خانه
377K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۱:۳۴   ۱۳۹۶/۱۲/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " گندم زارهای طلایی "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

  • leftPublish
  • ۱۶:۰۳   ۱۳۹۷/۳/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتاد و نهم

    بخش اول



    جوونی و بی خیالی چیزی نیست که گریبان همه ی ما رو نگرفته باشه ...

    نقطه های سیاهی تو زندگی ما هست که شاید تمام عمر براش افسوس بخوریم ...

    کاش کرده بودم , کاش نرفته بودم , و کاش بی خیالش نمی شدم ...
    کارایی که نه راه بازگشتی براش هست نه جبران ... فقط هر از گاهی از به یاد آوردنش پشتمون می لرزه ...

    و اون شب با فراموش کردن خانجانم و اینکه درد اونو ندیده گرفتم , این حسرت رو برای خودم به بار آوردم  ...
    در میون اون همه نگاه های تحسین آمیز غرق در غرور شدم و تنها به خودم فکر کردم ...
    اینکه از طرف خدا پاداش گرفتم و نابخردانه خودمو مستحق خوشبختی می دونستم که حاصل تلاش خودم بود ...
    دنیای کوچک یک زن شانزده ساله , منو از مادرم غافل کرد ...
    اون شب اصلا سراغش نرفتم و اونو ندیدم , تا موقعی که گریه کنان همراه خاله اومد و ما رو دست به دست داد و بدون اینکه حرفی بزنه منو به خدا و انیس خانم سپرد و رفت ...


    صبح با لذتی وصف ناشدنی از صدای خوندن پرنده ها که روی درخت های تنومند باغ که شاخه هاش تا  روی ایوون اتاق ما کشیده شده بود و سر و صدا راه انداخته بودن , از خواب بیدار شدم ...
    به محض اینکه تکون خوردم , هاشم با چشم های بسته , بازوی منو گرفت و گفت : بیدار نشیم , لیلا می ترسم خواب باشه و با بلند شدن ما همه چیز تموم بشه ...
    خندیدم و گفتم : خودتو نیشگون بگیر , اگر رویا باشه ازش میای بیرون ...
    دستشو انداخت رو سینه ی من و گفت : من حالشو ندارم ... بخوابیم ...

    گفتم : من باید برم پرورشگاه , به بچه ها قول دادم ...

    و همین طور که خودمو کشیدم کنار و از تخت اومدم پایین , ادامه دادم : منتظرم هستن ...
    گفت : یکم دیرتر بریم , چی میشه مگه ؟
    گفتم : گناه دارن ... می دونستن دیشب عروسی من بوده , چشم به راهن ... تو رو خدا بذار برم , تو بخواب ...
    گفت : باشه عزیزم , منم باهات میام ... مگه نباید داماد هم باشه ؟ ...
    گفتم : هاشم میشه از مادرت خواهش کنی میوه و شیرینی و غذاهای اضافه رو ببریم برای بچه ها ؟
    همین طور که خواب آلود از رختخواب بیرون میومد , گفت : باشه ... حتما ...
    اون همه زیاد اومده بود , می خوایم چیکار ؟



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۰۵   ۱۳۹۷/۳/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتاد و نهم

    بخش دوم



    فورا حاضر شدیم و من یک لباس سفید که گل های برجسته داشت و انیس خانم برام خریده بود رو پوشیدم ... گفتم : هاشم , زود باش بریم پایین ... من خجالت می کشم تنها برم ...
    گفت : لیلا و خجالت ؟ باورم نمی شه ... تو باید منو ببری پایین ...
    گفتم : تو رو خدا زود باش حاضر شو ...
    با اصرار من و عجله ای که داشتم , بالاخره آماده شد و دست منو گرفت تو دستش و گفت : از هم جدا نشیم هیچ وقت ...
    گفتم : جدا نشیم ...

    و از پله رفتیم پایین ...


    اون پله ها از طبقه ی بالا می رسید به یک سالن کوچیکی پشت سالن اصلی که جلوی ساختمون بود ...
    توی اون , هفت هشت تا اتاق بود و انتهای اون یک راهرو باریک که به مطبخ منتهی می شد ...

    و سمت چپ پله ها , راهی بود که وارد سالن می شدیم ...
    قسمت عقب و طبقه ی بالا بافت قدیمی داشت و مال پدر انیس الدوله بود که از شاهزاده های قاجار بود و این سالن بزرگ با همه ی تجملاتش , تازه ساخته شده بود و یک معمار ماهر اونا رو سر هم داده بود ...
    مثلا آشپزخونه همون اجاق های قدیمی رو داشت ... با همون پاشیر قدیمی و تلمبه و حوضخونه ای  برای ظرف شستن ...
    ردیف های طبقه بندی شده ی آجری و دیواری که از دود سیاه شده بود ...

    و پشت مطبخ یک اتاق دیگه بود که با یک پارچه ی ضخیم و رنگ و رو رفته جدا می شد و پر بود از مواد غذایی ...
    دَبه های روغن و برنج و قند وشکر و حبوبات که توی وضعیت قحطی که اون زمان تهران داشت , ثروت بی حسابی محسوب می شد ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۰۸   ۱۳۹۷/۳/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتاد و نهم

    بخش سوم



    همینطور که دستم تو دست هاشم بود , وارد سالن شدیم ...
    انیس الدوله با آذردخت و شوهرش روی مبل نشسته بودن و کارگرها داشتن بساط شب قبل رو جمع می کردن ...
    یک لحظه دلم خواست پشت هاشم قایم بشم ...

    دستم رو از دستش کشیدم ولی زود منصرف شدم ... دلم نمی خواست منو این طوری بشناسن ...
    ولی این فقط انیس خانم بود که من در مقابلش این حالت بهم دست می داد ...

    با جراتی که نداشتم , سلام کردم ...
    انیس الدوله گفت : هان , اومدین ؟
    سلام , صبح بخیر ... بیاین اینجا تا بگم براتون ناشتایی بیارن ...
    گفتم : انیس خانم ببخشید , دیرم می شه ... به بچه ها قول دادم برم پرورشگاه ...
    گفت : آخه تو مگه عقل نداری دختر ؟ روز جمعه ؟ بیا اینجا بشین ببینم ...
    صبح عروسی کدوم عروس از خونه می ره بیرون ؟ نه , لازم نکرده ...


    دست هاشم رو محکم  فشار دادم و رفتم نشستم کنار آذردخت ...
    یک جعبه گذاشت جلوی من و گفت : تو این جعبه پیشکش های دیشب توست , مال خودته ...

    بردار ولی بهت گفته باشم اینا برای اینکه خرج پرورشگاه کنی , نیست ...
    هر چیزی یک حساب و کتابی داره ...
    باید همه رو نگه داری برای اینکه وقتی تو مهمونی ها ظاهر میشی , برازنده باشی ...
    مردم عقلشون به چشمشونه ...

    دوباره نبینم کاری که با اون پارچه ی فرانسوی کردی , با اینا بکنی ...
    این بار بخشیدمت , می ذارم به حساب جوونی و خامی تو ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۱۱   ۱۳۹۷/۳/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتاد و نهم

    بخش چهارم



    گفتم : چشم , قول می دم دیگه بدون اجازه ی شما کاری نمی کنم ... حالا برم ؟
    گفت : نه خیر ... این جعبه رو ببر بذار تو گاوصندوق اتاق هاشم , بعدم بشینین عروس و دوماد با هم ناشتایی بخورین ...
    گفتم : شما اینا رو بذارین تو گاوصندوق خودتون , هر وقت خواستم از شما می گیرم ... حالا برم ؟
    هاشم  گفت : بدین به من ...

    و صندوق رو گرفت و رفت بالا ...
    گفتم : انیس خانم , بچه ها چشم به راه من هستن ... اگر نرم , دلشون می شکنه ...
    گفت : ای خدا , خوب تو نباید قول می دادی ... سر خود دیگه کاری نکن ها ...
    گفتم : چشم ... حالا برم ؟
    هاشم برگشت و گفت : مادر زود برمی گردیم ... یکم از میوه و شیرینی و غذا براشون می بریم و زود میایم ...
    یک پشت چشم نازک کرد و گفت : ساعت خواب ... صبح اول وقت مرتضی همه رو برد داد پرورشگاه ... پس دیگه لازم نیست برین ...
    گفتم : انیس خانم می دونم که شما چقدر به فکر اون بچه ها هستین ... آره , تقصیر من بود که بهشون قول دادم ... آخه دلشون می خواست تو عروسی من باشن ؛ منم مجبور شدم بگم صبح اول وقت میام ... حالا چشم به راه من هستن ... دلم نمی خواد اذیت بشن ...

    قول می دم یک ساعته برگردیم ...
    آذردخت گفت : مادر ؟ چرا نمی ذاری برن ؟
    الان که خوب , کاری ندارن اینجا ... خودتون می دونین که لیلا از مهربونیش می خواد این کارو بکنه ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۱۴   ۱۳۹۷/۳/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتاد و نهم

    بخش پنجم



    انیس خانم گفت : آخه خوبیت نداره , رسم نیست ... یکی ببینه فکر می کنن ما از این آدمای بی شعوری هستیم که روز اول عروسی ...
    هر چند , لیلا که بار اولش نیست ... فکر نمی کنم اصلا براش مهم باشه ...

    و با دست بدون اینکه به ما نگاه کنه , اشاره کرد و گفت: برین ... اینم روش ...
    هاشم که دیگه هیچ کارشو نمی فهمه ...
    من فقط گفتم : مرسی مادر , این خوبی شما رو فراموش نمی کنم ... آذر خانم ممنونم ... خداحافظ ...


    و با هاشم از در زدیم بیرون ...

    و در مقابل بی صبری من برای اینکه به بچه ها برسم , هاشم ماشین رو با سرعت آورد و سوار شدم ...
    حالا از ذوقم تند تند حرف می زدم : می خوام همشون رو بغل کنم ... براشون دف می زنم , ویولن هم می زنم ...
    می خوام خوشحال بشن , درست مثل خودم که خوشحالم ...
    با خنده نگاهی به من کرد و گفت : من چیکار کنم براشون ؟ چون هیچ هنری ندارم , باید جفتک بزنم ...
    گفتم : هاشم , مرسی که به دل من راه اومدی ...
    گفت : ولی من مادرم رو می شناسم , تلافی این کارو اگر سر تو در نیاره سر من میاره ...
    نمی دونی تو این مدت چی به روزش آوردم تا راضی شد تو رو برام بگیره ... یک وقت ها خودم دلم براش می سوخت ...
    گفتم : می خوای دلشو به دست بیارم ؟ کاری کنم رو حرفم حرف نزنه ؟
    گفت : نمی تونی ... اون عادت داره حرف , حرف خودش باشه ... اینم که با تو موافق شد , برای این بود که تو عروسی پسر خاله ات همه از تو تعریف می کردن و فهمید می تونه با تو پُز بده ...
    گفتم : اینطوری نگو , من اونو زن خیلی خوبی می دونم ... دیدی صبح چیکار کرد ؟
    اول به فکر بچه های پرورشگاه بود ...
    دلم می خواست بوسش کنم ... خجالت کشیدم ...

    ولی حتما این کارو می کنم ... حالا ببین ... من انیس خانم رو دوست دارم و براش ارزش قائلم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۶:۱۷   ۱۳۹۷/۳/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتاد و نهم

    بخش ششم



    حدسم درست بود ... بچه ها منتظرم بودن ...

    زبیده اسپند دود می کرد ...

    مرادی و سودابه هم اونجا بودن ...

    برامون جشن گرفته بودن ...
    دخترا دست می زدن و خوشحالی می کردن و از سر و کول من بالا می رفتن ...
    همه رو یکی یکی بغل کردم و بوسیدم ... از خوشحالی روی پاهام بند نمی شدم ...
    رفتم به طرف کمدم تا دف رو بیارم و براشون بزنم ...

    هاشم دنبالم اومد ببینه می خوام چیکار کنم که تلفن زنگ زد ...
    هاشم گفت : ولش کن , جواب نده ... خودش خسته می شه ...
    گفتم : بذار ببینم کیه ؟ شاید کار مهمی باشه ...

    گوشی رو که برداشتم , گفتم : بفرمایید پرورشگاه ...
    انیس خانم گفت : لیلا رسیدین ؟
    گفتم : بله خوب , اینجایم ... الان اومدیم ...
    گفت : گوشی رو بده به هاشم ...
    گفتم : انیس خانم ببخشید , به خدا زود میایم ... ناراحت شدین ؟

    گفت : لیلا جون گوشی رو بده به هاشم , با اون کار دارم ...

    دستم رو دراز کردم و هاشم گوشی رو گرفت ...
    چند لحظه بعد رنگ از صورتش پرید و گفت : ای بابا , راست می گین ؟ ... کجا ؟ باشه باشه , الان می ریم ... نه نگران نباشین , من هستم ...
    پرسیدم : چیزی شده ؟ مادرت از دستمون ناراحته ؟ باید بریم خونه؟ پس چرا اجازه داد ؟
    گفت : آره متاسفانه , زود باش ...
    پرسیدم : هاشم تو خیلی ناراحتی , بهم بگو چی شده ؟ ... انیس خانم چی بهت گفت ؟
    هاشم بازوهای منو گرفت و گفت : می ریم خونه ی خاله ات , مادرم میاد اونجا حرف بزنیم ... فدات بشم لیلا , آروم باش بهت می گم ... فقط بذار از اینجا بریم ...
    گفتم : بچه ها چی ؟
    گفت : من با زبیده و مرادی حرف می زنم سرشون رو گرم کنن ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۴۴   ۱۳۹۷/۳/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زارهای طلایی🌾🌾🌾

    قسمت هشتادم

  • ۱۶:۴۷   ۱۳۹۷/۳/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتادم

    بخش اول



    هاشم در حالی که رنگ به صورت نداشت و به وضوح می دیدم که داره می لرزه , رفت در گوش زبیده و مرادی چیزی گفت که باعث شد هر دو برافروخته بشن ...

    زبیده که نمی تونست جلوی خودشو بگیره , دستشو گذاشت رو دهنش و گفت : یا دوازده امام ...
    من نگاه می کردم و دیگه جرات نمی کردم سوالی بپرسم و اینکه خوشحالی بچه ها رو خراب کنم ...

    زود کیفم رو برداشتم و از پرورشگاه زدم بیرون ... هاشم دنبالم دوید و زود درِ ماشین رو باز کرد و من سوار شدم ...
    از اینکه اینطور من ساکت بودم , مرتب به من نگاه می کرد ...
    گفت : خوبی لیلا ؟ الان می ریم خونه ی خاله , همه چیز رو می فهمی ؟
    در حالی که قدرت حرف زدن نداشتم , گفتم : خیلی جدیه ؟ اتفاق بدی افتاده ؟
    چرا مادرت می خواد بیاد خونه ی خاله ؟ می خواد ما رو جدا کنه ؟
    گفت : نه عزیزم , این حرفا چیه ! ... مادر من این کارو نمی کنه ...
    یک اتفاقی افتاده که خیلی بده ...

    دیگه نتونستم جلوی اشکم رو بگیرم پرسیدم : برای خاله ام ؟

    گفت : نه بابا ... یکم حال خانجان به هم خورده , می خوان تو بری پیشش ...
    گفتم : خانجانم ؟ ... هاشم راست بگو چی شده ؟ حالش چرا بد شده ؟ اون که دیشب خوب بود ... نه , زیاد خوب نبود ...
    آره هاشم , دیشب حالش خوب نبود ... حسین خبر داده بود که هم زن اون هم زن حسن زاییدن و اونو خبر نکرده بودن ... ناراحت شده بود ...

    حالا قلبش گرفته ؟ ... ای وای خدای من , بیمارستانه ؟ ...
    هاشم حرف بزن , دارم سکته می کنم ... راست بگو ...
    گفت : عزیزم آروم باش , اگر چیزی شده بود من الان اینطوری می تونستم رانندگی کنم ؟ میگن حالش بد شده ، تو رو خواسته ... حتی بیمارستانم نبردن ...

    نگران نباش , عیادت می کنیم و برمی گردیم ... اصلا می خوای تو پیشش بمون ...
    شاید منم موندم تا حالش خوب بشه ...


    ناهید گلکار

  • ۱۶:۵۰   ۱۳۹۷/۳/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتادم

    بخش دوم



    ولی من از حالت هاشم و نوع حرف زدنش می فهمیدم که ماجرا اونی نیست که داره میگه ...
    بغض داشت و هنوز دستش می لرزید ...
    دیگه اصرار نکردم و ساکت شدم ... سکوتی که داشت از دورن داغونم می کرد ...
    جلوی در خونه شلوغ بود ... حسی تو بدنم نبود ... دلم می خواست فرار کنم .. .
    هنوز از ماشین پیاده نشده بودم و از مواجه شدن با اونچه که در انتظارم بود , می ترسیدم که ماشین انیس خانم هم نگه داشت و اون و آذر بانو و شوهرشم پیاده شدن ...
    هاشم با نگاهی غم زده به من گفت : بیا عزیزم ...
    بیا بریم تو خونه ... همه منتظر تو هستن ...

    بغضم ترکید و گفتم : راست بگو هاشم , خانجانم طوریش شده ؟
    سرشو تکون دادو خواست منو بغل کنه ...
    گفتم : ولم کن , حرف بزن ...

    آذر بانو درو باز کرد و گفت : لیلا جون بیا با هم بریم ...
    لب هامو به هم فشار دادم تا فریاد نزنم ...

    انیس خانم گفت : قربونت برم , طاقت بیار ... آروم باش دخترم ...


    پیاده شدم و با سرعت از پله ها بالا رفتم و وارد خونه شدم ...

    صدا زدم : خانجان ... خانجانم کجاست ؟ ...
    صدای شیون و واویلا و فریاد خاله که گفت : اومدی عروس یک روزه ؟

    به من فهموند که اتفاقی برای مادرم افتاده ...
    چند نفر خاله رو گرفته بودن و ملیزمان و ایران بانو اومدن سراغ من ...
    بی اختیار دویدم طرف اتاقم و درو باز کردم شاید اونجا ببینمش ...
    جایی که همیشه می نشست , خالی بود ...

    تو پاشنه ی در زانو زدم و نشستم ...
    هاشم منو گرفت تا رو زمین ولو نشم ...

    حتی یک صدای کوچیک از گلوم در نیومد ...

    فقط نفس نفس می زدم و اشک می ریختم و هراسون به بقیه نگاه می کردم ...

    همه سیاه به تن داشتن و من سفید ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۵۳   ۱۳۹۷/۳/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتادم

    بخش سوم



    صدای ایران بانو رو شنیدم که می گفت : تو رو خدا دورشو خلوت کنین ...
    خواهش می کنم شما برگردین تو اتاق ... من آرومش می کنم ...

    و خودشو رسوند به من و گفت : لیلا ... عزیزم بلند شو , ببرمت پیش خاله ...
    الان میان ببرنش , دیگه نمی تونی اونو ببینی ...
    در حالی که نمی تونستم نفس بکشم , ناباورانه گفتم : نه ... نه ... نمی خوام ... نمی خوام خانجانم مرده باشه ... ایران جان تو بگو دروغه ...
    گفت : بلند شو با من بیا ... آقا هاشم تو اون اتاقه , ببرش اونجا بذار مادرشو ببینه ...
    و دو تایی منو بردن اتاقی که جسم بی جان خانجانم رو گذاشته بودن ...
    دستم رو از دست هاشم کشیدم ... آروم انگار یکی گلوی منو گرفته بود و فشار می داد تا صدام در نیاد ...
    رفتم کنارش و دراز کشیدم و دستم رو انداختم روی سینه اش ... هنوز بدنش سرد نشده بود ...
    انگار خواب بود ...

    اون زمان خانجان فقط چهل و پنج سال داشت ... در اون حالت جوونیش بیشتر دیده می شد و برای اولین بار صورت اونو بدون نگرانی بدون تشویش دیدم ...

    اونقدر آروم بود که بهش حسودیم شد ...
    و گفتم : چطور دلت اومد منو تو شب عروسیم تنها بذاری و خودت اینطور آروم بخوابی ؟ یک شب خوشحالی رو نتونستی به من ببینی خانجان ؟ ...
    همین طور من حرف می زدم و هاشم و ایران بانو بالای سرم ایستاده بودن , از بیرون صدای داد و هوار و شیون بلند شد ...
    قیامتی به پا شده بود ...
    ایران بانو گفت : فکر کنم چیذری ها اومدن ... باید حسین و حسن باشن ...
    هاشم منو گرفت و گفت : بلند شو عزیزم , بسه دیگه ...

    و صدای حسین رو شنیدم که با گریه خانجان رو صدا می کرد و حسن که تو سر زنون اومدن تو اتاق ...
    از جام بلند شدم ... آغوشش رو باز کرد که منو بغل کنه و با صدای بلند گفت : لیلا , عروسیت عزا شد آبجی جونم ... خانجانم رفت ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۶:۵۶   ۱۳۹۷/۳/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتادم

    بخش چهارم



    دستش رو پس زدم و دست هاشم رو گرفتم و گفتم : منو ببر از اینجا ...
    آذر وسط اون شلوغی خودشو به من رسوند و گفت : لیلا جون برات لباس آوردم , می خوای عوض کنی ؟
    مات بودم ... هنوز درست نمی فهمیدم چه اتفاقی برام افتاده ...
    منو بردن اون اتاق و با ایران بانو لباس سفید رو از تنم در آوردن و سیاه تنم کردن ...
    همون جا , گوشه ی دیوار مات زده نشستم ...

    خاله زار و نزار اومد پیشم ...
    همدیگر رو بغل کردیم و های های گریه کردیم ...

    پرسیدم : خاله چی شد ؟ خانجانم که خوب بود , چرا یک مرتبه اینطوری شد ؟ ...
    گفت : نمی دونم به خدا ... دیشب تا دیروقت گریه کرد ... ناگوارش شده بود , خیلی بهش برخورد وقتی شنید دو تا نوه اش به دنیا آمدن و اونو خبر نکردن ...
    خیلی سعی کردم آرومش کنم , حتی بهش گفتم فردا می ریم و خودم می زنم تو گوش حسین ...
    بهش گفتم تقصیر خودته , چرا کوتاه میای و منتظری اون بیاد دنبالت ؟ اونجا خونه ی توس ...

    با همون گریه خوابید ...
    صبح نزدیک ساعت هشت اومدم بهش سر بزنم , دیدم هنوز خوابه ... چون سابقه نداشت رفتم سراغش , دیدم مدت هاست تموم کرده ...
    ولی تو خوب کردی به حسن و حسین چیزی نگفتی ... آبروریزی می شد و فایده ای هم نداشت ...

    باشه به موقع خودم می دونم چیکار کنم ... الان دردمون کم نیست , نمک نپاشیم بهتره ...


    خانجان رو تو امام زاده علی اکبر چیذر دفن کردیم ... ترتیب همه ی کاراشو حسن و حسین و عموم دادن ...
    همون جا تو مسجد مراسم گرفتن ولی خونه ی خاله مرتب پر می شد و خالی می شد ...

    تمام فامیل و دوست و آشنایان انیس الدوله و خاله از تهران و قلهک میومدن ...
    دیگ های غذا تو حیاط بار گذاشته شده بود و مرتب شام و ناهار و صبحانه سفره های بزرگ پهن می شد ...

    و من گیج و منگ مثل یک روح سرگردون راه می رفتم ...
    شب ها تو رختخواب خانجانم می خوابیدم و هاشم کنارم جا پهن می کرد و در حالی که دستم تو دستش بود , می خوابید ...
    انیس خانم شیک ترین و گرونقیمت ترین لباس های مشکی رو برای من تهیه می کرد و وادارم می کرد هر روز یکی از اونا رو بپوشم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۵۹   ۱۳۹۷/۳/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتادم

    بخش پنجم



    تا روز هفت وقتی از خاک برمی گشتیم , هاشم رفته بود که مادر و خواهراش رو راهی کنه ...

    همه اون شب خونه ی خاله شام دعوت بودن ...
    حسین منو تنها گیر آورد و بازوی منو گرفت و در حالی که اشک تو چشمش جمع شده بود , به زور کشید کناری و گفت : تو چرا با من حرف نمی زنی ؟ تو تنها خواهر منی ... عزیز منی ...
    من چیکار کردم که تو از دستم اینقدر ناراحتی ؟ ...
    گفتم : واقعا نمی دونی یا خودتو زدی به اون راه ؟

    گفت : نمی دونم , به پیر و پیغمبر نمی دونم ... منِ بدبخت که دارم زندگی خودمو می کنم  , به کار تو کاری نداشتم ... حرفی زدم ؟ دستم رو جلوت دراز کردم ؟ اصلا تو رو دیدم که دلتو برنجونم ؟
    گفتم : گله های من باشه برای بعد ... با خانجان چیکار کردی ؟ برای چی نمی اومدی دنبالش ؟ ... چرا یک سر بهش نمی زدی ؟ ... چرا وقتی بچه ات به دنیا اومد نیومدی ببریش  ؟
    گفت : آبجی جون به خدا فکر می کردم پیش تو خوشحاله , اینجا همش برای تو گریه می کرد ... خوب اگر می خواست بیاد , چرا نیومد ؟ مگه من بهش گفتم نیا ؟
    بچه ها که به دنیا اومدن , گفتن عروسی توئه ... دیدم اگر بیام دنبالش , دلش پیش تو می مونه ...

    یکی نباید می برد و میاوردش ؟ ... من گرفتار بودم ... به خدا می خواستم فردای عروسی بیام بیارمش , به کمکش احتیاج داشتم ... مادر شریفه از دو تا بچه نمی تونست مراقبت کنه ...
    آخه مادرم بود , مگه می شه بدشو بخوام ؟
    گفتم : همینو بهت می گم , برات بسه ... اون شب از غصه ی کارای تو و حسن دق کرد ... می دونستی ؟

    حالا برو وجدانت رو آروم کن ... این حرفا رو به وجدانت بزن ... البته اگر می تونی ...

    خودتم می دونی که داری بهانه در میاری ... می دونی که اگر آدم کسی رو خواسته باشه , بدون بهانه  می ره طرفش و تنهاش نمی ذاره ...

    پس تو مادرت رو به زبون می خواستی و حالام چون بهش احتیاج داشتی , می خواستی ببریش ...
    از این به بعد در حسرت یک نگاه مهربونش بمون و تا ابد بسوز ...

    چون اگر خانجانم تو این سن کم از این دنیا رفت , مقصرش تو بودی و بس ...

    دیگه باهات حرفی ندارم ... برو با زن و دخترت خوش باش ...



    ناهید گلکار

  • ۱۷:۰۳   ۱۳۹۷/۳/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتادم

    بخش ششم



    گریه کنون گفت : تو عمه شدی , نمی خوای دختر داداشت رو ببینی ؟ بچه ی حسن پسره , میگن شکل تو شده ...
    گفتم : نمی دونم چرا این روزا همه ی نوازدها شکل من شدن ؟ ...

    نه , نمی خوام ببینم ... چون دل بستن به تو و کسانی که مربوط به تو می شن , با عاطفه ای که در تو سراغ دارم یک جور عذابه ...
    خاله ما رو از دور دید و اومد جلو و به حسین گفت : لیلا رو راحت بذار حسین .. حساب و کتاب تو رو که پر هم شده به زودی می رسم , الان وقتش نیست ...
    لیلا برگردیم مهمون داریم ...
    حسین که رفت , گفتم : خاله شاید اگر اون شب من بیشتر به خانجان می رسیدم اینطوری نمی شد ...
    گفت : مثل احمق ها حرف نزن , تو عروس بودی و وظیفه ی ما بود که مراقب تو باشیم ... بعد از مدت ها اون شب خوشحال بودی ...

    دیگه نبینم از این فکرا بکنی ... تو کاری نکردی , بیخودی خودتو سر زنش نکن ...
    عمر آبجیم هم همین قدر بود , تا پیمونه سر نیاد هیچ اتفاقی برای کسی نمیفته ...

    اگر آدم به این زودی و هیچ و پوچ می خواست بمیره , من تا حالا هفت کفن پوسونده بودم ...


    اون شب بعد از مراسم و شام , من با هاشم و انیس خانم برگشتم خونه ی اونا ...
    یکراست رفتم بالا و در کمدم رو باز کردم و ویولنم رو برداشتم ...
    این بار فقط می خواستم برای خانجانم بزنم ...
    شاید وجودم رو که یک پارچه آتیش شده بود و برای از دست دادن مادرم می سوخت , خاموش کنم ...


    ساز رو گذاشتم روی شونه ام و شروع کردم به زدن ...

    رفتم به دوران بچگی ... وقتی اون موهامو می بافت و کنارم می خوابید و قصه ی پیرزنی رو می گفت که حیاط ش قد یک غربیل بود ...

    یا زمانی که لقمه لقمه غذا رو تو دهنم می گذاشت و منو با محبت می بوسید ...
    وقتی آسیب می دیدم اونم پا به پای من گریه می کرد و من وادار می شدم که اشکم رو پاک کنم و بگم خانجان دیگه دردش خوب شد , گریه نکن ...
    وقتی اونو پدرم گندم ها رو درو می کردن و من وسط گندم زار می دویدم و بازی می کردم , صدای خانجان رو به وضوح شنیدم که فریاد می زد : ندو لیلا ... می خوری زمین ... برگرد , زخمی میشی ...


    همین طور که می نواختم , احساس کردم دستش روی گونه هامه و داره منو لمس می کنه ...



    ناهید گلکار

  • ۱۷:۰۷   ۱۳۹۷/۳/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتادم

    بخش هفتم



    وقتی چشمم رو باز کردم , دیدم هاشم رو تخت نشسته و نگاهم می کنه ...

    چشمش پر از اشک بود ...
    نشستم رو صندلی و مدتی به همون حال ویولن به دست موندم ...
    اومد جلو و گفت : آروم شدی ؟
    گفتم : آره , خیلی ... عجیبه که من هر وقت این ساز رو می زنم ؛ هر فکری که تو سرم باشه , می رم همون جا ...
    هاشم این ساز برای من یک چیز غریبه , انگار باهاش به دنیا اومدم ... وقتی می زنم , می رم تو رویا ...
    گفت : برای همینه که سحرآمیز می زنی ... منم می رم تو رویا , چه برسه به خودت ... حالا بیا بخوابیم , خسته شدی ...


    احساس کردم هاشم بوی الکل می ده ...
    پرسیدم : بوی چیه ؟ تو چیزی خوردی ؟
    گفت : نه , من که با تو بودم ...

    گفتم : بوی الکل میاد ...
    گفت : ای داد بیداد ... صد بار گفتم این ادکلن رو نزنم , همه میگن بوی الکل می ده ... ببخشید الان لباسم رو عوض می کنم ...


    رفتم تو فکر ... آیا من اشتباه کردم ؟ ... مثل اینکه دهنش بو می داد ...
    نه , هاشم می دونه من چقدر از این کار متنفرم ... نمی کنه , اونم تو شب هفت مادر من ...

    نه , محاله ... حتما ادکلنش بوی بد می داده ...


    صبح با نوازش دست اون از خواب بیدار شدم ...
    تا چشمم رو باز کردم , گفت : عزیز دل من , حالش خوبه ؟
    گفتم : ببخشید از راه نرسیده , شماها رو انداختم تو زحمت ...
    گفت : اصلا فکرشم نکن ... تا آخر عمرم در خدمتم , بانو جانم ...
    من دارم می رم سر کار ...
    گفتم : میشه امروز برم پرورشگاه ؟
    گفت: زود نیست به نظر خودت ؟ حالشو داری ؟

    گفتم : آره ... سرم گرم کار میشه , فراموش می کنم ...
    گفت : باشه ... پس حاضر شو , سر راه می رسونمت ...


    اون روز وقتی وارد پرورشگاه شدم , اوضاع رو به هم ریخته و بچه ها رو پریشون دیدم ...



    ناهید گلکار

  • ۲۰:۲۳   ۱۳۹۷/۳/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زارهای طلایی🌾🌾🌾

    قسمت هشتاد و یکم

  • ۲۰:۲۶   ۱۳۹۷/۳/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتاد و یکم

    بخش اول



    زهره انتهای سالن تو صف نامرتبی که برای ناشتایی بسته بودن , ایستاده بود ...

    عده ی زیادی از بچه ها تو راهرو  پخش و پلا بودن ...
    به نظر می رسید اوضاع کاملا از دستم در رفته ...
    زهره یک لحظه برگشت و تا چشمش به من افتاد , داد زد : لیلا جون اومد ...

    و دوید طرفم و با گریه خودشو انداخت تو بغلم و گفت : لیلا جون اومدی ؟ ما رو ول نکردی ؟
    گفتم : آره قربونت برم , چرا نیام ؟ باز کی به شما ها گفته من نمیام ؟ چرا گریه می کنی ؟
    گفت : زبیده خانم , زهرا رو زندانی کرده ... اونو زده ...
    فریاد زدم :  الهه ... الهه ...

    دوید اومد جلو ... پرسیدم : این بچه چی میگه ؟
    گفت : چیزی نشده ... ناراحت نشین ... آخه بچه ها به حرف زبیده خانم گوش نمی کنن ...
    زهرا می خواست از راه مدرسه فرار کنه , از چند تا کوچه اونورتر آقا یدی گرفتش و آورد ...
    گفتم : تو کجا بودی ؟ مگه نگفتم با بچه ها برو مدرسه و برگرد ؟ ...
    گفت : من بودم به خدا , لیلا خانم از آخر صف فرار کرده بود ... اگر آقا یدی نفهمیده بود معلوم نبود چی می شد ...
    گفتم : زهرا کجاست ؟ ...
    گفت : تو انبار زغال ها ...

    از حرص دندون هامو به هم فشار دادم و گفتم : وای زبیده ... وای بر تو ... این بار پدرت رو در میارم , می کشمت ... کجاست ؟
    با دست آشپزخونه رو نشون داد ...

    با سرعت رفتم طرف آشپزخونه ... با لگد درو باز کردم ... اون داشت به همون روش سابق خودش با حمیده و نسا , پنیر رو لای نون می ذاشت تا بده دست بچه ها ...

    فریاد زدم : باز تو چشم منو دور دیدی و بچه ها رو اذیت کردی ؟ این بار ازت نمی گذرم ...

    و رفتم سراغ زهرا ... در قفل بود ...
    فریاد زدم : بده من کلیدشو ...
    گفت : شما که نمی دونی چی به روزم آوردن ... خاک بر سرم کنن اگر می خواستم اونا رو اذیت کنم ...
    دختره پررو داشت منو می زد ... فرار کرده بود , نمی خواست برگرده ...



    ناهید گلکار

  • ۲۰:۳۱   ۱۳۹۷/۳/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتاد و یکم

    بخش دوم



    با صدای بلند گفتم : کلید رو بده من ... از جلوی چشمم گمشو , برو تا تکلیفت رو روشن نکردم نمی خوام ببینمت ...
    برو تو اتاقت , درو ببند تا من بیام ...

    قفل رو که چرخوندم و درو باز کردم , بدنم از حس رفت ...
    زهرا کنار گونی های خاکه زغال نشسته بود ... بلند شد و دوید طرف من و با صدای بلند گریه کرد و گفت : من فقط می خواستم برم بابام رو ببینم ... دیگه نمی خوام اینجا بمونم , اگر شما نباشی نمی مونم ... اگر نذارین برم خودمو می کشم ...
    سرشو گرفتم تو دستم و گفتم : آروم باش ... گریه نکن ... بیا بریم , تموم شد ... از کی اینجایی ؟

    گفت : از دیروز صبح ...
    آوردمش بیرون و نگاهی به صورتش و بدنش انداختم ... جای پنجه های دست زبیده روی صورت و بازوی بچه مونده بود ...
    دیگه دیوونه شده بودم ...
    گفتم : عزیز دلم خودم می برمت پیش بابات ... ببخش سرم شلوغ بود , اما این بار قول می دم ... ولی تو هم نباید فرار می کردی ... تو بزرگ شدی , بچه های دیگه به تو نگاه می کنن ... مگه تو اونا رو درس نمی دی ؟
    وقتی یکی قد تو , معلم بشه پس خیلی باید عاقل و فهمیده باشه ...

    تو تنها بچه ی کلاس سوم ما هستی ... از همه بالاتری ... وقتی سوادت بیشتره , یعنی فهمت هم باید بیشتر باشه ... چرا صبر نکردی تا من برگردم ؟
    گفت : زبیده خانم همش میگه شما دیگه ما رو ول می کنی ... آخه شما عروسی کردین ... شوهر پولدار دارین , ما رو می خواین چیکار ؟ ...

    گفتم : نسا بیا این بچه رو ببر حموم ...
    گفت :  چشم خانم , ولی آب سرده ...
    گفتم : تو دیگ بذار , زود گرم بشه ... الهه تو هم برو , تون حموم رو زغال بریز و روشنش کن ...
    حمیده چرا سماور رو روشن نکردی ؟ بچه ها چی بخورن ؟
    گفت : زبیده خانم گفت ...
    گفتم : زبیده غلط کرده با تو که خبر آوردی ... وقتی میر فتم چه سفارشی بهت کردم ؟ ... وظیفه ات چی بود ؟ بهت نگفتم صبح اول وقت سماور رو روشن کن ؟ زود باشین ...
    زیردستی ها رو بذار ... سفره پهن کنین برای این بچه ها ... زود باشین ...
    بعد رفتم تو راهرو و صدا زدم : بچه هایی که باید برن مدرسه , بیان ناشتایی بخورن دیرشون نشه ...
    بقیه صبر کنن تا چایی حاضر بشه ...



    ناهید گلکار

  • ۲۰:۳۴   ۱۳۹۷/۳/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتاد و یکم

    بخش سوم



    تند تند همه چیز رو روبراه کردم ... بچه ها به صف شدن و به سر و و ضع اونا رسیدم ...
    کیف هاشونو نگاه کردم و بوسیدمشون ... و سپردمشون به یدی و الهه و برگشتم تا ناشتایی بقیه ی رو بدم  ...
    دو نفر رفتن برای شستن ظرف ها و چند نفر رو وادار کردم پرورشگاه رو تمیز کنن ...
    ساعت نزدیک نه بود که دیدم معلم های بچه ها خیلی خونسرد یواش یواش از تو حیاط دارن میان ...

    رفتم جلوی در و گفتم : ببخشید خانما , مهمونی تشریف میارید ؟ بادبزن لازم دارین ؟ 

    اومدن جلو و یکشون گفت : به خدا ما هر روز زود میومدیم ... ولی بچه ها صبح ها آماده نمی شن , هروقت میایم تا ده طول می کشه تا کلاس تشکیل بشه ...
    گفتم : اون وقت شماها اینجا چیکاره بودین ؟ سر خود ساعت کارتون رو کم کردین ؟ ... به به ... هر معلمی این طوری بیاد سر کلاس , بچه ها باهاش همین کارو می کنن ...
    اگر عرضه ندارین همین الان معرفیتون کنم اداره , یکی دیگه رو جای شما بفرستن ...
    گفت : نه نه , خانم ... چشم , الان شروع می کنیم ...
    گفتم : امروز یک ساعت بیشتر می مونین و از این به بعد هم هر روز سر ساعت طبق برنامه , سه ساعت کلاس دارین ... پیشرفت بچه ها رو هم هر هفته خودم کنترل می کنم ...


    بچه ها که رفتن سر کلاس , همه چیز آروم شد ...
    رفتم سراغ زهرا ...
    وقتی کلاس تشکیل می شد , بچه های کوچیک رو می بردیم اتاق بازی ...
    زهرا هم اونجا بود ...

    کوچیکترا داشتن با عروسک ها شون بازی می کردن و زهرا یک گوشه گز کرده بود ...
    کنارش نشستم ... بی اختیار اشک تو چشمم جمع شد ...

    خیلی دلم براش می سوخت ... اون منو یاد خودم مینداخت ...

    نمی دونستم چطور می تونم مرهمی به دل زخم خورده ی اون باشم ؟ ...



    ناهید گلکار

  • ۲۰:۳۷   ۱۳۹۷/۳/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتاد و یکم

    بخش چهارم



    گفتم : میشه فراموش کنی ؟ دیگه فکرشو نکن ...
    من می دونم که دنیا برای تو اینطوری نمی مونه ... بهت قول می دم تا وقتی بابات نیومده , هوای تو رو داشته باشم ... نمی ذارم دیگه کسی بهت آسیب برسونه ...
    گفت : لیلا جون من باید از اینجا برم ... ما خونه داریم , خودمون زندگی داریم , من می تونم از زهره مراقبت کنم تا بابا بیاد ...
    گفتم : حرف منو قبول داری ؟
     گفت : بله , دارم ...
    گفتم : نمی تونی عزیزم , برات سخت میشه ... هم تو هم زهره از درس هم میفتین ... اینجا با دوستات هستی , منم دیگه تنهات نمی ذارم ... غصه ی خورد و خوراکت رو نداری ...
    گفت : همه میگن شما زن یک آدم پولدار شدین و به زودی می رین ...
    گفتم : هیچ کس نمی تونه ما رو از هم جدا کنه ... من تازه می خوام بهت ویولن زدن یاد بدم ...
    صورتش از هم باز شد و با خوشحالی پرسید : تو رو قرآن راست میگین ؟ یاد می دین ؟ .. با ویولن شما بزنم ؟
    گفتم : می خوای ببرمت پیش استاد خودم ؟

    گفت : خودتون یاد بدین , بیشتر دوست دارم ...
    گفتم : پس دست بده و زود یاد بگیر ... و هر وقت من نبودم تو برای بچه ها ساز می زنی , قبول ؟

    پرید تو بغلم و منو محکم گرفت و سرشو گذاشت رو سینه ام و گفت : پیش بابام هم منو می برین ؟
    گفتم : اون که حتما , قول دادم ... خوب حالا امروز رو تو مراقب بچه ها باش , الهه تو آشپزخونه کمک کنه ...

    پاشو دختر خوب من , خیلی امروز بهت احتیاج دارم ...



    ناهید گلکار

  • ۲۰:۴۱   ۱۳۹۷/۳/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتاد و یکم

    بخش پنجم



    تا نزدیک غروب سراغ زبیده نرفتم ...

    داشتم تدارک شام رو می دیدم که آقا یدی اومد و گفت : لیلا خانم , آقا هاشم دم در منتظره ... میگن زود بیاین ...
    کتم رو انداختم رو شونه هام و دویدم دم در ...
    هاشم برخلاف همیشه از ماشین پیاده نشده بود ...
    با دیدن من گفت : بدو عزیزم , می خوام ببرمت جایی ...
    گفتم : وای , نمی دونی امروز چی شد ... زبیده باز بچه ها رو زده ... باورت نمی شه , زهرا رو تو انباری از دیروز زندانی کرده ... باز به همه گفته من دیگه نمیام ...
    خلاصه دردسرت ندم , بعدا برات تعریف می کنم ... تو برو خونه , من الان نمی تونم بیام ... باید تکلیف اونو روشن کنم ...
    گفت : ای بابا , می خوای بیرونش کنم ؟
    گفتم : نه بابا ,, نمی خوام بیجاره از نون خوردن بیفته ... گناه داره , خدا رو خوش نمیاد ... می خوام بترسونمش ...
    گفت : اون بیجاره است ؟ بهت قول می دم یک عالمه پول جمع کرده باشه , حتما خونه هم داره ...
    گفتم : فکر نکنم ... یک بار دیگه هم اینو گفتی , اون بار شک کردم ولی این پرورشگاه آه نداره با ناله اش سودا کنه ... من الان اینجام , می بینم که نمی شه ... همیشه کم داریم ... نه , اینطور آدمی نیست که از شکم این بچه ها بزنه ...
    تو برو خونه , من میام ...
    گفت : نه نمی رم , همین جا منتظرت می شم ... برو زودتر بیا ...
    گفتم : هاشم , تو رو خدا معذبم نکن ... اینجا باشی دلم شور می زنه برای تو ...
    گفت : آخ که من قربون اون دلت برم که برای من شور می زنه ... باشه بانو , من می رم یک دوری می زنم و برمی گردم دنبالت ... بدون تو دیگه نمی تونم برم تو اون خونه ...
    روشن کرد و یکم رفت جلو و دوباره نگه داشت و سرشو از پنجره کرد بیرون و گفت : راستی بهت گفتم چقدر دلم برات تنگ شده بود ؟
    گفتم : برو خودتو لوس نکن ... ماشینت اومده اینجا تو رو آورده , خودت که نیومدی ...

    خندید و رفت ...



    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان