خانه
106K

رمان ایرانی " یکی مثل تو "

  • ۱۵:۵۰   ۱۳۹۶/۷/۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " یکی مثل تو "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺

  • leftPublish
  • ۱۲:۱۹   ۱۳۹۶/۷/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت بیست و یکم

    بخش چهارم




    نمی دونم اگر من اونقدر پولدار بودم دلم می خواست که چنین عروسی بگیرم یا نه ...
    ولی دلم یک عروسی می خواست مثل برادرهام ... می زدیم و می رقصیدیم و خوش می گذروندیم ... بدون ریا ... بدون تظاهر ... صاف و ساده ...
    این بود که تمام شب اوقاتم تلخ بود و از اینکه تصمیم گرفته بودم با نسترن ازدواج کنم , پشیمون بودم و از نظر احساسی هم ازش دور شدم ...
    حتی چند وقتی بود که کار رو بهانه می کردم و نمی رفتم ببینمش و اونم سخت سرگرم خرج کردن پول پدرش بود ...
    من هنوز نمی دونستم آقای زاهدی چه کاری انجام می ده که این همه پول در میاره و این طور بی محابا خرج می کنه ...
    اون شب هم ماشین نسترن رو گرفتن و به جای اون , با صدای بلند تو مجلس اعلام کردن یک کادو برای داماد عزیزشون دارن و به من یک پرادو هدیه دادن ... که حتی آقای دکتر یزدی که ما رو می شناخت , به من گفت : پسر جون دستتو خوب جایی گذاشتی آفرین به تو , حسابی نونت تو روغنه ...
    و پدربزرگ خودم از این کادو به وجد اومده بود و گفت : حالا می چسبه یک شمال ما رو ببری ...
    ولی دایی مجید آخرای مجلس اومد و با یک لبخند تمسخرآمیز گفت : خدا می دونه تقاص اینا رو تو چطوری باید پس بدی ... برزو جان زیاد خوشحال نباش دایی , این چیزا تاوان داره ...

    گفتم :کجایی که دارم پس می دم دایی جون ...
    گفت : نه جانم , صبر داشته باش ... ان شالله که خوشبخت بشی ولی من خوشم نیومد از کاراشون ...
    خلاصه بابت اون ماشین که مال من نبود و سندش به نام نسترن زده شده بود , من اون شب خیلی حرفا شنیدم و تو خودم شکستم ...
    توی اون عروسی تحقیر می شدم ... وقتی یکی از من و مامانم بابت اون عروسی تشکر می کرد , وا می رفتم و نمی دونستم چی بگم ...
    صورت مامان رو که می دیدم که اخم هاش از هم باز نمی شه ,,اعصابم بیشتر از هم می پاشید ...
    و چشمم کسی رو نمی دید .. .فقط سرمو تکون می دادم ...
    وقتی نسترن خواست برقصه , یک دسته اسکناس از مامانش گرفت و کرد تو جیب من که شاباش بدم ...
    عصبانی شدم که : من بلد نیستم برقصم ...

    و پولو برگردوندم به مامانش که چون جلوی همه این کارو با من کرده بود , منم جلوی جمع این کارو کردم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۲۲   ۱۳۹۶/۷/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت بیست و یکم

    بخش پنجم




    ما مثل عروسک خیمه شب بازی تو دست خانواده ی نسترن بالا و پایین می رفتیم ...
    فریده جون مرتب می گفت : ماهرو جون این کارو بکن ... ماهرو جون حالا وقت اون کاره ...

    و مامان , صبوری می کرد و برای اولین بار خودشو داده بود دست یکی که با عقاید اونا مخالف بود ...
    مرتب می رفتم سراغش و حالشو می پرسیدم و اون هر بار با همون صورت غم بارش می گفت : خیلی خوبم پسرم ... عروسی توست , مگه می شه بد باشم ؟ ...
    پرسیدم : چرا پس خوشحال به نظر نمی رسی ؟

    گفت : خسته ام مادر , مال اونه ...
    موقعی هم که ما رو دست به دست دادن , فورا بدون اینکه حرفی بزنه ما رو بوسید و رفت ...
    نسترن خوشحال بود که عروسی باب میلش انجام شده و من روی مبل نشستم ... نمی دونستم باید چیکار کنم ...
    احساس بدی داشتم ... راستش دلم می خواست دق دلیمو سر یکی خالی کنم ...

    نسترن داشت به عکس بزرگی که از عروسی ما انداخته بودن , نگاه می کرد و لذت می برد ...
    گفت : برزو , ببین چقدر خوب افتادیم ... همه ی دوستام به من حسودی می کردن ... دیدی پریسا داشت دق می کرد ؟ ... اصلا دلش نمی خواست به من تبریک بگه ...
    گفتم : مگه پریسا اومده بود ؟ یعنی دایی تو هم بود ؟
    گفت : همون آقایی که قد بلند داشت و شکمش بزرگ بود و اومد بیست تا سکه داد ... خانمش سفید پوشیده بود , زن دایی فرشیدم بود دیگه ... بابای پریسا ...
    همه می گفتن عجب شوهر خوشگل و خوشتیپی داری ... فکر کنم تمام دخترا رو امشب دق دادم ...

    و بلند خندید ...
    نسترن داشت همین طور مدام از مهمون ها و پُزی که اون شب داده بودن حرف می زد و من داشتم فکر می کردم چرا ما آدما به موقع نمی تونیم واقعیت های زندگی رو ببینم ...
    چرا همیشه اون چیزی رو قبول می کنیم که خودمون دلمون می خواد و زمانی پی به اون حقیقت می بریم که دیگه خیلی دیر شده ...
    من مال اون زندگی نبودم و متاسفانه مثل همه ی آدم ها دیر متوجه شده بودم که با شایدها و امید واهی به بهتر شدن , نمی شه زندگی درستی داشت ...




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۲۵   ۱۳۹۶/۷/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت بیست و یکم

    بخش ششم




    هنوز نسترن داشت حرف می زد ...

    شبی که باید رویایی باشه و از عشق و دلدادگی حرف بزنیم , به حرف هایی که از نظر من مزخرف بود ؛ می گذشت ...
    اون همینطور می گفت و من لباس عوض کردم و رفتم تو تخت خواب مجللی که اصلا توش راحت نبودم , دراز کشیدم ...
    با اعتراض گفت : تو خوابیدی ؟
    دستم رو از روی چشمم برداشتم و فقط نگاهش کردم ...
    گفت : این زیپ منو بکش پایین ...
    همون طور که خوابیده بودم , نیم خیز شدم و زیپ رو باز کردم و دوباره دراز کشیدم ...
    یک چیزی زیر لب گفت و رفت ...
    نمی دونم چقدر کارش طول کشید که آماده شد و برگشت ... چون من خوابم برده بود ...
    صدام کرد : برزو جونم ؟ ... عشقم ؟ شوهر جونم ؟

    ولی من چشمم رو باز نکردم و خودمو زدم به خواب ...
    با غیظ پشتشو کرد و خوابید ولی سر و صدا می کرد ...
    دوتا دستمال رو خش خش کشید تا دماغشو بگیره که من بفهمم داره گریه می کنه ...
    دلم راضی نشد ... پرسیدم : چرا گریه می کنی ؟

    برگشت و با همون گریه گفت : اگر می خواستی این شب خوب رو از دماغم دربیاری , موفق شدی ...
    گفتم : نه , من همچین کاری نمی خواستم بکنم ... چرا بکنم ؟ مگه مریضم ؟
    گفت : تو اصلا منو دوست نداشتی ... بیخودی با من ازدواج کردی ...
    گفتم : خوب اینو همه می دونن که من چشمم دنبال پولای بابای تو بود ...
    گفت : می دونم که اینطور نیست ... اون اوایل دوستم داشتی , الان چند وقته دیگه به من توجه نمی کنی ...
    گفتم : دوستت داشتم و دارم و خواهم داشت ولی وقتی دلخورم نمی تونم جلوی خودمو بگیرم ... نسترن فکر نمی کنی اگر تنها به احساسات خودت فکر نکنی و منم آدم حساب کنی , حال منم بهتر می شه و می تونم عشقم رو به تو ثابت کنم ؟ ...
    دماغشو گرفت و سرشو فرو کرد تو بالش و گفت : چشم شوهر جان ...
    گفتم : پس بیا بغلم ...

    در یک چشم بر هم زدن خودشو تو آغوش من جا داد ...




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۲۶   ۱۳۹۶/۷/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🍁🍂   یکی مثل تو   🍂🍁

    قسمت بیست و دوم

  • ۱۲:۳۱   ۱۳۹۶/۷/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت بیست و دوم

    بخش اول



    فردا صبح روز دیگه ای برای من بود ... شروع یک زندگی جدید ...

    ولی به شدت دلم برای مامانم شور می زد ...
    اولین شبی بود که از اون جدا می خوابیدم ... می دونستم که بچه ها همه خونه ی ما هستن , با این حال بازم دلم براش تنگ شده بود ... هر روز من با گرمی نگاه اون از خونه بیرون می رفتم ...
    اون روز سه شنبه بود و یک روز تعطیل ...
    نسترن هنوز خواب بود ...
    گفتم : بیدار شو تنبل خانم برای شوهر جونت صبحانه درست کن ...

    یک خمیازه کشید و گفت : تو اصلا شوهر جون رومانتیکی نیستی ... باید امروز صبحانه ی منو بیاری تو رختخوابم ...
    پریدم رو تخت و بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم : این صبحانه ی تو ... حالا تو برو صبحانه ی منو بیار ...

    اونم منو بوسید و گفت : من که دلم راضی نمی شه تو چیز دیگه ای بخوری ... هر چی من خوردم , تو هم مثل من بخور ... پس هر دو سیر شدیم , بیا بازم بخوابیم ...
    گفتم : پاشو ببینم , من صبحانه می خوام ... گرسنه شدم ... پاشو تنبل خانم ...
    گفت : ای داد بیداد , دو تا تنبل به هم افتادیم ... خوبه کارگر بگیریم , این طوری بین ما اختلاف نمی افته ... یادت باشه تا اینجا که ساعاتی از زندگی مشترک ما گذشت , اختلاف ما سر کار خونه بود که اونم با کارگر حل می شه ...
    گفتم : حالا که نداریم , تو باید درست کنی زن جان ...
    باز خودشو لوس کرد و گفت : الهی من فدات بشم امروز با تو , برای فردا هم یک فکری می کنیم ...

    دیدم فایده نداره ... رفتم کتری رو گذاشتم روی گاز و نگاهی به یخچال انداختم ... اونقدر چیزای تزئین شده توش بود که چیزی سر درنیاوردم ...
    با صدای خیلی بلند گفتم : من نمی دونم چی داریم , خودت بیا کمک کن ...

    گفت : بگرد , پیدا می کنی ...
    وقتی درست نگاه کردم , دیدم دو تا ظرف صبحانه فریده جون آماده کرده و گذاشته توی یخچال که توی اون همه چیز بود با یک لیوان آبمیوه ...

    اونا رو گذاشتم روی میز ... تا آب جوش بیاد رفتم سراغ نسترن ... گفتم : پاشو بیا ... می دونستی مامانت حاضر کرده ؟
    گفت : نه , برای اینکه خودم حاضر کردم تا شوهر جونم از من راضی بشه ...

    و از رختخواب اومد بیرون و لباس پوشید و خودش رفت چایی رو دم کرد ...
    نون تُست کرد و چند تا شاخه گل گذاشت روی میز و گفت : سرورم بفرمایید ...
    همین طور که شوخی می کردیم و می خندیدیم , صبحانه خوردیم ...
    نسترن به نظر من بانمک ترین دختری بود که تا حالا دیده بودم ... زیبایی خاص خودشو داشت ...
    شاید هر کسی اونو نمی پسندید ولی به چشم من زیباترین بود ... مخصوصا وقتی خودشو لوس می کرد و ادا بازی درمیاورد , دلم براش ضعف می رفت ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۲:۳۶   ۱۳۹۶/۷/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت بیست و دوم

    بخش دوم




    بعد از صبحانه با هم میز رو جمع کردیم و اومد تو بغلم و گفت : کاش امروز مجبور نبودیم بریم خونه ی مامانم اینا ...
    گفتم : مجبوریم ؟
    گفت : مجبوریم ...
    گفتم : نمی شه مجبور بشیم بریم خونه ی مامانم اینای من ؟
    گفت : نمی شه , مامانم اینای من منتظرن چون رسمه ... می ریم مادر زن سلام ... مامانت اینا هم می دونن عروس باید پاگشا بشه تا بره خونه ی مامانت اینا ...
    گفتم : زن جان حالا چیکار کنیم ؟ من باید مامانم اینا رو امروز ببینم ... تو یک فکری بکن که رسم و رسومات هم بهم نخوره ... آهان یک فکری , هر کس بره خونه ی مامانت اینای خودش ...
    گفت : نمی شه شوهر جون چون " مادر زن سلام " گفتن ... دختر سلام که نگفتن ...

    گفتم : خوب بهشون می گیم بگن ...
    گفت : برزوووو ؟ نکن دیگه ... نگفتن و رفتن ... ما اونا رو از کجا گیر بیاریم ؟
    گفتم : تو زن جان عاقلی هستی , زود باش یک فکری بکن ...
    گفت : باشه , من و شوهر جان می ریم خونه ی مامان اینای من ... یک ساعت بعد تو به هوای کاری برو مامانت اینا رو ببین و برگرد ... خوبه ؟
    گفتم : الهی فدات بشم , تو چقدر خانمی ...
    گفت : ای بچه ننه ...

    کمی بهم بر خورد ...
    گفتم : تو بچه ننه نیستی ؟

    تکونی به شونه هاش داد و گفت : خوب من دخترم , دخترا حق دارن بچه ننه باشن ولی تو مردی , حق نداری ...
    گفتم : دیگه اینطوری با من حرف نزدن ...

    باز سرشو به علامت لوسی تکون و داد و گفت : چشم شوهر جان ... می گم بچه ننه نیستی ...

    و بعد با صدای بلند خندید و گفت : آخه کی شنیده یا دیده یک مرد صبح عروسی بره خونه ی مامانش ؟
    گفتم : حتما رفتن به تو نگفتن یا می خواهی من می رم بهشون می گم که بعد از این بگن ...
    نسترن تمام طلاهایی رو که سر عقد گرفته بود رو آورد و ریخت روی تخت و گفت : یکی رو انتخاب کن تا مادر زن سلام بدیم به مامانم ...
    گفتم : نمی دونم ... مال خودته  , هر کدوم رو می خوای بده ...
    گفت : تو باید مادر زن سلام می خریدی ... مامانت نخریده ؟
    گفتم : نه , چیزی به من نگفت ... می خواهی با هم بریم بخریم ...
    گفت : نه , یکی پیدا می کنم ...

    بعد یک سنجاق سینه برداشت و گفت : اینو دوستم داد ... مامان ندیده , همینو می بریم ...
    بعد همه رو جمع کرد و درِ گاو صندوق رو باز کرد و گذاشت اونجا و درشو بست ...




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۴۳   ۱۳۹۶/۷/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت بیست و دوم

    بخش سوم




    خلاصه اون روز , من و نسترن آماده شدیم و با اون ماشین شیک مدل بالا رفتیم خونه ی فریده جون ...

    البته من تصمیم داشتم دیگه اونجا نرم ... از وقتی که متین اون کارو با من کرده بود ,قسم خورده بودم پامو اونجا نذارم ولی خوب الان شرایط فرق می کرد ... اما بازم با ترس و لرز می رفتم ... از اینکه متین عروسی هم نیومده بود , احتمال اینکه باز دست گلی به آب بده بود ...
    فریده جون ترتیب یک مهمونی رو تو خونه برای ما داده بود و خواهر خودش و عده ای از فامیل نزدیک رو دعوت کرده بود ... نمی دونم که رسم اونا بود یا از خودشون درآورده بودن ؟

    به هر حال تا ما رسیدیم شروع کردن به کادو دادن به من ...
    مادربزرگش پنج تا سکه به من داد و خاله و شوهر خاله اش با هم ده تا ...
    همین طور کل مهمون هایی که اونجا بودن , هر کدوم همین کارو کردن که وقتی من اونا رو شمردم دیدم بیست و هفت تا سکه گرفتم ...
    تازه داشت از اون جور زندگی خوشم میومد ...
    خیلی جالب بود ...

    ناهار خیلی مفصلی هم تدارک دیده بودن که چند قلم اون از شام دیشب بود و اینطوری من تا بعد از ظهر نتونستم برم مامان رو ببینم ...
    چرا دروغ بگم ... اونقدر از گرفتن سکه ها خوشحال و جوگیر شده بودم که می گفتم و می خندیدم ...
    حتی وقتی صدای یک موزیک قِردار اومد و نسترن ازم خواست برقصم , با اینکه بلد نبودم رفتم وسط و با بقیه ی جوون ها شروع کردم به رقصیدن ...
    فریده جون و آقای زاهدی هم اومدن ... با هم بزن و برقصی راه انداختیم که مادرم رو که هیچی , جد و آبادم رو هم فراموش کردم ...
    حتی یک زنگ به مامانم نزدم ...
    بعد از ظهر عده ای دیگه ام از دوستان و آشناهای اونا اومدن ... همه با دست پر و کادوهای گرونقیمت و تازه مهمونی گرم شده بود ...
    مشروب می خوردن و می زدن و می رقصیدن ...
    من اصلا فراموش کرده بودم که اونا مهمونی داده بودن ولی مادر و برادرهای منو به حساب نیاوردن ...
    خوش و سر حال با همه شوخی می کردم و چون همه داشتن از قد و بالا و شکل من تعریف می کردن , ازشون خوشم اومده بود و غرق اونا شده بودم ...
    نسترن هم خیلی خوشحال بود و مرتب به من می رسید و گاهی جلوی همه منو بغل می کرد می بوسید ...
    و این مهمونی که می گفتن پاتختیه , تا ساعتی از شب رفته ادامه داشت و تقریبا به جز من همه مشروب خورده بودن ... حتی مادربزرگ ها هم شراب خوردن و سر حال نشسته بودن ...
    دیروقت بود که ما برگشتیم خونه ... تازه تلفنم رو نگاه کردم و دیدم چند بار مامان و رستم و سهراب و حتی مژگان و دایی مجید به من زنگ زدن ...
    دیگه برای تماس گرفتن دیر بود ... برای مامان پیام دادم قربونت برم ببخشید ... خونه ی فریده جون بودیم , گفتن مادر زن سلامه ولی خیلی مهمون داشتن ... فردا میام پیشتون ... خیلی دوستت دارم ... پسر بی معرفتی شدم ... آره ؟ 
    نسترن پرسید : برای کی پیام دادی این موقع شب ؟
    گفتم : مامانم و بچه ها زنگ زده بودن ندیدم ... دیدم دیر وقته , گفتم براش پیام بذارم نگران نباشه ... خیلی بد شد امروز باهاش تماس نگرفتم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۴۸   ۱۳۹۶/۷/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت بیست و دوم

    بخش چهارم



    گوشی رو گذاشتم روی میز و رفتم مسواک بزنم و بخوابم ...
     تو دستشویی فکر کردم اول لباسم رو دربیارم ... برگشتم بیرون دیدم گوشی من دستشه و داره چک می کنه ...
    تا چشمش به من افتاد , با دستپاچگی گفت : سکه ها رو بده بذارم گاو صندوق ...

    گفتم : رو میز گذاشتم ...
    و به روی خودم نیاوردم ...
    وقتی دوتایی کنار هم خوابیدیم , دستشو انداخت روی کمر من و گفت : تو هنوز با دوست های سابقت رابطه داری ؟ ...
    گفتم : من با آیدا دوست نیستم , اینو تو کله ات فرو کن ...

    از جاش بلند شد و نشست و با تعرض گفت : آره جون خودت ... آیدا برای چی به تو زنگ می زنه ؟
    خندیدم و گفتم : از خودش بپرس , من چه می دونم ... می زنه دیگه ... همکلاسیم ...
    گفت : لوس نشو برزو , جواب منو درست بده ... من تحمل ندارم یک دختری مثل آیدا به تو زنگ بزنه ...
    گرفتم کشیدمش تو بغلم و گفتم : عزیز دلم حسودی می کنی ؟ من بهت قول دادم فقط تو ...
    قربونت برم اگر چند تا دیگه زن بگیرم , تو سوگلی من می شی ... خاطرت جمع باشه ...

    به شوخی با مشت زد تو سینه ی من و گفت : خیلی بدی , پررو ... نمی دونم به شما مردا کی اجازه داده اینقدر پررو باشین ؟ ... اگر منم به شوخی بهت بگم می رم با یک مرد دیگه که تو خودتو می کشی ...
    گفتم : نه عزیزم چرا خودمو بکشم؟ اون وقت اون زن های دیگه بی شوهر جون می شن ... تو رو می کشم ...
    گفت : عععععه برزو جدی باش ... راست می گم , آیدا حق نداره به تو زنگ بزنه ...
    گفتم : تو هم حق نداری تلفن منو چک کنی و برام مکافات درست کنی ...


    صبح خیلی زود بیدار شدم که قبل از کار برم به مامان سر بزنم ...
    نسترن با چشم خواب آلود گفت : ماشین رو نبر عشقم , من می خوام برم خونه ی مامان ، لازم دارم ...
    تو سختت که نیست بدون ماشین بری چون عادت داری ...
    بدون اینکه حرفی بزنم , یک تاکسی تلفنی گرفتم و با غیظ از در خونه اومدم بیرون و تصمیم جدی گرفتم که هرگز دیگه پشت اون ماشین نشینم ...
    و زیر لب گفتم : درستت می کنم نسترن .. خواهی دید ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۵۲   ۱۳۹۶/۷/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت بیست و دوم

    بخش پنجم




    تمام راه رو تا خونه ی مامان دست هام مشت بود و با خودم حرف می زدم ...
    اونا جلوی همه ماشین رو دادن به من , در حالی که اختیارش دست نسترنه ... حق هم داره ... من خرم که باورم شد برای من ماشین خرید‌ن ...
    مامان داشت از در خونه میومد بیرون که بره دارو خونه ...
    از تاکسی پیاده شدم ... تا چشمش به من افتاد , دست هاشو باز کرد و چشم هاشو بست ...

    با سرعت رفتم بغلش کردم ...
    سرشو کرد تو سینه ی من و چند نفس عمیق کشید ...
    فکر کردم برای روز قبل ازم گله می کنه ولی پرسید : خوبی مادر ؟ خوشحالی عزیز دلم ؟

    گفتم : آره مامان , شما چطوری ؟ ببخشید نتونستم دیروز بیام ...
    راه افتادیم طرف دارو خونه و گفت : خوب نباید میومدی مادر , دیروز باید با زنت و خانواده اش می بودی ... خوب کردی نیومدی ..

    و خندید و گفت : اونوقت بهت می گفتن بچه ننه ... چه خبر عزیزم ؟ خوش می گذره ؟
    گفتم : ای بد نیست ... دیروز مهمون دعوت کرده بودن , می گفتن پاتختی گرفتن ... زن و مرد بودن ولی شماها رو دعوت نکرده بودن ...
    نگاهی به من انداخت و گفت : فریده به من گفت , من نمی خواستم دیگه بیام چون خسته بودم و خودت می دونی اونجا معذب می شدم ...
    من که کاری نمی تونم برای اونا بکنم , پس این طوری راحت تر بودم ... ببخشید تنهات گذاشتم ولی تو اون جور مهمونی ها من نباشم بهتره ...
    بعد از اینکه از مامان جدا شدم , حالم بهتر بود ... از اینکه در مورد فریده جون اشتباه کرده بودم , از خودم خجالت کشیدم ...
    رفتم شرکت ... دیگه اونجا از دم درهر کس منو می دید , تبریک می گفت و شیرینی می خواست ...
    با سیستم خوب و منظمی که براشون نصب کرده بودم , ارزش زیادی برام قائل بودن ...
    درست به موقع حقوق می دادن و اگر اضافه می موندم اونو حساب می کردن و می گذاشتن روی پولم و این خیلی برای من خوب بود ...
    شرکت که تعطیل می شد , با عجله خودمو می رسوندم کلاس ...
    خانم پورافروز که متوجه شده بود که خیلی به دردش می خورم ( چون هر کس اون روزا میومد تو اون آموزشگاه می خواست من استادش باشم ) و اونم که می ترسید منو از دست بده , حقوقم رو اضافه کرده بود و هر ماه نزدیک چهارصد هزار تومن هم از اونجا می گرفتم ...
    گاهی تا ساعت ده شب کار می کردم و خسته و هلاک می رسیدم خونه ...
    ولی تا خونه ی مامان بودم , شامم حاضر بود و با روی خوش مادرم روبرو می شدم ... اون خستگی رو از تنم درمیاورد ...
    اون شب هم همین ماجرا بود و من ساعت ده کلاسم تموم شد و تا تاکسی گرفتم رفتم خونه نزدیک یازده شد ...




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۵۶   ۱۳۹۶/۷/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت بیست و دوم

    بخش ششم




    با اشتیاق درو باز کردم و رفتم تو ... احساس خوب اینکه منم صاحب زن و زندگی شدم , بهم اعتماد به نفس می داد ...
    نسترن جلوی تلویزیون نشسته بود ... داشت یکی از این سریال های ترکی رو نگاه می کرد ... برنگشت منو نگاه کنه ...
    گفتم : سلاممممم , شوهر جان اومده ... الو ... الو ...
    یک مرتبه داد زد : بسه دیگه ... کجا بودی تا حالا ؟

    گفتم : کلاس عزیزم , می دونی که ...
    گفت : اگر راست می گی چرا تلفنت رو خاموش می کنی ؟
    گفتم : چی می گی نسترن ؟ تو می دونی الان خسته ام و زود عصبانی می شم , آروم حرف بزن ... عزیزم کجا رو دارم برم ؟ ...
    و رفتم تو اتاق و لباسم رو عوض کردم و صورتم رو شستم و برگشتم ... دیدم اون نشسته داره گریه می کنه ...
    گفتم : گریه نکن , پاشو به شوهر جونت برس که گرسنه است ... شام چی داریم ؟ ...
    گفت : هر کجا بودی , برو همون جا شامتم بخور ...
    گفتم : نسترن , نکن ... تازه امروز روز دومه با هم زندگی می کنیم .. می دونم می خواهی گربه رو دم حجله بکشی ولی راه رو اشتباه می ری ...
    من ساعت ده کلاسم تموم شد , تا اینجا رسیدم این موقع شده ... از صبح تا حالا هم دارم مثل سگ جون می کَنَم ... به امید تو اومدم خونه , لطفا مراقب کارات و حرفات باش ...
    منو مرد هرزه ای دیدی ؟ اونقدر پستم که روز دوم عروسی زنم رو ول کنم برم دنبال عیاشی ؟ آره ؟ تو نمی دونی من کلاس دارم ؟
     فردا با هم می ریم آموزشگاه خودت بهت ثابت بشه من تا ساعت چند کلاس داشتم ولی دیگه به جون مامانم اگر این بار دیگه این کارو بکنی و به من اعتماد نداشته باشی , چیز می کنم ... وایستا ببینم چیکار می تونم بکنم ... آهان می زنم موهاتو می برم رو هوا ... می زنم زیرت و خودتو می برم رو هوا ...
    و بلندش کردم چرخوندمش و اونم خندید ...
    دست انداخت گردن من و خودشو لوس کرد و گفت :پ س لابد خونه ی مامانت بودی ...
    گفتم : نه خیر , کلاس داشتم ...
    گفت : آخه خیلی دیر اومدی ... من دوستت دارم , عاشقتم ... از دیشب تا حالا از حسودی دارم می میرم .




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۷/۷/۱۳۹۶   ۱۲:۵۶
  • leftPublish
  • ۱۲:۵۷   ۱۳۹۶/۷/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    رمان جدید و جذاب " دام دلارام "

    https://www.zibakade.com/Topics/رمان---دام-دلارام--TP24605/

  • ۱۷:۴۵   ۱۳۹۶/۷/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🍁🍂   یکی مثل تو   🍂🍁

    قسمت بیست و سوم

  • ۱۷:۵۱   ۱۳۹۶/۷/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت بیست و سوم

    بخش اول




    گفتم : دیوونه , به آیدا حسودی کردی ؟ واقعا تو خودتو با آیدا مقایسه کردی ؟ اِ ... حالم ازت به هم خورد .. فکرشم نمی کردم ...
    گفت : شوهر جان اون که آیداست , من اگر یک گربه یا یک سگ به تو زیادی نگاه کنه ؛ چشم هاشو از کاسه در میارم ...
    گذاشتمش زمین و گفتم : در بیار ... چشم هر کس رو دلت می خواد در بیار ... شاید یک روز مثل نادر شاه معروف شدی ولی الان به من شام بده ...
    گفت : ژیگو می خواهی یا شیرین پلو ؟ ... باقالی پلو هم هست ...

    پرسیدم : از شام عروسی ؟ وای نه ...
    گفت : خونه ی مامان بودم , داد آوردم ...
    گفتم : حداقل قبلا گرم می کردی به جای اینکه اینجا بشینی ببینی کی به من زنگ زده ... نمی تونم صبر کنم ... نسترن شام مونده به من نمی سازه ...
    گفت : تو انتخاب کن بشین سر میز , منم می ذارم جلوت ... خوبم می سازه ...
    گفتم : زود باش یک چیزی بده بخورم , طاقت ندارم  ...
    یک بشقاب برداشت و غذا کشید و گذاشت تو مایکروفر و تند و تند هر چی تو یخچال بود گذاشت رو میز ...
    زیتون و ماست و سالاد و نوشابه ... و بلافاصله بشقاب رو درآورد یکم برای خودش کشید و بقیه رو گذاشت جلوی من و گفت : لطفا گوشیتو دیگه خاموش نکن , دلم هزار راه می ره ...
    گفتم : چشم , به خدا یادم می ره ... از صبح تو شرکت خاموش می کنم تا شب خاموشه ...
    اصلا از تلفن حرف زدن بدم میاد ...
    گفت : اگر آدم یکی رو دوست داشته باشه همش می خواد ازش خبر بگیره ... تو چرا به فکر من نیستی که تا شب چیکار می کنم ؟ ... شاید یک بلایی سرم بیاد ...
    گفتم : راست می گی ...  چشم , از این به بعد دقت می کنم ... باور کن از مامانم هم خبر ندارم ...
    پرسید : راست بگو ... دیر اومدی رفتی پیش مامانت ؟ ...
    گفتم : نسترن اینقدر منو بازخواست نکن , داری خسته ام می کنی ... شامتو بخور ... داری عصبانیم می کنی دیگه ... بعد نگی تقصیر من بود ؟
    گفت : منظوری نداشتم , می خواستم بگم اگر رفتی عذرخواهی کن که تو مهمونی اون روز نگفتیم بیان ... چون کلا پاتختی با مادر داماده , خوب نبود ما اونا رو دعوت کنیم ...
    گفتم : ولی مامانم گفت فریده جون به من گفته و من قبول نکردم ...
    گفت : نه , ما نباید اونا رو دعوت می کردیم ... اونا باید این مهمونی رو می گرفتن ... برای چی ما دعوت کنیم ؟
    گفتم : بسه دیگه , ولش کن ... شایدم مامانت گفته تو خبر نداری ...
    ولی متوجه شدم که مامانم برای اینکه من نسبت به اونا بدبین نشم این حرف رو به من زده ...



    ناهید گلکار

  • ۱۷:۵۶   ۱۳۹۶/۷/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت بیست و سوم

    بخش دوم



    شروع کردم به خوردن و گفتم : نسترن جان , شوهر جان غذای مونده بهش نمی سازه ... امشب رو می خورم ولی خواهشا دیگه این کارو نکن ... از خونه ی مامانت غذا نیار ...
    گفت : شوهر جان عادت کنه غذای مامان منو بخوره چون زن جان زیاد وقتشو صرف آشپزی نمی کنه ...
    گفتم : یعنی چی ؟ من می خوام خودت برام غذا درست کنی ...
    دستشو برد بالا و گفت : و اینک مرد غارنشین وارد می شد ...

    و به شوخی و خنده برگزار کرد و تموم شد ...
    صبح زنگ زدم تاکسی برام بیاد ...
    نسترن باز همون طور که خواب بود , گفت : زنگ نزن , من ماشین رو نمی خوام تو ببر ...
    گفتم : لازم ندارم ...

    داشتم از در می رفتم بیرون که لای چشمش رو باز کرد و گفت : منو نمی بوسی می ری ؟ دیگه دوستم نداری ؟
    گفتم : به خاطر صبحانه ازت ممنونم , خیلی چسبید ...

    و درو زدم به هم و رفتم ...
    هنوز تاکسی نیومده بود که زنگ زد ... گوشی رو جواب دادم ...
    با بغض گفت : خیلی بدجنسی عوض محبت کردن متلک می گی و می ری ... حالا تا شب من همش ناراحتم ... یکی طلبت ...
    با عجله رفتم مامان رو ببینم بعد برم سر کار ...
    دیدم رفته و خونه نیست ... خودمو رسوندم داروخونه و دیدمش ...


    روزها از پس هم گذشت ... نسترن گرمی ای تو وجودش بود که من خیلی دوست داشتم ... اصلا عاشقش بودم و نمی تونستم ناراحتی اونو ببینم و اون از این ضعف من داشت سوءاستفاده می کرد ...
    شام منو از خونه ی مامانش میاورد و صبح ها هم خواب بود که من می رفتم ...
    ماشین رو نمی بردم ولی اونم دیگه اصرار نکرد چون فکر می کرد برای من مهم نیست و به بی ماشینی عادت دارم ... ( اما بعدا فهمیدم که ترس اون از ماشین داشتن من از چیه ... )
    برای همین فکر کردم سکه های خودمو بفروشم و یک ماشین بخرم که مال خودم باشه ...
    به سهراب زنگ زدم و ازش خواستم یک ماشین برام پیدا کنه ... تا شب چند نمونه پیدا کرد و  زنگ زد و قرار شد فردا برم ببینم ...
    از کلاس که اومدم بیرون , نسترن رو دیدم که اومده دنبالم ...
    اولین چیزی که گفت : این بود ؟ الان ساعت چنده ؟
    گفتم : یا خیر خدا ... الان نه ولی دیشب ده ... همین حالا برو بالا بپرس , دیگه ام ولم کن ...
    گفت : چرا ساعت مشخصی نداری ؟ ...
    گفتم : محض اِرا ...



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۸/۷/۱۳۹۶   ۱۸:۱۲
  • ۱۸:۰۰   ۱۳۹۶/۷/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت بیست و سوم

    بخش سوم




    گفت : من احمق رو بگو میام دنبال آقا که شب خسته نشه ... ببین چقدر بداخلاقی ... چه شانسی دارم من ....
    گفتم : نسترن تو رو خدا بس کن , می شه شب وقتی کار من تموم می شه با من جر و بحث نکنی ؟

    گفت : آخه وقتی خونه ی مامانت بودم تو زودتر میومدی خونه ...
    گفتم : برای اینکه دو قدم تا خونه ی ما فاصله هست ... می دونی چند تا ماشین عوض می کنم و تو ترافیک گیر می کنم تا می رسم خونه ؟ ... حالا باید زندگی ما این باشه ؟ ... دوران شیرین اوایل ازدواج و ماه عسل اینه که من مدام به تو حساب کاری رو که نمی کنم پس بدم ؟
    گفت : ببخشید , ببخشید عشقم ... بریم بیرون شام بخوریم و خوش بگذرونیم ؟ از دلت در بیارم ؟

    گفتم : بازم شام نداریم ؟
    گفت: عزیزم خودت گفتی از خونه ی مامانم اینا نیارم ...
    گفتم : من که حریف زبون تو نمی شم ... بریم چون چاره ای ندارم ... ولی نسترن جان تو واقعا نمی خواهی غذا بپزی ؟
    گفت : چرا عشقم ... شوخی می کنم , می پزم ... چرا که نه ... به خدا هر شب می خوام این کارو بکنم ولی نشده ... فردا می ریم خرید ... حتما شروع می کنم ...
    گفتم : خونه ی مامانم اینا من کی بریم ؟ ...
    گفت : چشم ولی باید دعوتم کنن , بعدش دیگه راحت می ریم ...
    فردا برای خرید ماشین با سهراب و دایی رفتیم ولی معامله نشد ...
    سهراب گفت : نگران نباش , برات پیدا می کنم ...
    چند روز بعد مامان نسترن رو پاگشا کرد و فریده جون هم اومد ولی آقای زاهدی گفت کار دارم و عذرخواهی کرد ...
    خیلی روز خوبی برای من بود و فکر می کردم خوشبخت ترین مرد عالم شدم ...
    وقتی سه تا جاری ها رو کنار هم دیدم که می گفتن و می خندیدن , از خوشحالی تو پوستم نمی گنجیدم و این فقط تا پشت در خونه ی مامان طول کشید ...
    چون به محض اینکه از در اومدیم بیرون و هنوز سوار ماشین نشده بودیم که نسترن گفت : واقعا که ... ارزش من برای مامانت به اندازه ی این تو گردنیه ؟ من همین قدر می ارزم ؟ این چیه به من داده ؟ فکر نکردین که دارین به من توهین می کنین ؟

    گفتم : مگه چطوریه ؟ بده ؟ نمی خواهی می بریم عوضش می کنیم ...
    با لحن بدی گفت : لازم نکرده , خوبه که ما از شما چیزی نخواستیم ... دیگه یک امروز هم نمی تونستن یک چیز درست و حسابی جلوی مامانم به من بدین ... مادربزرگت نباید به من کادو می داد ؟
    خوبه سر عقد هم یک زنجیر گردن من کرد ... مادربزرگ من اون همه سکه داد به تو ....
    نشستیم تو ماشین ... نسترن روشن کرد و با سرعت و عصبانیت راه افتاد ...



    ناهید گلکار

  • ۱۸:۰۴   ۱۳۹۶/۷/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت بیست و سوم

    بخش چهارم




    گفتم : خیلی متاسفم برای خودم ... تو داری خودتو نشون می دی ... مگه تو ما رو نمی شناختی ؟ ... مگه من به تو باغ سرخ و سبز نشون دادم ؟ بابای تو پول اُوِرت میاره می ده به شماها خرج می کنین ...
    مادر من برای مردم لباس می دوزه ... از صبح تو داروخونه روی پاهاش می ایسته و با زحمت پول در میاره ...
    همینم از سرت زیاده , فکر کنم لیاقتت کمتر از اینم بود ...
    اصلا مامان اشتباه کرد برای تو چیزی خرید ... برای چی بخره ؟ این چه رسم و رسوماتیه که تموم نمی شه ؟ ... گاو صندوق تو الان پر از طلاو جواهره ... تو گیر دادی به مامان بدبخت من که چرا بیشتر نداده ؟ واقعا دختر بی ارزشی هستی ...
    گفت : حرف دهنت رو بفهم , بی احترامی نکن که بد می بینی ...
    گفتم: تو دهنت رو باز کن و یک کلمه دیگه بگو اون وقت بهت نشون می دم تو بد می بینی یا من ؟ ...
    گفت : به خدا من فقط با تو که شوهرم بودی درددل کردم , فکر کردم با من موافقی ... اصلا ولش کن , ببخشید ... من نباید توقع داشته باشم حالا که همه ی کارای عروسی رو خودمون کردیم یک چیز مناسب تر به من می دادن ... تو راست می گی , اصلا مامان تو از همه تو این دنیا مهم تره ...
    ما هم آدمای بی ارزشی هستیم ... تو جز مامانت کس دیگه ای رو نمی بینی ...
    گفتم : چطوری شد از وقتی ما عروسی کردیم ماهرو جونت شد مامانت ؟ پس یک ریگی تو کفش تو هست ...
    گفت : آره برزو جون , من و خانواده ام اومدیم مال و اموال شما رو بالا بکشیم ... مراقب خودتون باشین ...
    فریاد زدم : گفتم خفه شو ... می زنم تو دهنت که ندونی از کجا خوردی ... فقط خفه شو الاغ ...


    ساکت شد ولی تا خونه گریه کرد و من رفتم خوابیدم ولی اون بازم گریه کرد ...
    دیگه داشتم به گریه هاش عادت می کردم ... واقعا نمی دونستم اون راست می گه و من اشتباه می کنم یا این من بودم که باید به حال زار خودم گریه می کردم ...


    آدما همین طوری ذره ذره و بدون دلیل زندگی خودشون رو خراب می کنن ...
    با توقع های بیجا و در نظر نگرفتن طرف مقابل ...
    اینکه نه من و نه نسترن نمی دونستیم از زندگی چی می خوایم , یک حقیقت انکارناپذیر بود و عدم آگاهی باعث می شد ما روز به روز از هم دورتر می شدیم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۸:۰۸   ۱۳۹۶/۷/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت بیست و سوم

    بخش پنجم




    حالا دو هفته بود که ما ازدواج کرده بودیم ولی نسترن فرصتی براش پیش نیومده بود که یک وعده غذا جلوی من بذاره ...
    ولی هر شب میومد جلوی در آموزشگاه دنبال من و یا شام می رفتیم بیرون یا می خریدم و می بردیم خونه یا من عصبانی می شدم و بدون شام می خوابیدم ...
    و این کاملا برام روشن بود که میومد دنبال من به خاطر اینکه ترس داشت من از کلاس برم پیش مامانم ...
    حالا چرا با مامان من سر لج افتاده بود و چرا می ترسید من مامانم رو ببینم , نمی تونستم بفهمم ...
    یک شب که می رفتم خونه , سهراب زنگ زد و گفت : یک 206 برات پیدا کردم خیلی تمیز و خوبه ... دایی هم تاییدش کرده , فردا بیا برای معامله ...

    گفتم : چنده ؟
    گفت : هر چی داری نقد بده , بقیه اش رو داییت چک می ده ... حالا تو بیا صحبت می کنیم ...
    وقتی رسیدم خونه , دیدم باز نسترن پیتزا سفارش داده ...
    گفتم : من ظهر پیتزا خوردم , شام نمی خوام ... تو خودت بخور ...
    رفتم کنار تلویزیون نشستم و گفتم : اون سکه ها رو بذار جلوی دست , می خوام صبح ببرم لازم دارم ...
    گفت : کدوم سکه ها ؟
    گفتم : همون هایی که کادو بهم دادن ...
    گفت : قاطی سکه های خودم کردم , نمی دونم چند تاست ... بعد تو حق نداری اونا رو بفروشی , سرمایه ی زندگی ماست ...
    عصبانی شدم و گفتم : نسترن دیگه داری غلط زیادی می کنی ... به تو مربوط نیست , مگه به من کادو ندادن ؟ یا اونم مثل ماشین نمایشی بود و برای تو خریدن ؟ اگر اینطوره بگو من تکلیفم رو بفهمم ...
    گفت : چرا داد می زنی ؟ مگه من کَرم ؟ ما هر چی داریم با هم داریم ، چه فرقی می کنه ... من برای آینده ی خودمون نگه می دارم ...
    گفتم : تو حق نداری به من بگی چیکار کنم چیکار نکنم ... مگه من صغیرم که تو به من راه نشون بدی ؟ می خوام برای خودم ماشین بخرم ... روشنه ؟ برو بردار بیار ...
    گفت : تو رو خدا یکم فکر کن , دو تا ماشین می خوایم چیکار ؟ خوب من یک روز ماشین رو خواستم چون لازم داشتم ... تو از فردا ببرش , دیگه اصلا من  پشتش نمی شینم ... مال تو ...
    گفتم : چه سخاوتمند ... عالیه ... بهت گفتم برو سکه ها رو بیار بده به من ... شنیدی ؟ ...
    گفت : نمی دم ... هر کاری می خوای بکنی بکن عنتر ...




    ناهید گلکار

  • ۱۸:۱۲   ۱۳۹۶/۷/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت بیست و سوم

    بخش ششم




    گفتم : چی گفتی ؟ عنتر خودت و هفت جد و آبادته ... الاغ ...
    گفت : از الان شروع کردی به گرفتن سکه ها , تا گیر می کنی می فروشی دستمون خالی می شه ... چرا نمی فهمی ؟ ...
    گفتم : گمشو برو سکه ها بیار ... اگرم نمایشی اونا رو دادن به من , من باور کردم ... یک کاری نکن هر چی از دهنم در میاد بهت بگم ...
    کلید گاو صندوق رو پرت کرد جلوی من ...
    گفتم : خودت مثل آدم می ری بیست و هفت تا سکه میاری میدی به من ... کاش وقتی هر چی به من می دادین می گفتین چطوری و کی باید استفاده کنم ...
    با غیظ رفت سکه ها رو آورد و گذاشت روی میز ولی سعی کرد خودشو آروم نشون بده ...
    گفت : حالا که گرفتی , بیا شام بخور ...

    بلند شدم و رفتم خوابیدم ...

    باز اومد کنارم و شروع کرد به گریه کردن که من اگر چیزی می گم به خاطر خودته ...
    می خوام سرمایه باشه برای زندگیمون ... من سکه نمی خوام , تو رو می خوام و هر چی تو این زندگی هست برای تو می خوام ...
    پشتمو کردم و خوابیدم ... هر چی گریه کرد بهش محل نذاشتم چون هم خیلی خسته بودم هم گرسنه و ممکن بود کارمون بالا بگیره ...
    صبح هم خواب بود که سکه ها رو برداشتم و از خونه زدم بیرون ...
    باز اول رفتم پیش مامان ... دم در بود ...
    گفت : الهی قربونت برم , خودتو معذب من نکن ... چرا هر روز صبح میای اینجا ؟ ... من که دلم می خواد ولی تو اذیت میشی ...
    گفتم : یک خواهشی ازتون دارم , می شه این سکه ها رو برای من بفروشین ؟ ...
    گفت : وای خاک بر سرم شد ... چیکار می کنی برزو ؟ سکه های زنت رو چرا می خواهی بفروشی ؟
    گفتم : مال اون نیست , روز پاتختی بهم دادن ... کادو بود ... منم ماشین ندارم , می خوام یکی بخرم ...
    گفت : بازم نباید این کارو بکنی ... صبر کن , خودت از حقوق خودت بخر ... پس اون ماشینی که برات خریدن چی شد ؟
    گفتم : دست نسترنه ... می ره خونه ی مامانش و عادت به بی ماشینی نداره ... من باید عادت داشته باشم ... نمی خوام هر وقت اون لازم داره برداره , هر وقت نداره بده به من ... قسم می خورم مامان برام مهم نیست بی ماشین باشم , فقط نمی خوام تحقیر بشم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۸:۳۶   ۱۳۹۶/۷/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🍁🍂   یکی مثل تو   🍂🍁

    قسمت بیست و چهارم

  • ۱۸:۴۰   ۱۳۹۶/۷/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت بیست و چهارم

    بخش اول




    گفت : ای خدا کمکم کن ... پسرم تحقیر چیه ؟ از تو بعیده ...
    تو وقتی تحقیر می شی که دزد و خیانتکار باشی ... تو کار خودت رو بکن ... بطری خالی نیستی که هر کس هر طور تو رو پر کرد , همون بشی ...
    ببر اینا رو بده به زنت ... تو احتیاج به اینا نداری قربونت برم ... خودم خیلی زود بهت کمک می کنم بری ماشین بخری ...
    گفتم : نه , نمی شه ... الان می خوام ... سهراب و دایی برام یکی پیدا کردن , نمی شه از دستش بدم ... حرف زدم ... حالا اینا رومی فروشی برام یا نه ؟
    گفت: باشه , برو یک کاریش می کنم ... عصری بیا بهت می دم ...


    از شرکت رفتم پیش مامان ... منتظرم بود ...
    گفت : پسرم اگر یک ذره برای من ارزش قائلی , این کاری که می گم رو بکن ... قربونت برم ...
    گفتم : ای بابا نفروختی ؟ دایی منتظره , دارن معامله می کنن ...
    گفت : ببین چی می گم , هیچ زنی دوست نداره طلاهاشو ازش بگیرن ... این ها رو خانواده اش دادن و تو نباید روی اونا حساب کنی ... مال تو نیست ... اینو تو گوشت فرو کن , عزت و شرف خودتو به این چیزا نفروش ... کوچیک میشی پسرم ... حداقل تو چشم من کوچیک میشی ...
    خواهش می کنم این کارو نکن , بعدا برات دردسر می شه ...
    یک دسته پول در آورد و داد به من گفت : من اینا رو تهیه کردم , این پول قرض باشه برای تو ... برو ماشین بخر ... اینم سکه ها ببر پسش بده , دیگه ام روش حساب نکن ...
    ان شالله خدا اونقدر بهت بده که جلوی زنت شرمنده نباشی ...
    پرسیدم : شما پول از کجا آوردین ؟
    گفت : تو چیکار داری ؟ قرض کردم ... تو هر وقت داشتی بیار بده می برم بهش می دم ... نگران نباش , از بابابزرگ گرفتم ...
    گفتم : چه پسر بدی بودم برات مادر ... به کارایی وادارت کردم که تا حالا نکرده بودین ...
    خودمم موافقم ... سکه ها رو پرت می کنم جلوش ...
    گفت : نه مادر , ببر با احترام بهش بده ... پرت می کنم چیه ؟
    گفتم : آخه اونم جلوی من پرت کرد ...




    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان