خانه
167K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۱۵:۲۱   ۱۳۹۶/۸/۱۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " اِنجیلا "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀

  • leftPublish
  • ۰۱:۰۷   ۱۳۹۶/۹/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت شانزدهم

    بخش دوم



    خلاصه اون شب دعوای بدی کردیم و من بدون شام کنار آویسا که ترسیده بود و خوابش نمی برد , دراز کشیدم و تا صبح گریه کردم ...
    بهجت که صدای دعواهای شب قبل ما رو شنیده بود و دلش برای من می سوخت , اون روز اومد و از پنجره ی کوچه ، کلید قفل در بین دو طبقه رو به من داد و گفت : باز کن اگر دلت خواست بیا بالا یا من بیام پیش تو با هم حرف بزنیم ...
    اونقدر غصه دار بودم که از این کار اون استقبال کردم ...
    مثل پرنده ای که دریچه ای از آزادی به روش باز شده باشه , کلید انداختم و بهجت اومد پیش من ...

    یک ساعتی با هم حرف زدیم و رفت بالا و من درو قفل کردم و کلید رو جای امنی مخفی نگه داشتم ...
    به امید اینکه دیگه می تونم با بهجت به راحتی رفت و آمد داشته باشم ...
    بعد از ظهر یعقوب کلید انداخت اومد تو ...
    من باهاش قهر بودم و نگاهش نکردم ولی یک مرتبه مثل دیوونه ها فریاد زد : تو رفتی بالا ؟ کی درو باز کرده ؟ این قفل دست خورده ... تو بازش کردی ؟
    تنم شروع کرد به لرزیدن ... انگار من جهت قفل رو عوض کرد بودم ... نمی دونستم اون نشونه گذاشته ... تا این حد رو دیگه تصور نمی کردم , برای همین اونقدر ترسیده بودم که نتونستم دروغ بگم و گفتم : پیاز می خواستم , بهجت خانم به من داد ...

    فریاد زد ... فحش های بدی به من داد که تا اون موقع نشنیده بودم ...
    به من می گفت : هرزه , طلاقت می دم ... تو آدم بشو نیستی ... تو فقط به درد هرزگی می خوری ...
    می ندازمت تو کوچه کثافت پست فطرت ...

    و افتاد به جونم و تا می تونست منو زد ...
    دیگه چیزی نمی فهمید و به همون حال منو رها کرد و با عصبانیت درو قفل کرد و رفت ...



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۱۳   ۱۳۹۶/۹/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت شانزدهم

    بخش سوم



    با بدنی زخمی و درد زیاد فورا وسایلم خودم و آویسا رو جمع کردم و با کلید , درِ راه پله رو باز کردم ...
    بهجت پشت در بود ...
    فورا گفت : بیا برو , این تو رو می کشه ... آخر نمی تونی باهاش زندگی کنی ... بیا برو , من خودم جواب می دم ...
    خودش دوید بالا و زنگ زد به یک تاکسی ...
    آویسا رو از من گرفت و تا من وسایلم رو ببرم بالا , از ترس هر دومون داشتیم می مردیم ...

    با عجله خودمو رسوندم تو کوچه و منتظر تاکسی شدم و به محض اینکه رسید , سوار شدم و برای همیشه از اون خونه رفتم ...
    آنا و بابا از دیدن من با اون حال و روز وحشت کرده بودن و هر دو به گریه افتادن ...
    ندیده بودم بابا انقدر عصبانی باشه که فریاد بزنه و به یعقوب بد و بیراه بگه ...
    فورا آویسا رو ازم گرفتن و سر و صورتم رو مداوا کردن ...
    ساعت نزدیک یک نیمه شب بود ... صدای زنگ در بلند شد ...
    آنا آیفون رو برداشت و به بابا گفت: یعقوب اومده ...
    بابا که هنوز بی اندازه عصبانی بود , با سرعت دوید تو حیاط ... من رنگ به روم نداشتم ...
    بابا یک چوب همیشه تو حیاط داشت , اونو برداشت و رفت درو باز کرد ...
    من و آنا دنبالش راه افتادیم ...

    یعقوب که تا اون موقع بابا رو به اون حال و روز ندیده بود و فکر می کرد مثل دفعات قبل باهاش همدردی می کنن و فکر می کرد من بازم اونجا نباشم , از برخورد بابا جا خورد ...
    بابا فریاد زد و چوب رو بلند کرد و گفت : ببین نه حساب آبرومو می کنم نه حساب زندان , اونقدر می زنمت تا بمیری ... برو و دست از سر انجیلا برای همیشه بردار وگرنه کاری می کنم به مرگت راضی بشی ...
    پدرتو در میارم ... فکر نکن دیگه تو رو تو این خونه راه می دم ...
    گمشو از اینجا .. بی غیرتم که دیگه بذارم دست تو بهش برسه ... بسه دیگه , تو از اینکه ما آدم های باشرفی بودیم , سوء استفاده کردی ... گمشو ...
    یعقوب دو پا داشت دو پا هم قرض کرد و سوار ماشینش شد و با سرعت از اونجا رفت ...
    و من و آنا یک نفس راحت کشیدیم ...

    اون شب , من اونقدر اضطراب داشتم که نمی تونستم بشینم ...
    همش راه می رفتم و به اطراف نگاه می کردم و منتظر بودم هر لحظه یعقوب از یک جایی به من حمله کنه و وقتی هم که خوابیدم , همش کابوس می دیدم ...
    سه ماه گذشت  ... سه ماه پر از درد و رنج ... از یعقوب و خانواده اش اصلا خبری نبود ...
    آنا و عده ای از دوستانش رفتن به سوریه ... تو این مدت من افسرده تر و بی قرارتر شده بودم ... نه از خونه می رفتم بیرون و نه دلم می خواست کسی رو ببینم ...
    اونقدر که پدر و مادرم همیشه می ترسیدن آبروشون بره اگر من طلاق بگیرم , از دیدن و جوابگویی به هر کسی اجتناب می کردم ...




    ناهید گلکار

  • ۰۱:۱۶   ۱۳۹۶/۹/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت شانزدهم

    بخش چهارم



    حتی به تلفن هم جواب نمی دادم .. می ترسیدم یعقوب باشه و به من تهمت بزنه که به خاطر جواب دادن تلفن از خونه اش رفتم ...
    چندین بار شد که یکی زنگ زد و بدون اینکه حرفی بزنه گوشی رو قطع کرد ...
    نمی دونم هرگز نفهمیدم اون یعقوب بوده یا نه ...
    ولی بازم احمقانه منتظر بودم و فکر می کردم همون طور که بهم گفته بودن روزی یعقوب سر عقل میاد و با هم زندگی خوبی خواهیم داشت ...
    آویسا شش ماهه شد که یک روز صبح وقتی آنا و بابا خونه نبودن , صدای زنگ در اومد ...
    رباب خانم گوشی رو برداشت و به من گفت : چیکار کنم ؟ برادر آقا یعقوبه ؛ حسین آقا ...
    گفتم : درو باز کن ...
    آنا برای من از سوریه دو تا شلوار آورده بود که تنگ بود و من تو خونه می پوشیدم ...
    دیگه اونو در نیاوردم و یک مانتو تنم کردم و روسری انداختم روی سرم و آویسا رو بغل کردم و رفتم جلوی در ... حسین آقا اومد ...
    یک روروک دستش بود ...
    با گرمی سلام کرد و اومد تو روروک رو گذاشت زمین و آویسا رو بغل کرد و گفت : چقدر بزرگ شده ...
    گفتم : شما مگه کوچیک بود دیدینش؟ بیمارستانم که اومدین یعقوب نگذاشت مردا بیان تو ... حتی به جاسم اجازه نداد بیاد منو ببینه , شما که جای خود داره ...
    گفت : شما زن برادر منی , من همه چیز رو می دونم ولی یعقوب پشیمون شده ، می خواد زندگیشو دوباره با شما از اول شروع کنه ...
    الان تو ماشین نشسته ... به من که قول داده ...
    زن داداش , تو زندگی همه مشکل هست ... یکم گذشت و فداکاری برای همین روزاست دیگه ...

    گفتم : به خدا اگر یعقوب خوب رفتار کنه , من نمی خوام ازش جدا بشم ... اینقدر اینجا می مونم تا یعقوب درست بشه ...




    ناهید گلکار

  • ۰۱:۲۱   ۱۳۹۶/۹/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت شانزدهم

    بخش پنجم




    گفت : حالا تو به حرفاش گوش کن , شاید راضی شدی ... اونم خیلی سختی کشیده , دلش نمی خواد تو رو از دست بده ... این طور که من فهمیدم خیلی بهت علاقه داره ...
    گفتم : باشه , بیاد ...

    حسین آقا بلند شد و رفت دم در و با یعقوب اومدن ... آویسا تو روروک بود و خیلی از اون خوشش اومده بود ... با اینکه پاش به زمین نمی رسید ولی ذوق می کرد و خوشحال بود ...
    یعقوب با نگاهی عاشق و خیلی آروم اومد ... با اشتیاق سلام کرد ...
    منم سلام کردم ... انگار نرم شده بودم , یادم رفت که چقدر به من بدی کرده ...

    آویسا رو بغل کرد بوسید و در آغوشش گرفت ...
    اومدم بشینم , گفت : میشه داداش من و انجیلا تو اتاقش حرف بزنیم ؟
    حسین آقا فورا گفت : حتما ... برین , اینطور بهتره ... من و آویسا خانم خیلی با هم حرف داریم , مگه نه عمو جون ؟
    بیا بغل من ...
    به رباب خانم گفتم : ازشون پذیرایی کن ...

    و با یعقوب رفتیم تو اتاق ...
    اول بلاتکلیف ایستادیم ... بعد من کمی به اطراف نگاه کردم ... نمی دونستم چیکار کنم ...
    نشستم روی تخت و اونم نشست جلوی پای من و یک مرتبه سرشو گذاشت روی پای من و با دو دست کمرم رو گرفت و گفت : دلم برات خیلی تنگ شده , جای تو و آویسا تو خونه خالیه ... تو رو خدا برگرد ... بگو ازم چی می خوای تا همون کارو بکنم ...
    گفتم : تو فکر می کنی من دلم نمی خواد که زندگی خوبی داشته باشم ؟ دلم نمی خواد با شوهرم و بچه ام یکجا زندگی کنم ؟ ولی تو اصلا منو به عنوان آدم حساب نکردی ...
    تو از من یک زنی ساختی که فقط از تو می ترسم ... هیچ اراده ای از خودم ندارم ...
    من شخصیت می خوام , آزادی می خوام ... من باید مادری باشم که دخترم بهم افتخار کنه , نه مثل یک زن ترسو و بی مصرف ...
    یعقوب تو اینا رو به من ندادی ... تو بگو از من چی می خوای ؟
    گفت : از اون چشم های تو می ترسم ... می ترسم کسی عاشقت بشه ... می ترسم تو رو ازم بگیرن ...
    گفتم : یعقوب جان , تو دو تا زن دیگه رو هم برای همین کارات طلاق دادی ... اونا هم چشم رنگی داشتن ؟ تو با محبتت می تونستی عشق منو به دست بیاری ...
    گفت : چشم ... هر کاری از این به بعد تو بگی می کنم , قول می دم ... تو فقط بیا ببین دنیا رو زیر پات می ریزم ...

    و دستشو کشید روی پای من و بعد صورتم رو نوازش کرد و سرشو دوباره گذاشت روی پای من و بوسید و بوسید ...
    دستم رو گذاشتم روی سرش ... دلم براش سوخت ...
    اون با وجود اینکه مغرور بود و از خودراضی اینطوری به پای من افتاده بود ...

    بعد نگاهی به شلوار من کرد و گفت : الان این چیه پات کردی ؟ برای همین اومدی اینجا ؟ واسه ی همین قرتی بازی ها ...
    من به تو نگفتم دوست ندارم شلوار پات کنی ؟ اونم این رنگی ؟ تو همینو می خوای ؟ می خوای آزاد باشی که همین غلط ها رو بکنی ؟ ...
    نفس بلندی کشیدم و گفتم : یعقوب از اینجا برو ... از اینجا برو لطفا , تو درست بشو نیستی ... قسم می خورم به جون آویسا که دیگه هرگز با تو هم کلام نشم ... تموم شد , برای همیشه تموم شد ... برو بیرون ...




    ناهید گلکار

  • ۰۱:۲۶   ۱۳۹۶/۹/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت شانزدهم

    بخش ششم




    گفت : بمیری و بمونی باید زن من باشی ...
    گفتم : خواهیم دید ... نمی میرم و می مونم و ازت طلاق می گیرم ... طوری زندگی می کنم که تو حسرت بخوری ... نمی ذارم زیر دست و پای تو له بشم ...

    تموم شد یعقوب , برو دیگه نمی خوام ببینمت ...
    یعقوب چند تا دری وری دیگه گفت و از اتاق رفت بیرون ... اشکم سرازیر شد ... تا صورتم رو پاک کردم و اومدم بیرون , دیدم رباب خانم فریاد زد : بچه رو بردن ... بدو خانم , آویسا رو برد ...


    یعقوب آویسا رو با روروک برداشته بود و حسین آقا هم دنبالش می رفت ...
    دویدم به طرف در و فریاد زدم : کمک ... بچه مو بردن , کمکم کنین ... کمک کنین ...

    اونا نشستن تو ماشین ...
    داد زدم : حسین آقا تو رو خدا بچه رو بدین ... خواهش می کنم ... بچه ام ...

    یعقوب گاز داد و رفت ...
    حال و روزم معلوم بود ... زار می زدم و راه می رفتم ... سینه هام گلوله کرده بودن و نمی تونستم به آویسا شیر بدم ... آنا و بابا اومدن ولی کسی نمی تونست آرومم کنه ...
    ده روز گذشت و یعقوب برای من از دادگاه حکم عدم تمکین فرستاد و پیغام داد که برگردم خونه ...
    مثل روح سر گردون تو خونه راه می رفتم ... همه منو دلداری می دادن که بچه مال توست ، ازش می گیریم ...
    بی هدف راه می رفتم ... هر کجا مورچه ای می دیدم برای اینکه بهش ظلم نشه , از سر راه برمی داشتم ...
    اگر کسی پروانه رو با دست می گرفت , من احساس خفگی می کردم ...
    اگر کسی صداشو بلند می کرد , نفس من بند میومد ...

    یک عروسک رو به عنوان آویسا تو بغلم می گرفتم و ساعت ها گریه می کردم ... بعضی ها فکر می کردن دارم دیوونه می شم ولی خودم می دونستم که چی باعث میشه من این کارا رو بکنم ...
    بعد از مدتی یک طرف صورتم یک مرتبه سفید شد ؛ مثل پیس ...

    دکترا می گفتن عصبی شده ولی هیچ دارو و درمونی اثر نمی کرد ...

    گاهی به حد مرگ می خوردم ... اصلا نمی دونستم کی سیر می شم و گاهی چند روز چیزی از گلوم پایین نمی رفت ... به طور کلی تعادلم رو از دست داده بود و تنها چیزی که به من آرامش می داد خرید کردن برای آویسا بود ...
    لباس ... کفش و جوراب ... عروسک ... و بعد می نشستم با گریه به اونا خیره می شدم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۰۱:۲۸   ۱۳۹۶/۹/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت شانزدهم

    بخش هفتم




    یعقوب به هیچ عنوان آویسا رو جایی نمی برد که من بتونم حتی اونو از دور ببینم ...
    درخواست طلاق و گذاشتن اجرای مهریه هم به عهده ی بابا و جاسم بود و من فقط ناظر بودم چون اونا می خواستن از این راه بچه رو از یعقوب بگیرن ...
    ولی این کشمش یک سال و نیم ادامه پیدا کرد و بالاخره دو ماه تا دو سالگی آویسا مونده بود و دادگاه رای طلاق رو صادر کرد و قرار شد ماهی یک روز آویسا پیش من باشه ...
    البته می تونستم اون دو ماه رو استفاده کنم و آویسا رو بیارم پیش خودم ولی هم از یعقوب می ترسیدیم هم اینکه همه دوره ام کردن که دوباره بهش عادت می کنی و وقتی خواست ازت جدا بشه مثل قبل پریشون میشی ...
    این بود که آغوش من از وجود بچه ام خالی موند و فقط به امید دیدن اون , سر پا موندم ...
    ولی شروع کردم به درس خوندن ... جزوه می گرفتم ...
    می خوندم ... دیوونه وار می خواستم سال های از دست رفته رو جبران کنم و شاید کمی هم درد فراق دخترم رو از یاد ببرم که شدنی نبود ...

    و اسمم رو دانشگاه نوشتم ... رشته ای که دوست داشتم ...
    بابا برام یک رنو خرید ... گواهینامه گرفتم ... حالا تمام کارایی رو که فکر می کردم برام آرزو بوده می کردم ولی اصلا خوشحال نبودم ...
    مگر چیزی توی دنیا برای یک مادر با ارزش تر از در آغوش کشیدن بچه اش می تونه باشه ؟ ...
    برای منم نبود ...



    ناهید گلکار

  • ۰۰:۵۷   ۱۳۹۶/۹/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🦋💘   انجیلا   💘🦋

    قسمت هفدهم

  • ۰۱:۰۰   ۱۳۹۶/۹/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت هفدهم

    بخش اول




    تو این مدت من مرتب یا از دور یا توسط بهجت از آویسا خبر می گرفتم و می دونستم چه موقع راه افتاد ، چه موقع حرف زد ، و با حسرت اونا رو یادداشت می کردم و عروسکشو بغل می کردم و باهاش حرف می زدم ...
    ولی هنوز نتوسته بودم یک بارم شده بغلش کنم و ببوسمش ...
    یعقوب اونچه که تهمت و ناروا بود به من نسبت داده بود و تمام فامیل و دوست و آشنا رو پر کرده بود ...
    به همه گفته بود که من به خاطر آرایش کردن و شلوار پوشیدن از اون خونه رفتم ...

    یک بار بهجت ازم پرسید : تو می خواهی زن اون پسری که قبلا عاشقش بودی بشی ؟ ...

    سرم داغ شد ... پرسیدم : کی این حرف رو زده ؟
    گفت : یعقوب همه جا پر کرده که زیر سرت بلند شده بوده و از خونه فرار کردی و شوهر و بچه ات رو به خاطر اون پسره رها کردی ...


    چنان برآشفته شده بودم که هیچ حرفی نمی تونست به اندازه ی این داغونم کنه ... ناعادلانه ترین حرفی بود که از یعقوب شنیده بودم ...
    انگار اون قسم خورده بود که تا آخر عمرم منو رنج بده ...
    با گریه گفتم : بهجت خانم تو که شاهد زندگی من بودی ؛ قسم می خورم به جون تنها دخترم ، به تمام مقدسات عالم من می خواستم باهاش زندگی کنم , خودش نمی ذاشت ...
    باور کن وقتی اومد دنبالم خوشحال شدم ، می خواستم برگردم ولی بازم خودش کاری کرد که فهمیدم اصلا عوض نشده ... باور کن نمی تونستم بیشتر از این تحمل کنم ...
    اگر اینطوری بود که پدر و مادرم بیشتر از اون مدعی من می شدن ...
    همه می دونن که چقدر یعقوب منو اذیت کرد ، برای همین ازم حمایت می کنن ...
    گفت : نگران نباش , ما همه اینو می دونیم ولی یعقوب و مادرش اونقدر این حرفا رو برای همه می گن که خودشونم دارن باور می کنن ...

    گفتم: حداقل تو ازم دفاع کن ...
    گفت : چه می دونم به خدا ... چی بگم ؟ ... اونا الان با منم لج کردن که تو رو فراری دادم ...



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۰۴   ۱۳۹۶/۹/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت هفدهم

    بخش دوم



    بعد از این مکالمه ای که با بهجت داشتم , حالم بد شد ... دیگه قدرت ایستادن نداشتم ... می دونستم این حرفا رو یک روز به گوش آویسا هم می رسونه و تا من بخوام از ذهنش بیرون بیارم , اون ازم متنفر شده ...
    دلم می خواست برم پیش یعقوب و بهش التماس کنم به خاطر بچه مون این کارو نکن , منو بدنام نکن ... تو اگر آدم خوبی بودی یک مادر رو از بچه اش جدا نمی کردی حتی اون مادر آدم بدی باشه ...
    در حالی که یکم تغییر رفتار تو باعث می شد من و دخترم کنار هم باشیم ولی تو حاضر نشدی حتی یک ذره منو درک کنی ... بهم تهمت نزن , می دونم که یک روز پای این کارتو می خوری ...

    اما می دونستم این حرفا تو گوش یعقوب فرو نمی ره ...
    اون روز وقتی رفتم جلوی آیینه , دیدم لک سفیدی که روی صورتم بود بزرگتر شده و تا گردنم پایین اومده ...
    اونقدر ناراحتی داشتم که اهمیتی بهش ندادم ...
    فقط لحظه شماری می کردم تا موقع دیدن آویسا برسه و یعقوب اونو که حالا سه روز مونده بود به دو سالگیش بیاره تا یک روز پیش من باشه ...
    چنان هیجان داشتم که نمی تونستم به چیز دیگه ای فکر کنم ...
    براش یک عالمه لباس و اسباب بازی خریده بودم ...
    حالا اون می تونست راه بره و حرف بزنه و این هیجان منو برای دیدن اون بیشتر می کرد ...
    دیگه گریه هم نمی تونستم بکنم چون اونقدر گریه کرده بود و عادت داشتم دستمال رو روی گونه هام بمالم که هر دو طرف صورتم زخم شده بود و وقتی اشکم می ریخت , به شدت می سوخت ...
    ما توی دنیای بی در پیکری زندگی می کنیم ... چرا و به چه دلیل قانون ما بدون تحقیق و بررسی در مورد صلاحیت مادر و پدر , حضانت بچه رو به پدر می ده ؟
    نمی تونستم درک کنم ... در حالی که وکیل من تو دادگاه ثابت کرده بود که یعقوب تعادل روحی نداره بازم بچه رو بی رحمانه دادن به اون ... چرا مادر حقی نداره ؟؟؟؟
    مگه نُه ماه تو شکم مادر زندگی نمی کنه ؟ مگه از خونِ خودش به بچه نمی ده ؟ مگه مادر به اون شیر نمی ده و ازش مراقبت نمی کنه ؟ چرا نباید حقی داشته باشه ؟ ...
    ظلم واقعی در حق یک مادر زمانی اتفاق میفته که بچه رو ازش جدا کنن و این قانون مردسالار در کمال بی عدالتی هر روز تو دادگاه های ما اجرا می شه  و من حیرون بودم که چرا با وجود استطاعت نگهداری بچه ام , اونو به من ندادن ! ...

    و یعقوب به راحتی ما رو از هم جدا کرد چون اون زمان هنوز قانون حضانت بچه تا دو سالگی بود ...



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۰۷   ۱۳۹۶/۹/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت هفدهم

    بخش سوم



    ساعت نه صبح بود که یعقوب آویسا رو آورد ... من بی قرار تو حیاط بالا و پایین می رفتم ...
    از همون جا صدای زنگ در رو شنیدم و خودم درو باز کردم ...
    اونقدر مشتاق دیدنش بودم که اصلا یعقوب رو نگاه نکردم ... دستش تو دست یعقوب بود ... موهای خرمایی رنگشو با دو تا کش دم موشی کرده بودن ... یک لباس سفید به تنش بود ...
    زانوهام سست شد دو زانو نشستم ...
    با بغضی غریب , صدایی مثل ناله از گلوم در اومد و گفتم : مامان ؟ مامانم ؟ آویسای من ؟ ..ک
    اونو بغل زدم و به سینه فشردم ... با حیرت منو نگاه می کرد ...
    نمی دونم منو شناخت یا نه ولی غریبی نکرد ...

    آنا رفت جلو و با یعقوب حرف زد و درو بست و اومد ... در حالی که من همینطور که آویسا بغلم بود دویدم طرف اتاقم ...
    می ترسیدم هنوز دل سیر بچه ام رو ندیدم ازم بگیرن ...
    آویسا به سینه ی من چسبیده بود و نمی خواست جدا بشه ...
    نمی دونستم منو یادشه یا مهر مادری اونو وادار به این کار کرده ...
    خیلی زودتر از اونی که فکر می کردم آویسا با من گرم گرفت ...
    اونقدر اسباب بازی براش گرفته بودم که غرق اونا شد ...
    آنا گفت : یعقوب ساعت سه میاد دنبالش ...

    گفتم چرا ؟ مگه قرار نبود بیست و چهار ساعت باشه ...
    گفت : میگه امشب باید ببرمش جایی , نمی تونه بیشتر بذاره ...
    گفتم : بازم داره کلک می زنه ... نمی ذارم ... من باید تا فردا صبح پیش بچه ام باشم ... شما چیزی نگفتی ؟
    گفت : نمی دونم به خدا , آخه یک چیزی گفت که اصلا یادم رفت اعتراض کنم ... می گفت بیاین وسایل انجیلا رو ببرین ... می خواد زن بگیره ... منم دیگه حواسم پرت شد ...


    اون روز من تا می تونستم آویسا رو بوئیدم و بوسیدم ...
    ساعت سه نشده بود که زنگ در خونه رو زدن ... قلبم فرو ریخت ... جدا شدن از اون برای من مثل مرگ تدریجی بود ...
    خودم رفتم دم در ... بهش گفتم : یعقوب تو رو خدا نبرش , بذار تا فردا باشه ... ازش سیر نشدم ...
    گفت : تو مگه همینو نمی خواستی ؟ ... حالا برو برای خودت ول بگرد , بچه می خواهی چیکار کنی ؟
    زنی مثل تو نباشه تو دنیا بهتره که فقط به فکر خوشگذرونی خودش باشه ... به خاطر اینکه نمی گذاشتم بری هرزگی , فرار کردی ؟ اونم نه یک بار ؛ دو بار ؟ ... پس حقت اینه که بچه ی منو نبینی ...
    اینو بدون تا اونجا که زورم برسه نمی ذارم تو زن فاسد این بچه رو ببینی ...


    در حالی که بدنم دیگه قدرتی نداشت , آویسا رو از بغل من گرفت و رفت ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۰۱:۱۱   ۱۳۹۶/۹/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت هفدهم

    بخش چهارم




    فردا , بابا و آنا ماشین گرفتن و رفتن اثاث منو جمع کردن و آوردن ...
    وقتی کامیون اومد , روی تختم زانوی غم بغل گرفته بودم ... سرم به طرف حیاط روی زانوم بود ... به همین حال نگاه می کردم ...

    دیگه هیچی برام مهم نبود ...
    همین طور که کارگرها اثاث منو می بردن تو زیرزمین , من با سری کج و دلی خونین اشک می ریختم ...
    دو روز بعد آنا بلیط گرفت و سه تایی با هم رفتیم مشهد ...

    شدیدا به این زیارت احتیاج داشتم ... یک هتل نزدیک حرم گرفته بودیم و من هر روز برای نماز صبح می رفتم حرم و گاهی تا غروب برنمی گشتم ...
    حتی آنا و بابا اصرار داشتن بریم خرید ، بریم شاندیز و طرقبه ولی دلم نمی خواست و بیشتر وقتم توی حرم می گذشت ... از امام رضا خواستم بچه رو به من بر گردونه ...
    التماس کردم و اشک ریختم و نذر کردم و به امام گفتم همون روزی که آویسا بیاد برای همیشه پیش من , برای پابوسی میارمش اینجا و گوسفند می کشم ...
    روز آخر که وسایلمون رو جمع می کردیم , آنا گفت : اِنجیلا برات خواستگار پیدا شده ...

    فریاد زدم : چی داری میگی آنا ؟ من از خودم متنفرم , شما از خواستگار حرف می زنی ؟ ... تو رو خدا شروع نکن , دیگه حوصله ندارم ...
    اون روز از شدت عملی که من نشون دادم , آنا هم ساکت شد و گویا جواب اون خواستگار رو خودشون دادن ...
    اگر بگم به جز حرم چیز دیگه ای از اون مشهد یادم نمیاد , باور نمی کنین ...
    اما اینو فهمیدم که دوباره دچار دردسر ازدواج کردن شدم و از اینکه آنا و بابا بازم با سادگی داشتن در مورد ازدواج من فکر می کردن , عصبانی بودم و هراسی بزرگ به دلم افتاد ...
    سر ماه باز قرار بود یعقوب آویسا رو بیاره ...
    همون شوق و ذوق تو دلم افتاده بود ... از قبل براش یک صندلی ماشین خریده بودم و آرزو داشتم دخترم رو با خودم ببرم به گردش ...
    صندلی رو از صبح زود تو ماشین گذاشتم و وسایل لازم رو با خوشحالی توی ماشین برای آویسا چیدم تا نهایت خوشحالی رو برای اون فراهم کنم ... بعدم خونه نباشم که یعقوب زود بیاد و اونو بگیره ...
    آنا آویسا رو گرفت و داد به من ...
    این بار آویسا انگار گمشده ای رو پیدا کرده , به گردن من چسبید و جدا نمی شد ...
    هر دو محکم همدیگر رو بغل کرده بودیم ... حتی وقتی آنا می خواست اونو ازم بگیره تا ببوسه , حاضر نشد ازم جدا بشه ...



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۱۴   ۱۳۹۶/۹/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت هفدهم

    بخش پنجم




    صبر کردم تا یعقوب از اونجا دور بشه و بعد آویسا رو با خودم بردم تا بگردونمش ...
    دیگه بزرگ شده بود ولی چون جثه ی زیر و لاغری داشت , توی صندلی جا شد ...

    ولی اون دلش نمی خواست تو اون صندلی بمونه و به گریه افتاد ...
    طاقت اشک اونو نداشتم ... یک مرتبه حالم بد شد و از تو صندلی در آوردش و گذاشتمش رو صندلی جلوی ماشین و کمربند رو بستم و حرکت کردم ... باهاش حرف می زدم واونم جواب می داد ...
    گاهی دست کوچولوش میاورد جلو تا دست منو بگیره ...
    می خواستم از اونجا دور باشم تا یعقوب اگرم زود اومد ما خونه نباشیم ولی از تو آیینه دیدم که داره با ماشین منو تعقیب می کنه و پشت سرم میاد ...

    پام سست شد ...
    می خواستم برگردم خونه چون در این صورت دیگه نمی تونستم از دستش فرار کنم ...
    یکم سرعتم رو بیشتر کردم ... اونم باسرعت اومد و پیچید جلوی من نگه داشت ...
    با عصبانیت اومد پایین و سرم داد زد : کجا ؟ بچه رو کجا می خوای ببری؟ ... تو فقط حق داری تو خونه اونو ببینی ...
    با ترس گفتم : باشه ... باشه , الان برمی گردم ... می خواستم یکم بگردونمش ...
    گفت : تو غلط کردی ... حق همچین کاری رو نداری ...
    وسط خیابون بود خیلی زود مردم جمع شدن ... اون فحش می داد , داد می زد و آویسا گریه می کرد ...
    خودش اومد از اون طرف درو باز کرد و آویسا رو بغل زد و در حالی که می گفت : بی لیاقتِ بی عرضه ی هرزه ی پست ...

    بچه رو با خودش برد ... من هاج و واج به اطراف نگاه می کردم ...
    نمی دونستم به مردمی که اون طور با شک و بدبینی منو تماشا می کردن , چی بگم ؟
    طوری منو ورانداز می کردن که انگار من بدترین گناه دنیا رو کرده بودم ...
    دلم می خواست , واقعا دلم می خواست فریاد بزنم و ماجرای زندگیمو براشون تعریف کنم و بگم تو رو خدا اینقدر در مورد دیگران زود قضاوت نکنین ... ولی افسوس ...
    یعقوب از اون به بعد هم یا به یک بهانه آویسا رو نمیاورد یا میاورد ولی جنجالی به پا می کرد که تن همه ی ما رو می لرزوند و بچه رو با گریه می برد ...
    و من از دیدن صحنه ی جدا شدن از بچه ام که با گریه می رفت , یک ماه مریض می شدم ...

    با این حال خودم رو به خوندن درس مشغول می کردم و اینطوری سعی می کردم غصه هامو فراموش کنم ...
    اما لک سفیدی که روی صورتم افتاده بود , چنان بد نما شده بود که دیگه از نگاه کردن به آیینه اجتناب می کردم ...
    زخم معده گرفتم و دائما قرص های اعصاب می خوردم ولی هیچی نمی تونست آرومم کنه ...




    ناهید گلکار

  • ۰۱:۱۷   ۱۳۹۶/۹/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت هفدهم

    بخش ششم




    تا اینکه من تونستم با رتبه ی پنجم تو دانشگاه , قبول بشم ... چیزی که کسی باور نمی کرد من با اون اعصاب داغون و حال پریشونم بتونم انجامش بدم ...
    یعقوب شناسنامه منو نداد و من المثنی گرفته بودم و اون فکر نمی کرد که من بتونم دانشگاه شرکت کنم ...
    بعد از این که خبر قبولی من به گوش یعقوب رسید , دیگه آویسا رو نیاورد ...
    راستش اون موقع هم که آویسا پیش من بود , یک لحظه منو راحت نمی ذاشت ... دیگه دلم نمی خواست یعقوب رو ببینم و صداشو بشنوم ... طاقتم تموم شده بود ...
    حتی وقتی ظرف ها به هم می خوردن , بدن من می لرزید ... از سایه ی خودمم می ترسیدم ...

    هر وقت سر ماه می شد که قرار بود آویسا بیاد , من دیگه به جای هیجان , ترس و دلواپسی به سراغم میومد و دیدن آویسا هم برای من شده بود کابوس چون هر دفعه هم زمانشو کم و کمتر می کرد ...
    دستم به جایی بند نبود ... باید می رفتم شکایت می کردم ولی اهلش نبودم ... این بود که وقتی یعقوب دیگه آویسا رو نیاورد , حرفی نزدم ... فقط از دور می رفتم و اونو می دیدم ...
    حالا یعقوب زن گرفته بود ... بهجت می گفت مادرش یک خانمی رو که خیلی مومن و چادری هست و سه سال از یعقوب بزرگتره رو براش گرفته و دارن با هم زندگی می کنن و خبر خوب برای من این بود که اون می گفت خیلی با آویسا مهربون و ملایمه و ازش خوب مراقبت می کنه و هر بار که جویای احوال اون می شدم , بهجت از خوبی های اون زن می گفت و اینکه آویسا حالش خوبه ...
    تنها کاری که از دستم برمیومد همین بود که گاهی از دور می رفتم و اونو می دیدم  ..

    وقتی آویسا رو تو بغل اون می دیدم , در عین حال که از حسادت بغض می کردم , دلم خوش بود که اون زن مهربونیه و از بچه ی من خوب مراقبت می کنه و اینکه همون رفتارهای بدی که با من داشت با اونم داره ...
    سفیدی روی صورتم آنا رو به شدت نگران کرده بود ... منو پیش هر دکتری که معرفی می کردن , می برد ... حتی یک بار منو برد تهران ولی خوب نشدم ...
    دیگه دانشگاه باز شده بود من سعی می کردم صورتم رو زیر مقنعه پنهون کنم ...

    ترم اول و دوم رو با موفقیت تموم کردم ... تو این مدت نه با کسی حرف می زدم نه اصلا به اوضاع دور و برم توجهی داشتم ...

    تابستون اون سال دکتر دیگه ای رو به ما معرفی کردن که خوشبختانه با چند بار تزریق تونست اون لک های سفید رو تا حدی از بین ببره ...




    ناهید گلکار

  • ۰۱:۲۱   ۱۳۹۶/۹/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت هفدهم

    بخش هفتم




    اما مرتب برام خواستگار پیدا می شد و من می فهمیدم که آنا و بابا به تنها چیزی که فکر می کنن , شوهر دادن دوباره ی منه ...

    اعتراض می کردم و می گفتم : تو رو خدا به من رحم کنین ... من از هر چی مرده بدم میاد ... نمی خوام , می فهمین ؟ نمی خوام ... چرا حال و روز منو نمی بینین ؟ ...
    آنا می گفت : تو چرا حال ما رو نمی فهمی ؟ تو الان یک زن بیوه ی نوزده ساله ای ... خوشگلی , خوش بر و رویی ... می دونی چقدر برات حرف در میارن ؟ با حرفایی که یعقوب پشت سرت زده , همه فکر می کنن تو برای کارای بدی طلاق گرفتی ... الانم که می ری دانشگاه ... خوب شوهر داشته باشی حرف مردم تموم می شه ...
    گفتم : من بمیرم خیال مردم راحت می شه ؟ ول کنین تو رو خدا , دست از سرم بردارین ... این مردم کار و زندگی ندارن که نشستن در مورد من قضاوت می کنن ؟ اگر اونا نمی دونن که شما می دونین من چه حالی دارم ... من باید صبر کنم تا آویسا بزرگ بشه و بیارمش پیش خودم ... شوهر نمی خوام ... اونقدر مردم حرف بزنن تا خسته بشن ...



    فصل دوم :



    ترم سوم بودم ... ساعت استراحت تو کلاس نشسته بودیم ... دخترا داشتن با هم پچ پچ می کردن و می خندیدن ولی من طبق معمول , عکس آویسا رو گذاشته بودم جلوم و آروم باهاش حرف می زدم کاری که اغلب می کردم تا دلتنگی هام رو مرهم بذارم ...
    شنیدم که دخترا می گفتن دانشجوهای دندونپزشکی دارن میان اینجا ...

    اونا روی شیطنت دخترونه می گفتن و می خندیدن و با هم مزاح می کردن ولی من اصلا حوصله ی کسی رو نداشتم ...
    عکس آویسا رو برداشتم و گفتم : مامان جان من دلم می خواد تو دندونپزشکی قبول بشی ... دلم می خواد یک خانم دکتر خوشگل باشی ... عزیز دلم شوهر هم نکن , میگم دایی شهاب تو رو با خودش ببره آلمان تا مثل من بدبخت نشی ...
    همین طور با آویسا حرف می زدم و تو عالم خودم بودم , دانشجوها اومدن و سر و صدا به پا شد ... گفتن و خندیدن و رفتن ... من حتی سرمو بلند نکردم ببینم چیکار می کنن ...


    و اون روز دوباره سرنوشت من رقم خورد ...




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۳/۹/۱۳۹۶   ۰۳:۲۶
  • ۱۲:۵۵   ۱۳۹۶/۹/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🦋💘   انجیلا   💘🦋

    قسمت هجدهم

  • ۱۳:۰۲   ۱۳۹۶/۹/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت هجدهم

    بخش اول




    وقتی می خواستم برگردم خونه , رفتم به طرف ماشینم ...
    یک مرد جوون به در ماشین ، طرف راننده تکیه داده بود ... رفتم جلو و بدون اینکه بهش نگاه کنم , گفتم : ببخشید , اگر اجازه بدین می خوام برم ...
    گفت : خوب برین ...
    گفتم : شما به ماشین من تکیه کردین ...
    با سرعت رفت کنار و گفت : ای بابا , این ماشین شماست ؟ عجب شانسی دارم من ... اینو به فال نیک می گیرم ...

    من بدون توجه به حرفش سوار شدم و ماشین رو روشن کردم و راه افتادم ...
    با صدای بلند گفت : خدانگهدار ...
    مطلب قابل توجهی نبود ... از این اتفاقات تو دانشگاه زیاد میفتاد ...
    به خصوص که من گاو پیشونی سفید بودم و همه منو می شناختن و به خاطر شکل ظاهرم مورد توجه بودم ولی من کسی رو نگاه نمی کردم ...
    شایدم می خواستم ثابت کنم که یعقوب در مورد من اشتباه کرده و نمی خواستم باز حرف مردم منو به راهی بکشه که صلاحم نبود ...
    یک هفته بعد تلفن خونه ی ما زنگ خورد و من گوشی رو برداشتم ...
    گفتم : بله بفرمایید ؟ با کی کار دارین ؟
    گفت : انجیلا خانم ؟
    گفتم : بله , خودم هستم ...
    گفت : با شما کار دارم , ازتون جزوه می خوام ...
    گفتم : ببخشید , شما ؟
    گفت : من همونم که به ماشین شما تکیه داده بودم ...
    گفتم : بله ؟؟ چی داری میگی آقا ؟ برو دنبال کارت من ... جزوه ندارم , از کس دیگه بگیر ...

    و گوشی رو قطع کردم ...
    دوباره زنگ خورد ... برداشتم و گذاشتم ... اصلا حوصله ی هیچ کس رو نداشتم ...
    فردا که از دانشگاه اومدم خونه , آنا یک طوری با من رفتار می کرد که من حدس می زدم چیزی ازم می خواد که من باهاش مخالفم ...
    برای همین هر چی می تونستم ازش دوری می کردم ...
    اونم انگار نمی خواست چیزی به من بگه , فقط خیلی با احتیاط با من رفتار می کرد ...

    تا سر شب ...

    تو اتاقم بودم ... خیلی دلم گرفته بود ... به شدت دلم برای آویسا تنگ بود و دوری اون غمی نبود که لحظه ای فراموش کنم ...
    عروسکشو بغل کردم و روی تخت دراز کشیدم که بابا اومد سراغم ... از دم در گفت : چرا الان خوابیدی بابا ؟ پاشو بیا بینمت ...
    گفتم : شما برو , من میام ...
    گفت : نکن بابا جان ... با خودت اینطور نکن ...
    زندگی هنوز ادامه داره , تو هنوز جوونی ... اصلا بیا بریم شاهگلی , یکم راه بریم ... یک چیزی می خوریم و برمی گردیم ... هان ؟ چطوره ؟
    گفتم : نه , من خوبم ... حوصله ی بیرون رفتن رو ندارم ...
    آنا گفت : آره والله ... منم دلم گرفته , بریم ... پاشو حاضر شو ...
    گفتم : نه هوا سرد شده , دلم نمی خواد از خونه برم بیرون ...
    بابا گفت : اگر سردت شد , زود برمی گردیم ولی یک هوایی که می خوریم ...
    پاشو بابا , به خاطر من ... منم دلم گرفته ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۰۶   ۱۳۹۶/۹/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت هجدهم

    بخش دوم




    بلند شدم و دیدم آنا با ذوق و شوق داره خودشو درست می کنه و یک لبخند پیروزمندانه هم روی لبش هست ...
    من این حالت های آنا رو می شناختم ... می دونستم یک کاسه ای زیر نیم کاسه داره ...
    وقتی تو ماشین به طرف شاهگلی می رفتیم , سر حرف رو باز کرد و گفت : اِنجیلا می دونی امروز چی شد ؟ من ساکت موندم ... خودش ادامه داد : یک نفر زنگ زد و از تو خواستگاری کرد ... باورت نمی شه ؛ دکتر بود ... ولی من گفتم تو نمی خوای حالا ازدواج کنی ...

    اصرار کرد و گفت من صبر می کنم ولی اجازه بدین بیام ...

    با غیظ دندون هامو به هم فشار دادم و گفتم : آنا ؟ چند بار باید بگم ؟ چطوری بگم ؟ یادتون نیست سر یعقوب هم گفتن صبر می کنیم , اجازه می دیم درس بخونه , آزاده هر کاری می خواد بکنه ؟ دیدی که چی شد ... ول کنین تو رو خدا ... نمی خوام دوباره خودمو تو دردسر بندازم ... شنیدین ؟ من دیگه اهلش نیستم ...
    گفت : تو بیجا می کنی ... نمی تونی تا ابد این طوری زندگی کنی ؟ درِ دهن مردم رو که نمی تونم ببندم ...
    همین الانم چقدر برات حرف در آوردن ...
    گفتم : اونقدر در بیارن که جونشون در بیاد ... من به خاطر حرف مردم دیگه خودمو بدبخت نمی کنم ...
    بابا یک مرتبه به آنا گفت : پس ما برای چی داریم می ریم ؟ خانم , اول باید باهاش حرف می زدی ... سر خود قرار گذاشتی ...
    گفتم : با کی ؟ منظورتون اینه که گفتین بیاد اینجا ؟ وای آنا از دست شما ... این کارم با من کردی ؟ ...
    لطفا بابا منو برگردونین خونه ... من نمیام , نمی خوام کسی رو ببینم ...
    آنا گفت : شلوغ نکن ... ساکت ... بسه دیگه ... هر چی بهت هیچی نمی گم , روتو زیادتر می کنی ... بزرگتر یک چیزی صلاح می دونه , تو هم باید بگی چشم ...

    مثل اینکه مادرتم ها ... من بد تو رو می خوام ؟
    پسره یک سال دیگه درسش تموم می شه ... واسه خودش دکتره ...
    اون بار من اشتباه کردم و تو رو به بازاری دادم ... این آدم تحصیلکرده اس ... بعدم هنوز که ما ندیدیم چه جور آدمیه ... ترسیدم بگم بیاد تو خونه دیگه نتونم بیرونش کنم مثل یعقوب ... پس گفتم اینجا مثل دوست ببینمش ...
    اگر خواستی میگم بیاد , نخواستیم که هیچی دیگه ... این بار هر چی تو بگی ... زورت که نکردم , نمی خوام هم این کارو بکنم ...
    گفتم : مال دانشگاه ماست ؟
    گفت : نمی دونم , ولی تو رو تو کلاس خودت دیده ... می گفت یک بارم تلفنی با تو حرف زده ... دندونپزشکی می خونه ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۱۱   ۱۳۹۶/۹/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت هجدهم

    بخش سوم




    گفتم : غلط کرده , از خودش حرف می زنه ... من با کسی حرف نزدم ...
    یکی زنگ زنگ زد فکر کردم مزاحمه ... پس این بوده ...
    من گفته باشم , نمی تونم ... آنا جون اصلا حال روحی خوبی ندارم ...

    داد زد : تا کی ؟ تا چند سال ؟ تو سه ساله از خونه یعقوب اومدی بیرون ... بسه دیگه ...


    می دونستم وقتی آنا تصمیم به کاری می گیره , کسی نمی تونه منصرفش کنه و بابا هم همیشه تحت فرمان اون عمل می کنه ...
    به جایی که قرار گذاشته بودن , رسیدیم ...
    نه تنها من , بلکه آنا و بابا هم از دیدن اون یکه خوردن ...
    پسر جوونی بود ؛ کوتاه قد و سبزه رو حتی کمی زشت و خیلی بد لباس ... اصلا اونی که آنا فکر می کرد نبود ...
    من همین طور وا رفته بودم که اون با این شکل و قیافه چطور به خودش اجازه داده بیاد از من خواستگاری کنه ... لباس هاش اونقدر بد بودن که حال آدم رو به هم می زدن ...
    ما سه نفر بهش نگاه کردیم ... اومد جلو و با بابا دست داد و خودشو معرفی کرد ... احمد اکبری هستم ...
    دانشجوی دندونپزشکی ...
    بعد نگاهی به من کرد و گفت : صبر کنین , اجازه بدین بگم الان شما چی فکر می کنین ...
    آنا که خیلی تو ذوقش خورده بود و فکر کرده بود یک دکتر برای دخترش پیدا کرده که می تونه باهاش پُز بده ,
    با لحن بدی گفت : اجازه بدین بشینیم , خسته شدم ...
    من همون لب تخت نشستم و رومو کردم اون طرف ... خاطرم جمع شد که آنا همچین آدمی رو برای من نمی خواد ...
    احمد با اعتماد به نفس عجیبی گفت : استدعا می کنم ... بفرمایید قدمتون رو بذارین روی چشم من ...
    شما اِنجیلا خانم دارین فکر می کنین چقدر این طرف زشته ولی من به شما پیشنهاد می کنم زود قضاوت نکنین , من خیلی با نمک و جذابم ... برای همین هر کس دفعه ی اول منو می بینه خوشش نمیاد شاید بدشم بیاد , دفعه ی دوم بدش نمیاد اما خوششم نمیاد ... دفعه ی سوم خوشش میاد ... دفعه ی چهارم عاشقم میشه ... من به شما پیشنهاد می کنم این دفعه ی اول رو به حساب نیارین ...
    خودم می دونم خدا ظاهر خیلی خوبی بهم نداده ولی تا دلتون بخواد باطنم زیباست ... انگار مادر و پدر من به این معتقد بودن که صورت زیبا ... اِ اِ صورت زیبا ... هیچ نیست برادر ؟ ... یعنی به درد نمی خوره ؟ چی بود شعرش ؟ ببخشید فراموش کردم ...

    ما سه نفر زل زده بودیم به اون و حرفی نمی زدیم ...

    اون منتظر نشد و ادامه داد :  ولی یادمه که بیت دومش میگه , ای برادر سیرت زیبا بیار ... حالا راستش تعریف از خود نباشه من سیرت خوبی دارم , اینو بهتون قول می دم ... خوب , اجازه می دین منم بشینم حاج خانم ؟



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۱۵   ۱۳۹۶/۹/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت هجدهم

    بخش چهارم




    آنا گفت : بفرمایید ... ولی ببخشید که رک حرف می زنم , ظاهرم مهمه ولی ...
    بابا فورا یک سرفه کرد و گفت : که البته شما هم شکسته نفسی فرمودین ... این حرفا نیست ...
    احمد گفت : والله حاج خانم راست میگن ... این حرف حسابیه ... مثلا همین چند روز پیش , من ناغافل چشمم افتاد به دختر شما ؛ اگر به این زیبایی نبودن که من یک مرتبه دنیام عوض نمی شد ...
    باور کنین حاج خانم راست میگم ... من یک لحظه سر جام میخکوب شدم ...
    اصلا فکر کردم تابلوی نقاشی نگاه می کنم ... ببخشید این حرف رو می زنم ولی حق با شماس ... این واقعیت رو هم قبول دارم که مرد باید ذاتش خوب باشه و زن زیبا ...
    اینطوری نظام طبیعت کار خودشو می کنه و همه چیز سر جاش خودش قرار می گیره ...

    در اصل مرد خوشگل به درد زن نمی خوره ولی هر چی می گین از مرد با نمک بگین ... اینطوری تو ملاقات چهارم به چشمتون خوب میاد ...
    ببخشید من الان میام ...

    و در حالی که خیلی دستپاچه بود , دوید و رفت ...
    احمد رفته بود تا یک چیزایی برای پذیرایی بیاره ...
    من به آنا نگاهی کردم و  به بابا و گفتم : بریم ؟
    بابا گفت : نمی دونم ... همش تقصیر شماس خانم ...
    آنا گفت : عذرخواهی کنیم و بگیم کار داریم ... زودتر بریم , من سردم شده ...
    بابا گفت : صبر کنین ... حالا که اومدیم , بیچاره تدارک دیده ، کار درستی نیست ...
    من بلند شدم و گفتم : سوییچ ماشین رو بدین من اونجا منتظر شما میشم ... از این دلقک بازی ها هم خوشم نمیاد ... واقعا که مسخره اس ... به نظر خودشم با نمک میاد , عوضی ...
    بابا هم موافق بود ... سویچ داد به من و گفت : روشن کن گرم بشی ...


    داشتم می رفتم دیدم اون با یک مرد دیگه و دو تا سینی دارن میان ...
    با پررویی پرسید : کجا می رین ؟ من هنوز حرفم تموم نشده ...
    از کنارش رد شدم و رفتم ...
    گفت : خواهش می کنم برگردین ... الو ... ما آدمیم ها ...
    از طرز حرف زدن و پررویی اون تعجب کرده بودم و وقتی به قیافه اش نگاه می کردم خیالم راحت می شد که آنا هم از اون خوشش نمیاد چون چیزی که باعث می شد از یعقوب اون همه دفاع کنه , وضع مالی اون بود ...




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۲۰   ۱۳۹۶/۹/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت هجدهم

    بخش پنجم




    آنا و بابا , یک ساعت تا اومدنشون طول کشید ... من ده بار عکس آویسا رو در آوردم باهاش حرف زدم و گذاشتم تو کیفم ... انتظار سختی بود ولی دیدم خوشحال و خندون با احمد اومدن ...
    وقتی بابا حرکت کرد , احمد دستشو برد بالا و انگشت هاشو تکون داد و با یک لبخند مسخره گفت : خدا نگهدار ... به سلامت ...
    به آنا گفتم : دستتون درد نکنه , دیگه اصلا یادتون رفت من اینجام ...
    بابا گفت : ای بابا چقدر حرف می زد ... نمی تونستیم وسط حرفش بلند بشیم , کلی هم خوراکی سفارش داده بود ...
    آنا پرسید : بالاخره پول اونا رو کی داد ؟
    بابا گفت : من نذاشتم , طفلک دانشجو بود گناه داشت ... بعدم ما که نمی خوایم دیگه اونو ببینیم , چرا بیخودی به خرج بیفته ...


    فردا وقتی رفتم دانشگاه , احمد رو سر راهم دیدم ...
    اومد جلو و سلام کرد و شونه به شونه ی من راه افتاد ...

    پرسیدم : چیزی می خواین ؟
    گفت : بله , می خوام ازتون خواهش کنم با من ازدواج کنین ...
    گفتم : من یک بار شوهر کردم و یک بچه دارم , به درد شما نمی خورم ...
    گفت : این بی انصافی در حق یک زن زیبا و بی نظیره که همین الان شما کردین ...
    مادر محترمتون همه چیز رو به من گفت و من فکر می کنم خدا منو سر راه شما قرار داده که اون سختی ها رو از دلتون در بیارم و این باعث افتخار منه ...

    البته بگم ؛ این ملاقات دفعه ی دوم نیست ... امشب که من میام خونه ی شما , میشه دوم ... امروز رو حساب نکنین ...

    ایستادم با تمسخر نگاهش کردم ... گفتم : برو آقا دنبال کارِت , من نه حوصله ی این ادا و اصول ها رو دارم نه چرت و پرت های تو رو ... برو نمکت رو برای کس دیگه بریز ... تا عصبانی نشدم برو ...
    سرشو یکم آورد پایین و با دست خاروند و زیر لب گفت : هلاکتم ... چه جذبه ای داری دختر ...
    با سرعت از اونجا دور شدم و رفتم کلاس ...
    درسته اون دانشجوی دندونپزشکی بود ولی اصلا قیافه اش چیز دیگه ای می گفت ...
    یک پیرهن قهوه ای گلدار رو کرده بود تو شلوارش و یک جفت کفش خیلی کهنه به پا داشت که حتی به خودش زحمت نداده بود اونو تمیز کنه ...
    چند دقیقه بعد من فراموش کردم ... وقتی می خواستم برگردم خونه , باز دیدم به ماشین من تکیه داده ...
    ایستادم و نگاهش کردم و گفتم : پس اون روزم جنابعالی بودین و با منظور اینجا ایستاده بودی ؟ ...
    ببین آقا من اهل ازدواج نیستم ... می خوام درس بخونم و از شما هم خوشم نمیاد ... لطفا برین دنبال کارتون ...
    گفت : ای بابا ... چرا تا ملاقات چهارم صبر نمی کنین ؟
    گفتم : اون روز اینجا دم ماشین , یک  ... شاهگلی , دو ... تو راهروی مدرسه ,سه ... و الانم , چهار ... برو دیگه ... به نظرم خیلی هم بی نمکی ...

    و قبل از اینکه بتونه حرفی بزنه گاز دادم و رفتم ...
    وقتی رسیدم خونه , آنا خبر بدی بهم داد ... اون گفت : حاضر شو کاظم و مادرش داره میان اینجا ... مثل اینکه بالاخره خبردار شدن تو طلاق گرفتی ...
    دیگه طاقتم تموم شده بودو برخلاف اخلاقی که داشتم و همیشه کوتاه میومدم , فریاد زدم : آنا تو رو خدا التماست می کنم دست از سرم بردار ... حالا بیام کاظم رو تو خونه راه بدم که حرف یعقوب درست از آب دربیاد ؟
    زود باش زنگ بزن بگو انجیلا نمی خواد ازدواج کنه ... آنا تو رو خدا نکن , این کارو نکن ... فردا آویسا نمی گه هر چی بابا در مورد تو گفت درسته ؟ هرگز این کارو نمی کنم ...
    گفت : فکر کردم خوشحال میشی ... مادرش می گفت مهندس شده ،سر کار می ره ...

    فریاد زدم : زنگ بزنین ... زود ... نمی خوام اونا رو ببینم ...




    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان