خانه
218K

رمان ایرانی " آغوش اجباری "

  • ۱۲:۴۲   ۱۳۹۶/۵/۲۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " آغوش اجباری "

    نوشته خانم نگار قادری

    💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥

  • leftPublish
  • ۱۸:۵۷   ۱۳۹۶/۵/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت بیستم




    دلم نیومد جواب نگارو ندم ... گریه ش چنگ به دلم می نداخت ... سرمو بلند کردم ... با دستای ظریفش با انگشت رو جای سیلی بابا دست کشید ...
    - خیلی درد داره ابجی ؟
    نتونستم طاقت بیارم ... سرشو تو بغلم گرفتم و شروع کردم با صدا گریه کردن ...
    دیدم ندا یه گوشه ایستاده و گریه می کنه ... با اشاره بهش گفتم بیاد ... اومد تو بغلم
    گریه کردم برای خودم
    برای ابروی بابام
    برای خواهرام
    برای مادرم که با گریه به بابا التماس می کرد بس کنه
    برای عشقم ... محمدم
    برا همه چی
    از ته دل از خدا خواستم همونجور که اقا جواد , بابامو خورد کرد ؛ خدا خوردش کنه
    همونجور که کمر بابامو شکوند , خدا کمرشو بشکنه
    ندا سرشو بلند کرد و گفت :
    - ابجی خیلی درد داشت ؟
    - نه عزیزم
    نمی خواستم از بابا نفرتی به دل بگیرن
    - حق با بابا بود ... شمام دیگه گریه نکنید ... ناراحت میشما
    هر دوشون دیگه ساکت شدن و مامان اومد تو ... رفت اشپزخونه و صدام زد :
    - بله مامان ؟
    - سوالمو رک و راست جواب بده
    - چشم
    - جریانی که اقا جواد گفت چی بود ؟
    - هیچی به خدا مامان
    - گفتم راست جوابمو بده
    - به خدا اقا محمد بود بدرقش کردم
    - تو چرا باید بدرقش کنی ؟ ها ؟
    - خب ... خب ...
    جوابی نداشتم ... سرمو پایین انداختم
    - حنا ببین می دونم بین تو اون یه چیزایی هست ... اگه دوستت داره , بگو بیاد خواستگاریت
    وگرنه ابروی باباتو نقل مجلس نکن ... فهمیدی ؟ یا میاد خواستگاریت یا همه چی رو تموم می کنید
    - نه به خدا مامان , ما هیچ رابطه ای نداریم
    - دختر من یه مادرم ... فکر می کنی نمی بینم چطوری جلوش دست و پاتو گم می کنی ؟


    مادر بود دیگه ... مگه می شد چیزی رو ازش پنهون کرد
    سرمو انداخته بودم پایین ...
    - من حرفامو زدم ... دفعه دیگه نمی تونم جلو باباتو بگیرم .......

  • ۱۹:۲۴   ۱۳۹۶/۵/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت بیست و یکم

  • ۱۹:۳۲   ۱۳۹۶/۵/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت بیست و یکم




    از آشپزخونه رفتم بیرون ... به محمد یه نامه نوشتم که دیگه زنگ نزنه و گفتم ... از دعوا گفتم ... از اینکه مامان همه چیو فهمیده ... از اینکه گفته بیاد خواستگاری ... همه رو گفتم ...
    می ترسیدم زنگ بزنه
    دیگه زنگ زدنمونم تموم شده بود
    مامان گفته بود رابطه مو باهاش قطع کنم ولی من مگه می تونستم
    دیگه کارمون شده بود نامه ... دلم واس صداش یه ذره شده بود ...
    پنج روز از عید می گذشت ... مراسم عقد پسر عموی مامانم ( عمو حسین) ناصر بود و دختر داییمو عقد می کرد ... مامان , منو با عروس فرستاد آرایشگاه که منم همونجا اماده بشم
    وقتی داماد اومد دنبال عروس , من و زن دایی موندیم ، با عروس داماد نرفتیم ... چند دقیقه بعدش , محسن برادر ناصر اومد دنبالمون ... وقتی از آرایشگاه اومدم بیرون , نگاه محسن تغییر کرد و یه لبخند چندش رو لباش جا خوش کرد ... سلام کردیم و سوار ماشین شدیم ... از آینه ماشینش هی داشت نگام می کرد
    خیلی می ترسیدم از نگاش ...
    حس کراهت داشتم ... حس می کردم با نگاه اون به من , من به محمد خیانت می کنم ... رومو کرده بودم سمت پنجره ...

    وقتی رسیدیم خونه , زن دایی جلو ر پیاده شد و راه افتاد سمت خونه ... منم از ماشین پیاده شدم و در جا به دنبالم محسن پیاده شد ...
    - خیلی خوشگل شدی حنا خانم
    جوابشو ندادم و خودمو زدم به نشنیدن  ...زود پا به خونه گذاشتم
    نگاه کل زنا و مهمونا به من بود ... حتی از راه رفتنم می ترسیدم , می گفتم الانه که بیفتم ... یه جوری همشون خیره شده بودن به من ...
    خودم وقتی تو ارایشگاه خودمو دیدم تعحب کردم ... اولین بار بود خوشگلی رو تو خودم حس کردم
    ولی این همه نگاه  به خاطر خوشکگلی نبود به خدا
    رفتم یه گوشه نشستم که تو دید هیشکی نباشم
    عروس و داماد عقد کردن و  جوونا شروع کردن به رقصیدن ... محسن اومد طرفم
    - حنا خانوم چرا نشستین ؟ پاشین بیاین
    - ممنون
    - پاشین دیگه ... حیف این همه خوشگلی نیس اومدین اینجا این گوشه نشستین ؟
    - گفتم که , ممنون نمیام
    دیدم توجه چند نفر به ما جلب شده بود ... می خواستم انقد سر مامان داد بزنم که کل حرصم خالی شه ... چرا هیچی نمی گفت ؟ اون که همیشه پایبند به این عقیده بود که دختر نباید با یه نامحرم حرف بزنه , الان بر و بر محسنو می بینه هیچی نمی گه ...
    خیلی کلافه بودم ... عقد زهرمارم شده بود و علی الخصوص که محسنم هی دور و برم پرسه می زد ...
    عقد تموم شد و رفتیم خونه ... همین که پا به خونه گذاشتم , دادم بلند شد :
    - مامان تو چرا هیچی به اون محسن نگفتی ها ؟ اصلا چرا گذاشتی اون بیاد دنبالمون ؟
    - چه خبرته دختر ؟ صداتو واسه من نبر بالا ... اول که زن داییت باهات بود بعدشم خیلی پسر خوبیه
    - آره ... خیلی پسر خوبیه ... ندیدی چ جوری دور و برم بود ؟
    - خیلی از خداتم باشه ... حالا چه تحفه ای هستی ؟ اگه مث اون دهاتی دست و پا چلفتی بود , اون
    موقع ازش خوشت می اومد ؟
    - دهاتیم باشه , درک و شعور سرش می شه و مزاحم نمی شه ...
    - بسه , وگرنه به بابات می گما ...

  • ۱۹:۳۴   ۱۳۹۶/۵/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت بیست و دوم

  • ۱۹:۴۰   ۱۳۹۶/۵/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت بیست و دوم




    زبون به دندون گرفتم چون تهدیدش کارساز می شد ...
    با عصبانیت رفتم اتاقم و درو به هم کوبیدم
    بچه که نبودم , می دونستم رفتار محسن با من مثل بقیه نیست ...  به خصوص که مامانمم طرفداریشو می کرد
    عجیبه والا ... مامان که نمی ذاره با پسر عمو و عمه حرف بزنم , الان انقد راحت اینارو میگه ...

    کارم سخت شده بود
    مامان کاری رو که می خواست رو به هر قیمتی به انجام می رسوند ...
    دو روز بعد اون روز شوم , بابا گفت که آماده باشیم می ریم شهرستان
    انقدر خوشحال شدم که نفهمیدم جلو بابامم گفتم : آخ جووون ...

    بابا چشم غره ای بهم رفت و ساکت شدم ... آخه گفته بود کار داره و نمی تونه بریم شهرستان ... هنوز خونه ای که اومده بودیم , نیمه کاره بود
    لباسامونو جمع کردیم و برو که رفتیم ... راه افتادیم سمت دیار یار ...
    باید با محمد حرف می زدم و همه چیو بش می گفتم ... اون باید می اومد ... همینجوری پیش بره , از دستش می دم ...
    وقتی رسیدیم خونه خانم بزرگ , از شانس من عمه ساره هم اونجا بود
    همه با هم سلام علیک کردیم و بعد شام , عمه تو آشپزخونه داشت چایی تو فنجونای کوچیک گل سرخ خانم بزرگ می ریخت ... رفتم پیشش ...
    - عمه
    - جونم
    - عمه باید محمدو ببینم ... نمی دونم چه جوری و از چه راهی ولی باید صد درصد ببینمش ...
    - چرا چی شده ؟
    - عمه , پسرعموی مامانم فک کنم منو در سر داره , تازه مامانمم موافقه ... باید با محمد حرف بزنم
    - باشه عمه جون , من فردا می رم بهش میگم
    - نه عمه میخوام ببینمش ... خیلی وقته نه صداشو شنیدم نه دیدمش ... دلم واسش پر می زنه
    - الهی عمه فدای اون دل کوچیکت بشه ... باشه یه کاریش می کنم ... الان بیا این چایی ها رو واسشون ببریم تا صداشون درنیومده
    عمه چایی رو برد و منم قندونا رو بردم و کنار عمه نشستم
    عمه تو فکر فرو رفته بود
    منم فکر می کردم چه خاکی به سرم بریزم
    یه ساعتی گذشته بود که آقا فرید گفت :
    - بهتره ما رفع زحمت کنیم ... سعید خان منتظر هستما , قدمتون رو چشم
    - بله , حتما مزاحم می شیم
    - این حرفا چیه ؟ منزل خودتونه
    عمه بلند شد و گفت :
    - داداش اگه اجازه بدی حنا رو با خودم ببرم , می خوام پیشم باشه ... شما هم فردا تشریف بیارین
    بابا بهم نگاه می کرد ... منم با یه علامت سوال و تعجب بزرگ رو سرم نگاهم بین عمه و بابا رد و بدل می شد ...
    چی شد عمه اینو گفت !
    - باشه ولی ما فردا هم پیش خانم جون می مونیم , پس فردا میایم

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۷/۵/۱۳۹۶   ۱۹:۴۰
  • leftPublish
  • ۱۹:۴۱   ۱۳۹۶/۵/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت بیست و سوم

  • ۱۹:۴۷   ۱۳۹۶/۵/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت بیست و سوم




    - هر وقت بیای خوشحالم می کنی
    پس حنا جان برو آ ماده شو که بریم
    به مامان نگاه کردم ... با اخم داشت نگام می کرد و راضی نبود ولی باید می رفتم ... حتما عمه راهی سراغ داره که گفته باهاش برم
    مطمنم اگه به حرف عمه عمل نکنم , محمدو نمی بینم
    چون مامان جریانو می دونست و به هیچ بهونه ای نمی شد بابا رو راضی کرد ... مامان منصرفش می کرد
    بی توجه به مامان رفتم اتاق و چادرمو برداشتم
    وقت خداحافظی , مامان با اخم بدرقه م کرد ولی واسم مهم نبود
    رسیدیم خونه عمه ... آقا فرید هنوز تو حیاط بود
    - عمه چی شد گفتی بیام اینجا ؟
    - فردا می رم خونه داداشم , به محمد خبر می دم اینجایی و کارش داری
    - مدیونتم عمه ... تو رو نداشتم چیکار می کردم ؟
    عمه رو تو آغوش کشیدم و با عشق عطرشو بلعیدم
    - بدو بخوابیم که فردا زود بیدار شیم و تو به دیدین یار بپیوندی
    باز با فکر و خیال همون دلشوره لعنتی خوابم برد ...
    صبح که بیدار شدم عمه نبود ... حتما رفته بود خونه عمو ... دست صورتمو شستم و رفتم تشک و پتو رو جمع کردم نشستم ... انقد استرس داشتم که با دندون ناخونامو می جویدم
    صدای کلید توی در اومد ... سیخ بلند شدم و رفتم دم در ورودی ایستادم ... عمه وارد شد و درو بست
    - بیدار شدی عمه جان ؟
    - آره , کجا بودین ؟
    - به بهونه نون رفتم خونه داداشم ... هرجوری بود محمدو حالی کردم که بیاد
    - به نظرت میاد ؟
    - آره میاد ... مگه می شه حناش اینجا باشه و نیاد ؟
    بیا بریم صبحونه بخوریم اونم میاد ...
    با عمه رفتیم آشپزخونه ولی چه صبحونه خوردنی ... دلم مثله سیر و سرکه می جوشید
    صدای در یهو بلند شد ... خیلی ترسیدم ... پا شدم ایستادم ... نه توان داشتم برم درو باز کنم نه حرفی می زدم
    عمه که حال خرابمو دید , گفت که خودش می ره درو باز می کنه
    چشم به در دوخته بودم ... تپش قلبم اونقدر رفته بود بالا , می گفتم هر آن ممکنه بیاد بیرون ... با دندون لبامو می جویدم
    نمی دونم چم شده بود ... سرم سوت می کشید ... سینه م سنگین شده بود و نفس کشیدنم سخت ...
    در باز شد و تپش قلبم اونقد بالا رفت که فکر می کردم رو زبونم داره بالا پایین می پره
    عمه داخل شد و بعد اون محمد ...

    همین که دیدمش , شعله عشق تو دلم شعله ور شد و گر گرفتم
    هر قدم که به طرفم برمی داشت , حس می کردم چقد دوسش دارم ... چقد می خوامش ...
    اونقدر می خواستمش که حاضر بودم جونمم به خاطر یه لحظه دیدنش بدم , چه برسه به اخم مادرم
    - سلام حنای من
    چشامو بستم ... نمی خواستم این لحظه تموم شه ... یه حسی بهم می گفت دارم محمدو از دست می دم ..........

  • ۱۹:۴۷   ۱۳۹۶/۵/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت بیست و چهارم

  • ۱۹:۵۳   ۱۳۹۶/۵/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت بیست و چهارم




    - چرا اینجوری شدی ؟ رنگت شده رنگ دیوار ... حالت خوبه ؟
    چشامو باز کردم ... خواستم حرف بزنم ولی پاهام کم اورد و به زانو افتادم ...
    محمدم کنارم زانو زد ... دستامو گرفت ... انگار برق سه فاز بهم زدن ... گریه م بند اومد ... خشک شدم ...
    - چرا دستات انقد سرده ؟ چی شده ؟
    زود دستمو از دستش کشیدم
    - محمد بدبخت شدیم
    - چی شده ؟ حنا بگو جون به لبم کردی
    - محمد پسر عموی مامانم …
    همه چیو با گریه و هق هق واسش تعریف کردم
    سرشو بین دستاش گرفته بود ... با بغض نالید :
    - حنا نکنه قبول کنی
    حنا تو فقط مال منی
    - محمد من نمی تونم کاری بکنم ... من دخترم , نمی تونم در برابر مامان بابام وایسم
    - نمی دونم حنا ... نمی دونم ...
    - تو مردی , نمی دونی چیکار کنی ولی من یه دخترم ... انتظار داری چه جوری در برابرشون وایسم ؟
    تو رو خدا یه کاری بکن
    گریه نذاشت بیشتر ادامه بدم
    دوباره دستامو تو دستاش گرفت
    - نکن حنا ... تو رو خدا گریه نکن ... دلمو آتیش نزن .. امشب با مامان حرف می زنم ... راضی شد , شد
    اگه نشد با بابام میام تو رو از بابات خواستگاری می کنم ...
    سرمو به چپ و راست تکون دادم
    - بهت قول می دم حنا ... مطمئن باش من و تو فقط مال همیم
    نمی دونم چرا به حرفاش امیدوار نمی شدم ... حتی یه ذره هم از دلشوره م کم نشده بود
    دستامو از دستاش کشیدم بیرون
    - بی تو می میرم
    - امیدوارم محمد ... فقط بدون ... بدون
    آهی کشید و از جاش بلند شد ... منم بلند شدم ... به اطراف نگاه کردم ببینم عمه کجا غیبش زده ؟
    بیچاره به خاطر اینکه ما تنها باشیم , کجا رفته بود ؟
    رفتیم تو هال ... چند دقیقه بعد عمه هم اومد داخل
    سرمو زیر انداختم ... خیلی به زحمتش انداخته بودم
    زیرزیرکی به چهره محمد نگاه کردم ... چهره ش گرفته بود و ناراحت ... با صدای عمه چشم از محمد برداشتم و گوش به حرف عمه سپردم
    - چی شد عمه جون ؟ تصمیمتون چیه ؟
    محمد پیش صحبت شد :
    - امشب با مامان حرف می زنم , هر طوری شده راضیش می کنم
    - عمه جان تو هم یه تکونی به خودت بده ... حنا دختره , دفاعیتی نداره ... اگه دوسش داری تو باید پیشقدم بشی ... اون نمی تونه رو حرف پدر و مادرش حرف بزنه
    محمد کلافه دستی تو موهای پرکلاغیش کشید و با آه گفت :
    - می دونم عمه , می دونم حنام چقد زجر می کشه ولی امشب حلش می کنم ... نمی ذارم دیگه اشک به چشاش بیاد

  • ۱۹:۵۴   ۱۳۹۶/۵/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت بیست و پنجم

  • leftPublish
  • ۱۹:۵۹   ۱۳۹۶/۵/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت بیست و پنجم




    - هر طور شده به دستش میارم ... نمی ذارم مال کسی غیر از من شه
    - خب من برم عمه ... خیلی زحمتت دادم ... تا اخر عمر نوکرتم
    - نگو پسرم ... شما شاد بشین , واسه من بهترین هدیه س
    از رفتنش دلم گرفت ... دوست داشتم بمونه صداشو تو ذهنم نگه دارم ... خنده شو تو ذهنم حک کنم ... دوست داشتم بوشو داشته باشم
    ولی رفت ... رفت ...
    مطمئن بودم مال محمد نمی شم ... این حس و دلشوره درونم سرکش تر از عشق پاکم بود ...
    رفت و با دلی پر از غصه تنهام گذاشت
    روز بعدش مامان بابا هم اومدن ... نگار و عمه خیلی سعی می کردن شادم کنن ولی کسی که شادم می کرد , اونا نبودن
    اونا مرهم دل زخم خورده من نبودن
    اونا نمی تونستن این دلشوره لعنتی رو ازم بگیرن
    اونا نمی تونستن منو به محمدم برسونن ...
    روز سیزده بدر همه مهمون عمو بودیم
    رفته بودیم یه کوه که دو طرفش جنگل بود و چشمه انقد قشنگ بود که محو می شدی ...

    همه رو دعوت کرده بود
    عمه سارا از شیراز اومده بود با پسراش ؛ باربد و بهرام
    عمه ساره بود
    خانم بزرگ بود
    بین این همه , غمگین بودم ... وقتی نگام به محمد میفتاد , آتیش می گرفتم ... فکر نبودنش داشت از پا درم میاورد
    محمد با باربد و بهرام رفته بود بالای کوه
    خیلی کلافه بودم ... دوست داشتم با محمد حرف بزنم
    رفتم پیش لیلا
    - لیلا ؟
    لیلا به آرومی گفت :
    - جونم زن داداش
    از لفظ زن داداشش دلم غنج رفت ...
    - می خوام با محمد حرف بزنم ولی می ترسم مامان بابا بهم گیر بدن ... باهام میای ؟
    لیلا رو به سحر گفت : میای بریم بالای کوه ؟
    سه نفری راه افتادیم رفتیم ... از دور محمدو دیدم با پسرا رو یه تخته سنگ نشسته بودن ...
    لیلا با اشاره بهش فهموند که بیاد پیشمون
    محمد حالی شد و به سمت ما راه افتاد ... لیلا و سحرم رفتن که ما بتونیم حرف بزنیم ...
    وقتی بهم رسید با اخم گفت :
    - تو اینجا چیکار می کنی ؟ برو پایین زود ... نمی خوام جلو این پسرا باشی ... اینجام خطرناکه , زود برو پایین ...
    حرفشو زد و رفت ...
    از حرکتش مات مونده بودم ... این چرا اینجوری کرد ؟ من می خواستم باهاش حرف بزنم حتی نذاشت یه کلمه هم بگم
    برگشت سر جاش و بهم نگا کرد ... با چشم و ابرو اشاره می کرد برگردم
    با حرص رومو برگردوندم و رفتم پایین ... جوری پاهامو رو زمین می ذاشتم که تا زانوم به درد میفتاد ولی انقد عصبانی بودم , نمی فهمیدم ... چشام هیچ جارو نمی دید ...

  • ۱۲:۵۲   ۱۳۹۶/۵/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت بیست و ششم

  • ۱۲:۵۹   ۱۳۹۶/۵/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت بیست و ششم




    یه دفعه رسیدم شیب تند کوه و دور برداشتم و با جیغ به پایین می دویدم محمد خیلی ازم دور بود ...
    محمد خیلی ازم دور بود , بهم نمی رسید ...
    از دور دیدم مهدی برادر کوچیک محمد داره میاد بالا ... وقتی دید اینجوری دور برداشتم , دستاشو ازهم باز کردو به طرفم دویید ولی با پا نیم خیز شدم رو زمین و زانوهام زخمی شد ...
    خدا رو شکر مهدی نذاشت سرم به زمین بخوره ...
    لیلا و سحر به سمتم دویدن و به محمد گفتن ما می بریمش ...
    به کمک اونا رفتم پایین و لب چشمه دست و پامو شستم
    و لباسامو که خاکی شده بود , با دست خیس بهش می کشیدم که گرد و خاکش بره
    رو به لیلا و سحر گفتم : من اینجا ( به یه تخته سنگ اشاره کردم ) می شینم , شما برین ...
    هر دو فهمیدن حالم خوب نیست , رفتن ... حوصله جمعشونو نداشتم ... دوست داشتم تنها باشم ...
    به رفتار محمد فک می کردم ... حتی نذاشت لبامو از هم باز کنم ... چرا اینجوری کرد ؟!
    یه سایه رو سرم افتاد ... سرمو بلند کردم ... محمد بود ...
    - چیکار کردی با خودت دختر ؟
    به دور و بر نگاه کردم ... هیشکی پیداش نبود ...
    - چرا اونجوری رفتار کردی ؟ من می خواستم بات حرف بزنم
    - خب دوست نداشتم ... اومده بودی پیش اون دو تا
    - من اومده بودم پیش تو , نه اونا
    - پاهات چطوره ؟ خیلی زخمی شده ؟
    - بیشتر از زخم دلم نیست
    - حنا قرار بود دیگه به اینا فکر نکنی
    - محمد من دلم شور می زنه ... مطمئنم این اخرین دیدارمونه
    - مگه من مردم ؟ هیچ وقت نمی ذارم مال کس دیگه ای بشی


    اون نمی فهمید ... منو درک نمی کرد ... خودمم درک نمی کردم این دلشوره لعنتی چیه
    - پاشو بریم سرما می خوری ... فدات بشم پاشو
    - تو برو , من بعد تو میام
    - باشه
    رفت ... چند دقیقه بعدش منم رفتم ... دیدم داره با زن عمو صحبت می کنه و زن عمو با غضب بهم خیره شده بود و یه چشم غره به محمد رفت
    رفتم نشستم پیش لیلا و سحر ...
    ساعت نزدیک چهار همه حاضر شدیم و برگشتیم خونه عمو
    تو آشپزخونه با لیلا و سحر نشسته بودیم
    - لیلا دست خودم نیست به خدا ... منم دوست ندارم این فکر شوم ازارم بده
    - خب من نمی دونم این همه نگرانیت برا چیه ؟!
    - انقد بچه که نیستم ... نگاه کردنو تشخیص ندم
    پسره هی با لبخند نگام می کنه ... مدام دور و برم می پلکه، میاد به زور پیشنهاد رقص می ده ...
    واسم کیک میاره ... ازم چشم برنمی داره ... بهم می گه خوشگل شدی
    تازه از همه بدتر که مامانمم می گفت چه اشکالی داره
    تو باشی نگران نیستی ؟
    لیلا می خواست حرف بزنه که محمد وارد شد و رو به من گفت :
    - چطوری خانم کوهنورد ؟
    - مسخرم می کنی ؟

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۸/۵/۱۳۹۶   ۱۲:۵۹
  • ۱۲:۵۹   ۱۳۹۶/۵/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت بیست و هفتم

  • ۱۳:۰۴   ۱۳۹۶/۵/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت بیست و هفتم




    با خنده گفت :
    - نه والا ... ولی مواظب خودت باش , من زن زخمی نمی خواما ...
    از حرفش دلم غنج رفت ... خندش دلمو لرزوند
    به لحظه به نداشتنش فکر کردم
    اشک وحشی عشق به چشمام حمله ور شد و رو گونه م افتاد
    لیلا اومد جلو و محمد و کنار زد
    - چیکارش داری ؟ برو کنار ببینم ... گناه داره
    - من که چیزی نگفتم ... داره خودشو واسم لوس می کنه
    سرمو به سمتش بردم بالا و گفتم :
    - محمد لوس چیه بخدا ؟ می ترسم ... هر چی می شه می زنم زیر گریه
    صدای لیلا دراومد
    - بیا شرط ببندیم
    - چی ؟
    - اگه تو زن محمد شدی , باید به هرکدوممون ده تومن بدی ... اگه هم خدایی نکرده نشدی , ما هرکدوم به تو ده تومن می دیم
    با دست به خودش و سحر اشاره کرد ...
    دوباره به محمد نگا کردم ... گفت :
    - با اینکه هر دوش از جیب منه ولی می ارزه ... نگاه , گریه ت بند اومد ... قبول کن
    - باشه قبوله
    زن عمو وارد آشپزخونه شد
    محمد زود دستشو که پشت سرم تکیه گاه بدنش کرده بود رو برداشت
    زن عمو رو به محمد گفت :
    - تو اینجا چیکار می کنی ؟
    - اومدم اب بخورم
    - خب بخور برو
    رو به منم گفت :
    - بابات می گه بیاد اماده شه می خوایم بریم
    وای خدا باز وقت وداع رسیده بود
    محمد قبل از خارج شدن از آشپزخونه , نگاهی بهم انداخت و چشماشو یه بار باز و بسته کرد
    یا صدایی ناله مانند گفتم : الان میام
    با لیلا و سحر روبوسی کردم و رفتم بیرون ... با مامان بابا هم از بقیه خداحافظی کردیم ...
    دلم عجیب هوای آغوش محمدو داشت ... از حس خودم شرمم شد و به یه خداحافظی اکتفا کردم
    و سوار ماشین شدیم و رفتیم خونه خانم بزرگ ...
    ازفکر و خیال خوابم نمی برد
    به هر موضوع بیش از ده بار فکر می کردم
    اگه محسن بیاد خواستگاری , چیکار کنم ؟ چطوری جواب بدم ؟
    گاهی وقتام به محمد و رسیدن بهش فکر می کردم ...
    ولی فکر شوم , برنده تر بود و باز محسن و ترس از محسن تو افکارم نقش می بست ..........

  • ۱۳:۰۵   ۱۳۹۶/۵/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت بیست و هشتم

  • ۱۳:۱۲   ۱۳۹۶/۵/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت بیست و هشتم




    باصدای اذون از فکر خارج شدم ...
    پاشدم وضو گرفتم و تو اتاق خانم بزرگ , سجاده خوشبوش رو پهن کردم و نشستم و نمازمو خوندم و از خدا با گریه و التماس تمنا کردم
    تمنای عاقبت به خیری کردم
    وقتی دعام تموم شد , سجاده رو کنار گذاشتم و برگشتم سر جام ... تصمیم گرفتم به محمد یه نامه بنویسم ...
    سلام محمدم ... الان که این نامه به دستت می رسه , من دیگه نیستم و نامه رو دادم عمه واست بیاره
    نمی دونم چرا دلم خواست واست نامه بنویسم ولی بدون خیلی دوستت دارم ... مطمئنم اگه یه روزی بی تو باشم , روز مرگمه ... نمی گم خودکشی می کنم چون نه جرات دارم , نه می خوام خدا باهام قهر کنه ولی بی تو زندگی واسم معنایی نداره ... تا آخر عمرم عاشقت می مونم ...
    یادته گفته بودیم اگه پسردار شدیم , اسمشو می ذاریم امیر ؛ اگه هم دختردار شدیم , اسمشو می ذاریم نفس ؟ ازت می خوام اگه به هم نرسیدیم , اسم بچه هاتو امیر و نفس بذار
    می خوام همیشه یاد حنات بیفتی ...
    ازت خواهش می کنم یه کاری بکن ... نذار بی تو باشم
    خیلی دوستت دارم
    قربانت حنا ...


    وقتی نامه تموم شد , دیدم اشکام دوباره روونه شدن
    اشکامو پاک کردم و نامه رو زیر بالشم قایم کردم ... نمی دونم چند دقیقه گذشت خوابم برد ...
    باصدای مامانم بیدار شدم
    - پاشو دخترم دیگه ظهر شد ... می خوایم بریم خونه ساره ازش خداحافظی کنیم راهی بشیم
    با حرف مامان , سیخ نشستم ... هی دنبال بهونه بودم که چه جوری برم خونه عمه و نامه رو بدم بهش
    پا شدم دست و صورتمو شستم و رفتم بیرون ... بابا داشت با خانم بزرگ و بچه ها صبحونه می خورد ... منم نشستم و شروع کردم به صبحونه خوردن ....

    وقتی تموم شد , بابا رو به من گفت :
    - جمع کن
    سفره رو جمع کردم و از تو آشپزخونه شنیدم که ب مامان گفت : بچه ها رو نمی بریم ... می ریم زود خداحافظی می کنیم و برمی گردیم ...


    رفتم بیرون
    - بابا منم می خوام بیام
    - تو کجا ؟
    - می خوام از عمه خداحافظی کنم ... ما که سالی یه بار میایم
    - باشه , زود باش برو اماده شو
    زود پریدم اتاق چادرمو سرم کردم و نامه رو زیر چادرم با دست گرفتمش که معلوم نشه
    وقتی رفتم تو هال , نه مامان نه بابا نبودن ... ترسیدم رفته باشن ... سریع و با سرعت از هال رفتم بیرون
    ولی پام به درب وردی گیر کرد و از پله ها افتادم ... مامان بابا هم وسط حیاط بودن ...

    مامان زود اومد زیر بغلمو گرفت و بلندم کرد و نامه نمایان شد ... افتاده بودم رو نامه ...
    قبل اینکه بتونم برش دارم , بابا اومد نامه رو از رو زمین برداشت
    - این چیه ؟
    - برای سحره
    - تو که دیشب پیش سحر بودی


    خواست نامه رو باز کنه ....

  • ۱۳:۱۲   ۱۳۹۶/۵/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت بیست و نهم

  • ۱۳:۱۷   ۱۳۹۶/۵/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت بیست و نهم




    - تو رو خدا باز نکن بابا , حرف خصوصیه
    - تو حرف خصوصی با هیشکی نداری
    پاکت نامه رو باز کرد و خواست نامه رو باز کنه , دست مامانو رها کردم و با وجود زانودردم دویدم سمت بابا و نامه رو گرفتم ...
    قبل اینکه بابا بتونه بگیرتش , نامه رو ریز ریز کردم
    با سیلی ای که بابا بهم زد از شوک ترس خارج شدم
    - برو تو ... تو قرار نیست بیای ... میام باهات تکلیفمو روشن می کنم ... بریم خانم
    مامان نگاهی با اخم بهم انداخت و رفت
    زود رفتم اتاق ... هم خوشحال بودم بابا نتونست نامه رو بخونه , هم یاد حرفش میفتادم ... میام تکلیفمو باهات روشن میکنم
    زانوهامو بغل گرفتم و و شروع کردم به جویدن ناخونام
    نمی دونم چقدر گذشت ... با صدای در به خودم اومدم
    سر جام وایسادم ... می ترسیدم برم درو باز کنم
    بالاخره با ترس و لرز رفتم درو باز کردم ...
    بابا یه نگاه بهم انداخت و با اخم وارد شد
    مامانم اومد تو و درو بستم پشت سرش و رفتم
    همین که پا به داخل گذاشتم , بابا خواست به سمتم بیاد که خانم بزرگ گفت :
    - دست بهش زدی نزدی ... شیرمو حاللت نمی کنم
    - د اخه مادر من مگه ندیدی چیکار کرد ؟ چرا نذاشت بخونم مثلا ؟
    از ترس تو خودم مچاله شده بودم و با فریاد بابا قبض روح می شدم
    - خب مادر جان اونا دخترن و حرف خصوصی دارن ... تو که نباید بخونی
    بابا یکم به سمتم خم شد و انگشت اشارشو بالا اورد و گفت :
    - این دفعه به خاطر خانم جون وگرنه می دونستم باهات چیکار کنم
    با عصبانیت از خانم بزرگ خداحافظی کرد و رفت بیرون
    منم دستشو بوسیدم ازش خداحافظی کردم
    تو ماشین خودمو زدم به خواب ... می ترسیدم سوالی ازم بپرسن و سوتی بدم ...
    شنیدم بابا گفت :
    - دختر ارومیه , معلوم نیست چشه ! این سلیطه بازیش چی بود ؟
    - نمی دونم والا ... کلا اخلاقش تغییر کرده
    دیگه می ترسیدم حتی پلکمم تکون بدم
    بالاخره رسیدیم ... بعد شام زود رفتم اتاقم بخوابم ... یه جورایی از بابا فرار میکردم ...
    صبح زود بیدارشدم و لباسامو پوشیدم و راه مدرسه رو درپ یش گرفتم ...
    اتفاقایی که افتاد و واسه سمیه تعریف کردم
    - وای حنا تصور کن بابات نامه رو می خوند
    - نگو ... مو به تنم سیخ می شه ... آبروم می رفت
    - بازم دم مامانت بزرگت بخاری که نذاشته باهات کاری داشته باشه ... خب دختر تو چرا نامه رو تو کیفی چیزی نذاشتی ؟
    - انقد عجله داشتم حواسم نبود .....

  • ۱۳:۱۷   ۱۳۹۶/۵/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت سی ام

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان