خانه
378K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۱:۳۴   ۱۳۹۶/۱۲/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " گندم زارهای طلایی "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

  • leftPublish
  • ۱۶:۰۹   ۱۳۹۷/۲/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت شصت و دوم

    بخش پنجم



    خانجان پیش من موند و ازم پرستاری می کرد ...

    اما هر چی از بچه ها می پرسیدم , بازم کسی جواب درست و حسابی به من نمی داد ...
    روز ها سرم با ملیزمان گرم بود ... دائم پیش من بود و با هم درددل می کردیم ...

    و هرمز و لیتا هم گاهی به اتاقم میومدن و دور هم می نشستیم ...
    نمی فهمیدم چرا هر بار که به من می رسید , یاد خاطرات گذشته ای که با من داشت میفتاد و با آب و تاب تعریف می کرد و بعد هم به انگلیسی به لیتا می گفت ...
    پونزده روز گذشت و من اصرار داشتم برم پرورشگاه ...

    نزدیک امتحانات شهریور بود و هنوز بچه ها آماده نبودن ... پس با وجود مخالفت های همه , مخصوصا هرمز , یک روز صبح که احساس می کردم حالم بهتره , آماده شدم و قبل از اینکه خاله متوجه بشه راه افتادم و خودمو رسوندم به پرورشگاه ...
    فقط به امید دیدن بچه ها مخصوصا آمنه ... می دونستم که اونم دلش برای من تنگ شده و حتما هم بی تابی می کنه ...
    از در حیاط که رفتم تو , چند تا از دخترا منو دیدن ... سر و صدا راه افتاد که لیلا جون اومده ...
    یکی یکی اونا رو بغل کردم و بوسیدم ... بلند گفتم : آخیش خدا جون , دوباره برگشتم اینجا ...
    از سودابه پرسیدم : آمنه کو ؟ کجاست ؟
    گفت : آخ ... چیزه , خوابه ...

    اونقدر از برگشتنم خوشحال بودم که متوجه یه چیزی نشدم ...
    زبیده هم از برگشتن من واقعا راضی بود چون نمی تونست اونجا رو مثل من اداره کنه ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۱۱   ۱۳۹۷/۲/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت شصت و دوم

    بخش ششم



    اما من اوضاع رو آشفته دیدم ... دوباره همه چیز کثیف و نامرتب شده بود ...
    و اون ترسی که در ابتدای اومدنم به پرورشگاه تو نگاه بچه ها دیده بودم , دوباره به صورتشون برگشته بود ...
    با وجود اینکه هنوز قدرت قبل رو نداشتم , یکم اوضاع رو تو دستم گرفتم و رفتم به دخترا سر بزنم ...
    وارد خوابگاه اونا که شدم , احساس کردم سودابه و زبیده دستپاچه شدن ...
    شک کردم ...
    نگاهی به بچه ها انداختم و پرسیدم : سودابه , یاسمن کجاست ؟ ندیدمش ...
    زبیده اومد جلو و دست منو گرفت و گفت : یک دقیقه بیا دفتر , کارِت دارم ...
    هراسون شدم ...
    تند تند به همه جا نگاه می کردم ...
    ای خدای مهربون , آمنه نبود ...
    محبوبه نبود ...
    گلریز نبود ...

    و یاسمن نبود ...
    داد زدم : بهم بگین چی شده ؟ ... دستم رو ول کن , حرف بزن ...
    سودابه , تو رو خدا بچه ها چی شدن ؟ ...
    بچه های من ... عزیزانم کجان ؟



    ناهید گلکار

  • ۱۹:۱۱   ۱۳۹۷/۲/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زارهای طلایی🌾🌾🌾

    قسمت شصت و سوم

  • ۱۹:۱۵   ۱۳۹۷/۲/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت شصت و سوم

    بخش اول



    زبیده و سودابه گریه می کردن و من فهمیدم چه فاجعه ای برای ما اتفاق افتاده ...
    واقعا نمی تونستم این درد رو تحمل کنم ... دیگه از  توان من خارج شده بود ...
    آمنه دختر کوچکی که فقط تمام آرزوش داشتن یک مادر بود و به اولین کسی که بهش محبت کرد , گفت مادر ... و برای محبت دیدن تلاش می کرد ولی قبل از اینکه طعم زندگی رو بچشه از این دنیا رفت ...

    و محبوبه و گلریز که آرزوی پوشیدن یک لباس قرمز رو داشتن و برای این دلخوشی کوچیک همدیگر رو زده بودن و با این حسرت بی ارزش , به گور سرد و سیاه سپرده شده بودن ...

    و یاسمن که از شیرخوار گاه به اینجا آورده شده بود و اونقدر تو زندگی زجر کشیده بود که حتی جرات گفتن درد دلش رو به کسی نداشت ... نه شکایتی داشت و نه از چیزی خوشحال می شد ... بچه ای که  همیشه مثل یک سایه کنار ما بود ...
    انسانی با گذشته ای تاریک و آینده ای تاریک تر از این دنیای بی رحم ما رفته بود ...
    خدایا ... خدایا من نمی فهمم ... به من بگو ... این بچه ها برای چی اومدن و چرا این طور از این دنیا رفتن ؟ ...
    چه رازی در بین این آمدن و رفتن وجود داره ؟ به من بگو ...
    پشتم خم شده بود و دردی شدید تو دل و کمرم پیچیده بود فقط فریاد می زدم و از خودم بیخود شده بودم ...
    سودابه و زبیده منو با خودشون می بردن دفتر تا بچه ها که همه با هم گریه می کردن , آروم بشن ...
    خاله و خانجان و هرمز داشتن سراسیمه از تو حیاط میومدن ...
    اونا می دونستن که وقتی من بیام اینجا چه اتفاقی میفته و وقتی فهمیدن , دنبال من اومده بودن ...
    فریاد زدم : خاله چرا به من نگفتی؟ ... تو می دونی چه دردی رو دارم تحمل می کنم ...
    خاله کمکم کن دارم می میرم ... دیگه نمی تونم ... خاله نمی تونم ...
    هرمز زیر بغلم رو گرفت و با خودشون برگردوندن خونه ...



    ناهید گلکار

  • ۱۹:۱۷   ۱۳۹۷/۲/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت شصت و سوم

    بخش دوم



    عزای این بار من , سنگین تر از اونی بود که تصور می کردم ...
    ولی یک حس غریبی منو وادار می کرد به زندگی بچسبم و اون ترس از این بود که مبادا برای بقیه دخترا هم اتفاقی بیفته ...
    برای همین خیلی زود سر پا شدم تا بتونم از بقیه اونا مراقبت کنم ...
    هنوز تیفوس توی شهر غوغا می کرد ... هر روز خبر قربانی شدن عده ی زیادی به گوش می رسید و من فکر می کردم اگر از پا بیفتم تاوانش رو این دخترا معصوم باید پس می دادن ...
    چند روز بعد دوباره برگشتم به پرورشگاه , در حالی که آنی صورت آمنه از جلوی نظرم نمی رفت ...

    و گاهی سودابه رو یاسمن صدا می کردم و منتظر جر و بحث دوباره ی گلریز و محبوبه بودم ...
    با دردی که توی سینه داشتم به کارم ادامه دادم ...

    یک هفته بیشتر به امتحان بچه ها نمونده بود ...
    راستش توان این کارو دیگه در خودم نمی دیدم ... این بود که از سودابه و زهرا می خواستم با بچه ها کار کنن تا بتونن قبول بشن ...
    یک روز صبح باز آقای مرادی جنس آورده بود ...
    سودابه قبل از من با سرعت رفت و اونا رو تحویل گرفت و وقتی مرادی خواست بره اونو بدرقه کرد ... وقتی به صورتش نگاه کردم و تغییر حالت اونو دیدم , دلم شور افتاد ...

    نمی خواستم سودابه برای خودش خیالبافی کنه و اگر اون چیزی که اون می خواد نشه , روحش آزرده بشه ...
    این بود که رفتم تو فکر ... باید کاری می کردم تا از نیت مرادی با خبر بشم ..

    .نمی تونستم از خاله کمک بگیرم چون اون سخت در تدارک گرفتن یک عروسی برای هرمز بود که تو این مدت به خاطر من به عقب انداخته بود ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۹:۲۰   ۱۳۹۷/۲/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت شصت و سوم

    بخش سوم



    تا روزی که بچه ها رو برای دادن امتحان بردم , مرادی هم همراه ما اومده بود ...

    توی راهرو کنار هم نشستیم و منتظر بودم تا امتحان تموم بشه ...
    سر حرف رو باز کردم و پرسیدم : ببخشید شما کسی رو پیدا کردین که بتونه برای پسرتون مادری کنه ؟
    گفت : چی بگم لیلا خانم , این مصیبت ها که تازه پیش اومده مگه اجازه می ده ؟ ... نمی دونین آخه , شما مریض بودین و اون موقع ما خیلی گرفتاری داشتیم ...
    تازه ما فکر می کردیم ممکنه هر آن شما رو هم از دستت بدیم ...
    وقتی بچه ها از دنیا رفتن , غوغایی تو پرورشگاه به پا شد بود ... بچه ها رو نمی تونستیم آروم کنیم و شما رو می خواستن ...
    من خیلی ناراحت بودم , دیگه حال و حوصله این حرفا رو نداشتم ...
    گفتم : یک سوال ازتون می کنم , لطفا مثل یک خواهر به من جواب بدین ... می خوام بدونم شما به سودابه فکر کردین ؟

    یکم استرس گرفت و پشت لبش خیس غرق شد ...
    با پشت دستش اونا رو پاک کرد و مالید به شلوارش و گفت : راستش بد نیست , فکر کنم دختر خوبیه ... ولی مادرم رضا نمی شه ...
    گفتم : نظرشون رو پرسیدین ؟
    گفت : نه خیر ...
    گفتم : به من بگین شما موافقین ؟
    گفت : خوب در صورتی که مادرم بخواد , حرفی ندارم ... ولی می ترسم بهش بگم ...
    گفتم : آقای مرادی به من اجازه ی دخالت می دین ؟
    گفت : اختیار دارین لیلا خانم , محبت می کنین ... ولی بهتون بگم راضی کردن اونم کار ساده ای نیست , من مادرم رو می شناسم ...
    گفتم : بذارین من سعی خودم رو بکنم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۹:۲۳   ۱۳۹۷/۲/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت شصت و سوم

    بخش چهارم



    همون جا آدرس آقای مرادی رو گرفتم و فردای همون روز , صبح پنجشنبه , بعد از اینکه کارهامو کردم رفتم در خونه ی اونا ...
    انتهای هاشمی , میفتاد تو یک خیابون خاکی که خونه های کوچیک و بزرگ نوساز و نیمه کاره خیلی زیاد بود ...

    انتهای یک کوچه , یک در بزرگ آهنی بود با یک خونه ی دو طبقه ای که هنوز کامل نشده بود ...

    زنگ زدم ...
    مدتی بعد یک زن جوون درو باز کرد ...

    پرسیدم : منزل آقای مرادی ؟ ...
    مادرش اومد جلو و اون زن رو پس زد و نگاهی به من کرد , منو نشناخت ... پرسید : بله , اینجاست ... با کی کار دارین ؟
    گفتم : حاج خانم من لیلا هستم , یادتون هست ؟ شما اومده بودین خونه ی خاله ی من ؟
    نگاهی دقیق تر کرد و گفت : نه , شما نبودین ... اون دختر خیلی با شما فرق داشت ...
    گفتم : اگر اجازه بدین میام تو براتون تعریف می کنم ...
    منو برد تو یک اتاق و نشستیم ...
    یک ساعتی حرف زدم و اون گوش داد ... پیدا بود که اصلا نمی تونست حدس بزنه من چه منظوری دارم ...
    اولش فکر می کرد برای این اومدم که زن مرادی بشم ولی من از پرورشگاه گفتم ... از دخترایی که اونجا بزرگ می شن ... از محرومیت هایی که تو زندگی می کشن ...

    و اون گوش داد ...

    در پایان هم ادامه دادم : شما زن فهمیده و دانایی هستین , به من بگین چه ثوابی توی این دنیا می تونه شما رو به بهشت ببره ؟ فکر می کنین بیشتر از اینکه یکی از اونا رو سر و سامون بدین کار بهتری سراغ دارین ؟ ...
    گفت : حالا بگین منظورتون چیه ؟ می خوای یکی رو فرزندی قبول کنم ؟
    گفتم : یک طورایی درست متوجه شدین خانم مهربون ... دقیقا همینطوره ...
    راستش آقای مرادی از یکی از این دخترای ما خوشش اومده ... خیلی دختر خوب و بسازیه ,  می تونه براتون عروس خوبی باشه ولی به موافقت شما احتیاج داره ... البته من می دونم که شما مخالفتی ندارین ولی ایشون از بس شما رو دوست داره , دلش نمی خواست ناراضی باشین ...



    ناهید گلکار

  • ۱۹:۲۶   ۱۳۹۷/۲/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت شصت و سوم

    بخش پنجم



    گفت : یعنی یک دختر پرورشگاهی رو برای پسرم بگیرم ؟ وای , نه ...
    گفتم : فقط به من بگین چه اشکالی داره ؟
    گفت : دختر جان شما تجربه ندارین , معلوم نیست پدر و مادر اینا کی هستن ... بدتون نیاد تو رو خدا , من به حلال زادگی خیلی اهمیت می دم ...
    آدم اینا رو میاره تو زندگیش , اگر بد از آب در بیاد دیگه نمی دونی چیکارشون کنی ... کس و کاری ندارن که طلاقشون بدیم ...
    نه تو رو خدا , این نون رو تو کاسه ی من نذارین ...
    گفتم : آخه اگر اونا پدر و مادر ندارن که گناه اونا نیست ... ولی من کس کارش می شم ... اگر منو قبول ندارین , خاله ی منو که قبول دارین ... شما فقط یک بار اونو ببینین , اگر دلتون نخواست خوب انجامش ندین ...
    گفت : باشه ... ببینم چی می شه ... حالا شما برو من فکرامو می کنم ... خانم , پسر من خاطر اون دختر رو می خواد ؟
    گفتم : اینطوری معلوم میشه ولی خاطر شما رو بیشتر می خواد ...
    گفت : حالا باید چیکار کنم ؟ بیام پرورشگاه ؟
     گفتم : نه تشریف بیارین یک بار دیگه خونه ی ما , من سودابه رو میارم اونجا ...
    گفت : پس بذارین تو هفته ی دیگه هم من فکر کنم , هم استخاره ... عجله ای که نیست ... اگر شد , می گم پسرم بهتون خبر بده ...
    وقتی از در بیرون اومدم احساسم این بود که دل مادر مرادی رو نرم کردم ... از این بابت خوشحال بودم چون مرادی مرد خوب و مهربونیه و برای سودابه شوهر خوبی می شد ...
    خیلی زود برگشتم پرورشگاه تا زودتر کارامو بکنم و بعد از مدت طولانی به اصرار خاله برم کلاس موسیقی ...
    اون خودش با عفت خانم تماس گرفته بود و چون منتظرم بود , نمی تونستم نرم ...
    از طرفی خانجانم هم هنوز خونه ی ما بود و نمی خواستم برم و ویولن خودم رو بردارم ... این بود که طرفای غروب از همون جا , یکراست رفتم خونه ی عفت خانم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۹:۲۹   ۱۳۹۷/۲/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت شصت و سوم

    بخش ششم



    دم در ماشین هاشم رو دیدم و متوجه شدم اونم اونجاست ...
    مدتی بود ازش خبری نداشتم و فکر می کردم بی خیال من شده ...
    خواستم برگردم ولی پشیمون شدم ... حالا یک حس دیگه ای نسبت به اون داشتم ...

    از اینکه به فکرم بود , از اینکه اینقدر به من احترام می گذاشت و با تمام بی توجهی های من بازم دلسرد نمی شد , راضی بودم و دلم می خواست ببینمش ...
    زنگ زدم ... در کمال تعجب هاشم درو باز کرد و گفت : سلام , خوش اومدین ...
    با خوشرویی مثل اون اولا که باهاش آشنا شده بودم , گفتم : سلام ...

    و وارد شدم ...

    عفت خانم اومد جلو و با من روبوسی کرد و گفت : ببخش لیلا جون نیومدم به دیدنت , ولی همش جویای احوالت بودم ...
    همه برات ناراحت شده بودیم , مخصوصاً برای اون بچه ها که خیلی اتفاق بدی بود ... می دونم این مدت تو خیلی عذاب کشیدی ...
    هاشم روی صندلی نشست و گفت : شما نمی دونی زن دایی , خیلی زیاد ... مصیبت وحشتناکی بود ...
    عفت خانم با یک لبخند شیطنت آمیز پرسید : ویولونت رو نیاوردی ؟
    گفتم : خانجانم خونه بود , اگر دست بهش بزنم دیگه جواب سلامم رو نمی ده ...

    ویولن خودشو داد دست من و گفت : بزن ببینم بعد از این مدت چیکار می کنی ...



    ناهید گلکار

  • ۱۹:۳۱   ۱۳۹۷/۲/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت شصت و سوم

    بخش هفتم



    هاشم گفت : یک روز صبح یواشکی ببرین پرورشگاه , همون جا هم تمرین کنین ...
    گفتم : اونجا فرصت اینکه یک چایی بخوریم هم نداریم ... نمی دونم , شاید این کارو کردم ...
    بعد با اشتیاق شروع کردم به زدن ...

    و وقتی قطعه ای رو که دفعه ی قبل یاد گرفته بودم بدون نت زدم , عفت خانم با شوقی وصف نشدنی برای من دست زد و هاشم با نگاهی پر از محبت که حالا احساس می کردم بهش نیاز دارم , به تماشا ایستاده بود ...
    وقتی کارم تموم شد و خواستم برم , جلوی عفت خانم گفت : میشه من برسونمتون ؟
    نگاهی با شرم به عفت خانم انداختم و گفتم : آخه ... نمی شه ...
    عفت خانم گفت : چرا نمی شه ؟ برو لیلا جون ... خوب تو رو می رسونه دیگه , چه اشکالی داره ؟ ...
    فورا قبول کردم ... راستش دلم می خواست باهاش برم ...
    دلیلش برام روشن نبود ... خودمم نمی دونستم می خوام چیکار کنم ...
    با همون ادب خاص خودش در رو برای من باز کرد و به آرومی گفت : مرسی لیلا ...
    سوار شدم ...
    وقتی نشست پشت فرمون , با خجالت گفتم : من از شما ممنونم , تو این مدت خیلی به من محبت کردین ...
    گفت : من به خودم محبت کردم ... دلم پیش شماست , نمی تونم فراموشتون کنم ...
    با من ازدواج کن , بذار من بهت بال و پر بدم و تو منو به اونچه که آرزو دارم , برسونی ...


    از هیجان و تشویش داشتم پس میفتادم ...

    گلوم خشک شده بود و نمی تونستم جوابش رو چی بدم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۲:۰۳   ۱۳۹۷/۳/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زارهای طلایی🌾🌾🌾

    قسمت شصت و چهارم

  • ۱۲:۱۱   ۱۳۹۷/۳/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت شصت و چهارم

    بخش اول



    برای همین سکوت کردم ...

    دیگه دلم نمی خواست بهش جواب رد بدم ... دلم راضی نمی شد حرفی بزنم که اونو از خودم برونم ...
    احساس می کردم قدرت مبارزه با انیس خانم رو هم دارم , حتی اگر با من مخالف باشه می خواستم هاشم رو برای خودم نگه دارم ...
    اونقدر هیجان وجودم رو گرفته بود که مثل یک گوله آتیش داغ بودم و وقتی دوباره پرسید چرا جواب نمیدی , از جام پریدم ...
    با خودم گفتم لیلا چه مرگت شده ؟ به خودت بیا ... یک چیزی بگو , مثل آدم های احمق رفتار نکن ...
    ولی بازم سکوت کردم ...

    دست هام به هم گره خورده بود و بی اختیار به هم فشار می دادم ...
    احساس کردم هاشم هم خیلی استرس داره چون بد رانندگی می کرد ...
    مرتب ترمز می گرفت و دنده عوض می کرد ... دوباره پرسید : چی میگی ؟ ... با من ازدواج می کنی که تا آخر عمر کنار هم باشیم ؟ ...
    از خجالت زبونم بند اومده بود ... نمی دونستم چه جوابی بهش بدم که درست باشه ؟

    هیچ وقت در چنین موقعیتی قرار نگرفته بودم ...
    تازه اون زمان , من تو عالم خودم هاشم رو مرد بزرگی می دونستم و فکر می کردم در مقابل اون یک بچه ام ... در حالی که اون زمان هاشم فقط بیست و چهار سال داشت ...
    با یک لحن خاص و متفاوت با همیشه گفت : کجا می ری بانو ؟ خونه یا پرورشگاه ؟
    گفتم : اول می رم پرورشگاه , اونجا رو سر و سامون بدم ... بعد می رم خونه , خانجانم هنوز پیش منه و نمی تونم شب تنهاش بذارم ، ناراحت میشه ...
    گفت : من خانجانت رو خیلی دوست دارم , زن ساده و مهربونیه .. تو بیمارستان که بودیم چند بار با هم حرف زدیم ...
    تو رو خیلی دوست داره , همش  گریه می کرد ...
    وای لیلا نمی دونی چه روزای سختی بود ؛ پر از نگرانی ... فکر اینکه تو رو از دست بدم , دیوونه ام می کرد ...
    با صدایی لرزون و آهسته پرسیدم : انیس خانم چیزی نمی گفت شما میومدی بیمارستان ؟
    گفت : مگه کسی می تونست با من حرف بزنه ؟ جرات نمی کرد ... می دونست که حریفم نمی شه ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۱۴   ۱۳۹۷/۳/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت شصت و چهارم

    بخش دوم



    جلوی در پرورشگاه نگه داشت ...

    گفتم : ممنون , دست شما درد نکنه ...
    گفت : برو کارت رو انجام بده برگرد , خودم می رسونمت ...
    گفتم : نه , خواهش می کنم ... ممکنه کارم طول بکشه , شما برو ...
    گفت : من هنوز جوابم رو نگرفتم , امشب باید منو خوشحال کنی ... فکر کنم دیگه بسه , تو این مدت خیلی اذیتم کردی ... وقتشه جبران کنی , حالا پاداشم رو می خوام ...


    نمی دونم چرا دلم می خواست بمونه ؟ ...
    در حالی که قلبم داشت به شدت می تپید و دست هام سرد و گوشم داغ بود , بدون اینکه حرفی بزنم رفتم توی پرورشگاه ...

    حواس درستی نداشتم ... تند تند همه چیز رو چک کردم و با شوقی وصف نشدنی دوباره برگشتم ...
    در حالی که بار گناهی سنگین رو روی شونه هام احساس می کردم ...
    ای خدا , من که کاری نکردم ... خطایی ازم سر نزده ... پس چرا فکر می کنم دارم کار اشتباهی رو انجام می دم ؟ ...
    نمی دونم از کجا و کی تو گوش ما خونده شده که زن حقی برای ابراز عشق و علاقه نداره ؟ ... چه کسی این قانون رو گذاشته که زن باید مطیع و فرمانبردار مرد باشه ؟ ...
    چرا اونا وقتی دوست دارن باید بگن و ما وقتی عاشق می شیم احساس گناه داشته باشیم ؟ ...
    خوب در واقع , زنی بودم آزاده و اعتقادی به این حرفا نداشتم ... ولی شاید به خاطر اونچه که جامعه از من می خواست , این احساس احمقانه به من دست داده بود . ..
    این بار بی پروا سوار ماشین هاشم شدم ...
    بدون اینکه بهش نگاه کنم , گفتم : باعث زحمت شما شدم ...
    گفت : وای چی داری میگی لیلا ؟ بهترین ساعات عمرم رو دارم می گذرونم , پس با این حرفا خرابش نکن ...

    راه افتاد ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۱۷   ۱۳۹۷/۳/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت شصت و چهارم

    بخش سوم



    هاشم طوری رانندگی می کرد که می فهمیدم حال و روزش از من بهتر نیست ...
    و وقتی ازم پرسید : لیلا تا بهم نگی جوابت چیه , تو رو نمی رسونم خونه ...

    صداش می لرزید ...

    و این از نجابتش بود یا می ترسید من عصبانی بشم , نمی دونم ...

    ولی دل منو نرم کرد و بهم جرات داد تا حرفم رو بزنم ...
    گفتم : آقا هاشم شما با مادرتون حرف زدین ؟ من فکر می کنم باید اول نظر ایشون رو بپرسین ... من تا انیس خانم رضا نباشه , هیچ جوابی به شما نمی دم ...
    گفت : بله , حتما ... اون با من , شما نگران چیزی نباشین ... همین دیشب با هم صحبت کردیم , مشکلی نیست ...
    گفتم : حتما تا حالا منو شناختین , آدمی نیستم که زیر بار منت کسی برم ...
    گفت : بله , بلهههه ... یک چیزی بگم ؟ شاید باور نکنین , شما تنها کسی هستین که من در مقابلش کم میارم و دست و پامو گم می کنم ... همش می ترسم باعث رنجش شما بشم ...

    نگران نباشین , من خیلی وقته شما رو شناختم ... وقتی مریض بودین و حالتون خیلی بد بود , ندیدم یک ناله بکنین یا شکایتی داشته باشین ...
    هر وقت به هوش میومدین سراغ دخترا رو می گرفتین ...

    خیلی برای من عجیب و غریبه , زنی مثل شما ندیدم ...
    گفتم : ندیدین ؟ مادرتون ... خاله ی من ...
    گفت : نه نه , هیچ کدوم مثل تو نیستن ... 
    اون منو جلوی خونه پیاده کرد و در حالی که گاهی منو تو و گاهی شما خطاب می کرد , خیلی با ادب خداحافظی کردیم و من غرق در رویای جوونی و آرزوی خوشبختی ازش جدا شدم ...

    از درِ حیاط رفتم تو ...
    یکم تو حیاط ایستادم و به آسمون خیره شدم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۲۰   ۱۳۹۷/۳/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت شصت و چهارم

    بخش چهارم



    و یک نفس عمیق کشیدم تا حالم جا بیاد ، بعد با خانجان روبرو بشم ...
    خونه ی خاله این روزا خیلی شلوغ بود ... اغلب همه اونجا جمع می شدن تا برای مراسم عروسی هرمز آماده بشن ...
    منم تو این مدت کاملا با موضوع کنار اومده بودم و ترجیح می دادم به گذشته فکر نکنم ...

    مرور بدبختی ها و ناکامی ها , کاری بود که من دوست نداشتم ...
    بهم یک حس کوچیکی و درموندگی می داد که اصلا خوب نبود ...
    من از ضعف نشون دادن بدم می اومد و هر بار که این کارو کرده بودم , از خودم متنفر می شدم ...
    وقتی رسیدم , خانجانم کنار یک سینی که بساط شام رو گذاشته بود و بوی کوکو که تو فضای اتاق غوغا می کرد  , نشسته بود ...
    ولی باز چشم هاش گریون بود ... اولش ترسیدم اتفاقی افتاده باشه , پرسیدم : چی شده خانجان ؟ ...
    با گوشه ی دامنش اشک چشمش رو پاک کرد و گفت : هیچی مادر , بدبختی منه دیگه ...

    کنارش نشستم و در حالی که به صورتش خیره شده بودم , پرسیدم : بهم بگو ببینم کدوم بدبختی ؟ ...
    آه جانسوزی کشید و گفت : ولش کن مادر ... تو از راه رسیدی , خسته ای ... چیزی نیست , برو دست و صورتو بشور و بیا شام بخوریم ...
    گفتم : خانجان , اگر چیزی نیست چرا گریه می کنی ؟ نگرانم کردی , تا نگی شام نمی خورم ...
    گفت : آخه این شد زندگی ؟ از صبح تا شب تو این اتاق نشستم , تو می ری این وقت شب میای خونه ... نمی دونم کجا می ری ؟ چیکار می کنی ؟



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۲۳   ۱۳۹۷/۳/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت شصت و چهارم

    بخش پنجم



    گفتم : آخه این گریه داره ؟ من شما رو می شناسم خانجان , دلت برای حسین تنگ شده ...
    باز شروع کرد به گریه کردن که : دیدی نیومد دنبالم ؟ دیدی از خداخواسته منو از اون خونه بیرون کرد ؟
    گفتم : خانجان , عزیزم , اون خونه مال شماست ... چرا حسین باید بیاد دنبالتون ؟ هر وقت دلتون می خواد , برین ... خودتون اجازه می دین که حسین این کارو بکنه ...

    اگر یک بار با قدرت بهش حالی می کردین این اونه که تو خونه ی شما نشسته , می ترسید و هوای شما رو داشت ...
    گفت : چی میگی مادر ؟ نمی دونی اون و زنش چی به روزم میارن ... از صبح تا شب کار می کنم و زحمت می کشم , بعد میاد خونه و یکراست می ره پیش زنش ... یک احوال از من نمی پرسه ...

    زنش نمی ذاره لای در اتاق منو باز کنه ...
    گفتم : خانجان شما که زن مومنی هستی چرا تهمت می زنی ؟ از کجا می دونی پسرت بی عاطفه نیست ؟ ...
    شما هر وقت دلت خواست به من بگو , خودم می برمتون ...
    در باز شد و خاله اومد تو و گفت : اومدی لیلا ؟
    از جام بلند شدم و گفتم : سلام خاله , خوبین ؟
    گفت : رفتی ؟
    گفتم بله خاله ...

    پرسید : پس چرا اینقدر دیر اومدی ؟
    گفتم : برگشتم پرورشگاه , کار داشتم ...

    در حالی که سعی می کرد با اشاره به من به فهمونه که می خواد تنهایی با من حرف بزنه , گفت : خوب پس , من می رم دیگه ... کار دارم ...

    و یک چشمک هم زد و رفت ...
    بلافاصله دنبالش رفتم ...
    منو کشوند تو اتاق خودش که روبروی اتاق من بود ... گفت : اول بگو از هاشم خبر داری یا نه ؟



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۲۶   ۱۳۹۷/۳/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت شصت و چهارم

    بخش ششم



    گفتم : راستش امشب که رفتم کلاس , اونم اونجا بود ... بعدم منو رسوند ...
    گفت : دیگه نرو باهاش , خاله جون یک چیزی می دونم که می گم ...

    امشب انیس بدون مقدمه زنگ زده بود , کلی حاشیه رفت و بعدم گفت می خواد بره برای هاشم خواستگاری دختر وزیر ...
    نمی دونی با چه آب و تابی برای من تعریف می کرد , الاغ فکر می کنه ما آرزوی پسر اونو داریم ...
    منم گفتم به سلامتی , الهی خوشبخت بشه ...

    می دونی ؛ از ماجرای بیمارستان و بسط نشینی هاشم اونجا , دوباره کک افتاده تو پاچه ی انیس ...
    گفتم : نه خاله , از اون نیست ... دیشب هاشم با مادرش حرف زده و امشب هم اومده بود ازم خواستگاری کنه ...
    خاله حیرت زده گفت : نه ؟؟ تو رو خدا ؟ مرگ من راست میگی ؟ ای دل غافل ... که اینطور ؟ خوب تو چی گفتی ؟ ...
    سری تکون دادم و گفتم : جوابی که بهش ندادم ... ولی گفتم تا انیس خانم راضی نباشه من جوابی ندارم ...
    گفت : وای خاله , بمیرم برات ... نکنه دل بستی به هاشم ؟ ...
    گفتم : نه خاله جون , یاد گرفتم تو زندگی نه می شه به کسی دل بست نه می شه نبست ... آدم ها با احساس خودشون زندگی می کنن , ولی باید یک افسار گردن اون احساس بندازن تا هر کجا می خواد آدم رو نبره ...
    شما هم بهش فکر نکنین , برای من مهم نیست ...

    شد , شد ... نشد , می شه مثل حالا ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۲۸   ۱۳۹۷/۳/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت شصت و چهارم

    بخش هفتم



    راستش حس و حال کلنجار رفتن با انیس خانم رو ندارم ...
    کارای مهم تری پیش رو دارم که سرم با اونا گرمه , خدا رو شکر ...
    بذار هر کاری می خوان مادر و پسر بکنن ...
    گفت : الهی فدات بشم که دختر خودمی ... خوشم اومد , آفرین به تو ... دیگه دارم جلوت کم میارم ...


    من اینو گفتم ولی دوباره دلم گندم زار می خواست ... و این نشون می داد که چه آشوبی درونم به پا شده ...
    دو روزی گذشت و از هاشم خبری نبود ...
    با اینکه سعی می کردم منطقی با موضوع کنار بیام , ولی نمی شد و نمی تونستم جلوی احساسم رو بگیرم و منتظر خبری از اون نباشم ...
    گاهی هم فکر می کردم به زودی خبر عروسی هاشم هم به دستم می رسه ...
    تا یکشنبه بیست و دوم شهریور ؛ اون روزی که نتیجه ی امتحان بچه ها اومد ...
    خوب اون همه ماجرا باعث شده بود که تو امتحان شهریور فقط هفت تا دیگه از بچه ها که اونم خودشون به درس علاقه داشتن , قبول بشن ...
    من شکست رو دوست نداشتم ... از همون لحظه ای که این خبر به دستم رسید , با خودم عهد کردم که اون بچه ها رو به مدرسه بفرستم ...
    فرصت زیادی نداشتم و باید هر چی زودتر دست به کار می شدم ...

    کیفم رو برداشتم ، پرورشگاه رو سپردم به زبیده و رفتم پیش آقای مدیر , شاید بتونه کمکم کنه ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۴۶   ۱۳۹۷/۳/۱
    avatar
    topoloo
    کاربر جديد|60 |66 پست
    زیباکده
    *** نازمیـــن *** : 

    🌾🌾🌾 گندم زارهای طلایی🌾🌾🌾

    قسمت شصت و چهارم

    زیباکده

    نازمین جون مرسی که وقت میزاری اما اگه امکانش هست  تعداد بخش هارو بیشتر کن  تقریبا هر دوروز فقط ۳ یا ۴ بخش میزاری  جذب این رمان شدم ولی اعصاب خوردیه اینجوری

  • ۱۲:۰۴   ۱۳۹۷/۳/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست
    زیباکده
    topoloo : 
    زیباکده
    *** نازمیـــن *** : 

    🌾🌾🌾 گندم زارهای طلایی🌾🌾🌾

    قسمت شصت و چهارم

    زیباکده

    نازمین جون مرسی که وقت میزاری اما اگه امکانش هست  تعداد بخش هارو بیشتر کن  تقریبا هر دوروز فقط ۳ یا ۴ بخش میزاری  جذب این رمان شدم ولی اعصاب خوردیه اینجوری

    زیباکده

    سلام عزیزم . قسمت کمتر از 5 - 6 قسمت که نداریم اصلا . این رمان که تعداد بخش های هر قسمتش بیشتر هم میشه .

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان