داستان عزیز جان
قسمت چهل و پنجم
به جای درشکه , کالسکه سوار می شد ... به اصرار ما رو سوار می کرد که بریم بالای شهر بگردیم …
خوب اگر نگرانی برای تموم شدن پول نبود , خوش می گذشت ... ولی من خون می خوردم و دم نمی زدم …
و بالاخره اون روزی که حدس می زدم خیلی زود رسید ... وقتی اون نبود کارگرها اومدن درِ خونه به طلبکاری ...
گفتم : مگه اوس عباس سر کار نبود ؟
گفتن : دو روزه سر کار نمیاد و کار تعطیله …..
یه جوری اونا رو رد کردم و منتظر موندم تا بیاد ….
وقتی رسید , پرسیدم : کجا بودی ؟
قیافه ی حق به جانبی به خودش گرفت که : دنبال بدبختی ….
گفتم : وا اوس عباس چی میگی ؟ چرا بدبختی ؟ …
با هزار آه و افسوس گفت : عزیز جان رفته بودم دنبال پول ... از یکی طلب دارم نمی ده ... باز بی پول شدم ... نمی خواستم تو رو ناراحت کنم ... وا مونده خیلی خرج برداشته ……
باز یک هفته ای او به دنبال پول بود و کارگرها به دنبال او …..
دلم طاقت نیاورد ... دوباره پنچ تومن از پول هام برداشتم و بهش دادم ...
این بار باورش نمی شد ... از خوشحالی بالا و پایین می پرید ... یه نیگا به من می کرد یه نیگا به پولا ... ازم پرسید : تو این همه پول رو از کجا آوردی ؟
به خدا خیلی زنی ... نجاتم دادی ... حالا با این پول خونه تموم میشه و تا یک هفته ی دیگه اسباب کشی می کنیم ………
رفتم تو فکر ... اون اسم رجب رو به زبونش نمی آورد ... واقعا نمی دونستم می خواد چیکار کنه …….
اوس عباس زود حاضر شد و رفت که پول کارگرها رو بده و کارو شروع کنه ...
اون که رفت گریه ام گرفت ... آخه با اینکه این پول ها رو داده بودم تا خونه تموم بشه ولی بازم دلم می سوخت ... دلم نمی خواست پول هامو این طوری از دست بدم …..
همین طور که بغض کرده بودم , یک مرتبه حالم به هم خورد و حالت تهوع شدید گرفتم ... ولی فکر کردم از شدت ناراحتیه ……. ولی این حالت تا شب ادامه داشت ….. تا اوس عباس اومد , دیگه نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم ….
از در که اومد تو و من به اون حال دید با خوشحالی شروع کرد به بشکن زدن و آواز خوندن ….
با تعجب بهش نیگا کردم و پرسیدم : چیه ناراحتی من برات خوشحال کننده اس ؟
دست هاشو باز کرد که منو بغل کنه و گفت : فدات بشم ... قشنگم , مقبولم داری برام بچه میاری ... تو آبستنی ... این حالتت مال اونه …….
با خودم گفتم من که دو تا بچه زاییده بودم نفهمیدم , اون چه جوری فهمید ؟
اینو گفت و با عجله رفت ...
و یک ربع بعد با یک کالسکه اومد و با زور منو بر داشت و برد شفاخونه ….
خیلی خجالت می کشیدم ... تا حالا برای مریضی از خونه بیرون نرفته بودم مخصوصا برای این موضوع ... وقتی دیدم دکتر مَرده , چادرمو کشیدم سرم و به دو رفتم تو کالسکه ... و اوس عباس دنبالم تا رسید به من ...
سرش داد زدم : غیرتت همین بود منو ببری پیش یه مرد تا به من بگه آبستنم ؟
بیا بالا بریم ... بدو ...
اینقدر لحنم خشن بود که اون بلافاصله سوار شد و برگشتیم …….
فردا یکی از همسایه ها یه قابله سراغ داشت , رفت دنبالش و آوردش خونه ….. منو معاینه کرد و خبر داد که بچه ای تو راهه …….
اون شب اوس عباس از شدت شادی هر چی تو بازار بود خرید و آورد خونه ….
چی بگم ... شاید ده بار رفت تا دم در و برمی گشت ... و من جیگرم برای پولایی که می تونستم برای بچه هام خرج کنم و نکردم , می سوخت ...
بیشتر ترسم این بود که باز بیاد بگه خونه تموم نشد و دوباره پول لازم دارم ……
و همین طور هم شد ... در حالی که من برای دیدن رجب لحظه شماری می کردم , او با خیال راحت پولا رو خرج می کرد و من حرص می خوردم ...
ولی اونقدر دوستش داشتم و دلم نمی خواست از دستش بدم که حرفی نمی زدم … و اون روز خیلی زود رسید و باز غمبرک زد کنج خونه ...
بعد از ظهر هم پنج شش تا کارگر اومدن دم در و سر و صدا کردن که پول می خواستن ... خودش رفت دم در و یه جوری ساکتشون کرد … بعد اومد گفت : که آخر کارو به خاطر پول نمی تونه جمعش کنه ……
این بار می دونستم که نمی تونه از جایی پول تهیه کنه ….
به عشق رجب و تموم شدن خونه بقیه پول هامو آوردم تا بهش بدم و قال قضیه رو بکنم ……
این بار پولو گذاشتم جلوش و گفتم : به قرآن این آخرین پول منه ... تو رو خدا اوس عباس این دفعه فقط خرج خونه بکن ... حیف و میل نشه ……
ناراحت شد و پول ها رو محکم کوبید زمین و داد زد : نمی خوام ... خودم یه کاریش می کنم ... خاک بر سر من که از زنم پول می گیرم ... دیگه امکان نداره دست به این پول بزنم ….
من حیف و میل می کنم ... من بی عرضه و بی لیاقتم ... ولش کن خودم یه فکری می کنم که کسی به من این حرفا رو نزنه ... بردم کجا خرج کردم ؟ هر چی بوذه تو این خونه بوده …..
بعدم عصبانی شد و از در زد بیرون …
شب شد و اون نیومد ... شام سرد شد ...
زهرا رو خوابوندم و خودم نشستم تو ایوون و چشم به در دوختم ... همسایه ها یکی یکی رفتن خوابیدن ولی از اوس عباس خبری نبود ….
بدتر از همه این بود که من احمق احساس می کردم تقصیر منه …..
دلواپس بودم و این اولین تجربه ی من برای انتظار کشیدن برای اون بود ….
ناهید گلکار