خانه
267K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۸:۳۷   ۱۳۹۴/۱۰/۱۱
    avatar
    برترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51231 |36302 پست

    سلام دوستان همینطور که از اسم تاپیک مشخصه هدف این تاپیک تقویت داستان نویسی و صد البته ارتقای قدرت تخیل افراده . تو این تاپیک یه داستان شروع میشه و  شما میتونید ادامه ی اون داستانو با تخیل خودتون رقم بزنید و اتفاقات و احساسات و ماجراهای جدید رو به داستان اضافه کنید .

    قوانین تاپیک: ادامه داستان باید حداقل یه خط و حداکثر پنج خط باشه . هر کسی که میخواد ادامه داستانو بنویسه اول یه پست میذاره و اعلام آمادگی میکنه و بعد تو پست بعدی ادامه داستانو مینویسه تا در حین تایپ کردن ادامه داستان یه نفر دیگه ادامشو زودتر نذاره و همه چی قاطی نشه . داستانو جوری بنویسید که وابسته به جنسیت خاصی نباشه تا هم خانمها و هم آقایون بتونن خودشونو بذارن جای شخصیت اصلی داستان و اتفاقات رو دنبال کنن .

    منتظر حضور گرمتون توی این تاپیک هستیم 8

  • leftPublish
  • ۱۴:۳۷   ۱۳۹۵/۸/۱۷
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست

    داستان تاریخ تکرار نشدنی نوشته نوشان و مهرنوش
    سیزن اول 

    قسمت هشتم

    نویسنده ی این قسمت: مهرنوش

    کوروش و دنی وقتی به شاهزاده رسیدند که زخمش که روی شونه ی چپش ایجاد شده بود شروع به عفونت کرده بود و شاهزاده حسابی توی تب می سوخت، تقریبا همه ی اطرافیان مطمئن بودند که کارش دیگه تمومه! دنی یک نخ نازک رو حسابی در آب جوشوند و زخم رو باهاش دوخت و با خونسردی شروع کردند به بازی کردن با موبایل های خاموششون و البته از وضعیت وخیم شاهزاده یکمی فیلم گرفتند و بعد شروع کردند به خورانیدن آسپرین و آنتی بیوتیک هر 6 ساعت یکبار.

    از طرفی برایان که توی مخمصه ی عجیبی افتاده بود در راه رفتن به غرب در حالی که به سختی می تونست تعادلش رو با لباسهای نظامی سنگینی که پوشیده بود روی اسب حفظ کنه به نحوه ی دفاع در مقابل دشمن فکر می کرد، این در حالی بود که احساس می کرد نتیجه ی این جنگ رو که در تاریخ دبیرستان خونده بود باید می دونست ولی متاسفانه اصلا چیزی یادش نمی یومد!

    کم کم به منطقه ی کوهستانی رسیدند و  این در حالی بود که مجبور بودند از دره ی عمیقی که دو طرفش با دیواره های سنگی بلندی پوشیده شده بود عبور کنند، کم کم برایان متوجه بوی عجیبی شده بود که بعضی اوقات به صورت زننده ای به مشام می رسید، بزودی به مرداب کوچکی رسیدند که پر بود از اسکلت حیوانات مرده! برایان پرسید اینجا چه اتفاقی افتاده؟ و یکی از افسران جواب داد که همه ی این مردار به دلیل این مرداب نفرین شده است که آبش هر چند سال یکبار به مدت طولانی می سوزه!

    برایان از روی موقعیت متوجه شد که آنها به سمت دریای سیاه در حال حرکت هستند و به زودی یاد شرکت های بزرگ شل، توتال و بریتیش پترولیوم افتاد! بله بدون شک این نفت بود که از راهش رو از درون زمین به بیرون باز کرده بود!

    فورا دستور داد که همه توقف کنند و یک پیک به سپاه فرستاد که فورا مواضع دفاعی خودشون رو با بجا گذاشتن همه ی وسایل سنگین و گاری ها و حتی آذوقه ترک کنند و به اینجا بیان طوری که به نظر برسه در حالت بی نظمی در حال فرار هستند.

    به همراهان خودش هم دستور داد که یک کانال بزرگ کم عمق در امتداد دره جوری بکنند که به مرداب برسه و بعد در یک نقطه ی تنگ کل کف دره رو صاف و تقریبا به اندازه ی 20 سانتیمتر پایین تر از سطح مرداب گود و مسطح کنند، و به افراد دیگه ای هم دستور داد که هر مقدار که ممکنه خار و خاشاک و برگ خشک جمع آوری کنند، افسران ارتش  که از دستورات برایان عصبانی بودند در حالی ازش اطاعت می کردند که ترس مشهودی از موبایلش در دلشون ایجاد شده بود.

    بعد از چند روز ارتش شکست خورده در حال فرار به اون منطقه رسید در حالی که توسط ارتش مهاجم از فاصله ی کمی تعقیب می شد، برایان فورا دستور داد که همه ی اسبها رو از شرق دره به همراه همه ی شوالیه ها  خارج کنند و خودش به همراه کمان دار ها به بالای سخره های دو طرف دره رفت و در آخرین لحظه گفت که آب نفرین شده ی مرداب رو به روی کانال کم عمقی که حفر شده بود باز کنند، افسران با تعجب در حالی که منتظر بودند جادوی بزرگی از طرف آب نفرین شده ببینند با برایان همراه شده بودند.

    بزودی ارتش تعقیب کننده وارد دره شد و با شتاب و بی نظمی شورع به طی کردن دره به سمت شرق کرد، وقتی تقریبا همه ی قسمت جلویی ارتش مهاجم شامل فرمانده و افسران وارد دره شده بودند برایان دستور داد تا دهها تیر شعله ور رو به سمت خار و خاشاکی که روی آب نفرین شده پوشانده شده بود شلیک کنند و بزودی ارتش مهاجم در مقابل چشمان حیرت زده ی افسران شکست خورده در آتش مهیبی ناپدید شد!

    در راه برگشت برایان با احترام خاصی جلوتر از همه راهی قصر شده بود و این خبر درحالی به شاه رسید که در قصر، شاه در کمال ناباوری شاهد بهبود سریع شاهزاده با درمان و پرستاری سارا، کوروش و دنی بود!

    بعد از مهمانی بزرگی که در قصر به مناسبت اتفاقات اخیر به مدت 1 هفته  برپا شد بچه ها مطمئن بودند که با آزادی عمل کامل خواهند توانست که چشمه ی سحرآمیز رو پیدا کنند و بنونن به زندگی قبلی خودشون برگزدند که اتفاقات عجیبی تمام رویاهاشون رو به هم ریخت!

    شاهزاده رسما از سارا خواستگاری کرده بود و شاه تمام افراد شورای رهبری و وزیر اعظم رو برکنار کرد و 4 عضو جوان رو بجای اونها منصوب کرد و بلافاصله دستور داد که شورای جنگی برای جهانگشایی بزرگ و حمله به همه ی کشورهای همسایه تشکیل بشه.....

    ویرایش شده توسط مهرنوش در تاریخ ۱۷/۸/۱۳۹۵   ۱۴:۴۳
  • ۱۰:۱۰   ۱۳۹۵/۸/۱۸
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    سارا از تصور ازدواج با تئودور شاهزاده خنده اش میگرفت مطمئن بود این ماجرا حسابی پدربزرگ سلطنت طلبش را سر حال می آورد. ولی کوروش و برایان حسابی از کل این ماجرا عصبانی بودند.
    دنی روی یک نقشه دولا شده بود و اعدادی مینوشت رو به سارا گفت: ببین من از روی راهی که اون روز از کنار چشمه تا تپه اومدیم حساب کردم چشمه باید حدودا ( دایره ای روی نقشه کشید) اینجا باشه. رو نقشه نوشته دهکده اسنو هیل
    سارا از غیبت کوروش و برایان استفاده کرد و گفت: من از تدی می پرسم تا اونجا چقد راهه
    دنی کمر راست کرد گفت: این موضوع اصن خنده دار نیست سارا
    با ورود بچه ها موضوع حرف را عوض کردند . قرار شد به بهانه شناخت منطقه به آن منطقه بروند و چشمه را پیدا کنند
    صبح روزی که قرار بود به سمت دهکده حرکت کنند شاهزاده که حسابی شیفته سارا شده بود و هر لحظه اش را میخواست کنارش باشد اعلام کرد که او هم به همراه هیئتی همراهشان می آید. تمام طول راه سارا و تئودور کنار هم اسب میراندند و صحبت میکردند. شاهزاده افسار اسب سارا را در دست گرفته بود تا سارا راحت تر باشد رفتارش با سارا او را به شدت تحت تاثیر قرار داده بود.
    تا رسیدن به دهکده اسنو هیل با اسب چند ساعت بیشتر راه نبود اما آن طور آرام که شاهزاده اسب میراند گروه مطمئن بود تا شب به قصر برنخواهند گشت. کوروش و برایان و دنی هر سه عصبی بودند و کوروش منتظر فرصتی بود تا سارا را مواخذه کند. چند بار نیز سعی کرد در فواصلی که فرصت مناسبی پیش می آمد به سارا نزدیک شود ولی ملازمان پادشاه مراقب بودند کسی مزاحم صحبتهای زوج جوان نشود. دنی گفت با وجود سه تا پاور بانک تا حالا خوب دووم آوردیم اگه تا 24 ساعت برنگردیم و باز مجبور به جادو بشیم نمیدونم چی میشه من گوشیم 10 درصد بیشتر شارژ نداره برایان غرولند کنان به او نگاه کرد و گفت: تقصیر این رفیق بی ملاحظه شماست
    کوروش از پشت برایان با اشاره چشم و ابرو از دنی خواست خیلی راجع به این موضوع صحبت نکند و برایان را خشمگین تر نکند.
    بالاخره ظهر به دهکده رسیدند مطمئن بودند از صحبت های مردم روستا به وجود چشمه ای عجیب پی خواهند برد ولی کسی به آن اشاره ای نکرد. دنی از مردم پرسید از کجا آب می خورند. مردم به 3 چشمه اشاره کردند که مشخصات هیچ کدام به چشمه موردنظر بچه ها نمیخورد برایان اصرار داشت از هر سه چشمه آب بردارند شاید مشخصات چشمه تغییر کرده باشد که کوروش پرسید چشمه ای وجود دارد که به هر دلیل مردم از آبش نمیخورند؟ رئیس دهکده که برای نشان دادن طبیعت همراهیشان میکرد جواب داد که رودخانه ای وجود دارد که هرکس از آبش میخورد ناپدید میشود. دنی برای اینکه بهانه ای برای بازدید از آن و برداشتن آب وجود داشته باشد به آزمایشات پزشکی و ساخت داروهایی اشاره کرد و خواست که آنها را آنجا ببرند.
    در راه بازگشت به قصر برایان و کوروش بدون توجه به صحبتهای عاشقانه ای که هنوز بین سارا و تئودور در جریان بود ، شوخی می کردند و می خندیدند. قرار گذاشتند شب وقتی کل قصر به خواب رفتند حرکت کنند و به سمت تپه بروند.
    تقریبا ساعت 2 بعد از نصفه شب قرارشان بود. هر 4 نفر در محل قرار حاضر شدند . پسرهای خوشحال بودند و به شدت مراقب بودند چیزی نقشه شان را به هم نریزد ولی سارا مضطرب بود و ناراحت و به تیکه هایی که برایان راجع به عشق نافرجامش به تئودور می انداخت ، توجه نمی کرد.
    بدون هیچ مشکلی توانستند 4 اسب از اصطبل بردارند و از در مخفی ای و بدون نگهبان قصر خارج شوند بعد از اینکه به قدر اطمینان از قصر دور شدند به تاخت به سمت تپه حرکت کردند به پای تپه که رسیدند از قمقمه هایشان آب خوردند و از تپه بالا رفتند سوراخ را یافتند و به درون آن خزیدند از اینکه دیدند سوراخ مسدود نیست تعجب نکردند و با احساس حالت سرخوشی آشنا تمام اضطراب ها و خستگی ها فراموش شد. به قدری بی خیال و ریلکس بودند که هیچ کدام به صدای پای پنجمی که می آمد توجه نکردند همچنین توجه نکردند که در غاری هستند که چندین و چند راه دارد و انتخاب هر راه ممکن است در تاریخی که از غار بیرون می آیند موثر باشد . با دیدن نور خورشید در انتهای مسیر پسر ها دویدند ولی سارا آرام آرام قدم بر میداشت تا مطمئن شود صاحب صدای پای پنجم گمش نمی کند.
    اولین نفر که از سوراخ خارج شد برایان بود چشمش که به آسمان افتاد حالت سرخوشی و بی خیالی جایش را به ترس داد
    آسمان پر اجرامی شبیه بشقاب پرنده ولی در ابعاد کوچکتر بود که به یکدیگر شلیک میکردند از همه جا صدای شلیک و انفجار می آمد و دود آسمان را تیره کرده بود انگار وسط یک جنگ آخروالزمان بودند...
    پایان سیزن اول
  • ۱۶:۰۸   ۱۳۹۵/۸/۱۸
    avatar
    * سما *
    کاربر فعال|646 |259 پست

    داستان "Noise" 

    نویسندگان: سما و مرمری

    سیزن اول- قسمت اول

    نویسنده این قسمت: سما

    -------------------------------------------------------------------

    صبح روز دوشنبه، هفتم اکتبر، دکتر ژاک لِسنِر در حالی که قهوه اش را می نوشید، روزنامه صبح را ورق می زد. از روی عادت همیشگی نگاهی به تیتر خبرها انداخت. آخرین جرعه قهوه اش را سر کشید، در حال بلند شدن از روی صندلی بود که تیتری مهم نظرش را جلب کرد: " قتل های زنجیره ای در پاریس". خیلی سریع بقیه خبر را خواند و به سمت اتاقش رفت و لباس پوشید.

    در حالی که راه کوتاه خانه به سمت انستیتو را با سرعت قدم می زد، نگاهش به سنگ فرش خیابان دوخته شده بود. کمی چترش را کنار گرفت و به آسمان نگاه کرد. باران تندی می بارید که بعید بود به این زودی بند بیاید.

    "صبح به خیر آقای دکتر".

    "صبح بخیر ژانت، لطفا لیست برنامه ها و جلسات امروز رو به اتاقم بیار".

    "روی میزتونه آقای دکتر".

    در حالی که بارانیش را آویزان می کرد، از پنجره نگاهی به بیرون انداخت. دیگر مطمئن شده بود که باید برنامه گلف را با لوئیس به هم بزند. با بی حوصلگی پشت میزش نشست و نگاهی به جلسات امروزش انداخت. گوشی داخلی را برداشت.

    "آقای دکتر خانم کَمپِل اومدن".

    "بفرستشون داخل".

    "صبح به خیر ژاکلین، امروز حالت چطوره؟"

    ژاکلین با بی حوصلگی نگاهی به ژاک انداخت و بدون هیچ تغییری مثل همیشه گفت: "صبح به خیر آقای دکتر، ممنون، بد نیستم."

    جلسه امروز هم داشت به خوبی پیش می رفت، ناگهان نگاهش به تلفن داخلی افتاد، تعجب کرد، ژانت می دانست که در طول جلسه نباید هیچ تلفنی را وصل کند!

    "ژانت گفته بودم که ...."

    "بله آقای دکتر، می دونم، ولی این خیلی مهمه، کارآگاه وِبستِر اصرار دارن که همین الان با شما صحبت کنن! من بهشون گفتم که جلسه دارین، ولی...."

    "خیلی خوب ژانت! وصل کن".

    "معذرت می خوام ژاکلین، مجبورم جواب بدم".

    ژاکلین با بی خیالی سرش را به نشانه تایید تکان داد.

    در همان چند ثانیه به این فکر می کرد که "لوکاس وِبستِر" یعنی شروع یه دردسر جدید! چند سالی می شد که در یک سری پرونده های خاص با کاراگاه لوکاس وِبستِر همکاری می کرد.

    ژاکلین با حالتی بی خیال و چشمانی که انگار همیشه لایه ای از غم آن ها را پوشانده بود، به دکتر نگاه می کرد که فقط سرش را تکان می داد.

    ژاک خیلی سریع گوشی را گذاشت و رو به ژاکلین کرد.

    "معذرت می خوام، خوب کجا بودیم؟"

    موقع بیرون آمدن از انستیتو به این فکر می کرد که حتی اگر باران هم بند می آمد، باز هم به قرارش با لوئیس نمی رسید! حتی فکر سر و کله زدن با وِبستِر اعصابش را به هم می ریخت. شاید در خیلی از پرونده ها با هم همکاری کرده بودند و به موفقیت رسیده بودند، اما اصلاً با هم تفاهم نداشتند.

    دفتر وِبستِر مثل همیشه بیش از حد گرم بود. روی میز انباشته از پرونده بود، ماگ بزرگ کارآگاه سرمایی سر جای همیشگیش بود. مثل همیشه با عجله وارد اتاق شد، عجله ای که انگار تا آخر دنیا ادامه داشت.

    "عصر بخیر دکتر".

    "عصر بخیر کارآگاه".

    "خیلی ممنون که اومدید. همیشه سر وقت و دقیق! راستش چند ماهی هست درگیر این پرونده شدم. فکر می کردم زودتر از اینا بتونم حلش کنم. ولی ظاهراً قضیه پیچیده تر از این حرفاس!"

    "مشکلی نیست وِبستِر، ولی واقعاً فکر می کنی به حضور من نیازی هست؟"

    "بله ژاک! به کمکت احتیاج دارم. یه قاتل عجیب و غریب و حرفه ای چند ماهه داره راست راست توی این شهر راه میره و با خیال راحت آدم می کشه، ولی من هنوز نتونستم هیچ سر نخی پیدا کنم! این دفعه با بد کسی طرفیم."

    "که این طور.... حالا به چه چیزایی رسیدی تا الان؟"

    "راستش رو بخوای چیز زیادی نیست! در همین حد می دونم که این طرف فوق العاده باهوشه، حرفه ای و دقیق عمل می کنه، هیچ رد پا و اثری از خودش به جا نمی زاره، به غیر از ...."

    "به غیر از یه نشونه که تو تمام قتل هاش یکیه"

    "درسته! ژاک دیگه داری برای خودت یه پا کارآگاه میشیا!"

    ژاک پوزخند تلخی زد و در حالی که گرمای اتاقکمی کلافه اش کرده بود ادامه داد: " اینم از اثرات چند سال همکاری با تو دیگه، یعنی نکته قابل توجه دیگه ای وجود نداره؟!"

    "چرا! عجیب ترین نکته اش اینه که تا اینجا 4 مقتول داریم که همشون هم پیرمردهای مسن هستند! من پرونده های عجیب زیاد داشتم. قتل دخترای جوون، آدم دزدی، آزار بچه ها، ولی این یه مورد.... آخه چندتا پیرمرد از کار افتاده و مسن آزارشون به کی می رسه؟ چرا یه نفر باید همچین کاری بکنه؟ تازه طبق تحقیقاتی که انجام دادم هیچ کدوم دشمن خاصی نداشتن یا هیچ کاری انجام ندادن که کسی انگیزه کشتنشون رو داشته باشه! "

    "عجیبه .... حالا اون نشونه چی هست؟"

    "یه عکس! یه عکس قدیمی، پرتره یه زن، که صورتش مشخص نیست، انگار با کاتر یا یه چیز تیزی صورتش رو خراش داده باشن که شناخته نشه! به نظرم با یه قضیه عاشقانه طرفیم! یه عاشقانه قدیمی، مربوط به سال ها پیش...."

    ژاک به زمین چشم دوخته بود و غرق در افکارش بود، سرش رو بالا آورد، ابروانش در هم گره خورده بود، با چشمانی که از سر کنجکاوی کمی ریزتر به نظر می رسید پرسید: "نحوه قتل به چه صورته؟"

    وِبستِر جرعه دیگری قهوه از ماگش سر کشید و در حالی که انگشت اشاره اش را با اطمینان تکان می داد ادامه داد: "مطمئنم قاتل یه مرده. چون زور خیلی زیادی داره. قتل بر اثر خفگی با مفتول سیمی!"

    ویرایش شده توسط * سما * در تاریخ ۱۸/۸/۱۳۹۵   ۲۲:۴۴
  • ۲۱:۱۴   ۱۳۹۵/۸/۲۱
    avatar
    مرمری
    یک ستاره ⋆|3490 |1935 پست

    داستان "Noise" 

    نویسندگان: سما و مرمری

    سیزن اول- قسمت دوم

    نویسنده این قسمت: مرمری

    -------------------------------------------------------------------

    ژاک توی ذهنش حرف های وبستر رو دوره کرد ، " چرا باید یه عکس از خودش به جا بگذاره "


    " دقیقا این مسئله ایه که باید در مورذش صحبت کنیم ، تو با آدمای زیادی در ارتباط بودی ، اونا تو رو به ذهنشون راه دادن تو میتونی فکر این آدم رو بخونی یا یه جور حس ویژه توش پیدا کنی "


    " اون دلش میخواسته بقیه این عکس رو پیدا کنند"


    " دقیقا ، اما چرا ؟ برای خودنمایی یعنی این کار رو کرده ؟"


    " فکر کنم این عکس انگیزه و نیروی قتل هست که باهاش همراهه و بهش قدرت میده تا این کار رو انجام بده "
    "یعنی احتمال داره مردد هم باشه ؟"


    "ممکنه ! این جور آدم ها از مشکلی رنج میبرند که همیشه ذهنشوون رو آزار میده و برای اینکه خودشون رو راحت کنند تنفرشون رو باید نشون بدن و برای اینکه خودش رو تبرئه کنه دلایل منطقی میچینه "


    " خوب من نمیفهمم، این مرد که عاشق صاحب عکس بوده آخه چرا مردا رو میکشته ؟! یعنی ممکنه این پیرمرد ها با معشوقه اون چه ارتباطی داشته باشن ؟ هیچ سابقه مشترکی پیدا نکردم جز اینکه به دو بار سوت و کور توی دو خیابان نزدیک به هم (ریور , ;کلارکی) شنبه شب ها معمولا میرفتن.."


    " یه زن هم میتونه قوی باشه "


    این حرف ژاک وقفه ای در صحبت های وبستر درست کرد و با ماگش به سمت ژاک گرفت " یعنی تو میگی ممکنه اون یه زن باشه نه نه امکان نداره حق داری ! تو سیم حلقه شده دور گردن پیرمردها رو ندیدی کم مونده بود سرشون از تنشون جدا شه فقط پارگی سطحی پوست و شاهرگشون نبوده "


    " اما ممکنه من  زن هایی رو دیدم که با یه انگیزه قوی ممکنه خیلی کارهای دور از ذهن رو انجام بدن ! گاهی وقتی با مراجعینم صحبت میکنم میگم مگه میشه یه زن به این ظریفی بتونه از روی حرص همسرش ماشینش رو خوش تعمیر کنه یا پنچر گیری کنه اما ممکن و گاها انگیزه قوی میتونه اونا رو به کارهای دور از ذهن وادار کنه این کارها که کارهای خاصی نبودن "

    معادلات ذهنی وبستر بهم خوردن و اون ماگ رو به سمت دهنش هدایت کرد و جرعه قویی از قهوه خورد دوباره رو کرد به سمت ژاک " بنظرم بعید میاد به دلیل دیگه در محل جرم آخرین قتل بی احتیاطی کرده و پاش رفته توی خون و جای کفش واضحی رو برامون بجا گذاشته اینم عکسش "

    ویرایش شده توسط مرمری در تاریخ ۲۱/۸/۱۳۹۵   ۲۱:۱۵
  • ۲۱:۲۹   ۱۳۹۵/۸/۲۲
    avatar
    * سما *
    کاربر فعال|646 |259 پست

    داستان "Noise" 

    نویسندگان: سما و مرمری

    سیزن اول- قسمت سوم

    نویسنده این قسمت: سما

    ----------------------------------------------------------------------------------------------------------------

    ژاک با تعجب نگاهی به عکس انداخت، با صدایی آهسته و متفکر ادامه داد: "هر چیزی ممکنه وِبستِر، هر چیزی!"

    دو ساعتی می شد که در مورد پرونده با هم صحبت می کردند، تمام مدارک و شواهد را بررسی کردند. مشخصات مقتولین، زندگی خصوصی، محل زندگی و هر چیزی که ممکن بود به پیدا کردن یک سر نخ مهم کمک کند.

    وقتی ژاک از دفتر وِبستِر بیرون می آمد، باران تقریباً بند آمده بود، هوا کم کم رو به تاریکی می رفت. با این که دفتر وِبستِر تا خانه اش فاصله زیادی داشت، اما ترجیح می داد قسمتی از راه را در این هوای مطبوع پیاده روی کند. حرف های وِبستِر را در ذهنش مرور می کرد.

    پرونده عجیبی بود. سه نکته مهم وجود داشت: همه مقتولین پیرمرد بودند، قاتل در تمام قتل ها عکس پرتره یک زن که هویتش نا مشخص بود به جا می گذاشت، مرد یا زن بودن قاتل هنوز مشخص نبود.

    ژاک سعی می کرد ارتباطی بین این سه نکته پیدا کند، شاید به سر نخ مهمی برسد. حس می کرد قاتل در عین باهوش بودن شخصیت متعادلی ندارد. به همین دلیل وِبستِر از او کمک خواسته بود. هر چه بود او یک روانکاو بود، پس باید نه از دید یک کارآگاه، بلکه از دید یک روانکاو به این موضوع نگاه کند.

    آن قدر درگیر افکارش بود که حتی متوجه نشد چقدر راه رفته و نزدیک خانه اش است. وقتی به خانه رسید مثل همیشه دوش گرفت و قهوه ای برای خودش دم کرد. کنار شومینه روی صندلی راک خودش نشست. فکر این پرونده تمام ذهنش را درگیر کرده بود. کم کم داشت به این پرونده علاقمند می شد.

    ژاک غرق در افکارش بود، حتی متوجه صدای زنگ موبایلش نشد. وقتی به خودش آمد تلفن خانه داشت زنگ می خورد. لوئیس پشت خط بود. از به هم خوردن بازی گلف و در دسترس نبودن ژاک حسابی شاکی بود. ژاک و لوئیس در یک محله و در خیابان مونتاین به دنیا آمده بودند، از کودکی با هم بزرگ شده بودند. ژاک برادر و خواهری نداشت و لوئیس برای او نقش برادر بزرگ تر را داشت. نیم ساعتی با هم حرف زدند و ژاک از پرونده جدیدی که ذهنش را مشغول کرده بود گفت. لوئیس حرفه نقاشی را دنبال کرده بود و با این که هیچ تخصصی در این مسائل نداشت، اما در خیلی از پرونده ها از نظر فکری به ژاک کمک می کرد. گاهی به نکات ریز و جزئیاتی اشاره می کرد که ژاک اصلاً متوجه آن ها نمیشد.

    صبح روز بعد هوا کمی بهتر بود و نوید یک روز آفتابی را می داد. آن روز ژاک فقط دو جلسه داشت، دیشب با لوئیس قرار گذاشتند که اگر هوا آفتابی بود با هم قرار بگذارند تا هم به بازی گلفشان برسند، هم در مورد پرونده کمی با هم حرف بزنند.

    به محض این که وارد اتاقش شد، تلفن داخلی را برداشت و از ژانت خواست شماره لوئیس را بگیرد، برای بعد از ظهر با او قرار گذاشت. تلفنش که تمام شد، ژانت به او اطلاع داد که پیِر لاندون، یکی از بیمارهایش آمده است.

    پیِر لاندون خوش قیافه بود و هیکل تنومندی داشت. کودکی سختی داشت و پدرش به شدت او را کتک می زد و تنبیه می کرد. همیشه جلوی دیگران او را تحقیر می کرد، کوچک ترین اشتباه پیِر منجر به تنبیه بدنی او می شد. ژاک می توانست آثار نفرت و خشونت را در چهره و چشم های پیِر ببیند. یک سالی می شد که تحت درمان قرار داشت و ژاک فکر می کرد تا حدودی درمانش موفقیت آمیز بوده، از نظر او بیماری سادیسم یکی از سخت ترین بیماری ها برای درمان بود و گاهی چند سال طول می کشید تا فرد درمان شود، حتی مواردی هم وجود داشت که فرد اصلاً تمایلی به درمان نداشت، یا کیس هایی که با چندین سال جلسات روانکاوی هم درمان نمی شدند. اما ژاک فکر می کرد که پیِر درمان پذیر است، چون خودش هم با تمام وجود می خواست که درمان شود. ژاک در واقع به درمان پیِر بیشتر از درمان ژاکلین که افسردگی شدید داشت امیدوار بود.

    از قیافه پیِر مشخص بود که آن روز اصلاً حال خوشی ندارد. حتی موقع احوالپرسیِ ژاک به او نگاه هم نکرد. دمق بود. 

    "خوب پیِر تعریف کن! تو این یه هفته چه کارایی کردی؟ اتفاق جدیدی افتاده؟"

    پیِر هر دو دستش را مشت کرده و روی پاهایش گذاشته بود، خیلی وقت بود ژاک این حالت را در او ندیده بود! دندان هایش را روی هم فشار می داد. در حالی که با خشم به زمین چشم دوخته بود با صدای خشن و بمی که داشت شروع به صحبت کرد:" ژانین منو ترک کرد".

    ژاک کمی جا خورد، در حالی که سعی می کرد پیِر متوجه نگاه بهت زده او نشود گفت:" آخه چرا؟ توی این یک سال تو پیشرفت خوبی داشتی. هر دوی شما خیلی امیدوار بودین."

    ژاک خشم پیِر را در فشار دستانش حس می کرد. این اصلاً اتفاق خوبی نبود و می توانست روند درمان را کند کند، حتی ممکن بود پیِر دوباره به حالت های اولیه اش باز گردد. این یعنی تمام زحمات یک ساله ژاک بر باد می رفت.

    .

    بقیه داستانو بنویس ...

    ویرایش شده توسط * سما * در تاریخ ۲۳/۸/۱۳۹۵   ۰۱:۲۳
  • leftPublish
  • ۲۳:۴۱   ۱۳۹۵/۸/۲۳
    avatar
    مرمری
    یک ستاره ⋆|3490 |1935 پست

    داستان "Noise

    نویسندگان: سما و مرمری

    سیزن اول- قسمت سوم

    نویسنده این قسمت: مرمری

    ----------------------------------------------------------------------------------------------------------------

    ژاک تا ملاقات بعدی جند ساعتی وقت داشت با تمام فشاری که از جلسه با پیِر داشت سعی کرد با نوشیدن قهوه خودش رو سرحال بیاره و با ژانت هماهنگ کرد تا بتونه در فاصله زمانی ملاقات بعدی که بعد از ظهر همانروز بود ، روی پرونده های قتل کار کنه ، با وسواس خاصی همه صحنه های ارتکاب جرم را بررسی کرد،  عکس ها و گزارش ها را کنار هم گذاشت و سعی کرد ارتباط منطقی بین انها پیدا کند، اون متوجه آسیب هایی شد که در گزارشات آمده بودند اما چون تیتر وار به آن ها اشاره شده بود او و وبستر به آنها بهای لازم را نداده بودند.

    مثل اینکه در تک تک موارد نشانه ای از شکستگی دندان و حتی برهم ریختن صورت مقتول که بصورت مجهولی در گزارش آمده بود یعنی به علت ضربات وارده نتوانسته بودند آن را توصیف کنند و فقط عبارت صورتی مخدوش را عنوان کرده بودند .  کنجکاوی اش به حدی بود که تصمیم گرفت به نزدیک ترین محل حادثه برود ، محل ها هنوز زیر نظر پلیس بود و کسی حق رفت و آمد را نداشت، اما ژاک مخفیانه و بی سر و صدا به محل رفت و محل را به دقت بررسی کرد بلافاصله تصمیم گرفت خود را به سردخانه برسونه و جسد آخر رو هم نگاهی بندازه در راه سرد خانه زنگ به کارآگاه زد و ازش در خواست کرد دستور هماهنگی برای ورود او را صادر کنند ، زیرا که وقت نداشت و باید به انستیتو باز میگشت ،

    وقتی جسد آخر را بازدید کرد دید ، گردن همه ی مقتول ها در حدی بریده شده بودند که بریدگی به استخوان رسیده بود و حتی آسیب قابل ملاحظه ای را به استخوان وارد کرده بود. متوجه شد علاوه بر شکستگی 4 یا 5 دندان فک مقتول هم در زوایا مختلف شکسته  . با صدای بلند به خودش گفت" این آدم قطعا یه بیمار سادیسمی است " از به زبان آوردن این جمله به هیجان آمد و دوباره با کارگاه تماس گرفت و یافته های خودش رو توصیف کرد .. اما متاسفانه زمانش تمام شده بود و باید به دفترش بر میگشت...

  • ۰۲:۳۲   ۱۳۹۵/۸/۲۴
    avatar
    * سما *
    کاربر فعال|646 |259 پست

    داستان "Noise

    نویسندگان: سما و مرمری

    سیزن اول- قسمت پنجم

    نویسنده این قسمت: سما

    --------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

    خوشبختانه به موقع به انستیتو رسید. ژانت به محض وارد شدن ژاک با چهره ای هراسان نیم خیز شد و با صدایی مضطرب گفت: "خدای من! دکتر لِسنِر! هر چی تماس گرفتم در دسترس نبودین! فکر می کردم دیگه نمیاین." وقتی با هیجان حرف می زد موهای فرفری اش تکان می خورد.

    ژاک در حال نگاه کردن گزارشات روی میز ژانت بود، رو به ژانت کرد:" متأسفم ژانت، یه کار فوری برام پیش اومده بود."

    ژانت که کمی آرام تر به نظر می رسید به یکی از صندلی های انتظار پشت سر ژاک اشاره کرد و ادامه داد:"خانم کَشلِر منتظر شما هستن. البته مثل همیشه یه کمی زود رسیدن."ژاک که انگار تازه متوجه حضور شخص سومی در سالن شده بود، به سرعت برگشت: "اوه ژولیت! معذرت می خوام! اصلاً متوجه حضورت نشدم! امروز یه کمی ذهنم درگیره."

    ژولیت کَشلِر با همان نگاه مظلوم و معصومانه همیشگی، در حالی که لبخند ملیحی بر لب داشت و گونه هایش از خجالت کمی سرخ شده بود، رو به دکتر کرد: "عصر بخیر دکتر. خواهش می کنم! تقصیر خودمه مثل همیشه زود رسیدم. می دونید که ... وسواس ذهنی همیشگی." بعد به سرعت خودش را مشغول زیر و رو کردن کیفش نشان داد.

    ژاک که می دانست ژولیت خیلی دوست ندارد کسی بیش از حد به او توجه کند، رو به ژانت کرد: "تا 5 دقیقه دیگه ژولیت را بفرست داخل."

    "بله دکتر."

    ژولیت کَشلِر چند ماهی می شد که به انستیتو می آمد. صورت زیبا و چشمان معصومانه او هر کسی را مجذوب خودش می کرد. به غیر از جلسات روانکاوی، خیلی کم حرف می زد، انگار این دختر از عالم و آدم می ترسید، همیشه سعی می کرد خودش را از دیگران پنهان کند و کمتر در دید مردم ظاهر شود، هیچ وقت کاری نمی کرد که نظرها را به سمت خودش جلب کند. با این حال هیچ وقت لبخند از روی لبانش محو نمی شد. تشخیص ژاک بیماری "فوبی اجتماعی" بود، اما هنوز مطمئن نبود، با ده، دوازده جلسه هنوز زود بود که نظر قطعی بدهد.

    ژاک به صندلی خود تکیه داده بود که ژولیت وارد اتاق شد، هر وقت راه می رفت ژاک محو تماشای اندام ظریفش می شد. گاهی با خودش فکر می کرد: کاش این دختر بیمارم نبود! وقتی با آن صدای لطیف و دخترانه اش حرف می زد و با چشمان زیبا و معصومش به ژاک نگاه می کرد، ژاک حس می کرد در زلال چشمان آرام این دختر غرق می شود.

    ژولیت در حالی که روی مبل آبی رنگ اتاق می نشست، با وسواس لباسش را مرتب می کرد. ژاک هر جلسه بیشتر متوجه وسواس ذهنی و رفتاری ژولیت می شد. مثل همیشه دستمالی را از کیفش درآورد و روی کفش هایش کشید. وقتی متوجه نگاه ژاک به خودش شد کمی خجالت کشید و سرش را پایین انداخت.

    در همان حالت شروع به صحبت کرد: "راستش همیشه عادت دارم یه کارایی رو حتماً انجام بدم! اگه انجام ندم عصبی میشم!همه چیز باید مرتب و سر جای خودش باشه."

    هر چه جلوتر می رفتند، ژاک بیشتر متوجه فوبیای این دختر از اجتماع و مردم اطرافش می شد. جلسه آن روز ساعت 4 تمام شد.

    ژاک با سرعت کتش را پوشید و از ژانت خداحافظی کرد، آن روز به خاطر قرارش با لوئیس ماشینش را آورده بود. در راه سعی می کرد دوباره پرونده را در ذهنش مرور کند. بعد از پیچ خیابان، تابلوی مجموعه گلف "Normandy" نمایان شد. ماشینش را در پارکینگ مجموعه پارک کرد و به سمت زمین راهی شد. از دور لوئیس را دید که برایش دست تکان می داد. این مرد قد بلند و لاغر اندام چه چیزی در درونش داشت که ژاک اینقدر کنارش احساس راحتی و آرامش می کرد. دستی به موهای مشکی خود که انگار به چشمان آبی رنگش جلوه بیشتری می داد کشید و با دیدن ژاک لبخندی روی لبش نقش بست.  

    لوئیس تنها کسی بود که ژاک دوست داشت درباره هر موضوعی با او صحبت کند، اما آن روز بیشتر وقتشان را درباره پرونده جدید صحبت کردند. با توجه به شواهد و مدارک موجود هر دو به این نتیجه رسیدند که قاتل بدون شک یک مرد تنومند و هیکلی است.

    در راه بازگشت به خانه تصمیم گرفتند به کافه فلور که از جوانی پاتوقشان بود، بروند. لوئیس همیشه می گفت محیط دنج و آرام این کافه در هیچ کجای پاریس پیدا نمی شود. کافه ای که هنوز میز و صندلی ژان پل ساتر و سیمون دوبوار به اسم خودشان در آن محفوظ مانده بود. هر دو گرم صحبت و نوشیدن قهوه اشان بودند که زنگ موبایل ژاک به صدا در آمد، ژاک با دیدن اسم وِبستِر نا خودآگاه لرزه ای بر اندامش افتاد، چرا فکر می کرد خبر بدی در راه است؟

    لوئیس با دیدن چهره ژاک موقع حرف زدن متوجه شد که اتفاق بدی افتاده است. ژاک تلفنش را قطع کرد، تا چند ثانیه بی حرکت به میز خیره شده بود. لوئیس سرش را نزدیک تر برد و آرام گفت: "چی شده؟ اتفاقی افتاده؟"

    ژاک بی آن که حرکتی بکند با صدای بهت زده ای گفت: "یه قتل دیگه! وِبستِر گفت تا نیم ساعت دیگه خودمو اونجا برسونم."

    .

    بقیه داستانو بنویس ...

    ویرایش شده توسط * سما * در تاریخ ۲۴/۸/۱۳۹۵   ۲۱:۴۵
  • ۰۳:۰۲   ۱۳۹۵/۸/۲۴
    avatar
    * سما *
    کاربر فعال|646 |259 پست

    .

    بقیه داستانو بنویس ...
  • ۱۶:۰۹   ۱۳۹۵/۸/۲۷
    avatar
    مرمری
    یک ستاره ⋆|3490 |1935 پست

    ژاک همراه با لوئیس خودش را به وبستر رساند.وبستر بشدت پریشان بود چون که از مقامات بالا دستور دریافت کرده بود که هر چه زودتر مشکلات پرونده رو برطرف کند و قاتل را دستگیر کند.

    ژاک با صحنه قتل که بسیار خشونت آمیز اتفاق افتاده بود برخورد کرد . جسد خونین با آسیب های جدی روی صورت! فورا ارتباطش رو با قتلها قبلی دریافت و سریع درخواست کد امنیتی برای ورود به فایل های پزشکی بیماران سادیسمی رو از بوبستر کرد .

    وبستر با پیگیری از مقامات بالا تونست رمز رو بگیره و به ژاک بده ، جدیت ژاک وبستر رو تا حدی آروم میکرد و بهش قوت قلب میداد ، تو بد مخمصه ای افتاده بود قتل ها یکی پس از دیگری، اما او نتوانسته بود پرونده رو به جای قابل ملاحظه ای برسونه!

    ژاک لپ تاپش رو باز کرد و به شبکه سراسری وصل شد رمز رو وارد کرد و پرونده تمامی بیماران سادیسمی رو درخواست کرد پس از چند لحظه ۱۶ پرونده در دسترسش قرار گرفت که اسم پیر بیمار خودش هم در لیست قرار داشت ؛ 🤔

    لوییس که ذهنش در گیر شده بود گفت حالا با این همه پرونده چکار میکنی؟ وبستر که داشت پیپش رو روشن میکرد گفت من ارتباط منطقی بین محل های وقوع جرم پیدا کردم و روی این نقشه علامت زدم همینطور که میبینید فضاهایی که پیرمرد ها انتخاب شدند روی نقشه روی اضلاع این مثلث هستند . و متوجه شدم که  کلوبی مربوط به پیرمرد ها در مرکز این مثلث قرار داره ، میتونم یه حدسی رو بیان کنم اونم اینه که قاتل میبایست آشنایی ویژه ای با این منطقه داشته باشه که متوجه وجود همچین کلوبی باشه

    لوییس با کنجکاوی گفت کلوب پیرمردها این دیگه چجور کلوبیه ؟

    ژاک که عمیقا به فکر رفته بود گفت چیزهایی در مورد وجود این کلوب شنیده بودم ، پیرمرد ها اغلب از بازنشسته های ارتش یا آسیب دیدگاه جنگ دوم جهانی و ویتنام هستند و معمولا از اعضای گروه های راستگرا!

    وبستر حرفش رو برید و گفت آره این کلوب پیرمردهایی هست که میخوان بگن ما پیر نیستیم و کلوب و عشق و حال خودمون رو داریم ...

    و قاتل قصد جون اینا رو کرده ما باید بیمارانی را پیدا کنیم که دسترسیشون  به این محدوده راحت تر بوده ....

    بلافاصله ژاک دستبکار شد و محدوده ها را برای سیستم تعیین کرد و در نهایت  ، ۲ پرونده از ۱۶ تا باقی موند.

    ویرایش شده توسط مرمری در تاریخ ۲۷/۸/۱۳۹۵   ۱۹:۱۷
  • ۱۴:۲۱   ۱۳۹۵/۸/۲۹
    avatar
    * سما *
    کاربر فعال|646 |259 پست

    داستان "Noise

    نویسندگان: سما و مرمری

    سیزن اول- قسمت هفتم - پایان سیزن اول

    نویسنده این قسمت: سما

    -----------------------------------------------------------------------------------------------------------

    باورش برای ژاک کمی سخت بود. یکی از آن دو نفر بیمار خودش پیِر لاندون بود! بیمار دیگر یک دختر کم سن و سال بود و با توجه به مدارکی که تا به حال به دست آورده بودند، قاتل نمی توانست یک زن باشد. به علاوه در پرونده و سابقه آن دختر نقطه ابهام یا انگیزه ای نبود که به این نوع قتل های فجیع منجر شود. و اما پیِر .... او در این یک سالی که پیِر را درمان می کرد، متوجه شده بود که خشم و نفرت زیادی در طی این سال ها در وجودش رخنه کرده و بیرون کشیدن این خشم زمان زیادی لازم داشت، اما قتل .....

    البته چنین قتل هایی از یک بیمار سادیسمی بعید نبود، اما در صورتی که انگیزه مهمی در کار بوده باشد. این چیزی بود که در آن چند ساعت ذهن ژاک را مشغول کرده بود.

    همان طور که به صفحه لپ تاپش خیره شده بود گفت: "من باید به دفترم برم، لازمه که یه بار دیگه پرونده پیِر رو بررسی کنم."

    لوئیس در حالی که کتش رو می پوشید رو به ژاک کرد: "منم باهات میام."

    وبستر که هنوز کمی شوکه به نظر می رسید، پشت به این دو نفر، رو به پنجره ایستاده بود: "خدای من! قاتل همین گوشه کنارا بغل گوشم بوده، اون وقت من ...."

    ژاک بدون هیچ حرفی لپ تاپش را بست و با لوئیس راهی دفتر شدند. هوا دیگر تاریک شده بود، ساعت حدود 9 شب بود. ژاک بدون معطلی سراغ پرونده پیِر در فایل هایی که ژانت همیشه آن ها را مرتب نگه می داشت رفت. هر دو به اتاق ژاک رفتند.

    لوئیس در حالی که از اتاق بیرون می رفت گفت: "من میرم یه قهوه دم کنم."

    یک ساعتی می شد که ژاک در حال خواندن پرونده بود. ژاک می دانست به عنوان یک پزشک باید اسرار و پرونده بیمارش را نزد خود حفظ کند، اما این مورد فرق می کرد، جان چندین انسان در خطر بود. به همین خاطر خلاصه ای از زندگی پیِر را برای لوئیس تعریف کرد.

    لوئیس در حالی که قهوه اش را می نوشید با لحنی مطمئن و آرام گفت: "کاملاً واضحه که انگیزه اصلی پیِر به خاطر خشم و نفرتش از پدر پیرش بوده! تو گفتی اون بچه آخر بوده و وقتی سن و سال زیادی نداشته پدرش تقریباً پیر و دائم الخمر شده بود. پس میتونه انگیزه خوبی باشه برای یه بیمار سادیسمی ...."

    ژاک حرفش را قطع کرد: "و البته پدر پیِر هم بازنشسته ارتش بوده، بعد از بازنشستگی می خواسته یه کار جدیدی رو با دوستانش شروع کنه، ولی بعد از چند سال ورشکست میشن و همین باعث میشه اون کم کم افسردگی پیدا کنه و دائم الخمر بشه."

    لوئیس فنجانش را روی میز گذاشت و شروع کرد به قدم زدن: "این طوری تمام قطعات این پازل درست سر جای خودشون قرار می گیرن. فکر کنم بازم موفق شدی!"

    ژاک داشت با خودکارش بازی می کرد، رو به لوئیس کرد و ادامه داد: "هنوز نه!"

    "چرا نه؟! یعنی تمام این ها نمیتونه انگیزه خوبی برای قتل باشه؟!"

    "چرا، اما این یه انگیزه کهنه و قدیمیه! درسته بیماران سادیسمی اطرافیانشون رو از نظر جسمی و روحی آزار میدن، اما اونا با هم فرق دارن، شدت این بیماری در افراد مختلف متفاوته. پیِر بیمار من بود، یک ساله که می شناسمش، اون آدمی نبود که با همچین انگیزه ای دست به چنین قتلل های فجیعی بزنه، منظورم اینه گاهی یه بیمار سادیسمی دچار یه شوک میشه و اون دوباره نسبت به اطرافیانش بدبین میشه، همین شوک باعث میشه خشم و نفرت قدیمیش یا هر حس کهنه دیگه ای که داره، دوباره نمایان بشه و مثل یه زخم کهنه سر باز کنه."

    لوئیس با دقت به حرف های ژاک گوش می داد: "مثلاً چه جور شوکی؟"

    ژاک که به پرونده پیِر خیره شده بود ادامه داد: "هر نوع شوکی میتونه باشه، مثلاً شوک عاطفی یا ...."

    با گفتن این جمله لحظه ای مکث کرد، خودکار را روی میز پرت کرد، دستی به موهای خرمایی رنگش کشید و گفت: "خدای من چطور همچین چیزی رو فراموش کرده بودم! اون شوک عاطفی برای پیِر رفتن ژانین بود!"

    "پایان سیزن اول"

  • leftPublish
  • ۱۴:۰۸   ۱۳۹۶/۲/۲۰
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15939 پست

    موضوع داستان بعدی چیست؟ جریان آن به کدام سمت کشیده خواهد شد؟ آیا اتفاقات همانی خواهد بود که از ابتدا به نظر میرسد؟ 

    تا شنبه هفته آینده 23 اردیبهشت 96 صبر کنید ... 17

    بقیه داستانو بنویس ...
  • ۱۱:۴۳   ۱۳۹۶/۲/۲۳
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15939 پست

    نام داستان : بازگشت به راه بی بازگشت

    قسمت اول : بهزاد لابی

    .

    .

    در ماشینو بستم. محکم تر از چیزی که فکر میکردم بسته شد و صدای بلندی داد. یکی دو قدم برداشته بودم که متوجه شدم سوییچ ماشین رو برنداشتم و نمیتونم درو قفل کنم. با عصبانیت برگشتم سمت ماشین و سریع سوییچ رو برداشتم و اینبار درو آروم تر بستم.

    با عجله از خیابون رد شدم و در پیاده رو طرف مقابل به سمت ساختمون تجاری بزرگ و معروف شهر حرکت کردم. عابرین اغلب آروم بودن و با هم گپ میزدن و عجله ای نداشتن برای همین مجبور میشدم از بینشون شبیه مسابقه با ماشین لایی بکشم. به در ساختمون رسیدم و با اینکه تا حالا اونجا نرفته بودم به طور غریزی چندتا راهرو اینور اونور رفتم و جلوی در آساسنور رسیدم. 4 طبقه اول تجاری بود و بقیه ش اداری. طبقه 17 ام، واحد شماره 1763.

    پیداش کردم، چند دقیقه مکث کردم و بعد زنگ آیفون تصویری رو زدم ...

  • ۱۸:۱۲   ۱۳۹۶/۲/۲۳
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    سلام من دارم مینویسم دوستان
  • ۱۸:۵۱   ۱۳۹۶/۲/۲۳
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    در باز شد وارد آپارتمان که شدم ضربان قلبم ناخودآگاه رفت بالا میدونستم صدام خواهد لرزید برای اینکه کسی متوجه نشه خیلی آروم سعی کردم با صاف کردن گلوم خودمو آروم کنم به چپ و راست نگاه کردم نمیدونستم کجا برم آپارتمان خیلی بزرگ بود جلوی در ورودی روی دیوار یه آینه بود دیدم لبه کتم تا خورده تا اومدم خودمو درست کنم صداشو شنیدم
    -سلام
    سریع برگشتم سمتش متوجه آشفتگیم شد و پوزخند زد
    سلام کردم
    چه شیک و خوش لباس بود انتظارشو نداشتم یه کت و شلوار مشکی پوشیده بود و یه روسری کوتاه سرش بود که گره کج داشت موهای خوشرنگش از زیر روسری روی کمرش ریخته بود آرایش ملایمی داشت
    بی پرده بگم اگه از روز اول میدونستم با کی طرفم انقدر ماجرا رو لفت نمیدادم ضربان قلبم بالاتر رفت
    راهنماییم کرد داخل نشستم و بابت دست خالی بودن عذرخواهی کردم مخم با سرعت کار میکرد. رو به روم نشست و زمزمه کنان گفت :
    - رادمهر
    دستپاچه جواب دادم: جانم
    خندید اسم زیباییه راستش من اسم واقعی مو نگفتم بخاطر اینکه...
    سریع پریدم تو حرفش: درک میکنم
    - خوشحالم
    راستش من و این خانم زیبا که تا الان فکر میکردم اسمش مرجانه به طور اتفاقی تو یه گروه تلگرامی آشنا شدیم قضیه الکی الکی پیش رفت من شخصا به قصد دوستی و این مسخره بازیها باهاش چت نمیکردم فقط چون تازه از یه رابطه 5 ساله بیرون اومده بودم و با طرف زده بودیم به تیپ و تاپ هم دلم میخواست کسی بهم پیام بده و صدای گوشی لعنتیم یه وقتهایی در بیاد و خیلی بی مصرف نمونه ولی از اونجایی که با ۳۷ سال سن اونقدر ناپخته نبودم که خودم و درگیر بچه بازیهای عشقهای خرکی و اینترنتی کنم به قول خیال خودم دم به تله نداده بودم و هر بار حرف دیدار میشد یه جوری میپیچوندم امروزم رو همین حساب دست خالی اومدم چون هیچ بعید نمیدونستم یه پسر حتی بیاد درو باز کنه. در واقع علت اصلی اینکه میخواستم مرجان و ببینم این بود که از حرفهاش فهمیده بودم تو یه شرکت واردات لوازم آرایشیه منم یه محموله داشتم و میخواستم ببینم میتونه یه جوری با یه واسطه ای برام از گمرک ردش کنه.
    گفت: من اسمم خورشیده
    - خب خورشید خانم چرا گفتی بیام اینجا؟
    - راستش من خیلی حوصله خیابون و ترافیک و کافی شاپو ندارم
    همون موقع بلند شد و قهوه آورد
    راستش کلا یادم رفت هدفم از اونجا اومدن چی بوده و به خودم که اومدم داشتم یه شعری در وصف چشمان زیبایش میخوندم و غرق لذت بودم. خورشید هم پا به پای من میومد و به خوشمزگیهای من میخندید
    هوا تاریک شده بود و من مست مست بودم . مست نگاهش و زل زده بودم به رد رژ لب روی گیلاسش. و این آخرین صحنه ای بود که از اون شب یادمه
    افتاده بودم. روی زمین بودم چرا؟ چقد سردم بود . سرمای دم دمای صبح آزارم میداد بلند شدم و نگاه کردم به دورو برم چنتا سگ سر لاشه یه خروس به هم میپریدند. من کجا بودم؟
  • ۱۱:۳۵   ۱۳۹۶/۲/۲۴
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    من
  • ۱۱:۴۹   ۱۳۹۶/۲/۲۴
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    به زحمت نشستم دردی در ناحیه قفسه سینم حس میکردم انگار یکی از دنده هام شکسته بود... همین که نشستم یه تکه کاغذ که روی سینه ام بود سر خورد و به زمین افتاد، برش داشتم و سعی کردم توی نور کم آخرین تیرچراغ برق که باهام حددود هفت-هشت متر فاصله داشت بخونمش:فیلم داخل موبایلت رو چک کن...به سرعت در جیب کتم دنبال گوشیم گشتم. فیلم رو پلی کردم...فیلم با صدای قهقهه خودم شروع شد...دیگه صحنه فیلم رو نمیدیدم..ذهنم رفته بود توی خاطرات .... فکر می کردم اون حرفها شوخیه پس شوخی نبود تمام مدت رابطه ی توی تلگرام و مسیج بازی از یه بازی حرف میزد .... من الان توی بازی بودم.... بازی با شکستن یکی از دنده های من شروع شده بود...

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۲۴/۲/۱۳۹۶   ۱۲:۱۷
  • ۱۲:۱۱   ۱۳۹۶/۲/۲۴
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    من مینویسم
  • ۱۲:۲۵   ۱۳۹۶/۲/۲۴
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    با گوشیم زنگ زدم به برادر دوقلوم کیامهر. اومد دنبالم کیا مثل همزادم بود مو نمیزدیم با هم .
    کمکم کرد سوار شم نفس کشیدن برام سخت بود باید میرفتیم بیمارستان کبودی دردناکی روی قفسه سینه ام بود که کیا با دیدنش دست و پاش و گم کرد.
    گفت: باز چی کار کردی با خودت؟
    حرکت کردیم به سختی گفتم: خورشید
    خورشید داشت طلوع میکرد کیا فکر کرد نورش اذیتم میکنه سایه بون ماشین و پایین داد. مستیم داشت می پرید و درد قفسه سینه ام بیشتر آزار دهنده میشد. گفتم: تو ماشینت چیزی داری دردمو آروم کنه؟
    دست کرد تو داشبورد و یه بطری جیبی داد دستم بازش کرد بوی کنیاک که به مشامم خورد خوشحال شدم
    نرفتیم بیمارستان باید یه جوری چراغ خاموش جلو میرفتم کیا زنگ زد به دوستش که یه دکتربیاره بالاسرم.

    ویرایش شده توسط نوشان در تاریخ ۲۴/۲/۱۳۹۶   ۱۲:۳۰
  • ۱۴:۰۹   ۱۳۹۶/۲/۲۴
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    من
  • ۱۴:۲۵   ۱۳۹۶/۲/۲۴
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    نمی دونم چند ساعت گذشته بود که توی تخت خوابم از خواب بیدار شدم. دکتر زخمهام رو پانسمان کرده بود و در مورد دنده ام گفته بود نباید حرکت کنم تا خودش جوش بخوره...من و کیا با هم زندگی میکردیم...خونه ما از خونه پدری زیاد دور نبود ولی کیا نخواسته بود مامان با اون سر و وضع منو ببینه... کیا رو چند بار صدا کردم و چون دیدم جوابی نداد فهمیدم که کسی خونه نیست. گوشیم رو برداشتم و فیلم رو دوباره پلی کردم...قهقهه های من و بعد صدای خورشید : خب این دست رو تو باختی ...شرط رو هم که خوب یادته... تا سرحد مرگ باید کتک بخوری...مشکلی که نداری...دوباره صدای قهقهه های من....قراره تو منو تا سر حد مرگ بزنی؟؟؟ نه هیچ مشکلی ندارم. . . خورشید پشتش به دوربینه صداش رو پایین آورده: در این مورد قراری نذاشتیم. چند لحظه بعد چند تا مرد سیاهپوش که نقاب دارند وارد اتاق میشن...خورشید همینطور که پشتش به دوربینه میگه: دو تا راه داری، یا با این فیلم میری پیش پلیس و هیچی رو نمی تونی ثابت کنی یا منتظر تماس بعدی باش شاید این بار تو بردی، جا و زمان قرار بعدی رو بهت خبر میدم البته دو سه ماه دیگه که استخوونای شکستت خوب شده باشن، انتقام حس لذت بخشیه...شرط هر چیزی میتونه باشه...هر چیزی الا آدم کشی...به خودم توی فیلم نگاه میکنم چه بهتی توی چشمامه رنگم کاملا پریده...فیلم همینجا تموم میشه...

    یک ساعت بعد روبروی محل کار قلابی خورشید وایسادم. هیچ شرکتی اونجا نیست. صاحب واحد بغلی میگه سالهاست این شرکت تعطیل شده و بی سکنه اس. صاحبش اونجا رو مدتهاست که خالی گذاشته...سرتاسر وجودم خشم و نفرته... احساس میکنم رگهای گردنم هر لحظه ممکنه منفجر بشن...در حالیکه دندونامو به هم فشار میدم میرم سمت آسانسور...

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۲۴/۲/۱۳۹۶   ۱۴:۳۶
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان