خانه
266K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۸:۳۷   ۱۳۹۴/۱۰/۱۱
    avatar
    برترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51231 |36302 پست

    سلام دوستان همینطور که از اسم تاپیک مشخصه هدف این تاپیک تقویت داستان نویسی و صد البته ارتقای قدرت تخیل افراده . تو این تاپیک یه داستان شروع میشه و  شما میتونید ادامه ی اون داستانو با تخیل خودتون رقم بزنید و اتفاقات و احساسات و ماجراهای جدید رو به داستان اضافه کنید .

    قوانین تاپیک: ادامه داستان باید حداقل یه خط و حداکثر پنج خط باشه . هر کسی که میخواد ادامه داستانو بنویسه اول یه پست میذاره و اعلام آمادگی میکنه و بعد تو پست بعدی ادامه داستانو مینویسه تا در حین تایپ کردن ادامه داستان یه نفر دیگه ادامشو زودتر نذاره و همه چی قاطی نشه . داستانو جوری بنویسید که وابسته به جنسیت خاصی نباشه تا هم خانمها و هم آقایون بتونن خودشونو بذارن جای شخصیت اصلی داستان و اتفاقات رو دنبال کنن .

    منتظر حضور گرمتون توی این تاپیک هستیم 8

  • leftPublish
  • ۱۸:۳۶   ۱۳۹۷/۶/۱۲
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15939 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل سوم: آخرین کتیبه - قسمت بیست و پنجم

    لئونارد پودین توانسته بود لباس اکسیموس ها را تهیه و بر تن کند. او سعی میکرد با پارچه ای صورتش را پوشانده و در زمانهایی که مجبور به سخن گفتن میشد، خودش را مریض احوال نشان میداد و با جملات کوتاه پاسخ میگفت. او مستقیما به سمت پالویرا حرکت کرد و زمان زیادی را در کافه ها میگذراند. خودش را یک دو رگه معرفی میکرد که کودکیش در دزرتلند گذشته و چند سالیست به اکسیموس آمده است. بعد از گذشت چند روز در کافه ها و مهمان خانه ها، برای او حتی در پالویرای تقریبا خالی از سکنه سخت نبود که دریابد لونل، لرد بزرگ شهر از بدنامی نجات پیدا کرده و به عنوان فرمانده نیروی دریایی اکسیموس انتخاب شده است. چند روزی از حضور لئونارد در پالویرا می گذشت که خبر حضور عنقریب لونل در مونتارین در شهر منتشر گردید و زبان به زبان می گشت. مردم می گفتند: لونل با هدف بازدید از بنادر نظامی به زودی رهسپار مونتارین خواهد شد. پودین همان روز کوله بارش را بست و راهی مونتارین شد.

    ...

    در دزرتلند اصرارهای شدید شارلی نیز نمی توانست رییس گارد را متقاعد کند تا جان شارلی و همچنین خود و خانواده ش را در خطر قرار دهد. اما شارلی که مصمم بود با اسپارک دیدار کرده و وارد قمار بازپس گیری قدرت شود نیز گوشش بدهکار نبود و اینبار جدا خودش را از کالسکه بیرون پرت کرد و با قدم های محکم شروع به حرکت کرد. فرمانده محافظان که نمیتوانست او را با توصل به زور متوقف کند، چاره ای جز پذیرفتن خواست او ندید و همزمان که مسیر حرکت را به سمت ماستران تغییر میداد به یکی از افرادش دستور داد که با سرعت به پایتخت برگردد و با توضیح واقعه درخواست فوری نیروی کمکی کند که در راه با قدرت بیشتری از شارلی محافظ کنند.

    ...

    لیندا کارمونسالی، دختر کماندار شجاع که در جنگ اخیر در حالی که در مجموع شکست خورده بودند توانسته بود به خوبی در دفاع موفق باشد و احترام بیشتر هم رزمهایش را به دست آورده بود، فکرش به شدت مشغول لئونارد پودین و دختر همراهش شده بود.

    او توانست بلاخره در یکی از توقفگاههایشان محافظان زندانی را متقاعد کند که بگذارند چند دقیقه ای با دختر زندانی صحبت کند.

    لیندا : اسمت چیه؟

    روسپی : روسپی! اسمم روسپیه و یادم نمیاد کی این اسمو روم گذاشته و از هم صحبتی با تو هم اصلا خوشحال نیستم.

    لیندا : پودین یکی از مستعدترین جنگجوهای ما بود. ضربه ت رو بهش زدی! نابودش کردی. بی صبرانه منتظر روز اعدامت هستم.

    روسپی : من کسیو نابود نکردم. اگه اون زنده ست و تونسته تا اینجا بیاد، بخاطر کمک من بوده. اینکه شما با اون چه رفتاری داشتید به من مربوط نمیشه.

    لیندا : تو با اون چقدر در ارتباط بودی؟ چقدر میشناسیش؟

    روسپی: من فقط اسمم این نیست دختر جوون! به هر حال زیاد نمیشناسمش. ولی اگه بتونی کاری کنی که سرم بالای دار نره، کسایی رو میشناسم که بتونن کمک کنن که دوباره پیداش کنی.

    ...

    در همان منطقه و در جلسه فرماندهی اخبار گیج کننده ای شنیده میشد. ارتش اکسیموس با سرعت بالایی خودش را به عقبه ارتش دزرتلند رسانده بود و گه گاه درگیریهای پراکنده ای نیز اتفاق می افتاد. مهمتر آنکه به نظر میرسید که تعداد نیروهای اکسیموس تقریبا برابر با قبل از ضد حمله ست و هیچ کاهشی در تعداد آنها مشهود نبود.

    نیکلاس خطاب به آندریاس گفت : چطور چنین چیزی ممکنه؟ چطور ممکنه که اونا بخش به این بزرگی از ارتششون رو به عنوان ذخیره حفظ کرده باشن؟ ارتش بسیار بزرگیه.

    برنارد گفت : اگه یه کلک باشه چی؟ ممکنه از رقص پرچم استفاده کرده باشن؟

    آندریاس گفت : به نظر اینطور نمیاد. همه دیدبانهای ما متفق القول هستن که ارتش واقعیه. در ثانی در میدان جنگ هیچوقت نمیشه نیمه پر لیوان رو دید. این فرض کشنده ای هست.

    نیکلاس ادامه داد : با این اوضاع ما نمیتونیم بدون درگیری خودمون رو به مرز برسونیم. 

    آندریاس : بله درگیری حتمیه. پس بهترین راه اینکه که خود ما شروع کننده باشیم. نیروهای ما در حمله بهتر عمل میکنن. بهترین راه حمله برق آسا با اسب هاست. اسب های ما خیلی سریع هستن و نیروی سواره اکسیموس هم ضربه سختی خورده. میتونیم با غافل گیری دوباره ضربه سنگینی به پیاده نظام اکسیموس بزنیم.

    برنارد : اما اگه توی تله بیفتیم هنوز با مرز فاصله زیادی داریم. دیگه کمکی از کسی ساخته نیست. من فکر میکنم که باید کمین بذاریم. ریسک استفاده مجدد از غافل گیری خیلی خطرناکه.

    نیکلاس : ولی ما چاره ای نداریم. اگه اونها به طور کامل به ما برسن و بتونن حمله منظمی رو طراحی کنن، کار زیادی از ما بر نمیاد.

    آندریاس : درسته. برنارد ما در یک حمله غافلگیرانه به سپاه دشمن میزنیم. از همین لحظه خیلی مهمه که تو تا میتونی با پیاده نظام از اینجا فاصله بگیری. ما ضربه رو وارد میکنیم و دوباره به شما میپیوندیم. بدون استراحت، بدون توقف، با بیشترین سرعت به سمت مرز برو. 

    برنارد و پیاده نظام به حرکتشان ادامه داده و سواره نظام دزرتلند با حفظ ظاهر به عنوان یک ارتش کامل، هنگام غروب کمپ موقت را ایجاد کرد.

    سپس جزییات عملیات را بررسی کردند و به فرماندهان سواره نظام برای حمله در سحرگاه دستور آماده باش دادند.

    در سمت مقابل سرجان در کنار ماسارو و دراک اسلو، تحرکات دزرتلند را با دقت بررسی میکردند. به دلیل نزدیکی دو ارتش حتی تحرکات قبل از سحرگاه سواره نظام دزرتلند از چشم فرماندهان اکسیموس مخفی نماند. به همین دلیل آنها توانستند قبل از رسیدن سواره نظام سریع دزرتلند تا حد زیادی حالت تدافعی خود را شکل بدهند.

    هنگاهی که سواره نظام دزرتلند با حضور آندریاس و نیکلاس به ارتش منظم اکسیموس رسید، سعی کرد با تغییر جهت سریع، آرایش نیروهای اکسیموس رو به هم بزند که تا حدی درین کار موفق بودند و توانستند از زاویه بهتری به دیوار دفاعی پیاده نظام اکسیموس برسند و کشتار شروع شد. سرعت سواره نظام اینقدر بالا بود که کماندارها عملا از جریان جنگ حذف شدند و به راحتی توانستند بیش از 1000 سرباز اکسیموس را قلع و قمع کنند. اما خیلی زود ارتش دزرتلند شوکه شد. سواره نظام سنگین اسلحه اکسیموس نیز بسیار بزرگتر از براوردها و کاملا آماده بود و به سرعت به میدان نبرد رسید. با رسیدن آنها  ورق برگشت و عرصه بر سواره نظام دزرتلند تنگ شد. 

    آندریاس و نیکلاس در حالی که بی مهابا میجنگیدند به هم نزدیک شدند.

    آندریاس : چطور چنین چیزی ممکنه؟! تعداد اسبهاشون واقعا زیاده!

    نیکلاس : غیرممکنه. توی بد اوضاعی گیر کردیم. این را گفت و شمشیرش را در چشم سرباز سواره ای فرو کرد که از پشت به آندریاس نزدیک میشد.

    آندریاس : باید پراکنده بشیم. ورگرنه به زودی نابود میشیم.

    نیکلاس : نمیتونیم پراکنده بشیم سرورم. درین صورت آنها به سرعت به پیاده نظام ما میرسند و نابودش میکنن. اونوقت ما توی کشورشون گیر میفتیم و نابودی کامل حتمیه. باید با زاویه عقب نشینی کنیم تا به نزدیکی پیاده نظام برسیم.

    در همین چند ساعت درگیری تعداد کشته های دزرتلند از 2000 سواره نظام فراتر میرفت. با سختی فراوان آندریاس و نیکلاس ارتششان را متمرکز کرده و عقب نشینی را آغاز کردند. اما اینبار سواره نظام اکسیموس نیز در پی آنها می آمد و شرایط مرگ و زندگی برای کل ارتش دزرتلند ایجاد شده بود.

    نیکلاس گفت : اشتباه بزرگی کردیم که پیاده نظام رو فراری دادیم. 

    آندریاس در حالی که با خشم و سرعت زیاد میتاخت فریاد زد : در حال حاضر باید روی امکان های موجود تمرکز کنیم. دزرتلند امشب به پایان نخواهد رسید. این را در حالی میگفت که باور قلبی به حرفش نداشت.

    کمتر از یک ساعت ازین تعقیب و گریز میگذشت که آنها با صحنه شوکه کننده ی دیگری مواجه شدند. پیاده نظام دزرتلند عقب نشینی نکرده بود و در آرایش دفاعی کامل منتظر آنها بود ...

    ویرایش شده توسط بهزاد لابی در تاریخ ۱۳/۶/۱۳۹۷   ۱۲:۳۳
  • ۲۳:۳۱   ۱۳۹۷/۶/۲۰
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    بی آغاز بی پایان 

    فصل سوم

    قسمت بیست و ششم
    در قلعه باستانی سیلورپاین تدارکات استقبال رسمی از هیئت باسمونی محیا بود خدمتکاران که طی سالها و با شنیدن اخبار وحشی گریهای باسمنها از آنها منزجر بودند بعضا با غیض و نارضایتی و تحت فشار آینا (مسئول تشریفات قصر) کار میکردند. موناگ فابرگام ناشناس به سیلورپاین مسافرت کرده بود عموم خدمتکاران او و هیئت همراهش را نمی شناختند و نمی دانستند آنها اهل کدام اقلیمند اما چیزی که مشخص بود این بود که این مهمان ناشناس وقت بسیاری با امپراطور می گذراند. در روزهای آخر اقامت آنها با یکدیگر به شکار می رفتند و تمرین تیراندازی میکردند. با یکدیگر غذا میخوردند و در تمام مدت خدمتکاران باید فاصله ای را با آنها حفظ می کردند آکوییلا حتی به وفادارترین خدمه اش هم اجازه نداده بود حین صحبت نزدیک آنها بیاستند. از نظر آکوییلا مذاکراتش با موناگ خوب پیش رفته بود او از پیشبرد اهدافش راضی بود . نکته مثبت این ماجرا این بود که موناگ که در جایگاه ضعیف تری قرار داشت بیشتر باج میداد و کمتر امتیاز می گرفت. زیرا که هدف بزرگی که آکوییلا به او قول داده بود در راه رسیدن به آن کمکش کند بسیار بسیار از نظر خودش بزرگ بود و نمیخواست ریسک دستیابی به آن را با امتیاز خواهی زیاد کند.
    یک روز بعد از اینکه موناگ پایتخت را ترک کرد ، آکوییلا در دفترش نشسته بود و گزارشی را میخواند که لگاتوس اجازه حضور خواست و گفت: قربان ریپولسی تمام اقدامات لازمو انجام داده این پسر خیلی باهوش و سریع العمله
    آکوییلا گفت: به همین خاطر جلب نظرش سخت تر از خیلی های دیگه ست . تایگریس چی کار کرده؟
    - قربان طبق برنامه نزدیک قصر کمین کردند در صورتی که از سوی هیئت باسمونی حرکت مشکوکی سر بزنه و اوضاع از کنترل ریپولسی خارج بشه، تایگریس سریع وارد عمل میشه
    - پس آماده ایم
    - بله سرورم هیئت باسمونی فردا صبح وارد دهکده امپراطوری میشوند
    آکوییلا با لبخندی رضایتش را نشان داد.
    در آنسوی کوهها مردی به سمت پایتخت اسب میتاخت غوطه ور در افکاری خوشایند بعضی اوقات لبخند نامحسوسی میزد مدتها بود منتظر لحظه ای بود که حالا فکر می کرد به دست آورده ست برای رسیدن به پایتخت و انجام ماموریتش کم طاقت شده بود بنابراین بیشتر میتاخت و کمتر می خوابید در شهر های بین راه سریع اسبش را عوض میکرد تا کمتر معطل شود. تا همین چند ماه قبل او برای خودش شغل ثابتی داشت از خدمتکاران یکی از خانواده های با نفوذ بود اما به او تهمتی زدند و ناجوانمردانه اخراج و آواره اش کردند. او که مدتها با نشخوار فکر انتقام زندگی کرده بود حالا چند روزی بود که تازه طراوت هوا را احساس می کرد. چند شب پیش که نزدیک محل زندگی ارباب سابقش کمین کرده و مترصد فرصتی بود متوجه خروج مشکوک اربابش به همراه چند مرد ناشناس شد. مردها در تاریکی شب شهر را رد کردند و جندین کیلومتر در جنگل صنوبر خارج از شهر اسب راندند مرد شانس آورد که سرعتشان کم بود و او میتواست پای پیاده دنبالشان بدود زیرا که خیلی راحت میتوانست ردشان را در تاریکی گم کند . گروه به کلبه ای رسیدند اسبهایشان را بستند و به داخل رفتند چند نفر دور کلبه نگهبانی میدادند و محوطه اطرف با شعله های آتش روشن شده بود. مرد تقریبا روی زمین میخزید نمیدانست چرا آنجا آمده اما میخواست هر طور شده ضربه سختی به ارباب سابقش بزند حتی اگر میتوانست او را لحظه ای تنها گیر بیاورد و حسابش را برسد...
    توانست از تاریکی هوا استفاده کند و به سختی خود را به کلبه برساند و از پشت پنجره باز نظر کوتاهی به داخل کلبه بیاندازد . چیزی دستگیرش نشد. همان پشت نشست و به صداهایی که می شنید گوش سپرد
    در کلبه امپراطور مخلوع در صدر مجلس نشسته بود و یاران وفادارش کنارش بودند. هراماس ارباب سابق مرد با دیدن اسپروس به وجد آمده بود گفت: والاحضرت من و تمام خاندانم هرچه در توان داریم در راه خدمت به شما فدا خواهیم کرد. روی وفاداری خانواده من حساب کنید. خانواده هراماس یکی از چندین خانواده ای بود که یاران اسپروس توانسته بودند در چند روز گذشته با آنها ارتباط برقرار کنند و آنها را به سمت اسپروس فرا بخوانند. همه چیز طبق برنامه پیش میرفت دیان روی کاغذی تعداد سربازانی که هراماس ادعا کرد میتواند در اختیار آنها قرار دهد یادداشت کرد.
    مرد همان طور خزید و از کلبه دور شد حالا چیزی که بتواند اربابش را به زانو در آورد در اختیار داشت اسبی را که در مکان دورتری بسته شده بود گشود و همراه خود برد. شاید اگر تعمل بیشتری میکرد اخبار مهم دیگری نیز میشنید اما او برای رفتن خیلی شتاب داشت.
    در میان صحرای سوزان مرکزی دزرتلند کالاسکه ای که حامل شارلی و فرزندش بود درمیان گروه نسبا بزرگی از سربازان ( نیروهای درخواستی فرمانده به آنها پیوسته بودند) احاطه شده بود و با بیشترین سرعت ممکن به سمت شمال حرکت میکرد. مارتین نارضایتی اش از تغییر مسیر را طی نامه تندی به شارلی ابراز کرد اما در آخر تصمیم گرفت جلوی او را نگیرد در صورتی که موضوع صحت داشت نمیخواست به عنوان عامل بازدارنده در ذهن ملکه آینده سیلورپاین از او یاد شود از سوی دیگر نگرانی هایش را با فرستادن یک گروه کمکی پرقدرت جبران کرد.
    در تپه ای مشرف به مسیر حرکت کاروان شارلی دو سوار ایستاده بودند و به آن گروه نگاه می کردند. صورتهایشان برای جلوگیری از نفوذ شن و ماسه پوشانده بودند. یکی از انها از مشکش کمی آب روی سرش ریخت و گفت: شما چطور در این جهنم زندگی میکنید؟ مرد دیگر چشم غره ای به او رفت و گفت: همان طور که شما در آن کشور همیشه زمستان و تاریکتان زندگی میکنید.
    - ما همچین بی دغدغه هم نیستیم با اون پادشاه فراریمان
    -  فکر میکنم با تحویل دادن این جادوگر محبوبیت زیادی در سرزمینت کسب کنی
    - همین طوره ولی خیلی زیادند ما از پسشون برنمیایم
    - من نمیدونم از من خواستی راه را بهت نشون بدم دیگه غلبه به سربازان غیور دزرت لند تو توافق مان نبود
    - رئیس خودش میدونه داره چی کار میکنه
    آن دو به تعقیب کاروان محافظ شارلی ادامه دادند تا مطمئن شدند جای اطراق شبانه شان را به خاطر سپرده اند سپس مرد دزرت لندی مرد سیلورپاینی را به محل کمینگاه یارانش برد . مرد سیلورپاینی وارد چادر همررزمانش شد و شنیده هایش را گزارش داد در اخر از تعداد زیاد سربازان محافظ گفت. رئیس گروه لبخند کجی زد و گفت: تمام دنیا هم بخواهند نمیتوانند از جادوگر در برابر ما محافظت کنند ما جای پایمان محکم است. سپس دستور داد آماده حرکت شوند. آنها با راهنمایی مرد دزرتلندی به محل اطراق شبانه کاروان شارلی بازگشتند و رئیس شروع به تشریح نقشه اش کرد.
    پنج نفر از تاریکی شب استفاده کردند و خیلی با احتیاط و با آرامش به داخل گروه محافظین نفوذ کردند و به چادر شارلی نزدیک شدند سپس یکی از آنها کیسه کوچکی که رئیس به او داده بود درآورد و اشاره کرد تا همراهانش دهان و بینیشان را بپوشانند و در همان اطراف پشت اسبی و یا زیر چرخ های گاری ای کمین کنند خودش به سمت نزدیکترین آتش به چادر رفت و محتوای کیسه را درون آتش ریخت. وقتی رئیس که کمی دورتر ایستاده بود به سایه هایی مینگریست که هرکدام از سویی می افتادند گفت: ممنونم عقرب سرخ
    عقرب سرخ اخیرا متوجه شده بود که چند بسته از ترکیباتی که مورد مطالعه قرار داده بود و هنوز از نتایجش اطمینان نداشت گم شده است اما متوجه جوان مرموزی کولینزی که اطراف منزلش می پلکید نشده بود. جوان برای امرار و معاش دست به هرکاری میزد که دزدی از یک پیرمرد شرافتمندانه ترینشان بود.
    در صحرای مرکزی دزرت لند وقتی چند نگهبان بی هوش شدند و ما بقی که خواب بودند خوابشان عمیق تر شد پنج مرد وارد چادر شارلی شدند. شارلی و دایه ای که همراهیشان میکرد نیز بیهوش شده بودند . سه نفر شارلی را طناب پیچ کردند و آماده حرکت شدند که متوجه همرزمانشان شدند که بالای گهواره کودک بی حرکت ایستاده و کلاه از سر برداشته اند.
    - بجنبید الان وقت احساساتی شدنه؟
    - خانواده امپراطوری مقدسند. من نمیدونم امپراطور میخواد با این بچه چی کار کنه امیدوارم زنده نگهش داره. کشتن یک فرد از خاندان مونته گرو قاتل رو برای همیشه گرفتار طلسم میکنه و ما هم که کمکش کردیم از این طلسم مصون نمی مونیم
    - باشه باشه فعلا بلندش کن بریم آکوییلا هم از همین خاندانه میدونه داره چه کار می کنه
    آنها شارلی را روی دوش انداختند کودک را برداشتند و به محل کمینگاه یازانشان بازگشتند. صبح روز بعد وقتی شارلی با سردرد شدیدی به هوش آمد متوجه شد که با همان لباس خوابش میان دسته ای از مردان افتاده است. گروه تمام شب تاخته بودند تا فاصله ای منطقی با گروه محافظی که فردا صبح متوجه دزدیده شدن شارلی میشدند ، ایجاد کنند. حالا همگی خسته و گرسنه و کلافه از گرما منتظر بودند شارلی بهوش بیاید. شارلی متعجب بلند شد و نشست دستش را سایبان کرد تا بهتر ببیند. رئیس گفت؟ صبح بخیر جادوگر
    شارلی گفت: چی ؟ پسرم کجاست؟
    - پسرت جاش امنه جونش برامون خیلی عزیزه. اما تو نه. تو پادشاه رو طلسم کردی و به خاک سیاه نشوندی باید تاوان بدی
    - اصلا نمیفهمم چی میگی و از چی حرف میزنی . (‌سپس مکثی کرد و ادامه داد)‌شما منو دزدیدین؟
    - چه باهوش. قانون اول ما باید تند حرکت کنیم حوصله تو رو هم نداریم باید آروم بگیری و تقلای بیخود نکنی و گرنه کشته میشی
    شارلی که دیگر تقریبا متوجه ماجرا شده بود  بلند شد و ایستاد فریاد زد: پسرم کجاست؟
    مردان گروه نیز بلند شدند یکی گفت: خیلی دوست دارم بدونم چی توی تو برای امپراطور مخلوع جذابیت داشته . اسپروس برای داشتن تو سر قدرتش قمار کرد
    صدای گریه کودک از جایی در همان نزدیکی می آمد دلبان شارلی در حالی که دور پاهایش میپیچید و مرتب وول میخورد ظاهر شد
    یکی دیگر با تعجب به روباه اشاره کرد و گفت: تو چجوری صاحب دلبان شدی؟ دزدیدیش؟
    شارلی کلافه و ترسیده بود ، نمیدانست چه کند. یکی از مردان به او نزدیکتر شد نگاهی کثیف به سروپایش انداخت و گفت: دیامو تو میخواستی بدونی اسپروس چه لذتی از همخوابگی با این جادوگر برده؟ الان فرصت خو...
    هنوز جمله اش را تمام نکرده بود که تیری در سینه اش فرو رفت. شارلی با زبان بند آمده از ترس و حیرت به تیری که از جایی در پشتش شلیک شده و سینه مرد مهاجم را شکافته بود خیره ماند . 

    ویرایش شده توسط نوشان در تاریخ ۲۱/۶/۱۳۹۷   ۱۱:۵۹
  • ۱۵:۳۴   ۱۳۹۷/۶/۲۷
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    بی آغاز بی پایان 

    فصل سوم

    قسمت بیست و هفتم

    در دریای فارون کشتی گالی متعلق به ریورزلند جایی وسط دریا در فاصله مشخصی از دو قاره در حال گشت زنی بود. این کشتی مدتها بود که برای مراقبت از سواحل ریورزلند به این ماموریت فرستاده شده بود. گشت زنی به این صورت در میان نیروی دریایی کشورهای دیگر باب نبود اما ترس از حمله غافلگیرانه باسمن ها ریورزلند را وادار به این کار کرده بود . این کشتی و یا کشتی های دیگری که با همین ماموریت در دریای فارون گشت زنی می کردند برای ریورزلند اهمیت زیادی داشتند. کشتی های گذری و حتی کشتی های باسمن ها با فاصله معقولی از این کشتی ها دور میزدند و بر می گشتد و به ریورزلند نزدیک نمی شدند زیرا سربازان نیروی دریایی ریورزلند همیشه برای مقابله با هر کشتی غیرتجاری و یا تجاری ناشناسی آماده بودند.

    اما از وقتی که اکسیموس با پرچم ریورزلند دست به غارت چندین کشتی زده بود، میل به تلافی جویی باسمن ها را جسورتر کرده بود آنها چند تلاش نا فرجام برای ایجاد جنگ دریایی کرده بودند که با شکست مواجه شده بود. آن روز اما خورشید شانس بر آسمان باسمن ها تابیده بود.

    چند کشتی با بدنه باریک و دراز مشابه کشتیهایی که متعلق به نیروی دریایی سیلورپاین بود با پرچم سیلورپاین اما با هدایت و کنترل باسمن ها به کشتی گالی نزدیک شدند. ملوانان کشتی گالی به روش مرسوم با ایجاد صدا از طریق طبل سعی در برقراری ارتباط با آنها کردند اما پاسخی دریافت نشد. دوباره سعی کردند، ملوانان سیلورپاین با این کدها آشنا بودند و همیشه پاسخ میدادند اما این بار همچنان پاسخی دریافت نمیشد. فرمانده کشتی این سکوت را ناشی از وزش باد در جهت حرکت کشتی سیلورپاینی دانست و تصور کرد صدا به آنها نمی رسد بنابراین تعلل کرد و از دیده بان خواست به بلندترین نقطه کشتی برود و اطلاعاتی کسب کند. دیده بان درست وقتی که به بالای دکل کشتی رسید و جاگیر شد، با صدای گرومب بلندی سرنگون شد دیدن تیر بلندی که در گردنش نشسته بود فرمانده را متقاعد کرد تا فرمان دفاع بدهد اما تا سربازان بتوانند از شوک ناشی از این غافلگیری بیرون بیایند و برای دفاع آمده شوند بارانی از تیر تعدادی زیادی از آنها را بر چوب عرشه دوخت. کشتی های سیلورپاینی با سرعت زیادی به گالی نزدیک شدند و آن را محاصره کردند. راه فراری نبود این کشتی های باریک بخاطر سرعتشان معروف بودند. نیروهای باسمنی با انداختن چند الوار بلند به سمت گالی از هر سو سعی کردند وارد کشتی شوند. سربازان ریورزلندی اجازه دادند چندین نفر سوار الوار شوند سپس وقتی به گالی نزدیک شدند به ضرب نیزه آنها را به دریا انداختند. اما هر چقدر تعداد بیشتری از آنها را غرق یا مورد اصابت تیر قرار میدادند باز به نظر می آمد عین زنبور از دل کشتی هایشان بیرون میریزند و نعره کشان به روی الوار می پرند . با ورود اولین باسمن به عرشه مبارزه سخت تر شد شمشیر های محکم و تیز کاستدی با وحشی گری ذاتی سربازان باسمن ترکیب مرگباری شد که آن روز برای کشتی گالی فاجعه به بار آورد. تمام ریورزلندی ها کشته شدند و در نهایت کشتی به تصرف باسمن ها در آمد. این اتفاق برای کشتی های گشت زنی دیگر ریورزلند هم به وقوع پیوست با این فرمول باسمن ها چهار کشتی از ده کشتی گشت زنی ریورزلند را تصاحب کردند. کشتی پنجم در دفاع بهتر عمل کرد. فرمانده کشتی گامو وقتی دید پاسخی از سمت کشتی مهاجم دریافت نمیشود به سرعت دستور داد نیروها حالت دفاعی بگیرند و برای هر حمله ای آماده باشند. کمان داران بر روی سکویی که بالاتر از عرشه قرار داشت به صف شدند تا دید بهتری برای تیراندازی داشته باشند. یکی از کمان داران با نزدیک تر شدن کشتی باسمن ها به نفر بغل دستی اش که مانند او تیری بر چله کمان گذاشته و زه را کشیده بود گفت: اونها سیلورپاینی نیستند.

    -         از کجا میدونی؟

    -         لباسهاشون

    رئیس کمانداران این مکالمه را شنید با دقت بیشتری به کشتی هایی که هر لحظه به آنها نزدیکتر میشدند نگریست و درست چند ثانیه زودتر از نیروهای باسمن فرمان شلیک داد. همین چند ثانیه جان آن ها را نجات داد هرچند بیشتر سربازان کشته شدند. فرمانده و چند نفری که زنده ماندند توانستند خود را به ساحل برسانند.

    دو بخشِ ارتش ریورزلند در کُفینیا شهر مرزی دزرت لند به یکدیگر پیوستند و راهی دشتِ میان پالویرا و کارتاگنا شدند . شب قبل از ترک خاک دزرتلند فرماندهان ارتش در جلسه ای که در چادر لابر تشکیل شده بود با هم به گفتگو نشسته بودند. لابر که با خوش بینی به آینده جنگ سعی میکرد تا قبل از رسیدن به محل درگیری روحیه افرادش را بالا نگه دارد آن شب برای آخرین بار اجازه داد سربازان به میگساری و رقص و پایکوبی بپردازند. لوییجی بارفل که در غیاب میزی فرماندهی سواره نظام سبک اسلحه را برعهده داشت، نمایش جالبی ترتیب داده بود. از همه خواست از چادرهایشان بیرون بیایند و به حرکات نمایشی سربازانش نگاه کنند که با اسب از روی آتش بزرگی میپریدند و یا با پاشیدن شراب دزرتلندی از دهانشان به مشعل ها آنها را شعله ور تر میکردند. لابر هم در کنار فرماندهان و مشاورانش ایستاده بود و به  نمایش سربازان نگاه می کرد و گاهی به حرکات بامزه آنها می خندید. یکی از سربازان در کنار او ایستاده بود و با خالی شدن جامِ فرمانده ارتش مجددا جام را پرمی کرد.  سیمون در چند قدمی لابر ایستاده بود و با بی حوصلگی سربازان را تماشا کرد. لابر در حالیکه جام شرابی را برایش پر می کرد گفت: هی کیموتو... سپس جام را به سرباز داد و با اشاره به او فهماند تا آن را به سیمون بدهد.

    سیمون سرش را به نشانه احترام ذره ای خم کرد و گفت: سرورم شراب برای سربازان خماری میاره ما فردا صبح نمیتونیم طبق برنامه حرکت کنیم.

    لابر در حالیکه می خندید گفت: این از رسوم ما ریورزلندیهاست، این میگساری واسه هممون شانس میاره ...

    سیمون مستقیم به چشمان مست لابر نگاه کرد: به امید پیروزی... جام شراب را لاجرعه سرکشید و جام خالی را به سرباز داد، تعظیم کوتاهی کرد و به سمت چادرش راهی شد.

    این حرکت سیمون باعث عصبانیت لابر شده بود، کمی بعد وقتی همه مشغول تماشای آتش بازی بودند، او به سمت چادر سیمون رفت، وقتی وارد چادر شد بی مقدمه گفت:

    -         شاید بهتر باشه سنگ هامونو با هم وا بکنیم. علاقه ت به شاردل بر من پوشیده نیست. سپس خنده کجی رو لبانش پدیدار شد و ادامه داد: هر مردِ کوری میتونه اونو ببینه...توی پایتخت میتونی حسابی خوش خدمتی کنی اما اینجا فقط اوامر من انجام میشه و شاردل اینجا نیست تا خدماتت رو ببینه، پس میتونی یه گوشه وایستی و هیچ کاری نکنی،  در ضمن تا اونجا که میتونی فاصله ت رو با من حفظ کن...

    سیمون که نمیخواست این گفتگو ادامه پیدا کند گفت:

    -         هر طور شما بخواید سرورم

    لابر مستقیم به چشمان سیمون نگاه میکرد تا وقتی که او دوباره تعظیم کوتاهی کرد و گفت: برای یه سری هماهنگیها باید با بازبی صحبت کنم، اجازه میفرمایید سرورم؟

    لابر سری به نشانه موافقت تکان داد. سیمون از چادر خارج شد و  به اردوگاه مردان بی سرزمین رفت و خواست آدولان و بازبی را ببیند. به آنها گفت که فردا صبح باید به همراه 40 سرباز آنجا را ترک کرده و به سمت کارتگنا بروند. بعد از اینکه سیمون آنجا را ترک کرد. آدولان رو به بازبی گفت: ستارگان ما رو به سمت کتیبه ها راهنمایی میکنند، اما فقط کتیبه هایی که پیدا شدند. امیدوارم باهوشتر از اونی باشی که بخوای جلوی تقدیرو بگیری

    -         من مرد عملم آدولان. نقشه کارتاگنا و معبد روی زمین هست لازم نیست به آسمون نگاه کنم

    پس از بازگشت ملوانان زخمی و شکست خورده به ساحل نایان، ویلیس عموی فرانسیس و فابیوز، بزرگ خاندان ریتارد که از نایان تا گوژان تحت نظارت سربازان او بود، پیکی را به پایتخت فرستاد تا از ملکه کسب تکلیف کند و برای جلوگیری از هرگونه غافلگیری باقی مانده ارتش غربی را به حالت آماده باش در آورد، اما نفرات او برای دفاع در برابر باسمن ها ناکافی به نظر می رسید. در همان روزها ، موناگ فابرگام که به تازگی به زیمون بازگشته بود  در جریان اخبار حمله باسمنها به کشتیهایشان در دریای فارون قرار گرفت. او سریعا نیمی از سربازانش را به سمت نایان فرستاد تا در صورت حمله احتمالی باسمن ها به کمک ارتش غربی بشتابند. برای حرکت دادن این تعداد سرباز موافقت مستقیم ملکه لازم بود. اما موناگ راسا تصمیم گرفته و اجرا کرده بود. ممکن بود شاردل این رفتار او را تحسین کند یا آن را نافرمانی قلمداد نماید. گذر زمان همه چیز را مشخص می کرد.

     

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۲۷/۶/۱۳۹۷   ۲۳:۲۲
  • ۱۶:۴۰   ۱۳۹۷/۷/۷
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست
    من می نویسم
  • ۱۸:۴۴   ۱۳۹۷/۷/۸
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل سوم: آخرین کتیبه - قسمت بیست و هشتم

     

    جنگ با شدت در جریان بود، سواره نظام سنگین اسلحه با تمام توان در تعقیب سواران دزرتلندی می تاختند تا قبل از اینکه بتوانند دوباره آرایش گرفته و نظم خود را بدست آورند نابودشان کنند که ناگهان سیاهه بزرگی از مدافعین پیاده نظام در افق پدیدار شد، لیو که می دانست پیاده نظام دزرتلند آرایش قدرتمندی در مقابل سواره نظام زره پوش اکسیموس نیست دستور توقف نداد  و در عوض سعی کرد نوک پیکان حمله را متمرکزتر کند ولی به محض عبور آخرین سوار دزرتلندی، سربازان مدافع با کشیدن طنابهایی که در امتدادشان کشیده شده بود حصار بزرگی که نوک آن مثل نیزه تیز شده بود را برافراشتند، سواران اکسیموس که در خط اول بودند موفق به مهار اسب ها نشده و با سرعت زیاد به این نیزه های بزرگ دوخته شدند و بقیه به ناچار تغییر جهت داده و در امتداد حصار به 2 بخش تقسیم شدند که به سمت چپ و راست می تاخت، در این لحظه کمانداران دزرتلند از پشت حصار سواره نظام اکسیموس را زیر بارانی از تیر گرفتند.

    لیو که سعی می کرد خودش را پشت اسبش پنهان کند فورا با فریاد دستور عقب نشینی داد، سواره نظام که دچار بی نظمی شده بود قبل از اینکه بتواند از این مهلکه بگریزد بیش از 500 نفر دیگر را از دست داد!

    ...

    سرجان در چادر فرماندهی در حالی که اثری از ناراحتی در چهره اش دیده نمی شد گفت: جنگ با دزرتلندی ها در طول هزاران سال هرگز آسان نبوده و زین پس هم آسان نخواهد بود ولی اینبار حتی من هم نتوانستم این نقشه ی هوشمندانه ی آنها را پیشبینی کنم! چطور چنین ریسکی را پذیرفته و پیاده نظام خود را با این فاصله برای دفاع آماده کرده بودند! آفرین! من عاشق چنین دشمنی هستم و شروع کرد به دست زدن.

    سپس فریاد زد: ما با دشمنی روبرو هستیم که هیچ لحظه ای را برای نابودی ما از دست نخواهد داد ولی ما اینجا هستیم و اگر تمام حیله های دنیا را سرهم کنند ما نابودشان خواهیم کرد.

    سپس با صدای خیلی آرامتری رو به فرماندهان حاضر در چادر گفت:گزارش شده که ارتش بزرگ ریورزلند در حال نزدیک شدن به مرزهای ماست. چیزی بیش از 60.000 نفر ولی بدون شاردل، همین یعنی یکی به نفع ما!

    اما خبر بهتر اینکه ارتش بزرگ درخواستی ما از آرگون به همراه نیروهای جدید مستعمراتی به پایتخت رسیده و در حال تخلیه از کشتی ها هستند، بعد از پیوستن آنها ما مثل سیل به سمت دزرتلند سرازیر خواهیم شد ولی تا آنروز نباید هیچ فرصتی را برای ضربه زدن به دشمن از دست بدهیم، با هوشیاری کامل و با کمترین فاصله تعقیبشان می کنیم.

    ...

    لونل که در واقع برای ملاقات با فرماندهان کشتی های ضربت با پرچم ریورزلند به مونتارین رسیده بود از کارگاه های ساخت کشتی که تحت تاثیر کتیبه با سرعت دیوانه واری کار می کردند بازدید کرد در طول این بازدید ها اخبار ناراحت کننده ای از کارگران در مورد قحطی و مرگ مردم از گرسنگی شنیده می شد، لونل که عمیقا با مردم احساس همدردی می کرد با ناراحتی به قلعه مونتارین بازگشت و بیصبرانه منتظر ملاقات با ریچارد بارت فرمانده اسکادران شد که به تازگی در بندر پهلو گرفته بود، ریچارد با چهره ای آفتاب سوخته و خشنش به تالار اصلی وارد شد و رو به لونل تعظیم کوتاهی کرد و گفت:

    قربان طبق دستورات شما در این ماموریت از هیچ تلاشی برای حمله به کشتی های باسمن ها و هم پیمانانشان فروگذار نکردیم، کشتی ها غارت شدند ولی هیچ یک را غرق نکردیم، امیدوارم نتیجه دلخواه شما حاصل شده باشد.

    لونل گفت: آفرین ریچارد! این ماموریت در طول ماه های آینده هم باید با همین کیفیت ادامه یابد .

    سپس مکثی کرد و افزود: ولی امروز در بازدیدم از کارگاه های کشتی سازی بیش از پیش نسبت به درد و رنج مردم در این شرایط آگاه شدم، مردم در رنج شدیدی هستند می دانستی؟

    ریچارد در حالی که صورتش سرخ شده بود به سختی پاسخ داد: بله.

    لونل گفت پس در مورد غنایم گزارش بده ریچارد

    ریچارد: قربان من بعد از هر حمله از تمام غنایم بدست آمده در  کشتی های خودمان را بدقت صورت برداری کردم و کلیه غنایم شامل سکه های طلا، جواهرات، غله، پارچه و شراب باسمونی را طبق لیست ها در حال انتقال به انبار قلعه هستند.

    لونل: بسیار عالی! امروز شنیدم که در خارج از مونتارین اوضاع برای مردم در وخیم ترین وضعیت ممکن قرارگرفته و بنابراین تصمیم گرفته ام که افرادی را مامور کنم که این غنایم را بجای حمل به پایتخت بین مردم آن نواحی تقسیم کنند.

    ریچارد که به وضوح در تلاش بود که خود را کنترل کند پاسخ داد: ممنون قربان، گرچه که ممکن است برای برخی دیر شده باشد ولی برای سایرین حتمن گره گشا خواهد بود. من اهل حوالی کارلوس هستم و در مورد رنج مردم چیزهایی شنیده ام.

    سپس تعظیمی کرد و گفت: پس ما ظرف 4 روز آینده دوباره عازم خواهیم شد تا ماموریت خودمان را انجام دهیم، از اینکه نمی توانم در این عملیات امداد به شما کمک کنم پوزش می طلبم و با قدم های سریع از تالار خارج شد.

    لونل روز بعد از فرماندار مونتارین شنید که دختر 5 ساله ریچارد چند هفته ی پیش در اثر قحطی جان خود را از دست داده در حالی که ریچارد هیچگاه حاضر نشده بود مستمری بیشتری از سایر ملوانان دریافت کند.

    ...

    پلین که بعد از شنیدن نقشه ای که سرجان برایش درنظر گرفته بود از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید رو به پدرش گفت: امپراتور پس بلاخره من در صف اول جنگ خواهم بود؟!!

    شاه هزار آفتاب: بله دخترم و باید بدانی که این ماموریتی بسیار خطرناک خواهد بود ولی یک ماموریت خودکشی نیست، ما روی موفقیت تو در این مرحله حساب ویژه ای کرده ایم، اگر نیروهای ریورزلند بدون مانعی به سمت ارتش دزرتلند حرکت کنند زودتر از نیروهای کمکی جدید آرگون به خط مقدم خواهند رسید و این برای ارتش ما می تواند لحظات نفسگیری را به همراه داشته باشد...

     

    ویرایش شده توسط مهرنوش در تاریخ ۸/۷/۱۳۹۷   ۱۸:۴۵
  • leftPublish
  • ۱۹:۳۷   ۱۳۹۷/۷/۲۱
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15939 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل سوم: آخرین کتیبه - قسمت بیست و نهم

    پادشاه رومل گودریان که  پس از سخنرانیش برای سربازهای ریورزلندی و صحبت با فرمانده آنها قصد بازگشت به پایتخت را کرده بود، از طریق پیکی از تغییر مسیر حرکت شارلی باخبر شد. او ازین اتفاق به شدت خشمگین و مضطرب شد و دستور داد فورا بخشی از گارد ویژه به سمت آنها حرکت کند.

    ...

    شب هنگام در میدان نبرد پس از آنکه آندریاس و نیکلاس آرایش و اوضاع سواره نظام را دوباره آرام و منظم کردند و کمپ شبانه برپا شد، شورای فرماندهی جنگ سه نفره شکل گرفت.

    آندریاس در شروع جلسه گفت : برنارد، نمیتونم در مورد روال و خطرات سرپیچی از نقشه تصویب شده در شورای فرماندهی برات صحبت کنم. تو درست لحظه ای که باید از قوانین سرپیچی و از خطوط قرمز عبور کرد به درستی اینکارو کردی. آفرین بر تو. به خوبی میدونی که رد شدن از خطوط قرمز در موقعیت اشتباه به تجربیات تو نخواهد افزود. چون درین صورت تو آخرین تجربه ت رو با خود به گور خواهی برد.

    نیکلاس ادامه داد : حق با شماست سرورم. همینطور که امروز ارتش دزرتلند سرنوشت خودشو مدیون درایت برنارده، با یک تصمیم اشتباه، مسئولیت نابودی هم با ماست. اما برنارد، باید بگم کارت فوق العاده بود!

    برنارد : خیلی خوشحالم آندریاس، ممنونم. برای اینکه تونستم تصمیم درستی بگیرم و برای ارتش دزرتلند مفید باشم. نیکلاس من این حقه ها رو از خودت یاد گرفتم.[سپس چشمکی به او زد]. من تا صبح داشتم روی نقشه ها کار میکردم و به این جمع بندی رسیدم که امکان پیروزی این حمله نزدیک به غیرممکنه. فرصتی نبود که جلسه فوق العاده ای برگزار کنیم اما من خودم رو در مقابل این جنگ مسئول میدونستم. تصمیم هولناکی بود، ترس با تمام توان به من حمله ور شده بود، اما من به این تصمیم ایمان داشتم.

    آندریاس که همچنان در بهت به سر میبرد و اتفاقات را توی ذهنش بررسی میکرد، به سمت برنارد رفت و او را محکم به آغوش کشید. سپس لحظاتی هر دو در سکوت به یکدیگر نگاه کردند و سپس گفت: البته این فقط یک حرکت در بازی شطرنج سنگین ما با اکسیموس بود. برای بازگشت به سمت مرزها باید با سرعت و دقت بالاتری از همین فردا صبح حرکتمون رو آغاز کنیم. ما نتونستیم فاصله مورد نظرمون رو ایجاد کنیم، اما ضربه ای که به اونها زدیم ممکنه به ما فرصت عقب نشینی با شیب کمتری به سمت جنوب رو بده که بتونیم از شمال سانتامارتا وارد کشور بشیم. 

    نیکلاس : درست از جایی که نیروهای ریورزلند دژ دفاعی رو خواهند ساخت.

    ...

    شارلی هنوز هوشیار نشده بود و تازه وقتی که خون گرم فرد مهاجم روی صورتش پاشید، چشمانش گروهی مسلح و خشن را که با سر و صدای زیاد و اسلحه های عجیب و غریب به سمتشان حمله ور شده اند، دید. رگبار تیرکمان های کوچک به سمت رباینده ها باریدن گرفت و قبل از آنکه فرصت دفاع خاصی داشته باشند، خونشان در صحرای دزرتلند جاری شد.

    شارلی با ترس و صدایی خفه گفت : شماها کی هستید؟

    فرمانده آنها جلو آمد و گفت : من سالین دوسِل هستم. فرمانده یاغی های صحرا که به ارتش امپراطوری ملحق شده و شما؟

    شارلی که چیزهایی درین مورد شنیده بود وچون چاره دیگری نداشت حرف مرد را باور کرد و حقیقت را گفت. سالین داشت دستهای شارلی را باز میکرد که صدای فریاد مردی و حرکت سریع اسبی در فاصله نه چندان دور آمد. درین لحظه شارلی با فریاد دیوانه واری گفت :  اون پسرمو بُرد! خواهش میکنم نذارید بره، خواهش میکنم.

    سالین و یارانش با سرعت سوار اسبهایشان شده و به تعقیب مرد پرداختند. مدتی طول کشید تا توانستتند راههای مختلف را بر او ببندند و او ار مجبور کردند از تپه ی نه چندان کوتاهی که تنها راه باز جلوی او بود بالا برود. اما آن سوی تپه راهی برای پایین آمدن نبود.

    مرد در حالی که بچه را در نوک تپه محکم در دست گرفته و چاقوی تیزی را بر گردنش گذاشته بود خطاب به سالین گفت : اگه قدمی جلوتر بیای، گردنش رو قطع میکنم.

    سالین : مرد! تو ازینجا نمیتونی فرار کنی. فکر نکن که این مخمصه با از دست دادن جونت تموم میشه. این برای تو خیلی کمه. تو و خانواده ت و همه چیزی که برات عزیزه برای سالهای سال در کابوسی زندگی خواهید کرد که مرگ رو هر لحظه آرزو بکنید. مرگی که هیچوقت به سراغت نمیاد.

    مرد : من به هر حال گرفتار میشم، اما با سری بلند و در حالی که کارمو درست انجام دادم، خواهم مرد!

    سالین : تو در هر حال نخواهی مُرد. بهت که گفتم. اما من یه ارتشی دزرتلند نیستم. من مرد صحرام. همه عمرم رو اینجا زندگی کردم. برای اینکه اینجا دووم بیاری، باید حرفت حرف باشه. من به شرافتم قسم میخورم، اگه بچه رو ول کنی، بذارم بری. هیچکس از ما دنبالت نمیاد. هیچوقت نمیگم به کدوم سمت رفتی. 

    مرد با صدایی بلند و عصبی خندید و گفت : احمق! من همه عمرم رو در حال فرار زندگی کردم. میبینی که هنوز جلوی تو زنده و سالم وایستادم. پس معنیش اینه که قول هیچ حروم زاده ای رو باور نکردم.

    در همین لحظه یکی از مردان سالین که از پشت خودش را آهسته به بالای تپه رسانده بود از پشت با کمان، تیری به سمت مرد مهاجم شلیک کرد. تیر گردن مرد را شکافت ولی او در آخرین لحظه ناخداگاه با افسار به اسب دستور داد که با تمام سرعت بدود. اسب وقتی که به یاران سالین دوسِل نزدیک شد ناگهان رم کرد و در حالی که سعی میکرد با اسبهای دیگر برخورد نکند در گوشه تپه سمش روی سنگها لغزید و به پایین پرت شد. سالین فریاد زد : نـــــــــــــــــــــــــــــــــه! و به سمت لپه تپه رفت و دید که نوزاد در آسمان از دست مرد رها شد و پس از در میان سنگها غلتید و چندین بار با سنگ های بزرگی برخورد کرد تا به پایین تپه رسید. شارلی که درین مدت توانسته بود خودش را به آنها برساند، و از پایین تپه شاهد ماجرا بود، بالای تنِ بی حرکت نوزادش رفت و وقتی صورت نوزاد را به سمت خود برگرداند، با دیدن جمجه نیم خالی نوزادش، فریاد کوتاهی زد و از هوش رفت.

    ویرایش شده توسط بهزاد لابی در تاریخ ۲۲/۷/۱۳۹۷   ۱۱:۵۲
  • ۱۳:۰۴   ۱۳۹۷/۸/۵
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل سوم: آخرین کتیبه - قسمت سی ام

    گروه محافظ در حالی وارد ماستران شدند که بدن بی جان نوزاد را در پارچه ای پیچیده و کنار بدن بیهوش مادرش گذاشته بودند . وقتی خبر واقعه را به رومل رساندند به شدت عصبانی شد و در ماستران ماند تا شارلی را ببیند اینکه این زن با تصمیم احمقانه و اصرار بی موردش باعث وقوع این اتفاق شده بود بیش از پیش عصبانی اش می کرد. نکته دیگر این بود که با وجود پیش بینی ها و نیروهای محافظ زبده دزرت لند باز چند راه زن این فاجعه را رقم زده بودند که نشان از یک سهل انگاری غیر قابل بخشش میداد. بنابراین رومل در اولین اقدام دستور داد کل تیم محافظ شارلی تحت الحفظ به دیمانیا فرستاده شوند تا آرتور ساگشتا در مورد موضوع تحقیق و از آنها بازجویی کند. شارلی به شدت به هم ریخته و مریض احوال بود در تمام طول روز گریه و بی تابی میکرد ، حرفهای بی سر و ته میزد و احوالاتش به شدت تاثربرانگیز شده بود. گودریان برای بازگشت او را دست چند خدمتکار زن سپرد تا زمان رسیدن به دیمانیا مراقبش باشند شاید درمانگران دربار میتوانستند کاری برایش بکنند

    سربازی از محافظان قلعه امپراطور سیلورپاین خبر ورود مرد ناشناسی را آورد که میخواست شخصا امپراطور را ببیند . ریپولسی به سرباز گفت که مرد را نزد او بیآورند مرد ابتدا حاضر نمیشد حرفش را بزند میخواست خود امپراطور را ببیند یکی از افسران مجبور شد شلاقی که به کمر می بست را بالا ببرد تا مرد متوجه شود که در آنجا قدرت تصمیم گیری ندارد . درخواست کرد اجازه دهند در خفا به فرمانده خبرش را بگوید. ریپولسی با شنیدن موضوع مرد را پیش لگاتوس برد آن دو بعد از یک ساعت سوال و جواب مطمئن شدند که این مرد متفاوت از تمام خبرچین های ست که تا آن لحظه با توهم دیدن اسپروس وقت آنها را گرفته بودند. پس ارزشش را داشت تا به آکوییلا خبر دهند.

     در حالی که کل قصر در آمادگی کامل برای خوش آمدگویی بودند هیئت باسمونی وارد دهکده شد. امپراطور به تالار سنگ رفت و بر صندلی مخصوصش نشست تا مهمانان را نزد او بیاورند. همان موقع لگاتوس خودش را به آکوییلا رساند تا پیغام مهمی به او بدهد. درحالی که کنار پشتی صندلی جواهرنشان امپراطوری خم شده بود به آرامی نجوا کرد: قربان فکر میکنم برادرزاده خائنتونو پیدا کردیم به تایگریس دستور دادم یه تیم خبره 100 نفری برای این ماموریت انتخاب کنه و آماده حرکت باشه

    آکوییلا که شنیدن این خبر به شدت هیجان زده اش کرده بود گفت: دلم میخواست خودم همراهشون میرفتم

    -        قربان...

    -        بله متاسفانه شدنی نیست به تایگریس تاکید کن اگر اسپروس رو سالم به اینجا نیاورند تک تکشون اعدام خواهند شد

    -        بله قربان تایگریس نسبت به حساسیت های شما کاملا توجیه شده

    آنیا رئیس تشریفات قصر ورود باسمن ها را اعلام کرد. هیئت باسمونی شامل20 مرد ملبس به لباسهایی سراسر مشکی و خاکستری با دامن های بلندی که تا نوک پاهایشان ادامه داشت، بود که همگی سرها را تراشیده و خالکوبیهایی کم و بیش شبیه هم داشتند. پشت آنها 30 دختر جوان هم قد و هم هیکل که آن ها هم تماما موهای سرشان را تراشیده و لباسهای فاخر قرمز رنگ پوشیده بودند وارد تالار شدند که هر کدام صندوقچه ای  حاوی هدایایی برای امپراطوری سیلورپایین را حمل میکردند.چشم تمام خدمتکاران قصر با دیدن آن هیئت عجیب و غریب خیره شده بود. سکوت تالار با صدای بلند آکوییلا شکسته شد: خوش آمدید 

    ......

     در کلبه سویر، اسپروس و همراهانش دور هم جمع شده بودند. به نظر میرسید توانسته اند به تعداد معقولی نیروی جنگی برای شروع فعالیتشان دور خود جمع کنند مدیکووس که تازه از یکی از شهرها بازگشته بود گفت با یکی از افسران ارتش که از همراهان کیه درو بوده ملاقات کرده چون او را از قبل می شناخته و به او اعتماد داشته محل مخفیگاهشان را به او گفته بنابراین آنها باید منتظر کیه درو و همراهانش باشند. این خبر بهترین خبری بود که در چند ماه گذشته به آنها رسیده بود. آنها که از تعداد دقیق ارتش همراه کیه درو خبر نداشتند امیدوار بودند چند هزار نفری بهشان بپیوندند. آنشب که پیروزی بعد از ماه ها بسیار نزدیک به نظر می رسید همگی با خوشحالی جشن گرفتند و از شرابهای قدیمی سویر که در گنجه ای مخفی بود نوشیدند. دور میزی جمع شدند و صدای قهقه شان تا چند متر آن طرف تر شنیده میشد. اسپروس بلند شد و برای چند لحظه از کلبه بیرون آمد تا کمی هوا بخورد هوا رو به سردی میرفت اما عطر میوه کاج و صنوبر بسیار مطبوع بود. روی تخته سنگی نشست و درحالی که پشت گردن کرونام را نوازش میکرد به تمام تغییراتی اندیشید که فکر میکرد برای بهبود سلطنتش باید ایجاد کند. صدای خش خشی شنید کمی گوش سپرد اما سروصدای همراهانش چنان بلند بود که نفهمید صدا از جنگل بود یا از سمت کلبه.  بعد از ساعتی به کلبه بازگشت به جز یکی دو نفری که آن شب نوبت نگهبانی شان بود بقیه در نوشیدن زیاده روی کرده و حتی یکی دو نفر همان دور میز خوابشان برده بود. آنشب تنها شبی بود که بعد از ماه ها آنها احساس رهایی و آرامش میکردند. اسپروس دلیلی برای سختگیری نمیدید. کمی نگاهشان کرد و سپس رفت تا بخوابد . نگهبانان نیز از کلبه خارج شدند تا آتشی روشن کنند و گشتی در اطراف بزنند.

    تایگریس بی صبرانه قدم میزد نگاهی به آسمان رنگارنگ پیش از طلوع انداخت نفس عمیقی کشید جاسوسی که فرستاده بود تا از تعداد دقیق ساکنین کلبه ، همراهان احتمالی اسپروس و جنگجویان مستقر در جنگل اطلاعات بیاورد، دیر کرده بود. صدای پارس سگی شنیده شد و صدای دویدن مردی آمد. جاسوس دوان دوان از یک محوطه پر درخت خارج شد سگی جلویش میدوید. مرد و سگ به تایگریس رسیدند. سگ هیجان زده کمی دور پاهای تایگریس چرخید و به سمت باقی نیروهای ارتش رفت که همانجا اتراق کرده بودند. مرد کمی صبر کرد تا نفسش بالا بیاید سپس گفت: قربان تعدادشون خیلی کمه هیچ نیروی جنگی کمکی ای ندیدم عین آب خوردن بهشون غلبه میکنیم

    -        دقیق بگو چند نفرند؟

    -        نمیدونم بین 11تا 14 نفر گمونم

    تایگریس بیش از نیمی از نیروهایش با خود برد و مابقی را برای محافظت از اسبها باقی گذاشت کما اینکه نیازی ندید برای آن تعداد کم تمام نیروهایش را با خود ببرد . کارانوس آخرین نگهبان آنشب کلبه که از تنهایی کسل شده و تابش اولین اشعه خورشید خواب آلودش کرده بود. چند قدمی از کلبه فاصله گرفت و برای رهایی از احساس خواب آلودگی زیر آواز زد . درون کلبه دیان با شنیدن صدای کارانوس غرولندی کرد و فحشی داد صدای کارانوس قطع شد دیان متوجه قطع مشکوک صدا نشد دوباره به خواب رفت در کلبه با صدای وحشتناکی باز شد چند نفری از خواب پریدند اسپروس هم از خواب پرید سریع شمشیرش را برداشت سابین  و آرمیس که کنارش بودند نیز بلافاصله شمشیرشان را برداشتند و هر سه وسط کلبه پریدند آن دو اسپروس را میان خود محافظت می کردند. چندین مرد مسلح وارد کلبه شده بودند و به سمت آنها یورش بردند.  مردان نیمه مست و خواب آلود و لباس نپوشیده اسپروس در برابر مردان آماده رزم آکوییلا . صدای چکاچک شمشیر بلند شد بعضی از همراهان اسپروس در همان خواب کشته شدند اما مابقی وارد مبارزه شدند اسپروس نگران از سرانجام اوضاع به یاد کاغذی افتاد که شب قبل در جیبش گذاشته بود و حاوی اطلاعات مهمی بود که از کتابهای سویر استخراج کرده بود از میان نبرد خود را به کناری کشید و به دنبال سیمپرسون گشت. پسرک در یک قدمی مرگ بود که اسپروس از پشت مهاجم را کشت و او را کنار کشید و کاغذ را به دستش داد و از او خواست سریعا آنجا را ترک کند و به شمالگان برود. پسر کمی مکث کرد وقتی جدیت اسپروس را دید سری به نشانه اطاعت خم کرد و به دنبال ماموریتش به سرعت از در پشتی کلبه بیرون پرید. دورتادور کلبه محاصره شده بود پسرک در کثری از ثانیه پشت بوته ای کمین گرفت و منتظر ماند. از سوی دیگر اسپروس به میان کارزار برگشت. بعضی از همراهان وفادارش با چند سرباز همزمان میجنگیدند اما در مدت کوتاهی تمام مبارزات با مرگ همراهان اسپروس پایان یافت. او تنها ماند میان اجساد همراهانی که تنها چند ساعت قبل جشن رهایی گرفته بودند

     

     

    ویرایش شده توسط نوشان در تاریخ ۶/۸/۱۳۹۷   ۱۱:۵۴
  • ۱۵:۰۴   ۱۳۹۷/۸/۹
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل سوم: آخرین کتیبه - قسمت سی و یکم

    تصمیم موناگ در ارسال نیروی کمکی به نایان موجب نجات ریورزلند شد. زیرا فرماندهان باسمنی که در تصرف کشتی های گشت زنی موفق عمل کرده بودند، به تصور ضعف ارتش ریورزلند به لحاظ تعداد، تصمیم گرفتند به ساحل نزدیک شده و شانس خود را برای تصرف شهر ساحلی نایان به بوته آزمایش بگذارند. یک شب از استقرار سربازان شمالی در نایان بیشتر نگذشته بود که دیده بانان ساحلی خبر نزدیک شدن چند کشتی نظامی باسمنی را دادند. لرد ویلیس ریتارد بلافاصله دستور آرایش نظامی داد سربازان پشت حفاظ دیوارهایی که دور تا دور خط ساحلی کشیده شده بود کمین کردند. آتشهایی افروخته شد و تیرهایی آتشین در چله کمانها آماده پرتاب گشت. فقط باید منتظر فرمان حمله می ماندند. وقتی کشتی ها به فاصله کافی از بندر رسیدند. تیرهای آتشین پرتاب شدند. نیروهای آموزش دیده ریورزلندی با آرایش نظامی کامل پشت به پشت هم قرار داشتند وقتی اولین صف تیرهایشان را میانداختند دو قدم عقب می رفتند صف دوم دو قدم جلو می آمد تا تیر بیاندازد. بدین ترتیب باران تیرهای آتشین بر سر کشتی های باسمنی باریدن گرفت. دریاسالاران باسمنی که از این غافلگیری به خشم آمده بودند فرمان تیراندازی دادند اما در نهایت در حالیکه تعداد زیادی از سربازانشان را از دست داده بودند و برخی از کشتیهایشان آتش گرفته بود  برای جلوگیری از تلفات بیشتر مرز ساحلی ریورزلند را به سمن باسمنیا ترک کردند.

    خبر به پایتخت رسید شاردل بلافاصله دستور داد تمام  اعضا شورای سلطنتی که در پایتخت حضور داشتند در جلسه اضطراری شرکت کنند. همه در تالار سپید در حالی که با نگرانی در مورد خبر حمله باسمن ها صحبت میکردند گرد هم آمده بودند. شاردل در لباسی رسمی و فاخر وارد مجلس شد و بر صندلی مخصوصش نشست همه ساکت شدند شاردل گفت: همون طور که شنیدید ما مورد حمله باسمن ها قرار گرفتیم در حالی که بیش از نیمی از ارتشومون درگیر جنگ در نقطه دیگری از قاره ست. این شرایط پیچیده نیاز به بررسی جدی داره. قبل از هر چیز لازمه از درایت لرد فابرگام در تصمیم گیری سریع تشکر کنم.  و شما جناب فرانسیس ریتارد در اولین فرصت به فرماندهی 20 هزار نفر  به غرب اعزام خواهید شد. بانو نیکنتون شما مسئول تامین این نیرو خواهید بود باید در کمترین زمان ممکن پرچمداران ما در مرزهای غربی مستقر بشن.  از همه شما میخوام برای تامین این تعداد نیرو با بانو نیکنتون همکاری لازم رو داشته باشید. این موضوع خیلی برای ریورزلند حیاتیه و باید در اولویت قرار بگیره. سپس نگاه کوتاهی به تایون فابرگام کرد و ادامه داد، البته بعد از رسیدن جناب ریتارد به نایان لازمه ارتش شمالی بدون فوت وقت به زیمون برگرده.

    همه همچنان سکوت کرده بودند. جورجیو سادُن خزانه دار دربار گفت: بانو سرعت عمل لرد موناگ تحسین برانگیزه اصلا نمیخوام فکر کنم اگر تعداد نفرات ارتش در نایان کم بود چه اتفاقی می افتاد

    لرد مایکل نیکنتون گفت: موناگ مرد باتجربه و با درایتیه بعد از اون اتفاق ( اشاره به برکناریش) بلافاصله با شرایط جدید خودشو تطبیق داد

    تایون لبخند محوی زد و در سکوت گوش میداد. شاردل با نگاهی نافذ رو به لرد نیکنتون گفت: این دقیقا عکس العملیه که از همه شما انتظار دارم مایکل

    لرد نیکنتون با جسارت بیشتری ادامه داد: بله منظورم اینه که شاید میتونستیم بیشتر از تجربیاتش استفاده کنیم

    شاردل از جایش برخواست و در حالیکه به نظر می رسید جمله آخر لرد نیکنتون را نشنیده است به سمت میز کوچکی که جام شراب روی آن قرار داشت رفت و گیلاسی برای خود پر کرد و گفت: موضوع مهم دیگه اینه که در حمله به کشتی های گشت زنی، باسمن ها سوار بر کشتی های سیلورپاینی بودند. کسی از شما میتونه توجیحی غیر از دست داشتن آکوییلا تو این ماجرا برای این موضوع پیدا کنه؟همگی سکوت کردند. شاردل رو به لرد تئودور ریتارد کرد و گفت: لرد ریتارد شما مسئول رسیدگی به این موضوع هستید. سپس به آرامی گفت: چیزی که الان بهش احتیاج نداریم یک دشمن دیگه ست.

    ارتش خواب زده ریورزلند صبح نتوانست به موقع آماده حرکت شود. افسران در میان چادر ها فریاد میزدند و سربازان را به حرکت وا میداشتند . سربازان با سستی چادرها را جمع می کردند و کم کم آماده حرکت می شدند که از دور سیاهه دو سوار دیده شد. یکی از افسران چند سرباز را جلو فرستاد تا اوضاع را بررسی کنند. نامه ای  با مهر و موم از سوی آندریاس گودریان فرستاده شده بود. آندریاس در نامه از لابر خواسته بود تا ارتش را وارد خاک اکسیموس ننماید و در عوض به سمت وگامانس حرکت کند، ارتش دزرتلند در حال عقب نشینی بود و ظرف مدت پنج روز به وگامنس می رسید. از محل اطراق ارتش ریورزلند تا وگامانس سه روز فاصله بود. لابر به فکر فرو رفت باید همان روز حرکت میکردند تا قبل از رسیدن ارتش دزرتلند در شهر وگامانس مستقر شوند در صورت تاخیر اگر ورودشان با دزرتلندیها هم زمان میشد ایجاد بی نظمی میکرد. سیمون و دیگر فرماندهان به چادر فرماندهی فرا خوانده شده بودند. لابر در حضور همگی در مورد محتوای نامه ی آندریاس گفت و ادامه داد: باید همین امروز حرکت کنیم مقصد بعدی ما شهر وگامانس هست. باید در قلعه وگامانس از دشمن استقبال کنیم.

    با شنیدن سخنان لابر فرماندهان جهت هماهنگیهای لازم به گفتگو پرداختند سپس همگی چادر را ترک کردند سیمون نیز بدون آنکه حرفی بزند از چادر خارج شد. همه اینها یک معنی بیشتر نداشت ارتش اکسیموس در تعقیب ارتش دزرت لند است و قوی تر از آن است که فرماندهان ریورزلند می پندارند. احتمالا اطلاعاتی که کلاود در نامه اش نوشته بود حقیقت داشت. مردد بود، آیا باید اطلاعاتش را فاش میکرد تا لابر قبل از اینکه دستور حرکت به سمت قتلگاهشان را بدهد بداند با چه چیزی رو به رو خواهند شد؟

    مردان بی سرزمین به همراه 40 سرباز حرکت به سمت کارتاگنا را آغاز کردند خبر کشته شدن ولیعهد سیلورپاین که به تازگی به گوش آنها رسیده بود ذهن و فکر آدولان را درگیر کرده بود. درکتب مقدس آمده بود که ملکه سپید بعد از پشت سر گذاشتن فاجعه ای عظیم نیروی جادویی خود را کسب خواهد کرد. این همان نکته ای بود که بازبی از آن به ضرر شارلی استفاده میکرد. شاردل فاجعه ای را پشت سر گذاشته بود اما زندگی شارلی بی فراز و فرود بود.

    آدولان رو به بازبی گفت: از دست دادن فرزند اونم به این شکل برای هرکسی یک فاجعه است، حالا اگه اون بچه تنها فرزند یک پادشاه باشه معادله رو پیچیده تر می کنه...

    -        چی میخوای بگی؟

    -        میخوام بگم اگر در مسیر عبور از فاجعه کنارش باشم در کسب جادوی مورد نظرمون  بهتر عمل میکنه اون احتیاج به یه راهنما داره

    -        قوانین رو زیر پا نذار آدولان تو نمیتونی مرید کسی بشی که روزی استادش بودی . ما همون اسلحه جادویی ای هستیم که ملکه سپید برای به دست آوردن کتیبه ها بهش احتیاج داره دنبال چیز دیگه ای نگرد روی هدفمون تمرکز کن

    آدولان با غیض نگاهی به بازبی انداخت ولی چیزی نگفت خودش هم مطمئن نبود میتوانند کتیبه ای بدست بیاورند یا نه.

    ارتش ریورزلند طبق پیش بینی سه روز بعد به وگامانس رسید. وگامانس یکی از شهرهای مرزی  دزرتلند با قلعه ای بزرگ و مستحکم بود. قلعه ای با برج و باروهایی بلند و بیشمار. آذوقه مورد نیاز سربازان در انبارهای قلعه انبار شده بود. همچنان نیز گاریهای حامل آذوقه از شهرهای دیگر به این قلعه روانه میشد. روزانه خوراک سربازان در قلعه آماده و میان آنها تقسیم میشد . ارتش ریورزلند در حالی وارد شهر شد که سربازان دزرت لندی به فرماندهی گاموسیز منتظر ورود ارتش در حال عقب نشینی خود بودند. چهره های سرسخت و آفتاب سوخته سربازان دزرت لندی به همراه سکوت شهر خالی از سکنه منظره ای دهشت آور ایجاد کرده بود. نگرانی از وضعیت ارتش پیروزی که حالا در حال عقب نشینی بود و آینده آنها که حالا باید در کشور خودشان میجنگیدند، پشت نگاه های خشن شان پیدا بود. سیمون درحالی که در میان طلایه داران ارتش وارد شهر شده بود باز به عواقب تصمیمی اندیشید که با ملکه گرفته بود: جلوگیری از انتشار رعب و وحشت

    در داخل قلعه گروهی در حال تخلیه محتویات چند گاری بودند. در هر گاری تعداد زیادی جعبه حاوی گلوله های منجنیق قرار داشت. جعبه ها را در انباری در چند متری دیوار قلعه قرار میدادند . یکی از فرماندهان بر این کار نظارت می کرد و مدام بر سر سربازان داد می کشید که با احتیاط بیشتری جعبه ها را جا به جا کنند . درون هر جعبه چوبهایی افقی و عمودی هر گلوله را از گلوله دیگر دور نگه میداشت و دور تا دور هر کدام با چیزی شبیه به پوشال پوشانده شده بود. محافظت از گلوله های منجنیق به این شکل برای ریورزلندیها عجیب به نظر می رسید، زیرا این گلوله ها به خودی خود قابلیت انفجار نداشتند. بعد از استقرار ارتش در شهر، لوییجی بارفل خود را به فابیوز رساند و گفت: خووبه بعد از مدتها میتونیم تو یه جای گم و نرم بخوابیم.

    فابیو پوزخندی زد و گفت: اومدی مهمونی؟ سپس ادامه داد: تو میدونی چرا گلوله های منجنیق رو اینقدر با احتیاط حمل می کردن؟

    -        نه

    لوییجی چیز نامفهومی گفت و از او دور شد . فابیوز در حالی که به دور شدن او مینگریست اندیشید چقدر دلش میخواست میزی به جای لوئیجی آنجا بود و او را از شر آنهمه سوال که در ذهنش بی جواب مانده بود نجات می داد.

  • ۱۶:۲۴   ۱۳۹۷/۸/۱۴
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست
    من می نویسم.
  • ۲۰:۱۲   ۱۳۹۷/۸/۱۴
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل سوم: آخرین کتیبه - قسمت سی و دوم

     

    سرجان در چادر فرماندهی نامه ای که شخص امپراتور بر آن مهر محرمانه زده بود را می خواند، بعد از تمام شدن سطرهای نامه نگاهش به افق دوخته شد، این اخبار می توانست نتایج پیچیده ای ببار آورد ولی تحلیل سیاسی این اخبار جزو مسوولیتهای او نبود، می بایست از این اخبار در خدمت جنگی که رهبری می کرد استفاده کند، فورا شخصا به سمت چادر فرماندهی سواره نظام براه افتاد .

    نگهبانان چادر لیوماسارو که از این اتفاق نامعمول در سلسله مراتب نظامی گیج شده بودند با دیدن سرجان بسرعت کنار کشیدند و سرجان در حالی که در افکار عمیقی غوطه ور بود بدون مکث وارد شد.

    لیو که با فرماندهان ارشد سواره نظام مشغول براورد خسارت ها و خسارت های احتمالی ارتش دزرتلند بود با دیدن سرجان در حالی که تعجب کرده و کمی نگران شده بود ایستاد و تعظیم کوتاهی کرد، سایرین هم همگی از پشت میز بلند شدند.

    سرجان که تازه متوجه جو چادر شده بود بدون تاخیر همه را مرخص کرد و ابتدای میز نشست و رو به لیو گفت: لیو ما نیازمند اطلاعات خانم اوپولن هستیم، چقدر می توانیم روی اینکه اطلاعات درستی به ما بدهد حساب کنیم؟

    لیو که بیشتر گیج شده بود در حالی که به چشمان سرجان خیره شده بود گفت: من به خانم اوپولن اعتماد کافی دارم ولی همانطور که واقف هستید اعتماد در شرایط جنگی کافی نیست!

    سرجان سری تکان داد و گفت: لیو در روزهای گذشته یک هیئت عالی رتبه از باسمون ها وارد سیلورپاین شده و فورا به حضور آکوییلا پذیرفته شده اند.

    لیو با عجله پرسید: یعنی فکر میکنید آکوییلا دوباره سیلورپاین را بر علیه ما وارد جنگ می کند؟

    سرجان بدون توجه به سوال لیو ادامه داد، من یک ایده جدید دارم، در واقع می خواهم با استفاده از این فرصت ماموریت شاهزاده پلین را عوض کنم، ماموریت جدید موثرتر و کم خطرتر خواهد بود به شرط آنکه اطلاعات درستی از خانم اوپولن دریافت کنیم.

    لیو سری تکان داد و گفت: من در مسیر صحبت با او می توانم تا اندازه ی زیادی حدس بزنم که اطلاعات قابل قبول هستند یا نه!

    سرجان گفت: فورا احظارش کن.

    کلارا که از شنیدن خبر دیدار آکوییلا با فرستادگان باسمونی از خشم کبود شده بود رو به سرجان گفت من از جنگ متنفر هستم ولی در این جنگ طرف شما نشسته ام.

    سپس در مورد میزان ارتباط احالی لیتور با امپراتور مخلوع و نفوذ خانواده اش در آن منطقه صحبت کرد و قبول کرد که نامه ای برای یک فرد قابل اعتماد در آن حوالی بفرستد و مانع از آن شود که اطلاعات مربوط به اتفاقات روزهای آتی فورا به مرکز مخابره گردد،آنگاه طبق دستور سرجان برای یک تدارکات پیچیده و محرمانه ی از چادر فرماندهی به سمت چادرهای تهیه لباس و پرچم ارتش حرکت کرد.

    پلین، جافری و جانی بایلان برای اجرای ماموریت خود به بوگوتا رسیده بودند و با به خدمت گرفتن کلیه افراد مستقر در بوگوتا شامل نگهبانان بوگوتا و سانتامارتا و افراد نیروی دریایی مستقر در دریاچه قو، آماده بودند که به سمت سانتامارتا برای ایجاد اخلال در بهم پیوستن دو ارتش دزرتلند و ریورزلند حرکت کنند، نامه ای مبنی بر توقف عملیات دریافت کردند، در آن نامه گفته شده بود که ماموریت جدید احتمالا فردا به آنها ابلاغ خواهد شد.

    روز بعد و روز بعد از آن در بی خبری گذشت و در حالی که کاسه ی صبر پلین کم کم در حال لب ریز شدن بود در روز سوم کاروان کوچکی از سواران تند رو که محموله های کوچکی را بر پشت اسبان حمل می کردند از راه رسیدند. محموله هایی پر از پرچم های باسمونی و 200 دست لباس جنگاوران باسمونی و تعداد کمتری پرچم ارتش سیلورپاین!

    به آنها دستور داده شده بود که در اولین فرصت و با رعایت اصل غافلگیری تمام امکانات دریایی بندر بوگوتا را بکار گرفته و به سمت بندر شمالی دزرتلند "نورگین" در ساحل جنوبی دریاچه قو حمله کرده و آنجا را با توجه به نقشه ی دقیق آن قلعه ی قدیمی که دریافت کرده بودند، تصرف کنند ولی نه در قامت ارتش اکسیموس، در قالب ارتش باسمونی و سیلورپاینی!

    سپس فورا نامه ای را که ممهور به مهری بود که برایشان فرستاده شده بود به والی های وگاماس و ماستران در دزرتلند بنویسند و با لحن تحکم آمیزی برای " ترسیم نقشه ی جدیدی از جهان شناخته شده" تقاضای ملاقات مستقیم با پادشاه گودریان و ملکه شاردل بنمایند.

    پلین، جافری و جانی بایلان در قلعه ی نورگین که به دلیل فشار زیادی که روی ارتش دزرتلند وجود داشت با نیرویی در حدود 1500 نفر محافظت می شد، کار مشکلی پیشرو نداشتند و مهمترین نکته ی این ماموریت این بود که نمی بایست حتی یک سرباز دزرتلندی از دام این محاصره بگریزد ...

    ...

    پادشاه هزار آفتاب وقتی که از تصمیم جنگی جدید سرجان مطلع شد تصمیم گرفت که با تصمیمات سیاسی از این اقدام به نحوی حمایت کند که نقشه هرچه بیشتر برای دشمنان باورپذیر شود.

    لذا فورا به بالین دستور داد برای عزیمت به سیلورپاین و دیدار فوری با آکوییلا آماده شود، طبق این دستور بالین می بایست با یک هیئت 50 نفره و با تشزیفات کامل به دربار آکوییلا رفته و با طرح موضوع کم اهمیت آزادسازی قریب الوقوع خاک اکسیوس و حمله به خاک دزرتلند برای نابودی کامل آن کشور به دوستی بین دو کشور تاکید کند و بدین وسیله خوراک لازم برای جاسوسان دزرتلندی و ریورزلندی بوجود بیاورد که ملاقات بلافاصله ی هیئت های بزرگ باسمونی و اکسیموس را به هم مربوط ارزیابی کرده و به کشورهای مطبوعشان اطلاع دهند.

    ...

    همزمان به دستور پادشاه ارتش کمکی آرگون و ارتش مستعمراتی به شش قسمت نقسیم شده و بصورت رژه با پرچم های برافراشته از مسیرهای نزدیک به هم به سمت ارتش اصلی روان شدند به نحوی که ضمن تهییج مردم، اطلاعات گسترده ای به کشورهای متخاصم مبنی بر گسیل نیروهای کمکی بسیار زیاد  به جنگ مخابره گردد، ضمنا بعد از دریافت خبر موضع گرفتن ارتش ریورزلند در قلعه وگاماس و تغییر جهت ارتش دزرتلند به آن قلعه تجهیزات دژکوب و محاصره به همراه نیروهای تازه تربیت شده اکسیموس که تحت تاثیر کتیبه با سرعت آماده می شدند نیز به سوی جبهه روان شده بود.

     

    ویرایش شده توسط مهرنوش در تاریخ ۱۵/۸/۱۳۹۷   ۱۶:۳۶
  • leftPublish
  • ۱۷:۵۸   ۱۳۹۷/۸/۲۰
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15939 پست
    من مینویسم ...
  • ۱۸:۴۵   ۱۳۹۷/۸/۲۰
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15939 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل سوم: آخرین کتیبه - قسمت سی و سوم

    با اینکه دو روز از زمانی که ارتش دزرتلند به وگامانس رسیده بود میگذشت، هنوز نیروهای دو کشور نتوانسته بودند نظم و هماهنگی لازم را پیدا کنند. دو ارتش بزرگ در قلعه ای نه چندان بزرگ. البته قلعه وگامانس از مهمترین قلعه های مرزی سراسر دزرتلند بود اما با این حال امکان پذیرش ارتش بزرگ دو کشور را نداشت. به این منظور آندریاس دستور داده بود تا سواره نظام ارتش، در آماده باش نسبی خارج از قلعه اسکان بپذیرند.

    جلسه شورای فرماندهی جنگ، هر روز به ریاست آندریاس برگزار میشد. همه او را به عنوان یکی از شجاع ترین و خردمندترین فرماندهان جنگ میشناختند، ولی به وضوح این روزها تحت تاثیر شکست آخرین عملیاتش قرار داشت و محتاط شده بود. همه اینها اما در سایه شوک حمله سه جانبه به شمال قرار داشت.

    آندریاس : نیکلاس چیز جدیدی در مورد ارتش اکسیموس و روند حرکتش میدونیم؟

    نیکلاس : به نظر میاد که اونها بعد از شوک آخر، همچنان محتاط حرکت میکنن. ولی به نظر میاد که دارن متمرکز میشن. هیچ نشونه ای از صدماتی که به ارتششون وارد میکنیم دیده نمیشه. نمیدونم این کتیبه های لعنتی دقیقا چیکار میکنن.

    لابر : آندریاس، من خودمون رو برای حمله برق آسا آماده کرده بودیم. با چیزهایی که شما در مورد کتیبه ها میگید، به نظر میاد که هر چی زمان بگذره، به ضرر ماست. بخصوص که ممکنه حمله باسمن ها به مرزهای ریورزلند واقعا جدی باشه. با وجود حمله سه جانبه به شمال دزرتلند و رفت و آمدها در پایتخت سیلورپاین، فکر میکنم که معادلات به زودی به طور کامل تغییر خواهد کرد.

    آندریاس : در مورد کتیبه حق با توئه. اما ما نمیتونیم ریسک چنین حمله ای رو قبول کنیم. اونم توی چنین شرایطی. اطلاعاتمون در مورد ضدحمله در شمال دزرتلند کافی نیست. نمیدونیم حجم نقش سیلورپاین و باسمن ها در چه حدیه. و از نتیجه مذاکرات سه جانبه شون در مرکز سیلورپاین خبر دست اولی نداریم.  حمله به مرزهای ریورزلند هم به یک اندازه در اولویته. باید ارتباطش رو با حمله سه جانبه به شمال کشف کنیم. به اطلاعات بیشتر نیاز داریم. نمیتونیم قمار کنیم. ترس زیادی از ارتش سیلورپاین در حال حاضر وجود نداره و این اتحاد به نظر میاد فقط به دلیل مسایل جغرافیایی سه جانبه شده. اما اگه باسمن ها با تمام توان به این جنگ پیوسته باشن، ممکنه جغرافیای جدیدی بر منطقه حاکم بشه که تاثیرش تا قرن ها بر سرنوشت ملت ها ماندگار باشه.

    آندریاس سپس نگاهی به سیمون انداخت و چند لحظه ای خیره به چشمانش نگاه کرد تا نظرش را بفهمد. سپس رو به برنارد کرد و گفت : وضعیت هماهنگی دو ارتش و شرایط دفاعی چطور پیش میره؟

    برنارد : شرایط دفاع به خوبی پیش میره. هماهنگی دو ارتش هم زمانبر خواهد بود اما روندش آغاز شده. من با فابیوز شبانه روز در ارتباط هستیم. افکار اغلب سربازها بر حمله متمرکزه. اونا میگن حتی اگه حمله ای هم در کار باشه، ما نمیتونیم ارتش رو چند قسمت کنیم، پس در هر حال اولین انتخاب ما مواجهه با ارتش اکسیموس خواهد بود.

    ...

    لئونارد پودین، ده روزی را در مونتارین گذرانده بود و توانست در شراطی که این منطقه هرگز درگیر جنگ نشده بود و در امنیت کامل به سر میبرد، به خوبی لونل و محل سکونت موقتش را زیر نظر بگیرد. شش نفر در محل سکونت نه چندان بزرگ او، شبانه روز نگهبانی میدادند. امکان رسیدن به لونل از طریق ورود به ساختمان بدون آگاه شدن نگهبانان وجود نداشت. چون لونل شبها در طبقه دوم ساختمان استراحت میکرد. او تصمیم گرفت که در حد فاصل گشت زنی نگهبانان که خیلی با جدیت کارشان را انجام نمیدادند، از دیوار دور ساختمان بالا برود و از پشت آن، خودش را به پنجره طبقه دوم برساند و لونل را بیهوش کرده و با خود ببرد. نقشه اش به خوبی پیش رفته بود اما درست زمانی که از پنجره خودش را به طبقه دوم رساند، یکی از نگهبانان برای کاری بالا آمده بود و پودین را که سعی کرده بود مخفی شود دید. البته لئونارد که زودتر او را دیده بود بدون مشکل سریع خودش را به سرباز رساند و گردنش را بی صدا شکست. ولی دیگر فرصت ریسک برای دزدین لونل را از دست رفته دید و به همین دلیل خودش را بالای سر او رساند و لبه چاقوی بزرگش را روی گردن لونل گذاشت و آهسته گفت : هیشششش! تو جونت رو مدیون این هستی که اکسیموس از وجود جادوگر باخبر شده. فکر کنم به خوبی ارزش فرار از مرگ رو درک کرده باشی. حالا اگه میخوای به زندگیت و خدمت به کشورت ادامه بدی، بی معطلی به من بگو که چطور باخبر شد؟

    ...

    در پایتخت مسایل به شدت سخت و به هم گره خورده شده بود. مارتین لیدمن که خودش را در موضوع مرگ ولیعهد مقصر میدانست، سعی داشت به شکلی این مشکل را حل کند تا اشتباهش را جبران کرده باشد. ولی پیچیدگی این موضوع با حساسیتی سرنوشت ساز آمیخته بود. کشف ارتباط این قتل که در ابتدا طرح ربودن ملکه و ولیعهد بوده با حمله سه کشوری که گویا به تازگی هم پیمان شده بودند آنهم درست چند روز پس از نامه آکوییلا به گودریان در حالت عادی هم غیرممکن می نمود، چه امروز که هیچ اسیری از صحنه ربایش و قتل و یا ارتباط دیپلماتیکی با سه کشور دیگر وجود نداشت.

    بنابرین پس از صحبت های طولانی با گودریان تصمیم گرفتند نیروهای ویژه آرتور را در کنار سربازان قلعه ماستران و نیروهای سالوادور و همه نیروهایی که از پایتخت برای کمک به شارلی به منطقه گسیل شده بودند را با سرعت به نورگین برسانند و با وجود حمایت نیروی دریایی، بیشترین اسیر را از این حمله کوچک بگیرند.

    گودریان در مورد نامه دریافتی با مهر باسمن ها و درخواست ملاقات بسیار در شرایط بدی قرار گرفته بود که تصمیم گیری را مشکل میکرد.

    مارتین : البته ما باید تصمیماتمون رو با ملکه شاردل هماهنگ کنیم. باید جواب یکسانی از دو ملت بشنون، اما همزمان باید با نیروهامون در باسمن هم ارتباط بگیریم.

    رومل : و چطوری اینقدر وقت بخریم؟ اگر تاخیر کنیم ممکنه که جنگ شرایط کاملا متفاوتی به خودش بگیره. ممکنه لازم باشه که سناریوی جادوگر رو جلو بندازیم.

    سپس مکثی کرد و در حالی که چاره دیگری نداشت گفت : مارتین با آرتور و اروین کاملا هماهنگ باش. بیشترین اطلاعات رو در کمترین زمان میخوام. ما باید تصمیم نهاییمون رو ظرف یک هفته به دست اونا برسونیم. زمان هماهنگی با ملکه شاردل رو هم ازین کم کن.

    ....

    لیندا در حالی که بخشی از ذهنش که نگران لئونارد بود، نمیتوانست بی نظمی جنگی چنین بزرگ را تحمل کند، تنها امیدش به امکان ملاقات  کوتاه هفته ای دوبار با روسپی متمرکز شده بود. آندریاس قبول کرده بود که اعدام روسپی را به عقب بیندازد.

    روسپی : خوب ترسوها، میبینم که دارید پشت ارتش ریورزلند قایم میشید.

    لیندا : مزخرف نگو. کشور شما اینقدر منفعت طلبه که برای فتح این قاره با دو تا کشور از قاره های دیگه همدست شده!

    روسپی: اکسیموس؟ با دوتا؟ منظورت چیه؟

    لیندا : باسمن ها هم علیه ما وارد جنگ شدن. 

    روسپی : هاهاها احمق ها، پس قراره شماها اینجوری منقرض بشید. دلم برای مردهای آفتاب سوخته و خشن تنگ میشه.

    لیندا : فکر نکنم عمرت قد بده، مگه به من اطمینان بدی که واقعا برای نجات لئونارد از دستت کاری برمیاد.

    ویرایش شده توسط بهزاد لابی در تاریخ ۲۱/۸/۱۳۹۷   ۱۴:۱۱
  • ۱۴:۲۴   ۱۳۹۷/۸/۲۳
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل سوم: آخرین کتیبه - قسمت سی و چهارم

    سربازان تایگریس همه جا بودند سیمپرسون با چالاکی به میان درختان دوید و درحالی که صدای سفیر تیرها را در اطرافش می شنید سعی کرد بگریزد. سریعتر از سربازان دوید و گمشان کرد.

    شارلی چند روز پس از رسیدن به دیمانیا دوباره تحت بازجویی قرار گرفت سیستم اطلاعاتی دزرت لند به دنبال مقصر اصلی فاجعه بود. زیرا که آنها در برابر سیلورپاین در هر حالتی مسئول بودند و در صورتی که امپراطوری سیلورپاین ماجرای توطئه را به کلی منکر میشد و ولیعهد را میخواست این ماجرا به تنهایی میتوانست جنگ دیگری به بار آورد. خود شارلی هنوز بهبود نیافته بود بنابراین سربازان آرتور شاگستا بهم ریختگی شارلی را برای کسب اطلاعات غنیمت شمردند و او را تحت فشار بیشتری گذاشتند تا اطلاعاتش را فاش کند. ملکه کاترین به شدت نگران سلامت روان شارلی بود اما نمیخواست در امور اجرایی مستقیما دخالت کند. بنابراین بر احساساتش غلبه میکرد تا حرفی نزند. مادونا که از گوشه و کنار اخباری شنیده بود نسبت به ماجرا حساس شده و مترصد فرصتی بود تا اطلاعات دقیق تری بدست آورد زیرا که اخبار پیرامون این مسئله کاملا محرمانه تلقی میشد و خدمتکارانی که همان اطلاعات اندک را به او رسانده بودند از بازگویی اطلاعات بیشتر سرباز میزدند.

    یک روز صبح که مادونا به دیدن ملکه میرفت از یکی از دالان ها صدای زجه ای آمد لحظه ای مکث کرد سپس به راهش ادامه داد. کاترین پشت میز کارش نشسته بود و چیزی می نوشت با دیدن مادونا خوشحال شد و از او دعوت کرد با او چای بنوشد. مادونا استقبال کرد در اولین فرصت از ملکه پرسید: بانو برای شارلی درومانیک نمیشه کاری کرد؟ به نظرم شرایطش خیلی رقت انگیز شده

    -        متاسفم دخترم مقصر اصلی این شرایط خودشه باید صبر کنیم تا این داغ این غم تسکین پیدا کنه راه میانبری وجود نداره و امیدوار باشیم تا بی تقصیری شارلی ثابت بشه تا بتونه به زندگی عادی برگرده وگرنه تصمیم گیرنده حکومت سیلورپاین خواهد بود

    - کاش میشد درمانگر مخصوص یه کم بیشتر بهش توجه کنه

    کاترین فنجانش را به آرامی روی میز گذاشت و گفت: وقتی معجونهایی که براش ساخته میشه میخوره آرومتر میشه. ولی متاسفانه پیتا رُز خوردن معجون های آرام بخش رو ممنوع کرده

    مادونا با تعجب پرسید: پیتا رُز کیه؟

    -        شخصی که آرتور شاگستا برای تحقیق در زمینه قتل ولیعهد سیلورپاین تعیین کرده و مستقیما زیر نظر خودش کار میکنه. 

    - شما نمیتونید....

    - نه دخترم اختیارات هر کس در دربار دزرت لند به دقت تعیین شده و عدول از این وظایف برای همه عواقب سنگینی داره. ملکه دزرت لند هیچ وقت در امور اجرایی اعمال نفوذ نمیکنه امیدوارم این جمله رو به یادت بسپری تا بعدها دچار مشکلی نشی. من تنها کاری که برای اون دختر از دستم بر میاد اینه که به درمانگر مخصوص خودمو پیشش بفرستم شاید بدون معجون های آرام بخش بتونه کاری براش بکنه

    - من میتونم به دیدنش برم؟

    - باید از پیتا رز بپرسی. من توصیه نمیکنم

    مذاکرات هیئت باسمونی و آکوییلا در الیسیوم ادامه داشت. آکوییلا شروطی که برای آغاز روابط تجاری و نظامی تعیین کرده بود اعلام کرد و تسوکا سردسته باسمن ها همه را پذیرفته بود. تسوکا فرد با نفوذی در باسمونیا بود و با اختیار کامل از سمت تکاما برای مذاکره آمده بود آنها همراه خود هدایای گرانبهایی آورده بودند که همان طور که تسوکا از قبل پیش بینی کرده بود خیلی از سمت حکومت سیلورپاین مورد توجه قرار نگرفت. تسوکا متوجه شد که برای تحت تاثیر قرار دادن آکوییلا باید از ابزار دیگری غیر از جواهر و پول استفاده کند. ابزاری مثل قدرت.

    تسوکا و آکوییلا توافق کردند که تجارت بین دو اقلیم بعد از دو سال دوباره آغاز گردد. قرار شد سنگ های قیمتی و جواهراتی که از کوه ها و معادن سیلورپاین استخراج میشود و خریداری برای آن در قاره نوین وجود نداشت به باسمونیا برود و مازاد آن به اقلیم های دیگر فروخته شود شمشیر کاستد هم از کالاهایی بود که تسوکا برای خرید آن معامله بزرگ و سودآوری برای هر دو طرف ترتیب داد. از سوی دیگر باسمن ها میتوانستند آزادانه در سیلورپاین رفت و آمد کنند و محل اقامتشان فقط محدود به یک شهر نباشد. آنها تعهد دادند برای آموزش سربازان سیلورپاینی در چند جای اقلیم سربازخانه و پادگان تاسیس کنند

    سربازان تایگریس در راه بازگشت به الیسیوم مملو از احساسات متناقض پشت قفس حرکت میکردند اکثرا سرها را به زیر انداخته و شرمگین بودند. به ارتش پیروز شباهتی نداشتند. تایگریس بیخبر از حال سربازان جلوی همه اسب میراند و از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید تمام ماموریت هایش را با پیروزی به پایان رسانده بود و خود را شایسته تقدیر میدانست. اسپروس در قفس آهنین نشسته و زانوهایش را در شکم خم کرده بود دستانش را هم بر روی آنها گذاشته بود موهای بلند و مشکی رنگش صورتش را پوشانده بود هیچ کس حتی تصور هم نمیکرد چه افکاری به سرش هجوم می آورد. افکار درهم و برهمی که هر چه می گذشت بیشتر در هم میپیچید و غیر قابل تشخیص می شد. تصاویری مخدوش و کمرنگ از لحظه مرگ تک تک دوستانش که اکثرشان را از کودکی می شناخت همراه با نگرانی از ابهام آینده. شارلی و کودکی که ماه ها بود ازشان خبری نداشت و یاران پراکنده ای در اقلیم که دیگر مطمئن نبود بتوانند خود را بار دیگر متحد کنند و کاری از پیش ببرند.

    برخلاف تصور اسپروس که ناشی از یاس و ناکامی های پی در پی بود. کیه درو ، اسپارک و ووکا خیلی به او نزدیک بودند آنها تنها دو روز بعد از دستگیری اسپروس به کلبه سویر رسیدند و متوجه واقعه شدند. اجساد همراهان اسپروس سرسری پشت کلبه دفن شده بوده بود و 12 گور تازه کنار درختان بی نام و نشان رها شده بود. اسپارک از اسبش پیاده شد و گفت: باید به حال کشوری که با نجیب زادگانش این چنین بی حرمتی میکند گریست. تاریخ هیچ وقت ما را نخواهد بخشید. کیه درو با خشم لبانش را می گزید گفت: چه اتفاقی اینجا افتاده؟

    ووکا نگاهی به دورو بر انداخت سکوت و سکون جنگل وهم انگیز بود متوجه حرکتی پشت درختان شد تیری آمده کرد و بلافاصله به آن سمت شلیک کرد. صدای ناله ای بلند شد و پسری نوجوان از پشت درختی بر زمین افتاد. ووکا به سمتش تاخت و بلندش کرد و به سمت کلبه بازگشت.

    زخم سیمپرسون سطحی بود. او پس از فرار به محل حادثه بازگشته بود و هم او اجساد نجیب زادگان را دفن کرده بود. چهره بی جان تک تکشان را به یاد می اورد میتوانست بگوید چه کسی را کجا دفن کرده. میدانست چه کسانی به آنها شبیخون زده اند و چه اتفاقی افتاده حتی شاهد زندانی شدن اسپروس هم بود و از این جهت خیال آنها را راحت کرد . اما این سوال در ذهن آنها بی جواب ماند: چرا اکوییلا ریسک کرده و اسپروس را زنده نگه داشته بود؟

    کیه درو تصمیمش را گرفت وقت عمل بود باید نیروهایش را فرا میخواند و به سمت الیسیوم میتاختند اما اسپارک میخواست محتاطانه تر اقدام کنند. او ایده بهتری داشت . ارتش هزار نفره آنها حتی با کمک تمام نجیب زادگانی که به آنها پیوسته بودند نمیتوانستند به راحتی به دهکده امپراطوری نفوذ کنند مسلما دست پایین را داشتند. باید کمک می گرفتند . اسپارک نامه محرمانه ای برای رومل گودریان نوشت و آن را همراه با نامه دیگری برای اسکاردان فرستاد اسکاردان راه های مکاتبه محرمانه با دزرت لند را میدانست.

    سیمپرسون به قولی که به اسپروس داده بود عمل کرد راجع به ماموریتی که به عهده اش گذاشته بود با هیچ کس صحبت نکرد. فردای آنروز قبل از طلوع خورشید آنها را ترک کرد تا به شمالگان برود

    ویرایش شده توسط نوشان در تاریخ ۲۴/۸/۱۳۹۷   ۱۳:۱۸
  • ۱۳:۱۶   ۱۳۹۷/۹/۱
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    من می نویسم
  • ۱۳:۱۹   ۱۳۹۷/۹/۱
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    بی آغاز بی پایان
    فصل سوم آخرین کتیبه
    قسمت سی و پنجم
    خبر ورود هیئت اکسیموس به خاک سیلورپاین وقتی به دربار رسید که مذاکرات با هیئت باسمونی در اوج خود بود. آکوییلا نمیخواست هنگام رسیدن بالین، باسمونها در پایتخت باشند بنابراین بعد از اتمام مذاکرات سریعا دستور داد که وسایل بازگشت باسمونها را فراهم کنند. تسوکا که انتظار داشت مدت بیشتری در الیسیوم بمانند نخواست با خواست امپراطور مخالفت کند اما تصمیم گرفت یکی از افراد باهوشش را در الیسیوم باقی بگذارد.
    زمانبندی آنیا رئیس تشریفات دربار، طبق دستور آکوییلا پیش رفت و هیئت اکسیموس چند روز بعد از خروج باسمونها وارد الیسیوم شدند. آکوییلا در روزهایی که بین این دو دیدار فرصت داشت مرتب با لگاتوس و چند تن دیگر از بزرگان دربار به صحبت می نشست تا بتوانند با اطلاعاتی که در دست داشتند علت بازدید ناگهانی بالین را دریابند. اینکه اکسیموسها هنگام مذاکره با لگاتوس در خاک خودشان روی خوشی نشان نداده و آکوییلا را به رسمیت نشناخته بودند، معادله را پیچیده تر می کرد.
    بالین و هیئت اکسیموسی وارد الیسیوم شدند و دیدارهایی نیز با دربار برگزار شد اما سوالات آکوییلا همچنان بی جواب مانده بود. بالین از پیروزی های اکسیموس داد سخن میداد و شکست ارتش دزرت لند را پس از یک سال پیشروی در خاک اکسیموس بزرگ جلوه میداد. اخبار تعقیب ارتش دزرت لند تا خاک خودشان توسط ارتش اکسیموس به گوش آکوییلا رسیده بود و او منتظر اخبار باارزشتری بود. در آخر بالین اضافه کرد که ارتش آنها به زودی در وگامانس به پیروزی نهایی دست خواهند یافت و ارتش متجاوز و متحد جدیدشان ریورزلند را مغلوب خواهند ساخت و پس از آن سیلورپاین را به عنوان کشور دوست کنار خود خواهند داشت. آکوییلا با دقت به صحبت های بالین گوش سپرده بود و تا آخر جلسه منتظر بود تا بالین قصد اصلی اش از دیدار با امپراطور را مطرح کند و خواسته شان را بیان نماید. با اتمام صحبت های بالین وقتی آکوییلا مطمئن شد که او قصد ندارد مطلب دیگری بیان کند گفت: خب به نظر میرسه مشکلی که ماهها قبل پیش روی ایجاد روابط دوستانه بین دو کشور از سوی شما مطرح شده بود برطرف شده. اما این برای من خیلی عجیبه چون من همچنان تاجگذاری رسمی نکرده ام.
    بالین گلویی صاف کرد و گفت: اخباری که به دربار اکسیموس مخابره شده حاکی از اقتدار قدرت مرکزی سیلورپاین در ایجاد نظم و امنیت کشور هست و همین نکته به ما اثبات کرد که شما در جایگاه درستی قرار گرفته اید.
    پس ازپایان جلسه، آکوییلا همچنان معتقد بود بالین چیزهایی را پنهان میکند.
    در دربار ریورزلند جلسه شورای سلطنتی به پایان رسیده بود لردها و بزرگان کشور همچنان در حال ابراز نظر در مورد اخبار رسیده، تالار سپید را ترک می کردند. شاردل از میزی خواست که بماند سپس از روی صندلیش بلند شد و در حالیکه عصابیت در صدایش مشهود بود گفت: مجبورم نافرمانی موناگ رو ندیده بگیرم ، اما نمیتونم به عواقب این کارم فکر نکنم. من اونو خوب میشناسم این شروع سلسله اتفاقاتی که به جای خوبی ختم نمیشه. سپس برگشت و به صورت میزی دوست دوران کودکیش نگاه کرد، حالا میزی رئیس گارد سلطنتی بود و خودش ملکه ریورزلند. اما در پس همه این سالها دوستی عمیق آن دو دست نخورده باقی مانده بود.
    میزی گفت: منظورت چیه؟ موناگ با این تصمیمش همه مون رو نجات داد
    - میزی، اون میدونست که من هرگز فرمان حرکت ارتش شمالی رو نمیدم و در عین حال میدونست با اینکارش دوباره میتونه مورد توجه همه قرار بگیره.
    - نفس عمیقی کشید و ادامه داد: اما الان ریورزلند در شرایطی نیست که رودرروی موناگ وایسم. به وقتش جواب این گستاخیشو می گیره،...خب ....سپس ذهنش را روی موضوع دیگری متمرکز کرد: تو در تجهیز و آماده سازی نیروهایی که همراه فرانسیس اعزام شدند خیلی خوب عمل کردی حالا میخوام دوباره دست به عمل بزنی .با استفاده از تمام امکاناتمون سربازگیری رو شروع کن. ممکنه این حمله های کور باسمن ها جدی تر بشه، نباید دست روی دست بگذاریم میخوام تا جایی که میتونیم ارتش و بزرگ تر کنیم.
    - کار راحتی نیست ما در چند سال گذشته بارها درگیر جنگ شدیم و کشته دادیم، اما هرکاری لازم باشه انجام میدم.
    شاردل گفت: همون طور که تو جلسه هم گفتم در مورد خبر فتح نورگین به دست نیروهای متحد سیلورپاین اکسیموس و باسمن ها خیلی ابهامات وجود داره باید تحقیقات بیشتری صورت بگیره
    در همین هنگام در تالار باز شد نگهبان برای ورود لرد ریتارد اجازه خواست.
    لرد ریتارد پس از ورود به تالار رو به شاردل کرد و گفت:
    - من بلافاصله خدمتتون رسیدم تا خبرهایی بدم . علیاحضرت .... سرنخی پیدا کردیم که میتونه ابهامات مرتبط با اتحاد سیلورپاین و باسمن رو از بین ببره. دریا تکه های چوب نیم سوخته یکی از کشتی های باسمن ها رو به ساحل آورده. اون چوب ها رو به چند نجار کارکشته و قدیمی نشون دادم همه متفق القول گفتند که کشتی از چوب درخت برهان بوده. امکان رشد این درخت در سیلورپین سرد نیست تمام کشتی های سیلورپاینی از چوب کاج و صنوبر هستند. اونا برای حقه زدن فقط از طرح کشتی های سیلورپاین استفاده کرده بودن، چون میدونستن ما با کشتیهای سیلورپاینی کاری نداریم.
    شاردل: درسته.
    شاردل در مورد احتمال حمله مجدد باسمن ها به مرزهای  غربی با لرد ریتارد و میزی نیکنتون به بحث پرداخت و در نهایت رو به لرد ریتارد گفت: متشکرم لرد ریتارد، شما راه سختی رو پشت سر گذاشتین، حتما باید خیلی خسته باشید، بهتره به عمارت خودتون برید و استراحت کنید. بعدا در اینباره بیشتر صحبت می کنیم.
    لرد ریتارد گفت: بله علیاحضرت من همین الان از نایان رسیدم و در میان راه با برادرزاده م فرانسیس و نیروهای تحت فرماندهی اش رو به رو شدم خوشحالم که با این سرعت ارتش به این بزرگی فراهم اومده. سپس تعظیم کوتاهی کرد و از تالار خارج شد.
    شاردل به میزی رو کرد و گفت:در مورد قضیه نورگین خیلی دور از انتظاره که فکر کنیم باسمن ها با اکسیموس ها متحد شدن اما برای نتیجه گیری نهایی منتظر تحقیقلات گودریان میمونیم.
    در وگامانس نیز جلسه ای در جریان بود فرماندهان هر دو ارتش بحث داغی داشتند تا در مورد حرکت بعدیشان تصمیم گیری کنند. لابر همان طور که از شخصیت قاطع و جسورش نشات میگرفت مصلحت را در حمله پیشدستانه میدید.
    لابر: باید قبل از اینکه نیروهای کمکی و مستعمراتی آرگون به بدنه اصلی ارتش اکسیموس برسند کارشان رو تموم کنیم
    اما آندریاس طی مدت جنگ در خاک اکسیموس با اتفاقات غیرقابل پیش بینی زیادی مواجه شده بود از اینرو نمیخواست عجولانه عمل کنند گفت: اونها همین جوری هم خیلی زیادن با وجود شبیخون های ما به نظر نمیرسه از تعدادشون کم بشه
    برنارد: کتیبه ها، اون کتیبه های لعنتی
    نیکلاس: متاسفانه باید به قدرت جادویی این کتیبه ها ایمان بیاریم و بی گدار به آب نزنیم ما در قلعه موضع دفاعی بهتری داریم
    بارفل جانشین میزی و فرمانده سواره نظام سبک اسلحه ریورزلند گفت: دقیقا جایی که یک سال پیش در پالویرا اکسیموس ها بودند. موضع دفاعی برتر.
    برنارد: آندریاس من با لرد لابر موافقم ما میتونیم شکستشون بدیم نباید تو قلعه منتظر بمونیم تا با یه ارتش بزرگتر بیان سراغمون
    آندریاس با جدیت مخالفت کرد و گفت : نه من موافق حرکت قاطع و تمام کننده نیستم این استراتژی در مورد اکسیموس ها جواب نمیده سرجان همیشه چیزی داره که رو کنه و نقشه های ما رو خراب کنه اگر غیر از این بود ما الان در کارتاگنا نشسته بودیم. باید از تجربیاتمون استفاده کنیم
    فابیوز گلویی صاف کرد و رو به آندریاس گفت: قربان میخوام توجه تونو به سمت دیگه جبهه هم جلب کنم ریورزلند از غرب مورد تهاجم دشمن دیرینه اش قرار گرفته خوشبختانه الان شرایط در ریورزلند عادیه ولی در صورتی که باسمن ها حمله جدی تری بکنن ارتش ما باید به فکر برگشت باشه
    سیمون تمام مدت در فکر بود، بالاخره لب به سخن گشود: اتحاد اکسیموس با باسمن محاله. میسالاها و آرگون ها دشمنی دیرینه ای با هم دارن و در حال حاضر یکیشون در کنار آکسیموس و دیگری در کنار باسمن می جنگه. این یعنی فتح نورگین یکی از اون حقه های قدیمی سرجانه. وقتی نام سرجان را بر زبان می آورد لبخند کجی رو لبانش شکل گرفت. با آنکه سرجان در سوی دیگر میدان جنگ بود، سیمون او را تحسین می کرد و برایش احترام زیادی قائل بود.
    بارفل گفت: در دنیای جدید اتفافات غیر منتظره زیادی افتاده نمونه اش خارج شدن ارتش سیلورپاین از جنگ به علت کودتاست. من اگر میخواستم به سرنگونی یک پادشاه فکر کنم آخرین پادشاهی که به ذهنم میرسید اسپروس بود.
    سیمون گفت: موضوع دیگه ای هست که باید بگم. در پایتخت ریورزلند اطلاعاتی به دستم رسید که نشون میداد ارتش اکسیموس ممکنه خیلی بزرگتر از اون چیزی باشه که انتظارش رو داریم. من فکر می کنم بهتره محتاطانه عمل کنیم، من با فرمانده آندریاس موافقم ممکنه برتری عددی ای وجود نداشته باشه پس بهتره روش حساب نکنیم.
    پس از بررسی چند باره اطلاعات موجود در نهایت آندریاس به عنوان فرمانده کل جنگ تصمیم گرفت تا قبل از بازپس گیری نورگین حمله ای انجام ندهند.

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۲/۹/۱۳۹۷   ۰۲:۱۳
  • ۱۵:۴۱   ۱۳۹۷/۹/۶
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست
    من می نویسم...
  • ۱۶:۴۴   ۱۳۹۷/۹/۶
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل سوم: آخرین کتیبه - قسمت سی و ششم

    لونل که سردی تیغه ی فولادی را روی گردنش احساس می کرد بزودی فهمید که فرصتی برای داستان پردازی ندارد ولی نمی توانست اسرار امپراتوری را بدون کم و کاست فاش کند، لحظه ای درنگ کرد و تصمیمش را گرفت.

    با صدای خفه ای گفت من الان یک مرده محسوب می شوم!

    پودین گفت: پنج کلمه فرصت داری که از آن دنیا باز گردی.

    لونل آب دهانش را قورت داد و شمرده شمرده گفت: ما دوستان با نفوذی در کولینز داریم.

    پودین: لعنتی! پس کشته شدن موتانیشا دلایل بزرگی پشت خودش داشت!

    پودین که بعد از شنیدن این حرف برای کشتن لونل احساس تردید می کرد گفت: اگر زنده بمونی چطور ممکنه از اینجا خارج بشم؟

    لونل گفت: قول می دم که زنده خارج بشی.

    پودین در حالی که تیغه ی خنجر را روی گلوی لونل نگه داشته بود بلند شد و از پودین پرسید شمشیرت کجاست؟

    لونل با چشم به شمشیرش اشاره کرد.

    پودین گفت اگر صدایی ازت در بیاد فقط سربازهای بیشتری کشته می شن می فهمی؟ لونل با سر تایید کرد. پودین لونل را تا نزدیکی شمشیر کشید و بعد از برداشتن شمشیر لونل، او را روی زمین خواباند و فورا از پنجره خارج شد، لونل به اندازه ای که پودین از آنجا فاصله بگیرد صبر کرد و سپس با فریاد نگهبانان را فراخواند...

    ...

    دستوری که دیشب به صورت رمز به پلین رسیده بود بر خلاف انتظار وی بوده و عجیب به نظر می رسید ولی تمام نشانه های اطمینان بخش فرماندهی اکسیموس را به همراه داشت، از پلین خواسته شده بود که حداکثر ظرف یکروز نورگین را به سمت بوگوتا ترک کرده و در حالت آماده باش کامل با آرایش دفاعی در بوگوتا منتظر دستور بعدی باشد!

    پلین موضوع را با جافری و جانی بایلان در میان گذاشت.

    جانی: یعنی ما جزیی از حمله به خاک دزرتلند نیستیم؟

    جافری: شاید ارتش ریورزلند بزرگتر و قدرتمندتر از چیزیست که سرجان محاسبه کرده بود!

    پلین شانه هایش را بالا انداخت و بعد از مکث کوتاهی گفت: با اینکه اجرای این دستور برای ما دلسرد کننده است ولی ما به این دستور عمل می کنیم، تمام کودکی ما با سرجان گذشته و فکر نمی کنم هیج کدام از ما حتی لحظه ای تزلزل و تردید را در وی سراغ داشته باشیم! جافری و جانی با سر حرف پلین را تایید کردند.

    جانی اضافه کرد با این حساب باید فورا اسیران دزرتلندی را اعدام کنیم و فکر نمی کنم هیچ کس به اندازه ی من مشتاق اینکار باشد.

    جافری گفت:بهترین و سریعترین راه انداختن آنها با دست بسته به دریاچه است، سربریدن بیشتر از هزار سرباز ممکن است باعث شورش غیر نظامی ها در قلعه شود!

    پلین نفس عمیقی کشید و گفت به این نکته فکر نکرده بودم! یعنی می خواهید حدود هزار و سیصد اسیر را اعدام کنید؟؟

    جافری گفت: آزادشان کنیم که فردا خون سربازان اکسیموس را به زمین بریزند؟

    پلین: نه آنها اسیر هستند، آنها را به بوگوتا می بریم! 

    جانی: تا از گرسنگی آنها را بکشیم؟ ما حتی برای سربازان خودمان روزی یک وعده غدای کافی نداریم!

    پلین به آهستگی ولی با لحن  روشنی پاسخ داد: من به عنوان فرمانده عملیات دستور می دم که اونها رو منتقل کنیم و شما راهش رو پیدا می کنید.

    جافری با چشم به جانی اشاره ای کرد و رو به جانی گفت: تمام آذوقه قلعه تا آخرین دانه ی گندم رو به کشتی ها منتقل کن!

    جانی بلافاصله پاسخ داد و مردم غیر نظامی قلعه؟

    جافری با لحن محکم تری پاسخ داد: گرسنگی مردم نورگین مشکل پسر گودریان هست نه شاهزاده ی اکسیموس!

    ...

    سرجان در اتاق جنگ در حال صحبت با فرماندهان ارتش بود

    اخبار حاکی ار آن بود که ارتش های دشمن در حال اتخاذ موضع دفاعی بسیار محکمی در وگاماس بوده و تجمع عظیمی در حدود یکصد و شصت هزار نفر را تشکیل داده اند.

    سرجان رو به فرماندهان گفت: ما یک جنگ ویرانگر را پیش رو داریم، خوشبختانه در نبود جسارت شاردل و در سایه ی زخم هایی که به پسر گودریان وارد کردیم، قائله ی نورگین وقت کافی برای رسیدن نیروهای کمکی ما بدست آورد اما همه ی اخبار هم به این خوبی نیست، از همه مهمتر روحیه ی سازش ناپذیر و سرکش پسر گودریان و حضور مردی زیرک و حسابگر یعنی کیموتو در اردوی دشمن است، تحلیل نتایج مذاکرات لیتور این موضوع رو روشن کرد که حضور کیموتو در مذاکرات ریورزلند رو از دادن تاوان تهاجم و شروع جنگ قبلی نجات داد، من نمی دونم چطور ولی او اینکار را کرد!

    حالا تلفیق یک جنگجوی مادرزاد با همچین مشاوری در خط مقدم دقیقا همان چیزی است که ما لازم نداریم! با گذر هر روز این دو با داشتن وقت بیشتر و نتیجتا هماهنگی بیشتر مانع بزرگتری بر علیه پیروزی ما خواهند بود، پس تنها انتخاب ما حمله ی برق آساست، به مدد کتیبه ی معجزه ی چوب ما سه برابر نیازمان دژکوب، منجنیق، نردبان و برجک نردبانی ساخته ایم، 

    طبق اطلاعات رسیده سواره نظام ریورزلند و دزرتلند به دلیل کمبود جا و یا شاید نیاز به ضد حمله های سریع در خارج از قلعه موضع گرفته اند، این یعنی یک شانس در به تله انداختن سواره نظام آنها!

    ما تعداد قابل توجهی منجنیق و دژکوب را در سایه ی یک آرایش ضد سواره نظام وارد جنگ می کنیم و دعا می کنیم که حمله این تعداد وسیله ی تهاجمی به دیوار های قلعه فرصت تحلیل درست را سلب کرده وآنها را از تصمیمات محافظه کارانه دور کند،  دفاع پیاده نظام ما و سپس یورش سواره نظام سنگین اسلحه تلفات محلکی به آنها وارد می کند در حالی که از میان رفتن منجنیق ها برای ما تبعاتی در پی ندارد. 

    فرماندهان اکسیموس در حالی که از شدت هیجان خونشان به جوش آمده بود به یکباره بلند شده و جام های خود را به سلامتی سرجان، امپراتور و پیروزی بالا بردند.

    بعد از خروج آنها دارک اسلو استار رو به سرجان گفت: پلین پیامی به من فرستاده و ضمن اعلام اجرا شدن دستور در بهترین حالت، گفته که هزار و سیصد اسیر دزرتلندی را به خود به بوگوتا آورده است! البته تصمیم دیگری از هم از پلین متصور نبود.

    سرجان با لبخند و در حالی که دارک اسلو استار را تشویق به حرف زدن می کرد پاسخ داد: و چه برنامه ای برای آنها داریم؟

    دارک اسلو اشاره ای به لیو کرد و با شوخی گفت اینروزها همه ی بار تصمیمات حساس جنگی روی شانه های خانم اوپولن افتاده که من از این بابت از لیو عذرخواهی می کنم!

    سرجان چشمانش را گشاد کرد و آهسته گفت: کمی دردسر برای شاه جدید سیلورپاین؟ سپس بلند خندید و گفت تو همین حالا هم یک شاه باهوش هستی!

    لیو گفت آنها را به سیلورپاین بفرستیم؟

    سرجان پاسخ داد: بله بدون اسلحه و به صورت اسیر به نجیب زاده های وفادار به اسپروس تحویل می دهیم، احتمالا تنها منافع مشترک بین ما و یک سرباز دزرتلندی همین است و بس و دوباره با صدای بلند خندید.

    دارک اسلو با لبخند گفت: پس لیو لطفا از خانم اوپولن بخواه رابط خود برای تحویل گرفتن آنها در ساحل دریاچه قو به قلعه بوگوتا معرفی کند. این نیروهای تازه نفس در خدمت وفادارن اسپروس می توانند کمی از آهنگ تثبیت قدرت دربار سیلورپاین کم کنند تا ما تکلیف جنگمان را یکسره کنیم.

     

    ویرایش شده توسط مهرنوش در تاریخ ۷/۹/۱۳۹۷   ۱۳:۱۷
  • ۱۵:۴۳   ۱۳۹۷/۹/۱۲
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19753 |39377 پست
    😒😒😒😒
  • ۱۹:۱۴   ۱۳۹۷/۹/۱۴
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15939 پست
    من مینویسم ...
  • ۱۹:۱۴   ۱۳۹۷/۹/۱۴
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15939 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل سوم: آخرین کتیبه - قسمت سی و هفتم

    هنوز تصمیمات دو اقلیم دزرتلند و ریورزلند در مورد مذاکره با باسمن ها نهایی نشده بود که اخبار عجیبی به صورت پراکنده و عمدتا شایعات مردمی از نورگین به گوش میرسید. برخی از مردم شهر نورگین که خانه و کاشانه شان را ترک کرده بودند، خبر از خروج ارتش متخاصم میدادند. بعضی از آنها که تجربه بیشتری داشتند، فهمیده بودند که آنها اکسیموسی هستند.  نیروهای سریع و شناسایی بخش دفاعی ارتش دزرتلند تا یک روز دیگر به نورگین میرسیدند و فرماندهان منتظر تایید نهایی این اخبار شدند. در پایتخت و همچنین میدان اصلی نبرد، این اتفاقات زیر نظر گرفته شده و این انتظار و وقت کشی همه را عصبانی کرده بود.

    نزدیک غروب آفتاب بود و فرماندهان دو اقلیم پس از جلسات طولانی در مورد نحوه چینش و مواجه با نیروهای اکسیموس، خارج از چادر اصلی، با هم به گپ و گفت مشغول بودند.

    لابر : فکر میکنم که نیروهای شناسایی باید به نورگین رسیده باشن. من روی حقه ی سر جان شرط میبندم.

    برنارد : متاسفانه باید باهات موافقت کنم. 

    سیمون در حالی که سعی میکرد کمتر صحبت کند، در حالی که دست به سینه ایستاده بود، دست هایش را پشت سرش به هم گره کرد و گفت : شایدم خیلی بد نشده باشه. این اتفاق اگه هم واقعی نبود، اما برای ما زنگ خطر مهمی محسوب میشه. واقعا ظرف یک شبانه روز همه معادلات میتونه تغییر کنه. اما متاسفانه همیشه مورد جاری تبدیل به مهم ترین مورد در تاریخ، برای انسان ها میشه.

    آندریاس دقایقی دور از جمع، در افکارش غوطه ور بود و بحث را نمیشنید. سپس به سمت گروه آمد رو به لابر گفت : ازینکه درخواست ما رو برای حمایت و دخالت در جنگ پذیرفتین واقعا ممنونم. پنهان نمیکنم که زمان طولانی رو مشغول مطالعه و بررسی نحوه مواجهه با نقشه های دقیق جنگیت بودم و حالا ازینکه میتونم با خیال راحت به نفع سرزمینم ازشون استفاده کنم احساس خیلی خوبی دارم. سپس با نگاهی مملو از احترام رو به سیمون کرد و گفت : سیمون.

    سیمون زودتر از لابر پاسخ آندریاس را داد : این جنگ تنها نبرد شما نیست. جنگ همه قاره نوینه و همینطور ممکنه به جنگی بزرگتر ختم بشه. ما نمیتونستیم بی تفاوت باشیم.

    سپس با لبخند شوخ طبعانه ای ادامه داد : و در ضمن؛ نیازی به تعریف و تمجید نیست. دیدی که من همه تلاشم رو در مذاکرات لیتور برای رسیدن به صلح انجام دادم. و با همان شوخ طبعی به روش آندریاس رو به نیکلاس بوردو کرد و گفت : نیکلاس.

    ...

    در پایتخت دزرتلند رومل گودریان از مارتین خواسته بود تا به اتاق شور بیاید. مارتین آخرین اخبار را همراه با تحلیلش برای گودریان بازگو کرد.

    رومل : به نظر میاد که ما به کمک ریورزلند به خوبی تونستیم که ساختار دفاعیمون رو استحکام ببخشیم.

    مارتین : درسته سرورم. به جز این، موضوع فقط بحث دو ارتش نیست. اگه حمله باسمن ها بلوف باشه، حتی اکسیموس با کمک کتیبه ها هم مشکلات بزرگی خواهد داشت. ما و ریورزلندی ها، دو سرزمین خیلی پهناوری هستیم که به طور جدی وارد این جنگ شدیم. ارتش آرگون اما بعد از تحلیل قابل بازسازی نیست و منابع اکسیموس هم بخصوص در بخش فلزات پایان پذیره. اونها هرگز توان نگه داشتن خاک این دو سرزمین رو ندارن.

    گودریان : حق با توه اما این موضوع برای من مهم نیست. ما قرار نیست که توی این جنگ شکست بخوریم. حتی اینم کافی نیست ...

    درین لحظه نگهبان اجازه ورود برای اروین مونتانا و بوریس سیدنبرگ فرمانده جوان نیروی دریایی را خواست. رومل با سرش اجازه داد و جمله اش خطاب به ماتین لیدمن را کامل کرد : ما فقط یک راه داریم. باید پیروز بشیم.

    ارون مونتانا در حضور همه توضیحات مفصلی در مورد گلوله های آتشین سمی جدید داد. بعد از اون نوبت به سیدنبرگ رسید که توضیحات جامعی در مورد میزان و نحوه پیشرفت کیفی و کمی کشتی های تازه ساخته شده بدهد.

    رومل به دقت در مورد توانایی های کشتی ها گوش کرد و سپس گفت : کارت عالی بوده سیدنبرگ. در جوانی راه طولانی رو طی کردی. اما امروز یک روز تاریخی برای تو و دزرتلند خواهد بود. سپس رو به اروین کرد و گفت : برای شما.

    راهی پیدا کنید که بشه به طور عملی و در امنیت بالا ازین گلوله ها در منجنیق ها و انبارهای کشتی هایمان استفاده کنیم.

    ...

    در یک روز آفتابی در منطقه اصلی جنگ در وگامانس، لیندا کارمونسالی، دختر جوان کماندار که با وسواس و جدیت خاصی در تمرینات مشترک دو ارتش شرکت میکرد کمی در کری خوانی دوستانه با سربازان ریورزلندی زیاده روی کرده بود و در حالی که ادعا داشت میتواند بهتر از ملکه شاردل تیر بیندازد، در مقابل یکی از کمانداران خبره ی ریورزلند شکست خورده بود و میبایست تمام روز را در آشپزخانه ریورزلندی ها کار کند.

    با این حال او همچنان باور داشت که میتواند روزی بهتر از شاردل تیر بیندازد و خطاب به سربازانی که به آشپزخانه آمده بودند تا از این منظره لذت ببرند به تندی گفت : هی! ازینجا برید بیرون اگه نه ...

    یکی از سربازان ریورزلندی : با جارو میفتی دنبالمون؟ (خنده گروه سربازها) ادامه داد : ولی فکر میکنم اینجا بتونی سریع تر پیشرفت کنی دختر. این را گفت و چند سیب زمینی به سمت لیندا پرتاب کرد که البته همه آنها به سمتش برگشت.

    در همین احوال بودند که صدای پیک ها و دیگر سربازها بلند شد که حمله به نورگین، بلوف اکسیموس ها بوده ...

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان