خانه
162K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۵:۲۸   ۱۳۹۶/۳/۱۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

    این تاپیک اختصاص داره به رمان "عزیز جان "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

  • leftPublish
  • ۱۷:۲۷   ۱۳۹۶/۴/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت پنجاه و چهارم

    بخش دوم




    اوس عباس کمک می کرد و وسایل بچه رو تا دم در برد ... خانم از اون پرسید : اجازه می دین نرگس به صبار شیر بده فقط برای یک مدت ؟ …..
    اوس عباس خیلی محکم گفت : البته … البته ... منم کمک می کنم تا مشکلی پیش نیاد ……
    در که بسته شد و خانم رفت  اوس عباس به من گفت : خدا رحم کرد ... طلبکارا داشتن میومدن اینجا ... خودمو رسوندم جلوی خانم بد نشه … حالا تو میگی چیکار کنیم نرگس ؟
    گفتم : نمی دونم ... مگه چقدر هست ؟

    گفت : چیزی نیست ولی خوب اَمونمو بریدن ... نمی ذارن کارمو بکنم ... هر در زدم نشد ... وای ... وای به خدا فکر کنم سر کارم نتونم برم … آبرومو دارن می برن …..
    چیکار می کردم ؟ چاره ای نداشتم ... خوب زندگیم بود … با خودم می گفتم اگه سر کار نره , از اون طرف ضرر می کنه ... اگه اون ناراحت بشه من و بچه هام هم عذاب می کشیم ... تازه پای خانم هم به خونه ی ما باز شده بود و دلم نمی خواست جلوی اون آبروریزی بشه ….

    چاره نداشتم ... نمی شد که من داشته باشم و طلبکار بیاد در خونه ... درست نیست برای کسی که زندگیشو به پای من ریخته ... انصاف نیست ( تعریف های اون روز خانم هم در مورد اوس عباس بی تاثیر نبود ) رفتم و پنج اشرفی رو آوردم و بهش دادم گفتم : برو بفروش ... بقیشو بده به من برای کوکب بذارم کنار ...

    با خوشحالی منو بغل کرد و بوسید و گفت : دستت درد نکنه ... با صابکارم که تسویه کنم , همینو می خرم و بهت میدم ... نگران هیچی نباش …..
    داشت لباس می پوشید که دوباره در با شدت زیاد کوبیده شد …. هر بار تن من به لرزه می افتاد … خودشم رنگ از روش می پرید و عصبی می شد …………..
    به من گفت : از تو اتاق در نیا ... من خودم درستش می کنم …

    چاره ای جز اینکه لبخند مسخره ای بزنم نداشتم ... به دیوار تکیه دادم و فقط نیگاش کردم …..
    اوس عباس با سرعت رفت بیرون و درو بست ... من دیگه نفهمیدم چی شد …. بیرونِ در چی گذشت که صدایی جز پارس سگ به گوش نمی اومد …..
    دیروقت شد , دلم شور می زد ... نمی دونستم چرا دیر کرده ... هزار فکر به ذهنم می رسید ... وقتی هم که شب می شد و اوس عباس نبود , خونه ترسناک به نظر می رسید ...

    بالاخره شام بچه ها رو دادم اونا خوابیدن و خودم منتظر موندم …. خیلی دیروقت با صدای در از جا پریدم و دویدم تو حیاط ... خودش بود …
    اول از اینکه سالمه خیالم راحت شد ولی نمی تونستم اعتراض نکنم که چرا دیر اومدی …..

    شاید باور نکنی ... اصلا باورکردنی نبود ... اینقدر خرید کرده بود که نمی تونست بیاره تو ……

    مثل یخ وا رفتم ...  آخه مگه میشه ؟ تو دلم گفتم بابا تو مریضی ………




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۲۸   ۱۳۹۶/۴/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت پنجاه و پنجم

  • ۱۷:۳۵   ۱۳۹۶/۴/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت پنجاه و پنجم

    بخش اول




    همه از اوس عباس تعریف می کردن و به حال من که شوهرم می رفت و میومد و قربون صدقه ی من می رفت , غبطه می خوردن ...
    البته ظاهراً همین طور هم بود ... ولی من که اونو می شناختم , می دونستم که این کارا عَقَبه داره ...
    یک روز جمعه هم خان باجی و خان بابا رو به هوای پاگشایی حیدر و زنش دعوت کرد که طبق معمول طلعت خانم هم با خانواده تشریف آوردن و از ثانیه ای که رسید حرف زد تا از در بیرون رفت و فقط زمانی ساکت می شد که خان بابا نزدیک می شد و ما مجبور بودیم برای اینکه از دستش راحت بشیم , پشت خان بابا سنگر بگیریم ….
    من از اومدن اونا خیلی خوشحال بودم به خصوص از اینکه خان بابا هم اومده بود …

    اوس عباس یک تیکه طلای سنگین بدون مشورت با من خریده بود ... اونو دادبه من و گفت : بده به ملوک ...

    نگاهی بهش کردم و توی دلم گفتم خدا آخر و عاقبت تو رو به خیر کنه مرد ... آخه تو چقدر درآمد داری که این جوری خرج می کنی ؟
    خان بابا اون روز خیلی با من مهربون بود ولی به من نزدیک نمی شد و مثل نامحرم با من رفتار می کرد ولی می گفت و می خندید و از همه مهم تر این که با اوس عباس خیلی گرم و پدرانه رفتار می کرد … و این خان باجیِ خوش قلب بود که قند تو دلش آب می کردن …..

    من شام هم تدارک دیدم و اونا آخر شب به خوشی و خرمی رفتن …..

    مدتی گذشت و تق کاره اوس عباس دراومد .....
    اواخر تیر بود ... حالا کوکب می نشست و همه جا رو چهار دست و پا راه می رفت ... نزدیک غروب من خسته از مهمونی شب قبل , کارم تموم شده بود و داشتم خیاطی می کردم که صدای در اومد ...

    به خیال اینکه بازم مهمون اومده درو باز کردم که دیدم باز یک عده کارگر و عمله و بنا ریختن تو خونه که : یاالله یاالله … نامحرم سر راه نباشه …. آبجی بگو بیاد …ب رو بهش بگو زنشو نفرسته جلو ... بگو جیگر داشته باشه پشت زنش قایم نشه ... بیاد جواب مارو بده …
    گفتم : به خدا قسم خونه نیست ... برین بیرون وایسین …. صبر کنین الان میاد … جایی نرین ها , الان میاد ... امشب زود میاد …..
    اینقدر دلم می خواست بگیرن یک دست بزننش که دیگه از این بدهکاری ها بالا نیاره که نگو و نپرس ……….

    با هزار زحمت اونا رو از خونه بیرون کردم و برگشتم ……….
    دیدم کوکب نیست ... همه جا رو گشتم ,  نبود ...

    می دویدم و تو سرم می زدم : یا فاطمه ی زهرا کمکم کن ...

    اتاق به اتاق , پشت هر وسیله ای که می تونست بره , گشتم ... نبود که نبود …

    فریاد زدم : نیست … کوکب نیست …
    چادرم رو بستم دورم و دویدم تو کوچه ... داد زدم : بچه ام نیست ... بچه ام ….

    و دویدم این طرف و اون طرف رو گشتم ... کارگرا همه شروع کردن به گشتن ... هر کدوم از یک طرف رفتن ... یکیشون می گفت : ما که اومدیم بچه ای اینجا ندیدیم ... تو خونه رو بگرد آبجی …..
    من به زهرا گفتم : تو برو بازم تو خونه رو بگرد …..

    و خودم تا سر کوچه رفتم و به دو برگشتم ... بچه ام نبود ...

    رفتم خودم دوباره تو خونه رو گشتم ... نبود ... انگار آب شده بود رفته بود تو زمین …......

    مثل دیوونه ها دوباره دویدم تو کوچه ... همه داشتن می گشتن ...

    یکی گفت : بریم به امنیه خبر بدیم ... حتما اومده بیرون یکی اونو دزدیده ….

    زدم زیر گریه…. هق و هق می زدم و می دویدم تو خونه ... یک دور می زدم و باز می دویدم تو کوچه …

    هوا کاملا تاریک شده بود ... کارگرها دلشون سوخت و یکی یکی رفتن …
    من می زدم تو سر و صورتم و اشک می ریختم ... راه به جایی نداشتم … وقتی یادم میومد که کوکب نیست آتیش می گرفتم .... نبود … بچه ام نبود ….
    یه دفعه اوس عباس در حالی که کوکب بغلش بود اومد تو ….

    پریدم و بچه رو از بغلش گرفتم ... پرسیدم : کجا پیداش کردی ؟
    وای خدا رو شکر … خدایا شکرت ... ای وای پدرم در اومد …

    اوس عباس شرمنده گفت : داشتم میومدم خونه که دیدم اون چهار دست و پا از خونه اومد بیرون ... بغلش کردم که بیام تو , دیدم کارگرها اینجان ... رفتم تا اونا برن , بعد برگردم ….

    نگاه اشک آلود و خشمگینم رو بصورتش دوختم ... دلم می خواست تا می خوره بزنمش …
    با عصبانیت رفتم تو اتاق و یه گوشه نشستم و های های گریه کردم ….
    خودش بیچاره و در مونده به من نگاه می کرد ... اون از دور می دید که من چطور ی دارم بال بال می زنم ولی نمی تونست بیاد جلو ……
    کمی که آروم شدم , شام رو آوردم و اوس عباس و بچه ها خوردن و با غیض جمع کردم ...

    اون حتی یک کلمه هم حرف نزد …. خیلی تو هم بود و زود خوابید ….منم کنار کوکب خوابم برد ....
    صبح هم فقط جواب سلامش رو دادم و دیگه حرف نزدم ... نشست سر سفره و چاییشو ریختم و گذاشتم جلوش ….




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۴۲   ۱۳۹۶/۴/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت پنجاه و پنجم

    بخش دوم




    همینطور که شکر می ریخت تو چایی , به من گفت : حالا می خوای قهر باشی ؟

    هیچی نگفتم .....

    باز پرسید : آره ؟ می خوای قهر باشی ؟ بیا حرف بزنیم ….. به خدا قسم هنوز پولامو نگرفتم ... اونم از من رو پنهون می کنه ... کارو مثل دسته ی گل بهش تحویل دادم چون باید می رفتم سر کار جدیدم … اگه تحویلش نمی دادم , الان مجبور بود پول منو بده ... خوب اون باید بده که من بدم به کارگرهام …
    گفتم : مي خواي حرف بزنيم ؟ بدت نمياد حرف حق بشنوي ؟ …
    گفت : نه , به جون عزيز خودت ... هر چي بگي حق داري ... گوش مي كنم ...
    تو زن عاقلی هستی … ولی خوب تو که نمی دونی من تقصیر ندارم … والله بی تقصیرم …

    گفتم : چرا بی تقصیری ؟ تو با این همه هنرت و زحمتی که می کشی نباید یه کم پس دست خودتو داشته باشی ؟ همیشه تا دینار آخر خرج می کنی , بعد کاسه ی چه کنم چه کنم دستت می گیری ... بابا یه کم این شکم کمتر بخوره به خدا چیزش نمی شه ... می دونی من تو این ماه چقدر مال خدا رو ریختم دور ؟ چیزایی که گیر هیچ کس نمیاد ... مهمون داریم , خوب باشه ... ولی چرا دو تا جعبه گوجه فرنگی می گیری ؟
    حالا این که خوبه من فوراً رب درست می کنم …. اصلا ولش کن .... یک کلام اسراف می کنی ... خدا هم بدش میاد و این طوریت می کنه ….
    در حالی که سعی می کرد عصبانیتشو نشون نده و خودشو کنترل کنه گفت : چه اسرافی کار می کنم ؟ دوست دارم خوب زندگی کنم ... بچه هام چشم و دل سیر باشن ... فامیل تو رو دعوت می کنم نرن بگن نرگس بدبخته ... مگه یادت نیست ما تو اون خونه که بودیم هیچکس به سراغمون نیومد که بگه مردین یا زنده این ؟ می خوام حالا ببینن که تو خوشبختی و چیزی کم و کسر نداری ( حالا هی می گفت و کم کم داشت جوش میاورد )
    منم صدامو بلند کردم و گفتم : چه حرفایی می زنی ؟ من درکت می کنم ولی اونا هیچ کدوم مهم نیستن ... هرگز دیدی من از این موضوع شکایتی داشته باشم ؟ برام مهم نیست ... صد بار گفتم من و تو , نرگس و عباسیم ... اگه کسی مارو می خواد بیاد , نمی خواد نیاد ….. اگه برای غذا و خونه ما رو می خوان , می خوام هرگز نخوان ...

    تو فکر می کنی من نمی فهمم از وقتی خانم اومد اینجا , پای همه به خونه ی ما وا شد ؟ فکر می کردن اینجا چه خبره …. بیا به چیزی تظاهر نکنیم ... ما همینیم که هستیم ... با هم خوشبختیم , همین کافیه ... احتیاجی به کسی نداریم ... اگه ما رو می خوان بیان ... اگر نه چه لزومی داره تو همه ی پولاتو خرج اونا بکنی و خودتو زن و بچه تو به دردسر بندازی ؟ …

    دیگه این دفعه واقعا از کوره در رفت یا مغلطه کرد که از حرف حساب فرار کنه ... بلند شد و شروع کرد با غیض و تر لباس پوشیدن و گفت : بر پدر من لعنت که دستم بی نمکه ... هر کاری می کنم تو راضی بشی نمیشی …. برعکس مثل اینکه تو رو تو دردسر انداختم و عرضه ندارم زن و بچمو درست نگه دارم ….

    بعد دستشو کوبید رو هم و داد زد : زندگی بالا و پایین داره ... یه روز هست یه روز نیست ... باید با مشکلات جنگید , نه که با هم بجنگیم و …
    درو زد بهم و با عصبانیت رفت ….
    اولش بغض کردم ولی فکر کردم خوب شد بهش گفتم .. شاید بره فکر کنه و به خودش بیاد ...

    رو این اصل رفتم سر کارم …. بازم از اینکه بلایی سر کوکب نیومده بود خوشحال بودم ولی دائماً فکر می کردم خوب این طلبکارا رو چیکار کنم ؟ کاش خان باجی اینجا بود ...

    اون روز با خودم فکر کردم نرگس این مرد حساب کتاب سرش نمیشه باید به فکر آینده ی این بچه ها باشی ….
    از اون روز به طور جدی وسایل خیاطیمو آوردم و مشغول شدم به کار …. من غیر از گلدوزی ، سیسمونی هم خیلی قشنگ و تمیز می دوختم ... این بود که فعلا با پارچه هایی که داشتم شروع کردم …

    با خودم گفتم حالا که این همه زن آبستن داریم , بالاخره به یکی می فروشم ….

    غروب , وقت هر شب اوس عباس نیومد و باز ساعت ها چشم به راه موندم ... دیروقت که شد شام بچه ها رو دادم و خوابوندم ... خودم فقط خیاطی می کردم و اشک می ریختم ...

    بازم ساده لوحانه فکر می کردم بلایی سر خودش آورده چون می دونستم خیلی دلش نازکه و زودرنجه ...

    باز با خودم می گفتم لال بشی نرگس , نتونستی جلوی زبونت رو بگیری ... مثل اینکه زیاده روی کردی ….

    تا نزدیک صبح من دوختم و دوختم و اشک ریختم ........




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۱۴   ۱۳۹۶/۴/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت پنجاه و ششم

  • leftPublish
  • ۱۵:۲۴   ۱۳۹۶/۴/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت پنجاه و ششم

    بخش اول




    باور کن تا صبح من یک سرویس نوزاد رو دوختم و اطو کردم و توی یک بقچه گذاشتم ... و چادرم رو سرم کردم و رفتم دم در ... تصمیم داشتم این کارو نکنم ... نمی خواستم اون منو دم در ببینه , ولی نشد ….

    هوا گرگ و میش بود که باز اوس عباس مست و پاتیل از دور پیدا شد ... وایسادم تا برسه ….

    منو که دید گفت : اومدم برات مکافات درست کنم ... اصصصصصلا من دردسسسرم ( همین طور انگشتشو می زد تو سینه ش ) من … من …. من …. لیاقت تو رو ندارم نرگسسسس خاننننننم ... اون چشمات منو کشته ... من عاشق موهاتم نرگس خانم ….
    برای همین ناز می کنی ... همه ی کارای من به نظرت بد میاد ….
    کشیدمش تو و در و بستم و بردمش تو اتاق و باز خودشو انداخت با کفش تو رختخواب و همین طور که چِرت و پِرت می گفت , خوابید ….
    کفش و جورابش درآوردم و خودم خسته و کوفته خوابیدم ... یک ساعت بعد با گریه ی کوکب بیدار شدم ...
    بچه ها رو ناشتایی دادم و به زهرا گفتم بره ظرفا رو بشوره و خودم مشغول خیاطی شدم ….
    بیشتر از روی لج کار می کردم …

    نزدیک ظهر اوس عباس بیدار شد و بدون اینکه سلامی به هم بکنیم رفت صورتش رو شست و خشک کرد و لباس پوشید و رفت بیرون ...

    من همین طور می دوختم و می دوختم و سرم رو بالا نکردم ….. ولی دلم مثل سیر و سرکه می جوشید ... می ترسیدم بازم بره و مست کنه و تا صبح نیاد …
    چند بار می خواستم برم جلوش بگیرم ولی باز به خودم گفتم نه , نرگس این کارو نکن ... این اولین قهر ماس , عادت می کنه که همیشه من برم جلو …. حالا برای چی با من قهر کرده بود ,, نمی فهمیدم ….

    ناهارو حاضر کردم و سفره رو انداختم اما خودم اصلا اشتها نداشتم , با اینکه از روز قبل هیچی نخورده بودم …

    نزدیک غروب دو باره طلبکارا اومدن دم در …. پشت در قیامت به پا بود ... تن و بدن ما سه تا می لرزید و نمی دونستم چیکار کنم ... از حادثه ی دو شب قبل هم فهمیده بودم که تا درو باز کنم , میان تو ….

    رفتم تو اتاق و دو تا بچه ها رو گرفتم تو بغلم و دستمو گذاشتم رو گوششون و چسبوندم به خودم ... در حالی که هر سه تایی از ترس به گریه افتاده بودیم و می لرزیدیم … حالا دیگه امیدی هم به اومدن اوس عباس نداشتم …. تنها به این فکر می کردم که خسته بشن و برن , اما نشدن ... همین طور در می زدن و فحاشی می کردن …..
    ساعتی گذشت سر و صداها قطع شد … آهسته رفتم دم در , تا خیالم راحت بشه که نیستن ... به محض اینکه گوشه ی در باز شد , یکی درو هُل داد و من پرت شدم روی زمین ...

    فوراً بلند شدم و داد زدم : مردونگی به این میگن ؟ خجالت بکشین …..

    اونا ریختن تو حیاط و گفتن یا پولمونو میدین یا اثاثتونو می بریم …. از قرار معلوم اوس عباس به ما پول بده , نیست ….
    گفتم : حیا کنین ... باید که صابکارش پول بده که بده به شما ؟ صبر داشته باشین ... اون تا حالا مگه پول کسی رو خورده ؟ خوب اونم مثل شما کار کرده ، زحمت کشیده ...  یه کم مدارا کنین …..

    یکی از کارگرها گفت : می گی یعنی ما اینقدر بی انصافیم که بدونیم اوس عباس از شرف خان پول طلب داره و بهش فشار بیاریم ؟ نه , آبجی همشو گرفته .... به مولا قسم ... بیا ببرمت پیش شرف خان ... اگه یک دینار طلب داشت من سبیلمو می تراشم , ماتیک می مالم … حرفا می زنی آبجی ... ما رو خام می کنی یا از قضیه پرتی ؟ برو پول ما رو بیار وگرنه …… با اینکه زن و بچه ای تو مرام ما نیست ...
    با زبون خوش اثاثتون جمع می کنیم و می ریم ... خودت بگو کدوم بهتره …..
    نفس عمیقی کشیدم که آروم بشم ... گفتم : خوب طلب شماها چقدره کلاً ؟ ……

    یکیشون که خیلی ام داش مشتی بود , گفت : صبر کن آبجی الان من میگم …

    بعد یکی یکی صدا کرد و گفت : رو هم هشت تومن ...
    سرم سوت کشید ... گفتم : هشت تومن ؟ پس اگر اوس عباس پول گرفته چرا اینقدر بدهکاره ؟ شما اشتباه می کنین ….

    یکی دیگه داد زد : قصه ی حسین کُرد نگو به ما ... هر کاری کرده به ما مربوطی نیس ... ما زن و بچه داریم ... کار می کنیم پول در بیاریم ... باید شبام بریم دنبال طلب ؟ انصافه ؟ تو روحت اوس عباس … ما این چیزا حالیمون نیست ….

    و رفت به طرف اتاق …

    یه چوب گذاشته بودم کنار ایوون که اگه دزد اومد ازش استفاده کنم …. اونو ورداشتم و گفتم : اگه پاتونو تو اتاق بچه های من بذارین تیکه تیکه تون می کنم ولی اگه مثل آدم برین , منِ زن بهتون قول می دم فردا طلبتونو بدم ….

    نگاهی به هم کردن و یکی گفت : قول میدی آبجی ؟ فردا دیگه با امنیه نیایم ؟

    گفتم : نه , لازم نیست ... برین فردا غروب بیاین تموم شه بره ….
    اونا رفتن ….

    رجب و زهرا زار زار گریه کردن و من مجبور بودم خودمو جمع جور کنم تا اونا بیشتر نترسن …

    از اوس عباس هم خبری نبود … حالا تمام فکرم این بود که چه طور پول رو جور کنم ….

    باز هم باید می رفتم و بقیه طلاهام که چیز زیادی نبود و من اصلا نمی دونستم به اندازه ی طلب کارگرها میشه یا نه را بفروشم .....




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۳۰   ۱۳۹۶/۴/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت پنجاه و ششم

    بخش دوم




    با خودم می گفتم خوب نرگس اگه دوباره این وضع پیش اومد و اوس عباس به هوای تو بود و گذاشت و رفت , چیکار می کنی ؟ اون که تا بهش حرف می زنی میره و مست می کنه و حرف گوش نمی کنه ... چطوری بهش بگم این آخرین پولیه که دارم و تموم شد ؟ بازم بهش برمی خوره و مکافات داری ….

    دلم خان باجی رو می خواست ... اون می دونست این جور مواقع چیکار کنه ... خیلی فکر کردم و تصمیم خودمو گرفتم و بچه هارو شام دادم و خوابوندم و نشستم به خیاطی و دوباره مثل کسی که کارش دیر شده , با عجله دوختم و دوختم ….
    صبح شد و اوس عباس نیومد ... من چشمم سنگین شد و خوابم برد ...

    فکر می کنم نیم ساعت خوابیدم … و باز با صدای کوکب که اومده بود کنار من و دستمو می کشید بیدار شدم ... فوراً زهرا و رجب رو هم بیدار کردم و گفتم : لباس بپوشین می خوام بریم بیرون ...

    کارامو کردم , طلاهامو برداشتم و به زهرا گفتم : مواظب کوکب باش تا من بیام …

    بدو رفتم تا جایی که می تونستم درشکه پیدا کنم ... راه کمی نبود و نفسم داشت بند میومد ولی چون برای بچه ها نگران بودم , می دویدم ….
    بالاخره یک درشکه گیر آوردم و کرایه کردم و سوار شدم و رفتم دنبال بچه ها ... در تمام این مدت چشمم به دنبال اوس عباس می گشت … شاید فکر می کردم اگر اون الان منو تو این حال ببینه , فوراً اوضاع رو روبراه می کنه ... ولی اون نیومد ….

    بچه ها رو برداشتم و به طرف خونه ی خان باجی راه افتادم ... دم در نگه داشتم و در زدم ….. یه جوونی درو باز کرد که من اون دفعه ندیده بودم ... گفتم : اگه میشه برو به خان باجی بگو نرگس دم دره ... فقط به خان باجی بگو و کسی نفهمه ….
    گفت : چشم ...

    و بدو رفت ... درم باز گذاشت …

    منم برگشتم تو درشکه نشستم ...
    بی صبرانه انتظار می کشیدم ولی خیلی طول کشید و خان باجی نیومد ... از اون پسره هم خبری نبود ... حدود یک ساعت وایسادم ... دیگه از اومدنش مایوس شده بودم و می خواستم برم که خان باجی نفس زنان در حالی که همون ساک پارچه ایش دستش بود , از در اومد بیرون و سریع اومد تو درشکه نشست و گفت : بریم …..

    نگاهی بهش کردم و گفتم : سلام ……
    گفت : سلام به روی ماهت ... بریم ... بیا جلو یه ماچ بده به من که دلم برات تنگ شده ……

    روشو بوسیدم و گفتم : خان باجی اومدم با شما مشورت کنم ...

    اون با صدای بلند به درشکه چی گفت : برو ببینم ….

    درشکه چی راه افتاد ….
    وقتی راه افتادیم رو به من کرد و گفت : حالا مشورت کن ...

    گفتم : خان باجی ببخشید , رو اصل حرفایی که به من زدین اومدم ... اگر اوس عباس بفهمه اومدم پیش شما , قیامت به پا می کنه ….
    خان باجی گفت : شکر می خوره , قند می شکنه ... بلا نسبت غلط می کنه … خوب بگو ببینم چی شده ؟ ببخش مادر طول کشید اومدم ... باز طلعت اینجاس تا سرشو گرم کردم که نفهمه چی شده , طول کشید ... راستش از دستش فرار کردم ... مرده شور حیدرو نبره , خداحفظش کنه ... دارم قاطی می کنم ... هر چی میگم فایده نداره ... نرگس , حرف می زنه , حرف می زنه ... سرم داره سوت می کشه … ولش کن ... تو بگو زود باش …
    گفتم : نمی دونم از کجا شروع کنم ولی نمی خوام اوس عباس بفهمه ... برای این که بهترین کارو بکنم از شما می پرسم … شما گفتین به مرد پول نده تا مردی کنه ... خوب الان که …..
    خان باجی گفت : از اول برام بگو ... الان حتما یه عقبه داره ... بگو دفعه ی اول و دوم و سوم برای چي بهش پول دادی ؟ و از کجا آورده بودی ؟ همه رو بگو ... من بهت قول می دم کاری نکنم عباس بفهمه ... اقلاً یه کاری کنیم بدتر نشه ….
    گفتم : آره , منظور منم همینه خان باجی ...

    بعد همین طور که کوکب رو توی درشکه شیر می دادم همه چیز رو براش تعریف کردم ….




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۳۰   ۱۳۹۶/۴/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت پنجاه و هفتم

  • ۱۵:۳۸   ۱۳۹۶/۴/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت پنجاه و هفتم

    بخش اول




    بیشتر از اینکه راه چاره ای پیدا کنم , خودم سبک شدم ... خیلی از خونه ی خان بابا دور شده بودیم …. حرفم که تموم شد , خان باجی از جاش نیم خیز شد و با صدای بلند به درشکه چی گفت : برگرد ... برگرد همون جا که منو آوردی …

    درشکه چی دهنه ی اسب رو کشید و وایساد برگشت و پرسید : چی میگی ننه ؟ …
    خان باجی داد زد : گفتم برگرد همون جایی که منو آوردی ……
    ترسیدم ... فکر کردم اون از دست من ناراحت شده ...

    در حالی که که نگرانی از سر و صورتم می ریخت , گفتم : به خدا نمی خواستم شما رو ناراحت کنم ... خودتون گفتین بگم … خان باجی نمی خوام از دست من ناراحت بشین …….
    خان باجی خندید و گفت : وا مادر چرا به خودت شک می کنی ؟ باید برگردیم ... کار دارم ….
    درشکه دوباره برگشت و خان باجی ساکشو گذاشت پیش من و رفت در زد … باز همون پسره در رو باز کرد و خان باجی با عجله رفت تو ….

    باز نیم ساعتی طول کشید که اومد سوار شد و راه افتادیم ... خودش به درشکه چی گفت : ما رو ببر به همون جای اول که این خانم رو سوار کردی ….

    با اعتراض گفتم : خان باجی ... من باید پول تهیه کنم ... امروز دیگه میان اثاثمو می برن ... بریم بازار پول تهیه کنیم ….
    خان باجی گفت : اگه اومدی پیش من , به حرف من گوش کن ... تو فکر می کنی اوس عباس الان خونه اس ؟ گفتم : نمی دونم ولی نباید ما رو با هم ببینه ….
    خنده ی بلندی کرد و زد روی پام و گفت : توام بخند به دنیا ... بخند مادر…. دنیا بدجنسه , اگه گریه کنی هی می زنه تو سرت که بازم گریه کنی ... اگه بخندی و مسخره اش کنی میگه این خُله دست از سرت ور می داره و می ذاره بخندی … بیا یه نقشه بکشیم و عباس رو دست بندازیم ...
    واقعا نمی تونستم مثل خان باجی فکر کنم ولی گفتم : چشم ... چیکار کنم ؟ …..

    اون یه جوری که مثل اینکه داریم بازی می کنیم به بچه ها گفت : سرتونو بیارین اینجا ... می خوایم یه بازی بکنیم .. قول بدین هر چی میگم گوش کنین …..

    همه سرمونو به علامت قبول تکون دادیم ... بعد گفت : خوب اگه عباس خونه باشه , منو نباید با شماها ببینه ... من نزدیک خونه یه درشکه ی دیگه می گیرم میرم خونه در می زنم , اگه باز کرد میرم تو , بعد شماها بیاین و بگین که از ترس طلبکار رفته بودی بیرون و ماجرای دیشب رو جلوی من تعریف کن ... اگه نبود که شماهام بیاین انگار نه انگار که تو رفتی بیرون ... میگم من دیشب اومدم و همه چیز رو دیدم …….

    و بعد رو به بچه ها گفت : شنیدین چی گفتم ؟ تکرار کنین تا یادتون نره ... باید حرفمون مثل هم باشه …
    با این قرار نزدیک خونه , خان باجی یه درشکه دید و به کمک درشکه چی اونو گرفت و رفت سوار اون شد و جلوتر از ما رفت طرف خونه ...

    به من نگفت می خواد چیکار کنه ولی انقدر قبولش داشتم که خودمو تسلیم اون کردم و هر چی گفت گوش دادم ….
    خان باجی رسیده بود در خونه و اوس عباس رو مثل دیوونه ها توی کوچه دیده بود که می رفته تو و میومده بیرون و تو سر وکله ی خودش می زده … ازش می پرسه : اینجا چیکار می کنی ؟ نرگس کو ؟

    اوس عباس میگه : هیچی نگو خان باجی بیچاره شدم ... نرگس بچه ها رو ورداشته رفته ...

    خان باجی به دادم برس ... نرگسم رفت ... حالا چیکار کنم ؟ بیا با هم بریم برش گردونیم ... حتما رفته خونه ی آقا جان , جای دیگه ای نداره بره …..

    خان باجی میگه : اون نرگسی که من می شناسم این کارو نمی کنه ... بیا تو بگو چیکارش کردی ؟

    ولی اوس عباس نمی ذاره درشکه بره و می خواد با همون درشکه بره دنبال من ... از اون اصرار و از خان باجی انکار ( بعدا خان باجی می خندید و می گفت همون طور که عباس اصرار می کرد , بلند از دهنم پرید : دِ بیا دیگه نرگس ... خدا رو شکر که اون اونقدر پریشون بود که نفهمید چی میگم )
    وقتی سر و کله ی درشکه از سر کوچه پیدا شد آروم گرفت و تا ما رسیدیم چشمش افتاد به من داد زد : کجا بودی ؟ نمی گی بی خبر نباید بری بیرون ؟ قبضه روح شدم ... کجا بودی ؟
    من هیچی نگفتم …..

    اون کمک کرد و پول درشکه چی رو داد و ازش پرسید : مگه کجا رفتی که این همه شده ؟

    درشکه چی تا اومد دهنشو باز کنه , خان باجی داد زد : اوس عباس بدو بدو قلبم ... دولا شده بود و دستشو گرفته بود به دیوار ... من باور کردم ... دویدم ... گفتم : خان باجی چی شده ؟

    آهسته چشمک زد و گفت : فکر اینجاشو نکرده بودیم ... آخ آخ بدو عباس بدو …..
    عباس هولکی پولو داد و اومد دست خان باجی رو گرفت و رفتیم تو …..

    همین طور که زیر بغل خان باجی رو گرفته بود با خشم از من می پرسید : کجا بودی ؟

    گفتم : بذار خان باجی خوب بشه , میگم ... جایی نبودم …
    خان باجی رو نشوندیم روی پشتی و من کوزه رو آوردم یک لیوان آب براش ریختم و تا ته یک سره خورد و گفت  : سلام بر حسین ... دستت درد نکنه …. وای چرا قلبم درد گرفت؟!!!!!




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۴۳   ۱۳۹۶/۴/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت پنجاه و هفتم

    بخش دوم




    اوس عباس گفت : خوب معلومه آدم میاد خونه ی پسرش , می بینه عروسش بی خبر رفته ….

    خان باجی که نمی تونست در هیچ شرایطی جلوی خنده شو بگیره با صدای بلند خندید و گفت : می ببینی اصلا خودشو نجس نمی دونه … شایدم برای این بود که دیدم پسرم بیخودی داره داد و قال راه می ندازه ... من که بهت گفتم خاطرم از نرگس جمعه … از دست تو ناراحت شدم بچه ….
    رجب دید که خان باجی می خنده , اونم خندید و گفت : آقا جونم که بچه نیست …

    خان باجی گفت : خوب بچه ی منه ... توام که زن بگیری مامانت بهت میگه بچه …
    اوس عباس پرسید : بالاخره نگفتی کجا بودی ؟

    منم جریان شب قبل رو تعریف کردم و جلوی خان باجی گفتم : وقتی دیدم صبح نیومدی , ترسیدم بیان و اثاث رو ببرن ... برای همین از خونه رفتم بیرون که اگر نباشیم جرات نمی کنن … بد کاری کردم ؟ هی تو خیابون ها راه رفتیم ، خسته شدیم ... سوار درشکه شدیم ... اونم خیلی دور زد ... همین سر خیابون بودیم
    خان باجی زد رو دستش که : خاک عالم تو سر دشمنم ... آره عباس ؟ این طوریه ؟ زن و بچه ات باید این طوری زندگی کنن ؟ اگه شیرت داده بودم می گفتم شیرم حرومت باشه ولی افسوس این کارم نمی تونم منِ خوشبخت بکنم ... ای اقبال بلند … بگو ببینم این بدهکاری برای چیه ؟
    اوس عباس که غافلگیر شده بود … گفت : تقصیر من نیست خان باجی ... صاب کارم پول نداده …..

    خان باجی گفت : غلط کرده … پاشو … پاشو بریم پیشش ... کی بود ؟ اسمش چی بود ؟ از حلقش می کشم بیرون ... شهر هرت که نیست …
    اوس عباس گفت : نه ... بذار یه پولی تهیه کنم اینا رو رد کنم , سر فرصت ازش می گیرم ... بیچاره گرفتاره ….
    خان باجی داد زد : تو گرفتار نیستی ؟ به تو چه که گرفتاره ؟ راستشو بگو عباس ... راستی و شجاعت صفت مرده و غیر این نامردیه ... اون شرف خان که من می شناسم یا باهات خصومت داره یا دیگه به تو بدهکار نیست ... حالا بگو کدوم درسته ؟ ...
    اوس عباس مِن و مِنی کرد و گفت :خوب اختلاف حساب داریم ... خودش میگه بدهکار نیست ولی من حساب کردم که ….
    خان باجی وسط حرفش دوید و گفت : بگو ببینم چرا ازاول حساب کتاب نکردی ؟ بذار تکلیف شرف خان رو بعداً معلوم می کنیم ….. حالا بگو برای این طلب کارا چیکار کنیم ؟ … دیگه الان اون مهم نیست … مهم اینه که حالا برای تو پول نمی شه ... فکر کن امروز باید چیکار کنی ؟ ……




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۶:۴۰   ۱۳۹۶/۴/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت پنجاه و هشتم

  • ۱۶:۴۸   ۱۳۹۶/۴/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت پنجاه و هشتم

    بخش اول




    اوس عباس درمونده شده بود ... من سرمو به درست کردن ناهار و چایی گرم کرده بودم ... برای خان باجی هندوانه که خیلی دوست داشت , آوردم … زود کشید جلوش و دو تا قاچ برداشت و شروع کرد به خوردن و هی از اوس عباس می پرسید : حالا چیکار کنیم؟ عباس جان می خوای چیکار کنی ؟

    و بعد رو کرد به منو گفت : نرگس تو پول نداری ؟
    گفتم : نه به خدا ... پولم کجا بود ؟

    پرسید : طلایی ، سکه ای ، چیزی نداری ؟

    اوس عباس به اعتراض گفت : وا خان باجی ؟ این چه حرفیه می زنی ؟ یه کم طلا داره ولی من نمی ذارم بفروشه ….

    گفتم : یه کم دارم ولی صبح قیمت کردم گفتن همش دو تومن نمی شه , برای همین ندادم … گفتم اینم که بس نمی کنه , پس ولش کن ….
    رنگ از روی اوس عباس پرید … کاملا معلوم بود که روش حساب کرده بود و حالا امیدش ناامید شده بود ….

    با این حرفا که بین من و خان باجی رد و بدل شده بود , دیگه اوس عباس نگران و پریشون شد ….
    بیچاره , هندونه که دستش بود رو گذاشت زمین و اونی که تو دهنش بود به زحمت قورت داد و رفت تو فکر …. بی اختیار گفت : حالا چه خاکی تو سرم بریزم ؟
    خان باجی با صدای بلند خندید و گفت : ما تو باغ , خاک های مختلفی داریم ... بیا خودت انتخاب کن …

    و خودش قاه قاه خندید …
    تا اون موقع اوس عباس رو اون طور ناراحت ندیده بودم …. بلند شدم تا حال و هوای خونه رو عوض کنم ... سفره ناهار رو پهن کردم ... همه با اشتها خوردیم جز اوس عباس ... می فهمیدم که واقعا از گلوش پایین نمی ره … و چند دقیقه یک بار می گفت : خان باجی چیکار کنم ؟؟
    خان باجی هر بار یه پیشنهاد بهش می داد ... گاهی شوخی و گاهی جدی ...

    یک بار می گفت : خوب برو پیش بابات , شاید بهت داد …

    یک بار می گفت : حالا که کار بنایی جواب نداد , برو دزدی مادر …….
    اوس عباس با اینکه ناهار نخورده بود , نشست پهلوی سماور و چهار پنج تا چایی خورد و یه سیگار درآورد و کشید …

    خان باجی رو به من گفت : مگه سیگار می کشه ؟

    گفتم : نه والله ... من که تا حالا ندیده بودم ……
    دیگه طرفای عصر من دلم سوخت ... خودمم نگران بودم ... نمی دونستم نقشه ی خان باجی چیه ؟

    ولی هم من و هم بچه ها احساس امنیت می کردیم … بچه ها از این که با خان باجی یک راز داشتن و فکر می کردن هنوز تو بازی هستن , خوشحال بودن ولی من دلم داشت برای اوس عباس آتیش می گرفت …

    اگر به خودم بود همون صبح همه ی طلاهامو می فروختم و راحتش می کردم ولی می دونستم که این علاجِ کار نیست و خان باجی بهتر می دونه چیکار باید بکنه ……
    غروب سر و کله ی طلب کارا پیدا شد ... صدای در که اومد , همه می دونستیم کیه ...

    رنگ از صورت اوس عباس پریده بود و متوسل به خان باجی شد و گفت : الهی قربونت برم , برو باهاشون حرف بزن مهلت بدن ... تو می تونی …

    خان باجی که وانمود می کرد نگرانه ولی کاملاً معلوم بود که نیست , گفت : اگه من برم مهلت چند روزه می خوای ؟ من که حرف بزنم , نباید دو تا بشه ... بالاخره گیسم سفیده باید حرفم حرف باشه ...

    ( در محکم تر کوبیده می شد ) اوس عباس به خودش می پیچید و با التماس از خان باجی می خواست یه کاری بکنه ….
    خان باجی با همون خونسردی گفت : حالا برو درو وا کن , درو نشکنن ... یه کاریش می کنیم ……

    و اون ناچار و بیچاره رفت درو باز کرد ... خان باجی هم دنبالش رفت …

    منم چادر سرم کردم و دم در اتاق وایسادم …
    در که باز شد یکی گفت: به به اوس عباس ... چه عجب تو خونه تشریف دارین ! کیمیا شدی ... هر جا می گردیم پیدات نمی کنیم ... اینه رسم مردونگی ؟ …. والله ما کار نکردیم واسه ی تو ؟ باهات راه نیومدیم ؟ پولارو گرفتی و فکر کردی پیدات نمی کنیم و زدی به چاک ؟ …..
    خان باجی رفت جلو و با همون صدای بلند گفت : به به … به شما که اینقدر شیرین زبونین … بیایین جلو ببینم کدومتون مردین ؟ کی بود احساس مردونگی می کرد و به خودش گفته مردونگی تو اینه که در غیاب مردِ خونه , تن و جون زن و بچه ی مردم رو میشه لرزوند ؟ بیاد جلو تا من مردونگی بهش نشون بدم که تا دم در خونه اش بدوئه و داد بزنه ... کدومتون بودین می خواستین اثاث بچه ی منو ببرین ؟ بیاد جلو ….
    یکشون گفت : حالا ننتو آوردی که مغلطه کنی ؟ اوس عباس دست مریزاد …

    یکی دیگه گفت : ننه چیکار می کردیم ؟ پولمونو نمی ده ….




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۵۴   ۱۳۹۶/۴/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت پنجاه و هشتم

    بخش دوم




    خان باجی صداشو بلندتر کرد و گفت: راهش اینه که یه زن بی پناه رو گیر بندازین و اذیتش کنین ؟ خجالت نمی کشین ؟ بیاین تو ... بیاین تو ببینم ... همه بیاین تو ... یالا بیاین جواب بدین ببینم کی اون غلط زیادی رو کرده ؟
    همه اومدن تو ...

    اوس عباس هاج و واج مونده بود و قدرت کاری نداشت …

    بعد خان باجی خودش درو محکم بست و گفت : گفتم امنیه بیاد ببینم شماها حق داشتید سر زن و بچه ی مردم اون بلا رو بیارین ؟
    باز یکیشون گفت : والله رو دارین ... ننه پولمونو می خوایم چیکار می کردیم ؟ یک ساله داریم دنبالش می گردیم ... حالا هر وقت میایم خونه نیست ... تو بگو ننه چیکار می کردیم ؟ خوب مردونگی فقط باید مال ما باشه ؟ پسرت نباید یه ذره , فقط یه ذره انصاف داشته باشه ؟ ننه به مولا قسم یک ساله داریم دنبالش می گردیم ... بیشتر از این ؟
    خان باجی گفت : چرا پیش شرف خان نرفتین ؟
    مَرده با اعتراض گفت : ای بابا ننه مثل اینکه تو باغ نیستی ... به شرف خان چه مربوط ؟ ما واسه ی اوس عباس کار کردیم , بریم پیش شرف خان چی بگیم ؟ تازه رفتیم ولی فکر می کنی شرف خان چی گفت ؟ نه , بگو چی گفت ؟ گفت تسویه حساب کرده و یک دینار بهش بدهکار نیست ...  خوب حالا تو بگو ننه ما هر روز کارو زندگیمونو ول کنیم این همه راه بیام و بریم , شازده نباشه … اوهو … چرا زور میگی ننه  … حالا بدهکارم شدیم ... بابا ای والله ….
    خان باجی گفت : خیلی خوب بیاین ببینم چقدر طلبکارین ؟ …

    اوس عباس که دهنش خشک شده بود و عرق می ریخت , با این حرف خان باجی از جاش پرید و گفت : چی میگی خان باجی ؟ باید حساب پس بدن که چرا من تو خونه نبودم اومدن سر زن و بچه ی من ؟

    خان باجی یه اشاره به اوس عباس کرد که یعنی ول کن و خودش ادامه داد : اوس عباس حسابشونو بیار ببینم چقدر ؟
    اون مرده که بیشتر حرف می زد گفت : اوس عباس و حساب کتاب ؟
    اوس عباس که کمی جرات پیدا کرده بود , گفت : زر زیادی نزن ... بگو روی هم چقدر می خواین ؟
    مرده جوابشو نداد ... بوی پول به دماغش خورده بود و کوتاه اومد و گفت : نزدیک هشت تومن ...

    اوس عباس گفت : پس اون پولی که بهتون دادم چیه ؟! اون دفعه نیومدی یک تومن گرفتی ؟

    مرده گفت : خداتو شکر ... یک سال پیش بود ... اونم حساب می کنی ؟

    خان باجی داد زد : حوصله ی جر و بحث ندارم .. شش تومن اوس عباس داده به من که اگه خونه نبود و شما اومدین , بهتون بدم ... رضا می شین که بیارم بدم قال قضیه کنده بشه ... وگرنه با هم می ریم امنیه و تکلیف این موضوع رو روشن می کنیم ……
    طلبکارا بهم نگاه کردن و به همون حال موافقت خودشونو اعلام کردن و به خان باجی گفتن : بده بریم ننه ... بازم تو ….



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۵۴   ۱۳۹۶/۴/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت پنجاه و نهم

  • ۱۷:۰۵   ۱۳۹۶/۴/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت پنجاه و نهم

    بخش اول




    خان باجی در حالی که پول رو از جیب بغل پیرهنش درمیاورد , گفت : اوس عباس , بدم ؟ چی میگی ؟ توام موافقی ؟
    اوس عباس سرشو تکون داد …. معلوم نبود منظورش چیه ….

    خان باجی فقط پرسید ولی منتظر جواب اون نشد ...

    با دقت شش تومن شمرد و داد به اوس عباس و گفت : شما بشمر , ببین همینو دادی به من ؟ ….

    اوس عباس که قیافه ی آرومی به خودش گرفته بود , پولا رو شمرد و مغرورانه گفت : اینم پولتون ... به خدا به خاطر خان باجیم بهتون چیزی نگفتم ... از دست شما قلبش گرفته بود ….
    همون داش مشتیه پول رو گرفت و خیالش که راحت شد , گفت : ببخش آبجی , قصد بدی نداشتیم ... زَد زیاد ….

    و راه افتاد و بقیه هم دنبالش رفتن بیرون ……..
    در که بسته شد , اوس عباس رفت و خان باجی رو بغل کرد و بوسید و گفت : می خواستی زجرم بدی ؟ چرا نگفتی ؟ الهی قربونت برم خان باجی من …..

    خان باجی پرسید : چی رو نگفتم پسر جان ؟ قرار نبود من خرجی یک ماهمو بدم دست طلبکارای تو ... خوب دیگه دیدم چاره نیست ... اومده بودم خرید ... می دونی که یک ماهه خرید می کنم ... حالا جواب خان باباتو چی بدم ,, نمی دونم ….
    ولی خوب اگرم می دونستم نمی گفتم ... چرا که باید شرط می ذاشتم و توام که شرط قبول نمی کنی …

    چه فایده داشت می گفتم ؟ ... هر کاری دلت می خواد بکن … هر روز صد تا نره غول رو علم کن بریز سر زنت , بیان تن و جونشونو بلرزونن و خودتم فرار کن برو عرق خوری تا چیزی از گنده کاریهات نفهمی ... خوب راهیه ….

    کارتو هم رو حساب کتاب نکن ... پول دستت اومد تا تهش خرج کن ... ول کن بابا , بذار کارگرها مثل سگ بیفتن دنبال پولشون ... چیکار داری ؟ به تو چه ؟ … اصلا به من چه؟ … دلت این طوری می خواد ؟ بکن مادر …

    منم برات شرط نمی ذارم ... ولی من مثل نرگس نیستم که پول بدم پس نگیرم ... من پولمو می خوام .. حاضر که شد بیار برام وگرنه میام و در خونه ات سر و صدا می کنم ...

     و خودش بلند خندید و گفت : حالا پاشو به درشکه بگیر من باید برم که دل طلعت برام تنگ شده و داره بهانه ی منو می گیره …
    اوس عباس بغلش کرد و گفت : خان باجی قول میدم ... دیگه نمی ذارم این وضع پیش بیاد به خدا خودم مردم و زنده شدم از روی نرگس خجالت می کشم …..
    باز خان باجی خنده بلندی کرد و گفت : می دونم مادر ... تو رو می شناسم ... برای همین بهت اعتماد کردم و ازت توقع دارم مثل عباس رفتار کنی .. با عزت نفس … این کارا آدمو ذلیل می کنه ... نکن مادر ... حساب کارتو داشته باش , ولخرجی نکن .. ببین خودت راحت تر زندگی می کنی …. یک شب نخور پاک , فرداش بخور خاک ….
    اوس عباس برای خان باجی درشکه گرفت ... او در میون ناراحتی من و بچه ها خداحافظی کرد و رفت ….
    من هیچی به خان باجی نگفتم ... تشکرم نکردم ... اصلا کلامی پیدا نمی کردم که لایق اون باشه ... دلم می خواست می تونستم مثل اون باشم ... دریادل و باجرات ... بعد از آقا جان , او بهترین آدمی بود که شناختم …
    آخه از اون به بعد اوس عباس به طور کلی عوض شد ... واقعا حساب کارشو داشت ... دیگه با حساب خرج می کرد و کار و بارش روز به روز بهتر می شد …

    دو سال گذشت و من برخلاف میلم دوباره آبستن شدم ... زهرا و رجب رو به مکتب فرستادم و حالا هر دو خوندن و نوشتن یاد گرفته بودن و من خودم از اونا …
    کاری که خیلی دوست داشتم انجام بدم ...

    اطراف ما آباد شده بود ... همسایه داشتیم و با اونا رفت و آمد می کردیم ... به داد هم می رسیدیم و از احوال هم با خبر بودیم که باز اوس عباس برای من دردسر درست کرد ……
    من مرتب لباس نوزاد می دوختم ، گلدوزی ، تیکه دوزی می کردم ... همه ی این کارا رو دور از چشم اوس عباس می کردم ... طبق سفارش خان باجی نمی خواستم به این کار راه بُردار بشه و روش حساب باز کنه …

    پس هر چی می دوختم , می ذاشتم توی یه صندوق و هر وقت کسی خواهون اون می شد , یواشکی می فروختم و پولش رو هم می گذاشتم توی همون صندوق ...

    حالا زهرا یازده سالش بود و رجب ده ساله و کوکب سه سال و نیم داشت ….
    طبق رسوم برای زهرا خواستگار میومد و من به هیچ عنوان قصد نداشتم اونو به این زودی ها شوهر بدم و بلایی که سر خودم اومده بود , سر اونم بیارم ... بچه ام همه جور به من کمک می کرد ….

    یک روز آخرای تابستون , اوس عباس خوشحال اومد خونه و گفت که : یه زمین هایی هست که میگن رو به ترقیه ... زمین های جلالیه ... من هزار متر از اون زمین ها خریدم و می خوام چند دستگاه بسازم ... یکی خودمون بشینیم ، یکی اجاره بدیم ، یکی رو هم بفروشیم و دوباره زمین بخرم و بسازم ….
    گفتم : از کجا پول میاری ؟

    گفت : این جا رو گذاشتم بفروشم ... با پولش سه تا خونه ساخته میشه ….



    ناهید گلکار

  • ۱۷:۱۰   ۱۳۹۶/۴/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت پنجاه و نهم

    بخش دوم




    چنان جوش آوردم که هیچی حالیم نبود ... ازش پرسیدم : من اینجا چیکارم ؟ نباید از منم می پرسیدی ؟
    اومد جلو بغلم کرد و گفت : عزیز جانِ من , مگه من برای کی دارم این کارو می کنم ؟ برای آینده بچه ها ... هی برم برای مردم کار کنم سودش مال اونا میشه ... چرا خودمون بساز و بفروش نداشته باشیم ؟ …
    گفتم : اوس عباس تو الان معمار معروفی هستی , همه تو رو می شناسن و قبولت دارن ... بیا یک کم دست به راه ،پا به راه , برو ... اگه دوباره بخوای تو کار گیر کنی , کی به دادمون می رسه ؟ ….
    سرمو گرفت تو بغلش و گفت : تو غصه نخور ... بهت قول می دم یه دفعه این کارو بکنم دیگه برای همیشه کارم رو غلتکه ….
    گفتم : نمی تونی بدون اینکه اینجا رو بفروشی این کارو بکنی ؟ اینجام که خونه ی ماست ... دلم می خواد تا آخر عمر اینجا زندگی کنیم ... این اولین خونه ی ما بوده ... با هم تلاش کردیم و ساختیم ... نکن اوس عباس ... من اینجا رو خیلی دوست دارم ... دلم رضا نمی ده ازش بگذرم ... ببین من ازت هیچ وقت چیزی نخواستم ولی اینو می خوام ….
    گفت : قربونت برم که این خونه رو اینقدر دوست داری ولی می خوام برات یه خونه بسازم که این خونه در برابرش هیچ باشه ... تو فقط صبر کن ….
    بالاخره به التماس افتادم ولی گویا اون تصمیم خودشو گرفته بود و هیچ جوری کوتاه نمی اومد ... هر چی من می گفتم اون یه چیزی جواب می داد …..

    و بالاخره خونه رو بدون اینکه من خبر دار بشم , فروخت و یک ماه مهلت گرفت برای تخلیه ….
    وقتی شنیدم مثل این بود که بدنم رو قطعه قطعه کرده بودن و من نمی تونستم اونو جمع و جور کنم ... حال بدی داشتم ... چرا من نمی تونستم مثل خان باجی کسی رو قانع کنم ؟

    واقعا یک شبانه روز گریه کردم ... به اطراف نگاه می کردم و اشک می ریختم و می دیدم که اوس عباس فقط برای گریه های من ناراحته و گرنه از فروش خونه خوشحاله و اینو نمی تونه پنهون کنه …
    اوس عباس خیلی هنرمند بود .. نقشه های خونه رو خودش می کشید و به همه کارِ ساخت و ساز وارد بود ... از پی ریزی تا سیم کشی و کاشی کاری و گچبری , همه کار از دستش برمیومد و خودش می گفت : وقتی من این همه هنر دارم , چرا خونه ی بهتری برای خودمون نسازم ؟ …..




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۱۰   ۱۳۹۶/۴/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت شصتم

  • ۱۷:۱۶   ۱۳۹۶/۴/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت شصتم

    بخش اول




    دیگه دل و دماغ نداشتم ... حتی خیاطی هم نمی کردم ... بیشتر یه گوشه می نشستم , می رفتم تو فکر ... و زهرا و رجب کارای خونه رو انجام می دادن ...

    شمکم بالا اومده بود و بیشتر از این ناراحت بودم که دلم دیگه بچه نمی خواست ... غصه می خوردم …

    در مقابل هر کدوم احساس مسئولیت می کردم و این برام سخت بود ... دلم نمی خواست این همه بچه داشته باشم …….

    خانم و رقیه هر دو بعد از کوکب , یه دختر به دنیا آورده بودن ... خانم اسم دخترشو جباره گذاشته بود و رقیه فاطمه …..

    و حالا باز , هر دو با من آبستن بودند …
    یک ماه خیلی زود گذشت و ساخت خونه به جایی نرسید ….

    با اینکه می دیدم اوس عباس تمام سعیشو می کنه ولی هنوز خیلی کار داشت …..

    و صاحبخونه به ما فشار می آورد و هر روز میومد در خونه و از ما می خواست که خونه رو تخلیه کنیم ...

    آشفته و سرگردون مونده بودم ... می ترسیدم که به اوس عباس حرفی بزنم … ترسم از این بود که باز بره و صبح بیاد …

    گاهی که بهش نیگا می کردم , راستش دلم می خواست بگیرم تیکه تیکه اش کنم ... از دستش خیلی عصبانی بودم ... دلم می خواست داد بزنم و بگم آخه چرا این کارو با ما کردی ؟ چرا منو بی خونه مون کردی ؟ من از اول می دونستم که یک خونه تو یک ماه درست نمی شه ... تو که معماری چطور نمی دونستی ؟

    ولی لب از لب باز نکردم و فقط غصه خوردم که جز این کاری از دستم برنمی اومد ….

    اوس عباس تا نیمه های شب کار می کرد و شاید در شبانه روز چند ساعت بیشتر نمی خوابید … ولی بازم به جایی نمی رسید ….
    پانزده روز هم ما با جر و بحث هر روزی با صاحبخونه اونجا موندیم ……

    بالاخره از راه قانون حکم گرفتن و با چند تا مامور اومدن تو خونه و حکم تخلیه دادن به ما ……

    شب که اوس عباس اومد و دید که ما چه وضعی داریم , عصبانی شد و می خواست بره باهاشون دعوا کنه ...

    دویدم و جلوی در وایسادم ... گفتم : بیخود دعوا راه ننداز ... مگه تقصیر اوناس ؟ خوب خونه رو خریدن , می خوان بیان بشینن … ما باید زودتر خودمون می رفتیم ... آخه تو چرا به حرف من گوش نمی دی ؟ حالا من با این شمکمم و با سه تا بچه کجا برم ؟

    مثل اینکه از قبل فکرشو کرده بود , فورا گفت : اثاث رو می بریم تو خونه ی جدید ... توام چند روزی برو پیش خان باجی تا تموم بشه …

    از کوره در رفتم و برای اولین بار سرش داد زدم : من خونه ی خان باجی نمی رم ... کی گفته ؟ تو باید بگی من چیکار کنم ؟ می رم تو همون خونه ی نیمه کاره می شینم ولی مزاحم مردم نمی شم ….

    من زهرا و رجب رو ببرم توی چشم خان بابا , فکر کن ... تو خودت می دونی که اون بچه ها رو به ظاهر قبول کرده ولی دیگه بریم تو خونه اش یه حرف دیگه اس ... باعث عذابش می شیم ... نه , من این کارو نمی کنم ….. دوست ندارم سر بار کسی باشم …… دوست ندارم به بچه های من بی حرمتی بشه …..

    هق و هق به گریه افتادم ...
    دو روز بحث کردیم و من زیر بار نرفتم ... هر چی فکر می کردم کجا برم نمی دونستم ... پس فقط یه غصه بزرگ توی سینه ام بود و یک بغض تو گلوم ……….
    تا اینکه همه ی اثاثم رو رو با اشک و آه جمع کردم تا صاحبخونه بدونه داریم می ریم ... اما واقعیت این بود که جایی رو نداشتم …..

    تا بالاخره یک روز صاحبخونه اثاثشو آورد و من تا چشم باز کردم ده پانزده نفر ریختن تو خونه و من و بچه هام توی یک اتاق موندیم ….
    نمی دونم اوس عباس چی فکر می کرد ... اصلا با هم حرف نمی زدیم …..

    من با همه ی آشفتگی که داشتم نمی خواستم با اون دعوا کنم .. از این کار بدم میومد و فکر می کردم حرمت بین ما از بین میره ... شدت ناراحتی من از کم حرف زدن معلوم می شد …

    اوس عباس به زهرا متوسل شد ... ازش خواست که منو راضی کنه تا برم خونه ی خان باجی ولی این تنها کاری بود که به هیچ عنوان نمی خواستم ….




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۲۱   ۱۳۹۶/۴/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت شصتم

    بخش دوم




    یک هفته من و بچه هام توی اون اتاق موندیم ... یک هفته ی سیاه و برای همه ی ما و غیرقابل تحمل ...

    با وجود طفل بی گناهی توی شکمم بود و از خون من می خورد , در حالی که خودم خون می خوردم و تمام غیضم رو مثل یک سنگ فرو می بردم و فقط اشک می ریختم …..
    که یک روز بعد از ناهار , در خونه رو زدن ... دیگه ما درو باز نمی کردیم ... حتی نگاه نمی کردم کی میره کی میاد ...

    خونه ی منو اونا کامل تصاحب کرده بودن و من هیچ اختیاری نداشتم ... حتی اونا می ترسیدن با من حرف بزنن و مجبور بشن که با ما مدارا کنن …

    ولی اون بار صدای رجب که داد زد : آخ جون خان باجی ... منو به خودم آورد ….
    بلند شدم و بی رمق خودمو انداختم توی بغلش ... احساس بی پناهی و در موندگی منو وادار کرد مدت زیادی روی شونه ی نرمش گریه کنم …

    بعد اون منو بوسید و گفت : زود باش جمع کن بریم ... عباس الان گاری میاره , اثاث رو می بره خونه ی جدید ... بزودی هم تموم میشه توام , میری سر خونه و زندگیت … عزاداری چرا می کنی ؟ با زندگی راه بیا ... قرار نیست هر چی ما بخوایم اون بشه ... بد یا خوب آدم بودن ما حکم می کنه همه رو قبول کنیم ... تو بی خونه نیستی ... عباس کجا بزرگ شده ؟ اونجا همیشه خونه ی اونه ... پس خونه ی تو و بچه هاش هم هست ... زود باش راه بیفت ... بخند که داره خونه ی بهتری برات درست می کنه ... گریه نکن که اگر این خونه از دست دادی , داری جای بهتری میری ….. برای چیزی که از دست رفته , شیون کردن فقط یک خودآزاریه … فایده دیگه ای هم نداره جانم … جمع کن ببینم …
    گفتم : خان باجی خونه ی شما نمیام ... خان بابا مجبور نیست زهرا و رجب رو ……
    خان باجی حرفم رو قطع کرد و گفت : نگو دیگه ... نگو ... خان بابا منتظر همه ی شماس ... زود باش , رو حرف من حرف نزن ... شیخ می بخشه شیخ علی خان نمی بخشه ... زود باش ... من می گم بیا بریم , بگو چشم ... تموم شد ... بحث نکن با من ……
    نحوه ی برخورد این زن بی نظیر بود ... او حتی یک بار از اوس عباس بد نمی گفت یا مثلا بگه این چه وضعیه یا اون اشتباه کرده یا چرا شماها رو به این روز انداخته ... هیچ کدوم ..... راه چاره پیدا می کرد و انجام می داد ... بدون اینکه کسی رو سرزنش کنه یا مقصر بدونه …..
    خیلی زود اثاثم رو توی دو تا گاری و یک کالسکه گذاشتیم و اوس عباس اونا رو برد که توی خونه ی نیمه کاره ی جلالیه بذاره و من و بچه ها بدون اینکه یک کلمه با اوس عباس حرف بزنم , با کالسکه ی خان باجی به طرف خونه ی او راه افتادیم …..




    ناهید گلکار

  • ۲۱:۳۳   ۱۳۹۶/۴/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت شصت و یکم

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان