خانه
266K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۸:۳۷   ۱۳۹۴/۱۰/۱۱
    avatar
    برترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51231 |36302 پست

    سلام دوستان همینطور که از اسم تاپیک مشخصه هدف این تاپیک تقویت داستان نویسی و صد البته ارتقای قدرت تخیل افراده . تو این تاپیک یه داستان شروع میشه و  شما میتونید ادامه ی اون داستانو با تخیل خودتون رقم بزنید و اتفاقات و احساسات و ماجراهای جدید رو به داستان اضافه کنید .

    قوانین تاپیک: ادامه داستان باید حداقل یه خط و حداکثر پنج خط باشه . هر کسی که میخواد ادامه داستانو بنویسه اول یه پست میذاره و اعلام آمادگی میکنه و بعد تو پست بعدی ادامه داستانو مینویسه تا در حین تایپ کردن ادامه داستان یه نفر دیگه ادامشو زودتر نذاره و همه چی قاطی نشه . داستانو جوری بنویسید که وابسته به جنسیت خاصی نباشه تا هم خانمها و هم آقایون بتونن خودشونو بذارن جای شخصیت اصلی داستان و اتفاقات رو دنبال کنن .

    منتظر حضور گرمتون توی این تاپیک هستیم 8

  • leftPublish
  • ۱۲:۳۳   ۱۳۹۶/۴/۳۱
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15939 پست
    فردای آن روز سعید باز به غزل پیام داد. تماس تلفنی را به دلیل کوچک و محدود بودن فضای خانه قطع کرده بودند.
    سعید بابت اتفاق دیروز عذرخواهی کرد و گفت خودش تا 11 شب تو خیابون الاف شده بود و دوستی که خانه را در اختیار آنها قرار داده بود به دلیل اورژانسی خانه را پس گرفته بود و او نیز مجبور شده بود در گرفتاری که نمیتواند تعریف کند تا نصف شب در خیابان ها برای دوستش کاری انجام دهد.

    غزل حسابی غمگین و عصبانی شده بود، اگر میخواست اعتمادش را از سعید صلب کند باید به طور کلی دور او خط میکشید. در ناخودآگاهش سعید تنها رشته اتصال او به دنیای خارج از این روستا بود و توان قیچی کردن این رشته را نداشت.
    سعی کرد فعلا عکس العملی انجام ندهد و اگر میتواند خودش ته توی قضیه را در بیاورد.
    سعید گفته بود که به زاهدان برمیگردد اما حدود 3 هفته بعد دوباره برای دیدن او خواهد امد. غزل درین مدت رفتاری پرانرژی از خودش در خانه نشان داد و بعد از چند روز از پدر خواست که باز او را برای چند ساعتی به یزد ببرد. در همین حین اسم چند خیابان اصلی، مخصوصا خیابان های بین آتشکده و بازار را از او پرسید تا شاید بتواند خانه ای که سعید را جلوی آن دیده بود دوباره پیدا کند ...
  • ۱۱:۴۸   ۱۳۹۶/۵/۱
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    من می نویسم
  • ۱۲:۲۲   ۱۳۹۶/۵/۱
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    خانه را یافت، خیابان گلستان، پلاک 22، بعد از چند دقیقه این پا و آن پا کردن مصمم شد و زنگ واحد 3 را زد.-سلام ببخشید خونه دانشجویی همین واحده؟ زنگ رو درست زدم؟ -نخیر خانوم واحد 5 ... دستش را به سمت زنگ واحد 5 دراز کرد اما سریعا پشیمان شد. همانطور بی حرکت در ورودی خانه ایستاده بود که سوپر کوچکی چند قدم آن طرفتر توجهش را جلب کرد. با خودش فکر کرد شاید بتواند اطلاعاتی در مورد ساکنان خانه دانشجویی از صاحب مغازه بگیرد اما واقعا چه می توانست بپرسد. کمی اطراف خانه قدم زد و سپس به سمت خیابان اصلی به راه افتاد. دیگر اینجا کاری نداشت. با کمی پرس و جو با تاکسی به سمت محل کار پدر روانه شد. حدود ساعت هفت به همراه حسام به سمت روستا به راه افتادند. هوا کاملا تاریک شده بود که به خانه رسیدند. سکوتی که در خانه حکمفرما بود نشانه خوبی به نظر نمی رسید. مادر روی مبل کز کرده بود صورت متورمش نشان میداد ساعتها گریه کرده. با دیدن چهره غمگین مینو بند دل حسام پاره شد:-چی شده مینو؟ مینو که انگار تازه متوجه ورود حسام و غزل شده باشد خودش را جمع و جور کرد و لبخند بی رمقی زد و گفت:-سلام خوبین؟ برم شام و آماده کنم.... غزل:-مامان گریه کردی؟
    محسن از اتاق بیرون آمد زیر چشمش مثل بادمجان سیاه شده بود و انقدر ورم داشت که چشمش کاملا بسته شده بود...

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۱/۵/۱۳۹۶   ۱۲:۲۴
  • ۱۰:۴۵   ۱۳۹۶/۵/۲
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15939 پست
    من مینویسم ...
  • ۱۰:۵۱   ۱۳۹۶/۵/۲
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15939 پست
    حسام دوید سمت محسن و مقابلش روی دوتا زانو نشست و بازوهاش رو گرفت و تکونی بهش داد و گفت چی شده؟ چشمت چی شده؟
    محسن گفت : رفته بودم بیرون، پرنده ها بهم حمله کردن.
    حسام از تعجب چشماش رو گرد کرد و گفت : یعنی چی؟ پرنده ها؟! درست تعریف کن ببینم چی شده. اشکالی نداره. فقط میخوام بدونم چی شده که کاری کنیم زودتر خوب بشه.
    محسن : گفتم که رفته بودم گردش کنم، بعدش یهو بی اجازه رفتم توی طویله و گوسفندا رو نگاه کردم، بعد دیدم در یه اتاقی بازه اونجا هم رفتم، اما وقتی برمیگشتم پرنده ها از کارم عصبانی شده بودن و بهم حمله کردن. ریختن سرم و بهم نوک زدن. توی سرمم هست.

    حسام هنوز باورش نشده بود اما دستی لای موهای محسن کشید و دید چند نقطه روی سرش هم زخمی هست. اما با خودش فکر کرد شبیه نوک زدن پرنده های وحشی نیست. گفت : باشه برو استراحت کن تا بعدا بیشتر راجع بهش حرف بزنیم. فقط بدون هر پرنده ای، چیزی یا کسی اینکارو کرده باشه، باید پیداش کنیم و حالشو جا بیاریم.
    غزل تازه تونسته بود تکیه ش رو از در خونه برداره و اومد سمت محسن و دستی به سرش کشید و گفت چیکار کردی با خودت بچه. چرا اینقدر شیطونی میکنی، بعد در گوشش گفت : حالا بریم تو اتاق ببینم کدوم پرنده نامردی با مشت کوبیده زیر چشمت ...
  • leftPublish
  • ۱۲:۲۵   ۱۳۹۶/۵/۴
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    من می نویسم
  • ۱۲:۵۸   ۱۳۹۶/۵/۴
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    غزل حسابی با محسن کلنجار رفت تا او را به حرف بیاورد اما چشمهای پر از وحشتش میگفت که چیزی یا کسی او را وادار به سکوت کرده است. حسام هم شب نتوانست چیزی از حرفهای او بفهمد و با اصرار زیاد پدر محسن پس از مدتها دچار حمله تنفسی شد و باعث شد حسام به کل قید حرف کشیدن از او را بزند. اما دلش آرام نمی گرفت یعنی چه کسی این بلا را سر پسرش آورده، دلیل این وحشیگری چی بوده؟ همه افکارش تنها به یکجا ختم میشد. کسی آنها را نمی شناخت. محسن هم به ندرت از خانه بیرون می رفت و خراشهای روی بدن و صورت و کبودی زیر چشمش هم به نظر نمی رسید توسط کسی هم سن و سال خودش ایجاد شده باشد. شاید کسی با پدرام خصومت داشته... اما روز بعد که حسام مجالی یافت تا این گمان را با پدرام مطرح کند، برادرش کاملا منکر هرگونه مشکل با اهالی روستا شد و خیلی خونسرد با ماجرایی که برای برادرزاده اش اتفاق افتاده بود برخورد کرد و گفت: حسام یه دعوا بین بچه ها بوده بی خود بزرگش نکن...و همین حرفها باعث میشد حسام بیشتر شک کند. پدرام غزل را هم خیلی دوست داشت اما محسن برایش چیز دیگری بود. آن موجود بی دفاع و مهربان که با بیماری ای دست به گریبان بود که سالها پدرام را بادیه نشین کرده بود عزیز دل عمو بود... 

    حسام به زحمت توانست مینوی بی قرار را آرام کند و قول داد هر کس اینکار را کرده کارش را بی پاسخ نخواهد گذاشت.
    .
    غزل دیگر حسابی از فکر سعید و آن خانه کذایی بیرون آمده بود و وقتی از عاطفه شنیده بود که سعید احتمالا فکر سو استفاده از تو را داشته و چون تو پا ندادی اینطوری دست به سرت کرده، قلبش هم به این عشق اول بدگمان شده بود.
    .
    چند روز گذشت و جای زخمها و کبودی روی صورت محسن خیلی بهتر شد. اما بیماری تنفسیش دوباره عود کرده بود و بسیار منزوی و گوشه گیر شده بود. حتی با غزل هم دیگر زیاد حرف نمی زد. غزل پر از عصبانیت، کینه و انتقام جویی بود.

    یک روز که غزل روی پشت بام برای خودش جا پهن کرده بود و داشت کتاب میخواند، متوجه نگاه خیره مرد جوانی شد که روی پشت بام دو سه خانه آنسو تر ایستاده بود. غزل چشمهایش را تنگ کرد، مرد قد متوسطی داشت و حدودا بیست و هفت-هشت ساله بود. موهای مجعد مشکیش را باد تکان میداد و وقتی دید غزل او را دیده است مسیر نگاهش را عوض کرد و خود را بی تفاوت نشان داد. غزل از جایش بلند شد و با سرعت وسایلش را جمع کرد و از پله های پشت بام پایین رفت.

    -عمو پدرام، یه مرده روی پشت بوم چند تا خونه اونور تر وایساده  و این خونه رو زیر نظر گرفته  تا دیدمش خودش رو زد کوچه علی چپ، ...

    -کدوم خونه عمو جون؟

    خونه سوم فکر کنم سمت چپ خونه شما

    -اون خونه که خالیه عمو جون...مخروبه هست...هیچکسم جرات نداره بره توی اون خونه،حتی پشت بومش...خیالت راحت اشتباه کردی...یه خونه اینورتر و اونورترشم هیچ مردی این موقع روز خونه نیست که بره پشت بوم...

    غزل با عصبانیت دوان دوان از پله ها بالا رفت، تا چشم کار می کرد روی هیچ پشت بامی کسی نبود.... چرا کسی جرات ندارد به آن خانه برود؟ با این فکر دوباره از پله ها پایین رفت

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۴/۵/۱۳۹۶   ۱۳:۳۲
  • ۱۵:۵۶   ۱۳۹۶/۵/۶
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19753 |39377 پست
    می نویسم
  • ۱۶:۰۷   ۱۳۹۶/۵/۶
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19753 |39377 پست

    دوسه روزی از این موضوع گذشت اما غزل هنوز نتونسته بود مردِ روی پشت بودم رو فراموش کنه چون از چیزی که دیده بود مطمئن بود و هر وقت که مجبور بود از خونه خارج بشه شدیدا اطرافش رو زیره نظر داشت .
    در این میون خدیجه دختر حجت خانم بود که سعی داشت با غزل ارتباط برقرار کنه خدیجه دختری ۱۸ ساله با ظاهری معمولی بود و هربار که به بهونه ای به در خونه ی پدرام می رفت تا باب دوستی با غزل رو باز کنه اما حجت خانم با عصبانیت اون رو صدا میکرد و به خونه ی خودشون برمیگردوند . غزل هم که متوجه این خواسته خدیجه شده بود و خودش هم که از این تنهایی و  موارد مشکوک از جمله موضوع محسن و جوونه روی پشت بوم خسته شده بود تصمیم گرفت که دور از چشم حجت خانم با خدیجه دوست بشه تا هم از تنهایی دربیاد و هم شاید بتونه از طریق خدیجه به اسرار اون مخروبه پی ببره. تا اینکه یک روز که درِ خونه ی پدرام زده شد و غزل که مطمئن شد خدیجه پشت دره رفت و در رو باز کرد و به سرعت خدیجه رو به داخل حیاط خونه کشید ،خدیجه که از تعجب چشماش باز مونده بود گفت : چیشده؟؟؟
    غزل: مگه هربار که اینجا میای حجت خانم تو رو صدا نمیکنه و نمیزاره منو ببینی؟؟خب منم زود آوردمت تو تا مادرت نبینتت و بتونیم بالاخره با هم دوست بشیم ...
    دوستی بین خدیجه و غزل شکل گرفت و این حجت بود که برای هربار دیدن غزل و درددل کردنش مجبور بود به مادرش دروغ بگه و به خونه پدرام بره و خانواده غزل هم که ازین موضوع خوشحال بودند که دخترشون داره از تنهایی درمیاد به اونا کمک میکردن که حجت خانم متوجه چیزی نشه ...
    خدیجه دختری ساده و پاک و دوست داشتنی بود و به یکی از پسرهای روستا علاقه داشت
    چند روزی بود که غزل سعی داشت درباره اون خونه ی مخروبه چیزی از خدیجه بپرسه و اما نمیدونست چجوری شروع کنه و چی بگه تا اینکه خدیجه که خیلی ساده بود به غزل گفت میخوای اسرارهای این ده مخصوصا اون خونه مخروبه رو بدونی؟
    غزل خودش رو به اون راه زد و گفت_کدوم خونه ؟
    _یعنی واقعا نمیدونی کدوم خونه رو میگم؟حق داری ندونی چون تو که به خاطر آدم های توی این ده مجبوری بیشتر روزهارو توی خونه بمونی . پس بزار بهت بگم :: میگن اون خونه خیلی خطرناکه ... چون هر چند وقت یبار هرکسی که میگه من احساس کردم کسی از روی پشت بوم اون خونه منو نگاه میکنه بعد از چند وقت یک اتفاق خیلی بدی براش میفته .. دختره حاجی ممدآقا گفته بود یه جوون از اون پشت بوم منو می پایید ولی حرفش رو باور نکردن و چند وقت بعد زهرا رو توی طویله پیداش میکنن که جزغاله شده بوده ... یا زن عباس آقا که همون حرف رو زده بود چندوقت بعد شوهرش میکشتش و خودش از ده فرار میکنه یا ..

    غزل که دیگه با حرفهای خدیجه داشت از حال می رفت گفت: خدیجه باورم نمیشه اینا چیه میگی یعنی حقیقته ؟خدیجه قلبم داره میاد تو دهنم آخه دوهفته پیش منم دیدم که یه جوونی داره از روی اون خونه منو نگاه میکنه... چند روز قبلم داداشم با سر و صورت کبود تو خونه اومده بود .. یعنی چه اتفاقی داره برای ما میفته خدیجه ؟ چه بلایی سره من و خانواده م توی این روستا میاد ؟؟؟؟
    باید چیکار کنم؟

    ویرایش شده توسط رهام 💙دنیز💕 در تاریخ ۷/۵/۱۳۹۶   ۰۱:۳۰
  • ۱۱:۵۳   ۱۳۹۶/۵/۸
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15939 پست
    من مینویسم ...
  • leftPublish
  • ۱۲:۰۱   ۱۳۹۶/۵/۸
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15939 پست
    فردای آن روز دیگر خبری از خدیجه نشد. هر چه در طول روز غزل در خانه شان را باز کرد و کمی اطراف آن قدم زد، خدیجه را ندید. مادر غزل هم پرسید خدیجه امروز اینجا نیومده؟ چرا؟
    غزل بی تفاوت جواب داد : نمیدونم مامان، چیزی نگفت. لابد کاری داره. هر روز نمیتونه بیاد.
    اما دل تو دل غزل نبود. نمیدانست اگر این موضوع را با پدر و مادرش در میان بگذارد، حرفش را باور خواهند کرد یا کم کم او را محدودتر میکنن و در موردش فکرهای مختلفی خواهند کرد.
    در همین حین پیامی برای گوشیش آمد. خیلی وقت بود این صدا رو نشنیده بود و با تعجب سراغ گوشیش رفت. سعید بود : میگم یه موقع بد نباشه، اگه من حالی از تو نگیرم، تو هم انگار نه انگار ها. دوست هم دوستای قدیم، نمیگی مُردم، زنده م تو شهر غریب؟

    غزل حس اعتماد و علاقه ش ترک برداشته بود اما هنوز امید داشت که شاید مثل اولش شود. اما الان نمیتوانست خودش را گول بزند و طوری برخورد کند که انگار اتفاقی نیفتاده است. با فاصله یکی دو ساعته پیام کوتاهی داد : سلام، خوبم، تو چطوری؟

    این را نوشت و گوشیش را سایلنت کرد. رفت و چندتا میوه تازه شست و پرید کنار محسن و گفت اینو بخور که زودتر خوب بشه. صورت محسن را برنداز کرد و گفت : اوه اوه نگاش کن! نه شوخی کردم داره بهتر میشه، همین که پخش شده یعنی میخواد خوب بشه.
    محسن اگه رازت رو به من بگی، منم یه راز مهمم رو بهت میگم ...
  • ۱۴:۱۳   ۱۳۹۶/۵/۸
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    من مینویسم
  • ۱۴:۲۹   ۱۳۹۶/۵/۸
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    صدای در آمد غزل پرید که در را به روی خدیجه باز کند نمیخواست او پشت در بماند و مادرش او را ببیند محسن هاج و واج ماند. اما پشت در خدیجه نبود عمو پدرام بود . غزل با تعجب سلام داد. عمو پدرام اما پریشون اومد تو در حیاط و پشتش بست جواب سلام غزل را نداده پرسید مادرت کجاست؟
    - تو اه.
    - دیگه نری بالاپشت بوما
    غزل حسابی جا خورد : چرا؟
    - چون این جا یه روستاست و مردم هم چشمشون به دیدن بعضی صحنه ها عادت نداره
    - - من کاری نکردم عمو که بخواد عجیب غریب باشه
    پدرام دست غزل را گرفت و او را به سمت پشت خانه کشید و گفت: ببین عمو جان باید آسه بری آسه بیای و گرنه اینا....
    صدای مینو آمد: کی بود غزل؟
    - منم زن داداش الان میایم بالا
    و آروم رو به غزل گفت: بعدا بهت میگم بیا بریم تو
    به آستانه در ورودی ساختمان که رسیدن مینو هم سر و کله اش پیدا شد
    - خیر باشه پدرام چقدر زود برگشتی
    - حوصله کار نداشتم امروز . باغ و سپردم به رضا و گفتم زود بیام خونه
    محسن آمد و با دیدن عمویش سلام داد پدرام آشکارا با دیدن او منقلب میشد و این حس بخاطر علاقه زیادش به او بود و اینکه نتوانسته مشکلش را حل کند
    ناگهان صدای همهمه و سرو صدا آمد همه ترسیدند و به سمت در خانه رفتند تا ببینند چه خبر شده پدرام جلوی غزل و مینو را گرفت و با تحکم گفت : بمونید خونه
    و خودش از خانه بیرون رفت مینو توی حیاط رفت و محسن و غزل هم از پنجره راه پله ای که به پشت بام میرسید دزدکی به کوچه سرک کشیدند
    مادر خدیجه توی کوچه به سر رو روی خودش میکوبید و ناله و نفرین میکرد:
    - این عفریته دخترم و کشت کشتنش بدبختم کردند به خاک سیاه نشوندنم.....
  • ۱۴:۴۷   ۱۳۹۶/۵/۸
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15939 پست
    من مینویسم ...
  • ۱۴:۵۵   ۱۳۹۶/۵/۸
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15939 پست
    غزل تا این حرف رو شنید پله ها رو چندتا چندتا پرید و خودش را به حیاط رساند. مینو که شک و ترس گیجش کرده بود سعی کرد جلوی غزل را بگیرد اما حتی نتوانست اسم او را صدا بزند و غزل خودش را به وسط کوچه رساند و با حالتی خشمگین و ملتهب داد زد خدیجه؟ خدیجه چه بلایی سرش اومده؟
    مادر خدیجه که او را دید با حالتی مسخ شده، چشمان پر از نفرتش را تنگ کرد و گفت : تو خود شیطانی، افریته کشتیش؟ خیالت راحت شد؟ این را گفت و روی زمین نشست و به ناله های خودش ادامه داد : دخترم از دستم رفت، پرپر شد ...
    پدرام با خشم اما با کلماتی انتخاب شده که خشونتش را لو ندهد گفت : عمو جان برو تو درم ببند.
    غزل که حال خود را نمیفهمید اما این کلمات رویش اثر کرد و بی پرسشی عقب عقب داخل ساختمان شد و در بست.
    خانم های همسایه زیر بغل مادر خدیجه را گرفتند و او را به خانه بردند. پدر خدیجه و آقا مرتضی که حکیم شهر بود و او را دکتر صدا میزدند با عجله داخل خانه آنها شدند.
    پدرام هم وارد حیاط خانه خدیجه شد ...
  • ۰۸:۵۶   ۱۳۹۶/۵/۹
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    من مینویسم
  • ۰۹:۱۶   ۱۳۹۶/۵/۹
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    غزل پریشون بود وقتی برگشت تو محسن و دید که با ترس و وحشت نگاه میکند با دیدن غزل به سمتش دوید و گفت یه دقه بیا
    غزل بدون هیچ فکری با او توی اتاق رفت. محسن گفت: چند روز پیش من رفته بودم تو خونه خرابه هه چنتا گوسفند دارن یه آقاهه اونجا زندگی میکنه اون زدتم
    گریه اش گرفت. غزل پرسید:
    - اون پرنده ها؟؟؟
    - بعد که فرار کردم از دستش رفتم بیرون ده رو یه تپه نمیخواستم با گریه بیام خونه ...
    هنوز حرفش تمام نشده بود که مادر وارد اتاق شد عصبانی بود دست هر دو را گرفت و با زور بیرون برد و سر سفره نشاند.
    - زود زود غذاتونو بخورین
    و خودش هم کنار سفره نشست ولی چیزی نمیخورد
    غزل گفت: مامان...
    مینو وسط حرفش پرید: حرف نباشه زود بخورید امروز باید از اینجا بریم. غزل سرش را پایین انداخت قطرات اشک روی غذایش میریخت از این خبر نه خوشحال بود و نه ناراحت
    عمو پدرام برگشت گفت که دکتر گفته خدیجه با قرص برنج خودکشی کرده اما مادرش مرتبط تکرار میکرده که غزل او را چیز خور کرده. عمو گفت فعلا چند روزی از خانه بیرون نروند تا او اوضاع را راست و ریس کند اما غزل اصرار داشت در مراسم خاک سپاری خدیجه شرکت کند مادر ولی حرف هر دو را رد کرد او اصرار داشت از آنجا بروند. شب که حسام به خانه برگشت با رفتن مخالفت کرد. آنها که کاری نکرده بودند که بخواهند فرار کنند گفت: این روستایی های بی سواد نباید ما رو الاخون والاخون کنند. به حرف پدرام گ.وش کنین و چند روزی بمونین تو خونه
    پیرمرد معممی در روستا زندگی میکرد به اسم آق امام که مردم حرفش را میخواندند. پدرام آن شب میگفت باید با او صحبت کند تا اهالی را مجاب کند دست از سر آنها بردارند. حسام میترسید و به کسی اعتماد نداشت میترسید باز کردن پای آن پیرمرد معمم که پیش نماز روستا هم بود اوضاع را بدتر کند. اما پدرام اطمینان داد که رابطه اش با او خوب است
    و با خودش اندیشید که اگر پدر آق امام نبود مردم هیچ وقت نمیگذاشتند او در روستا زندگی کند.
  • ۱۴:۳۷   ۱۳۹۶/۵/۹
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    من می نویسم
  • ۱۵:۱۸   ۱۳۹۶/۵/۹
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    نیمه های شب غزل توی حیاط زیر نور ماه نشسته بود و به بی نهایتی ندیدنی خیره شده بود که با صدای غژغژ باز و بسته شدن در از جا پرید. - عمو پدرام! کجا بودین!
    -غزل! تو اینجا چیکار می کنی؟! چرا نخوابیدی عمو جون...پاشو بریم تو... اما غزل از جایش تکان نخورد. -عمو باید باهاتون حرف بزنم...می دونم حتما چیزایی رو که میخوام بگم بشنوید مطمئن میشید دیونه ام اما اگه نگم هم واقعا دیوونه میشم..و تمام آنچه بعد از دیدن مرد روی پشت بام رخ داده بود را برای پدرام تعریف کرد.
    پدرام گفت: اینا همش حرفای بی سر وته مردمه، فکر نمی کردم یه روز این قضایا رو برات تعریف کنم، اما نمیخوام خودتو به خاطر حرفای این مردم خرافاتی به دردسر بندازی، قضیه برمیگرده به خیلی سال قبل، تقریبا دو سال بعد از اینکه من اومدم اینجا، اونموقع محمود خان کدخدا و بزرگ این روستا بود، اون خونه مخروبه هم یکی از خونه های محمود خانه، خونه پدریش بود. مادر خدا بیامرزش با کلی خدم و حشم اونجا زندگی می کردن، محمود خان مرد بود، یلی بود. تا اینکه باقرخان... باقر خان هم از ملاکای روستا بود، هر چی محمود خان مردونگی داشت این باقر خان برعکسش بود. محمود خان سالاری بعد از پدر خدابیامرزش همه کاره این روستا شده بود. تا اینکه یه روز تیر و طایفه باقر، محمود خان و برادر کوچکترش احمد رو کشتن، درست جلوی در همین خونه بغلی... باقر شد بزرگ روستا، مادر محمود خان هم دق کرد و توی همون خونه مرد. بعد از اون هرکی اومد توی این خونه یه بلایی سرش اومد، مردم میگن این خونه نفرین شده است. بهرام خان پسر باقره، می دونی که اون الان بزرگ و کدخدای روستاست.
    چشمان غزل دیگر داشت از حدقه در می آمد...
    -خب؟
    -قصه اش خیلی طولانیه، شاهپوریها خیلی از زمینا و دارایی سالاریها رو بالا کشیدن، سالاریها کلا آدمای آرومین سرشون تو کار خودشونه
    -سالاریا! خدیجه هم فامیلش سالاری بود!
    -آره عمو جون...دختر بیچاره معلوم نیست چرا خود کشی کرده!...
    -اون خود کشی نکرده! اون پر از امید به زندگی بود، کلی برنامه داشت واسه زندگیش، چرا باید خودشو بکشه....من ته و توه این قضیه رو در میارم..
    -غزل خودتو از کل این جریانا بکش کنار، این دشمنی مال دو تا طایفه هست، هیچ ربطی به ما نداره...فهمیدی؟... شما به خاطر محسن اومدین اینجا، حالشم بهتر بشه از اینجا می روید، خب؟
    -باشه...و بلند شد و به سمت در ورودی خانه به راه افتاد..
  • ۰۱:۳۴   ۱۳۹۶/۵/۱۰
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19753 |39377 پست
    من مینوسم
    .
    .
    .
    عفریته
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان