داستان عزیز جان
قسمت هفتاد و سوم
بخش دوم
رجب گفت : چیزی نشده که ... شلوغش کرده عزیز جان … ول کنین ...
اوس عباس گفت : برو دوا گلی و مرهم بیار … یه پارچه ی آب ندیده هم بیار که دستشو ببندم ...
من با عجله رفتم آوردم و اوس عباس با دقت دستشو تمیز کرد و تاول هاشو ترکوند و و مرهم مالید و اونو بست ………
زهرا تو این مدت سفره رو انداخت و شام رو کشید …
من لقمه درست کردم و دهنش گذاشتم و ازش پرسیدم : چرا دستت این جوری شده ؟
رجب به من نگاه کرد و خندید و گفت : مگه فرقی داری عزیز جان ؟ ...
بعد از شام زهرا رفت ظرفا رو بشوره و اوس عباس هم داشت با اکبر و کوکب بازی می کرد ... این روزا اکبر با اینکه هنوز یک سالش نشده بود , دوست داشت رو پاش وایسه و دستشو به در دیوار می گرفت و ذوق می کرد و راه می رفت ... کوکب هم که می دید همه به اکبر توجه می کنن , هی شیرین کاری می کرد تا جلب نظر کنه و این شبا خیلی باعث شادی و سرگرمی اوس عباس شده بودن …..
منم رفتم کنار رجب دراز کشیدم و بغلش کردم و بوسیدمش ... منو پس زد که : نکن عزیز جان ... من که بچه نیستم ...
ولی من گوش نکردم و همون جا خوابم برد ... نصف شب بیدار شدم دیدم اوس عباس و زهرا بچه ها رو خوابوندن و یه تشک کنار رجب انداختن و اوس عباس منو کشیده روی اون و خودشم پهلوم خوابیده …..
صبح وقتی اوس عباس حاضر می شد بره سر کار , رجب هم آماده شد …
من فریاد زدم : چیکار می کنی ؟ دستت زخمه ... نمی بینی ؟!!!! امروز نرو , بذار خوب شه …
رجب با التماس گفت : عزیز جان تو خونه حوصله ام سر میره , بذار برم ... آقا جون شما یه چیزی بگین …..
گفتم : نمی شه … تا دستت خوب نشه , نمی ذارم بری …
اوس عباس دخالت کرد و گفت : نمی ذارم هیچ کاری بکنه ... یه جا می شینه و تماشا می کنه ... بعد با هم ناهار می خوریم …. قول میدی رجب دست به چیزی نزنی ؟ ……
رجب با خوشحالی گفت : آره به قران , دست به هیچی نمی زنم ... قول مردونه …..
غذای اونا رو بستم و دادم دستشون و رفتن …..
طرفای عصر , بچه ها لب آب نشستنه بودن و آب بازی می کردن ... منم داشتم برای قورمه سبزی فردا سبزی پاک می کردم که یکی محکم به در کوبید ... دلم فرو ریخت ... کی می تونست باشه این موقع روز ؟!!! …
پریدم و چادرم رو انداختم رو سرم و درو باز کردم ... دو تا از کارگرهای اوس عباس بودن ... سلام کردن و وایسادن ….
گفتم : علیک سلام ... چی می خواین ؟ چیکار دارین ؟
به پِت و پِت افتاده بودن ... بالاخره یکیشون گفت : اوس عباس مارو فرستاده تا بگیم …. که … یک … نه … یه ذره … نه … یک کم دیر … نه … یک کم دیر میاد خونه … آره کار داشت … یک کم دیر میاد خونه ….
پرسیدم : چرا ؟
گفت : رجب ….. آخه آقا رجب ….
داد زدم : رجب چی شده ؟ حالش خوبه ؟ ….
پسره دستپاچه شد و گفت : نه , نه خوبه ... دستش درد می کرد رفته شفاخونه …….
هنوز داشتم با اونا حرف می زدم که دیدم یه کالسکه دم خونه نگه داشت و رقیه و بانو خانم پیاده شدن با صورت گریون ……..
دنیا دور سرم چرخید ……….
ناهید گلکار