خانه
106K

رمان ایرانی " یکی مثل تو "

  • ۱۵:۵۰   ۱۳۹۶/۷/۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " یکی مثل تو "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺

  • leftPublish
  • ۰۰:۰۷   ۱۳۹۶/۷/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سوم

    بخش ششم




    اون روز , آیدا سر ساعت اومد دنبال من و رفتیم به اون تولد ...
    یک خونه ی چهار طبقه تو خیابون شریعتی ... در بزرگ آهنی باز شد ...
    سمت راست حیاط یک راهی بود که به شش تا پله ی بلند ختم می شد ... بقیه ی حیاط باغچه کاری و آبنما بود ...
    وارد یک راهرو شدیم ... یک خانم پیر شاید هفتاد ساله با شلوارک و تاپ که یک ژاکت هم روی شونه هاش انداخته بود و یک سیگار لای انگشتش و ناخن های لاک زده ی بلند , با یک خانم میانسال که لباس خواب به تن داشت و تمام بدنش از زیر اون پیدا بود , حرف می زدن ...
    من از خجالت رومو برگردوندم و از کنار اونا رد شدیم ...
    آیدا سلام کرد ... اون خانم پیر با دقت نگاهی کرد و گفت : آیدایی ؟
    گفت : بله سودی جون ...

    روشو بر گردوند و به حرفش با اون خانم ادامه داد ...
    ما چهار طبقه از پله ها رفتیم بالا ...

    از آیدا پرسیدم : خانمه رو می شناختی ؟
    گفت : آره سودی جون بود , مادربزرگ پریسا ... اون خانم هم مامانش بود ولی با من زیاد خوب نیست ... منم بهش سلام نکردم ...
    گفتم : چه رابطه های جالبی , چه مادر بزرگ جالب تری ... مگه اونا تولد نمیان ؟ ...
    گفت : واااا ؟ برزو ؟ اونا بیان چیکار ؟ ...
    گفتم : واااا ؟ آیدا ؟ خوب بیان تولد دخترشون ...
    گفت : گمشو ,  شوخی می کنی ....
    راستش یکم گیج شدم ...

    به یک هال کوچیک وارد شدیم ... پرسیدم : تو مطمئنی اینجاست ؟ مثل اینکه خبری نیست , مامانشم خبر نداشت ... به خدا آیدا بیا برگردیم ... چون با لباس خواب اومده بود بیرون ...

    گفت : بیا بریم ... صد بار تا حالا اومدم ...

    و زنگ زد ... یک مرتبه در باز شد و صدای وحشتناک موزیکی که با صدای خیلی بلند نواخته می شد و رقص نور و یک عده که اون وسط بالا و پایین می پریدن ,  به من فهموند که اشتباه نیومدیم و اینجا تولده ...
    دیگه از اون به بعد نمی شد فهمید کی چی می گه ولی اینو فهمیدم کسی که درو باز کرد ,  خود پریسا بود ...
    بیشتر از پنجاه نفر توی یک دود غلیظ می رقصیدن ... انواع مشروبات الکلی ... مواد ... هر چیزی که فکرشو بکنی به راحتی در دسترس بود ...

    در گوش آیدا گفتم : نگیرنمون ؟
    گفت : عمراً ... صدا از اینجا بیرون نمی ره ... پنجره ها سه جداره ست ... درا قفل مرکزی دارن ... پایین مامور داره با زنگ خطر ... خیالت راحت ...
    گفتم : اینجا ایرانه ؟ باورکردنی نیست ... ببین پسر دخترا رو چی پوشیدن ؟ وایییی , عجب جایی منو آوردی ...
    آیدا زد تو پهلوی من و گفت : چشمت رو درویش کن , فقط باید منو نگاه کنی ...

    گفتم : چه توقع های بیجا داری ؟ چرا مثل عقب مونده ها رفتار می کنی ؟ اگر می خواستی تو رو نگاه کنم , برای چی منو آوردی اینجا ؟

    چند تا از دوستای دانشگاهی اومدن جلو و خوشحال شده بودن که من بالاخره تو مهمونی های اونا شرکت کردم و می خواستن به من مشروب بدن ...
    با همون لحن شوخی و خنده گفتم : مامانم دعوا می کنه ...

    و از زیرش در رفتم ... همین طور که  اطراف نگاه می کردم , چشمم افتاد به پیراهنی که مامانم دوخته بود ... من اون پیراهن رو بارها و بارها روی مانکن مامان دیده بودم و برای من قابل حدس بود که اون دختر با این که پشتش به من بود و داشت با کسی حرف می زد , باید نسترن باشه ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۰۱   ۱۳۹۶/۷/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🍁🍂   یکی مثل تو   🍂🍁

    قسمت چهارم

  • ۱۲:۰۷   ۱۳۹۶/۷/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت چهارم

    بخش اول



    بی اختیار مراقب بودم ببینم چیکار می کنه ...
    آیدا اصرار می کرد منو ببره برقصم ... با لحن تندی گفتم : دیگه به من نگو چیکار کنم ... من رقص بلد نیستم , ولم کن ...
    گفت : خیلی خوب حالا چرا ناراحت می شی ؟

    و رفت ...
    از دور می دیدم که نسترن هم مثل من بلاتکلیف مونده ...
    رفت یک گوشه نشست ... دو تا دختر دیگه ام پیشش بودن ...
    مدتی گذشت دیدم نسترن از جاش بلند نمی شه مثل بقیه برقصه ...
    هوای اون خونه برای من خیلی سنگین شده بود و احساس می کردم نمی تونم نفس بکشم ...
    محیط اونجا رو هم دوست نداشتم ... قصد کردم یواشکی بزنم بیرون ولی یک حسی به من گفت که نسترن هم الان مثل منه ...
    از پشت سرش رفتم و خم شدم و گفتم : می خوای فرار کنیم ؟
     برگشت و با تعجب منو نگاه کرد ... مدتی همین طور موند و پرسید : اشتباه نمی کنم ؟ آقا برزو ؟ شما اینجا چیکار می کنین ؟ ...
    دوباره پرسیدم : فرار کنیم ؟

    کمی به اطراف نگاه کرد و گفت : برای چی ؟
     گفتم : من دارم می رم , اگر میای بیا بریم ...

    یک فکری کرد و گفت : خوب , نمی دونم ... آره , بدم نمیاد ... بریم ...

    بلند شد و رفت از یکی از اتاق ها کتشو بر اشت و اومد و بازوی منو گرفت و برگشت نگاهی به دوستاش کرد و دستشو تکون داد و گفت : بای , بای ...
    با هم رفتیم به طرف در ...
    صدای آیدا رو شنیدم که از دور منو صدا کرد ... درو باز کردیم و از خونه خارج شدیم ...

    آیدا خودشو رسوند و صدا زد : برزو ... کجا می ری ؟

    در بسته شد ... به هم نگاه کردیم و زدیم زیر خنده و همین طور که بلند بلند می خندیدیم با سرعت از پله ها رفتیم پایین ...

    باز آیدا داد زد : برگرد برزو ... نرو ...
    ولی ما پشت سرمون رو هم نگاه نکردیم و از خونه خارج شدیم ...
    گفتم : صبر کن الان تاکسی می گیرم ...
    گفت : من ماشین دارم ... یکم پایین تر پارک کردم ...
    زیر لب گفتم : خاک بر سرت کنن برزو , این یک وجب بچه هم ماشین داره ...

    و دنبالش رفتم و سوار شدیم و با هم راه افتادیم ...
    پرسیدم : تو اینجا چیکار می کردی ؟ ...
    گفت : من باید بپرسم تو اینجا چیکار می کردی ؟ چون پریسا دختر دایی منه ... دعوت داشتم ...
    گفتم : واقعا ؟ این پریسا با همه یک رابطه ای داره ... دیگه دارم بهش مشکوک می شم ... خوب من و پریسا ... یعنی دوست ... دوست دوستمه ... دیدی چقدر به هم نزدیکیم ؟ ...
    خنده ی قشنگ و بلندی کرد و پرسید : پس خودت پریسا رو نمی شناسی ؟
     گفتم : نه , با آیدا اومدم ...
    گفت : آیدا ؟ آهان همونی که باباش از اون گردن کلفت های شهره و به کسی بروز نمی ده ؟ می دونی دخترِ کیه ؟
    گفتم : نه , هیچ وقت ازش نپرسیدم ...
    گفت : ولی پریسا می دونه و به منم گفته ولی قسم داده به کسی نگم ... می دونی خانواداش خیلی مذهبی هستن ؟
    گفتم : نههههههه ... واقعا بهش نمیاد ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۱۳   ۱۳۹۶/۷/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت چهارم

    بخش دوم




    تلفنم مرتب زنگ می خورد ... آیدا بود و من ترجیح می دادم جوابشو ندم ...
    پرسید : آیداست زنگ می زنه ؟ چرا جواب نمی دی ؟ دوست دخترته ؟ ...
    گوشی رو گذاشتم روی سایلت و گفتم : من دختر ندارم که دوست داشته باشه ...
    خندید و گفت : با آیدا دوستی ؟
    گفتم : تو دانشگاه  همکلاسی هستیم ... خوب آره , دوستم هستیم ولی دوست دخترم نیست چون من دختر ندارم ...
    گفت : فکر کنم صد تا سوال بپرسم یکیشو درست جواب نمی دی ... وقتی تو خونه تون ادای منو درآوردی فهمیدم که اخلاقت چطوریه ...
    گفتم : وای خواهر ... ناراحت نشدی که ؟ ... باور کن منظور خاصی نداشتم , معذرت می خوام ... فکر نمی کردم متوجه شده باشی ... فریده خانم چی ؟ اونم فهمید ؟ ...
    گفت : نمی دونم ... حرفی که نزد ... یعنی مهم هم نبود ... می دونی تو مهمونی دختره در مورد تو چی گفت ؟
    گفتم : در مورد من ؟ بگو ببینم ...
    گفت : یکشون به من گفت اون طرفو نگاه نکن ... یکی با کت و شلوار آبی اومده , فکر کنم دفعه ی اولشه اینجور جاها میاد ... حیرون و سرگردونه ولی مرتیکه خیلی خوشگله , کثافت ...
    گفتم : الان تو داری تلافی می کنی که ادای تو رو درآوردم ؟ تو این مهمونی ها شماها از هم اینطوری تعریف می کنین ؟

    با صدای بلند خندید و گفت : تو چقدر بانمکی ... نه بابا , تلافی چیه  .. منظورم این بود که نگاهت کردم ولی نشناختمت ...
    دخترا این طورین دیگه ... خیلی با ظهر فرق کرده بودی , برای اینکه لج اون دخترا رو دربیارم با تو اومدم بیرون ... همشون از تو خوششون اومده بود ... اگر نه نمی خواستم بیام , می ترسم پریسا ناراحت بشه ...
    ولی وقتی دیدن من با تو راه افتادم , شوکه شدن ... حتی تصورم نمی کنن که من با تو قبلا آشنا بودم ...
    الان از حسودی دق می کنن ... برسونمت خونه خودتون ؟
    گفتم : نه ... هر کجا نگه داری , پیاده می شم ... خودم می رم ...  اونا رو که دق دادی بسه دیگه ... زحمت رو کم می کنم ...
    چند تا گاز محکم به ماشین داد و گفت : اونقدرما به ماهرو جون زحمت مدیم , حالا یک شبم عزیز دردونه ایشون رو می رسونیم ... چی می شه مگه ؟ ...
    گفتم : از کجا می دونی عزیز دردونه ماهرو جونم ؟ ...
    گفت : به حرف هاشون دقت نکردی ؟ ... فقط می گه بروز این کار کرد , برزو اون کارو کرد ... همه ی کارات هم به نظرش خوب و درسته ... تو برای ماهرو خانم بهترین پسر دنیایی ...




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۲۰   ۱۳۹۶/۷/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت چهارم

    بخش سوم




    گفتم : تو چی ؟ برای مامانت بهترین دختر دنیا نیستی ؟
    گفت : گاهی آره و گاهی نه ...
    گفتم : ولی اون , گاهی نه ها رو , مامانت به کسی نمی گه ... تو می دونی و خودش ... منم همین طور ... گاهی نه رو , فقط من می دونم و ماهرو خانم ...
    نسترن منو جلوی در خونه پیاده کرد و قبل از اینکه من بتونم ازش تشکر کنم , گفت : شب به خیر ...

    و گاز داد و رفت ...
    زیر لب گفتم : اشکالی نداره , ما از قبل با هم آشنا بودیم ... دختره طفلک امروز با هم آشنا شدیم می گه از قبل ...
    کلید انداختم رفتم تو ... دیدم همه تو خونه ی ما جمع شدن ... رستم و مژگان , دایی , سهراب و شیرین , دور هم شام می خوردن ... از دیدن من تعجب کردن ... با اونا دست دادم و روبوسی کردم و گفتم : به به ... چشم منو دور دیدین صفا سیتی راه انداختین ؟ ...
    مامان با تعجب پرسید : چی شد ؟ چرا برگشتی ؟
    گفتم : من اینطوریم دیگه ... با آیدا می رم , با نسترن برمی گردم ... باورت می شه مامان ؛ با دختر فریده خانم اومدم ؟
    رستم گفت : آرزو بهر جوانان عیب نیست ... چطوری داداشم ؟ ...
    گفتم : آرزو نبود , نسترن بود ...
    مژگان که از شوخی های من خیلی خوشش میومد , با صدای بلند خندید ...
    پرسیدم : کو اون فسقلی ؟ ...
    گفت : سلام آقا برزو ... خوبین ؟ ... کیان خوابه ... دیر اومدی عمو جونش ...

    مامان یک بشقاب برای من گذاشت و گفت : چی شد راستی ؟ چرا برگشتی ؟ ...
    گفتم : بکش برام تا من این کت و شلوار عاریه ای رو دربیارم که امشب تابلو شدم ... مثل اینکه دخترا مسخره ام کردن ...
    مامان گفت : پرسیدم چی شد برگشتی ؟
    گفتم : همون که از صد فرسخی تشخیص دادین , همون شد ...
    لباس که عوض کردم کت و شلوار رو تا کردم و گذاشتم روی مبل و گفتم : شیرین خانم دستت درد نکنه , اینا رو با خودت ببر ...

    و نشستم سر سفره ...
    سهراب پرسید : به خاطر کت و شلوار , مشکلی پیش اومد ؟
    گفتم : نه بابا , تقصیر ماهرو خانمه ... خودشم نباشه وجدانشو دنبال من می فرسته ... ولی به خدا با نسترن اومدم خونه ...
    مامان گفت : درست حرف بزن ببینم راست می گی یا داری شوخی می کنی ؟ با نسترن اومدی ؟ کجا بود مگه ؟
    گفتم : آره ... از لباسی که شما براش دوخته بودی شناختمش ... انگار اونم اونجا وصله ی ناجور بود ... با اینکه تولد دختردایی اون بود , با هم از اونجا فرار کردیم ...
    رستم گفت : داداشم ول کن این دخترا رو , بچسب به درس و دانشگاهت ... راستش من می ترسم یکی از اونا گیرت بندازه و بدبختت کنه ... برزو جان اونا به ما نمی خورن ...
    گفتم : ای ماهرو خانمِ دهن لق ... چی گفتی به داداشم نگران من شده ؟

    چهار تا دوست دختر که دیگه نگرانی نداره ... هموشون پول دارن ... باهاشون حرف می زنم , هر چهار تا رو می گیرم ... به شرط اینکه یکی برام خونه بخره ,  یکی ماشین , یکی ویلا , یکی هم حساب سپرده برام باز کنه که کار نکنم ... منم قول می دم شوهر خوبی برای هر چهار تا باشم و فرقی بینشون نذارم ...

    همه می خندیدن و از شوخی من لذت می بردن جز مامان که گفت : برزو جان خواهش می کنم از این حرفا نزن , شوخیش هم خوشایند نیست پسرم ... در شان شما نیست از این حرفا بزنی ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۲:۲۵   ۱۳۹۶/۷/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت چهارم

    بخش چهارم




    گفتم : مامان جان اینجا نشستی سوزن صد تا یک قاز می زنی , نمی دونی مردم چطور پول درمیارن که این اینطور مهمونی می گیرن و ماشین های آنچنانی زیر پای بچه هاشون می ندازن ...
    نمی دونم اگر اونا زندگی می کنن , ما داریم جون می کَنیم ... این زندگی نیست که ما می کنیم ... یک ماشین نداریم ... همش برای یک قرون و دو زار حرص جوش می خوریم و برای فردامون نگرانیم ...
    مامان سکوت کرد و با صورتی که پر از هراس شده بود , از جاش بلند شد و حرف رو عوض کرد ...
    شیرین که داشت کت و شلوار سهراب رو می ذاشت تو کاور , گفت : این چیه ؟ ... آخ برزو گوشیت اینجا مونده , داره زنگ می خوره ... بیا ...
    گوشی رو گرفتم نگاه کردم ... آیدا بیست و یک بار زنگ زده بود ...
    جواب دادم و با عجله رفتم تو اتاقم ...
    گفتم : بله ؟ ...
    گفت : تو کجا رفتی ؟ چرا صدات کردم جواب ندادی ؟
    گفتم : برگشتم خونه ... دیگه چی پرسیدی ؟ آهان سر و صدا بود نشنیدم ... دیگه سوالی نداری ؟
    گفت : پرسیدم چرا رفتی ؟
    گفتم : برای اینکه خوشم نیومد ... من اهل این طور مهمونی ها نیستم ... کلافه شدم ...
    گفت : کلافه شدی یا به خاطر اون دختر دهاتی رفتی ؟ ...
    گفتم : منظورت کیه ؟ نسترن ؟
    گفت : آه ... چقدر زود صمیمی می شی ... نسترن !!!
    گفتم : زود نبود , مادرمون با هم دوست هستن و ما از خیلی قبل همدیگر رو می شناسیم ...  در ضمن تو حتما می دونی که نسترن دختر عمه ی پریسا جونته ...
    گفت : جدا ؟ نگفته بود به من ... آهان چون اون دختره عقب مونده است برای همین به من نگفته ... حتما خجالت کشیده ...
    گفتم : آیدا من مهمون دارم , اگر کاری نداری شنبه می بینمت ...
    گفت : صبر کن بی معرفت ... اقلا ازم عذرخواهی می کردی ؟
    گفتم : ببخشید که اومدم به جایی که تو منو به زور بردی و من دوست نداشتم و خیلی هم اذیت شدم ... خوبه ؟ شب به خیر , خوش بگذره ...

    گوشی رو قطع کردم ...
    دوباره گرفت و دوباره ... ولی جواب ندادم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۳۱   ۱۳۹۶/۷/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت چهارم

    بخش پنجم




    فردا جمعه بود و من دلم می خواست بیشتر بخوابم ولی باز از صدای چرخ خیاطی مامان بیدار شدم ...
    خونه ی ما تو یکی از کوچه های خیابون کارگر بود ... خیلی قدیمی نبود ... از در که وارد حیاط می شدیم , کنار دیوار یاس بنفشی خودنمایی می کرد که شاخه های اون تا روی در کشیده شده بود و از در کوچه به طرف بیرون آویزون بود که موقع گل دادنش از بوی دل انگیز گل های اون آدم مست می شد و تو اون زمان ما سه تا برادر هر وقت از کنارش رد می شدیم , با یک مشت گل برای جانماز مامان میومدیم تو خونه ...

    چون اون به ما گفته بود که بابات به خاطر من این خونه رو سال پنجاه و نه خریده و تو همون سال هم با مامان ازدواج کردن و این یاس نشونه ی عشق اونا بود و اینطور که مامان می گفت بابا همیشه این کارو می کرده ...
    و ما سه تا که سعی می کردیم محبت های مادرمون رو قدردان باشیم ... به جای پدر برای جانمازش گل می چیدیم ...
    خونه ی ما دو تا خواب داشت ... یکی رو به حیاط و یکی کنار آشپزخونه ... از وقتی آشپزخونه رو اوپن کرده بودیم , اونجا هم افتاده بود سر سالن بزرگی که همه چیز اون خونه بود ...
    اتاق من که قبلا مال هر سه تا برادر بود , حالا همون طور برای من مونده بود اما اتاق مامان کوچکتر بود و چون زمانی با پدرم اونجا زندگی کرده بود , همونجا خیاطی می کرد و همونجا می خوابید ...
    پس فقط یک دیوار حائل دو اتاق بود ... هر وقت اون با چرخ کار می کرد , صداش تو اتاق من میومد ... مخصوصا اگر سرم روی بالش بود , بیشتر صدا اذیتم می کرد ...
    اما نه من و نه برادرمهام هیچ وقت به مامان این حرف رو نزدیم که نکنه معذب بشه چون اخلاقش رو می دونستیم ...
    اون روزم من با صدای چرخ خیاطی بیدار شدم ... یکم تو رختخواب خودمو جابجا کردم ... دلم نمی خواست از جام بلند بشم , هنوز خوابم میومد ...

    چشمم افتاد به گوشی تلفنم ... زنگ می خورد ... یادم رفته بود که صدای زنگ اونو بستم ...
    بازم آیدا بود ...

    تا گفتم : بله ؟ ...

    داد زد : خیلی خودتو گرفتی ... چه خبره ؟ برای چی جواب نمی دی ؟
    گفتم : آیدا تو خواب نداری ؟ روز جمعه ول کن بابا , خواب بودم ...
    گفت : آخ ببخشید ... می خوای بعدا زنگ بزنم ؟

    گفتم : نه , بیدار شدم بگو ...

    لحنش عوض شد و با صدای نازکی گفت : از دست من ناراحتی ؟
    بلند شدم نشستم روی تخت و گفتم : نه , تو حالت خوبه ؟ کله ی صبح چه اتفاقی افتاده که من از دست تو ناراحت باشم ؟ ...
    گفت : به خدا دیشب تا صبح نخوابیدم , همش به تو فکر می کردم ...
    گفتم : خوب کاری کردی , حالا برو بخواب ... کار نداری ؟
    گفت : عَههه ... خیلی بی احساس و بی عاطفه ای ...
    گفتم : آیدا جون من هنوز صورتم رو نشُستم ... می شه رحم کنی ؟ آنتراکت بدی ؟ قطع کن , خودم زنگ می زنم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۰:۳۷   ۱۳۹۶/۷/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🍁🍂   یکی مثل تو   🍂🍁

    قسمت پنجم

  • ۱۰:۴۱   ۱۳۹۶/۷/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت پنجم

    بخش اول




    ولی اون روز آیدا هر یک ساعت یکبار زنگ می زد و هر بار با جملاتی بی سر و ته می خواست با من حرف بزنه ...
    یکی دو بار جواب ندادم ولی ول کن نبود ... از صورت مامان پیدا بود که دیگه داره کنترلشو از دست می ده ...
    می گفت : پسرم آدم باید شخصیت داشته باشه ... اینا کی هستن تو باهاشون دوست میشی ؟ حیف نیست وقت عزیز و گرانبهاتو صرف اینا می کنی ؟ ...
    من نمی خوام تو کار تو دخالت کنم ولی نمی تونم طاقت بیارم این کارای تو رو می بینم ... ببین نه رستم و نه سهراب هیچ کدوم از این کارا نکردن پسرم ... هر خانواده ای یک طوری زندگی می کنه ...
    تو فکر کن یک خواهر داشتی این طوری از صبح تا شب به یک دختر دیگه زنگ می زد ، پسرم نبود , تو بهش چی می گفتی ؟
    من نمی خوام در مورد کسی قضاوت کنم ولی تکلیفم با خودم و بچه ام معلومه ...
    گفتم : مادرِ من بزرگش نکن ... تنها امروز بوده , اونم برای اینکه آیدا ترسیده من از دستش ناراحت شده باشم ... همین , تموم شد دیگه ... تو رو خدا خودتو اذیت نکن ... من حواسم به خودم هست ...
    نفس عمیقی کشید و گفت : می دونم پسرم ولی می ترسم ... نمی خوام عمرت بیخودی تلف بشه ...
    گفتم : عزیزم , آیدا دختر خوبیه ... زمونه عوض شده , دیگه این کارا عیب نیست ...
    گفت : برای توام نیست ؟
    گفتم :  من که چرا , نوکرتم ماهرو خانم ... غلط بکنم ... حرف , حرف مامان خوشگل منه ...
    این طوری آروم شد ...
    ناهار که خوردیم , من نشستم پای تلویزیون و مامان خیاطی می کرد ...
    یک فیلم نگاه کردم خوابم گرفت ... رفتم تو تختم ولی دوباره آیدا و چند تا از دوستای خودم زنگ زدن و نتونستم بخوابم که صدای زنگ در اومد ... مامان درو باز کرد ...
    از تخت اومدم پایین ... از پنجره نگاه کردم ... با تعجب دیدم فریده خانم و نسترن اومدن ...

    درِ اتاق رو بستم و گوش ایستادم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۰:۴۵   ۱۳۹۶/۷/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت پنجم

    بخش دوم




    سلام و احوالپرسی کردن و اومدن نشستن ...
    فریده خانم گفت : دستت درد نکنه ماهرو جان , خیلی لباس نسترن قشنگ شده ولی می گه یکم براش تنگه ... می شه یکم گشادش کنی ؟ تو این هفته هم مهمونی دعوت داریم باید بپوشه ...
    نسترن گفت : خیلی تنگ نیست ولی من توش راحت نبودم ... آقا بروز بهتون گفت دیشب با هم تو اون مهمونی بودیم ؟
    مامان گفت: آره , یک چیزایی گفت ولی اونقدر شوخی کرد که من نفهمیدم راست می گه یا دورغ ...
    با خنده گفت : حدس می زنم چی گفته ... می شه به منم بگین ؟ جالبه برام ...
    مامان گفت : راستش برزو می گفت من با دختر فریده خانم فرار کردیم از اون مهمونی ...
    فریده خانم گفت : راست گفته ...نسترن برای من تعریف کرد ... باید ازش تشکر کنم که نسترن رو از اونجا نجات داده ... آقا برزو خونه نیست ؟

    من با سرعت برق و باد تیشرتم رو عوض کردم و شلوار پوشیدم و نشستم پشت میز کامپیوترم و روشنش کردم ...
    مامان زد به در و گفت : برزو جان خوابی مامان ؟ ...
    صدامو نازک کردم و گفتم : نه مامان جون , بیدارم ... درس می خونم ... کاری داشتین ؟
    درو باز کرد و گفت : فریده خانم اینا اومدن ... میای ؟

    از جام بلند شدم و گفتم : راستی ؟ چشم , الان خدمت می رسم ...
    نمی دونم نسترن به فریده خانم چی گفته بود که اون خیلی زیاد منو تحویل گرفت و ازم تشکر کرد ...

    اون می گفت : نسترن هم عادت نداره اونجور پارتی ها بره و پریسا , دختر برادرش , خیلی اصرار کرده و از اینکه من باعث شده بودم نسترن از اون مهمونی بیاد بیرون , از من ممنون شده بود ...
    مامان , نسترن رو برد تو اتاق و پُرو کردن و برگشتن ...
    انگار خیلی هم براش تنگ نبود چون نسترن می گفت : می دونم تنگ نیست ولی توش راحت نیستم ... می شه فقط یکم گشادش کنین ؟ ...
    مامان گفت : باشه , اگر صبر کنین همین الان از بغلش باز می کنم ...
    نسترن گفت : نه تو رو خدا , عجله ندارم ... بعدا میام ازتون می گیرم ...

    مامان چایی ریخت و یکم کیک که خودش درست کرده آورد و اون دو نفر هم با خیال راحت نشستن به چایی خوردن ...
    وقتی خواستن برن , نسترن گفت : ماهرو جون من شماره ی خودمو براتون می نویسم هر وقت حاضر شد زنگ بزنین خودم میام می گیرم ...

    و اونو نوشت و داد به مامان ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۰:۴۹   ۱۳۹۶/۷/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت پنجم

    بخش سوم



    فردا صبح باز با مامان از در خونه اومدیم بیرون ...
    سر کوچه دیدم آیدا که هفت قلم خودشو درست کرده , کنار ماشینش منتظر منه ...

    با دست اشاره کردم : برو جلو ... برو ...
    نمی خواستم مامان اونو ببینه ولی آیدا خانم اومد جلو و به مامان سلام کرد و گفت : من دوست برزو هستم , خواهش می کنم بیاین شما رو بروسونم ...
    مامان اول یک نگاه تو صورت من کرد , بعد گفت : عزیزم راه من دور نیست , خودم می خوام پیاده برم ... شما برین به دانشگاهتون برسین دیرتون نشه ... خدانگهدار ...
    آیدا گفت : مرسی , قربون شما ... لطف دارین ...
    مامان اینو گفت و راه افتاد و رفت ...

    آیدا پشت سرش نگاه می کرد ... چند تا پلک زد و با تعجب گفت : این مامان تو بود ؟ چقدر جوونه ؟ چند سالشه ؟ چقدر شیک و با ابهت ... وای ...
    گفتم : ما اینیم آیدا خانم ...

    گفت : پس میگم تو به کی رفتی ؟ به مامانت ...

    و سوار ماشین شد ...
    ولی من دویدم دنبال مامان و گفتم : مامان جونم ؟ ... مامان خوشگلم ... خوبی ؟
    گفت : اگر تو صورتت شرم نمی دیدم خوب نبودم ولی دیدم ... حالا برو یک فکری برای این اوضاع بکن که می ترسم غرق بشی ... پسرم تا می تونی دست و پا بزن , نذار آب تو رو بکشه پایین ... حالا برو دیرت نشه ...
    خیلی ناراحت شده بودم ... از لحن تند مامان هم معلوم بود اونم ناراحت شده ...
    نشستم تو ماشین و پرسیدم : تو برای چی اومدی دنبال من ؟ چه صنمی با هم داریم ؟ دوستی جای خودش , این که تو بیای منو ببری دانشگاه یک حرف دیگه اس ...
    گفت : برزوو ؟ چرا اینطوری می کنی ؟ دلم پیش تو بود , فکر کردم اینطوری از دلت دربیارم ... بد کاری کردم ؟
    گفتم : آیدا جان دیگه تا کاری رو بهت نگفتم نکن ... خواهش می کنم ... زندگی ما مثل شما نیست , تو معذوریت منو قرار نده ...
    گفت : چی شده ؟ اون دختر دهاتیه مخ تو رو زده ؟ امروز فرق کردی ؟
    گفتم : نه که که تو هر روز میومدی دنبال من ؟ حالا من امروز فرق کردم و می گم نیا ...
    پرسید : پریشب با اون دختره کجا رفتی ؟

    رومو برگردونم طرف پنجره و گفتم : پیاده ام کن ... گفتم پیاده می شم ...
    گفت : چرا بهت برمی خوره ؟ .. خوب تو دوست پسر منی , نباید بپرسم ؟ ...

    سکوت کردم ...




    ناهید گلگار

  • ۱۰:۵۴   ۱۳۹۶/۷/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت پنجم

    بخش چهارم




    خودش بعد از مدتی به حرف اومد و گفت : تو رو خدا بگو مامانت چند سالشه ؟ من که جلوش کم آوردم ...
    گفتم : متولد سی و هفته ... الان باید چهل و هشت سال داشته باشه ...
    گفت : خیلی جوون تر از سنش نشون می ده ... ماشالله بزنم به تخته خوب مونده ... اصلا بهش نمیاد تو پسرش باشی ...
    گفتم : حالا اون موقع که بابام عاشقش شد ببین چی بوده ... ولی مامان اخلاق های خودشو داره , مثلا تو رو با این آرایش و سر و وضع نمی پسنده ...
    گفت : وااا ؟ مگه من چجوریم ؟ ...

    هنوز اوقات من تلخ بود و آیدا هم اینو می فهمید ...

    نزدیک دانشگاه از من پرسید : تو یک کار نیمه وقت خوب می خواهی ؟ بعد از ظهرها بعد از دانشگاه ... حقوقشم خوبه ...
    گفتم : آره , تا چه کاری باشه ...
    گفت : کارای کامپیوتری ... برنامه نویسی ...

    پرسیدم : تو از کجا می شناسی ؟
    گفت : تو چیکار داری ؟ برو ببین , اگر خوشت اومد برو سر کار ...
    گفتم : باشه ... آدرس بده , بعد از ظهر می رم ...
    گفت : فردا بعد از ظهر برو , امروز نیستن ... برات پیام می دم ...


    وسط روز بود که سهراب زنگ زد که برزو از دانشگاه بیا بوتیک ، کارت دارم ...
    اون روز موقع برگشت , باز آیدا اصرار می کرد که منو برسونه ...
    گفتم : نه آیدا جون من باید برم جایی ... امروز می رم میدون پونک مسیرش به تو نمی خوره ... می خوام برم پیش برادرم ...
    دست منو گرفت و سوییچ ماشین رو گذاشت تو دستم و گفت : خوب بگیر خودت برو کارتو انجام بده ...
    گفتم : نه بابا نمی خوام , خودم می رم ...
    گفت : چرا تعارف می کنی ؟ فردا بیار دانشگاه ازت می گیرم دیگه ... چیزی نیست که ...
    راستش وسوسه ی بدی به جونم افتاد ... از اینکه اون ماشین زیر پام باشه برم باهاش دور بزنم , قند تو دلم آب شد ...
    گفتم : خودت لازم نداری ؟
    گفت : نه امشب تو خونه ام ... بوس , لالا ...
    گفتم : اگر این طوره باشه , فردا بهت می دم ... پس بیا من تو رو بروسونم ...
    گفت : پس می خواستی نرسونی ؟ چه پررو ... ماشین دادم بهت که با هم باشیم ...

    با یک حال عجیبی نشستم پشت فرمون ... خیلی باحال بود ... من گواهینامه گرفته بودم ولی هرگز پشت همچین ماشینی نشسته بودم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۰۱   ۱۳۹۶/۷/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت پنجم

    بخش پنجم




    راه افتادم ... چقدر کیف می داد ... من هرگز پدری نداشتم که ما رو با خودش سوار ماشین بکنه و ببره گردش ...
    انگار رو آسمون ها پرواز می کردم ... احساس بچه پولداری بهم دست داده بود ...
    آیدا به من خیره شده بود و گفت : چقدر بهت میاد رانندگی ...
    گفتم : مگه رانندگی اومدن داره ؟ ...
    گفت : تو خیلی خوشتیپی ...
    گفتم : ما اینیم دیگه ...
    گفت : بی کلاس ، باید توام از من تعریف می کردی ...
    گفتم توام خیلی خوشتیپی ... خوب شد ؟

      یکم که رفتم دلم شور افتاد ... نه از خودم راضی بودم , نه به کاری که می کردم مطمئن ... ولی سعی می کردم به هیچی جز ماشین فکر نکنم ...
    سعی می کردم طوری برونم که آیدا متوجه نشه من اولین بارمه پشت همچین ماشینی نشستم ...
    دلم می خواست حتی به مامان هم فکر نکنم چون عزت نفس اونو می دونستم و حتم داشتم با این کار من موافق نیست ولی نمی تونستم در مقابل اینکه یک شبانه روز اون ماشین زیر پای من باشه مقاومت کنم ...
    خونه ی آیدا پاسداران بود ... تو یک کوچه و جلوی یک خونه قصر مانند گفت : نگه دار ...

    قصری بود که من تو خواب شبم هم نمی دیدم ...
    پیاده شد و گفت : عزیزم بهم زنگ بزن , مدارک ماشین تو داشبورده ...
    دستی تکون دادم و گفتم : مرسی , خیلی ممنون ...

    و راه افتادم ...
    اونقدر از اون لحظات لذت می بردم که حواسم به هیچ کس و هیچ چیزی نبود ...
    راستش دلم می خواست تا فردا صبح همین طور تو خیابون ها چرخ بزنم و دلی از عزا دربیارم ...
    ماشین رو تو پارگینگ پاساژ پارک کردم تا خطری متوجه اش نباشه ...
    وقتی از ماشین پیاده می شدم , احساس می کردم چه آدم بزرگی شدم ... با اون ماشین انگار شخصیتم فرق کرده بود ... حس برتری بهم دست داده بود که تا اون زمان تجربه نکرده بودم ...
    واقعا یک ماشین شیک و مدل بالا اینقدر روی آدم تاثیر می ذاره ؟
    سهراب از من استقبال کرد و گفت : چطوری داداشم ؟ ... شلوار جین آوردیم , بیا یکی دو تا انتخاب کن تا تموم نشده ...
    گفتم : نه سهراب جان , من الان شلوار نمی خوام ...
    گفت : فکر پولشو نکن ... بیا ببین دوست داری ؟

    گفتم : نمی خوام داداش , الان شلوار دارم ...
    گفت : مامان سفارش کرده ... اصرار داشت تو امروز یکم برای خودت لباس برداری ... بیا ناز نکن ...
    گفتم : خوب از پول بگو ... چرا مامان به خودم پول نداد ؟ ...
    گفت : ول کن دیگه , تو بیا ببین می پسندی ؟ ... من پولشو از مامان می گیرم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۰۵   ۱۳۹۶/۷/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت پنجم

    بخش ششم




    من که اون روز خیلی هم جوگیر شده بودم , دو تا شلوار و یک پیرهن و یک کمربند برای خودم برداشتم و گفتم : حالا اگر اینا رو بپوشم از قبل بیشتر دخترا میان طرف من ... امروز ماشین رو گرفتم , تا خواست خدا چی باشه ... خونه و حساب بانکی کی به دستم برسه , خودش می دونه و بس ...
    سهراب خندید و پرسید : ماشین چیه ؟ ...

    سوییچ رو درآوردم و گفتم : آیدا ماشینشو داد به من ... تموم شد ... یکی از اونا رو که می خوام بگیرم آیداست ...
    گفت : برزو جان با این حلوا حلوا کردن دهن شیرین نمی شه ... برو داداش فکر نون باش که خربزه آبه ...
    زن گرفتن به همین سادگی نیست ... هزار تا خواسته داره , همش باید شرمنده باشی ... از من بهت نصیحت , من زود ازدواج کردم و پشیمونم ... نه اینکه بگم شیرین بده ، خیلی هم خوبه ولی دارم از صبح تا شب جون می کنم آخرم هشتم گرو نُهمه ... از من بشنو تا پشت خودتو نبستی فکر ازدواج رو نکن ...
    گفتم : وقتی زن آدم پولدار باشه , پشت آدم به کوه بنده ... من زن پولدار می گیرم , حالا می بینی ...  چند سال می خوام کار کنم تا پشتم بسته بشه ؟ ...
    خودت می دونی تو این مملکت یا باید دزد بود یا فقیر ... راه دومی نداره ...
    گفت : این چه حرفیه ؟ خیلی ها کار می کنن و درآمد خوبی هم دارن ... همین دایی مجید از همین بوتیک اینقدر درآمد داره ... توام اگر تو رشته ی خودت تلاش کنی می تونی موفق بشی ...
    با ذوق ماشین سواری از سهراب خداحافظی کردم و رفتم به طرف خونه ...
    می دونستم مامان چشم به راهمه ... باید یک بهانه ای میاوردم و از خونه می زدم بیرون که تا می تونم تو شهر دور بزنم و کیف کنم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۱۲   ۱۳۹۶/۷/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت پنجم

    بخش هفتم




    ماشین رو در خونه پارک کردم ... لباس هامو برداشتم و با ذوق و شوق کلید انداختم و رفتم تو ...
    مامان تو حیاط منتظر من بود ... با یک نگاه به اون فهمیدم که با سهراب حرف زده و اونم بهش گفته که من ماشین آیدا رو گرفتم ...
    گفتم : سلام ...

    کمی با غیظ به من نگاه کرد و چند بار دستشو تکون داد بعد لب هاشو به هم فشار داد و در حالی که معلوم بود چقدر عصبانیه,  برگشت و رفت تو اتاق ...
    دنبالش رفتم ... گفتم : مامان جونم ... خانمم ... چی شده عزیزم ؟
    انگشتشو گرفت جلوی من و گفت : به من نگو عزیزم ... من تو رو اینطوری بزرگ کردم ؟ ... گدا ؟ چشم گرسنه ؟ حریص ؟
    چطوری بزرگت کردم که دست دراز می کنی جلوی مردم و ازشون ماشین می گیری ؟
    گفتم : ای بابا , مادرِ من چرا بزرگش می کنی ؟ آیدا یک شب ماشینشو داده به من , صبح هم بهش پس می دم ...
    سرشو با عصبانیت چند بار تکون داد تا شاید آروم بشه ...
    گفت : من بزرگش کردم ؟ آیدا یک شب مهمونی , آیدا یک روز از صبح تا شب تلفن , آیدا هر شب تا صبح تلفن ... نمی فهمی من از چی ناراحتم ؟ در مقابل چی ؟ خودتو می فروشی ؟ ... ازت چی می خواد ؟
    به این فکر کردی اگر فردا ازت یک خواسته نا به جا داشته باشه , باید انجامش بدی ؟ بله خوب چون خودتو بردی زیر دِین اون ... بایدم هر چی گفت گوش کنی ... نفستو رها کردی برزو ؟
    از این به بعد اون بتازونه و تو اطاعت کنی ؟ ... اینو یادت دادم ؟ بچه نمازخون ؟
    گفتم : به خدا شما داری اشتباه می کنی , اصلا موضوع مهمی نیست ... حالش بد بود , به من گفت تو رانندگی کن ... چون تا در خونه شون رفته بودم مجبور شدم ماشین رو بیارم ...
    گفت : من اشتباه نمی کنم , این تویی که داری اشتباه می کنی چون همونجا جلوی نفست رو نگرفتی و پیاده نشدی با تاکسی بیای خونه ...
    یکم ناراحت شده بودم ...
    گفتم : ای بابا کدوم نفس ؟ ولم کنین ... برین ببینن مردم چطوری زندگی می کنن ... پولاشون از پارو بالا می ره ... اونا نفسشون رو ول کردن به یک جایی رسیدن ... من و شما تا آخر عمرمون می شینیم و نفس نگه می داریم و آه می کشیم ...
    بسه دیگه ... از این حرفا گوشم پر شده ... من می خوام خوب زندگی کنم ... به هر قیمتی شده ... متوجه شدین ؟ ... نفس کیلو چنده ؟
    و برای اولین بار تو روی مادرم ایستادم و رفتم تو اتاقم و درو زدم به هم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۲۸   ۱۳۹۶/۷/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🍁🍂   یکی مثل تو   🍂🍁

    قسمت ششم

  • ۱۱:۳۹   ۱۳۹۶/۷/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت ششم

    بخش اول




    ولی وجدانم خیلی ناراحت بود ... دلم نمی خواست مادرمو که تمام عشق و امید من تو این دنیا بود , برنجونم ...
    اون شب این سومین کار بدی بود که در حقش کرده بودم ... ماشین رو گرفتم و بعد مجبور شدم دروغ بگم و آخرم که باهاش بد حرف زدم ...

    نمی دونم چرا اونطوری شده بودم ... ولی اونم منو درک نمی کرد ...
    اما اونقدر آروم نبودم که برم و از دلش دربیارم ...
    صدای گریه ی آهسته ی اونو می شنیدم ... چشمم رو هم گذاشتم و از اینکه نمی تونستم برم ماشین سواری عصبانی بودم ...
    با حالی که مامان داشت نمی شد اونو قانع کنم ...

    آخه چرا اون نمی فهمید که چه احساسی دارم ؟ ...
    مدتی تو اتاقم موندم و بعد خودمو راضی کردم تا برم بیرون باهاش حرف بزنم ...
    ولی دیدم غذای منو گذاشته روی میز و درِ اتاقشو بسته و چراغشم خاموش کرده ... اون نمی خواست با من دیگه حرف بزنه ...
    منم رفتم خوابیدم ...
    شبی رو که فکر می کردم برای من شبی هیجان انگیز و لذت بخشه , تبدیل شد به یک کابوس ...
    فکر اینکه مادرم این طور از من رنجیده , عذابم می داد ...
    صبح که بیدار شدم , دیدم صبحانه رو آماده روی میز گذاشته و خودش رفته ... مثل اینکه قهرش جدی بود ...
    زیر کتری رو خاموش کردم ... یک چایی خوردم و آماده شدم و راه افتادم پیاده رفتم تا داروخونه ...
    اون جلوی دکتر یزدی با من بدخلقی نمی کرد ...
    رفتم تا از دلش در بیارم بعد برم دانشگاه ...
    داشت قفسه ی داروها رو مرتب می کرد .... کسی تو داروخونه نبود ...
    خوشبختانه تنها بود ... رفتم تو ... خودمو رسوندم بهش و جلوش ایستادم ...
    کمی به صورتش نگاه کردم و گفتم : غلط کردم , منو ببخش ...

    و بازو هاشو گرفتم و پرسیدم : منو می بخشی ؟ ...
    گفت : تیشه برداشتی افتادی به جون زندگیت ... ببین چیکار می کنی با زندگی و جوونی خودت ...
    موضوع , بخشش من نیست ... نگرانتم ... مادرتم ... تو امید منی ... قلبمی ...
    چطوری بشینم و نگاه کنم خودتو بندازی تو چاه ؟ ... چطوری این آتیش دورنت رو خاموش کنم ؟ ماشین می خوای ؟ آخرین مدل می خوای ؟ پول می خوای خرج کنی بدون زحمت ؟ باشه , من خونه رو می فروشم سهم تو رو می دم ... ماشین بخر , لباس بخر ولی دست گدایی طرف کسی دراز نکن , خودتو نفروش چون صفتشو نداری ... اگر داشتی اینقدر برات نگران نبودم ... تو آقا بزرگ شدی , نمی تونی زیر بار منت کسی بری ... تو نوکر صفت نیستی , نمی تونی تحقیر رو بپذیری پسرم ...
    بغض کردم ... گرفتمش تو بغلم ... گفتم : آخه قربونت برم , من همچین قصدی ندارم ... چرا اینطوری فکر می کنی ؟ ... ببین موضوع به این کوچکی رو چقدر بزرگ کردی ... هر کاری شما بگی من می کنم , هر کاری ... فقط دلت از من نشکنه ...
    گفت : هیس ... بی صدا باش ... دل یک مادر هیچ وقت از بچه اش نمی شکنه ... دیگه به زبون نیار ...




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۴۹   ۱۳۹۶/۷/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت ششم

    بخش دوم




    وقتی تونستم کمی آرومش کنم , رفتم و ماشین رو برداشتم و هر چی تونستم تو خیابون ها دور زدم ...

    بعد رفتم دانشگاه ... آیدا هنوز نیومده بود ...
    ساعت نُه شد بازم خبری از اون نشده بود که به من تلفن کرد و با لحن بدی گفت : دستت درد نکنه ... چرا نیومدی دنبالم ؟ خشک شدم از بس منتظرت شدم ... ماشالله تلفنت رو هم که جواب نمی دی ... فکر کردم حتما دسته گل به آب دادی و تصادف کردی ... ماشینو زدی ؟ ...
    صدای مامان تو گوشم پیچید وقتی می گفت می دونی این کارا به قیمت از بین رفتن عزت تو تموم می شه ؟ ... اگر ازت چیزی ناروا بخواد نمی تونی بگی نه ...
    گفتم : آیدا من راننده شخصی تو نیستم , همچین قراری هم نداشتیم که من بیام دنبال تو ... گمشو بیا ماشینت رو بگیر ...

    و گوشی رو قطع کردم ...
    دوباره زنگ زد و گفت : چرا ناراحت می شی ؟ نباید میومدی دنبالم ؟ من امروز نباید میومدم دانشگاه ؟ می خواستم با چی بیام ؟ زدی ماشینو ؟
    گفتم : چی میگی زر می زنی ؟ ... گفتم بیا برش دار برو ...
    گفت : دیگه بیام چیکار ؟ تا اونجا برسم غروب می شه ... خودت بیار در خونه مون ...

    بدون اینکه حرفی بزنم گوشی رو قطع کردم ولی به شدت عصبانی بودم و تمام روز , تو فکر ... کلا حال آشفته ای پیدا کردم ...

    چون همیشه آدم شوخ و خنده رویی بودم اون روز توجه ی همه رو جلب کردم ... هر کس از کنارم رد می شد می پرسید : چی شده ؟ چرا ناراحتی ؟
    سیاوش اومد کنارم و پرسید : راستش بگو , بلایی سر ماشین آوردی ؟
    گفتم :  برو بابا حوصله داری ... تو سرش بخوره ماشینش ... غلطی بود که کردم ... مثل احمق ها رسوندمش , خانم حالا انتظار داشته صبح برم دنبالش ...
    گفت : خری والله ... خوب بیچاره ماشینش دست تو بود , چرا نرفتی بیاریش ؟
    گفتم : آخه همچین قراری نداشتیم ...
    گفت : احمق جون , الاغ جون ... وقتی ماشین دست تو بود , دیگه قرار لازم نبود ... دختره ماشین رو داده به تو برای اینکه عاشق چشم و ابروت بوده , می خواسته با هم باشین ... دیوونه ...
    گفتم : ولش کن ... تو می دونی که من اهل نوکری نیستم , حالا آیدا هم باغ دلگشایی نیست که من به خاطرش به آب و آتیش بزنم ...
    می رم ماشینشو می ندازم جلوش و دیگه ام نمی خوام با من دوست باشه ...




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۵۵   ۱۳۹۶/۷/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت ششم

    بخش سوم




    گفت : برزو جان ,دوستی دخترا با پسرا فقط حرفه ... پسرا می خوان دوست بمونن ولی دخترا زود برای آدم نقشه می کشن ... پیش خودت بمونه , تو رو خدا به کسی نگی گوش به گوش برسه برای راضیه بد می شه ؛ اون به من می گفت آیدا عاشق برزو شده ...
    گفتم : غلط کرده بی شعور ... عاشق چیه ؟ داریم درس می خونیم ... اصلا هم اینطوری نیست ... صد تا دیگه دوست پسر داره , خودم تو مهمونی دیدمش با اونا می رقصید ... خیلی هم صمیمی بود ... حرف مفت زده ...

    تو از دوران دبیرستان منو می شناسی , تو بگو من اهل این کارا بودم ؟ آیدا به من گیر داده ...
    بعد از دانشگاه رفتم در خونه ی آیدا ... ماشین رو گذاشتم جلوی درشون و بهش زنگ زدم ...
    با خوشحالی گفت : سلام عزیزم ... کجایی ؟
    گفتم : دارم می رم ... ماشینت جلوی دره , سوییچ هم روشه ... کار نداری ؟ ...

    و راه افتادم ... هنوز چند قدم نرفته بودم که آیدا صدام کرد : برزو ... برزو وایستا , کارت دارم ...
    برگشتم دیدم با دمپایی در حالی که یک مانتو تنش انداخته بود و یک شالم رو سرش , داشت به طرف من میومد ...
    گفتم : نیا , سوییچ رو ماشینه ...
    خودشو به من رسوند و گفت : چرا اینطوری می کنی ؟ چی شده ؟ من چه کار بدی کردم ؟ ... برای چی یک زنگ به من نمی زنی ؟
    گفتم : تو کار بدی نکردی , من کار بدی کردم ... برو دیگه ... کار دارم باید برم ...
    گفت : تو رو خدا اینطوری نکن ... اصلا هر چی تو بگی , بگو من اون کارو می کنم ... فقط باهام بداخلاقی نکن ...
    گفتم : آیدا راستش تو داری از حد یک دوستی جلوتر می ری و من اینو نمی خوام ... دوست ندارم اسیر یک نفر باشم ...
    ناراحت شد و گفت : جنابعالی چند نفر همزمان می خواهی ؟
    گفتم : چرند نگو , منظورم این بود که اصلا دوست دختر نمی خوام ... دخترا رابطه رو اشتباه می گیرن ...
    من در مورد تو همون طوری فکر می کردم که در مورد سیاوش فکر می کنم ... این کارا رو دوست ندارم ...
    گفت : چه کاری ؟ ازت چی خواستم ؟
    گفتم : اگر من ماشین سیاوش رو گرفته بودم به من نمی گفت منو برسون ، باز صبح بیا دنبالم ...

    زد پشت دستش و گفت : ولی تو اگر دوست دختر من بودی , هر روز صبح میومدم دنبالت ... چی میشه مگه ؟ ... این نشون می ده به هم علاقه داریم ...
    گفتم : ول کن بابا , حوصله داری ... دیگه نمی خوام با تو دوست باشم ... همین ...

    راه افتادم با سرعت از اونجا دور شدم ...
    آیدا همون طور ایستاده بود ولی یک مرتبه داد زد : احمق , من عاشقت شدم ... دوستت دارم ...

    من به راهم ادامه دادم ...
    دوید طرف من و بازومو گرفت و گفت : شنیدی ؟ همینو می خواستی بهت بگم ؟ این کارات برای همین بود ؟
     می خواستی منو به حرف بیاری ؟ حالا فهمیدی ؟ ...




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۵۹   ۱۳۹۶/۷/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت ششم

    بخش چهارم




    گفتم : بازومو ول کن ... من عاشق تو نیستم ... آیدا خواهش می کنم منطقی باش ... ببین ماجرا رو داری به کجا می کشونی ؟
    شروع کرد به گریه کردن ... اونم چه گریه ای ... آیدا ؟؟ ...
    اصلا فکرشم نمی کردم ... خنده م گرفت ...
    گفتم : برای چی گریه می کنی ؟ دیوونه من تو هفت آسمون یک ستاره ندارم ... خودمم و ظاهرم .. .عقل داشته باش , کسی نیستم که یک دختر به خاطرش گریه کنه ...
    همین طور که هق هق می کرد و مرتب اشک هاشو پاک می کرد , گفت : هر چی هستی من دوستت دارم ... خیلی زیاد ... تو رو همین طور که هستی می خوام ... پول و ماشین و خونه ، همه چیز خودم دارم ... نیازی نداریم که بهش فکر کنیم ...

    بیا اصلا ماشین رو ببر دست تو باشه ... دنبال منم نیا , هر طوری تو دلت بخواد ...
    گفتم : آیدا خودتو کنترل کن ... تو کوچه این حرفا رو نزن , برو ... یکی می شنوه برای خودت بد می شه ...
    گفت : بیا بریم تو خونه با هم حرف بزنیم ... کسی نیست ... بیا , من تنهام ...
    گفتم : ول کن بازوی منو ... باشه بعدا , الان باید برم ... کار دارم ...

    و مچ دستشو گرفتم و بازومو از دستش درآوردم و با سرعت راه افتادم ... بلند گفت : دوستت دارم ... یادت نره ...
    حال عجیبی داشتم ... گیج شدم ... مامان راست می گفت ... نکنه آیدا به من گیر بده و مشکل ایجاد کنه ؟
    باید آب پاکی رو بریزم رو دستش ... نباید هیچ امیدی بهش بدم ... هر چی زودتر بهتر ...
    وقتی رسیدم خونه , مامان طوری جوابم رو داد که انگار اتفاقی نیفتاده ...
    ولی من برزوی همیشگی نبودم ... ابراز عشق آیدا روم اثر گذاشته بود و این اولین باری بود که یک زن عاشق من شده بود ...
    باید در موردش فکر می کردم ... صورتم رو شستم و نشستم پشت میز ...

    ناهارمو مامان کشیده بود و طبق معمول آماده گذاشته بود جلوم ... اون حتی لیوان منو پر از آب می کرد ... دیدم داره برای خودشم می کِشه ... پرسیدم : مگه شما نخوردین ؟
    گفت : نه ... امروز صبر کردم با پسرم ناهار بخورم ...
    زیر لب گفتم : ممنون ...




    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان