خانه
164K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۵:۲۸   ۱۳۹۶/۳/۱۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

    این تاپیک اختصاص داره به رمان "عزیز جان "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

  • leftPublish
  • ۱۸:۳۴   ۱۳۹۶/۳/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت چهل و دوم

    بخش دوم




    آبجیم که از اومدن من با خبر شده بود , خودشو رسوند به ما ... و از دیدن اون منظره گریه اش گرفته بود …. همینطور که رجب تو بغلم بود , باهاش روبوسی کردم و با هم رفتیم به عمارت ….

    رقیه همین طور گله می کرد که : چرا نمیای بچه رو ببینی؟ نه خبر میدی , نه میای ... دلم هزار راه رفت …….

    رقیه همین طور حرف می زد و من محو تماشای رجب بودم ….

    وقتی رسیدیم کسی تو اتاق نبود ... با هم نشستیم و من رجب رو توی بغلم گرفتم ... حالا اون به سینه ی من چسبیده بود و جدا نمی شد ... هر چی بهش گفتم مادر بیا کنارم بشین تا با هم حرف بزنیم , به خرجش نرفت …..
    رقیه می گفت : به خدا اصلاً حتی یک بار هم سراغ تو رو نگرفت ... نمی دونم چرا اینجوری می کنه ؟ ما مثل چشمامون ازش مراقبت می کنیم ... خیالت راحت باشه … راستی یک خبر خوب ... خانم آبستنه و سخت ویار داره ... برای همین برای عقد تو نیومد ... میگن دائماً اوق می زنه و ترشی می خوره ... فکر کنم پسر بزاد ….
    با خوشحالی گفتم : خدا رو شکر ... نگرانش بودم ... خبری ازش نبود ... چه خوب ... ان شالله که پسر بیاره ... ( بعد لپ رجب رو محکم بوسیدم ) مثل پسر من خوشگل و آقا ... وقتی بزرگ شدن با هم دوست می شن مثل من و مامانش …….

    بانو خانم اومد تو اتاق و تا چشمش به من افتاد از خوشحالی فریاد زد که : الهی فدات بشم دختر .. کجا بودی که ما بدون تو سوت و کوریم ... حتی آقا جان موقع قرآن خوندن هم یادت می کنه چرا نیومدی ... خوب حق داشتی باید پاگشا می شدی ولی مُحرم آقا جان مهمونی نمی ده … ولی پس فردا حاجی جمشیدی هیئت داره و همه اونجا جمع می شن , توام بیا بیشتر ببینیمت ... الانم ما هر شب می ریم روضه ... توام بیا خوب …..

    گفتم : آخه اوس عباس می ره سر کار و بعد از ظهرها هم می ره سر کارِ خونه ی خودش تا تموم کنه ... آخر شب خسته و مونده میاد و نای نفس کشیدن هم نداره …..

    رقیه به شوخی گفت : برای توام نداره ؟ ...

    و دوتایی خندیدن ...
    در تمام مدتی که با اونا حرف می زدم , رجب از سینه ی من جدا نشد ... دلم شور می زد ... کار اوس عباس بند و بنیان نداشت ... می ترسیدم یهو بیاد خونه و من نباشم ... بد می شد ...

    این بود که قصد رفتن کردم ….. رجب تا فهمید دوباره بچه م اشکش سرازیر شد …….. چنان بغض داشت و صورتش قرمز شده بود و دو دستی منو گرفته بود و اشک می ریخت ولی صداش در نیومد ... حتی از من گله نکرد که چرا منو نبردی … و یا چرا حالا منو نمی بری ... صورت قشنگش خیس از اشک بود و قلب کوچکش به شدت می زد ...

    دیگه طاقت نیاوردم ... بلند بلند گریه کردم و بهش گفتم : عزیز دلم خیلی زود میام تو رو می برم ...

    و آبجیم و بانو خانم سعی کردن اونو از بغلم بگیرند که به حرف اومد و گفت : می خوام پیش زهرا باشم …. منو ببر ….
    هر سه ی ما گریه می کردیم و بالاخره خودش منو ول کرد و با همون حال به طرف اندرونی دوید و در رو بست ………

    حالا منِ مادر که قلبم کباب شده بود چیکار کنم ؟ رفتم تا بیارمش ولی اونا نداشتن و گفتن حالا که رفته , تو برو ... ما سرشو گرم می کنیم ….

    تمام قلب و روحم رو پیش رجب جا گذاشتم و رفتم ... همه ی راه رو گریه کردم ... چند بار پاهام سست شد و تصمیم گرفتم برگردم و اونو با خودم بیارم ولی این فکر که اگه آقا جان ناراحت بشه , اگه اوس عباس بفهمه و دیگه بهم اعتماد نکنه , مانعم می شد و باز با پاهای خسته به راهم ادامه می دادم و هر لحظه از اون دورتر و دورتر می شدم ...........….




    ناهید گلکار

  • ۱۸:۳۴   ۱۳۹۶/۳/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت چهل و سوم

  • ۱۸:۴۲   ۱۳۹۶/۳/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت چهل و سوم

    بخش اول




    به محض اینکه رسیدم , به سرعت رفتم تو اتاقمون و چادرم رو در آوردم که صدای اوس عباس رو شنیدم که قربون صدقه ی زهرا می رفت ... از ترس نفسم داشت بند میومد … برنگشتم ... رو به دیوار وایسادم ...

    او وارد شد و منو بغل کرد و برد بالا و دور خودش چرخوند و گفت : عزیزم حالا به من محل نمی ذاری ؟ برو حاضر شو می خوام یه جایی ببرمت …..

    پرسیدم : کجا ؟

    گفت : تو حاضر شو , بهت میگم …..
    درشکه دم در بود ... من و زهرا رو سوار کرد و راه افتادیم ……. رفتیم و رفتیم تا از شهر خارج شدیم ... تا وسط بیابون , یک ساختمون نیمه کاره پیدا شد ….. فهمیدم داره منو کجا می بره …

    خودش خیلی خوشحال بود ... بشکن می زد و با چشم و ابرو می رقصید … با این کارایی که اون می کرد دیگه نمی تونستم تو ذوقش بزنم …. درشکه کنار ساختمون نیمه کاره ای ایستاد و ما پیاده شدیم ……
    یک لحظه بغض کردم ... این خونه خیلی کار داشت تا تموم بشه ….. اوس عباس منتظر برخورد من بود ولی واقعا نمی تونستم وانمود کنم خوشحالم ... کاش از دل من خبر داشت ... از بی =قراری و غصه های رجب خبر داشت ...
    و شاید اون زمان می دونست که چرا من نمی تونم خوشحال باشم …


    اون مرتب از من می پرسید : خوبه ؟ دوست داری ؟ مثل اینکه خوشت نیومده ... خودت بگو دوست داری چه طوری باشه ؟ با سلیقه ی تو درستش می کنم ….
    گفتم : به خدا خوبه ... از این بهتر نمی شه ... فقط تو بیابونه می ترسم بچه ها رو بیارم اینجا …

    دستشو انداخت دور شونه های من و گفت : تا ما اینجا رو تموم کنیم دور و ورش پر می شه از خونه …. تهرون داره بزرگ می شه ... همه دارن میان این طرف ... فکر اونو نکن ... من که نمردم … اگه لازم باشه خودم اینجا رو آباد می کنم ….
    حیاط بزرگی بود و هفت تا اتاق داشت …

    اوس عباس مثل یک قهرمان دستشو زده بود به کمرش و از نقشه هایی که برای خونه داشت , حرف می زد و من فقط به فقط به رجب فکر می کردم ... به زمانی که اون با زهرا توی این حیاط بازی کنه ... من براش یک قاضی درست کنم و اون همینطور که داره بازی می کنه اونو گاز بزنه و بیاد از من آب بخواد و من دنبالش کنم و وانمود کنم نمی تونم بگیرمش , بعد بیاد تو ایوون و با اوس عباس کشتی بگیره ……

    که با صدای اوس عباس به خودم اومدم ….


    فردا دلم طاقت نداشت تو خونه بمونم … یک لحظه چشمهای معصوم رجب از جلوی چشمم نمی رفت ...این بود که تا اوس عباس رفت , منم زهرا رو گذاشتم پیش همدم خانم و رفتم …

    این بار رجب بهتر بود ... از دیدن من شادی می کرد و مثل اینکه باورش شده بود که منو از دست نداده ….. ساعتی باهاش بازی کردم و برگشتم ….
    صبح تاسوعا بود ... اوس عباس وقتی بیدار شد به من گفت : نمی خواد ناشتایی بخوریم ... می خوام ببرمت شاه عبدالعظیم ... همون جا می برمت یه چیز خوبی می خوریم ….

    یه کم صبر کردم و گفتم : بریم رجب رو هم ببریم ؟

    فوراً اخماش رفت تو هم و گفت : هر وقت که رجب اومد دوباره می ریم و با خودمون می بریمش ... الان هوایی میشه …..
    بغضم رو قورت دادم تا اون متوجه نشه که چقدر ناراحت شدم ... من هیچ کجای دنیا رو بدون بچه ام نمی خواستم ……

    خودش رفت و درشکه گرفت و مدتی طول کشید تا اومد … آخه روزهای تاسوعا و عاشورا همه برای عزاداری می رفتن و کسی کار نمی کرد ... مردم اونو گناه می دونستن و بی احترامی به امام حسین ….
    با درشکه تا دم ماشین دودی رفتیم و سوار اون شدیم ... من تا اون موقع ماشین دودی رو ندیده بودم ... خیلی برام جالب بود ...

    با زهرا قسمت زنونه نشستیم و اوس عباس وقتی از راحتی جای ما خیالش راحت شد رفت و تو مردونه نشست ... خیلی ها صندلی گیرشون نیومده بود و ایستاده بودن ... خیلی شلوغ بود و من اوس عباس رو گم کردم … وقتی راه افتاد کاملاً ترسیده بودم ... سرک می کشیدم تا اونو ببینم ولی نمی شد ... نمی دونی چقدر هراس داشتم و به جای اینکه از سواری لذّت ببرم , دنبال اوس عباس می گشتم ولی زهرا با اون چادر کوچکش که با خوشحالی زیر گلوش نگه داشته بود , می خندید و کیف می کرد ….
    بالاخره ماشین با چند تا بوق ترسناک ایستاد … مردم پیاده می شدن ولی من همینطور منتظر اوس عباس موندم ….
    اوس عباس از قیافه ی من فهمیده بود که ترسیدم و قاه قاه می خندید ... کمک کرد تا پیاده شدم و زهرا رو هم بغل کرد و گفت : آقا جون الان یک ناشتایی دبش بهت می دم بخوری که کیف کنی ...

    و دست من و زهرا رو گرفت و برد به یک غذاخوری کوچک و باصفا ... چند تا میز و صندلی و دو تا تخت کنار یک باغچه ی پر از گل , با بوی نون تازه ، تخم مرغ نیمرو و بوی چای از اون جای ساده فضای خوبی درست کرده بود که مردم می خریدن و می خوردن ...

    انگار من به دنیایی دیگه پا گذاشته بودم ... کسی منو جایی نمی برد ... من همیشه کنج خونه منتظر می شدم تا بقیه از بیرون برگردن …..




    ناهید گلکار

  • ۱۸:۴۷   ۱۳۹۶/۳/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت چهل و سوم

    بخش دوم




    تخم مرغ ها رو که خوردیم , راه افتادیم پیاده تا شاه عبدالعظیم برای زیارت ...

    دسته های سینه زنی با صف های مرتّب همه جا بودن و ما فقط از کنار اونا رد می شدیم ... یک جا اوس عباس , من و زهرا رو برد کنار دیوار و گفت : از این جا تکون نخورین ...

    و خودش دکمه پیرهنشو باز کرد و رفت تو یه دسته و شروع کرد به سینه زدن ...

    من اونو که نگاه می کردم , به نظرم خیلی خوب و مهربون اومد و دلم براش ضعف رفت ……
    وقتی داشتیم زیارت می کردیم اوس عباس دو تا دستشو گذاشته بود پشت من و ازم مواظبت می کرد ... احساس خوبی که تا حالا تجربه نکرده بودم ……
    بعد از زیارت , نماز خوندیم و خواستیم از حرم بیرون بیایم که اوس عباس یه قبری رو به من نشون داد و گفت : این قبر قنبر سیاهه ... داستانشو می دونی ؟

    گفتم : نه ... من چه می دونم ؟
    گفت : می خوای برات بگم ؟

    گفتم : خوب بگو ….
    برام تعریف کرد که : یک مردی سیاه رو و زشتی بودکه لبای کلفت و آویزونی داشت ... موهاش ژولیده و بلند و کثیف که از اون یه هیبت بدی درست کرده بود که هر کس اونو می دید فرار می کرد ... ازش می ترسیدن و خرافات بین مردم بخش شد که اون نحسه ...

    و همین شد که بیچاره نتونست از تو خرابه ها بیاد بیرون …..
    مرد بدبخت , خوب گٌشنه می شد ... باید شکمشو سیر می کرد ... این بود که غذا می دزدید ولی بیشتر وقت ها باعث می شد برای هر وعده غذا , یک دست کتک هم بخوره … یه شب که همین طور که تو خرابه های نزدیک شاه عبدالظیم بود , صدای ناله ی زنی رو می شنوه ... می ره جلو ... زنی رو می بینه که از درد دولا شده و چادرشم کشیده سرش ...

    از اونجایی که می دونست مردم ازش می ترسن , از دور می پرسه : آبجی چی شدی ؟ من آدم بدی نیستم ... می خوای کمکت کنم …. ؟

    زن با درد زیادی که داشت فقط کمک می خواست این بود که داد می زنه ..تو رو خدا آقا به دادم برس ….قنبر می پرسه اینجا چیکار می کنی ؟ باز زن از درد به خودش می پیچه و میگه کمک کن داره بچه ام به دنیا میاد تو رو خدا یه کاری بکن …دارم میمیرم ……..
    قنبر دستپاچه میشه وقتی می فهمه اون زن داره می زاد ...

    ازش می پرسه : اینجا چیکار می کنی با این وضع …..
    زن بیچاره میگه : شوهرم زن گرفته , منو از خونه بیرون کرده ... منم داشتم می رفتم شاه عبدالظیم که پناه ببرم به اون که دردم گرفته و داره بچه ام به دنیا میاد ...

    قنبر سیاه اونو بغل می کنه و تا شاه عبدالظیم به سختی می بره ... اونجا که می رسه توجه مردم رو جلب می کنه ... فوراً مردم به دادش می رسن و می برنش بچشو به دنیا میاره...  ولی قنبر کمی می شینه و قلبش از کار می افته و می میره , در حالی که جون اون زن بچه نجات داده بود ...



    ناهید گلکار

  • ۱۸:۵۲   ۱۳۹۶/۳/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت چهل و سوم

    بخش سوم



    از اون طرف یه حاجی بود که خیلی پولدار بوده و خونه های زیادی داشته که اجاره داده بوده ... همون شب اونم اسباب و اثاثه ی یکی از مستاجراشو که کرایه شو نداشته , ریخته بود بیرون که با چند نفر درگیر میشه و سکته می کنه …
    حالا هر دوی اینا رو می برن مرده شور خونه و کفن می کنن و موقع تحویل , قنبر رو به جای حاجی می دن به پسراش , اونام میارنش اینجا و دفن می کنن ... موقع دفن که روش باز می کنن می بینن که سیاه و زشته ... فکر می کنن به خاطر باطن بدش , جسدش این طوری شده …
    خلاصه حاجی رو هم بدون اینکه روش باز بشه توی یه قبرستون چال می کنن ... پسرای حاجی شک کردن و پیگیر شدن ... اون روز باباشون با قنبر سیاه توی غسالخونه بوده و جریان رو می فهمن ولی چون نبش قبر گناه داره از رو اجبار می ذارن همین جا باشه و حالا اینجا قبر اونه که هر کس میاد براش فاتحه می خونه ... خلاصه قنبر سیاه معروف شد …..


    بعد دو تایی بلند شدیم و برای قنبر سیاه فاتحه ای خوندیم ……
    ظهر هم اوس عباس برامون کباب خرید و با مزه خوردیم و تا عصر دوباره با ماشین دودی برگشتیم …
    فردا هم عاشورا اوس عباس خونه موند و نگذاشت منم جایی برم و هی می خندید که من هم زیارتمو کردم ، سینه ام زدم ... دیگه ازم چی می خواد امام حسین ؟ امروز می خوام پیش زن و بچه ام استراحت کنم و از وجودشون لذّت ببرم ….


    صبح که اون رفت سر کار , من دوباره زهرا رو گذاشتم و رفتم تا رجب رو ببینم ولی این بار همدم خانم بهم شک کرده بود ... آخه ما بهش نگفته بودیم که من یه بچه دیگه ام دارم …..
    رجب باز از اینکه دو روزی به دیدنش نرفتم دلگیر بود و مدتی طول کشید تا از دلش درآوردم …

    و بعد از اون دو سه روزی در هفته می رفتم و تا ظهر برمی گشتم …

    یک روز که داشتم با رجب بازی می کردم , خانم اومد ...

    هر دو اونقدر خوشحال شده بودیم که مدتی همدیگر رو در آغوش گرفتیم ... خانم که به گریه افتاد و نشستیم و گرم حرف زدن شدیم ... یک دفعه دیدم خیلی دیر شده و نگران شدم و با سرعت خداحافظی کردم و رفتم ……
    وقتی وارد حیاط شدم , اوس عباس رو دیدم که رگ های گردنش ورم کرده و از چشماش خون می چکه ... چنان همدم خانم پُرش کرده بود که خونش به جوش اومده بود …..

    تنها کاری که کردم دم در آب دهنمو قورت دادم و وایسادم که اگه خواست منو بزنه , فرار کنم …




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۸:۵۲   ۱۳۹۶/۳/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت چهل و چهارم

  • ۱۹:۰۱   ۱۳۹۶/۳/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت چهل و چهارم

    بخش اول

     


    خیلی از اینکه کتک بخورم می ترسیدم …. از وقتی حاجی منو زده بود , حتی اگر کس دیگه ای هم کتک می خورد , من می لرزیدم …
    حالا تمام بدنم به لرزه افتاده بود و حتما اوس عباس فکر می کرد من کاری کردم که اون قدر ترسیدم ...

    اوس عباس چشمش که به من افتاد با عصبانیت گفت : به به نرگس خانم ... تشریف آوردین ؟ خوشم باشه ...

    همین طور که انگشتشو نشونم می داد , گفت : نرگس فقط بگو کجا بودی ؟ فقط بگو هر روز کجا می ری ؟ چشم و دلم روشن ... کلاهمو بذارم بالاتر ... چی فکر می کردم و چی شد ….

    صداشو بلند تر کرد : بگو کجا بودی ؟ تا خودمو نکشتم , بگو …..
    اون نه حرف بدی به من زد , نه به طرفم اومد ... همون جا که وایساده بود به خودش می پیچید و داد می زد : خودمو می کشم ... بگو … بگو … دارم دیونه می شم ... کجا بودی ؟ تو کجا می ری ؟ تو آخه زن منی ... چرا ؟ آخه چرا ؟ …
    حالش خیلی بد بود ... هر لحظه عصبانی و عصبانی تر می شد که دیدم واقعاً داره خودشو می زنه ……. خیلی دلم براش سوخت ...

    با ترس و دلهره رفتم جلو ... گفتم : تو رو خدا اوس عباس منو بزن ... خودتو نزن ... غلط کردم ... آروم باش ... بهت میگم ... اون وقت هر کاری خواستی با من بکن ... تو رو خدا خودتو نزن …..
    همین طور که داد می زد و آب دهنش بیرون می پرید گفت : بگو ... بگو …
    زود باش دارم قبض روح می شم …..

    روی لبه ی حوض نشستم و هق و هق گریه کردم ….. اون که خیلی دل نازک بود , نشست جلوی من و گریه اش گرفت ... گفت : تو رو به حضرت عباس بگو کجا می ری ؟ ….

    همین طور که دستم روی صورتم بود و دل می زدم , گفتم : میرم رجب رو ببینم ... بچه م خیلی دلتنگه ... طاقت نداره …. بچه ام داره مریض میشه ... حرف نمی زنه … اوس عباس ببخشید ... دلم براش تنگ میشه … ببخشید ... ازت پرسیدم گفتی نه ... ترسیدم بگم میرم می بینمش ناراحت بشی … به خدا , برو از آبجیم بپرس ... آخه من کجا رو دارم برم ؟ یک قرآن بیار دست روش بذارم ... می رم یه سر به بچه ام می زنم و
    برمی گردم …..
    مثل آبی که بریزی تو آتیش , اوس عباس خاموش شد … و حالا همه ی همسایه ها توی حیاط بودن و ما رو تماشا می کردن ... مخصوصاً همدم خانم که آتیش رو به پا کرده بود .....
    اوس عباس جلوی پام نشست و دستمو گرفت و گفت : بمیرم برات ... تقصیر منه ... خاک بر سرم که اینقدر ظالمم … ببخشید ... پا شو بریم تو اتاق ... نترس … گریه نکن ... فدات بشم ... خودم همه چیز رو درست می کنم ……
    زیر بغلمو گرفت و در میون چشم های کنجکاو همسایه ها منو با خودش برد … و یک تشر به همدم خانم زد که : خیالت راحت شد ؟ زنم می رفته پسرشو ببینه ... حالا برین خونه هاتون ... ما یه پسرم داریم … بیا عزیز جان ... دیگه خودتو ناراحت نکن ……
    منو که هنوز می لرزیدم , کنار اتاق نشوند و یک لیوان آب برام آورد و گفت : از فردا سر کار نمی رم … کارو می سپرم به اوس یدالله ... می رم خونه رو تموم می کنم تا بتونیم رجب رو بیاریم … آخه تو چرا به من نگفتی ؟
    جواب دادم : گفتم ... ولی دیدم ناراحت شدی , فکر کردم رجب رو نمی خوای ….
    صورتم رو میون دستهاش گرفت و گفت : حالا از این حرف تو ناراحت شدم ... مگه میشه ؟ به جون عزیزت دارم دق می کنم ... فکر می کنی من بی خیالم ؟ ناراحت نمی شم که رجب اونجاس ؟ …. ناراحت می شم .. والله ناراحت می شم ... همش از بی عرضگی خودمه که نمی تونم تو رو خوشحال کنم… ….
    نه دیگه ... باید یه کاری بکنم ... این خونه باید تموم بشه ….حالا توام پاشو دست و صورتتو بشور سر حال بشی... الهی من بمیرم که تو رو این طوری ترسوندم ... تقصیر این همدم ذلیل مرده اس ... یه جوری به من گفت که دیگه عقلم کار نمی کرد ... باید خودم می فهمیدم تو کجا میری ……. بیا اصلاً یه کاری می کنیم , با هم می ریم سر کار ... تو غذا درست کن و با زهرا پیش من باش ... منم دلگرم می شم و زودتر کارو یکسره کنم ….
    فردا با ذوق و شوق ناهار درست کردم و توی دستمال پیچیدم و اوس عباس درشکه گرفت و رفتیم سر کار ….

    ما که رسیدیم عمله ها کار می کردن … برای همین من و زهرا رو برد تو یه اتاق و گفت : از اینجا بیرون نیاین ...

    و خودش شروع کرد به کار کردن …. یک کارگر , گچ و خاک درست می کرد و اوس عباس دیوارهای اتاق رو سفید می کرد ….. او بدون استراحت تا ظهر کار کرد …. بعد اومد برای ناهار ولی اجازه نداد از کنج اون اتاق تکون بخوریم ... تازه باید همش سرمون رو پایین نگه می داشتیم تا عمله ها ما رو نبینند ...
    اون تا غروب کار کرد ولی من خسته شدم از اینکه یه گوشه بدون حرکت بشینم ... تمام تنم بسته بود ولی به این موضوع شک کردم که اون منو آورده پیش خودش تا نتونم برم پیش رجب ………
    غروب برگشتیم خونه و نتیجه ی این رفتن این بود که اوس عباس فهمید غیرتش قبول نمی کنه زن و بچه شو عمله و بناها ببینن ….




    ناهید گلکار

  • ۱۹:۰۶   ۱۳۹۶/۳/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت چهل و چهارم

    بخش دوم




    یک هفته گذشت و من دیگه به دیدن رجب نرفتم و اوس عباس هم حرفی نمی زد ... غرورم نمی ذاشت ازش بخوام و حالا هم که اون تمام تلاشش رو می کرد که خونه رو تموم کنه , نمی خواستم ناراحتش کنم …
    یک روز اوس عباس سر کار نرفت و بعد از ناشتایی خیلی خونسرد نشسته بود … هر چی صبر کردم نرفت سر کار ... بالاخره مجبور شدم بپرسم ... با همون خونسردی گفت : پول کارگرا مونده , نداشتم بدم ….
    فردا برم پول تهیه کنم ... تا پول نباشه نمی تونم برم سر ساختمون … تازه مصالح هم نداریم …
    نمی دونستم از کجا می خواد پول تهیه کنه ولی فردا و پس فردا و فردای دیگه اون می رفت برای تهیه پول و دست خالی میومد ... حالا اعصابشم به هم ریخته بود و بداخلاق شده بود …..

    با خودم گفتم نرگس این پول ها رو می خوای چیکار ؟ مگه برای یک همچین روزی نذاشتی ؟خوب هر چی زودتر خونه تموم بشه , رجب زودتر میاد پیشت …. اوس عباس هم که خیلی خوب و مهربونه ... پس چرا کمکش نکنم تا کارش راه بیفته ؟ با این فکر رفتم و ده تومن که پول خیلی زیادی بود آوردم دم دست گذاشتم تا اگر اون روز هم نا امید اومد خونه , بهش بدم …..
    حدسم درست بود ... اون روز هم اوس عباس نتونسته بود پول تهیه کنه ...

    با ترس و لرز پیشش نشستم و مقدمه چینی کردم که نکنه بهش بربخوره ... اون که از پدرش پول نمی گیره حتما از منم قبول نمی کنه ...
    اون دست و صورتش رو شست و اومد نشست تا چای بخوریم … منم یه چایی ریختم و بدون مقدمه دسته ی پول رو گذاشتم جلوش و گفتم : این پول پس انداز منه ... اگه بگیری خوشحال میشم زودتر خونه تموم بشه …
    اوس عباس از خوشحالی پرید هوا و منو گرفت و سر و رومو بوسیدن که : قربون زنم برم که اینقدر با فکر و با شعوره ... دستت درد نکنه ... کارم راه افتاد ... کارگرها می خواستن بیان در خونه آبروریزی ... خدا رو شکر با این پول دیگه کار خونه تمومه ……

    منم خوشحال شدم که تونستم بهش کمک کنم و در نهایت به رجب برسم ...
    فردا اوس عباس رفت سر کار و تا دیروقت نیومد ... من شام رو آماده کردم و منتظرش نشستم که در باز شد و اومد ... خرید کرده بود ... اون چه که خوراکی توی شهر بود بار کرده بود و آورده بود خونه …. و فکر می کنم هر چیزی هم که دیده بود و می تونست بخره خریده بود ……
    برای من و زهرا لباس و برای خودش یک کلاه ... و با ذوق و شوق به من نشون می داد … انگار نه انگار این پول ها مال من بوده و برای خونه بهش داده بودم ... مثل بچه ها ذوق می کرد ….

    حال من دیدنی بود ... نمی تونستم بهش چیزی بگم …
    بگم مرد حسابی من این پولو با خون جیگرم جمع کردم و برای خودم چیزی نخریدم تا بتونم باهاش یه کاری بکنم ... که تو اونو این طوری خرج کردی ... ولی گفتم خوب برای من کرده ... عیب نداره , ولش کن …..

    ولی اون بازم فردا شب اومد و یک دست لباس برای خودش و یک عالمه دیگ و قابلمه و خرت و پرت خریده بود و خوشحال و خندون اومد خونه و انتظار داشت منم خوشحال باشم …




    ناهید گلکار

  • ۱۹:۰۶   ۱۳۹۶/۳/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت چهل و پنجم

  • ۱۹:۱۵   ۱۳۹۶/۳/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت چهل و پنجم




    به جای درشکه , کالسکه سوار می شد ... به اصرار ما رو سوار می کرد که بریم بالای شهر بگردیم …

    خوب اگر نگرانی برای تموم شدن پول نبود , خوش می گذشت ... ولی من خون می خوردم و دم نمی زدم …
    و بالاخره اون روزی که حدس می زدم خیلی زود رسید ... وقتی اون نبود کارگرها اومدن درِ خونه به طلبکاری ...

    گفتم : مگه اوس عباس سر کار نبود ؟

    گفتن : دو روزه سر کار نمیاد و کار تعطیله …..

    یه جوری اونا رو رد کردم و منتظر موندم تا بیاد ….
    وقتی رسید , پرسیدم : کجا بودی ؟

    قیافه ی حق به جانبی به خودش گرفت که : دنبال بدبختی ….

    گفتم : وا اوس عباس چی میگی ؟ چرا بدبختی ؟ …

    با هزار آه و افسوس گفت : عزیز جان رفته بودم دنبال پول ... از یکی طلب دارم نمی ده ... باز بی پول شدم ... نمی خواستم تو رو ناراحت کنم ... وا مونده خیلی خرج برداشته ……
    باز یک هفته ای او به دنبال پول بود و کارگرها به دنبال او …..

    دلم طاقت نیاورد ... دوباره پنچ تومن از پول هام برداشتم و بهش دادم ...

    این بار باورش نمی شد ... از خوشحالی بالا و پایین می پرید ... یه نیگا به من می کرد یه نیگا به پولا ... ازم پرسید : تو این همه پول رو از کجا آوردی ؟
    به خدا خیلی زنی ... نجاتم دادی ... حالا با این پول خونه تموم میشه و تا یک هفته ی دیگه اسباب کشی می کنیم ………

    رفتم تو فکر ... اون اسم رجب رو به زبونش نمی آورد ... واقعا نمی دونستم می خواد چیکار کنه …….
    اوس عباس زود حاضر شد و رفت که پول کارگرها رو بده و کارو شروع کنه ...
    اون که رفت گریه ام گرفت ... آخه با اینکه این پول ها رو داده بودم تا خونه تموم بشه ولی بازم دلم می سوخت ... دلم نمی خواست پول هامو این طوری از دست بدم …..

    همین طور که بغض کرده بودم , یک مرتبه حالم به هم خورد و حالت تهوع شدید گرفتم ... ولی فکر کردم از شدت ناراحتیه ……. ولی این حالت تا شب ادامه داشت ….. تا اوس عباس اومد , دیگه نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم ….
    از در که اومد تو و من به اون حال دید با خوشحالی شروع کرد به بشکن زدن و آواز خوندن ….
    با تعجب بهش نیگا کردم و پرسیدم : چیه ناراحتی من برات خوشحال کننده اس ؟

    دست هاشو باز کرد که منو بغل کنه و گفت : فدات بشم ... قشنگم , مقبولم داری برام بچه میاری ... تو آبستنی ... این حالتت مال اونه …….
    با خودم گفتم من که دو تا بچه زاییده بودم نفهمیدم , اون چه جوری فهمید ؟

    اینو گفت و با عجله رفت ...

    و یک ربع بعد با یک کالسکه اومد و با زور منو بر داشت و برد شفاخونه ….
    خیلی خجالت می کشیدم ... تا حالا برای مریضی از خونه بیرون نرفته بودم مخصوصا برای این موضوع ... وقتی دیدم دکتر مَرده , چادرمو کشیدم سرم و به دو رفتم تو کالسکه ... و اوس عباس دنبالم تا رسید به من ...

    سرش داد زدم : غیرتت همین بود منو ببری پیش یه مرد تا به من بگه آبستنم ؟
    بیا بالا بریم ... بدو ...

    اینقدر لحنم خشن بود که اون بلافاصله سوار شد و برگشتیم …….
    فردا یکی از همسایه ها یه قابله سراغ داشت , رفت دنبالش و آوردش خونه ….. منو معاینه کرد و خبر داد که بچه ای تو راهه …….

    اون شب اوس عباس از شدت شادی هر چی تو بازار بود خرید و آورد خونه ….
    چی بگم ... شاید ده بار رفت تا دم در و برمی گشت ... و من جیگرم برای پولایی که می تونستم برای بچه هام خرج کنم و نکردم , می سوخت ...

    بیشتر ترسم این بود که باز بیاد بگه خونه تموم نشد و دوباره پول لازم دارم ……

    و همین طور هم شد ... در حالی که من برای دیدن رجب لحظه شماری می کردم , او با خیال راحت پولا رو خرج می کرد و من حرص می خوردم ...
    ولی اونقدر دوستش داشتم و دلم نمی خواست از دستش بدم که حرفی نمی زدم … و اون روز خیلی زود رسید و باز غمبرک زد کنج خونه ...
    بعد از ظهر هم پنج شش تا کارگر اومدن دم در و سر و صدا کردن که پول می خواستن ... خودش رفت دم در و یه جوری ساکتشون کرد … بعد اومد گفت : که آخر کارو به خاطر پول نمی تونه جمعش کنه ……

    این بار می دونستم که نمی تونه از جایی پول تهیه کنه ….
    به عشق رجب و تموم شدن خونه بقیه پول هامو آوردم تا بهش بدم و قال قضیه رو بکنم ……

    این بار پولو گذاشتم جلوش و گفتم : به قرآن این آخرین پول منه ... تو رو خدا اوس عباس این دفعه فقط خرج خونه بکن ... حیف و میل نشه ……

    ناراحت شد و پول ها رو محکم کوبید زمین و داد زد : نمی خوام ... خودم یه کاریش می کنم ... خاک بر سر من که از زنم پول می گیرم ... دیگه امکان نداره دست به این پول بزنم ….
    من حیف و میل می کنم ... من بی عرضه و بی لیاقتم ... ولش کن خودم یه فکری می کنم که کسی به من این حرفا رو نزنه ... بردم کجا خرج کردم ؟ هر چی بوذه تو این خونه بوده …..

    بعدم عصبانی شد و از در زد بیرون …
    شب شد و اون نیومد ... شام سرد شد ...

    زهرا رو خوابوندم و خودم نشستم تو ایوون و چشم به در دوختم ... همسایه ها یکی یکی رفتن خوابیدن ولی از اوس عباس خبری نبود ….
    بدتر از همه این بود که من احمق احساس می کردم تقصیر منه …..

    دلواپس بودم و این اولین تجربه ی من برای انتظار کشیدن برای اون بود ….



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۷:۳۳   ۱۳۹۶/۳/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت چهل و ششم

  • ۱۷:۴۱   ۱۳۹۶/۳/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت چهل و ششم

    بخش اول

     


    شب از نیمه گذشت ولی از اوس عباس خبری نبود ... دلم مثل سیر و سرکه می جوشید … رفتم دم در و توی کوچه سرک کشیدم ولی بازم خبری نبود ... به جز پارس سگ هیچ صدایی نمی اومد …
    درو بستم و اومدم تو ... ولی خیلی طاقت نیاوردم که دوباره برگشتم و باز سرک کشیدم ... بالاخره همون جا دم در نشستم و به ته کوچه چشم دوختم ….. دیگه هوا داشت روشن می شد و مردم تک تک از خونه هاشون می اومدن بیرون …. می خواستم برگردم برم تو که دیدم از دور داره میاد …..
    به طرفش دویدم ... فکر کردم بلایی سرش اومده چون دولا و راست می شد و تعادل نداشت ……

    تا چشمش افتاد به من شروع کرد به قربون صدقه رفتن من که : الهی من بمیرم که تو این موقع شب تو کوچه ای ... تقصیر منه عزیز دلم …. بیا …. بیا ….. فداااات شمم ….. عزیززززز جانِ من ……

    موقع حرف زدن زبونش نمی چرخید و حرفا رو کش می داد … اول فکر کردم بلایی سر خودش آورده که داره این طوری حرف می زنه ولی بعد فهمیدم که مست کرده ... زیر بغلشو گرفتم و در حالی که اون داشت با صدای بلند قربون صدقه ی من می رفت , آوردمش تو ………..
    رختخواب رو قبلا پهن کرده بودم ... به محض اینکه رسید به تشک خودشو پرت کرد روش و … در یک لحظه طوری خوابش برد که انگار چند ساعته خوابه ….

    منم یه کم دراز کشیدم ... در حالی که احساس می کردم من این بلا رو سرش آوردم ... با احساس گناه از خستگی خوابم برد ………..
    صبح با سر و صدای زهرا بیدار شدم ولی اوس عباس تو خواب عمیقی فرو رفته بود که صدای در اومد و یکی از همسایه ها درو باز کرد ...

    من از پنجره نیگا کردم و خان باجی رو دیدم که اومد تو …. دستپاچه دور و ورم رو جمع می کردم و اوس عباس رو صدا می زدم ولی اون از جاش تکون نمی خورد ... انگار صدای منو نمی شنید ...

    خان باجی یه چیزایی برای ما آورده بود که دو تا کارگر می ذاشتن تو ... برای همین کمی معطل شد …

    وقتی رسید دم در اتاق , از همون جا با صدای بلند گفت : عروس ؟ عروس جان بیا که بیچاره شدی مادر شوهرت اومده ….

    از بس برای جمع کردن خونه تقلا کردم ,خیس عرق شده بودم … صورتم رو پاک کردم و دویدم دم در و گفتم : بفرمایید قدم سر چشمم گذاشتین …
    با تمام محبت منو بغل کرد و بوسید ….. با خنده گفت : مهمون ناخونده نمی خوای ؟

    و اومد تو …

    تا چشمش افتاد به اوس عباس که وسط اتاق خوابیده بود , زد پشت دستش که : خدا منو بکشه عباس ... این چه وضعیه ؟ بلند شو ببینم ... مگه آدم زن و بچه دار تا لنگ ظهر می خوابه ؟

    و دستشو گذاشت روی پای اون و به شدت کشید ... یک لگد هم زد تو پشتش و داد زد : بلند شو خجالت بکش ….
    من تا اون موقع حالت جدی به خان باجی ندیده بودم …..

    اوس عباس بیدار شد ولی نمی دونست چه اتفاقی افتاده … کمی به اطرافش نیگا کرد و چشمش که به خان باجی افتاد , زود بلند شد و پرسید : شما اینجا چیکار می کنین ؟ قرار بود خبر بدین ؟ …..
    من گفتم : خان باجی تو رو خدا بشینبن ( یه تشک کوچک داشتیم گذاشتم جلوی پشتی ) بفرمایید …..
    خان باجی هنوز خیلی جدی بود ... با طعنه گفت : مخصوصاً بی خبر اومدم ببینم تو داری چیکار می کنی ؟ مگه نباید سر کار باشی ؟ دست مریزاد ... چهار ماهه این زن رو آوردی چیکار براش کردی ؟ هنوز خونه تموم نشده ... این زن از بچه اش دوره ... خجالت نمی کشی تا لنگ ظهر می خوابی ؟ من به آقا جان قول دادم ... فردا چطوری تو صورتش نیگا کنم؟ … من که از شرمندگی آب میشم می رم تو زمین ... بلند شو برو سر کارت ... مرد حسابی من واسه ی تو ریش گرو گذاشتم …
    اوس عباس بدون اینکه جواب خان باجی رو بده از اتاق رفت بیرون ... منم داشتم چایی رو آماده می کردم …. خان باجی از من پرسید : ناشتایی نخوردین ؟

    گفتم : راستش اوس عباس تا صبح کار می کرد و من منتظرش بودم … هر دوی ما صبح خوابیدیم …..
    خان باجی گفت : آره جون خودش ... بوی الکل همه ی خونه رو گرفته ... کار می کرده ؟ چه کاری ؟ کار از صبح زوده تا غروب ... مرد سر شب میاد خونه ……….
    مادر اگر اذیتت می کنه به من بگو ... حسابشو می رسم ... حق نداره بره عرق خوری ... یعنی چی ؟ برای چی رفته ؟

    اوس عباس اومد تو ... گفت : بس کن دیگه خان باجی ... به خدا فقط دیشب رفته بودم ... اونم چون خیلی ناراحت شدم …. تو رو خدا تو بگو نرگس , من دفعه ی اولم نبود ؟ ………

    گفتم : چرا به قرآن دفعه ی اولش بود ... و اونم تقصیر من بود ... ناراحتش کردم ….
    خان باجی چشماشو ریز کرده و گفت : به خدا دروغ میگی و داری اونو لوس می کنی ... بگو ببینم موضوع چیه ؟
    گفتم : چیزی نیست ... سر غذا بهانه گرفت … ولی تقصیر من بود …….

    اوس عباس برای دفاع از من گفت : نه خان باجی این طوری نیست ….. خودم برات میگم ... الان بذار ناشتایی بخوریم تا بعد ……




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۴۹   ۱۳۹۶/۳/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت چهل و ششم

    بخش دوم

     


    سفره رو پهن کردم و برای همه چای ریختم و خودم نشستم …

    خان باجی به زهرا گفت : بیا کنار من بشین تا خودم بهت ناشتایی بدم ... بیا عزیزم بیا ……

    گفتم : زهرا بزرگ شده , خودش می خوره ... شما زحمت نکشین …..
    خان باجی در حالی که سر زهرا رو تو بغلش گرفته بود و می بوسید , گفت : مادربزرگشم , می خوام امروز خودم لقمه بذارم دهنش ...
    اون تند تند لقمه درست کرد و گذاشت دهن زهرا ولی معلوم بود اوقاتش تلخه و تا وقتی که سفره جمع نشده بود , حرفی نزد ...

    من و اوس عباس خوراکی ها و پیشکش های خان باجی رو آوردیم تو و اون داشت با زهرا حرف می زد …. حرف که چه عرض کنم ازش زیر پا کِشی می کرد …
    کار ما که تموم شد , خان باجی با تحکم به اوس عباس گفت : بیا بشین جواب بده ... زود باش ….

    اوس عباس فوراً نشست و من به زهرا گفتم : برو تو حیاط بازی کن ...

    و خودم رفتم اون اتاق …..
    خان باجی گفت : بگو گوش می کنم ... اول بگو چرا سر کار نرفتی ؟ دوم بگو چرا میری مست می کنی ؟ سوم بگو چرا خونه رو تموم نمی کنی ؟ چهارم بگو چرا به فکر نرگس نیستی که دلش پیش بچشه ؟ مگه ما قول ندادیم ؟ دیدی که چرا آقا جان به ما اعتماد نمی کرد ؟ حالا فهمیدی چرا رجب رو گرو ورداشت ؟ حتما الان کارد بزنی خونش در نمیاد ...

    و سرش داد زد : دِ ... جواب بده ... زود باش ……
    اوس عباس گفت : حق داری خان باجی ... هر چی بگی حق داری ... سر کار نمی رم که خونه رو تموم کنم ... آخه نرگس یواشکی می رفت و رجب رو می دید ... خوب این جوری خیلی جلوی آقا جان بد بود ... فکر کردم تمام وقتمو بذارم روی خونه ….
    خوب سر کار نرفتم پولم تموم شد ... نرگس ده تومن از پس اندازش به من داد ... دوباره کم آوردم دوباره داد و بازم تموم شد …. الانم پول کارگرها مونده ... نرگس دیگه هر چی داشت داد به من … این آخری یعنی دیروز پول گذاشت جلوم ولی خوب منم مَردم از بابام پول نمی گیرم , از نرگس هم به امید اینکه خونه تموم بشه برم سر کار بهش پس بدم می گیرم ... ولی خوب خیلی ناراحتم ... مخصوصا وقتی گفت این آخریشه , دلم کباب شد براش ….
    از خودم و بی غیرتی خودم بدم اومد ... دیگه روم نمی شه تو صورتش نیگا کنم ... به خدا دارم تمام تلاش خودمو می کنم ولی دوباره بی پول شدم و دستم بسته شده ... اگر برم سر کار , خوب خونه می مونه ... اگر نرم , بی پول میشم ... تو بگو چیکار کنم ؟ از روی نرگس خجالت می کشم …
    خان باجی گفت : اولاً همه ی اینا که تو میگی چاره داره ... بد کاری کردی که کارتو ول کردی ... دوماً چرا از خان بابات نمی گیری ؟ اون وظیفه داره بهت کمک کنه ... تو فقط لب بترکون از خدا می خواد که بهت نزدیک بشه ... باور کن خیلی منتظر بود بیای دست بوسی ولی ازت خبری نشد …. پسرم عباس جان بیا …بیا و غرورت رو بذار زیر پات و دست زن و بچه تو بگیر و بیا دست بوسی خونه ی ما …. منم میرم آماده ش می کنم ... توام بهش بگو ... روتو زمین نمی اندازه ...
    نرگس رو ببین آدم کیف می کنه نیگاش می کنه …… اگه دل زن سرد بشه , با هیچ هیزمی نمیشه گرمش کرد …. هر چی باشه پدرته , بد تو رو که نمی خواد …. فردا صبح بیاین خونه ی ما …… والله که اومده بودم برای پاگشا دعوت کنم … مادر من صلاح تو رو می خوام ... اینقدر کله شق نباش …..



    ناهید گلکار

  • ۱۷:۵۰   ۱۳۹۶/۳/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت چهل و هفتم

  • ۱۷:۵۸   ۱۳۹۶/۳/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت چهل و هفتم

    بخش اول

     


    حرفای اوس عباس یه کم دلمو آروم کرد ... رفتم و برای خان باجی میوه گذاشتم و مشغول درست کردنِ ناهار شدم ... اونا هنوز با هم حرف می زدن و من جسته گریخته می شنیدم که اوس عباس دلش نمی خواد از خان بابا پول بگیره …. و خان باجی هم اونو هی نصیحت می کرد و می گفت : این تویی که با بابات بد رفتار می کنی ... چرا احترامشو نگه نمی داری ؟ اون همه ثروت داره , خوب توام بیا همون جا یه گوشه ی کارو بگیر و با خوشی زندگی کن ... مگه چقدر سخته یک چشم گفتن آخه مادر ؟ …….
    خلاصه اوس عباس که از خونه رفت بیرون ... منم تقریباً کارم تموم شده بود رفتم و پیش خان باجی نشستم …. حالش بهتر شده بود ... با خنده پرسید : خوب عروس برای مادر شوهرت چی درست کردی ؟

    گفتم : چیزی که قابل شما رو داشته باشه نیست … دستتون درد نکنه بابت پیشکش هاتون ... خجالت دادین ……

    گفت : مادر باعث خجالته ... من که تا حالا بهت سر نزدم ... راستش خان بابا انتظار داشت شما بیاین ….
    می دونم ما باید دعوتتون می کردیم ولی مردا رو که می شناسی , این حرفا سرشون نمی شه ... مخصوصًا اگر پای پسر سرکش و حرف گوش نکنی مثل عباس ما بین باشه ….. خوب حالام دیر نشده , فردا بیاین ... ببینیم چی میشه …. ولی مادر من باید تو رو نصیحت کنم …….

    گفتم : چرا خان باجی ؟ کار بدی کردم ؟

    سرشو محکم بالا و پایین کرد و گفت : بله …. بلهههههه ... خیلی هم کار بدی کردی …. دختر جان تو داری عباس رو لوس می کنی ... حواست نیست ... این بدبخت رو پای خودش وایساده بود , حالا داره به دست تو نیگا می کنه ... بهت گفته باشم مردا این طورین , مزه ی پول بره زیر دندونشون دیگه ول کن نیستن … نکن مادر ... اگه پول و پَله ای داری واسه روز مبادا نگه دار …. به بچه میشه اعتماد کرد به مردای این دور و زمونه نمیشه ... همیشه هوای خودتو داشته باش ... از مردا باید پول بخوای , وادارشون کنی برن دربیارن …… اون وقت ببین چه جور مردی میشه … اما …. اما اگر پول بهشون بدی و عادت کنه به این که می تونه رو تو حساب کنه , دیگه ولت نمی کنه …. ولی این وسط چه اتفاقی میفته ؟ دیگه اون مردی رو ازشون گرفتی ….

    دیشب اوس عباس نمی دونست که برای مردیش داره عزاداری می کنه ... خدا مرد رو برای این آفریده که کار کنن و با غرور و فخر برای زن و بچه ش خرج کنه …….. اینو ازمردت نگیر , بذار مرد بمونه …..
    سرم پایین بود آه عمیقی کشیدم و گفتم : خان باجی آخه از دل من خبر دارید ؟ می دونم که شما حواستون به همه چیز هست ولی نمی دونین چقدر دل تنگ رجبم …..

    مثل اینکه پناهی مطمئن پیدا کرده باشم , زدم زیر گریه و وقتی او با مهربانی خودشو جلو کشید و سر منو تو بغلش گرفت , گریه ام شدیدتر شد و به هق و هق افتادم ……

    اون ساکت بود و گذاشت من عقده های دلم رو خالی کنم …. وقتی کمی آروم شدم و سرمو بلند کردم , صورتش رو خیس اشک دیدم ... او پا به پای من گریه کرده بود …..

    همینطور که موهای منو نوازش می کرد , گفتم : به خدا از دل خوشم نبود که پولامو دادم ... منظورم اینه که مجبور بودم ... اوس عباس گوشه ی خونه قنبرک زده بود و بداخلاقی می کرد ... خوب وقتی من پول داشتم چیکار می کردم ؟ زجر کشیدنشو نیگا می کردم ؟
    اون با همون صورت اشک آلودش با صدای بلند خندید و گفت : پس تا حالا فکر می کردی خیلی زرنگی که پول جمع کردی ؟ نگو تا حالا کسی لازم نداشته که ندادی …. باشه … باشه دخترم ... دیگه غصه نخور ... الان دیگه بهش فکر نکن ... ولی حرف منم یادت نره ….

    حالا بگو ببینم زندگی با عباس اصلاً چطور هست ؟ خوبه ؟ بده ؟ بگو ببینم ……

    اشک هامو پاک کردم و گفتم : خیلی مهربون و ساده اس ... اصلاً مثل مردای دیگه نیست …..

    با خنده پرسید : مگه مردای دیگه چه جورین ؟ ……

    منم خندم گرفت و گفتم : نمی دونم …. خشن , بداخلاق …. چه می دونم ... اونا که زن هاشونو می زنن و بهشون دستور میدن و اذیتشون می کنن …. ولی خدا رو شکر اون خیلی قلب مهربونی داره ... مخصوصاً با زهرا خیلی مهربونه ... حالا وقتی اینم به دنیا ……..

    حرفم رو قورت دادم ... مثل اینکه بندو آب دادم و از دهنم پرید و خان باجی هم که خیلی هوشیار بود , فوراً دست هاشو زد به هم و با خوشحالی گفت : پس تو راهی هم داریم … مبارکه ….. مبارکه ….. هزار ماشالله … چشم نخوری ... آره ؟ درست فهمیدم ؟

    سرم رو با خجالت انداختم پایین و اون فهمید که درست حدس زده , گفت : خوب بالاخره یه خبر خوب هم تو خونه ی شما شنیدیم ... الهی شکر ….




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۸/۳/۱۳۹۶   ۱۷:۵۸
  • ۱۸:۰۳   ۱۳۹۶/۳/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت چهل و هفتم

    بخش دوم




    احساس می کردم کنار مادرم نشستم ... او بوی مادرم رو می داد ... مهربون و نرم … و مثل آب زلال …

    خیلی دوستش داشتم و بهش اعتماد کردم ... و تا غروب که اوس عباس اومد با هم حرف زدیم , ناهار خوردیم و خندیدیم ... اینقدر روز استثنایی ای بود که تا اون موقع تجربه نکرده بودم ... دلم نمی خواست تموم بشه , جوری که وقتی می خواست خداحافظی کنه , بی اختیار خودمو تو بغلش انداختم و محکم بهش چسبیدم ……
    اوس عباس می خندید و از این موضوع خوشحال بود ….. خان باجی رو سوار کالسکه کرد و برگشت ….

    در حالی که که قلب من سر شار از محبت و لطف اون زن بود ...
    صبح اول وقت بعد از ناشتایی آماده شدیم تا بریم به باغ خان بابا ... خیلی دلهره داشتم …. می ترسیدم از برخورد اون و اینکه من چطور رفتار کنم که خوب به نظر بیام ……..
    طبق سفارش خان باجی که به من گفته بود شیک بیا , خان بابا از آدم های شیک خوشش میاد … لباس سبزی که می دونستم خیلی بهم میاد و تا حالا هم برای اوس عباس نپوشیده بودم رو تنم کردم و دستی به سر و روم کشیدم ...

    اون با دیدن من از جاش پرید و منو بغل کرد و گفت : خوب حالا هیچ کجا نمی ریم ... چرا ؟ برای اینکه اولاً زنمو چشم می کنن , دوماً برای اینکه زنم خیلی خوشگل شده من حسودی می کنم کسی اونو به جز من ببینه ... سوماً خوب می خوام با این زن خوشگلم عشق کنم ….

    و منو بلند کرد و در حالی که من التماس می کردم منو بذار زمین , دور خودش چرخوند …

    لباس تازه ای که اوس عباس برای زهرا خریده بود رو تنش کردم ... خیلی مرتب سوار درشکه شدیم و راه افتادیم ……
    دو تا رومیزی سوزن دوزی داشتم , اونو توی یک دستمال گلدوزی پیچیدم و برای خان باجی بردم ...
    راه طولانی رفتیم تا به باغ خان بابا رسیدیم … کنار یک در چوبی با دو لنگه در بزرگ , درشکه ایستاد ….

    اوس عباس پیاده شد و کُلون در رو به صدا در آورد و اونو چند بار کوبید … و منتظر موند ...

    مرد پیر و لاغری درو باز کرد ... از دیدن اوس عباس به وجد اومده بود ... با هم روبوسی کردن و پیرمرد با خوشحالی در رو باز کرد تا ما بریم تو ... اوس عباس اومد سوار شد و ما وارد باغ شدیم ... چه باغی ..... پر از گل های قشنگ و خوشبو …
    بوی گل محمدی تمام فضا رو گرفته بود ...

    درشکه از یک راهرو که طاقی از گل نسترن داشت رد شد و به یک محوطه ی باز رسید ... با یک حوض بزرگ پر از ماهی های قرمز و فواره ……

    ما اونجا پیاده شدیم ... زهرا خودشو چسبونده بود به من و دستمو ول نمی کرد ….. دور این محوطه , درخت های تنومند سر به فلک کشیده , نظر آدم رو جلب می کرد ….

    کمی جلوتر ساختمون قدیمی و بزرگی بود که اول خان باجی و بعد هم داداش های اوس عباس برای استقبال از ما بیرون اومدن ….




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۲۴   ۱۳۹۶/۳/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت چهل و هشتم

  • ۱۷:۳۴   ۱۳۹۶/۳/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت چهل و هشتم

    بخش اول




    من هم برای اینکه خان باجی به زحمت نیفته , با عجله رفتم به طرفش ….. انگار چند سال بود منو ندیده ... بغلم کرد و بوسید و من احساس کردم بیشتر از اونی که باید داره به ما احترام می ذاره …..
    برای اینکه از اون دور که به من رسید , بلند گفت : به به … به به سرافرازمون کردین خانم …. نرگس خانم چرا رقیه خانم و آقا جان تشریف نیاوردن ؟
    بفرما ... قدم رنجه کردین خانم ... بفرمایید خونه مون روشن شد ... افتخار دادین ……..

    یه طوری شد که من و اوس عباس با تعجب به هم نیگا کردیم … ولی هر دو می دونستیم که خان باجی کاری رو بدون دلیل انجام نمی ده …..
    داداش های اوس عباس هم سلام و تعارف کردن تا بریم وسط باغ و جایی که قرار بود بنشینیم , بردن …

    کنار یک نهر آب , دو قسمت تخت گذاشته بودن که با قالیچه و پشتی فرش شده بود ... روی یک تخت جدا پر بود از خوراکی …. یک سینی بزرگ هندوانه قرمز , یک سینی شیرینی و انواع میوه ها توی یک مجمعه چیده شده بود ….
    همه چیز برای یک پذیرایی شاهانه آماده بود ولی از خان بابا خبری نبود ... در حالی که من از روبرو شدن با او هراس داشتم بازم دلم می خواست ببینم با ما چه برخوردی می کنه ……

    خان باجی خودش رفت و نشست و به منم تعارف کرد و جای منو نشون داد ... منم دست زهرا رو گرفتم تا بره روی تخت و خودم لب اون نشستم ...

    از طرف ساختمون سه تا زن داشتن می اومدن ... خان باجی صورتش رو در هم کشید و گفت : اونا که دارن میان زن حیدره که با مادر و خواهرش اینجا جا خوش کردن ... فکر نمی کنم به زودی ها برن خونه شون ... زیاد بهشون محل نذار ... مادرش خیلی پرروس ... اگه ازت خواست حرف بکشه جواب نده وگرنه ول کن تو نیست …
    میگه منو می خواد که اینجا مونده ولی به نظر من شام و ناهار ما رو می خواد و باغ ما رو وگرنه من خودم از خودم حالم بهم می خوره , خوش اومدن ندارم ………
    پشت سر اونا زن پیری که کمرش دولا بود با یک سینی شربت به طرف ما میومد …
    من قبلا توی عروسی خودم اونا رو دیده بودم ... جلو اومدن با هم روبوسی کردیم و نشستن …

    طلعت خانم , مادر ملوک , زن حیدر رفت اون بالا و به من گفت : خیلی خوش اومدی ... صفا آوردی ... باید زودتر میومدی ... بابا چقدر دیر ... شنیدم وضع مالی اوس عباس خوب نیست , گرفتار بودین ... خدا ان شالله بهتون کمک کنه ... عیب نداره , خوب شما بیوه بودی و همینم براتون خوبه ... راستی شنیدم پسرتو ول کردی ….. ولی به فاطمه ی زهرا پشت سرت گفتم خدا از دلت خبر داره ... هر چی هم که بی عاطفه باشی بالاخره مادری , مگه میشه ... منو ببین .... آقا حیدر ملوک رو نگه می داره ... من که نمی تونم ازش جدا بشم ... یک ساعت , چی میگم یه دقیقه نمی تونم ... خوب خان باجی هم مهربونه و نمی ذاره برم ... تا میام برم جلومو می گیره و نمی ذاره ... آخه من و اون با هم خیلی همزبونیم ... یه همسایه ما داشتیم …….
    خان باجی که عادت داشت با صدای بلند حرف بزنه , حرفشو قطع کرد و گفت : بسه دیگه ... زبون به دهن بگیر , بذار بقیه هم حرف بزنن و به گوش ما هم رحم کن …
    مادر ملوک خنده ی صدادارِ بدترکیبی کرد که همه ی دندون خراباش پیدا شد و گفت : ببین چقدر بانمکه ... به خدا گوله ی نمکه …

    اون داشت ادامه می داد که باز خان باجی گفت : شهربانو شربت بده به نرگس عزیز من و عروس خوشگلم ……

    شهربانو , همون پیرزن دولا اومد و نگاهی به صورت من انداخت و به خان باجی گفت : ماشالله هر چی تعریف کردی خان باجی کم بود ... مثل قرص ماه می مونه ... دخترشم قشنگه هزار ماشالله ... برم اسفند بیارم دود کنم ……
    اوس عباس داشت با داداش هاش حرف می زد , اومد و از من پرسید : نرگس جانم چیزی نمی خوای ؟ کاری نداری ؟

    و خطاب به خان باجی گفت : پس کو خان بابا ؟ دیدی حالا ؟ گفتم نمیام …

    خان باجی گفت : ای بابا ول کن عباس ... خودت که اونو می شناسی ... مهمون داره , الان میاد ته باغ ... از صبح زود اومدن , همیشه اینجان ….
    اوس عباس پرسید : باز دیگه کیه ؟

    خان باجی گفت : رضا خان , قزاق شاهه که با چند نفر دیگه اومده اینجا ... میگه این باغو خیلی دوست داره ... هر چند وقت یک بار میاد اینجا و تا شب می مونه … یک بارم باباتو برد باغ شاه رو گلکاری کرد ……

    اوس عباس با غیض گفت : همیشه یکی هست که اون برای ما وقت نداشته باشه ... حالا امروزم نمیاد ؟ …

    خان باجی بلند خندید و گفت : فدات بشم که این قدر کم صبری …. میاد , صبر داشته باش … الان رسیدی … برو بشین تا شربتتو بخوری اومده ... من می فرستم دنبالش ...
    من برای اینکه حرف رو عوض کنم دستمال سوزن دوزی ها رو درآوردم و گذاشتم جلوی خان باجی و گفتم : قابل شما رو نداره ... ببخشید دیگه ….




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۴۴   ۱۳۹۶/۳/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت چهل و هشتم

    بخش دوم




    خان باجی بدون حرف , دستمال رو باز کرد و رومیزی ها رو پهن کرد ... نگاه عمیقی به اونا کرد و دو بار سرش تکون داد ... هیچی نگفت ... دوباره اونا رو جمع کرد و گذاشت روی قلبش و فشار داد و اشک توی چشم های مهربونش جمع شد و فقط به من نگاه کرد و باز سرشو تکون داد …

    بعد دستشو‌ دراز کرد و اشاره کرد بیا جلو ...

    رفتم و او مرا در آغوش کشید و بوسید ... وقتی من نشستم , باز گفتم : واقعا قابل شما رو نداره ….
    اوس عباس هنوز وایستاده بود …

    خان باجی به اون گفت : می دونی این دختر چقدر هنرمنده ؟ ببین چیکار کرده ... این یک شاهکاره ... چقدر چشمشو روی این دوخته و با چه هنری این نقش زیبا رو روش زده ... آفرین ... اگه ده تا طبق پیشکش میاوردی این قدر برای من ارزش نداشت ... اصلا نمی دونم بهت چی بگم ... وقتی می گفتن از هر انگشتت به هنر می ریزه , راست می گفتن …
    ملوک که تا حالا ساکت بود , با یه حالت بغض گفت : منم بلدم ... تموم جهازم رو خودم دوختم …..

    خان باجی انگار نشنیده به اوس عباس گفت : خلاصه که خوب زنی گیرت اومده ... خوش به حالت … برو مادر بشین الان بابات میاد ... برو ... شهربانو برای نرگس میوه بذار … بعد برو اسپند بیار و براش دود کن …..
    و شهربانو همین طور دولا دولا گفت : چشم ...

    و رفت ....
    طلعت خانم طاقت نیاورد و گفت : آره خیلی قشنگه ولی ملوک من خیلی قشنگ ترشو دوخته ... اگه بدونین چیا درست کرده ... قیامته از قشنگی ملوک من ….
    خان باجی داد زد : اصغر برو ممد میرزا رو صدا کن بیاد ... بگو بچه ها آمدن ... طلعت خانم نمی خوای نمازو به کمرت بزنی ؟ پاشو دیگه برو که خدا قهرش می گیره …..

    باز اون خنده ی مسخره ای کرد و گفت : حالا همه با هم می ریم …
    خان باجی گفت : نه ... اینجا رو تنها نمی ذاریم ... شما و دخترات برین , وقتی اومدین ما می ریم … بهشت مال شما باشه ...
    تا نزدیک ظهر ما به حرف های بی سر و ته طلعت خانم گوش می کردیم و مرتب خان باجی تو ذوقش می زد و اون به شوخی برگزار می کرد ... تا حدی که زهرا اومد و گفت : داره حالم به هم می خوره ...
    و خان باجی گفت : حق داری عزیزم ... همه داره حالمون از روده درازی طلعت خانم به هم می خوره ...

    و اون بازم با صدای بلند خندید و گفت : خدا بگم چیکارت کنه خان باجی ... چقدر تو شیرینی ….

    که دیدیم خان بابا از ته باغ داره میاد و همون پیرمرد که درو باز کرد بود پشت سرش میومد ... همه به جز خان باجی از جا بلند شدن …..

    قلبم به شدت می زد ... نمی دونم چرا ازش می ترسیدم ؟ شاید برای اینکه نمی دونستم نسبت به من چه احساسی داره ... از اینکه دیر هم اومده بود فکر می کردم نمی خواد منو ببینه …
    خان بابا لباس خیلی شیکی پوشیده بود و سینه شو داده بود جلو و با قدم های محکم به طرف ما میومد ... اول اوس عباس رفت جلو باهم روبوسی کردن …. منم رفتم ….. خان بابا با من هم روبوسی کرد و گفت : زهرا بیا دخترم ببینمت ... خوش اومدی ... بیا بابا اینجا پیش من بشین ...

    و رو به من کرد و گفت : این رسمش نبود ... چهار ماهه غایب بودین ... من فکر کردم عباس وقتی عروسی کنه آدم میشه … این که نشد هیچ , بدترم شد …
    و اومد و جایی که من نشسته بودم نشست و زهرا رو بوسید و یک سکه از جیب جلیقه ش درآورد و داد به اون و گفت : دفعه ی اولی هست که میای پیش من ... دوست داری اینجا بمونی و توی باغ بازی کنی ؟
    زهرا با خوشحال گفت : بله خیلی …….

    گفت : پس چرا نشستی ؟ پاشو برو بازی کن ... پاشو بابا جان ……….

    من و اوس عباس همین طور وایساده بودیم ….

    بعد گفت :خوش اومدین نرگس خانم ... آقا جان چطورن ؟

    گفتم : خوبن ... سلام رسوندن …
    کمی بعد صدا زد : حیدر ، ماشالله ، فتح الله بیان می خوام یه چیزی بگم ….

    همه جمع شدن و اون گفت : یه اداره ای به اسم سجل احوال درست شده ... میگن هر آدمی باید فامیل داشته باشه به جای لقب ... از من پرسیدن می خوای فامیلت چی باشه ؟ رضا خان اون جا بود فورا گفت گلکار ... حالا نمی دونم خوبه یا نه ... برای من فرقی نمی کنه ... شماها چی میگین ؟ چون این فامیل میشه برای همه ی شما ... اگر حرفی ندارین برم بگم و برای همه سجل بگیرم … شما چی میگی خان باجی ؟

    خان باجی خندید و گفت : خوب شما که صبح تا شب گل می کاری و به گلا می رسی همین خوبه ... هم فامیله هم لقب ... با یک تیر دو نشون می زنی …
    پسرا هم حرف اونو تایید کردن ...

    خان بابا بلند شد و گفت : ببخشید من مهمان دارم بعدا خدمت می رسم ...
    خان باجی با اشاره چیزی بهش فهموند که خان بابا به اوس عباس گفت : با من بیا …

    و خودش راه افتاد …..




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۴۴   ۱۳۹۶/۳/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت چهل و نهم

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان