خانه
333K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۴:۵۳   ۱۳۹۶/۲/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " رعنا "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑

  • leftPublish
  • ۱۷:۱۳   ۱۳۹۶/۲/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سوم

    بخش پنجم



    در حالی که کاملا معلوم بود سر و صورت من به هم ریخته , با همون وضعیت با مامان رفتم دوباره تو تالار ...

    همین طور هم شل می زدم ... تا مامان باور کنه ...

    کمی مردد شد ... ترسید نکنه واقعا پاش صدمه دیده ... ولی به روی خودش نیاورد ... منم رفتم یک گوشه نشستم ...
    ولی از نگاه چشم چرون و بی حیای شهریار رنج می بردم ...

    به محض اینکه سر مامان به شام گرم شد , به فکر فرار افتادم ...
    که  دیدم شهریار داره میاد سراغ من ...
    دیگه صبر نکردم و با عجله از تالار رفتم بیرون و خودمو رسوندم به شوکت خانم ...

    تا چشمش به من افتاد ... گفت : ای وای خاک بر سرم ... چی شده ؟ چرا این شکلی شدی ؟

    گفتم : تو رو خدا یک چیزی بده بخورم ... می خوام برم بخوابم ....
    نشستم پشت میز و اونم فورا یک ظرف غذا برام آورد ... یک عده از مستخدم ها هم همونجا داشتن غذا می خوردن ...

    پرسیدم : برای مریم و علی بردی ؟
     گفت : هنوز نه , وقتش نیست ... تازه شام شروع شده , کار داشتم ... تو چرا اومدی اینجا ؟ الان صدای مامانت در میاد ...
    داد زدم : در میاد که بیاد ... به درک ... دیگه گوش نمی کنم ... تموم شد ... دیگه بمیرم نمی رم اونجا ... دق کردم ... چهار ساعته منو سر پا نگه داشته که اون پسره از من خوشش بیاد , کثافت آشغال ...
    گفت : هیسس ... جلوی کارگرها نگو بده ... حرف درست می کنن ... بخور , برو تو اتاقت ...
    اون شب انگار مامان دیگه از من مایوس شده بود ولی من می دونستم که فردا با هم غوغایی داریم چون اون کسی نبود که بی خیال من بشه ...
    تا لباس عوض کردم و رفتم تو تختم , خوابم برد ...
    صبح وقتی از اتاقم اومدم بیرون , فقط شوکت خانم بیدار بود ... پرسیدم : چایی داریم ؟
    گفت : آره مادر , بیا بهت صبحانه بدم ...

    گفتم : تو رو خدا شوکت خانم دو تا ساندویج درست کن برم با مریم بخورم ... تا مامان خوابه ,, زود برمی گردم ... به قران کارش دارم ...
    گفت : نه مادر ... شاید بیدار بشه , این کارو نکن ...
    گفتم : ای بابا ... می خوام مریم رو ببینم , پس برو بهش بگو بیاد اتاق من ... هان ؟ الهی فدات بشم شوکت خانم خوشگلم ... تو رو خدا ... تو رو قران ... بگو بیاد ...
    گفت : آخه مریم داره درس می خونه ...
    گفتم : خواهش می کنم ,, ... اصلا می ریم حیاط پشتی ... اگر مامان بیدار شد منو صدا کن ...
    مریم از همون پشت بره ... هان ؟ چی میگی ؟
     گفت : باشه ...

    گوشی رو برداشت و زد روش و از مریم خواست بیاد پیش من ...



    ناهید گلکار

  • ۱۷:۱۹   ۱۳۹۶/۲/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سوم

    بخش ششم



    یک سینی صبحانه هم درست کرد ... و من و مریم رفتیم توی حیاط پشتی و زیر آفتاب گرم اسفند ماه با هم صبحانه خوردیم ... و من تعریف کردم شب قبل چه اتفاقی افتاده و اون گفت و من گفتم و حرفمون گل انداخت .....

    و وقتی شوکت منو صدا کرد , دیگه دیر شده بود و مامان پشت سرش بود ...
    مریم ایستاد و سلام کرد ...
    گفت : سلام ... کم پیدایی مریم خانم ؟ سایه تون سنگین شده ... دیگه به مامانت هم کمک نمی کنی ... مثل اینکه کلاستون رفته بالا ...
    گفت : این چه حرفیه خانم ... من درس دارم ... ماشالله کمک زیاد داشتین , منو می خواستین چیکار ؟
    گفت : خیلی خوب , برو سر درست ؛ من با رعنا کار دارم ... پاشو بیا رعنا ببینم ...

    و خودش راه افتاد ...
    نترسیدم ... برای چی باید کوتاه میومدم ؟ کار بدی نکرده بودم که ...

    برای همین با شجاعت راه افتادم دنبالش رفتم ...
    گفتم :بله مامان خانم ؛ ...

    حرف نزد و رفت تو ..
    خودمو بهش رسوندم و گفتم : خوب بگین دیگه ... چیکار دارین با من ؟ به خدا دیگه خسته شدم ...

    با خشم برگشت طرف من و گفت : از چی خسته شدی ؟ من از دست تو خسته شدم ... داری منو دیوونه می کنی با این کارات ,, درست مثل عقب مونده ها هستی ... قیافه ی خودتو دیشب ندیدی ؟ ... بالاخره کار خودتو کردی و آبروی منو بردی ...
    داشتم از خجالت آب می شدم ... سه ساعت خانم رو درست کردیم ... اون وقت رفتی تو اتاقت و خودتو به اون شکل در آوردی و اومدی که فقط منو حرص بدی ... من که تو رو می شناسم ...
    سر صبح با دختر کلفت نشستی صبحونه می خوری ... تو لیاقت این زندگی رو نداری ...
    گفتم : خوب ندارم , حالا باید چیکار کنم ؟ ...

    مامان جان من از اون پسره بدم اومد ,, می فهمی ... ؟
    دستشو گرفت طرف من و گفت : گمشو بی عرضه ... اونم الان مرده کشته ی تو نیست , با دختر ملکان گرم گرفت و اونم قاپشو دزدید ...
    فردا براش عروسی می گیرن ... می برمت تا هفت لای جگرت بسوزه ...
    گفتم : به درک ..... آره , منم عروسیش اومدم ... ول کن مامان جون ... من به خدا نمی خواستم شما رو ناراحت کنم ولی پام درد می کرد ... از پسر ملک تاج هم خوشم نیومد ...
    همین ..... دیگه چیکار کردم ؟
    گفت : از جلوی چشمم برو که دیگه نمی خوام ببینمت ...


    یک هفته ای مامان با من سرسنگین بود ... به من نگاه نمی کرد و هر چی ازش می پرسیدم سر بالا جواب می داد ...
    تا یک روز که از مدرسه رسیدم خونه , دیدم منتظر منه ... با ذوق و شوق اومد جلو و منو بوسید و گفت : خسته نباشی عزیزم ...
    گفتم : چی شده مامان که باز من عزیزت شدم ؟ ...
    گفت : تو همیشه عزیز من هستی .. دخترمی ... خانمی ...
    بیا برات یک خبر خوش دارم ...

    همین نیم ساعت پیش ملک تاج زنگ زد و گفت می خواد فردا با پسرش بیان دیدن ما ...

    خوب تو فکر می کنی برای چی می خوان بیان ؟
    دهنم رو کج کردم و گفتم : لابد برای خوستگاری ...
    گفت : آفرین ... دختر خودمی ...
    گفتم : به خدا اگر حرفشو بزنی به بابا میگم ... اصلا بابا خبر داره ؟




    ناهید گلکار

  • ۱۴:۵۴   ۱۳۹۶/۲/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✍️🌺🌺🌺  رعنا  🌺🌺🌺✍️

    قسمت چهارم

  • ۱۵:۰۱   ۱۳۹۶/۲/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت چهارم

    بخش اول



    مامان از تهدید من عصبانی شد و گفت : رعنا دهنتو ببند ، بابات بهت رو داده که اینطوری شدی ...
    همین یک ساعت پیش زنگ زده ، من چطوری می خواستم به بابات بگم ؟ ... اصلا گمشو برو هر کاری دلت می خواد بکن ... دختره ی لوس و نُنُر ...
    منو بگو که به فکر آینده ی توام ...

    و اشک تو چشمش جمع شد و گفت : نمی دونم ... من اصلا تو زندگی شانس ندارم ... اون از پسرم که اونور دنیاست , اینم از تو که به هیچ کدوم از حرف های من گوش نمی کنی ...
    گفتم : مامان خانم , شما مگه نگفتی اگر دیدی خوشت نیومد دیگه تمومه ؟ ... تو رو خدا گریه نکن ...
    اگر خوشبختی منو می خوای بذار درس بخونم ... الهی من قربونت برم مامان جان ...

    و نشستم کنارش و دست انداختم دور گردنش ...
    اونم فورا منو در آغوش کشید و صورتم رو ناز کرد و گفت : به خاطر من این کارو بکن ...
    بهت قول می دم ازش خوشت میاد ...

    گفتم : نه مامان ... تو رو خدا منو با اون پسره دوباره روبرو نکن .....

    باز منو نوازش کرد و گفت : این یک بار رو گفتم به خاطر من , عزیز دلم ..... به جون خودت , به جون امیر برای خودت میگم ...
    گفتم : قول میدی اگر بازم دوست نداشتم دیگه اذیتم نکنی ؟ ...
    گفت : ببین چطوری حرف می زنی ؛ آخه من دارم تو رو اذیت می کنم ؟ خودت فکر نمی کنی برای چی باید این کارو بکنم ؟ باشه , چشم ...
    حالا هم که نمیان حرفی بزنن ... می خوان تو رو ببین ... همین .... 

    چیزی نگفتن که ,, اصلا شایدم همین طوری دارن میان و مربوط به تو نباشه ...
    ولی از اونجایی که گفت میایم تو و رعنا جون رو ببینم ؛ خوب من حدس می زنم پسره از تو خوشش اومده ...
    گفتم : وای مامان نه ... نمی خوام ... هر چی فکر می کنم حتی به خاطر شما هم نمی تونم ...
    گفت : خیلی خوب ... حالا برو لباستو عوض کن , بیا ناهار بخوریم ... بعد حرف می زنیم ....


    ولی من خیلی عصبی و بیقرار شده بودم ... حالا دیگه از مامان می ترسیدم که بالاخره منو مجبور به این کار بکنه ...
    شب سر میز شام , مامان دوباره شروع کرد و به بابام گفت : مهدی جان می دونی امروز چه اتفاقی افتاد ؟
    ملک تاج با اون همه بر و بیا زنگ زده به من که می خواد بیاد رعنا رو ببینه ... با پسرش میان ...
    بابا لقمه اش زود قورت داد و گفت : چی گفتی ؟ بیخود می کنن ... رعنا حالا زوده ... مگه بهت نگفتم که در مورد ازدواج رعنا کسی رو قبول نکن ؟ ....
    منم تا دیدم بابام اینطوری میگه , گفتم : منم همینو میگم ... مامان اصلا منو آدم حساب نمی کنه ...
    بابام گفت : نه , سیمین زنگ بزن بگو رعنا راضی نیست ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۰۴   ۱۳۹۶/۲/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت چهارم

    بخش دوم



    مامان عصبانی شد و صداشو بلند کرد که : حرفا می زنی شما ...
    اون که نگفت می خواد بیاد خواستگاری ... فقط گفت با شهریار میایم که شما رو ببینیم ...
    بابا که انگار در مقابل کار انجام شده ای قرار گرفته بود , گفت : نمی دونم , هر کاری می خوای بکن ... من فردا شب دیر میام ... باید برم تا لواسون ,, نیستم ...
    مامان که انگار خیالش راحت شده بود , گفت : باشه ... شوهر ملک تاج هم نیست ... با پسرش دو به دو میان ...
    گفتم : منم که آدم نیستم ...

    مامان یک تشر به من زد که : بسه دیگه ... دهنتو ببند ... بعدا با هم حرف می زنیم ....
    بابا اینو شنید و گفت : سیمین اگر بشنوم به رعنا فشار بیاری و وادارش کنی , نه من نه تو ؛ هر کاری می کنی , با نظر خودش باشه ...
    گفتم : بابا مامان میگه ازدواج کنم برم آمریکا ...
    گفت : اگر تو بخوای بری , مگه خودم مُردم ؟ احتیاجی به اونا ندارم که ... نه بابا , خودت ببین اگر نخواستی به من بگو ... دختر من که سر راه نیفتاده ...


    خوب یکم خیالم راحت شد .... از اینکه بابا پشت من بود احساس امنیت می کردم ...


    و باز فردا که من از مدرسه اومدم , مامان برو بیا داشت و اجازه نداد درست ناهار بخورم و تمام بعد از ظهر تلاش می کرد که از اونا پذیرایی کنه ...
    ولی هر کاری کرد من خودمو آرایش کنم و پیرهن تنم کنم , گوش نکردم و بالاخره با بلوز و شلوار و موهای دم اسبی ازشون استقبال کردم ... ساده همون طوری که خودم دلم می خواست ...
    شهریار این بار با لباس اسپرت اومده بود و از شب قبل بهتر به نظرم اومد ... ولی تا بهش نگاه کردم بازم چندشم شد ...
    واقعا حالم به هم خورد ...

    ملک تاج خودشو باد می زد و می گفت : تا حالا ندیده توی اسفند ماه هوا اینقدر گرم باشه ...
    مامان گفت : فکر نکنم گرم باشه چون هنوز شوفاژ های ما روشنه ... حتما شما گرمایی هستین ...
    گفت : نه هر وقت از آمریکا میام یک مدتی اینطوریم ... آب و هوای ایران به من نمی سازه ...

    ولی شهریار خیلی خوشش اومده و میگه تهرون عوض شده ... و آب و هوای اینجا رو دوست داره ...
    مامان ازش پرسید : تا کی ایران می مونین ؟
    گفت : دو سه ماه دیگه هستم ... بستگی داره به کارایی که می خوام بکنم ... شما برنامه تون چیه رعنا ؟
     گفتم : برنامه ی کلاسم رو می گین ...

    با تعجب گفت : نه برنامه ی شما برای آینده تون ...
    گفتم : آهان ... می خواین چیکار ؟... راستش برنامه های من به درد کسی نمی خوره ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۵:۰۹   ۱۳۹۶/۲/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت چهارم

    بخش سوم



    مامان سعی کرد با خنده های بیخودی و عوض کردن حرف یکم رفع و رجوع بکنه ...
    ولی من باید کاری می کردم که اونا رو از سرم باز کنم ...

    برای همین گفتم:  ببخشید , من باید برم ...
    مامان پرسید : کجا عزیزم ؟
    گفتم : دستشویی دارم ...

    صورت مامان چنان برافروخته شد که اونا هم فهمیدن ...
    رفتم و تا اونجایی که می تونستم طولش دادم ... و وقتی هم برگشتم ... شاید بیشتر از ده بار رفتم و برگشتم به آشپزخونه و یک سر به حیاط زدم ...

    دو بار رفتم اتاقم و برگشتم ..... تا بالاخره ملک تاج خانم صداش در اومد و گفت : تو دختر جان مثل اینکه آروم و قرار نداری ...
    گفتم : بله , ندارم ...

    و خیره خیره نیگاش کردم ...
    اونم به من نگاه می کرد و یک دفعه به خودش اومد و گفت : ما دیگه باید بریم ... ببخشید سیمین جون ... خیلی خوش گذشت ...
    شهریار بلند شد و با مامان دست داد و دستشو دراز کرد طرف من,  باهاش دست دادم ... دست منو تو دستش گرفت و گفت : تا حالا مثل شما ندیدم ... خیلی از اینکه با شما آشنا شدم خوشحالم ...
    دستمو کشیدم و از بس بدم اومده بود مالیدم به پشتم ... در حالی که به شدت اخم کرده بودم , گفتم : لطف دارین آقا ...
    در واقع طوری رفتار می کردم که فکر کنن من زیاد آدم متعادلی نیستم ... و در مورد ملک تاج که می دونستم موفق شدم ... ولی حساب کار سیمین خانم رو نکرده بودم ...


    مامان وقتی با همون لبخند زورکی اونا رو بدرقه کرد ... و ماشین از در حیاط رفت بیرون ...
    مثل شیر زخم خورده طرف من براق شد و از همون دم در فریاد زد : دختره ی بی شعور ... عوضی ... خجالت نمی کشی آبروی منو می بری ؟ تو نمیگی این ملک تاج الان همه ی دوست و آشناها رو از خل بازی های تو با خبر می کنه ؟ مگه تو دیوونه شدی آخه ...
    گمشو از جلوی چشمم دور شو ... خرس گنده شدی هنوز یک ذره عقل تو کله ات نیست ...
    لگد به بخت خودت زدی ... دیگه اگر بمیری هم اجازه نمی دم کسی بیاد برات ... اصلا چرا بیاد ؟ مگه مردم عقلوشون کمه که خل وضعی مثل تو رو بگیرن ...
    گفتم : من خودم می دونم دارم چیکار می کنم ... می دونستم که اگر اونا از من خوششون بیاد , شما دیگه دست بردار نیستین ...
    نمی خوام ؛؛ ازش چندشم میشه ... بابا برم به کی بگم ؟

    و گریه ام گرفت ... چیزی که مامان در مقابش ضعیف بود ...


    گفت : خیلی خوب ,, اینجا آبغوره نگیر ... برو دیگه کار خودتو کردی ... ملک تاج نه تنها تو رو نمی گیره , با منم قطع رابطه می کنه ... بهت قول میدم ...
    گفتم : آخه مامان جون من که نمی خواستم شما رو اذیت کنم ... به قرآن خیلی دوستتون دارم ... عاشقتم , با من قهر نکن ... خواهش می کنم ... تازه با من آشتی کرده بودی ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۱۲   ۱۳۹۶/۲/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت چهارم

    بخش چهارم



    مامانو که آروم کردم , رفتم سراغ آشپزخونه که یک چیزی بخورم ... و برم سر درسم ... که دیدم علی اونجاست ...

    پشت در گوش وایستاده بود ...
    گفتم : تو داری به حرفای ما گوش میدی ؟
    آهسته گفت : به خدا رعنا برات نگرانم ... آره , می خواستم ببینم چی میشه ...

    و صورتش سرخ شد و با عجله از در عقب رفت بیرون ...
    از اون روز تا یازده روز من مریم رو ندیدم .. به خاطر اینکه بیشتر دل مامان رو به دست بیارم , کاری نمی کردم که اونو عصبانی کنم ...
    ولی دلم براش یک ذره شده بود ... گاهی به وسیله ی شوکت براش نامه می دادم و اونم جواب می داد ... و حالا تنها سرگرمی من همین بود که نامه های مریم رو بخونم ...
    یک روز از مدرسه برگشتم از صبح سر درد بودم و بی حوصله ... و کلا روز خوبی نداشتم ...

    راننده منو جلوی ساختمون پیاده کرد ... و هنوز از پله ها بالا نرفته بودم که مامان اومد به استقبالم ... و گفت : چی شده مامان جون ؟ چرا اینقدر اوقاتت تلخه ؟ ببینم نکنه مریضی ؟
    گفتم : از صبح سرم درد می کنه و حالت تهوع دارم ....
    من اونو می شناختم حتما باز نقشه ی جدیدی برای من کشیده بود که اینقدر با مهربونی منو برد تو ؛؛ و گفت : بیا ناهار بخور , من یک قرص بهت بدم ... خوب میشی ... شوکت ... شوکت ... ناهار آماده کن ... بچه ام حتما گرسنه است ...
    صبح بهش چی دادی حالش بد شده ؟ ...

    شوکت گفت : هیچی خانم ... صبح هم چیزی نخورد ...
    خلاصه من در میون محبت های بی دریغ مامان , ناهار خوردم و بعدم یک قرص به من داد و منو برد تو تختم و نشست کنارم ... و من منتظر بودم که شروع کنه ببینم چی می خواد به من بگه ...
    یک عالم مقدمه چینی کرد و بالاخره گفت : الهی فدات بشم که مهره ی مار داری ...

    ( دستشو مشت کرد و گذاشت جلوی دهنش ) اِ اِ اِ ببین تو رو خدا با اون همه بی محلی که به شهریار کردی  ... خواهش کرده امروز تو رو با خودش ببره بیرون ؛؛ دعوتت کرده ... باورت می شه ؟ ... تو رو خدا ببین قسمت ؛ حتما یک حکمتی تو کاره ... فکر کنم این وصلت باید بشه ...




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۲۰   ۱۳۹۶/۲/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت چهارم

    بخش پنجم



    سرم درد می کرد و نمی تونستم زیاد از خودم هیجان نشون بدم ...
    گفتم : نه ؛ نه ؛ هرگز ... امکان نداره ...

    گفت : خیلی خوب ... تو یک عیب روش بذار , من حرف تو رو قبول می کنم ... بگو دیگه ...
    گفتم : الان سرم درد می کنه ... باشه بعدا ...
    گفت : دیدی ؟ دیدی گفتم نمی تونی ؛؛ ... هیچ عیبی نداره ...
    گفتم : خوب , باشه بعدا ...
    گفت : نمی شه ... ساعت شش میاد دنبالت , با هم برین شام بخورین ...

    از جا پریدم ...

    فورا گفت : صبر کن ... تو رو خدا صبر کن ... این دفعه رو تو به خاطر من برو ؛ قول می دم اگر گفتی نه , به حرفت گوش می کنم ... دیگه بهت کاری ندارم ... ولی به شرط اینکه مثل دختر خوب بری و بیای ... همین ...
    یک بار به حرف من گوش کن ... به جون امیر قسم می خورم اگر بچه بازی در نیاری و درست فکر کنی , من به تصمیمت احترام می ذارم ...
    گفتم : قول میدی ؟
     گفت : آره عزیزم ... چرا این حرف رو می زنی ؟ من مادرتم ... خوشبختی تو رو می خوام ...
    هنوز سرم خوب نشده بود که مامان اومد سراغم تا منو آماده کنه ...

    می دونستم مخالفت با مامان فایده ای نداره ... تازه تو حالی هم نبودم که بتونم جلوی مامان بایستم ... با این حال بازم دلم نمی خواست این کارو بکنم ...
    گفتم : مامان جونم التماست می کنم ... حالم خوب نیست ... زنگ بزن بگو نمیام ...
    گفت : تو فکر کن اگر امشب بتونی باهاش کنار بیای , دیگه میشی جز خانواده ی پهلوی ... وای چه زندگی تا آخر عمرت می کنی ....
    گفتم : آخه من اصلا خوشم نمیاد از خانواده ی پهلوی باشم ... به چه دردم می خوره ؟ ...
    ولی مامان کار خودش رو می کرد و بالاخره شهریار اومد و با ادب از مامانم اجازه گرفت و منو سوار ماشین کرد و رفت به طرف در ...
    علی جلوی در ایستاده بود و با حالت بدی منو نگاه می کرد ...

    یواشکی دستی براش تکون دادم .....
    از در که رفتیم بیرون , شهریار گفت : خوب رعنا کجا برم ؟ من تهرون رو خوب بلد نیستم ...
    گفتم : نمی دونم ... جای خاصی رو در نظر ندارم ...
    من پدرم اجازه نمی ده زیاد از خونه برم بیرون ...
    گفت : واقعا ؟ عجب ... پس آقای جهانشاهی خیلی قدیمی فکر می کنه ...
    گفتم : نه این طور نیست ... چون من خودمم زیاد علاقه ای  ندارم ...
    گفت : دخترای اینجا یک طورین ,, نمی شه باهاشون حرف بزنی ... فورا فکر می کنن باید ازدواج کنن ... باور کنین از وقتی اومدم با هر کس سلام و احوال پرسی کردم , دیدم می خواد با من ازدواج کنه ...
    شما که اینطوری نیستین ؟ ولی نه ... شما فرق دارین ... یک طور خاصی هستی ...

    من تا حالا مثل تو زن ندیدم ... دست نیافتی و سرکش ... طوری که هر مردی به فکر میفته تو رو بدست بیاره .....
    ولی من نمی تونم به رسم ایرون زن بگیرم , برام سخته ... حداقل آدم باید یک سالی با هم باشه ....


    اون بازم از این حرفا زد ... ولی من حالت تهوع داشتم , دلم می خواست بالا بیارم ... تا جایی که اصلا نمی شنیدم داره چی میگه ...
    گفتم :  دستمال ... لطفا نگه دار ... دستمال ...

    و قبل از اینکه اون بتونه کاری بکنه توی ماشین شیک و تمیزش بالا آوردم ....




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۲۴   ۱۳۹۶/۲/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت چهارم

    بخش ششم



    ساعتی بعد , من زیر سُرم توی یک درمونگاه نزدیک تجریش به خواب عمیقی فرو رفته بودم ... در حالی که مامان و بابام کنارم بودن ...
    و وقتی بیدار شدم که ساعت یازده شب بود و شهریار هم رفته بود ...
    سُرم که تموم شد ؛ دکتر فشارم رو گرفت و گفت : هنوز پایینه ... باید مراقب باشین ... 

    موقعی که برگشتیم خونه ... شوکت و علی جلوی ساختمون ایستاده بودن ... معلوم بود نگرانن ...

    علی اومد جلو و درو برای من باز کرد ...

    وقتی پیاده می شدم سرمو بردم جلو و بهش گفتم : تو ماشینش استفراغ کردم ...

    و هر دو خندمون گرفت ... (خدا رو شکر مامان ما رو ندید ... )
    و من از اون موقعیت استفاده کردم و گفتم : دیدی گفتم مامان خانم ؟ من ازش بدم میاد ,, هی گفتم بهتون حالم بهم می خوره , گوش نکردین .....

    و این حرف نابجای من باعث شد , بابام عصبانی شد و سر مامان فریاد زد : چیکار داری می کنی سیمین ؟ کی به تو گفت این بچه رو با اون گردن کلفت بفرستی بیرون ؟
    مگه بهت نگفتم حق نداری ...

    مامان نگاه غضب آلودی به من کرد و گفت : رعنا ؟ تو خودت موافقت نکردی بری ؟ من تو رو به زور فرستادم ؟
     گفتم : چرا بابا ... خودم گفتم میرم ولی اینم گفتم که ازش بدم میاد ...

    بابا بازم داد زد : دیگه حق نداره این پسره پاشو بذاره تو این خونه ... یا رعنا رو وادار به کاری بکنی ... خدارو شاهد می گیرم کاری می کنم کارستون ... همین ...

    مامان که از دست من عصبانی بود , گفت : به درک ...  تقصیر منه , تو راست میگی ... بد کردم به فکر دخترت بودم که با یک آدم درست و حسابی ازدواج کنه ...

    و همین طور که هنوز داشت بد و بیراه می گفت , رفت به اتاقش ...

    و بابا هم دنبالش رفت ...

    و شوکت خانم نگاهی به من کرد و گفت : برو مادر توام بخواب ... منم دیگه برم ... خدا رو شکر به خیر گذشت ...


    همین طورم بود ... نمی دونم اون شب مامان و بابا چی بهم گفتن که با وجود اینکه بازم شهریار به عنوان احوال پرسی زنگ زده بود خونه ی ما و مامان دلش غش می رفت که منو بده به اون شهریار ,, دیگه به من حرفی نزد ...
    ما اون سال تمام عید رو توی ویلای شمال بودیم ...
    مامان کلی مهمون داشت ... و برای همین آقا کمال و شوکت خانم با مریم و علی هم اومده بودن ...

    و این بود که من تونستم تمام عید رو با مریم باشم و کنار دریا خوش بگذرونیم .....
    و این آخرین روزهای خوشی من تو زندگیم بود که از ته دلم می خندیدم ...

    حوادثی عجیب و باورنکردنی در انتظار من بود .................




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۳/۲/۱۳۹۶   ۱۶:۲۴
  • ۲۰:۰۶   ۱۳۹۶/۲/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✍️🌺🌺🌺  رعنا  🌺🌺🌺✍️

    قسمت پنجم

  • leftPublish
  • ۲۰:۱۱   ۱۳۹۶/۲/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجم

    بخش اول


    ویلای شمال یک در نرده ای داشت که ابتدا وارد یک محوطه ی سرسبز و زیبا می شد و به ساختمون بزرگی می رسید که از دو طرف در داشت ... هم از طرف جلو و هم از طرف دریا ...
    چهار تا اتاق خواب در طبقه ی بالا بود که پنجره ی دو تا از اون اتاق ها رو به دریا بود ... که یکی از اونا مال من بود , یکی برای مامان و بابا ... و تا امیر بود , یکی هم برای اون بود ...
    مامان تو این مسافرت خیلی با من مهربون بود که یک وقت آبروشو جلوی دوستاش نبرم ... اجازه داد مریم شب ها تو اتاق من بخوابه و ما دو تا خوشحال تا نزدیک صبح با هم حرف می زدیم ...
    و روزها هم دو تایی می رفتیم لب دریا و توی رویاهای جوونی غرق می شدیم ...

    و گاهی علی هم با ما میومد ...
    خوشبختانه اون سال کسی همسن و سال من نبود که مامان منو وادار کنه از صبح تا شب مراقب باشم به اون خوش بگذره ...
    ولی تو اون روزا من متوجه ی نگاه غیرعادی علی شدم و احساس می کردم که خوشم نمیاد ...
    علی برای من مثل مریم بود مثل برادر و یک همبازی ...
    روز های اول خیلی محتاطانه به من نگاه عاشقانه می کرد ... و من به روی خودم نمیاورم ... ولی کم کم با جسارت بیشتری به من خیره می شد ...
    این بود که یک بار وقتی چشماهاشو طرف من خمار کرد ... داد زدم و پرسیدم : هان ؟ علی چته ؟ چرا اینطوری به من نگاه می کنی ؟ خوشم نمیاد ... چی شده ؟
    دستپاچه شد و گفت : ببخشید ... همین طوری ...داشتم فکر می کردم , حواسم نبود ...
    خوب منم سعی می کردم تنها با مریم برم و زیاد با علی حرف نمی زدم و  به حساب خودم این طوری اونو سر جاش نشوندم ......
    و بالاخره اون سفر که به من خیلی خوش گذشت , تموم شد و ما برگشتیم ...
    چند روز بیشتر از برگشتن ما از شمال نگذشته بود که از پانسیون امیر زنگ زدن و گفتن که مریض شده ... همه ناراحت شدیم و دلمون برای امیر شور می زد ...
    چند بار تلفنی باهاش حرف زدیم ولی صدای خوبی نداشت و گریه می کرد و می خواست برگرده .....
    مامان و بابا هر دو عازم سفر شدن ... من از اینکه اونا می رفتن خوشحال بودم چون وقتی اونا نبودن من می تونستم راحت با مریم باشم و هر کاری که دلم می خواست بکنم ...
    موقع رفتن رسید ...

    شاید هر کدوم بیست بار منو بغل کردن و بوسیدن و مامان گریه افتاد و گفت : بمیرم ... تو رو تنها گذاشتم ...
    راننده اونا رو برد فرودگاه ...

    من با نگاه اونا رو بدرقه کردم و با خوشحالی به شوکت خانم گفتم : برو مریم رو صدا کن بیاد ...



    ناهید گلکار

  • ۲۰:۱۳   ۱۳۹۶/۲/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجم

    بخش دوم


    ولی نزدیک امتحانات نهایی بود و کنکور ... و مریم فقط درس می خوند و هیچ کسی نمی تونست جلوی این کارو بگیره ... حتی من ...
    این بود که منم یا مدرسه بودم و یا با مریم درس می خوندم ...

    خیلی کم اتفاق میفتاد که به اصرار من کمی خوش می گذورندیم ...
    تقریبا هر چی مریم بلد بود , به منم یاد داده بود ...
    تست می زد و تلاش می کرد ... و من چون خیلی دوستش داشتم دلم می خواست با اون باشم به حرفش گوش می کردم و درس خوندیم و درس خوندیم .......
    طوری که دیگه افتاده بودم رو خط درس خوندن .... تا امتحان نهایی تموم شد و پشت سرش کنکور دادیم ... و من یک نفس راحت کشیدم ...
    فقط برای اینکه مریم نمی خواست دیگه درس بخونه خیالم راحت شده بود ... علی از اینکه دیده بود ازش فاصله گرفتم ... و جواب سلامشو هم درست حسابی نمی دادم , یکم دست و پاشو جمع کرده بود ...
    طوری که گاهی فکر می کردم اشتباه فهمیدم و اون از روی همون علاقه ای که من به اون دارم این کارو کرده ...
    کم کم دلم برای مامان و بابام تنگ شد ... شبها احساس تنهایی می کردم و دلم می خواست گریه کنم ...
    هیچ وقت اینقدر طولانی از اونا دور نشده بودم ... و دیگه برای دیدنشون بی تاب بودم ...
    گاهی مامان زنگ می زد و حرف می زدیم و چند بارم با امیر صحبت کردم ... حالش خوب شده بود و مامان می گفت به زودی برمی گردن ...
    تا بالاخره اون روز رسید ....
    به محض اومدن اونا , من خانواده ی آقا کمال رو به طور کلی فراموش کردم ... واقعا جوونی عجب دوران عجیبیه ...
    تا زمان گرفتن نتیجه ی کنکور رسید ... مریم و علی رفته بودن دانشگاه و من منتظر بودم تا اونا برگردن ...




    ناهید گلکار

  • ۲۰:۱۷   ۱۳۹۶/۲/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجم

    بخش سوم



    هوا به شدت گرم بود ... از دور دیدم علی داره میاد طرف ساختمون ... با عجله دویدم طرفش با صورتی غمناک و سری کج گفت : مریم قبول شده ...
    گفتم : کو مریم ؟
    گفت : الان میاد ...
    پرسیدم : پس من قبول نشدم ؟

    سرشو انداخت پایین ...

    بغض کردم و پرسیدم : مریم کجا قبول شده ؟
    گفت : حقوق دانشگاه تهران ...

    و زیر چشمی به من نگاه کرد ...
    گفتم : چرا وایستادی : برو دیگه ...
    گفت : چشم , میرم ولی ناراحت نباش ...

    اشکم سرازیر شد و گفتم : نمی دونم چرا !!! هر چی مریم بلد بود , منم بلد بودم ... تازه من بهتر از اون کنکور دادم ....

    دیدم مریم داره از دور میاد ... پشت سرش شوکت خانم و آقا کمال میومدن ...

    رفتم به طرفش ...
    بیشتر از این ناراحت بودم که می دونستم اگر قبول نشم , مامان حتما منو می فرسته برم خارج از ایران درس بخونم و من اینو نمی خواستم ...
    مریم به من که رسید آغوششو باز کرد و منو بغل کرد و گفت : خیلی خوشحالم برای هر دومون ... فکر کنم می تونیم با هم بریم سر یک کلاس ... دیدی قبول شدیم ؟ همون رشته ای که می خواستیم ... دیدی ؟ ...


    نگاه کردم به علی ... دیدم با نگاه شیطنت آمیز می خنده ...
    گفتم : خیلی لوسی , بی مزه ... خیلی کار بدی کردی ... خوشت میاد منو اذیت کنی ؟ ...
    مریم خندید و پرسید : بهت گفته بود قبول نشدی ؟ علی کار بدی کردی ...
    ولی من خیلی خوشحال شدم و از ذوقم اشک می ریختم ...

    شوکت خانم رو بغل کردم و با مریم بالا و پایین پریدم ... و همه با هم رفتیم که این خبر رو به مامان بدیم ....
    من فریاد می زدم و می دویدم : مامان ... مامان جون ....


    و همین خبر باعث شد که مامان بهانه ی دیگه ای برای مهمونی دادن داشته باشه ... البته خیلی مفصل نبود ولی ملک تاج و شهریار هم تو اون مهمونی بودن ...

    اون شب شهریار حتی نیم نگاهی هم به من نکرد و وقتی با من روبرو شد خیلی سرد و تحقیر آمیز گفت : حالت چطوره ؟ بهتر شدی ؟
    گفتم : بله مرسی ...

    همین ...

    و شروع کرد با بغل دستی خودش حرف زدن ...

    خیلی دلم می خواست دو تا متلک بارش کنم ولی جلوی خودمو گرفتم ... و وقتی کادویی که اونو و ملک تاج آورده بودن باز کردم , دیدم یک مجسمه اس یک زن لخت و بی پروا ...

    من حتم داشتم که  این کارو از روی حرصش کرده بود ...



    ناهید گلکار

  • ۲۰:۲۰   ۱۳۹۶/۲/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجم

    بخش چهارم




    تمام اون شب من به فکر مریم بودم ... اونم توی همین خونه بود و ما با هم در یک رشته قبول شده بودیم ...
    ( البته مامان اینو نمی دونست که من و مریم یک جا قبول شدیم ) و اون تنها توی اتاقشون بود و پدر و مادرش با علی مشغول پذیرایی از مهمون های ما بودن ...
    مامان به هیچ عنوان به احساس مریم کار نداشت ... و شاید حتی به ذهنشم نرسیده بود که ممکنه اون دختر هم دلش میخواست جشنی داشته باشه ...
    کادوهای زیادی برای من آورده بودن که من چهار پنج تاشو که به درد مریم می خورد , جدا کردم ...
    فردای اون شب وقتی مامان از خونه رفته بود بیرون ,, بردم برای مریم ...

    تنها بود و داشت بافتی می بافت ...
    گفتم : چیکار می کنی ؟ تو تابستون بافتی ؟
     گفت : عادت ندارم بی کار باشم ...

    پرسیدم : برای کی می بافی ؟ ...
    گفت : چون می دونم تو همه چیز داری منم دارم برات یک ژاکت می بافم که با مال بقیه فرق داشته باشه ...
    گفتم : الهی قربونت برم ... تو خیلی ماهی ....

    منم کادو های اونو دادم و گفتم : می دونم اون کاری که تو برای من می کنی ارزش بیشتری داره ...


    من با مریم مدتی موندم ... فکر می کردم کاری کنم تا از دلش دربیارم ولی اون اصلا ناراحت نبود ...
    گفتم : تو واقعا به دل نگرفتی که مامان تو رو فراموش کرده بود ؟
    گفت : ببین من از اونچه که هستم خجالت نمی کشم ... تو رعنایی و من مریم ... اگر تو خونه ی شما نبودیم روزگار من همین بود .. پس چرا باید انتظار داشته باشم مثل تو باشم ؟ ...

    اگر می شد , خوب بود ولی حالا که نیست ... من باید خودم اون زندگی که دوست دارم , درست کنم ... اون زندگی توش ثروت نیست ,, معرفته ...

    من متوجه ی حرف اون نشدم ... فقط از این که شب قبل , اون غصه نخورده بود خوشحال شدم ...



    ناهید گلکار

  • ۲۰:۲۱   ۱۳۹۶/۲/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجم

    بخش پنجم



    وقتی برمی گشتم به ساختمون ... دیدم علی منو صدا کرد : رعنا ... رعنا ...

    ایستادم ...
    بدو اومد جلوی من و یک بسته دستش بود که دراز کرد طرف من و گفت : تبریک میگم ان شالله همیشه تو زندگی موفق باشی ...
    گفتم : وای چرا زحمت کشیدی ؟ مرسی خیلی لطف کردی علی ...

    با شرمندگی گفت : می دونم این در مقابل کادوهایی که دیشب گرفتی هیچی نیست ولی فقط می خواستم بدونی که چقدر برام ارزش داری ...
    گفتم : می دونم ... تو هم برای من خیلی مهمی ,, تو و مریم خواهر و برادرهای من هستین ... اینو هیچ وقت یادت نره ...

    و کادو رو ازش گرفتم و پرسیدم : میشه بازش کنم ؟ ...
    گفت : نه , بذار من برم ,, بعدا ...
    گفتم : باشه , دستت درد نکنه ...

    و برگشتم به اتاقم ... اونو گذاشتم روی میز و رفتم ...

    شب وقتی خواستم بخوابم چشمم افتاد به اون بسته ... برش داشتم و بازش کردم ... روی گلبرگ های گل سرخ ... یک گیره ی سر بود حدود هفت هشت سانت که روی اون مروارید کار شده بود و رشته هایی از اون به صورت نیم دایره آویزون بود ...
    باز شک کردم نکنه علی نسبت به من طور دیگه ای فکر می کنه ...

    من اصلا دلم نمی خواست که دوستی علی رو از دست بدم ...
    موقع خواب بود و همه ی فکر من مشغول شده بود ... که حالا باید چیکار می کردم ... 
    بقیه ی تابستون رو مامان برای من برنامه ریزی کرده بود ...
    حتی یک روزم بیکار نبودم ... البته بیشتر برای سواری می رفتم که یکی از آرزوهام این بود که سوارکار ماهری بشم ... و گل اندام اسب من یکی از بهترین اسب های باشگاه بود ...
    خیلی دوستش داشتم و اون سال تا تونستم برای سواری رفتم ....


    چند روز بیشتر به مهر نمونده بود ... شب جمعه بود و مامان و بابا رفته بودن به یک مهمونی .. .
    تو اتاقم رادیو گوش می کردم ... ساعت حدود نُه بود که دیدم یکی می زنه به در ... پرسیدم : کیه ؟ ...

    شوکت خانم بود گفت : رعنا جان اگر حوصله ات سر رفته بیا بریم خونه ی ما ... امشب مامانت دیر میاد ...
    شونه هامو بالا انداختم و گفتم : نمی دونم ... حوصله ام که سر رفته ولی دلم ... نه , چرا میام ...
    صبر کنین الان حاضر می شم ...

    زود سرمو شونه کردم و یک شلوار پوشیدم و با هم رفتیم ...
    پیدا بود مریم و علی منتظر من هستن ...هر دو از دیدن من خوشحال شدن ....

    با شوکت خانم و آقا کمال پنج نفری دبلنا بازی کردیم ... علی لودگی می کرد و می خندیدیم ...

    هنوز نیم ساعت نگذشته بود که صدای بوق ماشین اومد ...

    علی فورا رفت و درو باز کرد و هراسون اومد گفت : رعنا مامانت تنها برگشته ... بدو ...

    ولی تا من به خودم جنبیدم , مامان به ساختمون رسیده بود و از نبودن من خبردار ...

    شوکت خانم از همه بیشتر دستپاچه بود ...
    آقا کمال عصبانی شد و گفت : نگفتم بچه رو تو دردسر نندازین ... حالا برو خودت درستش کن ...



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۵/۲/۱۳۹۶   ۰۰:۰۴
  • ۲۰:۲۲   ۱۳۹۶/۲/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجم

    بخش ششم



    شوکت خانم همراه من اومد ... از دور دیدم مامان تو ایوون سر پله ها ایستاده ...
    با خودم گفتم کوتاه نمیای رعنا ... مگه چیکار کردی ؟ ... برو نترس ...
    اینو گفتم ... ولی بازم از صورتم معلوم بود که ترسیدم ...

    و مامان که اون حالت منو دید بیشتر دور برداشت و انگار مطمئن شد من کار خیلی بدی کردم ... و این بار عکس العملش از هر بار شدیدتر بود ...
    نمی دونم شایدم از چیزی عصبانی بود چون زودتر از موقع و بدون بابام برگشته بود به خونه ...
    همینطور که از پله ها می رفتم بالا ,, پرسید : کجا بودی ؟
     گفتم : خودتون که بهتر می دونین ...
    گفت : بله می دونم ... تو اینقدر احمق و بی شعوری که آدم پنج انشگتشو عسل کنه دهنت بذاره از همون جا گاز می گیری ...

    تو فقط به درد این می خوری که با دختر کلفت معاشرت کنی ... یک دونه دوست درست و حسابی نداری ... من باید همیشه مراقب تو باشم و وقتت رو پر کنم تا نری خونه ی شوکت ...
    داری می ری دانشگاه , هنوز مثل یک بچه ی دوساله ای ( اینا رو می گفت و می رفت و منم دنبالش ...) احمق ,, ابله ,, لیاقت نداری ... بی عرضه ... از کدوم کارت بگم ... مثل خل ها رفتار می کنی ... نه معاشرت بلدی , نه تربیت داری ...


    من به شدت ترسیده بودم و حال و روز شوکت خانم هم که پشت سر من بود , از من بهتر نبود ....
    مامان هر لحظه بیشتر داد می زد و منو تحقیر می کرد ... با اینکه از وقتی برگشته بود , من گوش به فرمان اون بودم و هر کجا گفت رفتم و هر کاری گفت کرده بودم ...
    نمی دونم چرا اینقدر از دست من دلش پر بود ...
    با ترس گفتم : آخه چیکار کردم مامان ؟ حوصله ام سر رفته بود ...
    شوکت خانم حرف منو قطع کرد و گفت : به خدا تقصیر من بود ... اون نمی خواست بیاد ,, من دلم سوخت ... دیدم تنهاست اصرارش کردم ... منو ببخشید سیمین خانم ... قول میدم دیگه ....
    مامان داد زد سرش : بسه دیگه ... ازش حمایت نکن ... تو بچه ی منو با این کارات خراب کردی ...
    چرا دست از سرش برنمی داری ؟ ... تو و اون دخترت ... چقدر بهت بگم به کار رعنا کار نداشته باشین ...




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۵/۲/۱۳۹۶   ۰۰:۰۷
  • ۱۴:۳۶   ۱۳۹۶/۲/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✍️🌺🌺🌺  رعنا  🌺🌺🌺✍️

    قسمت ششم

  • ۱۴:۴۲   ۱۳۹۶/۲/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت ششم

    بخش اول



    یک طوری رفتار می کنی انگار دل تو بیشتر از من براش می سوزه ... چرا نمی ذاری زندگی شو بکنه ؟ ...
    شوکت ,, رعنا دختر منه ... می فهمی ... 

    و در حالی که دستشو طرف شوکت تکون می داد , گفت : ولش کن ... برو دنبال کارت ... هر چی دل تو برای اون بسوزه , دل من بیشتر می سوزه ...
    خودم حواسم به بچه ام هست ... ای بابا تو نگذاشتی من درست رعنا رو تربیت کنم ... حالا تحویل بگیر ...
    ازش یک خر نفهم مثل خودت درست کردی ...


    شوکت خانم اشکهاش می ریخت و با گوشه ی چادرش که همیشه روی سرش بود و مامان به هیچ عنوان نتونسته بود اونو راضی کنه که برداره , پاک می کرد ...
    اون ساکت و مظلوم صورتشو زیر همون چادر پنهون کرده بود ...

    ولی من طاقت نیاوردم و عصبانی شدم و همون طور که خودش داد می زد , سرش هوار زدم : بسه دیگه ... چیکار به اون دارین ؟ آره مامان خانم , من احمقم ... من بی شعورم .... شما دست از سر منِ خر بردار ... من احمقم فقط برای اینکه مریم رو دوست دارم ... و دلم نمی خواد جز اون با کسی دوست باشم ...
    چون اون به نظرم از همه ی اونایی که شما میگین , عاقل تر و بهتره ... دلت برای من می سوزه ؟ چطوری ؟ بهم بگو چطوری ؟ ... شما که اصلا نمی دونی من چه احساسی دارم ...
    شما که از من نپرسیدی اصلا برای چی مریم رو به هر کسی ترجیح میدم ؟ ... پرسیدی ؟ اگر می پرسیدی بهت می گفتم ...
    شما که دلت برای من می سوزه هیچ وقت با خودت فکر کردی اون همه زمانی رو که شما نیستی من باید توی این خونه چطوری وقتم رو بگذرونم ؟ ... یا وقتی برگشتی از من سوال کردی توی اون مدتی که نبودی من چیکار می کردم ؟ اصلا من برات مهم بودم ؟ ...
    مامان در حالی که عصبانی تر شده بود , گفت : حرف زیادی می زنی , بی چشم رو ... هر کاری برات می کنم انگار نه انگار ... تو نمی فهمی ...
    مگه همه ی مادرا یکسره از بچه شون می پرسن تو چه احساسی داری ؟ وقتی دارم می بینم که رفتارت چطوریه ,, چی می خوام ازت بپرسم ؟ ببخشید رعنا خانم باید از شما اجازه بگیرم برم مهمونی ....

    رفتم به طرف اتاقم و گفتم : دیگه از دست شما خسته شدم ... هر کاری می خواین بکنین , برای من مهم نیست ..
    رسیدم به اتاقم ... رفتم تو و درو محکم کوبیدم به هم ... و با صدای بلند به حالت زوزه گریه کردم و داد می زدم : خدایا از دست اینا منو نجات بده ...
    چون می دونستم مامان آدمی نیست که در مقابل این جور گریه های من بی تفاوت بمونه ...

    یکم بعد ... آهسته درو باز کرد و اومد تو و گفت : بسه دیگه , کولی بازی از خودت در نیار .... بسه دیگه .. . گفتم خفه شو ... ببُر صداتو ...




    ناهید گلکار

  • ۱۴:۴۶   ۱۳۹۶/۲/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت ششم

    بخش دوم



    گفتم : آخه چی رو بس کنم ؟ هر چی دلت خواست به من گفتی ...
    توهین کردی ... تحقیر کردی ...
    حالا فکر می کنی من دارم کولی بازی از خودم در میارم ؟! ... شما به من بگو چه جور دختری می خوای ؟ از این که درس می خونم و دانشگاه قبول شدم ناراحتی ؟ ...
    یا از اینکه پسربازی نمی کنم و سر و گوشم نمی جنبه و دنبال کثافت کاری نمی رم ؟ بگو از چی ناراحتی ؟ من جز اینکه یک دوست برای خودم دارم , کاری کردم که از دست من ناراحتی ؟
    اونم به جرم اینکه اون دختر شوکته ؟ قبول نمی کنم ...... اگر گناهکار بودم , خودم می فهمیدم .....
    گفت : به خدا اگر بفهمی ... تو جایگاه خودتو نمی شناسی ...
    اگر بخوای به این کارت ادامه بدی , مجبور میشم اونا رو بیرون کنم ... و خودت می دونی که چقدر الان به اونا احتیاج داریم ...
    اونا هم آواره میشن ... پس به خاطر اونا هم که شده ولشون کن ... من می دونم که مریم باعث میشه تو این طوری با من رفتار کنی ... من می دونم که تو دختر خوبی هستی ...
    گفتم : مامان , تو رو خدا یکم فکر کن ... اگر مریم نبود من اصلا دانشگاه قبول نمی شدم ... اون خانمه , باهوش و عاقله ... هیچ وقت به من چیزی نمیگه که برای من بد باشه ، بعدم مگه من بچه ام به حرف کسی گوش کنم ؟
    خودم انتخاب می کنم ..ب. بین چقدر به من کمک کرد تا تونستم مثل رشته ای که اون قبول شده , قبول بشم ....
    یک دفعه مثل اینکه به مامان برق وصل کرده بودم ,, از جاش پرید و داد زد : خاک بر سرت کنن که افتخار می کنی هم رشته ی بچه کلفت قبول شدی ...
    من نمی ذارم بری ؛؛ همین فردا تو رو می فرستم بری پیش امیر ... تموم شد و رفت ....

    حالا برو خودتو بکش ...

    و درو زد به هم و رفت ...
    من گریه ام بند اومده بود ولی هنوز حالم از اون جیغ و دادها جا نیومده بود ...
    فکر کردم دیگه اوضاع خیلی خراب شده ... حالا صدای مامان میومد که آروم و قرار نداشت ...
    یک ساعتی طول کشید که من تو اتاقم و مامان تو هال , هر دو عصبانی بودیم ...
    شوکت خانم همون جا برگشته بود به خونه ی خودش و من می دونستم اونا هم حال خوبی ندارن ...

    تا بابا از راه رسید ...
    صدای داد و بیداد راه افتاد و قیامتی به پا شد ... اما من از اتاقم بیرون نرفتم ...
    ولی صدای بابام رو می شنیدم که می گفت : خوب قبول شده که قبول شده ... به تو چه ؟ مگه طاعون داره ؟ ... این دختر تو خونه ی ما بزرگ شده سیمین ... یکم فکر کن ... ببین ما خودمون از کجا اومدیم ...

    مریم بچه ی کماله ... یادت باشه چند ساله دارن صادقانه به ما خدمت می کنن ... تو خجالت نمی کشی از این که چون مریم با رعنا قبول شده , این حرکات رو از خودت در میاری ؟ ...



    ناهید گلکار

  • ۱۴:۵۱   ۱۳۹۶/۲/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت ششم

    بخش سوم



    وقتی اونا رفتن به اتاقشون ,, هم مدتی جر و بحث ادامه داشت تا من خوابم برد ....
    یکی دو روزی من و مامان با هم قهر بودیم ...
    سلام می کردم و اون جواب نمی داد ...
    بیشتر از این عصبانی بود که بابا پشت من بود و به اون حق نمی داد ...
    تا روزی رسید که من باید می رفتم دانشگاه .....  شوکت خانم منو از زیر قران رد کرد ... راننده جلوی ساختمون منتظرم بود , سوار شدم و حرکت کردیم ... در حالی که دلم پیش مریم بود ...
    جلوی در نگه داشت و چند تا بوق زد ... و مریم اومد ...

    با تعجب پرسیدم : چیکار می کنی ؟
    راننده گفت : آقا فرمودن شما و مریم خانم رو با هم ببرم و بیارم ...

    شادی اون روز رو هرگز من و مریم فراموش نکردیم و تا خود دانشگاه گفتیم و از خوشحالی خندیدیم ...
    و عصر همون روز ماشینی رو که بابام بهم قول داده بود , آوردن خونه ...
    روزی که مامان برای من جشن قبولی گرفته بود , سوئیچ یک ماشین به من هدیه دادن ... ولی هرگز فکر نمی کردم یک ماشین بنز به اون قشنگی برای من خریده باشن ...
    از خوشحالی تو پوستم نمی گنجیدم ...

    یاد گرفتن رانندگی و گرفتن گواهینامه , زیاد کار سختی نبود ؛ وقتی که دختر آقای جهانشاهی باشی ...

    و من خیلی زود تونستم با ماشین خودم مریم رو سوار کنم و هر روز با هم بریم دانشگاه و برگردیم ... گاهی هم با هم می رفتیم گردش و یک جایی بستنی می خوردیم ...
    خوش می گذروندیم ...
    اوایل می ترسیدم و همش به مریم می گفتم : دعا بخون تصادف نکنم ...

    ولی کم کم دستم راه افتاد و موضوع برام عادی شد ...
    مریم درس های دانشگاه رو هم خیلی جدی و با پشتکار دنبال می کرد ... و من که خیلی دوستش داشتم مجبور بودم همپای اون درس بخونم ...

    ترم اول تموم شد و ما وارد ترم دوم شدیم ... و همون اولین روز استادی برای ادبیات ما وارد کلاس شد ...
    من از دیدن اون سر جام میخکوب شدم ...
    نگاهش کردم ...
    زیر لب گفتم : وای ... خدای من ... اون قدبلند , چهارشونه و خوش قیافه بود ... با چشمانی درشت و پر از حیا ... موهای صافی داشت که موقع درس دادن گاهی می ریخت تو صورتش ...
    اون منو مثل آهنربا به خودش جذب کرد ....
    همون طور که اون درس می داد , کتاب ورق می زد و توضیح می داد ... گوش های من داغ و داغ تر می شد ...

    با خودم گفتم چته رعنا ؟ چرا اینطوری می کنی ؟ ... خجالت بکش ...

    ولی نمی دونم چرا خجالت نمی کشیدم ...
    هیجان قلبم نمی گذشت ... این اولین باری بود که چنین حالی به من دست داده بود و اون حالت برای من اونقدر لذت بخش بود که حاضر نبودم با تمام دنیا عوض کنم ...




    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان