خانه
94.9K

رمان ایرانی " قصه ی من "

  • ۱۲:۲۸   ۱۳۹۶/۱۰/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " قصه ی من "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞

  • leftPublish
  • ۱۹:۳۸   ۱۳۹۶/۱۰/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌿❣️  قصه ی من  ❣️🌿

    قسمت هفتم

  • ۱۹:۴۲   ۱۳۹۶/۱۰/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت هفتم

    بخش اول



    وقتی امین به مادرش تلفن کرد , زنگ خطر تو گوشش صدا کرد ...
    دیگه فهمید اگر کاری نکنه , ممکنه امین اون دختر روستایی رو بگیره و کار از کار بگذره ...
    تا غروب که یدالله خان اومد , با نهال در این مورد حرف می زدن و چاره ای جز این ندیدن که موضوع رو با یدالله خان در میون بذارن ...
    یدالله خان مردی بود با قدی متوسط و چاق , با یک سیبیل پُر پشت ...
    همه ازش می ترسیدن چون علاوه بر چهره ی خشن و سردش , هم زود عصبانی می شد و هم خیلی زیاد , خودرای بود ...
    و اون چیزی که امین رو از اون فراری می داد , همین خصوصیت بود ...
    یدالله یک تسبیح قرمز با دونه های درشت دستش بود و مرتب اونو می چرخوند و تا کنار یدالله خان بودی , صدای اون دونه ها که تلق تلق می خوردن به هم , به گوش می رسید ...
    حالا غیر از امین و پریوش خانم که پری صداش می کردن , هر سه تا داماد و دخترا هم ازش می ترسیدن ...
    استبداد آقا یدالله فقط مال خونه نبود , تو کارش هم همین طور بود و بازاری ها به شدت ازش حساب می بردن ...
    اون تونسته بود از شاگردی فرش فروشی به اینجا برسه و برای خودش اعتبار و زندگی خوبی به دست بیاره ...
    اون شب وقتی آقا یدالله اومد خونه , پری خانم بیشتر از هر روز بهش رسید و محبت کرد ... یک چایی ریخت و با چند تا شکلاتی که یدالله خیلی دوست داشت , گذاشت جلوش و خودشم مثل آدم های گناهکار چهار زانو زد و نشست روبروش و بدون مقدمه گفت : یدالله جان یک چیزی می خوام بهت بگم ... تو رو خدا خودتو ناراحت نکن ...
    خوب جوونه دیگه , شما خودتم از این کارا کردی ... به گوشم رسیده چه شیطونی هایی خودتون می کردین ... همه رو خانجان برام تعریف کرده ... باور کن اون وقتا اینقدر حسودیم می شد که می خواستم سر بذارم به کوه و بیابون ...
    ولی حالا که امین همون کارا رو می کنه , میگم بچه ام گناهی نداره ... ارثیه , مثل آقاشه ...
    یدالله گوشش تیز شد و با بی حوصلگی گفت : چی داری میگی زن ؟ پری خانم زود بگو ببینم چی شده که باز ربطش دادی به من ؟ ...
    امین چیکار کرده ؟


    ناهید گلکار

  • ۱۹:۴۸   ۱۳۹۶/۱۰/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت هفتم

    بخش دوم



    پری خانم سعی کرد خونسردی خودشو حفظ کنه تا موضوع بزرگ جلوه نکنه ...
    استکانشو برداشت و یک کم ازش خورد و سرشو برد بالا و گفت : نه بابا , چیزی نیست ... کاری نکرده بچه ام اما خوب من می ترسم ... می دونی دیگه , من مادرم ، دلواپس می شم ...
    یادتونه ؟ خانجان می گفت دوازده سالتون بود زن می خواستین ؟ بچه بودین دیگه ... امینم یک دختر دیده ، پسندیده ... میگه بیاین برام بگیرین ... از همون جا که کار می کنه ...
    چه می دونم به خدا , دختره کیه و باباش چیکاره است ؟ ...ولی میگه دختر خوب و عاقلیه و ...
    یدالله با یک نعره از جاش بلند شد و گفت : غلط کرده مرتیکه ی الدنگ ... من دوازده سالم بود , اون مرتیکه بیست و دو سالشه ...
    آخه بگو احمق تا از یکی خوشت اومد که نباید بگیری ... بهش بگو لاسشو بزنه و برگرده بیاد ... می گیرم چیه ؟ ...
    پری خانم دستپاچه گفت : باز شما جوش آوردی ؟ ببین چی میگم ... تو رو خدا آروم باش تا ببینیم چیکار باید بکنیم ؟ ...
    راستش چیزه ... میگه ... البته شاید دورغ باشه ... ولی گفت عقدش کردم ... حالا شما بیا بشین فکرامونو بذاریم رو هم ببینیم چه خاکی باید تو سرمون بریزیم ... با داد و قال که نمی شه مَرد ...
    یدالله دور اتاق راه می رفت و تسبیحشو دونه دونه و تند و تند می نداخت رو هم ...
    در حالی که دندون هاشو به هم فشار می داد و با دست صورتشو می مالید , گفت : پاشو یک تو راهی درست کن بذار تو ماشین ...
    ببین , اول زنگ بزن به مجتبی بگو بیاد با هم بریم ببینم چه غلطی داره می کنه اون پسر الاغت ...
    بهت بگم پری ... زنده نمی ذارمش اگر بخواد از اون ده برای من دختر بیاره اینجا ...
    می کشمش ... خلاص ...
    پری خانم از جاش پرید و گفت : تو رو به فاطمه ی زهرا , تو رو به اون امام رضا که قفلشو گرفتی اینطوری نکن ... بذار منم بیام ...
    یدالله داد زد : تو کجا ؟ از بس لی لی به لاش گذاشتی این طوری سرِخود شده ... بهش گفتم سپاه دانش نرو , دو سال عمرت رو تلف می کنی ... بیا بچسب به کار ... گوش نداد ...
    حالا برای من قد علم کرده ... آخه یکی نیست به این پسرت بگه دو زار نداری ، شپش تو جیبت قاب می ندازه , می خوای زن بگیری ؟ به اعتبار کی ؟ یک ذره حرمت سرش نمی شه ...
    پدری ازش در بیارم که مرغ های آسمون به حالش گریه کنن ... پسره ی قرتی ...



    ناهید گلکار

  • ۱۹:۵۲   ۱۳۹۶/۱۰/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت هفتم

    بخش سوم




    پری خانم با استرس زنگ زد به خونه ی نصرت , دختر بزرگش , و با بغض گفت : مادر , آقا مجتبی اومده ؟
    نصرت نگران شد و گفت : چی شده مامان ؟ با بابا دعوا کردی ؟
    گفت: نه مادر , بگو آقا مجتبی حرف بزنه ...
    گفت : چرا به خدا , دعوا کردین ... صدای داد و بیدادِ آقام میاد ... حالا سر چی ؟ ...
    پری خانم گفت : گوش کن ... دعوا نکردیم ... تو بگو مجتبی بیاد , بعدا برات تعریف می کنم ...
    نصرت گوشی رو داد به مجتبی و پری خانم فقط گفت : آقا یدالله میگه آب دستته بذار زمین و بیا ...
    مجتبی هم بدون چون و چرا گفت : چشم ...

    نه سوالی نه جوابی ...
    وقتی مجتبی رسید , پری خانم از همون دم در , تند تند و خلاصه ماجرا رو تعریف کرد و بعد گفت : مجتبی جون , مادر , تو رو خدا حواست به امین باشه ... نذاری دعواشون بشه ها ... یه وقت امین بهش بر بخوره و برنگرده ...
    تو راهم با یدالله خان حرف بزن و  آرومش کن ...
    مجتبی گفت : شما نگران نباش , چشم ... ولی به نصرت زنگ بزنین بگین من دارم میرم پیش امین ...
    گفت : باشه مادر , اونو که عقلم می رسه ... تا تو راه بودی بهش گفتم ...
    توراهی رو هم حاضر کردم یه جا نگه دارین شام بخورین ...


    دیگه هوا تاریک شده بود که یدالله و مجتبی افتادن تو جاده ... در حالی که کارد می زدی خون آقا یدالله در نمی اومد و همش به امین بد و بیراه می گفت ...
    وقتی اونا رفتن , نهال خیلی ناراحت تر از پری خانم بود ... با اعتراض گفت : دستت درد نکنه مامان خانم ... دیدی چیکار کردی ؟ ...
     آقاجون رو انداختی به جون اون امین بیچاره ... مگه چی خواسته بود ازتون ؟ ... شاید عاشق شده ...
    اصلا شاید دختره خوب باشه ... من شما رو درک نمی کنم ...
    پری خانم گفت : تو رو خدا تو یکی دیگه نمک به زخم من نپاش ... همچین میگی که انگاری دست منه ... آقات رو نمی شناسی ؟ اخلاقش مثل زهر هلاهل می مونه ... چی می گفتم ؟ اگه می گفتم بریم برای امین خواستگاری , قبول می کرد ؟ ...
    نهال گفت : ای بابا ... آخه اونطورم که شما گفتی , منم بودم قبول نمی کردم ...
    فکر می کردم امین آدم کشته ... طفلک داداشم ... اگر آقاجون آبروشو ببره ... وای , نه ... مامان چیکار کردی ؟ ...
    پری خانم با تردید پرسید : واقعا من بدجوری به آقات گفتم ؟
    نهال گفت : آره ... مثل اینکه خودتون هم دلتون به این کار نبود و می خواستین به همش بزنین ... حالا خیالتون راحت شد ؟



    ناهید گلکار

  • ۱۹:۵۶   ۱۳۹۶/۱۰/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت هفتم

    بخش چهارم



    پری خانم با عذاب وجدانی که داشت , سر نهال داد زد : خوب , حالا فقط مونده بود تو از من ایراد بگیری ... برو سر کارت ... بذار با درد خودم بمیرم ...
    آقا یدالله بدون اینکه چشم هم بذاره تا صبح رانندگی کرد ... اون یک بنز دویست و بیست داشت ... سبز متالیک و به قول خودش محکم و جادار ...

    پس تخت گاز رفت و ساعت ده صبح رسید به روستای سبزدره ...
    از میون درخت های توت رد شد ... اول ده , پرسون پرسون مدرسه رو پیدا کرد و خودشو رسوند به اونجا ... ولی امین اونجا نبود ..
    کسی دیگه ای هم نبود ازش بپرسن و سراغ اونو بگیرن ...
    مجتبی درو هل داد و باز شد ... رفتن تو و مجبور شدن صبر کنن تا امین پیداش بشه ...
    آقا یدالله به محض اینکه چشمش به امین افتاد , حس پدریش حسابی گل کرد ... انگار نه انگار که اونقدر از دستش عصبانی بود ... احساس کرد خیلی دلتنگ پسرش شده ... هشت ماه بود اونو ندیده بود ...
    آغوشش رو به روی اون باز کرد و نم اشکی هم گوشه ی چشمش نمایون شد ...
    امین خودشو انداخت تو بغل پدر و تازه یادش اومده بود که چقدر دلش برای اون تنگ شده بود ...
    با مجتبی هم که جای برادر بزرگ اون بود , روبوسی کرد و با هم رفتن تو اتاق ...
    چای حاضر بود و مجتبی برای ناهار , یک دمی باقالی درست کرده بود و یکم تو قابلمه مونده بود ...
    امین فورا یکی از خروس ها را سر برید و پاک کرد و انداخت تو قابلمه و برای شام , تدارک دید ...
    بالاخره اومد تو اتاق و کنار پدر نشست ...
    مجتبی گفت : حالا می فهمم چرا تو نمیای تهران ... والله به خدا منم بودم نمی اومدم ... عجب جایی داری , مثل بهشت می مونه ... با بابا تا دم رودخونه رفتیم , روحم تازه شد ...
    امین گفت : آره ... الان که خدمتم تموم شده , عزا گرفتم چطوری برگردم ... خیلی به اینجا عادت کرده بودم ...
    واقعا دو سال نفهمیدم چطوری گذشت ... امروز رفته بودم سر جالیز , باور کنین هندونه داشت یک متر  اونم دیم ! ... مگه میشه  ؟... کامیون فرستاده بودن ببره برا از ما بهترون ...
    مجتبی گفت : آره والله , تو این مملکت تا بوده همین بوده ... همیشه یک طبقه بودن که همه ی چیزای خوب مال اونا بوده ... هر کس هم میاد سر کار فرقی برای مردم نداره , همه می خوان جیبشونو پر کنن و برن ...
    از کجا رد این هندونه ها رو گرفتن ؟



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۲۰:۰۱   ۱۳۹۶/۱۰/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت هفتم

    بخش پنجم




    امین گفت : نمی دونم به خدا ... آقا غلامرضا می گفت چند ساله این کارو می کنن و می برن برای ضیافت های اشرافی ...
    مجتبی گفت : الله و اکبر , دیگه اینو نشنیده بودم ...
    امین از موقعیت استفاده کرد و گفت : آقا غلامرضا با برادرش فریدون با هم این کارو می کنن ... هر سال هم کلی پول گیرشون میاد ... آدم های با عرضه و با شعوری ان ...
    امروز من با خانواده ی اون داشتیم هندونه می کندیم ... شیرین و قرمز و ... باور کن آدم از خوردنش سیر نمی شه ...
    آقا یدالله گفت : خوب دیگه بسه , این حرفا رو ول کن ... وسایلت رو جمع کن , صبح زود راه میفتیم ... کَت بسته می برمت تحویل مادرت می دم ...
    امین گفت : آقا جون مامان بهتون چیزی نگفت ؟

    یدالله خیلی قاطع گفت : مادرت چیزی نگفت , تو هم نگو بدون حرف و سخن راه بیفت بریم که صلاحت رو من می دونم ...
    امین گفت : آقا جون شما اول به حرفم گوش کنین ...
    یدالله با لحن خشنی گفت : دِ ... اِ اِ , ول کن دیگه ... ببین من چی میگم بهت ...
    یادت می ره , چند روز که بگذره اصلا صورتشم یادت نمیاد ... این جور چیزا هوسه ... دو روز بگذره و زن بگیری , تموم شده رفته پی کارش ...
    فردا خودت میای و ازم تشکر می کنی که جلوی خر بازیات رو گرفتم ...
    امین تو نور کم چراغ نگاهی به مجتبی کرد و بهش اشاره کرد برن بیرون حرف بزنن ...
    معمولا رگ خواب آقا یدالله دست اون بود چون هم منطقی حرف می زد و هم خیلی آروم , طرف رو قانع می کرد ...
    وقتی نصرت و مجتبی ازدواج کردن , امین فقط هفت سال داشت ... پدر مجتبی هم فرش فروشی داشت و دوست آقا یدالله بود و حالا اونا یک دختر چهارده ساله داشتن ...
    امین رفت تو آشپزخونه و مجتبی هم پشت سرش رفت ...
    به محض اینکه اونو دید , گفت : مجتبی جان تو را خدا تو به حرفم گوش کن ... شما فقط می تونی آقامو راضی کنی ...



    ناهید گلکار

  • ۲۰:۰۵   ۱۳۹۶/۱۰/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت هفتم

    بخش ششم



    مجتبی گفت : نمی شه ... والله که نمی شه ... تمام راهو بهت فحش داد ... قصد داشت از راه که رسید تو رو بزنه ... خدا رحم کرد تو نبودی ...

    دیگه آروم شده بود , تو رسیدی ... من چی بگم ؟ خودت می دونی گوش نمی کنه ...
    حالا کی هست این دختر ؟ ناقلا واقعا عقد کردی ؟
    امین گفت : محرمیت خوندیم ... ولی خوب من به این کارا کار ندارم , خیلی دوستش دارم ... ازش نمی گذرم ...
    تو بیا ببینش , خودت قبول می کنی من چی دارم می گم ... باور کن یک دختر ساده ی روستایی نیست ... من جلوش کم میارم ...
    حرف زدنش , رفتارش ... عه ... چیزه ... خیلی هم خوشگله ... البته به چشم من ...
    مجتبی خندید و گفت : به نظر من اگر فقط محرمیت خوندین , ولش کن ... آقات راست میگه , یک مدت که بگذره فراموش می کنی ... میشه عشق اول ... خیلی ها این کارو کردن ...
    امین گفت : مال من اینطوری نیست , من از دل و جون مریم رو می خوام ... اونم منو دوست داره ...
    جون داداش یک کاری بکن ... من فقط امیدم بعد از خدا , تویی ... با آقام حرف بزن ...
    گفت : پس اسمش مریمه ... آخه من چی بگم به آقات ؟
    از چی دفاع کنم ؟ نباید یک شناختی از این مریم خانم داشته باشم ؟ ... از خانواده اش ؟
    امین گفت : تو یک روز رفتن رو عقب بنداز , من ترتیبشو می دم ... وگرنه من نمیام ... می خواد منو بکشه , بکشه ...
    باشه می میرم ولی از مریم جدا نمی شم ... به زور که نمی تونه منو ببره ...
    بالاخره شام حاضر شد ... آقا یدالله از همه چیز حرف می زد الاّ حرفی رو که امین می خواست بزنه ...
    دلشوره داشت اونو می کشت ...

    سفره رو که پهن کردن , مجتبی گفت : آقا جون اگر کار ندارین فردا رو بمونیم این طرفا رو بگردیم ... بریم از اون هندونه ها که امین میگه بخوریم ... واقعا هوس کردم ...
    یدالله زیر چشمی به مجتبی نگاه کرد و نشست سر سفره و گفت : می خواین این یک لقمه غذا رو زهرمارمون کنین ؟
    صبح زود راه میفتیم ... هزار تا کار دارم , ول کردم اومدم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۱۶   ۱۳۹۶/۱۰/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌿❣️  قصه ی من  ❣️🌿

    قسمت هشتم

  • ۱۳:۲۲   ۱۳۹۶/۱۰/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت هشتم

    بخش اول



    غلامرضا و گوهر خانم با دو پسرش اسد و اسماعیل و مریم , سوار یک تریلی که به پشت تراکتور بسته بودن , رسیدن تو ده ...
    اولین نفری که اونا رو دید , داد زد : آی غلامرضا ... آی غلامرضا , برات مهمون اومده ...
    غلامرضا تراکتور رو نگه داشت و پرسید : از کجا مَشتی ؟ ...
    مشتی عباس در حالی که نیشش تا بنا گوش باز شده بود , رفت جلو و گفت : از تهران ...
    یک ماشین اومد سراغ آقا معلم گرفت و رفتن مدرسه ... یحتمل آقاش بود , با یک جوون دیگه ...
    قلب مریم فرو ریخت ... از همون روزی که اسم امین رو روی اون گذاشته بودن , از این لحظه می ترسید ...
    شاید غلامرضا و گوهر خانم هم همین طور بودن ولی اصلا به روی خودشون نمیاوردن ...
    از اونجا تا خونه , هر کس اونا رو دید خبر اومدن پدر امین رو داد ... انگار یک طورایی همه منتظر اونا بودن ...
    وقتی رسیدن خونه , گوهر دستپاچه بود و گفت : زود باشین جمع و جور کنیم ... یک وقت دیدی همین امشب اومدن ... بد نشه ... آبرومون نره ...
    غلامرضا می گفت :  چی میگی تو زن ؟ امین اگر رسیده باشه مدرسه ؛ تازه رسیده ...
    بلند نمی شن بیاین اینجا , اونم بی خبر ... اگر بیاین , فردا ... حالا تا خدا چی بخواد ...
    و یک آه بلند کشید و گفت : خیر باشه ان شالله ... به خیر بگذره ...
    مریم از این حرف پدرش , دلشوره اش بیشتر شد چون متوجه شد اونم نگرانه ...
    دست و پاش یخ کرده بود ... با نگاهی معصومانه به غلامرضا خیره شده بود ...
    غلامرضا احساس کرد که مریم نازنینش که تمام دنیای اون بود , حال خوبی نداره ...

    رفت جلو و دستی به سرش کشید و گفت :  نترس بابا ... چی می خواد بشه ؟ ... اونام آدم هستن ...
    حرف می زنیم می ره پی کارش ... چیزی نمی شه بابا ... یعنی من نمی ذارم , نمُردم که ...
    مریم نتونست جلوی بغضشو بگیرم و اشک هاش ریخت و گفت : بابا اگر منو نخوان چیکار کنم ؟
    گفت : اولا که به درک , اگر تو رو نخوان حتما لیاقت نداشتن ... دوما چرا نخوان ؟

    من هستم بابا , تو فکرشو نکن ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۲۸   ۱۳۹۶/۱۰/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت هشتم

    بخش دوم



    اما مریم نمی تونست آروم بشه ... با خودش فکر می کرد چرا پدر امین تنها اومده و مادرشو نیاورده ؟ این نشونه ی خوبی نبود ...
    مریم بارها از امین شنیده بود که اگر مخالفتی باشه , از طرف پدرشه ...

    پس هیچ امیدی برای مریم باقی نمونده بود ...
    پریشون شده بود و بیخودی راه می رفت ... نمی تونست تا صبح صبر کنه ... کاش امین یه خبری بهش می داد ...
    با خودش می گفت حقته ... وقتی قبول کردی بدون پدر و مادرش زن اون بشی , باید اینجاشم می خوندی ....
    غلامرضا هم یک جورایی از مریم هم پریشون تر شده بود ولی سعی می کرد نشون نده ...
    دست و صورتشو شست و اومد نشست و به پشتی تکیه داد و رفت تو فکر ...
    یک مرتبه با صدای بلند , اسماعیل رو صدا کرد و گفت : بابا , برو مدرسه یک پیغام برای آقا معلم ببر ... نمی ترسی که ؟
    اسماعیل با دلخوری گفت : نه , نمی ترسم ولی خسته ام ... امشب نه بابا ... تو رو قرآن ... می خوام بخوابم ...

    غلامرضا با مهربونی دستی کشید به سرش و گفت : می دونم بابا جون خسته ای ولی اگر مهم نبود نمی گفتم بری ... خوبیت نداره من برم , اسد هم که بچه است ...
    تو الان بعد از من مرد این خونه ای ... یک سر برو تا مدرسه , یواشکی آقا امین رو صدا کن بیرون و بپرس ما فردا بریم سر زمین یا نه ؟ ...
    اینطوری معلوم میشه می خواد چیکار کنه ... اگر اینجا اومدنی باشن , فردا می گم فریدون چند تا کارگر بگیره ...

    اگر نه که , ما هم به کارمون برسیم ... بدو بابا ...

    اسماعیل دلخور بود و پاشو کوبید به زمین و رفت ...
    وقتی رسید مدرسه که امین داشت سفره رو جمع می کرد ...

    اسماعیل زد به در و صدا زد : آقا معلم اجازه ؟ ...
    امین صدای اسماعیل رو شناخت ...
    نگاهی به آقاجون کرد و گفت : شاگردمه , الان میام ...
    مجتبی هم دنبالش راه افتاد ...
    از اسماعیل پرسید : چی شده این وقت شب اومدی ؟
    اسماعیل گفت : آقا اجازه ؟ بابام گفت فردا بریم سر زمین یا ما خونه بمونیم ...
    امین از این پیغام منظور غلامرضا رو متوجه شد و نگاهی به مجتبی کرد و آهسته گفت : برادر مریمه ... مثل اینکه فهمیدن شما اومدین ... حالا چی بگم ؟
    مجتبی سری تکون داد و گفت : نمی دونم والله , بعید به نظر می رسه آقات راضی بشه ...
    امین رو کرد به اسماعیل و گفت : بگو شما برین سر زمین , من بهتون خبر می دم ...
    مجتبی گفت : صبر کن پسر جون ... تو بگو شاید اومدیم سر زمین , همون جا ملاقاتشون می کنیم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۳:۳۳   ۱۳۹۶/۱۰/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت هشتم

    بخش سوم



    اسماعیل گفت : اجازه آقا ؟ چشم ...

    و بدو رفت ...
    امین با دلهره از مجتبی پرسید : اگه آقاجون نیومد چی ؟ من اونو می شناسم , خیلی لج باز و یک دنده است ... تازه اگر خانواده ی مریم رو سر کار ببینه که اصلا موافقت نمی کنه ... باز خونه بهتر بود ...
    مجتبی گفت : به امید خدا سر زمین می تونیم ببریمش ولی خونه شون محالِ ممکنه ... پس تیری تو تاریکی ... حالا بیا بریم , شاید راضیش کردیم ...
    امین با دلهره گفت : اگر نشد چی ؟ اون وقت بیچاره ها منتظر می شن ...
    وقتی وارد اتاق شدن , یدالله پرسید : چی می خواست این وقت شب ؟

    مجتبی گفت : از امین خواست بره سر هندونه ها کمک کنه ...
    راستش آقا جون منم خیلی دلم می خواد این چیزایی که امین تعریف می کنه رو ببینم ... کاش شما می تونستین بمونین با هم می رفتیم ...
    خوب غروب که برگشتیم راه میفتیم , سه تا راننده ایم صبح می رسیم ... اصلا شما تو راه برین عقب و بخوابین ... چی میگی آقا جون ؟ موافقین ؟
    صبح هم که بریم به کاری نمی رسیم ...
    یدالله خان فکری کرد و گفت : خوب صبح هم برسیم خسته ایم , بازم فرداشو از دست می دیم ...
    مگه امین یک قولی به من بده ... بیاد تهران بچسبه به کار و کمک حال من بشه ...
    امین که نور امیدی تو دلش روشن شده بود , گفت : مخلص آقا جونم هم هستم , چشم ... ولی آقا جون من دوست ندارم ...
    مجتبی زود حرفشو قطع کرد و یک چشمک بهش زد که ساکت باشه و گفت : امین جان پس جا بندازیم زودتر بخوابیم ... تا فردا خدا بزرگه ...
    امین وقتی سرشو گذاشت روی بالش , هزار تا فکر و خیال به سرش زد ... از این دنده به اون دنده می شد و به خُر خُر مجتبی و آقاش گوش می داد ...
    و صبح زود با حالی عجیب از جاش بلند شد ...
    اون داشت فکر می کرد آیا کار درستی می کنه پدرشو با خانواده ی مریم اینطوری آشنا می کنه ؟ ...
    اگر دست از دهنش بکشه و مریم رو ناراحت کنه , چیکار کنم ؟ دیگه نمی تونم دلشو به دست بیارم ... ای خدا , مگه خودت کمکم کنی ...


    بعد , صبحانه خوردن و مجتبی و آقا یدالله یکم اون طرفا رو گشتن ...
    هوای پاک و صدای زمزمه ی آب در گذر از مسیر رودخونه , درخت های سر به فلک کشیده و یک چمن زار وسیع از علف های خوشبو , روح اونا نوازش داد و آقا یدالله رو به وجد آورد ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۳۸   ۱۳۹۶/۱۰/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت هشتم

    بخش چهارم



    بالاخره مجتبی نشست پشت فرمون و یدالله کنارش و امین , عقب و از جاده ای که محل عبور تراکتور بود , رفتن به طرف جالیز غلامرضا ...
    ماشین تو زمین ناهموار بالا و پایین می رفت و گاهی کف اون گیر می کرد به زمین ...
    یدالله عصبانی شده بود و سر امین داد می زد : خوب بچه چرا ما رو از اینجا آوردی ؟ ماشین خراب بشه , وسط بیابون چه خاکی تو سرم بریزم ؟ ... تو که می دونستی این جاده اینطوریه چرا منو آوردی ؟
    امین گفت : تو رو خدا آقا جون آروم باش ... راهی نیست , من پیاده می رم و میام ...
    اونجاست , پشت اون بلندی ... چیزی نمونده , تو رو خدا آروم باشین ...
    یدالله پرسید : ببینم این زمین ها مال کیه ؟

    امین مِن و مِنی کرد و گفت : آقا غلامرضا ...
    یدالله یک مرتبه شک کرد و پرسید : ببینم امین نقشه مقشه ای  برای من نکشیده باشی ؟ گفته باشم اگر این کارو کرده باشی , روزگارت رو سیاه می کنم ...
    مجتبی گفت : آقا جون جایی که می ریم مال خانواده ی همون دختری هست که امین می خواد ...
    شما فقط ببین , امین حرف شما رو گوش می کنه ...

    آقا یدالله باز نعره ای کشید و گفت : برگرد ... دور بزن ... بهت می گم برگرد مجتبی ... پسره ی الدنگ , تو یک الف بچه می خوای منو سر انگشتت بچرخونی ؟ ...
    مجتبی بهت می گم برگرد ...
    امین که خیلی عصبی و ناراحت شده بود , با صدای بلند گفت : آره داداش , برگردیم ... چه فایده داره اینطوری بریم ؟ ...
    مجتبی نگه داشت و گفت : آقا جون کار من بود , به امین کار نداشته باشین ... فکر کردم تا اینجا اومدیم اونا رو هم ببینیم که فردا امین حرفش سر ما دراز نباشه که این کارو براش نکردیم ...
    یدالله با عصانیت گفت : منو گول زدین ... چرا بهم نگفتین می خواین چیکار کنین ؟
    مجتبی گفت : آقا جون فداتون بشم , می گفتم میومدین ؟ الانم که کاری نشده , فوق فوقش یک هندونه می خوریم و برمی گردیم ... امین هم شرمنده نمی شه , می گه بابام نپسندید ... چی می گین ؟
    اختیار با شما .. .
    امین با عصبانیت گفت : شما همیشه همین طور بودین , نظر کسی براتون مهم نبود ... من آدم نیستم ؟
    بهتون احترام می ذارم ولی شما یک ذره برای من ارزش قائل نیستین ...
    یدالله گفت : زبون در آوردی واسه من ؟ دختر از روستا نمی خوام , اینو تو گوشِت فرو کن ...
    امین گفت : شما که اونو ندیدی , اول ببینین بعد نظر بدین ...
    یدالله پشت سر هم سیبیلشو دست می کشید و مونده بود چیکار کنه ... باز تسبیحشو تند و تند می نداخت و لباشو تو هم جمع کرده بود ...
    و بالاخره گفت : حالا که اینطوری شد , خیلی خوب برو ... خودم حسابشون رو می رسم ... برو ...




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۴۳   ۱۳۹۶/۱۰/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت هشتم

    بخش پنجم




    امین داد زد : نرو مجتبی ... ولش کن , آبروم می ره ... اینطوری نمی خوام ...

    مجتبی زد دنده یک و راه افتاد و گفت : ای بابا امین جان , تو آقا جون رو نمی شناسی ... اون آدم مردم دار و مهربونیه , همه تو بازار روش حساب می کنن ... هیچ وقت تا حالا دیدی به کسی بی احترامی کنه ؟ ...

    تو هم آروم باش ... نیم ساعت می شینیم و برمی گردیم , بدون حرف و بدون سخن ...
    نزدیک که شدن , امین به التماس افتاد ... گفت : آقا جون نوکرتم , تو رو خدا ... من معلم اون بچه بودم , مریم هم نامزد منه , یک کاری نکنی آبروم بره ...
    یدالله در حالی که قیافه اش شکل این بود که نشون می داد داره خط و نشون می کشه , حرفی نزد و امینِ بیچاره داشت پس میفتاد ...
    از پشت تپه که پیچیدن , اسماعیل اول از همه اونا رو دید ... داد زد : اومدن ... اومدن ...

    امین از همون دور دید که همه اونجان ... فریدون و ممدعلی با زن و بچه ... کدخدا و خاله ربابه با دخترا و پسراش همه با هم اومدن به استقبال ...
    فریدون گردن یک گوسفند رو گرفته و با یک چاقو منتظر بود ...
    غلامرضا دوید جلو و درست مثل اینکه ارباب اومده باشه , تا آقا یدالله پیاده شد با اون دست داد و خواست دستشو ببوسه ...
    یدالله مانع شد و روبوسی کردن ...
    بعد یکی یکی مردا همین کارو کردن ...
    مریم با چشم هایی نگران , تنها کسی بود که اون دور ایستاده بود و امین تنها کسی بود که حواسش به اون بود ...


    اون شب وقتی اسماعیل برگشت , مریم و غلامرضا دم در منتظرش بودن ...
    اسماعیل خسته بود و گرسنه فقط گفت : فردا همشون میان سر زمین ...
    گوهر و غلامرضا مثل فرفره دور خودشون می گشتن ... همه رو خبر کردن ... همه با هم دست به دست هم دادن تا جلوی فامیل تهرونیشون کم نیارن ...
    زن فریدون فورا چادر نمازی رو که امین برای مریم خریده بود , برید و دوخت ... در حالیک ه ربابه و گوهر تدارک ناهار فردا و سور و سات اونو می دیدن ... ماست تازه , سرشیر , سبزی خوردن و نون شیری و کنجد زده برداشتن و برنج خیس کردن و دیگ و قابلمه را صبح خیلی زود با فرش و پشتی سوار تریلی کردن و رفتن سر زمین ...
    زیر آ لاچیق که از چوب و شاخه ی درخت ها درست شده بود , فرش پهن کردن و پشتی گذاشتن ...
    کلوچه و انگور و گیلاس و هندوانه رو تو ظرف چیدن ...

    و همه چیز آماده بود ...

    تا صدای ماشین اومد , قلب مریم شروع کرد به تند زدن ... از شدت هیجان و دلهره دست و دلش نمی رفت کمک کنه ... فقط یک گوشه نشسته بود و به یک جا خیره شده بود ...  
    گوسفند رو جلوی پای آقا یدالله کشتن و با عزت و احترام اونا رو بردن زیر آلاچیق ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۴۴   ۱۳۹۶/۱۰/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌿❣️  قصه ی من  ❣️🌿

    قسمت نهم

  • ۱۳:۴۹   ۱۳۹۶/۱۰/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت نهم

    بخش اول



    مریم چادرشو رو سرش حائل کرده بود و رفت جلو و با شرم , در حالی که گونه های برجسته اش سرخ شده بود , سلام کرد ...
    یدالله نگاهی بهش انداخت ... چه شیرین و چه مقبول به نظرش رسید ...
    لبخندی روی لبش نقش بست و گفت : سلام بابا جان ...
    و زیر لب زمزمه کرد : پدر سوخته , چه خوش سلیقه ام هست ...


    برق سه فاز از سر امین پرید ... باورش نمی شد ...
    به مجتبی نگاه کرد , اونم همینطور بود ... هر دو متعجب شده بودن ...
    یدالله خان نشست و غلامرضا و کدخدا هم کنارش ... زن ها پذیرایی می کردن و برو بیایی بود ...
    بعد همین طور که تسبیحشو می نداخت , گفت : عجب جایی دارین ... بهشته به والله ...
    این هندونه هایی که امین تعریف می کرد , ایناست ؟ واقعا تعریفیه ...
    بعد رو کرد به مریم که همون طور ایستاده بود , گفت : بیا اینجا بابا , بشین پیش من ... اسمت چی بود ؟
    مریم رفت کنار پدرش نشست ... غلامرضا دو دستشو گرفته بود روی پاش و دو زانو نشسته بود جلوی یدالله خان و گفت : کوچیک شما , مریم ...

    اینجا هم هر چی هست , متعلق به خودتونه ... خستگیتون در بره , می ریم سر جالیز ... اونجا براتون یک دونه باز می کنم رو خاک ها بشینیم دندون بزنیم رو قاچ هندونه , بعد تازه مزه ی اون معلوم میشه ...
    ما روستاییها که اینطوریم ...
    یدالله با یک خنده ی بلند گفت : به به , خیلی هم عالی ... من خودم بچه ی یکی از روستاهای شمال تهرونم ...
    کدخدا گفت : تا شما رو دیدم , فهمیدم از خودمونین ... خیلی منو گرفتین ...
    یدالله قاه قاه خندید و گفت : یعنی از من خوشت اومد ؟
    غلامرضا با شرمندگی گفت : بله , ما اینطوری می گیم ...
    فریدون و ربابه , گوشت ها رو تیکه کردن و ریختن تو دیگ و گذاشتن روی اجاق و هیزم ها رو ریختن زیرش ...
    گوهر خانم به عنوان مادر عروس دور و بر یدالله خان می پلکید و مرتب تعارف می کرد ...
    چند تا چایی رو که روی آتیش درست کرده بود , ریخت و گذاشت ...
    امین خودش رسوند به مجتبی که با شوق وسط گندم های بلند و جالیز پر از گوجه فرنگی و خیار و کدو و بادمجون و فلفل سبز و هندوانه های بزرگ , همین طور قدم می زد و تماشا می کرد و گفت : داداش , موهای تنم سیخ رو هوا مونده ... آقام داره چیکار می کنه ؟
    نیگاش کن چطوری داره می خنده و خوشه ... تو میگی تو سرش چی می گذره ؟ ... یعنی میگی داره فیلم بازی می کنه ؟
    مجتبی گفت : منم حیرونم ولی فکر کنم از مریم خانم تو خوشش اومده ... برای اینکه اون همه هارت و پورت , یک دفعه فروکش کرد ...
    امین گفت : خدا از دهنت بشنوه ...یعنی میگی چی میشه حالا ؟ اگر این طور باشه , تا آخر عمر نوکریشو می کنم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۵۲   ۱۳۹۶/۱۰/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت نهم

    بخش دوم



    یدالله خان رو کرد به مریم که کنار غلامرضا نشسته بود و گفت : خوب مریم خانم , بگو بابا چند کلاس درس خوندی ؟ ...
    مریم با اینکه قلبش فرو ریخت و دستپاچه شد , خیلی قاطع گفت : الان که ابتدایی رو تموم کردم ولی قصد دارم بخونم و برم دانشگاه , من خیلی درس خوندن رو دوست دارم ... اینجا دبیرستان نبود ...
    یدالله خان گفت : آفرین به تو , آفرین ... این کار خوبیه می کنی ... درسته , باید درس خوند ...
    امین و مجتبی از دور نگاه می کردن که یدالله خان داره با مریم حرف می زنه ...

    امین دلش گرم تر شده بود و گفت : یکم خیالم راحت شد داداش , چون می دونم هر کس با مریم حرف بزنه تحت تاثیر قرار می گیره ... اون دختر خیلی عاقل و باشعوریه ...
    من اونو می شناسم , می دونم می تونه آقام رو قانع کنه ...


    ظهر زیر اون آلاچیق کنار اون گندم های بلند , گوهر خانم یک سفره پهن کرد نگفتنی ...
    دو تا دوری بزرگ پر از گوشت با تکیه های بزرگ و به روغن نشسته و برنجی قد کشیده و زعفرون زده با عطری دل انگیز ...
    ماست و نون تازه و سبزی خوردن و سالاد و فلفل هایی که از همون جا تهیه شده بود ...

    برای یدالله خان و مجتبی بهشتی شده بود که تصورشو هم نمی کردن ...
    یدالله خان چنان با لذت می خورد و تعریف می کرد که قند تو دل امین و مریم آب می کردن ...
    بعد از ناهار هم یدالله خان راه افتاد و با غلامرضا و کدخدا قدم زنون رفتن تا همه جا رو ببینه ...
    و مدتی بعد خوش و سر حال برگشت و به امین گفت : بابا وسایلت رو آوردی ؟ از همین جا بریم ؟
    امین گفت : نه آقا جون , باید برم بیارم ...
    گفت : پس برو بابا , زودتر راه بیفتیم دیر نشه ...
    بعد به مجتبی اشاره کرد و اونم رفت جلو ... در گوشش یک چیزی گفت و رفت زیر آلاچیق و به مریم هم گفت : با من بیا دخترم ...
    همه دورش جمع شدن ...
    مجتبی دوید به طرف ماشین و در داشبورد رو باز کرد و دو دسته اسکناس بیست تومنی برداشت و با خودش آورد ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۵۶   ۱۳۹۶/۱۰/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت نهم

    بخش سوم



    یدالله خطاب به غلامرضا گفت : ما بی مقدمه اومدیم , این کارا هم مال زن هاست ... من دوست دارم به مریم خانم مثل یک پدر , اینو بدم تا خودش هر طور می تونه خرج کنه ...
    و گذاشت جلوی مریم و گفت : قابلی نداره ...
    مریم بدون اینکه به اون پول دست بزنه , گفت : قدم شما برای ما کافی بود ,  لازم به این کار نیست ...
    یدالله گفت : امین بابا برو دیگه , دیر می شه ...
    ممدعلی سوییچ موتور رو طرف امین دراز کرد و گفت : با موتور من برو ...
    امین سوار موتور شد و اونو روشن کرد ... یکم مکث کرد و به خودش فشار اورد و دل به دریا زد و گفت :
    آقا غلامرضا مریم با من بیاد ؟ 
    مریم از خدا خواسته از جاش پرید و خودشو رسوند به موتور و پشت امین نشست و کمرشو گرفت ...
    اونم گاز داد و از روی پستی بلندی ها رفت به طرف مدرسه ...
    امین از کار آقاش خوشحال شده بود ... فکر می کرد اگر مریم رو نپسندیده باشه , پول به اون نمی داد ...
    ولی مریم ساکت بود و بغض داشت ... به محض اینکه رسیدن و پیاده شدن , امین مریم رو در آغوش گرفت و گفت : دیدی بیخود ناراحت بودیم , همه چیز درست شد ...
    مریم نگاهی به امین کرد و پرسید : تو واقعا این طور فکر می کنی ؟ ندیدی پدرت پول ناهارشو داد که مدیون نباشه ؟ یک کلمه در مورد قول و قرار حرف نزد , از آینده ی ما چیزی نگفت ... تو چطور اینو نمی فهمی ؟ ...
    اون می خواد تو رو ببره ... نرو امین , تو رو خدا نرو ...
    اگر بری , دیگه پدرت نمی ذاره تو برگردی ... من اینو می دونم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۰۴   ۱۳۹۶/۱۰/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌿❣️   قصه ی من  ❣️🌿

    قسمت دهم

  • ۱۶:۱۰   ۱۳۹۶/۱۰/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من  🌿 ❣️


    قسمت دهم

    بخش اول




    امین محکم گرفتش تو بغلش و به سینه اش فشار داد و گفت : الهی فدات بشم , مگه همچین چیزی میشه ؟
    من تو رو ول نمی کنم ... اگر زمین بره به آسمون و آسمون بیاد به زمین , میام تو رو با خودم می برم ...
    مریم دست هاشو دور کمر امین حلقه کرد و گفت : تو رو خدا نرو , می ترسم برنگردی ...
    امین خواهش می کنم ... من تو نگاه پدرت خوندم که نمی ذاره تو برگردی ...
    نرو یا منم ببر ... 
    امین گفت : این طوری که نمی ذارن تو رو ببرم ...درو هوا که نمیدشه عزیز دلم ... بذار برم با مادر و پدرم با رسم و رسوم میام و عقد می کنیم و می برمت ... قول می دم ...
    دو تا اتاق تو خونه ی ما هست , فکر کردم اونا رو فعلا درست کنم بشینیم ، بعد که وضعم خوب شد برات خونه می خرم ... یک جا که تو و بچه هامون راحت توش زندگی کنین ...
    مریم خودشو از امین جدا کرد و و پشتشو کرد و با گریه گفت : تو هنوز تو رویایی ... چشمتو باز کن , پدرت دیگه اینجا برنمی گرده ...
    تو رو هم می بره و نمی ذاره بیای ... من دیدم چقدر ازش می ترسی ...
    آخه چرا با تو اینطوریه ؟ من از بابام نمی ترسم ... با هم رفیقیم , درددل می کنیم ... چرا اون اینقدر از تو دوره ؟ 
    امین نوچی کرد و گفت : این حرفا چیه می زنی ؟  کجا دوره ؟ ندیدی به خاطر من این همه راه رو اومد ؟
    ما همدیگر رو خیلی دوست داریم , اون به حرفم گوش می کنه ...
    مقاومت می کنه ولی آخر گوش می کنه ... باور کن اینطوری که تو فکر می کنی نیست ... تو رو خدا دم رفتن گریه نکن , بذار همون صورت خندون و مهربونت جلوی نظرم باشه تا برگردم ... مریم قشنگم , خانمم .. .
    مریم اشک هاشو پاک کرد ولی بازم صورتش خیس شد ...
    گفت : ببین چقدر بین زن و مرد فرق هست ... تو عاشق بودی و من بی خیال تو خونه مون نشسته بودم ...  اومدی منو عاشق کردی , حالا تو خندون داری می ری و من گریون می مونم ...
    چرا این جوریه ؟
    امین رفت جلو و دوباره اونو بغل کرد و گفت : کی گفته من خندون دارم می رم ؟ تو می دونی چقدر دوستت دارم ... دارم دق می کنم اما چیکار کنم ؟ باید برم که اوضاع رو روبراه کنم و مادرمو بیارم  ... خوب ؟ باشه ؟ به من اعتماد کن ... برمی گردم ... قول می دم , قول شرف ... به جون خودت قسم ...
    بذار شماره ی تلفنم رو بهت می دم , آدرس خونه رو هم می نویسم ...
    اگر نیومدم بیا اونجا و سرمو از تنم جدا کن ... اینم که محال ممکنه من نیام ... آخه تو چرا همچین فکری می کنی ؟ ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۱۳   ۱۳۹۶/۱۰/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من  🌿 ❣️


    قسمت دهم

    بخش دوم




    مریم گفت : خودتم می دونی اگر نیای , دنبال تو بیا نیستم ...
    من بهت اعتماد دارم ولی نمی دونم چرا فکر می کنم تو برنمی گردی ... نمی دونم چرا به پدرت اطمینان ندارم ...
    نگاهش محبت آمیز بود ولی حرفی نزد که منو به عنوان عروس خودش قبول داشته باشه ...
    امین گفت : ای بابا عزیزم , اون همین طوریه ... آقا یدالله ی مغرور و ازخودراضی ... ولی به خدا دلش مهربونه ... من می دونم این طوری که با تو رفتار کرد یعنی چی ... برای تو عجیبه ... به خدا اون آدم خوبیه ...
    اون پولو هم برای اینکه دست خالی بود داد به تو که خودش خجالت نکشه ... تو چرا اینطوری برداشت می کنی ؟
    مریم گفت : نرو امین , تو رو خدا نرو ...
    امین باز محکم تر مریم رو به سینه اش فشار داد و گونه های اونو بوسید و گفت : خوب نرم اینجا بمونم لج آقامو در بیارم ؟ که چی بشه ؟ تو بگو ...
    خوب اونا نمیان و همین طور بلاتکلیف می مونیم ...
    بذار برم تا اوضاع رو روبراه کنم و بیام با ساز و دهل برت دارم بریم ... دلتو بد نکن , به چیز بدی فکر نکن ... اینو بدون که من خیلی زود برمی گردم عزیز دلم ... من مگه می تونم تو رو ول کنم ؟ فکرشم نکن ...
    مریم گفت : پس یک تاریخی رو بگو من چشم به راه نمونم ... امین , طاقت دوری تو رو ندارم ... خیلی دوستت دارم ...
    امین گفت : من بیشتر از اونی که تو فکرشو بکنی دوستت دارم ... نهایتش تا یک ماه دیگه ... زودتر بشه دیرتر نمی شه ... خوبه ؟ ...
    مریم با اینکه هنوز راضی نشده بود , کمک کرد امین وسایلشو جمع کنه ... درا رو قفل کرد و کلیدها رو داد به مریم و گفت : من هنوز خدمتم تموم نشده , باید برگردم و اینجا رو تحویل بدم ...
    دوباره سوار موتور شدن و برگشتن ...

    مریم دیگه حرفی نزد ولی چشم هاش پر از اشک بود ...



    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان