خانه
167K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۱۵:۲۱   ۱۳۹۶/۸/۱۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " اِنجیلا "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀

  • leftPublish
  • ۱۳:۱۸   ۱۳۹۶/۸/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت سیزدهم

    بخش سوم




    اما تست مثبت بود ...

    دنیا روی سرم خراب شد ... بعدا فهمیدم که منِ احمق همون شب اول باردار شده بودم و جالب اینجا بود که اصلا حالت هایی رو که بقیه ی زن ها داشتن رو نداشتم ...
    تمام روز خوب بودم و شاید گاهی بیخودی سر حال می شدم و از شیرینی خیلی خوشم میومد و فقط بعد از ظهرها یاد غصه هام میفتادم و بعدم حالم بد می شد و با چایی نبات خوب می شدم ...
    چند روز بعد وقتی آنا رفت مدرسه , فریبا یواشکی اومد و منو برد پیش یک دکتر زنان و اون بعد از معاینه گفت : بله , شما چهار ماهه بارداری ... دیگه برای کورتاژ دیر شده و من این کارو نمی کنم ...

    وقتی از مطب میومدیم بیرون , همسر یکی از برادرای یعقوب رو دیدم ...
    با تعجب پرسید : خوبی ؟
    گفتم : بله خوبم , شما چطورین ؟
    گفت : خبر قهر کردن تو همه جا پیچیده ... ما هم مثل تو می دونیم یعقوب چطور آدمیه , خوب کاری کردی ... بهجت می گفت یعقوب بهت اجازه نمی ده با اونم رابطه داشته باشی ...
    من که تعجب می کردم سه ماهه عروس ما بودی و جاری من ولی یعقوب نذاشته بود کسی تو رو ببینه ... اینم شد زندگی ؟
    از من نشنیده بگیر ولی کار خوبی کردی ... ان شالله خوشبخت بشی ...
    فریبا خودشو انداخت جلو و گفت : تو رو خدا به کسی نگو ما رو اینجا دیدی ... به خاطر من اومده بودیم ... من چک داشتم , آخه ماه دیگه می زام ...
    از در که اومدیم بیرون , با اعتراض گفتم : چرا بهش سفارش کردی ؟ حالا شک می کنه ... اون اصلا تو رو که دید همین فکر رو کرد ... حالا که بهش گفتی نگو , حتما می ره می گه ... اگر به گوش یعقوب و مادرش برسه , چیکار کنم ؟
    نمی دونم چرا ولی از آنا هم می ترسیدم که جریان رو باهاش در میون بذارم ... شایدم ترسم از این بود که مجبورم کنه باز به خونه ی یعقوب برگردم ...
    این بود که جز من و فریبا کسی از موضوع خبر نداشت ...
    حالا تنها غصه ی من این بود که چطور این موضوع رو مخفی کنم ...
    یک حس غریب و تازه تو وجودم رشد می کرد ...
    گاهی دستم رو می ذاشتم روی شکمم ولی چیزی نمی فهمیدم ... آیا واقعا بچه ای وجود داشت ؟ یک حس مادرانه در من به وجود آمده بود که دلم می خواست از اون بچه مراقبت کنم ... در موردش احساس وظیفه کردم ... با این حال  دعا می کردم اشتباهی شده باشه تا من مجبور نباشم بچه ای از یعقوب رو به دنیا بیارم چون می ترسیدم که با اونم همین رفتار ظالمانه رو داشته باشه ...




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۲۶   ۱۳۹۶/۸/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت سیزدهم

    بخش چهارم




    یک هفته بعد درِ خونه ی ما رو زدن ...
    من تازه از حمام اومده بودم بیرون و روی تختم نشسته بودم و داشتم سرمو خشک می کردم که از پنجره ی اتاقم مادر و عمه ی یعقوب رو دیدم که داشتن میومدن تو ...
    آنا اومد جلوی در اتاقم و گفت : هر کاری کردن خودتو نشون نده , ردشون می کنم برن ...
    سشوار رو گذاشتم زمین ...

    باز تن ترسوی من می لرزید ... چقدر ضعیف و ناتوان بودم ... از پس هیچ کاری برنمی اومدم ... من به همون اندازه که از یعقوب می ترسیدم از مادرش هم ترس داشتم ...
    درِ اتاق رو نیمه باز کردم و گوش ایستادم ببینم چی می خوان  میگن ...
    بعد از اینکه با آنا سلام و تعارف کردن و نشستن , مادر یعقوب به آنا گفت : واقعا که فکر نمی کردیم دختر شما اینطوری از آب در بیاد ... نمی دونم شما چطور این ننگ رو تحمل می کنین که زن شوهردار از خونه ی شوهرش فرار کنه ...
    آنا یکباره از کوره در رفت و گفت : چی داری میگی؟ شما اونجا بودی و دیدی پسرت پارچ دوغ رو روی سر دختر من خالی کرد , چرا حرف نزدی ؟ شاید اگر تو دهن پسرت زده بودی , الان بچه ی من اینجا نبود ...
    گفت : وای خدایا دوره ی آخر زمون که میگن همینه ... یک زن به خاطر اینکه دست شوهرش خورده به پارچ دوغ و ریخته از خونه فرار کنه ... آنا چرا نمی خوای قبول کنی ؟
    اگرم این طور بود و دخترت منظوری نداشت و قصد بدی نداشت , باید منو صدا می کرد ، شما رو صدا می کرد ؛ جلسه می کردیم با عزت و احترام حرف می زدیم , نه اینکه مثل دزدها شبونه فرار کنه و بچه من سه شبانه روز دنبالش بگرده ... خونه ی شما و جاسم هم که نبوده , شما بگو دخترتون اگر نجیب بود پس کجا رفته بود ؟ شما جواب بدین , از من جواب نخواین ...
    اِنجیلا صبر می کرد اگر من به یعقوب نمی گفتم ازم گله می کرد ... تو رستوران که نمی شد جلوی مردم آبروریزی راه بندازیم ...
    بعدم ازش نپرسین چیکار کرده که یعقوب مجبور شده اون کارو باهاش بکنه ؟ من که نمی دونم , لابد کاسه ای زیر نیم کاسه اش هست وگرنه چرا فرار کرد ؟




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۳۳   ۱۳۹۶/۸/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت سیزدهم

    بخش پنجم



    آنا گفت : من از پس زبون شما بر نمیام , حرف زیاده ولی شما عادت دارین کارای پسرتون رو ساده و منطقی جلوه بدین و راحت به دیگران تهمت بزنین ...
    باشه , مال بد بیخ ریش صاحبش ..دخترم بده ؟ مال خودم ... پس شما اینجا چی می خواین ؟
    بد میگم عمه خانم ؟ یعقوب  بچه ی منو حبس می کرده ؟ اشکال نداره , مهم نبود ...
    با کسی رفت و آمد نکنه ؟ فدای سر یعقوب ...
    کتکش می زنه فحش و بد و بیراه میگه ؟ خوب چون پسر ایشون هست , اشکالی نداره ...

    نمی ذاره بچه ام مادر و پدر و برادرشو ببینه ؟ حق با یعقوبه , دلش می خواد ...
    آخه اِنجیلا رو چون من از سر راه آوردم باید گوشت قربونی بشه برای آقا یعقوب و اِنجیلا هم باید تحمل کنه ...
    عمه خانم شما که زن باخدایی هستی حرف کسی رو باور نکن ... بچه من نازپرورده بار اومده بود ، از گل بالاتر بهش نگفته بودیم , حالا تو خونه ی اون مرد داشت روانی می شد ...
    اون شب تنها شبی بود که یعقوب از خونه رفته بود بیرون و درو قفل نکرده بود , این بچه تنها راه نجاتش رو در فرار دیده بود ...
    عمه خانم دستشو گذاشت روی دست مادر یعقوب و گفت : ای وای باجی , یعقوب این کارا رو با انجیلا کرده بود ؟ چرا مگه تو خودت دختر نداری ؟ ... خدا رو خوش نمیاد ...
    مادر یعقوب گفت : اگر بچه ی من بد بود , اِنجیلا غلط کرد ازش حامله شد ... الانم می دونسته آبستنه می خواسته خرشو دراز ببنده ...
    آنا یک مرتبه دستشو گذاشت روی دهنش و با صدای بلند گفت : یا امام زمان ... چی گفتین ؟ انجیلا حامله است ؟ شما از کجا می دونین ؟ ...
    گفت : دست بردار آنا , مگه میشه مادر یک دختر ندونه دخترش حامله است ؟ از دکتری که رفته بود پرسیدیم ...
    آنا گفت : من نمی دونم , شایدم شما دروغ می گین ... انجیلا هیچ کجا بدون من نرفته ...
    گفت : دیگه چه بهتر , پس ببین دخترت چه آتیش پاره ای هست که نذاشته مادرشم بفهمه ...


    آنا عصبانی اومد سراغ من و داد زد سرم : تو حامله ای ؟
    من سرم پایین بود و نفسم به شماره افتاده بود و گریه ام گرفت و گفتم : به خدا آنا درست نمی دونم , فقط شک کردم با فریبا رفتم دکتر ...

    داد زد : چرا با من نرفتی ؟ چرا به من نگفتی ؟ می خواستی همین حرفا رو بشنوم ؟ حالا تو رو مقصر کنن ؟ ... حالا هستی یا نه ؟

    سکوت کردم و اشک ریختم ...
    آنا داد زد : جواب بده ... حامله ای ؟

    با سر تایید کردم ...

    آنا نشست روی تخت ... سست شده بود ...
    آهسته زد تو صورتش و گفت : خاک بر سرت کنن ... چیکار کردی انجیلا ؟ حالا چه خاکی تو سرم بریزم ؟
    گفتم : بهشون نگو , بگو دورغه ... بذار برن , من بچه رو می ندازم ...

    زد تخت سینه ی من و گفت : برو کنار ... لباس بپوش بیا ببینم چه خاکی باید تو سرم بریزم ...
    از ترس اینکه آنا بیشتر عصبانی نشه حاضر شدم ...
    اون سه نفر سکوت کرده بودن و منتظر که من برم و تکلیف رو روشن کنن ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۳۷   ۱۳۹۶/۸/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست
    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۷/۸/۱۳۹۶   ۱۳:۳۸
  • ۲۳:۵۰   ۱۳۹۶/۸/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🦋💘   انجیلا   💘🦋

    قسمت چهاردهم

  • leftPublish
  • ۲۳:۵۵   ۱۳۹۶/۸/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهاردهم

    بخش اول




    مادر یعقوب تا منو دید , گفت : دستم درد نکنه با این عروس آوردنم ... چرا این کارا رو می کنی آخه ؟ همه رو سر افکنده کردی ...
    مگه ما زن نبودیم ؟ ... مگه با خوبی و بدی شوهرمون نساختیم ؟ به خدا بابای یعقوب صد بار منو زد , مگه فرار کردم ؟ ... مگه بقیه ی زن ها چیکار می کنن ؟ ... اون پسر منه اما نمی خوام ازش دفاع کنم ... بگو ... به تو از نظر خوراک سختی داد ؟ نگفتی آخ , بردت دکتر ... به فکر تو نبود ؟ برات طلا نخرید ؟ ...
    بغضم ترکید و همون طور با گریه گفتم : نه کجا چیزی برای من خرید ؟ اگر گفته خریده , دروغ گفته ... حتی یک جفت جوراب هم برای من نخریده ... فقط خوراکی می خره چون خودش به شکمش اهمیت می ده ... مگه من گاوم که منو ببنده به آخور ...
    از صبح تا شب تنها و بی کس فقط بخورم ؟ مگه خوراکی جای دیگه نیست ؟ ... مگه تو خونه ی پدر و مادرم نبود ؟ ...
    من احترام می خوام , آزادی می خوام ... حق هیچ کاری رو ندارم ... همش منو تحقیر می کنه و اذیتم می کنه ...
    الان نمی تونم حرف بزنم چون گریه دارم ولی شما خودتون از همه بهتر می دونین که یعقوب با من چیکار می کنه ... منو زندانی کرده ... چرا به روی خودتون نمیارین ؟ شما با روسری , دخترتون با روسری , من باید چادر سرم کنم ؟ ...
    گفت : واه , واه ... خدا به دور ... چه بی حیا شدی اِنجیلا ,  تو اینطوری نبودی ... والله به خدا فکر کنم از وقتی فرار کردی یکی داره راهنمایت می کنه ...
    چی بگم به خدا ... حالا ولش کن , من اومدم که ببرمت ... برای یعقوب هم نترس , من و عمه خانم پا در میونی می کنیم تا تو رو ببخشه ... عقل کن و بیا بریم این بچه بی پدر بزرگ نشه ...
    تو هم الان کم سن و سالی , فردا پشیمون میشی و کسی تو رو با یک بچه نمی خواد ...
    گفتم : نمی خواد که نخواد , من اصلا نمی خوام کسی منو بخواد ... این بچه رو هم خودم نگه می دارم ...
    نمیام ... هرگز به اون خونه برنمی گردم ...



    ناهید گلکار

  • ۲۳:۵۹   ۱۳۹۶/۸/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهاردهم

    بخش دوم




    عمه خانم رو کرد به مادر یعقوب و گفت : باجی , شما اگر منو آوردی پس بذارش به عهده ی من ... حرف نزن دیگه ...
    یعقوب می بخشه , چیه ؟ اونه که باید عذرخواهی کنه و قول بده دیگه انجیلا رو اذیت نکنه و خندید و گفت : اینم دروغ میگی , قارداش هیچ وقت تو رو نزده ... من می دونم ...
    و با لحن مهربون و آرومی به من گفت : دخترم الان که بارداری نه می تونی طلاق بگیری نه صلاح هست که بچه بدون پدر ، بزرگ بشه ... گذشت کن و بساز ... یعقوبم بالاخره سرش می خوره به سنگ و درست میشه ...
    یعقوب بد تو رو نمی خواد , دوستت داره ... میگه به تو اطمینان نداره , تو به جای این کارا اعتمادِ شوهر تو جلب کن ...
    ببین چی دوست داره , اون کارو بکن ... باهاش مهربون باش , هر چی باشه شوهر توست ...
    من بهت قول می دم درست می شه ... الان پدر بچه ایه که تو شکم تو هست  ...
    نکن دختر جان , با زندگی خودتو و اون بچه بازی نکن ...
    یعقوب مرده صد تا زنم بگیره گرفته , عیبی براش نیست که ولی شما زنی برات ننگ و عاره که زن شوهردار تو خونه ی پدر و مادرش باشه ...
    دوست داری تو اینجا باشی اون بره زن بگیره بدون اینکه تو رو طلاق داده باشه ؟ ... چون تو تمکین نکردی حق با اون میشه دیگه ...
    پس حالا که ما اومدیم با احترام تو رو ببریم , بیا بریم سر زندگیت ... من بهت قول می دم یعقوبم درست بشه ...
    بذار بچه به دنیا بیاد , یک صفای دیگه ای بین زن و شوهر میفته ... همین اینکه بچه بیاد اوضاع عوض میشه ...
    بیا بریم دختر جان , موی سفید منو ببین و حرفمو زمین ننداز ... پاشو وسایلت رو جمع کن با ما بیا ...
    گفتم : به خدا عمه خیلی اذیتم می کنه وگرنه مریض نیستم که زندگیمو به هم بزنم ... ازش می ترسم ...
    تازه خودش گفته دیگه منو نمی خواد , اینطوری بیام بیشتر برام بد میشه ...
    گفت : خیلی خوب , باشه ... به حرفایی که بهت زدم خوب فکر کن ... من فردا بهت زنگ می زنم , اگر آماده بودی با یعقوب میام دنبالت که بدونی اونم خاطر تو رو خیلی می خواد ... اون به ما گفته بیایم تو رو ببریم , از پیش خود که این کارو نکردیم دختر جون ...



    ناهید گلکار

  • ۰۰:۰۳   ۱۳۹۶/۸/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهاردهم

    بخش سوم




    اونا رفتن ولی دوباره دل من پر از غم شد ...
    دوباره امیدی که برای آزادی و زندگی شاد داشتم , نا امید شد ... می دونستم که در این شرایط چاره ی دیگه ای ندارم ...
    راستش بازم به فکر فرار افتادم ... می خواستم برم جایی که دست کسی به من نرسه ولی کجا و چطور این کارو بکنم ...
    اگر آدمای بدی سر راهم قرار می گرفتن من قدرت دفاع از خودم رو نداشتم  ...

    صبح زنگ زدم به فریبا و ازش خواستم با من بیاد بریم پیش زن سابق یعقوب ببینم اون چرا جدا شده ...
    وقتی از پیش اون برمی گشتم , متوجه شده بودم که حق با من بوده و اون زن هم که هنوز ازدواج نکرده بود بع شدت آزار دیده و افسرده شده بود ... درست همون کارایی رو که با من می کرد با اونم کرده بود ...
    با وجود این ملاقات ناخوشایند , دچار سرگردونی شده بودم ...
    واقعا نمی تونستم تصمیم بگیرم ... از اینکه روزی بچه مو ازم جدا کنن وحشت داشتم ...

    مرتب دستم روی شکمم بود اونو نوازش می کردم و می گفتم : عزیز دلم ازت جدا نمی شم ... هر کاری به خاطر تو می کنم ...
    شب آنا ماجرا رو برای بابا تعریف کرد و من احساس کردم هر دوشون ازم می خوان که برگردم پیش یعقوب ...
    بابا می گفت وجود بچه باعث می شه تو دائم با یعقوب درگیر باشی و بالاخره هم بچه رو ازم جدا می کنن پس بهتره محترمانه برگردم سر زندگیم ....


    تمام اون شب رو پشت پنجره فکر کردم ... مواقعی در زندگی آدم پیش میاد که به طور اجبار باید خودش برای خودش تصمیم غلط رو بگیره ...

    با اینکه می دونی فایده ای نداره و راهت اشتباهه بازم مجبوری بری ... چون چاره ای برات نمی ذارن ... چون زنی ... چون هر حرکت تو برای رهایی باعث میشه چندین سد محکم جلوی راهت گذاشته بشه که عبور از اون برای تو غیرممکن میشه ...
    حتی اگر غلط نباشه آبروی عده ای رو می بره و تو از رفتن به اون راه ناگزیری ...


    فردا ساعت پنج بعد عصر , عمه با یعقوب اومدن دنبال من ... آنا و رباب خانم گریه می کردن ... انگار من برای همیشه می خواستم از پیششون برم ...

    آنا از اتاق بیرون نیومد و همون جا با من خداحافظی کرد ...
    من تصمیم گرفته بودم با زندگی بجنگم ... می خواستم از یعقوب نترسم و همون طور که فریبا گفته بود زیر بار کارای غیرمنطقی و ظالمانه اش نرم ...
    با عزمی راسخ راه افتادم ...




    ناهید گلکار

  • ۰۰:۰۷   ۱۳۹۶/۸/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا


    قسمت چهاردهم

    بخش چهارم



    بابا چمدون رو برای من تا ماشین آورد ...
    یعقوب فورا پیاده شد و با احترام باهاش دست داد و گفت : بابا خواهش می کنم نگران نباشین , من زنم رو دوست دارم نمی خوام ناراحتش کنم ...
    بابا گفت : یعقوب تا حالا ازت راضی نبودم ... خودت می دونی به خاطر قولی که به من دادی منم بهت قول دادم انجیلا رو بهت بدم و سر قولم هم موندم ولی تو به قولت وفا نکردی ... بابا دیگه نبینم انجیلا رو عذاب بدی , مرد و قولش ... نذار زندگیتون از هم بپاشه به خصوص که حالا یک بچه هم تو راه دارین ...
    عمه خانم گفت : این بار من ضامن می شم , خودم مراقب هستم ... از این به بعد انجیلا به جای فرار میاد پیش من ... ان شالله که دیگه لازم نباشه ...
    یعقوب نه با من حرفی زد و نه به صورتم نگاه کرد ...
    عمه جلو نشسته بود ... پس در عقب رو باز کرد و من سوار شدم ..
    چادر نداشتم , برای همین یک مقنعه سرم کردم و موهامو هم کاملا کرده بودم تو ... می دونستم الان برای همین باهاش دردسر خواهم داشت ...
    یعقوب و عمه با هم حرف می زدن و من ساکت بودم ...
    وقتی عمه رو جلوی خونه شون پیاده کرد , به من گفت : نمیای جلو ؟

    بدون اینکه حرفی بزنم پیاده شدم و رفتم کنارش نشستم ...
    نگاهی به من کرد و با مهربونی گفت : می خوای بریم یکم بگردیم ، شام بخوریم بعد بریم خونه ؟

    گفتم : هر طوری تو می خوای ...
    گفت : ببین چطوری جواب می دی ؟ می خوای یا نه ؟

    گفتم : بریم ... از اون خونه که دل خوشی ندارم , هر چی دیرتر برم اونجا برام بهتره ...
    پرسید : چرا ؟ چون منو دوست نداری ؟
    گفتم : نمی ذاری , یعقوب خودت نمی ذاری ... تو شکاکی ، داری منو خفه می کنی ... اگر این کارا رو نکنی خوب دوستت دارم , چرا نداشته باشم ؟ تو شوهر منی , من دیگه جایی رو ندارم که برم ... همه جا جز پیش تو برای من موقتیه , مثل مهمون هستم ... خونه ی من الان خونه ی توست ... حداقل اینو تو این مدت فهمیدم ....
    گفت : من بدون تو نمی تونم زندگی کنم ... نمی دونی تو این مدت چقدر برام سخت بود ولی از دستت عصبانیم ... نباید فرار می کردی ...
    گفتم : میشه در مورد گذشته حرف نزنیم ؟ ...
    اون شب همین طور تو ماشین منو توی شهر گردوند و آخرم شام گرفت توی ماشین خوردیم ...
    پرسیدم : چرا نریم تو رستوران ؟
    گفت : چادر نداری که , خودت می دونی بدون چادر نمی شه ...
    تا موقعی که رسیدیم خونه همین طور مهربون بود و آروم شده بود ... کمی امید داشتم این کار من باعث شده باشه که اون تغییر کرده باشه ولی از بچه هیچ حرفی نزد و به روی خودش نیاورد که من حامله ام ...




    ناهید گلکار

  • ۰۰:۱۱   ۱۳۹۶/۸/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهاردهم

    بخش پنجم



    وقتی رسیدیم خونه , چمدون رو داد دست منو و گفت : خودت ببر تو ...
    نگاهی بهش کردم ... هر طوری بود چمدون رو با خودم بردم ... صورتم داغ بود ... دلم می خواست یکم آب به صورتم بزنم ...

    پرسید : کجا می ری ؟
    گفتم می خوام صورتم رو بشورم , برای چی می پرسی ؟
    گفت : فکر کردم می خوای استفراغ کنی , شکلت اون طوری بود ...
    گفتم : نه , اصلا حالت تهوع ندارم ... حتی یک ذره ...
    گفت : کی بریم بندازیمش ؟
    گفتم : چی رو ؟ ...
    سرشو انداخت پایین و رفت تو اتاق خواب و گفت : بچه رو دیگه ...
    گفتم : چرا ؟ مگه بچه نمی خوای ؟
     گفت : حالا نه ... بعدا شاید ...
    گفتم : مگه به حرف توست ؟ من بچه مو می خوام ... والله تو نوبری ... ندیدم مردی مثل تو ...
    گفت : چند تا مرد دیدی ؟
    گفتم : همین شب اول حوصله ی جر و بحث ندارم , ولم کن ... اگر می خوای بچه رو بندازم باید هر دومون رو با هم بکشی ...

    داد زد : پس تو به خاطر بچه برگشتی نه به خاطر من ...
    گفتم : ببین یعقوب می دونی از داد و بیداد خوشم نمیاد , باز داری داد می زنی ... اگر تو خوب و منطقی باشی دوست دارم باهات زندگی کنم ولی با این وضع برام سخته ... تو رو خدا صدا تو نبر بالا ... منم نمی خواستم بچه دار بشم ولی حالا که شده دوستش دارم ... گناه داره , صدای قلبشو شنیدم ...
    تو هم بیا بریم گوش کن ببین دلت میاد از بین ببریش ؟ ...
    صداشو بلندتر کرد و گفت : نمی خوام , من این بچه رو نمی خوام ... فردا می برمت یک جایی کورتاژ می کنی , وقت گرفتم ... همین ...
    دیگه مجبور شدم منم صدامو بلند کنم ولی چون عادت نداشتم و تا حالا این کارو نکرده بودم , خیلی موفق نشدم ...
    دعوای بدی بین ما در گرفت تا جایی که به من حمله کرد و فحش های رکیک و زننده ای به پدر و مادر و برادرهام و فریبا که می دونست منو برده دکتر , داد ...
    اون حتی خبر داشت که من و فریبا از دکتر خواستیم که بچه رو بندازیم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۰۰:۱۷   ۱۳۹۶/۸/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهاردهم

    بخش ششم




    و من شب رو با گریه خوابیدم ...
    با خودم فکر می کردم ؛ خدایا این سرنوشت رو تو برای من نوشتی , پس به من بگو تکلیف من و این بچه چی می خواد بشه با این مرد ؟ ...
    چه سرنوشتی در انتظار منه ؟ بگو چیکار کنم که درست باشه ؟ ...


    فردا سر کار نرفت و باز با دعوا منو وادار کرد لباس بپوشم و چادر سرم کنم و با اون برم که بچه رو بندازیم ...
    یک لحظه راضی شدم ... با خودم گفتم باشه , عیب نداره این طوری اسیر دست اون نمی شم ولی وقتی دوباره دستم رو گذاشتم روی شکمم احساس کردم باید از این موجودی که داشت در وجود من زندگی می کرد , حمایت کنم ...
    منو برد پیش یک قابله ... سکوت کرده بودم و حرفی نمی زدم ... فقط به شدت ناراحت و عصبی بودم ...
    دلم می خواست حداقل آنا پیشم بود ...

    آنا وقتی شنید که با فریبا برای انداختن بچه رفته بودیم , سرم داد زد که : می خوای قاتل باشی ؟
    بچه ای که جون گرفته رو می خواستی بکشی ؟ ... جواب خدا رو چی می خواستی بدی ؟ حق همیچن کاری رو نداری , من خودم بزرگش می کنم ...


    وقتی رسیدیم , از ترس داشتم می مردم ... نمی دونستم چطوری این کارو می کنن و من باید چیکار کنم ؟ منتظر ما بودن و همه چیز برای از بین بردن بچه مهیا ...
    بغض گلومو گرفته بود ... من بچه مو می خواستم ... یعقوب خودش رفت جلو و حرف زد ...
    یک دختر جوون همسن و سال من اومد و به من گفت : بفرمایید تو اتاق ... نترسین , چیز مهمی نیست ... چرا رنگ و روتون پریده ؟

    و دستشو گذاشت تو پشت من و با هم رفتیم تو اتاق ...

    کسی اونجا نبود ...
    زن جوون می خواست منو آماده کنه برای عمل ...
    گفتم : تو رو خدا بذار یواشکی یک تلفن بزنم ... خواهش می کنم نذار شوهرم بفهمه ...

    با تعجب پرسید : دلت نمی خواد بچه رو بندازی ؟
    گفتم : نه , لطفا تو زنگ بزن به شماره ای که می گم ... بهشون بگو یعقوب انجیلا رو آورده بچه رو بندازه , زود بیاین به این آدرس ...
    گفت : من نمی تونم این کارو بکنم , دکتر بفهمه منو بیرون می کنه ... شما نگران نباش , خانم دکتر کسی رو که نخواد کورتاژ نمی کنه ...
    گفتم : تو همین کاری رو که من می گم بکن , بگو انجیلا ازتون می خواد که زود بیاین ...
    به شوهرم هم نگو , اگر بفهمه وادارم می کنه قبول کنم ... لطفا ... یکم هم طولش بده تا اونا برسن ... من از خجالتت درمیام ...
    با تردید شماره رو گرفت و زنگ زد ... انگار دلش برای من سوخت ...
    بعد من هر چی پول تو کیفم داشتم درآوردم و دادم بهش و گفتم : دکتر رو صدا نکن , یکم صبر کن تا برسن ...
    پولو گرفت و گذاشت تو جیبش و گفت : نگران نباش , خودم هوای تو رو دارم ...
    حالا هر دو با هم نگران و آشفته بودیم که خانم قابله که بهش می گفتن دکتر , وارد اتاق شد ...
    من فورا پیشدستی کردم و گفتم : ببخشید یکم حال بد شده , کمی صبر می کنین ؟
     گفت : آره جانم , چرا حالت بده ؟ صبر کن فشارت رو بگیرم ... می ترسی ؟
     گفتم : بله , خیلی زیاد ...



    ناهید گلکار

  • ۱۸:۵۸   ۱۳۹۶/۸/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🦋💘   انجیلا   💘🦋

    قسمت پانزدهم

  • ۱۹:۰۲   ۱۳۹۶/۸/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت پانزدهم

    بخش اول




    فشارمو گرفت و گفت : پایینه , اشکالی نداره ... چیزی نیست , اذیتت نمی کنم ... بخواب ...
    گفتم : خانم دکتر تو رو خدا یکم صبر کنین تا از نظر روحی آماده بشم ...
    گفت : باشه , تو دراز بکش ، من صبر می کنم ...

    و رو کرد به همون خانم جوون و گفت : برو یک چایی برای من بیار ... خانم رو هم آماده کن ... پس تا حالا چیکار می کردی ؟ ...

    اون هنوز از در اتاق بیرون نرفته بود , سر و صدای پدرشوهر و مادرشوهرم رو که با یعقوب جر و بحث می کردن رو شنیدم ...
    از جام بلند شدم و فورا چادرمو سرم کردم و همون جا نشستم تا نتیجه معلوم بشه ...
    بهترین فکری که به خاطرم رسید این بود که به پدرش خبر بدم ...
    اون روز پدرشوهرم که مردی بسیار خوب و خوش قلبی بود و با کل کارای یعقوب و مادرش مخالف بود , اومد و مثل یک فرشته ی نجات دست منو گرفت و از اونجا برد ...
    یعقوب عصبانی بود ... من فکر می کردم که از اینکه بچه رو از بین نبردم از دستم ناراحته ولی بعدا فهمیدم اون بیشتر از اینکه پدرش منو بغل کرده بود و دستم رو گرفته بود , عصبانی شده بود ... اون حتی دلش نمی خواست پدرش با من تماس داشته باشه و این دردناک ترین تراژدی ای بود که من با یعقوب داشتم ...
    وقتی از اونجا رفتیم بیرون , پدرش گفت : بیا با من بریم خونه ی ما تا موقعی که بچه به دنیا بیاد ... تو پیش این روانی امنیت نداری ...
    یعقوب دست منو کشید و گفت : خبر داری از خونه فرار کرده ؟

    در حالی که به صورتش نگاه نمی کرد , گفت : مثل آدم باش تا فرار نکنه , اسیری که نیاوردی ... خدا بهت شانس داده و زن زیبا و مظلوم گیرت اومده , خودت با دست خودت لگد نزن به بختت ...
    من اگر بمیرم یک دستم برای کارای تو از گور بیرون می مونه ...
    یعقوب دست منو کشید طرف خودش و گفت : اون هیچ کجا نمی ره , باید پیش من باشه ...
    مادرش گفت : چی میگی حاجی ؟ شما که نمی دونی از دست این زن یعقوب چی کشیده که می خواد بچه ی خودشو از بین ببره ... از درد دلش خبر دارین ؟
    پدر یعقوب به اون هم اهمیتی نداد و رو کرد به من و گفت : دخترم این بار اگر بهت حرف ناروایی زد یا اذیتت کرد به من بگو ... دیگه با من طرفه ... اون حق همچین کاری رو نداره ...
    مادرش یک مرتبه خودشو انداخت وسط و از من حمایت کرد و گفت : نه عزیزم بیا پیش خودم ... نمی ذارم یعقوب این بچه رو از بین ببره ...



    ناهید گلکار

  • ۱۹:۰۵   ۱۳۹۶/۸/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت پانزدهم

    بخش دوم




    نمی دونم اون زمان چه فکری برای آینده ی مبهم خودم می کردم ولی اینو می دونستم که موجودی که تو شکم من بود , جون داشت و جون من بود ...
    می خواست زنده بمونه و زندگی کنه و این از هر چیزی برای من مهم تر شده بود که از بچه ام مراقبت کنم ....
    روزها و شب ها از پس هم می گذشتن و من با یعقوب در جنگ و جدال بی امان , روزگار می گذروندم ...
    حالا دیگه اون نگاه های گهگاه عاشقانه ای که به من می کرد هم تبدیل به یک نفرت شده بود ...
    با حرفاش و با رفتارش نشون می داد که از من کینه ای به دل گرفته که نمی تونه فراموش کنه یا شایدم من نسبت به اون این طور بودم ...

    تا حدی که وقتی مادرش از مکه برگشت و برای من یک چادر سفید با گل های نارنجی و یک گیره سر آورد , اون هر دو رو ازم گرفت و داد به خواهرش و گفت اینا به درد تو نمی خوره ...

    چون اون فقط رنگ سیاه رو برای من مناسب می دونست ...

    دامن بلند سیاه ... جوراب کلفت سیاه و مقنعه ی سیاه ...

    اون هیچ وقت اجازه نمی داد من شلوار پام کنم در حالی که من عاشق شلوار بودم ...
    وقتی مادر یعقوب فهمید که سوغاتی های منو یعقوب گرفته , برای اولین بار و آخرین بار از من دفاع کرد و هر دو رو پس گرفت و اومد خونه ی ما داد به من و گفت : من اینارو مخصوص اِنجیلا گرفتم , حق نداشتی ازش بگیری ...
    برای من چادر و گیره مهم نبود ولی از اینکه رفتار شوهرم اینگونه با بی اعتمادی و ظلم همراه بود , رنجم می بردم ...
    روزها که تنها می شدم برای بچه ام می بافتم و می دوختم و هر کدوم رو با عشقی وصف ناشدنی اتو می زدم و کنار می گذاشتم ...
    انگار محبت اونم توی دل من انباشته می شد ...
    گاهی هم کتاب های درسی قدیم رو نگاه می کردم چون اجازه ی خوندن روزنامه و ورق زدن مجله رو هم نداشتم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۹:۰۸   ۱۳۹۶/۸/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت پانزدهم

    بخش سوم




    من تو ماه هشت بودم ... یک روز آنا و بابا اومدن در خونه ی ما و چون طبق معمول در قفل بود , از جلوی پنجره به من گفتن که شهاب داره با نامزدش از ایتالیا میاد که اینجا عروسی بگیرن ...
    گفتم : کی میان ؟ زمانش معلوم نیست ؟
    آنا گفت : تازه دیشب به ما خبر داده ... تو کی میای خونه ی ما ؟
    گفتم : یعقوب بیاد باهاش حرف می زنم و حتما میایم ...
    من شب یعقوب رو وادار کردم بریم به خونه ی آنا تا ببینم چه خبری دارهو یعقوب باز به طور عجیبی خوب و مهربون شده بود ...
    نمی دونم برای دیدن شهاب بود یا فکر کرده بود تو این زمان اینطوری بهتره ... هر چی من می گفتم قبول می کرد ...
    تا شبی که قرار بود همه با هم بریم فرودگاه برای استقبال از شهاب ...
    ساعت چهار بعد از ظهر قرار بود شهاب برسه تو فرودگاه تبریز و من منتظر بودم یعقوب بیاد دنبالم ...
    با عجله آماده می شدم ... داشتم فکر می کردم چطوری راضیش کنم که با چادر نرم که اون از راه رسید لباسشو در آورد و دراز کشید ...
    گفتم : مگه نمیای بریم فرودگاه ؟ ...
    پرسید : خبر نداری ؟ آنا بهت نگفته ؟

    پرسیدم : چی رو ؟
    گفت : پرواز عقب افتاده , صبح میاد ... ما هم زودتر می ریم ... می خوای شبی بریم خونه ی آنا تا صبح با آنا  بریم ؟
    گفتم : نه , تو می دونی چه ساعتی می رسه ؟ با کی حرف زدی ؟
     گفت : شش صبح ولی ما زودتر می ریم ... می خوای گلم بخریم ؟
    گفتم : باشه ...

    و قبول کردم و منتظر چهار صبح شدم ...
    برای دیدن شهاب , بی تاب بودم ...




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۹/۸/۱۳۹۶   ۱۹:۰۸
  • ۱۹:۱۱   ۱۳۹۶/۸/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت پانزدهم

    بخش چهارم




    حدود ساعت دوازده شب , بابا اومد در خونه ی ما و زنگ زد ...
    یعقوب جواب داد و من دویدم دم در ...

    گفتم : بابا بیاین تو ...

    پرسید تو خوبی ؟ حالت بد نشده ؟

    گفتم : نه , برای چی ؟
    پرسید : پس چرا نیومدی فرودگاه ؟ الان شهاب و نامزدش خونه ی ما هستن , من اومدم ببینم تو چی شدی که نیومدی ؟ ... من و آنا نگرانت شدیم ...
    گفتم : فکر کردم تاخیر داره ...
    گفت : نه , کی گفته بهت ؟ سر ساعت اومدن ... می خوای بیای الان با من بریم خونه ی ما ؟ شهاب خیلی دلش برای تو تنگ شده , همش سراغ تو رو می گیره ؟
    گفتم : نه بابا جون , صبح میام ... شما برو سلام برسون ...
    یعقوب پشت سرم ایستاده بود ... خودشم می دونست کاری کرده که من نتونم برم فرودگاه ...
    بهش نگاه کردم و گفتم : ببین همه ی اینا رو جمع می کنم و یک مرتبه رو سرت خراب می کنم ... فردا نگی کاری نکردم ... اینو بدون من بهت اجازه نمی دم تا ابد با من اینطوری رفتار کنی ...


    و شروع کردم با صدای بلند گریه کردن ...

    به شدت دلم برای شهاب تنگ شده بود ... دلم می خواست به عنوان خواهرش تو مراسم استقبال از اون و نامزدش باشم ...
    یعقوب اولش از خودش دفاع کرد , بعد متعرض من شد و می گفت روزگارشو سیاه کردم ... هر روز یکی می ره و یکی میاد و من باید برم فرودگاه ... آخه من چه وظیفه ای دارم احمق ؟ ...
    و بعدم شروع کرد به جد و آباد من فحش دادن ...
    ولی من یک روند و با صدای بلند گریه کردم ... تنها اسلحه ای که داشتم رو به عنوان اعتراض به کار بردم ...
    دلم می خواست صدای گریه ی منو همه بشنون و دلشون به حالم بسوزه ...
    فردا با چشمانی که از شدت گریه متورم بود , آماده شدم که برم پیش برادرم ...
    خیلی محکم گفتم : چند روز اونجا می مونم ... می خوام پیش شهاب باشم ...
    گفت : باشه , منم میام با هم می ریم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۹:۱۵   ۱۳۹۶/۸/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت پانزدهم

    بخش پنجم




    از دیدن شهاب و نامزدش , اونقدر به شعف اومده بودم که یکم حال و هوام عوض شد ...
    و وقتی شهاب پرسید : خوبی ؟ , چیزی بهش نگفتم چون دلم نمی خواست شهاب با یعقوب بدرفتاری کنه و اونم تلافیشو سر من در بیاره ...
    شهاب یک چمدون بزرگ برای من و بچه ام سوغاتی آورده بود و چند تیکه هم برای یعقوب گذاشته بود ...
    من خودم نگاهی به اونا کردم و گذاشتم کنار تا ببرم خونه و یعقوب اونا رو ندید ...
    سه روز اونجا موندم ... تو این مدت یعقوب هم مثل یک آدم نرمال با من رفتار نمی کرد ولی با شهاب و جاسم گرم گرفته بود و این تنها زمانی بود تو ازدواج ما که من احساس کردم مثل بقیه ی آدما زندگی می کنم ...
    وقتی برگشتیم خونه و یعقوب سوغاتی ها رو دید , قیام قیامت به پا کرد ...
    عصبانی بود و باز فحش هایی که تا اون زمان نشنیده بودم داد که چرا این لباس ها رو برای تو آورده ؟ چرا برای من کم آورده ؟ ... چرا عروسک آورده ؟ ...

    اون می گفت من از عروسک بدم میاد ... دلیلشو نمی دونستم , نمی خواستم هم بدونم ... من با اون شکم پُر , تنم می لرزید و گریه می کردم ولی یعقوب همچنان داد می زد ...
    با دیدن شهاب و نوع زندگی ای که می کرد و طرز رفتار یعقوب با من , باز این فکر تو سر من افتاد که این بار به طور قطعی از خونه اش برم و دائم به این فکر می کردم که کجا و چطوری ...
    من و یعقوب تا عروسی شهاب قهر بودیم و همین باعث شد اجازه بده منم مثل مادر و خواهر خودش با روسری برم به مجلس عروسی برادرم و لباسی رو که شهاب برام آورده بود رو بپوشم ...
    دو هفته بعد در حالی که هنوز با یعقوب قهر بودم , نیمه های شب درد زایمان به سراغم اومد و یعقوب رو صدا کردم ...
    با وحشت بیدار شد و پرسید : درد داری ؟
    گفتم : آره ...
    گفت : الان عزیزم ... نترس , من اینجام ، می دونم چیکار کنم .... پاشو حاضر شو ببرمت بیمارستان ...
    ولی اونقدر دستپاچه و بیقرار شده بود که دور خودش می چرخید ...
    سه ساعت بعد من یک دختر کوچولو و خیلی ظریف به دنیا آوردم ... مثل برگ گل لطیف و دوست داشتنی بود و در کمال تعجب می دیدم که یعقوب هم از دیدن اون به شوق اومده و احساس پدری خودشو به خوبی نشون می داد ...




    ناهید گلکار

  • ۱۹:۱۸   ۱۳۹۶/۸/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت پانزدهم

    بخش ششم




    ولی دوران آرامش من تا روزی بود که تو بیمارستان بودم ...
    اون اجازه نداد برم خونه ی آنا و به محض اینکه رسیدم خونه , باز همون کارای خودشو شروع کرد ...
    شهاب می خواست برگرده و آنا مجبور بود رباب خانم رو برای نگهداری من بفرسته ...

    این بار داد و بیداد راه انداخت که برای تو اهمیت قائل نشدن و تو رو تنها گذاشتن ...
    چند روز هم مادر یعقوب و خواهرش ازم مراقبت کردن و آنا هم مرتب بهم سر می زد ولی می گفت : نمی تونه کارای یعقوب رو تحمل کنه و اونجا بمونه ...
    تو دلم گفتم ای مادرِ من , تو تحمل یک روز رو نداری ... چطور از دختر هفده سالت می خوای یک عمر تحمل کنه ؟
    نمی دونم چرا ما آدما برای اینکه ضعف ها و ناتوانایی های خودمون رو مخفی کنیم , دست به آزار و اذیت کسی که نزدیک ماست و می دونیم صدمه ی زیادی از این بابت می خوره می زنیم ؟ در حالیکه نمی دونیم این صدمه رو در واقع به زندگی خودمون زدیم ...
    یعقوب منو آزار می داد و من روز به روز بیشتر ازش دور می شدم ...
    اسم دخترم رو آویسا گذاشتم ..و از گفتن کلمه ی دخترم چنان لذتی وجودم رو می گرفت که تمام غم های زندگی رو فراموش می کردم ...
    و از اینکه اون با دست های کوچولو و ظریفش دو طرف سینه ی من می گرفت و با ولع شیر می خورد , تو آسمون ها سیر می کردم ...
    آویسا یک ماهه بود ...
    هنوز نتوسته بودم یعقوب رو راضی کنم برای خونه تلفن بگیره ...
    یک روز اون به گریه افتاد و هر کاری می کردم آروم نمی شد ...
    مادر یعقوب چند روزی پیشم بود ... دیده بودم که چه کارایی می کنه تا بچه ساکت بشه ولی اصلا فایده نداشت ...
    دیگه داشتم می ترسیدم ... از اون پایین فریاد زدم : بهجت خانم ... صدامو می شنوی ؟ بهجت خانم تو رو خدا اگر می شنوی جواب بده ...
    بهجت اومد پشت در و گفت : چی شده انجیلا ؟ من صداتو می شنوم ...
    گفتم : آویسا گریه می کنه , چیکارش کنم ؟
    گفت : شاید دلش درد می کنه , بندازش رو شونه هات بزن پشتش ...
    یک مرتبه گوش دادم دیدم ساکت شده ...
    گفتم : وای خاک بر سرم , بچه ام ...

    بدو رفتم سراغش ... دیدم در حالی که عرق روی پیشونیش نشسته بود , خوابش برده ...
    روشو انداختم و برگشتم ...
    بهجت نگران شده بود و مرتب از پشت در می پرسید : چیزی شده ؟ می خوای به یعقوب زنگ بزنم ؟




    ناهید گلکار

  • ۰۰:۵۹   ۱۳۹۶/۹/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🦋💘   انجیلا   💘🦋

    قسمت شانزدهم

  • ۰۱:۰۴   ۱۳۹۶/۹/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت شانزدهم

    بخش اول



    گفتم : نه , خوابه ... ببخشید مزاحم شما شدم ...
    گفت : نه , اصلا ... من همش حواسم بهت هست , اگر کاری داشتی صدام بزن ... من می شنوم و میام ...
    تو الان بچه ی کوچیک داری , هر آن ممکنه یک اتفاقی برات بیفته خدای نکرده ...
    دلت گرم باشه من اینجام ... خدا ازشون بگذره که می بینن یعقوب داره چی به روز تو میاره و ساکت موندن ....
    من فردا بعد از اینکه آویسا رو شیر دادم و خوابوندم , رفتم پشت در و صدا زدم : بهجت خانم ؟؟؟ ...


    می خواستم ببینم اون واقعا صدای منو می شنوه که اگر یک اتفاقی برام افتاد به دادم برسه یا نه ...
    فورا اومد و پشت در و پرسید : خوبی انجیلا ؟ من اینجام ...
    گفتم : آره , خوبم ... خیلی روزا حوصله ام سر می ره , میشه با هم حرف بزنیم ؟ آخه تمام نوارهای موسیقی منو یعقوب با خودش برده , هیچی ندارم گوش کنم ... تو یک نوار داری به من بدی ؟
    گفت : دارم , چطوری بهت بدم ؟ نمی شه که ... بعدم یعقوب بفهمه قیامت به پا می کنه , نمی تونم این کارو بکنم ...
    اون روز کلی با هم حرف زدیم و کم کم یک دوستی مخفیانه با هم پیدا کردیم ... با اینکه اون ده سالی از من بزرگتر بود , چون دردهای مشترکی داشتیم با هم جور شدیم و دور از چشم بقیه هر روز با هم حرف می زدیم ...
    دعواهای شبونه ی من و یعقوب و ایرادهای اون باعث شده بود که حسابی رومون به هم باز بشه و تازگی ها دستشو روی من هم دراز می کرد و چند بار شد که به شدت منو زد ... البته منم جواب می دادم و سعی می کردم اونقدرها که قبلا مظلوم بودم , دیگه نباشم ...
    آویسا تنها دلخوشی من تو زندگی و تمام عشق و امیدم شده بود و حالا سه ماهه بود ...
    یعقوب اومد خونه و من میز رو چیدم و شام رو که آماده بود کشیدم ...
    در همین موقع آویسا گریه کرد ...
    گفتم : تو شروع کن , من میام ...

    و رفتم سراغ بچه ... برش داشتم و دیدم داره دستشو می خوره ... فکر کردم یکم شیرش بدم آروم بشه ... همون جا نشستم تو اتاق خواب و مشغول شیر دادن اون شدم که یعقوب با عصبانیت اومد و فریاد زد : بی فکر , بی عقل می مردی زودتر شیرش می دادی ؟ غذا رو کشیدی خودت رفتی ...
    گفتم : تو شروع کن , من میام ... بی عقل هم خودتی ...
    گفت : زر زیادی نزن که دهنت رو خُرد می کنم ...



    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان