خانه
94.7K

رمان ایرانی " قصه ی من "

  • ۱۲:۲۸   ۱۳۹۶/۱۰/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " قصه ی من "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞

  • leftPublish
  • ۱۷:۳۶   ۱۳۹۶/۱۱/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت سی و هفتم

    بخش چهارم



    به محض اینکه نشستن , سر حرف باز شد ...
    خواسته یا ناخواسته , ماجرای دادگاه و شکایت دکتر و مراحل اونو با هم مرور کردن ...

    هر کس چیزی گفت و این طوری خیلی زود با هم صمیمی شدن و تنها خانم آرش و سوگند ساکت بودن و گوش می کردن ...
    و هر چند دقیقه یک بار نگاهی بهم می نداختن و یک لبخند مصنوعی به هم می زدن ...
    از اون شب به بعد آرمین , امید تازه ای تو زندگیش پیدا شد ... چون با چند بار نگاه کردن به سوگند متوجه شده بود که دیگه اون بی تفاوتی قبل رو نداره ...
    با هر بار تلاقی نگاهشون , شرم و دستپاچگی رو تو صورت اون می دید و این برای اون یعنی یک دنیای قشنگ از عشق ...
    اون همه تنهایی ها و احساس بی کسی های اون , جای خودشو به یک حس پاک و زیبا داده بود ...
    اواخر پاییز بود که اون حادثه اتفاق افتاد ...
    درست همون زمان که خداوند قشنگ ترین رنگ ها رو روی درخت ها می پاشه ...

    مریم از دانشجوهاش خواسته بود برای تحقیق به صورت گروهی هر دو ماه یک بار روی یک آسیب اجتماعی کار کنن ...
    یکی از اون پروژه ها حفظ محیط زیست بود که اونا یک روز در ماه رو به این کار اختصاص دادن و برای جلوگیری از آلودگی هوا و تمیزی محیط زیست , دسته جمعی می رفتن به اطراف شهر و به طور نمادین , زباله جمع می کردن ...
    اون روز هم قرار بود به کوه های شمال تهران برن ...
    برای همین مریم از سوگند خواست همراه اونا باشه و سوگند که از خدا می خواست , قبول کرد و با هم رفتن ...
    ماشین رو پای کوه نگه داشت و پیاده از سربالایی رفتن بالا تا برن به جایی که دانشجوهاش منتظرشون بودن ...
    اما آرمین تو پیچ اول , مشتاقانه ایستاده بود ...



    ناهید گلکار

  • ۲۱:۱۳   ۱۳۹۶/۱۱/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌿❣️  قصه ی من  ❣️🌿

    قسمت سی و هشتم

  • ۲۱:۱۹   ۱۳۹۶/۱۱/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت سی و هشتم

    بخش اول



    سوگند که نزدیک سه ماه بود آرمین رو ندیده بود و فقط با خیال اون زندگی می کرد , از دیدن اون بدون اختیار با خوشحالی گفت : مامان , آرمین ...
    فورا خودشو جمع و جور کرد ولی مریم آدمی نبود که این تغییر حالت رو در دخترش نشناسه ...
    چون مدتی بود که اغلب سوگند تو فکر بود ، زیاد غذا نمی خورد و از جمع دوری می کرد ...

    از اون طرف می دید که آرمین به عناوین مختلف دور و بر اون می پلکه ...
    این بود که برای اینکه خودش خاطر جمع بشه که بین اونا احساسی وجود داره یا نه , سوگند رو با خودش برده بود ...
    آرمین یک کاپشن پوشیده بود و دست هاشو کرده بود تو جیبش و به همون شکل اومد جلو ...
    از دور سوگند رو نگاه کرد تا شاید دلتنگی هاش برطرف بشه ...
    ولی سوگند سرش پایین بود ...

    به هم که رسیدن , آرمین گفت : سلام ... ترسیدم ما رو پیدا نکنین , اومدم دنبالتون ...
    مریم یک لبخند زد و گفت : مرسی , کار خوبی کردی ...
    اینو گفت و تقریبا مطمئن شد که حدسی که زده بود و چیزایی که سهیل می گفت , حقیقت داره ...
    کمی بعد مریم و دانشجوهاش تو اون هوای خوب و کمی سرد , دور هم صبحانه خوردن ...

    بچه ها می گفتن و می خندیدن و شوخی می کردن ...
    خوشحالی اونا مریم رو هم به وجد آورده بود ولی از نگاه مرد جوونی که اون نزدیکی ایستاده بود و اونا رو می پایید , خوشش نیومد ...
    بعد , همه با هم مشغول کار شدن ... شاید این اولین گروهی بود که به فکر جمع کردن زباله افتاده بود تا این فرهنگ رو بین مردم رواج بده ...
    مریم کیسه های زباله و دستکش ها رو به همه داد و خودشو و سوگند هم شروع کردن ...
    قرارشون این بود که به هر کس هم می رسن این شعار رو بدن ؛ آشغال ریختن ممنوع ...
    روز خوبی بود ... درختان با برگ های رنگ و وارنگ و زیبایی خاص خودش , تو دل اونا نشاط بیشتری مینداخت ...
    آرمین , مدام نزدیک سوگند بود ... بدون حرف و بدون کلام , همه چیز بین اونا روشن شده بود ...
    حدود ساعت یک و نیم , یکی از دخترا گفت : استاد مُردیم از گشنگی ... بسه دیگه , برگردیم ...
    بقیه هم موافق بودن ...
    مریم گفت : آخه هوا زود تاریک می شه , ناهار بخوریم باید برگردیم ... به نظرتون کار بسه دیگه ؟ باشه ...
    سر کسیه ها رو گره بزنین و با خودتون بیارین پایین ...
    سرازیری برای مریم سخت تر بود ... هنوز به خاطر بخیه هاش گاهی دچار مشکل می شد , این بود که عقب تر از همه مونده بود ...
    سوگند با چند تا از دانشجوهای دختر دوست شده بود و با اونا رفت ...
    فکر نمی کرد مامانش عقب بمونه ولی آرمین پا به پای اون میومد ...



    ناهید گلکار

  • ۲۱:۲۶   ۱۳۹۶/۱۱/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت سی و هشتم

    بخش دوم



    با خودش فکر می کرد ؛ بگو پسر , نترس ... کسی نیست برات این کارو بکنه , خودت باید بگی ...
    زود باش دیگه ... ترسو , اینجا بهترین جاست ...


    ولی بازم ساکت می مونده بود ...
    تو اون سرما , صورتش داغِ داغ شده بود ... تا مریم ازش پرسید : دلم نمی خواد یاد مادرتون بیفتین و ناراحت بشین ولی می خواستم بپرسم مادرتون کی فوت کردن ؟
    آرمین گفت : یک ماه پیش , سال ایشون بود ... مریض بودن , برنشیت مزمن داشتن ... خیلی معالجه کردیم ...
    ولی نشد ... اوایل تنگی نفس داشتن که زود خوب می شدن ولی کم کم مزمن شد تا جایی که نای و نایژه هاشون آسیب زیادی دیدن ... دیگه تو بیمارستان بستری نمی شدن , تو خونه ازشون نگهداری می کردیم ...
    اغلب بهشون اکسیژن وصل بود ... هفته ای یک بار کپسول های بزرگی بود که میاوردن در خونه و عوض می کردن و می رفتن ...
    این طوری چهار سال زندگی کردن ولی خیلی سخت بود و زجر می کشید ... تو این مدت هم انگار من مادر نداشتم ...
    به هر حال راضیم به رضای خدا ...
    مریم پرسید : پدرتون چی ؟ خیلی ناراحتن ؟

    گفت : اووو , خیلی ... اونقدر که تصمیم گرفت به جای اینکه خودشو بُکشه , بیست روز بعد از فوت مامانم ، زن عقد کنه ...

    و با خنده ی تمسخر آمیزی گفت : زن گرفت , افسردگی نگیره ...
    الانم هفته ای یکی دو روز میاد خونه و بعد می ره پیش اون خانم ...
    مریم گفت : واقعا ؟ اون خانم نیومده پیش شما پس ...
    اینطوری اذیت می شدین , بهتر ... حالا شما تنهایی ؟ ...
    آرمین گفت : بله ولی من می خوام زن بگیرم ... نه برای اینکه تنها هستم , برای اینکه ... برای اینکه ... اون ...
    استاد اجازه می دین ... من ... یعنی من کسی رو ندارم , خودم باید دست به کار بشم ... میشه سوگند خانم رو ازتون خواستگاری کنم ؟
    مریم گفت : نه , از آب گل آلود ماهی گرفتی؟ ...
    پرسید : چرا ؟ من خیلی کمم برای سوگند خانم ؟

    مریم گفت : نه ... برای اینکه سوگند هنوز وقت ازدواجش نرسیده ... اگر اونو می خوای , صبر کن ...
    فقط بین من و شما بمونه , به کسی نگو ...

    و بهم قول بده عجله نکنی ... شاید این یک احساس زودگذر باشه ...
    وقتش رو من می گم , باید تو رو خوب بشناسم ...



    ناهید گلکار

  • ۲۱:۲۹   ۱۳۹۶/۱۱/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت سی و هشتم

    بخش سوم



    مریم و آرمین , از دور بچه ها رو دیدن ...
    ولی سر و صدای زیادی بود و صدای جیغ و فریاد میومد ...
    قدم هاشون تند کردن و خودشونو رسوندن به اونا ...
    شش هفت تا مامور که دست یکیشون اسلحه بود , می خواستن دانشجو ها رو ببرن ...
    مریم رسید و فریاد زد : چیکار می کنین آقا ؟ ... با این بچه ها کاری نداشته باشین ...

    یکی از اونا که به نظر میومد از همه بزرگتر بود و رئیس محسوب می شد , گفت : اینا بچه ان ؟ صد تا مثل منو درس می دن ...
    اینجا فساد راه انداختن ...
    مریم گفت : به نظرم این شما هستی که داری فساد می کنی ... این بچه ها از صبح تا حالا دارن محیط زیست اینجا رو پاکسازی می کنن و منم استادشون شون هستم ...
    گفت : دانشگاه می دونه همچین استادی داره که دختر و پسر رو با هم میاره کوه و خودش تنهایی با یکی از اونا قدم می زنه ؟
    مریم گفت : آقای محترم , لطفا توهین نکنین ... من تازه عمل داشتم و نمی تونستم تند حرکت کنم , مجبور بودم آهسته تر از بقیه بیام پایین ...
    من استاد دانشگاه هستم و از دانشگاه مجوز دارم , شما حق دخالت ندارین ...
    گفت : ببینم اون مجوز شما رو ؟
    مریم فورا از کیفش در آورد و نشونش داد ...
    نگاهی کرد و گفت : نه , اینجا ننوشته دختر و پسر ... حتما اگر می دونستن اجازه نمی دادن ... تازه ما اینا رو در حال فساد گرفتیم ...
    مریم گفت : فساد چیه آقا ؟ اومدن ناهار بخورن و بریم پایین ... حرف نزنن با هم ؟ یعنی چی ؟ ...
    صداشو برد بالا و گفت : خانم چی داری میگی ؟ خودم با چشم های خودم دیدم که داشتن تو سر و کله ی هم می زدن ... جمع کنین بریم , باید تو کمیته تکلیف شماها روشن بشه ... مخصوصا دانشگاه بدونه چه استادهایی داره ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۲۱:۳۳   ۱۳۹۶/۱۱/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت سی و هشتم

    بخش چهارم



    مریم خطاب به یکی از دانشجوها گفت : ترانه , یادداشت کن ... یکی از اون آسیب های اجتماعی ما اینا هستن ...
    می دونین آقا , ما در مورد این آسیب ها تحقیق و بررسی می کنیم ... شما امروز جلوی کار منو نگرفتین ...
    شما دارین از کسانی که به فکر اینجا نیستن دفاع می کنین ...
    همین شما , فردا که از اینجا رد شدین و کنار هر سنگریزه یک زباله دیدین  , یادتون باشه الان من بهتون چی گفتم ...
    اون زمان که از دیدن اون منظره مشمئز شدید , بدونین در این کار نقش داشتید ...
    شما الان صدمه ی دیگه ای به این اجتماع وارد می کنید و اون بی حرمتی کردن به جوون هاست ... اینا همه دشمن شما می شن ... خواهش می کنم یکم فکر کنین , با بچه های خودتون این کارا رو نکنین ...
    گفت : خواهر , چیزی رو که من با چشم خودم دیدم نمی تونم چشم پوشی کنم ... مسئول می شم ...
    داشتن دختر و پسر با هم شوخی می کردن , این فساد اخلاقی به جامعه بیشتر صدمه می زنه تا بودن دو تا بطری آب و پوست پرتقال ... راه بیفتین ... زود باشین ...
    مریم گفت : من با شما دیگه حرفی ندارم چون فهمیدم که گوش شنیدنش رو نداری ... این بچه ها گرسنه هستن , اقلا صبر کنین ناهاری که با خودشون آوردن رو بخورن ...
    داد زد : نمی شه ... گفتم نمی شه , ما بیکار نیستیم که وایسیم اینا ناهار بخورن ...
    موسوی ... هر کس نیومد باهاش برخورد کنین ...
    مریم رفت جلو و گفت : آقای محترم , خواهش می کنم ... چرا به حرفم گوش نمی کنی ؟ ... این بچه ها دانشجو هستن , چرا می خوای اونا رو ببری ؟ ... من اجازه نمی دم ...
    در یک لحظه نوک تفنگش رو گذاشت روی بازوی مریم و یکم اونو هل داد و داد زد : نمی شه خانم , من باید وظیفه ام رو انجام بدم ... صبح یک بار اینجا رو کرده بودین خونه ی فساد و حالا دوباره ... من ماموریت دارم شما رو ببرم ...
    آرمین داد زد : تفنگت رو بردار , خطرناکه ...

    و سر تفنگ رو گرفت کشید کنار و همون موقع یک تیر در رفت ...
    چند ثانیه سکوت شد و اولین کسی که فریاد زد , سوگند بود : مامان , ترانه تیر خورد ...
    وای خدای من , مامان بدو ...



    ناهید گلکار

  • ۲۱:۳۶   ۱۳۹۶/۱۱/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت سی و هشتم

    بخش پنجم



    ترانه کنار سوگند ایستاده بود ...
    گلوله به پهلوی اون اثابت کرد ...

    آرمین فورا ترانه رو بغل زد .. بچه ها با وحشت وسایلشون رو جمع کردن که با اون مامورها برن ...
    آرمین جلوتر از هم می دوید و مریم دیگه بدون توجه به دردی که داشت , با سوگند پشت سرش بودن ... بقیه ی دانشجوها هم در حالی که ترسیده بودن و دخترا گریه می کردن , همزمان رسیدن پایین ...
    ولی از مامورا خبری نبود ... دستپاچه سوار ماشین هایی که باهاش اومده بودن شدن و پشت سر مریم که دستشو گذاشته بود روی بوق و با سرعت می رفت , راه افتادن ...
    ترانه ناله می کرد ...

    بیهوش نشده بود ولی هر لحظه حالش بدتر می شد ...
    مریم اونو رسوند به اولین بیمارستان ...
    ترانه همینطور تو بغل آرمین بود ... مریم فورا پرستار رو صدا زد و گفت : گلوله خورده , عجله کنین ...
    با تعجب پرسید : واقعا گلوله خورده ؟ کجا ؟ ...
    مریم گفت : تو رو خدا سوال نپرس , به اون برسین ...
    یکم بعد دکتر اومد و فورا بردنش اتاق عمل ...
    بقیه ی بچه ها هم رسیدن ...
    مریم گفت : لطفا همه برین خونه هاتون ... اینجا نمونین , ممکنه بیان دنبالتون ...
    حدس می زنن ما الان اینجا باشیم ... برین , زود ...
    یکی دیگه از پسرا گفت : من می مونم , آرمین دست تنها نباشه ...



    ناهید گلکار

  • ۲۱:۳۸   ۱۳۹۶/۱۱/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت سی و هشتم

    بخش ششم



    مریم , بچه ها رو که خیلی هم ترسیده بودن , راهی کرد و چهار نفری منتظر نتیجه ی عمل شدن ...
    ولی مریم بیکار نموند ... زنگ زد به پلیس و اونا رو خبر کرد ... چند دقیقه بعد اومدن ...
    افسر پلیس , یک مرد میونسال بود با ریش سفید , خیلی جدی و خشن به نظر می رسید ...

    مریم از اول ماجرا رو براش تعریف کرد ...
    خیلی ناراحت شد و گفت : نمی دونم اینا ناموس ندارن ؟ خودشون خواهر و مادر ندارن ؟ ای داد بیداد ...
    نگران نباشین خانم , من پیداشون می کنم ...
    هر طوری هست پیداشون می کنم و می دمشون دست قانون ...

    ولی قول نمی دم اگر واقعا مامور بوده باشن , مجازات زیادی براشون قائل بشن ...

    ولی تا آخرش می رم , خاطرتون جمع باشه ...
    اما از اون مامورها خبری نشد ... همشون وظیفه شون رو فراموش کرده بودن و فرار کردن ...
    مریم مجبور بود به پدر و مادر ترانه خبر بده ... با اینکه براش سخت بود ولی زنگ زد و گفت : تو کوه یک حادثه ای براش اتفاق افتاده ...
    بیچاره ها سراسیمه خودشون رو رسوندن و باز مریم جریان رو برای اونا هم تعریف کرد ...
    تا صبح همه تو بیمارستان بودن ...
    ولی خوشبختانه ترانه زنده موند و عملش با موفقیت تموم شد ...
    اونو دست خانواده اش سپردن و برگشتن خونه ...


    مریم , آرمین و دوستش رو هم رسوند و خودشون برگشتن خونه ...
    در حالی که کوهی از غم روی دلش سنگینی می کرد , اولین کاری که کرد به آغوش همیشه مهربون امین پناه برد ...
    دو رو بعد مریم رو حراست دانشگاه خواست و به شدت مواخذه شد و ازش تعهد گرفتن که دیگه از این کارایی که همراه با فساد اخلاقی باشه , انجام نده ... که بار دوم از دانشگاه اخراج می شه ...



    ناهید گلکار

  • ۲۲:۱۲   ۱۳۹۶/۱۱/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت سی و هشتم

    بخش هفتم



    تابستان سال نود و دو ...


    مریم و امین با سهیل و همسرش توی یک ماشین و آرمین و سوگند و پسرشون تو ماشین دیگه ...
    می رفتن به طرف سبزدره ...

    از اونجا تعریف ها شنیده بودن ولی فکر نمی کردن یک روز برای فوت مادربزرگشون , گوهر خانم , این راه رو برن ...
    تمام طول راه , مریم گریه کرد ...

    وقتی وارد جاده ی درخت های توت شدن , اونا رو زار و نزار و بی آب دیدن ...
    مریم نگاه می کرد ... باور کردنی نبود این روستایی که تا چند سال پیش از زیبایی بهشتی محسوب می شد , حالا باد و خاک و گردباد تو خیابون های اون می پیچید و جلوی دید رو می گرفت ...

    باغ های خشکِ بی ثمر و دره ای زرد از علف های هرز و رود خانه ای بی آب ...
    تنها جوی باریکی از وسط اون روان بود که پر بود از زباله ... از پوشک بچه گرفته تا بطری های آب معدنی و آشغال چای و مدفوع انسان ...
    درخت های سپیدار همه کرم زده و و سرشون شکسته ...
    این مناظر با مریم حرف می زدن ... درد می گفتن و ناله می کردن ...
    ناله ای از که سینه ی کوه بلند می شد و تو صورتش می خورد و ناله ی اونو تو گلو خفه می کرد ...
    بعد از هفتم گوهر خانم , اونا مجبور بودن غلامرضا رو ترک کنن ...
    به اسد و اسماعیل گفت : میشه مردم رو جمع کنی من یکم باهاشون حرف بزنم ؟ ... دلم قرار نمی گیره اینطوری از اینجا برم ... چرا همه دست به دست هم نمی دین و دوباره اینجا رو آباد نمی کنین ؟ منتظر چه کسی هستین ؟ ..
    اسماعیل گفت : ولشون کن ... یک عده معتاد و خلافکارن , چی می خوای بهشون بگی ؟ الان بیشتر اینا به همون یارانه قناعت می کنن و کار نمی کنن ...
    تازه اگرم بخوان کار کنن کاری نیست , چه کاری برای اونا هست ؟ محصول هر سال خشک می شه ... نه درآمدی نه امیدی به آینده ... ولشون کن ...
    اگر فکر می کنی نصحیت کنی اونا گوش می کنن , باور نکن ...
    تنها اینجا نیست , تمام این روستاهای اطراف ما همین طورن ... گشنه و گدا ... گاهی مواد می فروشن و گاهی دزدی می کنن ...



    ناهید گلکار

  • ۲۲:۱۶   ۱۳۹۶/۱۱/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت سی و هشتم

    بخش هشتم



    مریم گفت : چیکار می تونیم براشون بکنیم ؟

    اسد گفت : هیچی خواهر جان ... فعلا باید ساخت ...
    تا موقع انتخاب وکیل مجلس میشه , می ریزن تو روستا و بیا و برو راه میندازن ... رای جمع می کنن می رن تهران و تا دفعه بعد پیداشون نمی شه و تمام قول هایی که دادن رو فراموش می کنن ...
    تو می خوای چیکار کنی اینجا ؟ ...
    نمی شه خواهر جان ... اصلا نمی شه ... کود برای ما می فرستن معلوم نیست کجا می ره , به ما که نمی دن ...
    گندم ها اونقدر می مونن و کُمباین نمیاد تا پرنده ها همه رو می خورن ...
    نه ماشین آلات کشاورزی هست نه دیگه سرمایه ای ... نه دیگه غیرت کاری ...
    برو به امید خدا ... نگران نباش , یک طوری میشه ... ما هم خدایی داریم ...


    همه سوار ماشین هاشون شدن و راه افتادن ...
    صورت اون روستایی ها جلوی نظر مریم بود ...
    روستایی که اون ترک کرده بود مردمش دندون طلا می ذاشتن , حالا هیچکس اصلا دندون نداشت ...

    با هر کس روبرو شده بود , حد کثر سه چهار تا دندون تو دهنش بود و زرد و بدنما ...

    تو راه نگاه می کرد ... بیابون های اطراف روستاها پر بود از زباله و پلاستیک , پاکت های چییس و پفک ...
    نیمه های راه دستشو گذاشت روی قلبش و گفت : امین جان نگه دار , تو رو خدا نگه دار ...

    از ماشین دوید پایین ...
    یکم تو بیابون رفت جلو و جلوتر و بازم جلوتر ...

    و فریادی دادخواهانه سر داد :
    آی خدای من , از تو می خوام به داد این مردم برس ...


    ... شاید اونجا کسی صدای مریم رو شنیده باشه ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۲۲:۱۸   ۱۳۹۶/۱۱/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❌❌❌  پایان  ❌❌❌

  • ۲۲:۲۰   ۱۳۹۶/۱۱/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    رمان جدید " یک اشتباه جزیی "  نوشته خانم ناهید گلکار

    https://www.zibakade.com/Topics/رمان-ایرانی--یک-اشتباه-جزیی--TP24874/

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۱/۱۱/۱۳۹۶   ۲۲:۲۰
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان