتام بوسه ای زد و به چشمام خیره شد و گفت :
    - حالت خوبه ؟
    - آره , خوبم
    روشو کرد به سقف و گفت :
    - خدایا شکرت
    دستامو فشار داد و گفت که می ره جایی رو برمی گرده
    یه ساعت بعدش با چند تا جعبه شیرینی و آبمیوه برگشت
    با تعجب نگاش کردم ... این همه شیرینی و آبمیوه رو واسه چی می خواست ؟
    مامان بهش گفت :
    - اینا چین پسرم ؟
    - شیرینی و آبمیوه دیگه
    - می دونم ولی این همه !!!
    حسام با شادی گفت :
    - ما که دیگه بچه نمی خوایم , اینا رو به تلافی چند سال دیگه م به سلامتی زن و بچم پخش می کنم ...
    تند تند جعبه ها رو باز کرد و شروع کرد به پخش کردن ... از کاراش غرق لذت می شدم ... از شادیش شاد بودم ...
    وقت ملاقات , از خانواده حسام جز مریم کسی نیومد دیدنم ...
    به جای اینکه من عصبانی باشم , اونا واسم طاقچه بالا می ذاشتن
    عهدیه خانم به جای اینکه بیاد معذرت خواهی کنه , رفته اونارم ازم دور کرده بود ......

  • ۱۰:۴۸   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت صد و پنجم

  • ۱۰:۵۴   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت صد و پنجم




    بعد ملاقات مامان گفت که بره ببینه می تونه بچه رو بیاره بهش شیر بدم ... چون زودتر به دنیا اومده بود , تو یه بخش مخصوص نگهش داشته بودن ...
    وقتی مامان برگشت گفت که مخالفت کردن و گفتن باید مادر بچه بیاد
    منم حوصله نداشتم برم ببینمش ... حس می کردم ازش متنفرم …

    گفتم که ازش متنفرم
    چند ساعتی گذشت که خانم دکتر با یه سبد که رو زمین کشیده می شد , اومد تو اتاق و گفت :
    - مامان پسر کوچولومون نمی خوادبه شیرپسرش شیر بده تا پسرش شیر بشه ؟
    رومو برگردوندم .. نمی خواستم ببینمش ... نمی دونم چرا ازش بدم می اومد
    مامان بچه رو گرفت آورد تو بغلم جاش داد
    همین که یه نوزاد کوچولو رو دستام قرار گرفت , حس عجیبی پیدا کردم ... خیلی لطیف بود ...
    دوست داشتم نگاش کنم ولی نگامو می دزدیدم
    رو به مامان گفتم : برش دار ... من نمی دونم چه جوری به بچه شیر می دن ...
    دکتره رو به مامان گفت :
    - این خودش بچه ست ... بچه می خواست چیکار ؟
    رو به منم گفت :
    - یاد می گیری عزیزم ... نگاش کن لباشو از هم باز کرده ... الان بچه ت به شیر تو نیاز داره کاملش کنه ... باید بهش شیر بدی ... به صدای قلبت نیاز داره تا آرامش پیدا کنه ... ببین واسه سینه تو لب تکون می ده چون می دونه مادرش تویی ...
    دلت میاد ؟ بچت داشت می مرد ... تو رحمت گیر کرد که  تو هم بیهوش شده بودی .. خدا بچه تو بهت داد ...


    به پسر بچه ای که رو دستام گذاشته بودن نگاه کردم ... چقدر معصوم بود ... چقدر بی پناه بود ...
    اون گشنه ش بود و داشت از من شیر می خواست و من بهش نمی دادم ...
    دلم برا دهن باز کردنش ضعف رفت ... ناخودآگاه دست کوچولوهاشو تو دستام گرفتم و نوازشش کردم
    حس کردم باید ازش مواظبت کنم ... نباید بذارم به این موجود کوچولو آسیب برسونن
    خودم دستمو بردم سمت لباسام و دکمه بالای پیرهنم رو باز کردم ...
    دکترم کمک کرد سینمو داخل دهن اون موجود کوچولو بذارم
    یکم طول کشید تا تونست سینمو بگیره ولی بالاخره گرفت ...
    با اولین مکیدنش حس کردم وجودمون یکی شد ... دومین , حس کردم از وجود خودمه ... سومی , حس کردم خودم داره گشنگیم رفع می شه
    از چشمام اشک سرازیر شد ... بچه م چه گناهی کرده بود که من ازش بدم می اومد ؟
    ولی نه , الان نه دیگه ازش بدم نمیاد ... الان دوسش دارم ... الان نمی ذارم بهش آسیب برسونن ... الان دیگه از وجود منه ... یه تیکه از قلب منه .... این موجود کوچولو و ناز مال منه
    به هیچ قیمتی از دستش نمی دم ...
    غرق شیر خوردنش بودم ... لباشو آروم آروم به مکیدن تکون می داد ولی ریشه اولاد رو تو دلم داشت می کوبید ...
    یه لحظه لباش از حرکت ایستاد ...

  • ۰۰:۵۹   ۱۳۹۶/۶/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت صد و ششم

  • ۰۱:۰۷   ۱۳۹۶/۶/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت صد و ششم




    با ترس به دکتر چشم دوختم ... با خنده گفت :
    - نترس , هیچی نیست ... دهنش خسته شد , گشنه شم هست ، ول کنش نیست ..
    حالا سعی کن ... من دستمو رو کجاها گذاشتم ؟ تو هم رو همونجا بذاری و بتونی خودت هم بچه تو نگه داری هم سینه تو ...
    بالاخره تونستم ... سرمو بلند کردم ... حسام رو دیدم به چهارچوب تکیه داده بود و به من و پسرش نگاه می کرد ... به روش لبخند زدم ...

    خانم دکتر هم وقتی حسام رو دید , گفت :
    - به به بابای عاشق هم اینجاست ...
    رو به من گفت :
    - قدرشو بدون , بدجور خاطرتو می خواد ... نزدیک بود بیمارستانو رو سرمون خراب کنه ...


    حسام سرشو زیر انداخت و دکتر با خنده ازمون دور شد ...
    حسام اومد جلو و کنارم رو تخت نشست
    یه دستش رو برد پشت سرم رو بالش گذاشت ... دست دیگه شم رو دستم که رو دست پسر کوچولومون بود ...
    کامل تو بغل حسام بودم ... آغوشش گرمای قشنگی داشت ... دلچسپ بود , بهم آرامش می داد
    حسام زیر گوشم گفت :
    - اسمشو چی بذاریم حنا ؟ بهش فکر نکرده بودیم ...


    یاد قرارم با محمد افتادم ... قرار بود بذاریم امیر ... ناخودآگاه گفتم :
    - امیر


    حسام دستای پسرشو لمس کرد و با زمزمه گفت :
    - امیر ... خوبه … اسمشو می ذاریم امیر ...


    چقدر دلم واس محمد تنگ شده بود ... یعنی اونم دلش تنگه ؟ یعنی به من فکر می کنه ؟ اصلا منو یادشه ؟
    یاد اون موقع ها میفته ؟
    یه سال بود ازش بی خبر بودم ... یعنی چی به سرش اومده ؟ … حالش خوبه ؟ هنوزم مث من بیقراره ؟ …

    ولی نه , اون دوستم نداشت ، اگه داشت می اومد جلو ...


    با بوسه ای که حسام رو گونه م کاشت , از فکر خارج شدم ...
    شرمنده از افکارم سرمو انداختم پایین ..
    حسام انگشتشو جلو آورد و چونه مو بالا آورد و تو چشمام خیره شد ... تو شرارت نگاش غرق شدم ...
    با داغی لباش رو لبام از دریای چشاش خارج شدم ... چشماشو بسته بود ...
    دو دستشو بالا آورد و صورتمو قاب گرفت
    به خاطر رهایی از افکار محمد باهاش همراهی کردم ... صدای ونگ ونگ امیر بلند شد و هر دو با خنده لبامونو از هم جدا کردیم ... حسام امیرو بلند کرد و گفت :
    - ای ای پسرم غیرتی شد مامانشو بوس کردم ... مال خودمه , دلم می خواد ... تو چی می گی بچه ؟
    از حرف زدن حسام خنده م گرفت و با شادی بهشون نگاه می کردم ولی ته دلم یه کم تلخ بود و با آتیش خاکستر می شد و دودش داشت درونمو سیاه می کرد ...
    به خاطر تشنج سه روز تو بیمارستان موندگار شده بودم ... هر شش ساعت یه بار می اومدن دو تا
    آمپول بهم می زدن ...

  • ۰۱:۰۷   ۱۳۹۶/۶/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت صد و هفتم

  • ۰۱:۱۳   ۱۳۹۶/۶/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت صد و هفتم




    پاهام از کار افتاده بود ... با هر بار زدن آمپول کل بخش رو رو سرم می ذاشتم ... می خواستم در برم ... می گفتن اثر عوارض تشنج تا چهلم مادر تو وجودش می مونه ... اگه یه ذره ناراحت بشه , تشنج دوباره فعال می شه حتی اگه تب هم نداشته باشی ...
    مجبور به تحمل درد شده بودم و تا نیم ساعت بی جون مثل بی هوشا رو تخت میفتادم ... بعدا هم که چشام باز می شد , پاهام از کار افتاده بود ...
    فقط وجود امیر بود بهم جون می داد
    وقتی برگشتیم , حسام به سلامتی من و امیر کل طایفه شو دعوت کرده بود
    شام هم از بیرون سفارش داده بود ... شک داشتم خانوادش بیان
    همه مهمونا اومده بودن حتی محسن با نگاه عجیبی بهم چشم دوخته بود ولی هنوز از مامان بابای حسام خبری نبود
    دیگه خیلی دیر شده بود ... می خواستن شام رو بذارن که صدای در بلند شد و حسام رفت درو باز کرد ...
    عمو و زن عمو بی توجه به من رفتن نشستن
    زشت بود منم مثل اونا رفتار کنم , هرچی باشه از شهرستان به خاطر امیر برگشته بودن که عهدیه نذاشته بود بیان
    رفتم جلوشون بهشون خوش آمد گفتم ... زن عمو با سردی جوابمو داد ولی عمو با گرمی دستامو فشرد و گفت :
    - قدم نو رسیده مبارک بابا جان
    منم به همون گرمی دستاشو بوسیدم و گفتم :
    - زنده باشی عمو جون , ممنون ... خوش اومدین
    زن عمو چشم غره ای بهم رفت ... عمو هم با چشم و ابرو گفت که هیچی نیست
    منم رفتم کنار مامان نشستم
    چون نه پاهام توان داشت وایسم نه با اون اخمی که زن عمو کرده بود می تونستم کنارش بشینم
    سمانه و نگار با مژگان سفره رو انداختن و شام رو گذاشتن
    همه کادو آورده بودن ... یکی سکه ، یکی لباس ، یکی پول گذاشته بود تو پاکت ...

    بعد دادن کادوهاشون , همه رفتن
    منم رفتم اتاق به امیر شیر بدم
    یه دفعه صدای داد و بیداد اومد
    زن عمو گفت :
    - چرا به واحد و زنش نگفتی بیان ؟ ها ؟ ... منم بابات زورم کرد وگرنه هیچ وقت پا تو خونه ت نمی ذاشتم
    - چرا بگم ؟ … بگم بیان حنارو اذیت کنن ؟
    این دفعه صدای هاجر بود بلند شد :
    - حسام تو خودت فهمیدی چی به عهدیه بدبخت گفتی ؟ تو رو نقطه ضعفش دست گذاشتی
    - زن من داشت به خاطرش می مرد ... زن من بی عقلی کرد , اون که عقل داشت
    - اون عقل نداشت ,  تو چی ؟ حرفی که زدی درست بوده ؟ بهش گفتی چون نمی تونه بچه دار بشه این بلا سر حنا آورده ... بهش گفتی به حنا حسودی می کنه ... بهشون گفتی نون و نمکمو خوردین و زنمو کشتین ... رسما بیرونشون کردی
    اینا حرفایین که یه مرد باید بگه ؟ اینا رو باید به داداش و زن داداشت بگی ؟

  • ۰۱:۱۴   ۱۳۹۶/۶/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت صد و هشتم

  • ۰۱:۲۲   ۱۳۹۶/۶/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت صد و هشتم




    - خوب کردم ... چیزایی بود که خیلی وقت پیش باید بهشون می گفتم ... تو این مدت فقط حنا رو اذیت کردن ...
    ترسیدم بین خواهر برادر دعوا راه بیفته ... از اتاق رفتم بیرون ... می خواستم حرف بزنم که با سیلی ای که زن عمو به حسام زد , حرفم تو دهنم خشک شد ...
    بغض کردم ... نتونستم جلو خودمو نگه دارم و رفتم جلو و گفتم :
    - شما حق ندارین روش دست بلند کنین ...
    زن عمو گفت :
    تو ساکت شو , می دونم تموم این آتیشا از گور توی گور به گور شده بلند می شه ... توی افعی پسرمو عقده ای کردی وگرنه حسام من اینجوری بود ؟ یه پارچه طلا بود ... خدا می دونه چی به روز اون عهدیه بدبخت آوردی که باهات اینجوری کرده ... من گفتم این دختر به درد پسر من نمی خوره ...
    تا وقتی نیومده بود کدورتی بینمون نبود , پسرم همیشه پیشم بود ...
    داشتم می لرزیدم ... زانوهام داشت می لرزید ...
    صدای داد حسام بلند شد :
    - مـــــامــــــــــان حنا مریضه
    - به درک که مریضه ... اگه مریض بود نمی اومد به من بگه تو حق نداری و واسه من زبون درازی کنه ...
    زن عمو چادرشو برداشت و از هال رفت بیرون ... گریه م دراومده بود ...
    با داد و بیداد و سر و صدای ما , گریه امیرم دراومده بود ... با پاهای نااستوار راه افتادم سمت اتاق
    رو تخت نشستم و امیرو بغل کردم ... خواستم بهش شیر بدم ولی لرزش دستام نمی ذاشت ...
    می ترسیدم امیر از دستم بیفته ... گذاشتمش رو تخت و خودم رو زمین نشستم ...
    صدای به هم خوردن دندونام می اومد ... کمرمم داشت می لرزید ... حس تو خالی بودن داشتم ... چشام
    داشت سیاهی می رفت ...
    رو زمین نشستم ...

    صدای داد و بیداد هاجر و حسام داشت مغزمو سوراخ می کرد ... حرفاشون گنگ بود چیزی نمی فهمیدم
    چشام داشت بسته می شد که قامت حسام تو درگاه پیدا شد ... بی توجه به گریه های بی محابای امیر , اومد طرفم
    - حنا ... حنا جان ... عزیزم چی شده ؟حنا چشاتو باز کن ... حنا تو رو خدا ... حنا من غلط کردم ... حنا حرف بزن
    چقدر نگرانیش برام شیرین بود ولی نمی تونستم دهن باز کنم ...
    زیر گردنمو گرفت و رو زمین نشوندم ... با دوست صورتمو گرفت ...
    نمی تونستم نفس بکشم .. نفسم تو سینه م حبس شده بود ...
    حس کردم یه چیز داغ داره رو لبام داره میاد پایین
    با دست لرزون دست بردم سمت لبام
    دستامو بالا آوردم , دستام خونی بود
    همیشه با دیدن خون دیونه می شدم مغزم داغ می کرد ، با دست می زدم تو سر خودم و جیغ می کشیدم ... گریه های امیر تو گوشم بود … حسام تقلا می کرد نگهم داره ولی دیونگی زده بود به سرم ... حتی خودمم نمی تونستم خودمو کنترل کنم … یه دفعه حس کردم تو یه جای گرم و نرم فرو رفتم …

    دستای حسام بود و داشت موهامو نوازش می کرد ...

    نفهمیدم کی چشام سنگین شد و خوابم برد ......

  • ۰۱:۲۲   ۱۳۹۶/۶/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت صد و نهم

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان