خانه
166K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۱۵:۲۱   ۱۳۹۶/۸/۱۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " اِنجیلا "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀

  • leftPublish
  • ۲۳:۵۷   ۱۳۹۶/۹/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت سی و ششم

    بخش چهارم




    گفتم : بچه ها ؟

    گفت : من دو تا بچه دارم ولی راستش فکر می کنم دومی مال من نیست ...
    گفتم : نگو ... تو رو خدا دیگه دروغ نگو ... یک زن مومن داشتی ... به خدا گناه می کنی ... تو به من راست بگو , من برای هر حقیقتی آماده ام ولی اگر دروغ بگی دیگه نمی بخشمت ...
    گفت : نمی دونم , به خدا شک کرده بودم ... تو راست میگی ... خیلی خوب دو تا پسر دارم ... امیرحسین کلاس چهارمه و امیرمحمد پنج سالشه ...
    گفتم : حالا منو می بری تا پدر و مادرت رو ببینم ؟
    گفت : چشم , اونا هم خیلی دلشون می خواد تو رو ببینن ...
    گفتم : من دو تا سوال دارم , می تونم ازت بپرسم ؟
    گفت : آره عزیزم ... امروز آزادی , منم رو دنده ی راست افتادم ...
    پرسیدم : قاسم کیه ؟
    گفت : اسم شناسنامه ی منه .. مادرم همونو صدا می کنه , حریفشم نمی شم ...

    گفتم : ولی من شناسنامه ات رو دیدم , مهبد بود ...
    گفت : عوض کردم دیگه ... خوب دیگه چی ؟

    پرسیدم : دقیقا کارت چیه ؟
    گفت : من با یک نفر شریک شدم و تلویزیون وارد کردیم , کارمون گرفت ... حالا با کمک چند تا از سرشناس های مملکت داریم همین کار رو می کنیم ... می خریم , می فروشیم , وارد می کنیم ...
    سودهاشم خیلی خوبه و خدا رو شکر رو روال خوبی هستیم ... ولی باید آسته برم آسته بیام ... می دونی ؛ که گربه شاخم نزنه ...
    لطفا به دوست و آشناهای من , تو هم باید همینو بگی که من میگم ... باید زندگی با من رو یاد بگیری ... یک چیزایی رو نباید بگیم ... کسی پدر و مادرم رو نشناسه ... متوجه که هستی چی میگم ؟ ...
    گفتم : راستش نه , من نمی فهمم این کارا برای چیه ؟ تا حالا تو این طور زندگی ها نبودم ... میشه بیشتر توضیح بدی برای چی باید به مردم دروغ بگیم ؟
    گفت : همین رو بدون , چیز مهمی نیست ... گفتم که مردم چشم دیدن آدم های پولدار رو ندارن ...
    گفتم : مهبد شاید من نخوام که اینطوری زندگی کنم ... منو ببخش , نمی تونم پا به پای تو دروغ بگم ...



    ناهید گلکار

  • ۰۰:۰۲   ۱۳۹۶/۹/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت سی و ششم

    بخش پنجم




    گفت : حالا یک سوال من از تو دارم ... هیچ با خودت فکر کردی من چرا از تو در مورد گذشته ات نمی پرسم ؟ گفتی شوهر اولت , چی بود ؟ ... یادم رفت ... یعقوب ؟ آره , اون ... هنوز تو رو دوست داره یا نه ؟ یا این یکی احمد ... تو فکر نمی کنی می فهمم که هنوز به تو امیدواره و برای همین مونس رو ممنوع الخروج کرد ؟
     می دونم ... ولی زندگی گذشته ی تو مربوط به خودت میشه , من آینده مو با تو جلوی چشمم می بینم و همین برام مهمه ...
    نمیشه تو هم همین طور فکر کنی ؟ ... هر دو گذشته ای داشتیم و هیچ کدومش هم خوب نبوده ...

    تو دو تا بچه داری , منم دو تا ... تو دوباره جدا شدی و منم جدا شدم ... پس کنجکاوی تو برای چیه ؟ اگر هر روز بخوای تو گذشته جستجو کنیم , اصلا روی آرامش رو نمی بینیم ...
    حق با من نیست ؟ ...
    گفتم : پس منظورت اینه که چون دوب ار طلاق گرفتم باید چشم بسته دوباره ازدواج کنم ؟ حق اظهار نظر ندارم ؟ این منطقی نیست چون من از دوباره به هم خوردن زندگیم می ترسم ...
    با اینکه می دونم تو چی میگی و بهت حق می دم ولی ریسک این کارو نمی کنم ... تو به من راستشو از اول نگفتی ...
    گفت : ولی حالا که گفتم , همه چیز رو تو می دونی ... باور کن چیز دیگه ای نیست , همین بود ...
    الان من و تو در شرایط مساوی هستیم و باید فقط به دلمون رجوع کنیم ... من دوستت دارم و می خوام تو همسرم بشی , تو چی ؟ منو دوست داری یا نه ؟
    گفتم : منم بهت علاقمند شدم ولی ...
    گفت : ولی و اما نداره ... اینو بگو که تو جشن عروسی می خوای یا یک ازدواج ساده ؟ ...

    گفتم : وای نه ... اگر به اونجا برسه , جشن می خوام چیکار ... دیگه از ما گذشته ... به اون چیزا فکرم نمی کنم , من بر عکس تو از تجملات زیاد خوشم نمیاد ...
    گفت : برای اینکه خانمی ...


    تو راه برگشت به خونه داشتم حرفایی که مهبد به من زده بود رو تجزیه و تحلیل می کردم ...
    حالا می تونستم معماهایی که تو ذهنم بود رو با این دونسته ها حل کنم و یکی از اونا تحصیلات مهبد بود که می گفت تو آمریکا انجامش دادم ...
    دیگه برام قابل حدس بود که این حرف هم دروغه ... شاید اصلا دکتر اقتصاد هم نباشه ... و خیلی چیزای دیگه گفته بود که من متوجه درستی و نادرستی اونا شده بودم ...




    ناهید گلکار

  • ۰۰:۰۵   ۱۳۹۶/۹/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت سی و ششم

    بخش ششم




    حالا باید مدتی فکر می کردم تا ببینم با همچین مردی می تونم زندگی کنم یا نه ...

    در حالی که مهبد این فرصت رو به من نداد ...
    منو که رسوند در خونه بالا نیومد و با ماشین رفت ... منم رفتم تو اتاقم و تا کمی تنهایی فکر کنم ...
    مهبد راست می گفت ... من دوستش داشتم و می دونستم آدمی نیستم که به این زودی ها دل به کسی ببندم و مهبد تقریبا بعد از اون عشق زمان بچگی , تنها کسی بود که قلبم براش می تپید ...
    نزدیک غروب , آنا صدام کرد و گفت : حاضر شو مهبد داره میاد دنبالمون ...
    پرسیدم : دنبالمون ؟

    گفت : آره , همه رو بیرون دعوت کرده می خواد ببره جایی ...
    گفتم : چرا به من زنگ نزد ؟
    گفت : من گفتم تو خوابی , مزاحمت نشد ...
    از مهبد بعید نبود ... تو اینجور کارا خیلی استاد بود ...
    وقتی اون رسید و ما رفتیم پایین , دیدم جاسم و فریبا هم اومدن و دم در با مهبد حرف می زدن ...
    مهبد ما رو غافلگیر کرد و یکراست برد به یک محضر ...
    اون با آنا که می دونست صد در صد باهاش موافقه , همه چیز رو هماهنگ کرده بود ...

    جلوی در ایستادم ... مردد بودم ...
    نگاهی با نگرانی به مهبد انداختم و خواستم اعتراض کنم ولی اون دستمو گرفت و گفت : اگر تو نخوای عقد ما هم درست نیست ... اول همینجا رضایت بده تا بریم تو وگرنه برگردیم ...
    ولی اینو بدون خواسته تو از الان تا ابد تنها چیزی هست که من بهش فکر می کنم ...
    یک نفس عمیق کشیدم ... یکم سکوت کردم ... به بابا نگاه کردم ... مثل اینکه می دونست چقدر مرددم ... با سر تایید کرد ...
    به جاسم نگاه کردم ... و به مهبد ...

    به چیزایی که بی ریا به نامم کرده بود ,فکر کردم ... به ارزشی که به من می داد و مثل یک ملکه با من رفتار می کرد ... و از همه مهم تر به عشقی که به هم داشتیم فکر کردم ...
    بعد بی اراده دستم رو چند بار کشیدم به صورتم ...
    و گفتم : باشه , قبول ... بریم به امید خدا ...
    مهبد خودش هزار تا سکه مهر من کرد و ظرف نیم ساعت من زن رسمی اون شدم ...
    و بدون معطلی به من گفت : خیلی کار دارم , باید برگردم تهران ...
    شام همه با هم بیرون خوردیم و زود برگشتیم خونه و من تا نزدیک صبح در حالی که اونم پا به پای من کار می کرد , چمدون می بستیم ...
    مقداری تو ماشین جا شد که با خودمون بردیم و بقیه رو قرار شد جاسم برامون بفرسته ...

    و این طوری من زندگی جدیدم رو شروع کردم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۱۶   ۱۳۹۶/۹/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🦋💘   انجیلا   💘🦋

    قسمت سی و هفتم

  • ۱۱:۱۹   ۱۳۹۶/۹/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت سی و هفتم

    بخش اول



    و باز من بدون اینکه بتونم آویسا رو ببینم , از اون شهر رفتم ...

    و این بغضی به گلوم داده بود که نمی تونستم نفس بکشم ...
    اما در حالی که هر بار به مهبد که در حال رانندگی بود نگاه می کردم , احساس خوبی پیدا می کردم ...
    ولی این زندگی هرگز به ما اجازه نمی ده از لحظات خوشمون , هر چند کوتاه  لذت لازم رو ببریم و همیشه یک غم پنهان گوشه ی دلمون می ذاره و ما رو تو بهترین شرایط متوجه اون می کنه ...
    شایدم این خودش یکی از رازهای آفرینش انسان باشه ... گذاشتن غم در کنار شادی ها و امید به آینده ی بهتر در کنار غم ها ...
    آنا و بابا و مونس عقب و من جلو نشستیم ...
    مهبد اونقدر به پدر و مادرم احترام می ذاشت و با من و مونس با مهربونی رفتار می کرد که اون راه طولانی به نظرمون چند ساعت بیشتر طول نکشید و با هزاران امید و آرزو نزدیک ساعت یازده شب رسیدیم تهران ...
    از مهبد پرسیدم : بریم هتل ؟
    گفت : خونه داریم عزیزم , چرا بریم هتل ؟ می ریم خونه ی خودمون ... یعنی در واقع خونه ی تو ...
    گفتم : مهبد اونجا که آماده نیست ...
    گفت : شما تا صبح کار می کنی , مثل یک زن خوب خونه رو برای ما حاضر می کنی ...

    گوشی رو برداشت و زنگ زد و گفت : آقا ماشالله ما داریم می رسیم ... تا بیست دقیقه ی دیگه اونجایم  ...
    پرسیدم : کسی منتظرمونه ؟ ...
    گفت : نه فدات بشم , کی این موقع شب می خواد منتظرمون باشه ؟ به سرایدار خبر دادم ... آقا ماشالله ...
    گفتم : آهان , اون روز دیدمش ...

    آنا و بابا و مونس عقب ماشین خواب بودن ... اون ریموت رو زد و وارد پارگینگ شد ...
    گفت : نگاه کن کجا می ایستم , تو هم باید بیای همین جا کنار ماشین من نگه داری ...


    آقا ماشالله و خانمش اونجا منتظر بودن ...
    فورا اومدن جلو و اثاث رو بردن تو آسانسور و مهبد مونس رو بغل کرد و رفتیم سوار آسانسور شدیم ...
    تا در باز شد , دیدم یک خانم و آقای مسن و دو تا خانم جوون جلوی در اسپند به دست ایستادن و از ما استقبال کردن ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۱:۲۳   ۱۳۹۶/۹/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت سی و هفتم

    بخش دوم



    مادر مهبد زنی مهربون و خوش صورت بود ... کمی چاق و بلند قد ... روسری بزرگی سرش کرده بود که نشون می داد با وجود اینکه به شدت اونو محکم زیر چونه اش بسته بود , بازم معذبه ...

    و فکر می کنم دلش چادرشو می خواست ... من اینو احساس کردم و بعدها فهمیدم که مهبد ازش خواسته بود اون شب چادرشو از سرش برداره ... و همین طور خواهراش ... و پدرش که مثل بابای من کم حرف و آروم بود ... قدی متوسط داشت با ریش بلند و صورتی نورانی و نگاهی که بیشتر رو به زمین بود ...
    نشون می داد اونا خانواده ای به شدت مذهبی هستن ...
    همه با هم روبوسی کردیم ... انگار از قبل همدیگر رو می شناختیم ...
    دو تا خواهراش که هر دو ازدواج کرده بودن ولی تنها اومده بودن , هر دو شکل مهبد بودن ولی با لباس های خیلی معمولی و ساده مانتو و روسری ...
    انگار خدا دنیا رو به من داده بود ... اونا چقدر آدم های خوبی بودن و چقدر بهتر شده بود که اهل دبی نبودن ...
    من از اونا خیلی خوشم اومده بود و متقابلا اونا هم از من ...

    از این که اونا انسان های خوبی بودن , احساس امنیت کردم .. نمی دونم چرا این احساس رو قبلا نداشتم و با دیدن اونا به من دست داد ...
    اثاث خونه رو تا اونجایی که به ذهنشون می رسید , چیده بودن و شام مفصلی تدارک دیده بودن ... شیرینی ، میوه و انواع خوراکی ها رو روی میز گذاشته بودن و خونه پر از گل بود ...
    اینو می دونستم که این کار مهبد باید باشه ... اون تو این طور برنامه ریزی ها , استاد بی همتایی بود ...
    بعد از شام , آذر و اکرم خواهرای مهبد ؛ تمام ظرف ها رو جمع کردن و هر چی من اصرار کردم که بمونن , گفتن نمی شه ...

    و مهبد براشون تاکسی گرفت و رفتن ...
    اما چیزی که توجه منو به خودش جلب کرده بود , رفتار سرد و بی ادبانه ی مهبد بود با خانواده اش ... نمی تونستم باور کنم کسی که اینقدر به من و پدر و مادرم احترام می ذاره , با پدر و مادر خودش رفتار تحقیرآمیزی داشته باشه ...

    و باز افتادم تو یک معمای دیگه ....



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۲۶   ۱۳۹۶/۹/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت سی و هفتم

    بخش سوم




    فردا خودم میز صبحانه رو چیدم ...
    آنا و بابا نشستن و خوردن ... منم به مونس دادم و منتظر مهبد شدم که هنوز خواب بود ...

    نمی دونستم عادتش چیه , ولی اینو می دونستم که دو روز قبل خیلی خسته شده بود و تلاش زیادی کرده بود که همه چیز مطابق میل من انجام بشه ...
    برای همین بیدارش نکردم و مشغول درست کردن ناهار شدم ...
    آنا گفت : کاش مامانش اینا هم امروز میومدن و بیشتر با هم آشنا می شدیم , من که خیلی از اونا خوشم اومد ...
    گفتم : منم همین طور ... مهبد بیدار بشه شماره شون رومی گیرم و بهشون زنگ می زنم ...

    ساعت یازده بود که بیدار شد و اومد و منو بوسید و گفت : خیلی خسته بودم ... تو خوبی ؟
    گفتم : خوبم , بشین من برات چایی بریزم ...
    گفت : وای چه لذت بخش , ملکه ی من می خواد برام چایی بریزه ... من چطوری اونو بخورم ؟ ...
    گفتم : مهبد جان زنگ بزنم مامان اینا بیان اینجا بیشتر اونا رو ببینیم ؟ ...
    یک مرتبه برآشفته شد و گفت : نه ... کی گفته ؟ بیخودی پای اونا رو اینجا باز نکن , اونا به ما نمی خورن ...
    با تعجب پرسیدم : اون وقت چیشون به ما نمی خوره ؟ ما مگه کی هستیم ؟ تو مگه بچه ی اونا نیستی ؟
    گفت : انجیلا قرارمون چی بود ؟ یادت نیست بهت چی گفتم ؟ عزیز دلم یک کلام , بعدا می برمت اونا رو ببینی ...
    بعد دید که صورت من رفته تو هم , گفت : خوب باشه , گاهی ... ببین گفتم گاهی , وقتی که من صلاح می دونم می تونن بیا اینجا ... خودم وقتشو بهت میگم عزیز دلم , باشه ؟ ...


    نمی خواستم روز اول با اون بحث کنم ولی خیلی ناراحت شدم ... دلم گرفت ...
    سکوت کردم ... با خودم فکر می کردم ریشه ی این کارو در میارم ببینم موضوع چیه و بعد درستش می کنم ...
    خوب طبیعی بود از روز بعد شروع کردم به به هم ریختن خونه تا مطابق میل خودم بچینم ...

    همه جا ریخت و پاش شده بود ... مهبد آماده شد برای رفتن و از من پرسید : من کاری می تونم برات انجام بدم ؟
    گفتم : نه , خودم باید درست کنم ...
    گفت : یک لیست از کم و کسری ها بنویس با هم می ریم می خریم ... یکی رو می فرستم امروز بهت کمک کنه ...
    اون که رفت بابا مونس رو برداشت و رفت تو ایوون ... آفتاب خوبی بود و مونس به اون احتیاج داشت ...

    و من و آنا شروع کردیم به جمع و جور کردن ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۳۰   ۱۳۹۶/۹/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت سی و هفتم

    بخش چهارم




    حدود نیم ساعت بعد صدای زنگ اومد ... آیفون رو برداشتم ... یک خانم چادری بود ...

    گفت : منزل آقای قیاسی ؟
    گفتم : بفرمایید ؟

    گفت : من مهین خانم هستم , برای مادر آقا قاسم کار می کنم ... اومدم کمک شما ...
    درو زدم و اون اومد بالا ... زن میونسال لاغر اندامی بود ... پوست سیاهی داشت و یک دماغ بزرگ که تو نظر اول توجه آدم رو جلب می کرد ... پشت سرشم زن آقا ماشالله ایستاده بود ...
    گفت : خانم بلد نبود بیاد بالا , من آوردمش ... در ضمن آقا گفتن به شما کمک کنم ...

    خوش آمدی گفتم و پرسیدم : شما رو هم مهبد فرستاده ؟

    گفت : خانم , من مهبد نمی شناسم ... حاج خانم قیاسی به من گفت بیام , شاید به کمکم احتیاج داشته باشین ...
    با فکر اینکه مهبد از مادرش خواسته , خوشحال شدم و سه تایی مشغول کار شدیم ...


    نزدیک ظهر بود ... دوباره زنگ پایین رو زدن ... باز یک خانم دیگه بود ...

    گفت : انجیلا خانم شمایید ؟

    گفتم : بله ... بفرمایید ؟ ...
    گفت : سلام عرض کردم ... دکتر ازم خواسته بیام کمک شما ...

    درو باز کردم ... ولی از همون جا پشت آیفون دیدم که اون خانم موهای قرمزی داره و آرایش غلیظی کرده و بهش نمی خورد که کارگر باشه ...
    جلوی در منتظرش شدم ... در آسانسور که باز شد , یک خانم حدود پنجاه ساله اومد بیرون و دهنشو تا اونجا که می تونست باز کرد و گفت : وااای ... چه زنی گرفته مهبد ...
    سلام , من دخُی هستم ... همسر دوست مهبد ...
    صبح ازم خواست برای هم فکری بیام و بهتون کمک کنم , در ضمن با هم آشنا بشیم ... از این به بعد ما باید خیلی همدیگر رو ببینیم ...


    در حالی که گیج شده بودم , باهاش دست دادم و تعارف کردم و بردمش تو ...
    اون زنِ کوتاه قدی بود و کمی چاق , با موهای قرمز و آرایشی بسیار زننده ... دستش  می لرزید ... در حالی که ناخن های بیش از اندازه بلندی داشت که لاک قرمز تندی به اونا زده بود ...

    وقتی داشت وارد می شد گفت : ای خدا , ببین این مهبد ما چه سلیقه ای داره ... بابا ای وَل , خوب تیکه ای هستی ...
    ولی خداییش تو هم تورتو خوب جایی پهن کردی و مهبد رو به دام انداختی ...

    و قاه قاه خندید ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۵۲   ۱۳۹۶/۹/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت سی و هفتم

    بخش پنجم




    البته که تو ذوقم خورده بود ... تا حالا با همچین آدمی روبرو نشده بودم ...
    خیلی غیرعادی به نظرم رسید ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم : بفرمایید , خوش اومدین ... بفرمایید  بشینین ...

    همینطور که دستش می لرزید ، به آنا که متعجب به اون نگاه می کرد , گفت : شما باید اون آنای محبوب افسانه ای پسر ما باشین ... خیلی ازتون تعریف کرده , میگه ترک بانمکی هستین ...
    آنا گفت : خوش اومدین ... ترک ها همه بانمک هستن , مخصوص من نیست ... نمک تو خون ماست ...
    خنده ی دندون نمایی کرد و مانتوشو در آورد ... یک بلوز بدون آستین و یقه ی خیلی باز پوشیده بود و با وجود گوشت اضافه ای که داشت , یک شلوار خیلی تنگ به پاش بود ...
    و گفت : معلوم میشه راستی راستی بانمکین ...

    و نشست رو مبل ...
    گفتم : چای میل دارین یا نسکافه ؟
    گفت : می دونم این وقت روز چایی حاضر نیست , همون نسکافه لطفا ...
    خودم براش نسکافه آوردم ... داشتم فکر می کردم مهبد چرا اینو فرستاده اینجا ؟ با دستی که می لرزه چه کاری از دستش برمیاد برای من انجام بده ؟ ...
    تازه من به زن دوست اون که تازه آشنا شدم که نمی تونستم کاری بدم , فقط جلوی دست و پای منو می گیره ... اصلا چرا به من چیزی نگفته بود ؟ ...
    نسکافه رو که آوردم داشت آنا رو چاخان می کرد ... باز بیخودی دهنشو باز کرد و قاه قاه خندید و گفت : بگو چطوری مهبد رو تور کردی ؟ ... از این شوهرا پیدا نمی شه , من می دونم که اون چقدر دست و دلبازه ... ناقلا راست بگو برای همین زنش نشدی ؟ ...
    و باز از خنده ریسه رفت ...

    و گفت : نه بابا , به دل نگیر ... شوخی کردم ...

    آنا که از اون حاضر جواب تر بود , با تندی گفت : نه دخُی خانم , این حرف رو به شوخی هم نزنین ... من نمی دونم فرهنگ شما چی بوده ولی ما عادت نداریم دنبال مرد بیفتیم , اونا دنبال ما میفتن ... انجیلا کسی رو تور نمی کنه , بلکه تورش می کنن ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۵۶   ۱۳۹۶/۹/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت سی و هفتم

    بخش ششم




    دخی خانم با دست لرزون و اون ناخن های بلندش , دسته ی فنجون رو گرفت و گفت : راست می گین , من شوخی کردم ...
    آنا گفت : در ضمن ما وقتی وارد یک جا می شیم , اول با طرف آشنا می شیم بعد سر شوخی رو باز می کنیم ...
    دخی به روی خودش نیاورد که آنا چی گفته ... یک قورت خورد و فنجونو گذاشت روی زمین و کیفشو برداشت و سیگار و فندکش رو در آورد و گفت : آنا شما سیگار می کشین ؟
    آنا گفت : نه , تو خونه ی ما کسی سیگار نمی کشه ... ما این چیزا رو بد می دونیم , نیست که ترک بانمکیم ...
    من فهمیدم آنا از اون زن خوشش نیومده و الان که یک جر و بحثی پیش بیاد ... مجبور شدم خودم سر حرف رو باز کنم و پرسیدم : ببخشید شما خانم کدوم دوستِ حاج آقا هستین ؟
    یک پُک محکم و قوی زد به سیگارش و با یک ژست خاص فوت کرد تو هوا و گفت : شما نمی شناسی ...
    ولی من از جیک و پیک مهبد خبر دارم ... به من گفته چقدر شما رو دوست داره و زن مورد علاقه اش رو پیدا کرده ...
    من براش فال گرفته بودم و اینا رو بهش گفته بودم ...
    ببین انجیلا , تو توی فال اون افتاده بودی ... ازش بپرس , جون من بپرس ... برات نگفته دخی فالمو گرفت ؟
    گفتم : نه عزیزم , اگرم گفته  باشه من توجه نکردم ... آره , شایدم گفته باشه ...

    همین طور که پشت سر هم پُک می زد به سیگارش و فوت می کرد , یک نگاهی به دور و بر انداخت و گفت : می خوای فال تو رو هم بگیرم ؟ ... ببینم به اسم تو کرده اینجا رو ؟
    پرسیدم : کجا رو ؟
    گفت : این خونه رو دیگه ... از اون بعید نیست ...
    یکم مِن مِن کردم و گفتم : والله درست نمی دونم , برام زیاد مهم نیست ... حالا چه فرقی می کنه ؟ ...
    گفت : عجب آدم ساده ای هستی ... چرا فرق نمی کنه ؟ ... اگر نکرده , وادارش کن بکنه ... هر چند ... ولش کن ...
    خوب من فال قهوه بلدم , اگر بخواهی برات می گیرم ...
    رو کرد به آنا و گفت : آنا شما می خوای ؟ ...
    آنا گفت : فال منو که دیگه خدا گرفته ... زیادم اعتقاد ندارم ...
    دخی یک سیگار دیگه روشن کرد و گفت : با این دامادی که شما دارین , به فال هم احتیاج پیدا می کنین ...
    باشه و ببین می فرستی دنبالم , اون وقت برات ناز می کنم ها ... انجیلا من می تونم در مورد جابجایی اثاث نظر بدم ؟ ...
    گفتم : نه ممنون , خودم می کنم ... مادر شوهرم , مهین خانم رو فرستاده ... دیگه دست تنها نیستم ...
    گفت : چی شنیدم ؟ تو مادرشوهرتو دیدی ؟



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۱:۵۶   ۱۳۹۶/۹/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🦋💘   انجیلا   💘🦋

    قسمت سی و هشتم

  • ۱۲:۰۲   ۱۳۹۶/۹/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت سی و هشتم

    بخش اول




    گفتم : آره , مگه چیه ؟
    دست لرزونشو کرد لای موهاش و آب دهنوش قورت داد و گفت : هیچی ... ولی اونا که دبی هستن و مهبد میگه تا حالا ایران نیومدن , پس تو چطوری دیدیشون ؟


    یک مرتبه یادم افتاد که بند رو آب دادم ...

    بابا در همین موقع به دادم رسید و اومد تو و تا چشمش افتاد به دخی , بدون اینکه سلام و احوالپرسی کنه برگشت تو ایوون ولی مونس دوید تو بغل من و سلام کرد ...
    بابا کلا از وقتی پا به سن گذاشته بود , حوصله ی کسی رو نداشت ...

    گفتم : براتون میوه پوست بکنم ؟ ...
    بعد برای اینکه حرف و عوض کرده باشم , گفتم : نگفتین خانم کدوم دوست مهبد هستین ؟ لطفا اسمشون رو بگین شاید من بشناسم ...
    گفت : چه دختر نازی ... اسمت چیه ؟
    گفتم : مونس ...
    گفت : وای چقدرم خوشگله ... چرا به مامانش نرفته ؟ زبونم که نداره ...

    مونس از اینکه می گفتن شکل من نیست ناراحت می شد و عکس العمل نشون می داد ...

    فورا با اخم گفت : من شکل مامانم هستم ...
    دخی از جاش بلند شد و گفت : آره هستی , من شوخی کردم ... خوب عزیزم من بعدا میام و مفصل با هم حرف می زنیم , حالا به کارت برس ... این آقا که رفت پدرت بود ؟
    گفتم : بله , ببخشید نخواستن مزاحم شما بشن ...


    همون موقع تلفن من زنگ خورد ...

    گفتم : عذر می خوام ...

    و جواب دادم ...

    مهبد با خوشحالی پرسید : خوبی عشقم ؟ خسته نباشی ... کارتو کردی ؟ یک کاری کردم که باورت نمی شه ... حدس بزن ...
    گفتم : دستت درد نکنه , زحمت کشیدی ... چی هست ؟
    گفت : تو حدس بزن دیگه ...
    گفتم : مهبد جان مهمون دارم , حالا میای و می بینیم ... کارت تموم شده ؟

    با تعجب گفت : کیه ؟ مامانم ؟
    گفتم : نه خانم دوستت ؛ دخی خانم ... ایشون رو بیخودی تو زحمت انداختی ... چرا گفتی بیان کمک من ؟ کار خوبی نکردی ... چرا به ایشون زحمت دادی ؟ ...
    گفت : اون ؟ دخی اونجاست ؟ ... چیزه ... بده گوشی رو بهش ...

    صدای مهبد رو نمی شنیدم و نمی دونستم چی میگه ... اما دخی خودشو نباخت و گفت : نه بابا چه زحمتی ... کاری نداشتن , منم دیگه داشتم رفع زحمت می کردم ... وا ؟ چرا اینطوری می کنی ؟

    و گوشی رو بدون خداحافظی قطع کرد و با دستپاچگی در حالی که لرزش دستش بیشتر شده بود , رفت ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۰۴   ۱۳۹۶/۹/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت سی و هشتم

    بخش دوم




    درو که بستم , آنا عصبانی بود و از من پرسید : به نظرت مشکوک نبود ؟ من باید از مهبد بپرسم این چه دوستانیه داری ؟ بیخود فرستادی برای دختر من ... ای بابا این کی بود دیگه ؟
    تو می خواهی با این جور آدما رفت و آمد کنی ؟ ...

    با اینکه خودم خیلی آشفته و پریشون شده بودم و احساس می کردم اصلا اومدن این دخی خانم به خونه ی ما عادی نیست و باید یک کاسه ای زیر نیم کاسه باشه ؛ به خصوص اینکه مهبد هم از اومدن اون به شدت ناراحت شده بود و دیگه به من زنگ نزد , مجبور بودم آنا رو آروم کنم گفتم : آنا جون اولا هیچ وقت از ظاهر کسی در موردش قضاوت نکن ...

    دوما اونجایی که باید حرف بزنی و مشکوک بشی , اصلا خودت رو می زنی به ندونستن ... حالا که باید ساکت باشین می خواین حرف بزنین ... نمی دونم شما چطور فکر می کنین ولی معلوم بود این خانم از پیش خودش اومده بود و مهبد ازش نخواسته بود ...
    شما کاری نداشته باش , من خودم ازش می پرسم ... لطفا حرفی نزنین ... قبول ؟
    من خودم هر چی فهمیدم به شما هم میگم ...
    گفت : تو فهمیدی اومده بود اینجا چیکار ؟ این طور که پیدا بود مهبد هم از اومدنش خبر نداشت ، خوششم نیومد بود ... ولی این زنه می دونست تو احتیاج به کمک داری ...

    نمی فهمم جریان چیه ...
    من فورا یکم آرایش کردم تا اگر چیزی تو صورتم باشه پشت اون پنهونش کنم ...
    حدس می زدم مهبد خیلی زود برسه خونه ...

    مهین خانم و زن آقا ماشالله اونجا بودن و اصلا درست نبود هیچ کدوم متوجه بشن که همین روز دوم حرفی بین ما شده ...
    (مهبد می گفت زن آقا ماشالله و ما هم همینطور صداش می کردیم )
    اما یک ساعتی طول کشید تا مهبد دوباره زنگ زد و گفت : عزیز دلم زن آقا ماشالله رو بگو بیاد پایین کمک کنه ...




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۰۹   ۱۳۹۶/۹/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت سی و هشتم

    بخش سوم




    مهبد اونقدر خرید کرده بود که آدم فکر می کرد همین امشب خونه ی ما یک عروسی مفصله ...
    میوه و آجیل ... انواع سوهان و باقلوا ... شیرینی ... هفت جور پنیر کره های مختلف ... عسل و گردو ... یعنی چیزی نبود که بین اونا به مقدار زیاد نباشه ...
    از راه که رسید مونس رو بغل کرد و گفت : فدات بشم بابا ... خوبی دختر خوشگلم که اینقدر تو رو دوست دارم ؟ ...
    من متعجب نگاهش می کردم پرسیدم : چرا این همه ؟
    نگاهی به مهین خانم که داشت خریدها رو می برد تو آشپزخونه انداخت و گفت : سلام مهین خانم ... این طرفا ؟ از کجا اینجا رو پیدا کردی ؟
    مهین خانم خونسرد گفت : خانم دلشون شور می زد انجیلا خانم دست تنها نباشه , تلفن کرد آدرس داد ... منم اومدم ...
    پرسید : حالت خوبه ؟ بچه هات همه رو به راهن ؟ ...
    گفت :  از لطف شما , پسرم رفته سر کار ... خدا رو شکر می گذره ...
    گفت : یک مدت هر روز بیا اینجا ... تا من نگفتم غایب نشی ها ...
     گفت : به روی چشم ...
    ازش پرسیدم : مهبد جان این همه چیز رو برای چی خریدی ؟ مگه ما چقدر می خوایم بخوریم ؟
    رفت طرف آنا و گفت : احوال عزیزترین مادرزن دنیا چطوره ؟
    و خم شد و اونو بوسید و گفت : کو پدرزن من ؟
    گفتم : دراز کشیده ...
    احساس کردم نمی خواد جواب منو بده ...

    وقتی رفت لباس عوض کنه , دنبالش رفتم ...
    دستم رو گرفت و بغلم کرد و گفت : تو چطوری نفس من ؟ خوبی ؟ خسته نباشین ...
    گفتم : شما هم خسته نباشین ولی این ...

    دستشو گذاشت رو دهن منو گفت : ولی و اما نداریم ... وقتی من از راه می رسم , خانم خوشگل من ایراد نمی گیره ... بذار کارمو بکنم ... اون طوری که دوست دارم زندگی کنم ... در مورد اون چیزا هم که خریدم , همیشه همین طوره ... من گدابازی دوست ندارم , دلم می خواد همه چیز تو خونه ام به وفور نعمت وجود داشته باشه ...
    حالا چی دیگه می خواستی بگی عشقم ؟ آهان دخی , در مورد اون ...

    باور کن زن خوبیه , ظاهرشو نگاه نکن ... البته صبح به من زنگ زد و حال و احوال کرد , منم گفتم تو داری جابجا میشی ... سر خود اومده بود ...
    چون من بهشون خیلی محبت کردم , می خواست یک طوری جبران کنه ...




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۱۳   ۱۳۹۶/۹/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت سی و هشتم

    بخش چهارم




    سکوت کردم ... با کاری که مهبد کرد و جلوی دهنم رو گرفت , آدمی نبودم که باز بخوام حرف بزنم ...

    از اتاق اومدم بیرون ...
    کمی بعد مهبد با یک سرویس طلا که پر از جواهر بود و خیلی سنگین دیده می شد , اومد و جلوی بقیه بغلم کرد و بهم داد ...


    شاید این چیزا به نظر خوشایند بیاد ولی من نه اهل این طور طلاها بودم , نه از افراط خوشم میومد ...
    نمی تونستم اون عکس العملی که مهبد ازم انتظار داره رو نشون بدم ولی سعی خودمو رو می کردم که ناراحتش نکنم ...
    چون اینا چیزایی بود که من از قبل می دونستم و باید کوتاه میومدم ...

    خریدهایی رو که مهبد کرده بود , سه قسمت کردم و دادم به زن ماشالله و مهین خانم و بقیه رو جابجا کردم ...
    وقتی شام خوردیم , مهبد پرسید : نگفتی چی برات گرفتم ؟
    گفتم : مهبد جان بهم دادی , یادت نیست ؟
    گفت : اون که چیزی نبود , کادوی اصلی رو الان می خوام بگم ... همه با هم می ریم استانبول ... چهارشنبه می ریم و ده روز می مونیم ... می خوام  آنا و بابا رو برای ماه عسل خودمون ببریم ...
    آنا گفت : نه مادر ... ما برمی گردیم تبریز , شماها برین ...
    گفت : قربون مادرزنم برم , می خوام با شما برم مسافرت ... راه نداره , قول می دم اذیت نشین ... خودم مراقبتون هستم ...


    پنج ماه گذشت و تقریبا ما چهار ماهشو تو سفر بودیم ...
    پاریس و آلمان و مالزی و تونس ... و دوباره دبی ...
    سفرهایی که هر کدوم شاید بیشتر از پانصد ششصد میلیون و گاهی یک میلیارد خرج می کرد ...

    بهترین هتل ها و بهترین گردش ها و برای هر وعده غذایی که سفارش می داد , یک میز بیست نفره رو پر می کرد از غذاهای مختلف که اغلب دست نخورده می موند و به من و مونس اصرار می کرد که بخوریم ...
    ولی چیزی که من تو این سفرها متوجه شدم اینکه اون اصلا اهل نماز نبود و مرتب مشروب می خورد و می گفت : اینجا یک جای دیگه ی دنیاست , همون طوری که خدا آفریده باید باهاش رفتار کرد ...
    و مثل ریگ بیابون دروغ می گفت ...
    زنم دکتر روانشناسه ... مادرم دکتره ... پدرم تاجره ... خواهرم تو آمریکا استاد دانشگاه است ...

    و هزاران دروغ دیگه که من سعی می کردم گوش نکنم ...

    چون احساس بدی وجودم رو گرفته بود ...
    حس ششم ... حسی که وادارم می کرد چیزی رو باور نداشته باشم ...
    هنوز همه چیز به نظرم مصنوعی و موقتی میومد ... با اینکه حالا بهم ثابت شده بود اون واقعا مرد پولداریه و توان خرج کردنش , نهایت نداره ولی بازم دل نگران بودم ... نمی دونم چرا ؟ شاید برای این بود که ذاتم با این نوع زندگی همخونی نداشت یا چیز دیگه ای بود که نمی فهمیدم ...

    می دونم هر زنی جای من بود از این مسافرت ها و از این زندگی اشرافی لذت می برد و خوشحال بود ...
    ولی من نبودم و از این بابت متاسف می شدم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۱۶   ۱۳۹۶/۹/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت سی و هشتم

    بخش پنجم




    گاهی فکر می کردم شاید از زندگی های قبلی افسردگی گرفتم ... با خودم می گفتم واقعا تو احمقی انجیلا ... پس یک اشکالی تو کارت هست ...
    با مردی زندگی می کنی که دنیای محبت و احترام رو به تو می ذاره ... این همه وضع مالیش خوبه ...
    چون چند تا دروغ میگه و نماز نمی خونه , تو نمی تونی تحمل کنی ؟ خیلی پررویی ... تو رو خدا این بار دیگه زندگیتو خراب نکن و حرفی نزن که بعدا پشیمون بشی ...


    ولی باز اون همه افراط کاری های اون عذابم می داد ...
    تو تمام سفرها مهبد تمام تلفن های کاریشو جایی می زد که من نباشم و می گفت : نمی خوام تو درگیر کارای خشن مردونه بشی ...

    و وقتی هم خونه بودیم , می رفت تو سوئیت و همون جا قلیون می کشید و تلفن می زد ...
    به من و مونس هم اجازه نمی داد بریم اونجا ...
    می گفت : دوست ندارم بوی قلیون عزیزامو مریض کنه ...

    تو سفرهایی هم که داشتیم به خصوص دبی , شب یکی دو ساعتی می رفت جایی که قلیون بکشه ...
    من اعتراضی نداشتم ... در مقابل اون همه کاری که مهبد برای من می کرد , کار سختی نبود ...
    کسانی که مهبد باهاشون رفت و آمد می کرد همه آدم های سرشناس و معروف بودن و اون از من می خواست که اون طلاهای سنگین رو جلوی اونا بندازم ... چیزایی که اصلا با شخصیت من همخونی نداشت ...
    تو مهمونی ها این مهبد بود که تمام مدت صحبت می کرد ... از همه چیز آگاه بود ... معلوماتش اونقدر در هر مورد زیاد بود که همه رو شگفت زده می کرد ... هر کس مشکلی داشت که حل نشدنی بود به اون می گفت و مهبد با یک تلفن حلش می کرد ...




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۲۰   ۱۳۹۶/۹/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت سی و هشتم

    بخش ششم




    برای همه کار پیدا می کرد ... سفارش می کرد ... کادو می خرید ...

    ولی اصلا به یاد دو تا پسر خودش نبود و برعکس من , شبانه روز برای آویسا پر پر می زدم ...
    تا حدی که بلیط می گرفت دو سره , با هم می رفتیم تبریز و من از دور اونو می دیدم و برمی گشتیم ...
    در حالی که این کارو برای من می کرد خودش یاد بچه ها ش نبود و با وجود اصرارهای من هنوز اجازه نداده بود که من به خونه ی پدر و مادرش برم یا باهاشون تماس بگیرم و کاملا معلوم بود که دهن مهین خانم رو هم بسته بودن ... چون یک کلمه بروز نمی داد و شماره اونا رو هم از من مخفی می کرد ...
    تا یک روز مهین خانم داشت زمین رو تمیز می کرد و من داشتم غذا درست می کردم , یک مرتبه حالم به هم خورد و شروع کردم به عوق زدن ...

    فورا اومد و دستپاچه شد ...
    یک چایی نبات درست کرد و وقتی از دستشویی اومدم بیرون داد به من و گفت : می خوای به آقا زنگ بزنم ؟
    گفتم : نه صبح ها کار داره و میگه به من زنگ نزنین ...

    چند وقت بود که حدس می زدم باردارم , برای همین خودم نگران نبودم ...
    گفت : می خواین به خانم خبر بدم ؟
    گفتم : نه , تو که بهتر می دونی حاج آقا خوشش نمیاد من با اونا حرف بزنم ... تو می دونی چرا ؟
     گفت : راستش نه ولی قرار نیست من اینجا خبرچینی کنم ... یک چیزی بگم از من نشنیده بگیرین ...
    گفتم : بگو ...
    گفت : قول بدین به کسی نگین ...
    گفتم : قول می دم , قسم می خورم به کسی چیزی نگم ...
    گفت : دو سه روز دیگه قراره برین خونه ی اونا , دارن آماده میشن ...
    گفتم : وا ؟ مگه من کیم ؟ عروس اونا هستم , آمادگی نمی خواد ...
    گفت : جون مونس خانم به کسی نگی من بهت گفتم ... آقا خونه قبلی رو فروخت و براشون یک خونه ی عالی خریده ... وسایل نو و شیک و قشنگ ... برای این که شما رو ببرن اونجا ...
    بیچاره زینب خانم ... طفلک ...
    گفتم : چرا بیچاره ؟

    گفت : خوب این وسط حق اون ضایع شد ... طبقه ی بالا به نام زینب خانم بود ... حاج آقا حقشو نداد ...
    بیچاره ها الان تو شکایت و شکایت کشی افتادن ولی کی می تونه از حاج آقا حق بگیره ؟
    اونم زینب خانم ؛ زن مظلوم ... خیلی دلم به حالش می سوزه ...




    ناهید گلکار

  • ۲۳:۵۵   ۱۳۹۶/۹/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🦋💘   انجیلا   💘🦋

    قسمت سی و نهم

  • ۲۳:۵۹   ۱۳۹۶/۹/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت سی و نهم

    بخش اول




    قلبم فرو ریخت ... گفتم : من به کسی نمی گم , بهت قول می دم ... فقط خواهش می کنم همه چیز رو در مورد زینب خانم به من بگو ...
    گفت : نگران نباش خانم , حسین آقا هوای اونو داره ...
    پرسیدم : حسین آقا کیه ؟
    گفت : ای وای نمی دونی ؟ برای چی ؟ برادر آقا قاسم دیگه ...
    گفتم : برادر داره ؟ اون که می گفت فقط دو تا خواهر دارم ...
    گفت : ای داد بیداد از این روزگار بی وفا ... نمی دونم چی بگم خانم جان ؟ شاید برای اینکه اصلا با هم خوب نیستن ... حسین آقا یک جور دیگه است , آقا قاسم یک جور دیگه ... دو تا برادر اصلا شبیه هم نیستن ...
    پرسیدم : حسین آقا چجوریه که شبیه مهبد نیست ؟
    گفت : والله نمی دونم ... اون از همه بزرگتره , بعض آقا قاسم نباشه خیلی آقاست ...
    اون وقت ها می رفت جبهه و اهل نماز و روزه است , خانمش هم همین طور .. یک دستشم از کار افتاده ؛ جانبازه ... خودِ حاج آقا قیاسی هم مرد مومن و خیرخواهیه ... خیلی اون زمان , یعنی موقع جنگ رو میگم , زحمت می کشید ...
    ولی آقا قاسم تو این خط ها نبود ... هیچکدومشون رو قبول نداره ... چند بار با حسین آقا هم درگیر شدن ... خدا می دونه ؛ خودش از سر تقصیر همه بگذره ... من زیاد خبر ندارم ولی می گفتن که آقا قاسم کاری کرده حسین آقا دیگه با هیچکدوم رفت و آمد نمی کنه , خونه ی پدرشم نمیاد ...
    آخه خیلی اهل حلال و حرومه ... اگرم خونه ی پدرش بره , لب به چیزی نمی زنه ...
    گفتم : چرا مگه پدرش چیکار می کنه ؟
    گفت : بیچاره هیچی ... تو بازار یک مغازه داره و خوار و بار می فروشه ولی همین اینکه آقا قاسم چیز میز می خره و می بره خونه ی اونا , حسین آقا قبولشون نداره ...
    حالا چرا ؟ من سر در نمیارم ...



    ناهید گلکار

  • ۰۰:۰۳   ۱۳۹۶/۹/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت سی و نهم

    بخش دوم




    گفتم : میشه از زینب برام بگی ؟ اون چطور زنی هست ؟ چرا طلاق گرفت ؟
    گفت : والله که اونم درست نمی دونم ... من هفته ای یک بار می رفتم خونه ی اونا و همین هایی هم که گفتم از حرف های اونا دستگیرم شده بود ... درست و غلطش هم با خداست ... شایدم درست نفهمیدم ...

    انجیلا خانم آقا به من سفارش کرده و گفته اگر بفهمم حرفی به شما زدم , دودمان منو به باد می ده ... البته من دودمانی هم ندارم ولی دلم نمی خواد همین روزی رو از سفره ی بچه هام بگیرم ...
    اگر آقا بفهمه من به شما گفتم , پدرم رو در میاره ... تو رو خدا یک وقت از دهنت در نره خانم ...
    گفتم : خاطرت جمع باشه ... فقط در مورد زینب بهم بگو ...
    گفت : یک خونه نزدیک میدون شهدا , دو طبقه خریدن ... آقا قاسم یک طبقه رو به اسم زینب خانم کرد ...
    گفتم : مهین جان لطفا نگو قاسم ؛ می دونی آقا خوشش نمیاد ... بگو مهبد عادت کنی ... خونه مال آقا مهبد بود ؟
    گفت : فکر کنم ... بله دیگه , حاج آقا پول زیادی نداشت ... قبلا کرایه نشین بودن ... من از وقتی رفتم خونه ی اونا که رفته بودن تو این خونه ...

    گفتم : از کی زندگی مهبد و خانمش به هم خورده و طلاق گرفتن ؟ ...
    گفت : نمی دونم , اینا رو من خبر ندارم ولی زیاد دعوا می کردن ، آقا سه ماه سه ماه خونه نمی اومد ... زینب خانم خیلی گریه و زاری می کرد ... بالاخره هم طلاقش داد ... پارسال آخرای بهار بود ...
    دیگه چیزی نمی دونم خانم , تا همین جا هم بد کاری کردم گفتم ... تو رو خدا دیگه چیزی نپرس از من ...


    با وجود کنجکاوی من , مهین خانم دیگه چیزی به من نگفت ...




    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان