خانه
165K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۱۵:۲۱   ۱۳۹۶/۸/۱۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " اِنجیلا "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀

  • leftPublish
  • ۰۰:۰۸   ۱۳۹۶/۱۰/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت پنجاهم

    بخش پنجم




    مونس می گفت : ما رو برده بود تو خونه ی یک زنه که با دو تا دخترش زندگی می کردن و دخترا به بابای من می گفتن بابا ...
    یک روز منو گرسنه گذاشتن و رفتن مسافرت ... گیرا رو با خودشون بردن و شبم نیومدن ... ترسیده بودم و گشنه م بود ... تلفن رو هم قطع کرده بودن که من به شما زنگ نزنم ...
    بابا منو زیاد می زد چون تو رو می خواستم ... گیرا رو هم می زد ولی فرانک خانم جلوش رو می گرفت اما منو که می زد حرفی بهش نمی زد ...
    بابا برای دخترای اون خانم خیلی چیزا می خرید ...
    پرسیدم : چند سالشون بود ؟
    گفت : یکی دانشگاه می رفت یکی هم دبیرستان ... بزرگ بودن ...
    بابا شب ها با اون خانمه قلیون و سیگار می کشیدن و آب می خوردن ... تو استکان می ریختن و می خوردن ... و اگر من از اتاقم بیرون میومدم , بابا دعوام می کرد و منو می زد ...
    اگر دستشویی داشتم باید تا صبح صبر می کردم ...
    پرسیدم : از کی خونه ی مامان بزرگ بودی ؟
    گفت : دو هفته ای بود ... چون فرانک خانم و دختراش رو بابا فرستاده بود دبی ...
    خودشم رفت ولی زود برگشت ... ولی ما خونه ی مامان بزرگ موندیم ...
    هرچی مونس بیشتر می گفت , دل من بیشتر آتیش می گرفت ...
    از کاری که کرده بودم , مطمئن می شدم ... تو جاده یواش می رفتم ...

    یک جا نگه داشتم و به بچه ها شام دادم و اونا رو خوبوندم و نماز خوندم و دوباره راه افتادم ...
    و فردا نزدیک غروب رسیدم تبریز ... آنا و بابا منتظرم بودن ولی رفتم خونه ی خاله م ...

    من قصد نداشتم برم خونه ی آنا چون امکان اینکه مهبد اونجا منتظرم باشه , خیلی زیاد بود ...



    ناهید گلکار

  • ۰۰:۱۳   ۱۳۹۶/۱۰/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت پنجاهم

    بخش ششم



    وقتی رسیدم , بچه ها رو سپردم به آنا و افتادم روی تخت خاله و از هوش رفتم ...
    دیگه نفهمیدم چی شد ...

    و حدود ساعت ده شب بیدار شدم ...
    همه منتظر من بودن تا سرزنشم کنن چرا بچه ها رو دزدیدی ...
    حالا باید توضیح می دادم , در حالی که اصلا قدرتشو نداشتم ...
    بابا می گفت : من می دونم که الان مهبد تو تبریزه , بهت قول می دم راحتت نمی ذاره ...
    گفتم : من می رم زندان ولی جای بچه ها رو بهش نمی گین ... نمی ذارم دستش به اونا برسه ...
    فردا صبح می رم مرند یا جلفا ...

    آنا از همه بیشتر ناراحت بود و همینطور که به من نگاه می کرد , گفت : به نظرت ما چیکار کردیم که این بلاها سرمون میاد ؟ حالا جواب مردم رو چی بدم ؟
    گفتم : بگم ؟ ناراحت نمی شی ؟
    اگر به حرف مردم گوش نکرده بودی و می ذاشتی درسم رو بخونم و شوهرم نمی دادی و بعد اجازه می دادی خودم تصمیم بگیرم و آدم حسابم می کردی , شاید سرنوشتم این نبود ...
    دیدی که یک روز مردم گفتن با کاظم دوست شده و هزار تا حرف نادرست برام درست کردن ...
    زن یعقوب شدم , گفتن به خاطر این بود که آبروریزی نشه دادنش به اون ...
    طلاق گرفتم , گفتن به خاطر کاظم گرفتم ...

    ازدواج نکردم , گفتن می خواد ول بگرده ...
    ازدواج کردم , گفتن زرنگ بود و یک پسرِ دکتر گیر آورده ...
    طلاق نگرفتم , گفتن خودش زیر سرش بلند شده ، برای همین حرفی نمی زنه ...
    طلاق گرفتم , گفتن دیدی خودش یک ریگی تو کفشش بود ؟
    ازدواج نکردم , گفتن کی دیگه میاد زنی رو که دو بار طلاق گرفته بگیره ؟ ...
    ازدواج کردم , گفتن دیدی از اول با این رابطه داشت ... زیر سرش خوابونده بود ...
    به خدا اگر جایی رو داشتم برنمی گشتم اینجا , تا کسی منو نشناسه ...
    حالام نمی مونم , فردا صبح می رم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۹:۱۹   ۱۳۹۶/۱۰/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🦋💘   انجیلا   💘🦋

    قسمت پنجاه و یکم

  • ۱۹:۲۵   ۱۳۹۶/۱۰/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت پنجاه و یکم

    بخش اول



    آنا که ناراحتیش بیشتر شده بود , اشک هاشو پاک کرد و گفت : تو فکر می کنی دلم می خواست ؟
    من دلم میومد تو رو تو شونزده سالگی بدم به اون مرد ؟ چیکار می کردم ؟ ما داریم با حرف مردم زندگی می کنیم ... منم نمی  فهمم چرا اینقدر به کار ما کار دارن ؟ چرا به تو حساس شدن ؟

    منم نمی دونم ... ولی وقتی یکی میگه به روی خودم نمیارم , دو نفر میگن محل نمی ذارم ...
    ولی وقتی سر زبون میفتی , دیگه نمی تونم جلوشون رو بگیرم و مجبور میشم تو رو وادار کنم که از اون همه حرف و حدیث خلاص بشی ... مادر ولی اینا نیست , تو از شوهر شانس نداری ... شایدم قسمتت این بوده ...
    گفتم : آنا جان من به تقدیر و قسمت تا حدی اعتقاد دارم , بقیه اش دست خود آدمه ... حالا من خلاص شدم ؟ دیگه حرفی پشت سرم نمی زنن ؟ می زنن مادر من , حالا یک چیز دیگه میگن ... پس بذار بگن .....
    مگه من از دست مهبد فرار نکردم قید رفتن رو زدم و برگشتم تبریز ؟ ... چرا شهاب مهبد رو آورد اینجا ؟ ...
    اگر همون جا از ایران می رفت , اون از کجا منو پیدا می کرد ؟
    پس خودمون هم مقصریم , منم از همه بیشتر ... نفهمیدم ... الان که فکر می کنم , از همون سفر دبی باید می دونستم که مهبد دروغگو و ریاکاره ...
    پس من چوب نادونی خودم رو می خورم ... اینکه همه ی مردم رو مثل خودم می دونستم ؛ ساده و راستگو ... و فکر نمی کردم اون اینقدر آدم بدی باشه ...
    خاله گفت : ای بابا ... خاله جون , مگه تو چند سال داری که باید می فهمیدی ؟ ... نه , نمی شه فهمید ... این جور آدما یک مملکت رو روی دستشون دارن می چرخونن ... تو کجا می خواستی بفهمی ؟ تجربه داشتی ؟ آدم اینطوری دیده بودی ؟ هر کس جای تو بود همین کارو می کرد ...
    بابا ! یک ماشین آخرین مدل آورده گذاشته دم در ... چه می دونه آدم که مردم تو سرشون چی می گذره ؟ ... بیخودی خودت رو مقصر ندون خاله ...



    ناهید گلکار

  • ۱۹:۲۸   ۱۳۹۶/۱۰/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت پنجاه و یکم

    بخش دوم



    ما همه به جز بابا , چهار روز خونه ی خاله موندیم ... می ترسیدم برم خونه و مهبد دنبالم اومده باشه و بچه ها رو ازم بگیره ...
    می خواستم برم ولی آنا و خاله مانع من شدن و دلشون نمی اومد با دو تا بچه آوراه ی شهرها بشم ...
    می گفتن همه با هم از پس مهبد برمیایم , تنهایی با این بچه ها نمی تونی ...
    خودمم راستش از اینکه توی شهری برم که کسی رو نمی شناسم , خوشم نمی اومد ...
    اونقدر بدنم درد می کرد که فکر می کردم از یک بلندی افتادم و توان حرکت ندارم ... هر وقت چشمم رو هم می ذاشتم , کابوس می دیدم و هراسون از خواب می پریدم ولی می دونستم با ضعف و ناتوانی نمی تونم با مهبد مبارزه کنم ...
    اون دست بردار من نبود ...
    بابا مرتب تلفن می کرد که اینجا خبری نیست , مهبد نیومد ... برگردین خونه ...
    ولی من قبول نمی کردم ...

    تا روز پنجم بود که تلفنم زنگ خورد ...
    یک آقا بود ... گفت : از دادگستری شعبه ی نوزده تماس می گیرم ... از شما شکایت شده , باید ظرف بیست و چهار ساعت خودتون رو معرفی کنین ... مبنی بر شکایت مهبد قیاسی برای آدم ربایی ...
    آدرس شما رو نداشتیم , اگر حاضر نشین حکم غیابی صادر میشه ...


    گیج بودم ... فکر اینجا رو نکرده بودم ...
    گفتم : چشم , میام ...

    گوشی رو قطع کردم ... یک مرتبه به خودم اومدم که چی گفت ... شکایت آدم ربایی ؟
    زنگ زدم دادگاه و گفتم : پس شکایت من چی میشه ؟
    گفت : شما بیا , به اونم رسیدگی می کنیم ...
    فورا توسط بابا  یک وکیل آشنا پیدا کردم ... باید از خودمون می بود که باز مهبد نتونه اونو بخره ...
    بلیط هواپیما گرفتم و بچه ها رو گذاشتم پیش آنا و با آقای شایان رفتیم تهران ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۹:۳۳   ۱۳۹۶/۱۰/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت پنجاه و یکم

    بخش سوم



    خودمو به دادگاه معرفی کردم و تو راهرو منتظر شدم ...
    نیم ساعت بعد مهبد اومد ... باز با سه تا وکیل زنی که داشت ...
    نگاهی به من کرد و سرشو تکون داد و حرفی نزد ولی کاملا معلوم بود که داره برام خط و نشون می کشه ...
    رفتیم پیش قاضی ... از من پرسید : اعتراف می کنی که بچه ها رو دزدیدی ؟
    گفتم : آقای قاضی , اون بچه ها مال منن ... مونس اصلا بچه ی این آقا نیست ... سپردم دستش ولی کتکش زد ... من یک مادرم , شما بگو چطور تحمل کنم ؟ ...
    تمام بدنش کبود بود , جای سالم روی بدن اون بچه نبود ... یک دختر بچه ی نه ساله رو گرسنه ، دو روز تنها توی یک خونه رها کرده و رفته مسافرت ... چرا رحم به دل شما نیست ؟ ... شکایت من چی میشه ؟
    از مهبد پرسید : شما بچه رو زدین ؟
    گفت : بله حاج آقا , بچه ی خودمه برای تربیت خودش می زنم ... همه ی پدر و مادرا این کارو می کنن ... دو تا پسر دارم , اونا رو هم اگر لازم باشه می زنم ... خود این خانم هم می دونه ... من اون کوچیکه رو هم می زنم که ازم حساب ببره ... اختیار بچه هامو دارم ...
    تازه مونس یکم روانیه ... مدارکش هم هست , دکتر روانشناس اونو تایید کرده ... گذاشتم تو پرونده ...


    از جام پریدم و کاغذ رو نگاه کردم ... دکتری بود که من خودم گاهی باهاش مشورت می کردم ...

    گفتم : آقای قاضی دروغ میگه , ما هیچ وقت مونس رو پیش دکتر نبردیم ... قسم می خورم من خودم می رفتم پیش این دکتر برای مشورت و اینکه آروم بشم و راه درست رو پیدا کنم , خدا شاهده فقط همین ... به جون بچه هام , مونس طوریش نیست ... این دکتر باید جوابگوی دروغی که گفته , باشه و من ازش شکایت دارم ...
    قاضی با لحن بدی گفت : بشین سر جات خواهر من ... همه رو به دروغ گویی متهم می کنی و خودت رو بی گناه می دونی ؟

    تو بچه ها رو حق نداشتی بدزدی و بدون اجازه ی پدرش ببری ... اینو چی میگی ؟ ...
    گفتم : حق با شما ست ولی ... ولی ... آقای قاضی ... من بچه ها رو می خواستم , شما بهم ندادین ... چیکار باید می کردم ؟
    این آقا دخترای منو می زنه , چرا اینو ندید می گیرین ؟
    گفت : شما زن ها فکر می کنین فقط خودتون می تونین بچه نگه دارین ... ولی ایشون هم پدر اوناست ... وقتی دادگاه بچه ها رو به پدر واگذار کرده , کار شما آدم ربایی محسوب میشه و پنج سال , زندان داره ...



    ناهید گلکار

  • ۱۹:۳۸   ۱۳۹۶/۱۰/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت پنجاه و یکم

    بخش چهارم



    وکیلم , آقای شایان مداخله کرد و گفت : صبر کنین حاج آقا ... ما مونس رو به یک دکتر دیگه نشون بدیم و حکم سلامت اون بچه رو بگیریم , بعد شما قضاوت کنین ...
    من گفتم : شما کافیه معلم مونس رو بخواین ... همه می دونن که اون نه تنها دختر عاقل و مهربونیه , از هوش سرشاری برخورداره ...

    شایان گفت : من فردا مدارک کافی براتون میارم ... ببخشید آقای قاضی چرا نامه ی پزشک قانونی روی پرونده نیست ؟
    گفت : من همچین نامه ای ندیدم , شما باید الان بچه ها رو تحویل بدین ...
    گفتم : من بچه هام رو به هیچ کس نمی دم ... این آقا بچه های منو می بره زیر دستت زن هایی که من قبولشون ندارم ...
    گفت : دختر جان برای خودت دردسر درست نکن , بفرست بچه ها رو بیارن ...
    گفتم : امکان نداره ...

    مامور رو صدا کرد و اومد و به من گفت : دست هاتو بیار جلو ...


    نگاهی به مهبد کردم ... شونه هاشو بالا انداخت ...
    به دستم دستبد زدن و قاضی گفت : ببرینش بازداشتگاه , تا فردا تکلیف پرونده معلوم بشه ...

    و رو کرد به شایان و گفت : شما هم تا فردا وقت دارین ...
    شایان گفت : چشم , دوباره می رم پزشک قانونی ... من اون نامه رو می گیرم ...
    مهبد با یک لبخند با قاضی دست داد و گفت : با من امری ندارین ؟
    و داشت از در دادگاه می رفت بیرون ... دنبالش رفتم و گفتم : من جلوی تو سر خم نمی کنم , با تمام زور و قدرتی که داری باهات می جنگم ... اگر شکست هم بخورم مهم نیست , مهم اینه که سر خم نمی کنم و اینکه حق با منه ...
    شایان گفت : آقای قاضی هنوز که جرمی ثابت نشده , نباید بازداشت بشه ...
    با غیظ گفت : چی میگی تو ؟ مثلا حقوق دانی ؟ بچه ها رو دزدیده ، الانم نیاورده و میگه پس نمی دم , این جرم نیست ؟
    بچه ها رو تحویل بدین , با ضمانت آزاد میشه تا فردا ... ولی اگر نداد همونجا بمونه ...
    در حالی که دیگه گریه ام گرفته بود , گفتم : این مرد بچه معصوم و بی گناه منو به قصد کشت زده و اعتراف هم کرده , هیچ قانونی نیست که اونو مجازات کنه ؟ ولی به منِ مادر که فقط بچه هام رو می خوام , دستبند می زنین ؟
    شما دنبال چی هستین ؟ ... این خلافکار رو بگیرین , نه یک مادر رو که بچه هاشو از دست اون نجات داده ...
    فریاد زد : برو بیرون , بیشتر وقت ما رو نگیر ...



    ناهید گلکار

  • ۱۹:۴۲   ۱۳۹۶/۱۰/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت پنجاه و یکم

    بخش پنجم



    من و شایان قرار گذاشته بودیم که نگیم بچه ها تبریزن ... چون اینطور که معلوم بود قاضی فکر می کرد بچه ها تهران هستن و منو بردن بازداشتگاه ... اونجا دستم رو باز کردن ...

    تا فردا همین طور نشسته بودم و به دیوار روبرو نگاه می کردم ...
    دادگاه فردا هم فرمایشی بود و من و شایان می فهمیدیم که نه قانونی بود نه عدالتی ...
    چون اصلا به مدارکی که شایان تهیه کرده بود , نگاه هم نکرد و اصلا در مورد جرم مهبد حرفی نمی زد ...
    صدام بلند بود ولی کسی حرفم رو نمی شنید ... قاضی رای داد که بچه ها رو باید پس بدم و تا اون موقع باید برم زندان ...
    مهبد اینو که شنید با عجله با اون سه تا زن , دادگاه رو ترک کردن ...
    انگار می ترسید که رای دادگاه عوض بشه ...

    راستش دیگه نمی تونستم جلوی اشکم رو بگیرم ... نشستم روبروی قاضی ... گفتم : اجازه می دین یکم با شما حرف بزنم ؟  تو رو خدا حاج آقا ...

    در کمال تعجب دیدم قاضی مهربون شده ...
    همون طور که سرش پایین بود , گفت : بفرمایید ...

    گفتم : تو رو خدا کمک کنین بچه هامو از دست اون نجات بدم ... به خدا اگر می دونستم جای اونا امنه , اینقدر پافشاری نمی کردم ...
    ولی قسم می خورم , روی قرآن می زنم بچه ها پیش زن هایی هستن که شرمم میشه بگم ...
    شما که آدم مومن و باتقوایی هستین چرا آغوش یک مادرو از بچه اش دریغ می کنین و جایی می فرستین که صلاحش نیست ؟ فردای قیامت جواب منو چی می دین ؟ ...
    گفت : دختر جان , بچه ی خودشو بده ... من وادارش می کنم دست از سرت برداره ... تو هم بچه ی خودتو بردار و برو ...
    گفتم : خدا بهتون خیر و نیکی بده ... کمک کن تا گیرا رو هم بهش ندم , خواهش می کنم ...
    اونم بچه ی منه ... تو رو به امام رضا قسم می دم ...
    برگشتن ورق قاضی برای من عجیب بود ... نمی دونم دلش برام سوخته بود یا وجدانش ناراحت بود که اون حرف رو به من زد و گفت : یک سند بذار و برو بچه رو بیار ... اون یکیو من درستش می کنم ...
    کاری که می تونم برات بکنم ؛ دادگاه بعدی رو یک ماه دیگه می زنم ... اگر بچه رو آوردی که منم باهات همکاری می کنم وگرنه می فرستمت زندان ...



    ناهید گلکار

  • ۱۹:۴۶   ۱۳۹۶/۱۰/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت پنجاه و یکم

    بخش ششم




    گفتم : آقای قاضی , من تبریزی ام ... کسی رو ندارم اینجا برای من سند بذاره ...
    یک فکری کرد و گفت : یک ضامن کارمند ولی شاغل بیار ...
    گفتم : بازم کسی رو ندارم ...
    شایان یک فکری کرد و گفت : دوست من کرج زندگی می کنه , الان زنگ می زنم بیاد ...
    تو راهروی دادگاه نشستیم تا اون آقا لطف کرد و از کرج خودشو رسوند ... یک ساعت طول کشید و منو با فیش حقوق و فتوکپی شناسنامه اش که ضمانت گذاشت , آزاد کردن ...
    فورا با شایان بلیط گرفتیم و رفتیم به طرف تبریز ...
    در حالی که باورم نمی شد که آزاد شدم , دیگه خودمو تو زندان می دیدم و فکر نمی کردم قاضی بعد از رفتن مهبد با من اینطور همکاری کنه ...
    ولی چون پای دوست شایان در میون بود , باید یک فکری تا دادگاه بعدی می کردم ...
    در حالی که از همکاری قاضی خوشحال بودم و برای همه تعریف می کردم , بعدا فهمیدم این هم نقشه ی مهبد بوده ...
    حالا کارم سخت شده بود ... نمی دونستم چی می خواد بشه ولی قصد نداشتم که بچه ها رو بدم ...
    اولین کاری که بعد از رسیدنم به تبریز انجام دادم , این بود که برم به دیدن آویسا ...
    از دور دیدمش ... از در دبیرستانش میومد بیرون و من از توی ماشین نگاهش می کردم ... بزرگ شده بود ؛ یک خانم به تمام معنی ...
    سال سوم دبیرستان بود ...
    با دوستش سر به سر هم می ذاشتن و می خندیدن ...
    داشتم فکر می کردم یعقوب با همه ی اون کارای بدی که در حق من کرد ولی هرگز نگران این نبودم که ممکنه صدمه ای به آویسا بزنه ...
    الانم می دیدم که اون چقدر خانم و دوست داشتنی و با نمک شده ...

    بدون اینکه به من نگاه کنه , از کنار ماشینم رد شد ... همین طور که می خندید دیدم که هنوز اون چال های قشنگ روی گونه هاش خودنمایی می کنه ...
    دلم برای بغل کردنش پرواز می کرد ...
    اون رد شد و رفت و من بی حس و بی رمق سرمو گذاشتم روی فرمون ماشین ... مدتی همون طور موندم و آهسته گفتم : دیگه صبرم تموم شده , به زودی میارمت پیش خودم ...
    اونقدر تو آغوشم نگهت می دارم تا جبران این همه سال دوری بشه ...


    با پولی که داشتم یک خونه خریدم و وسایلش رو تهیه کردم و چیدم ...
    دیگه باید مستقل می شدم و بچه هام رو بزرگ می کردم .... در حالی که هنوز سی و چهار سال بیشتر نداشتم ...

    در عرض یکی دو هفته یک زندگی خوب برای خودم درست کردم ولی تمام مدت فکر می کردم که چطور می تونم بچه هام رو از دست مهبد نجات بدم و پیش خودم نگه دارم ...
    دلم می خواست آویسا , خواهرای خودشو ببینه و من , هر سه تای اونا رو کنار هم داشته باشم ... بدون ترس از اینکه از دستشون بدم ...

    و این شده بود برای من نهایت آمال و آرزو ...




    ناهید گلکار

  • ۱۴:۰۷   ۱۳۹۶/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🦋💘   انجیلا   💘🦋

    قسمت پنجاه و دوم

  • leftPublish
  • ۱۴:۱۳   ۱۳۹۶/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘💘💘


    قسمت پنجاه و دوم

    بخش اول




    اون روزا , گیرا از من جدا نمی شد ... مثل اینکه ترس از دست دادن من وادارش می کرد از بغلم پایین نیاد ...
    هر کجا می رفتم تا وقتی برمی گشتم , گریه می کرد و خدا می دونه که این ترس در من صد چندان بود ...
    با مرتب شدن خونه باید به فکر خریدن چند دست لباس برای خودم می بودم ... من بازم سادگی کردم بدون اینکه چیزی از اون خونه بردارم , اومده بودم بیرون ...
    حتی ساعتی که دستم بود رو هم باز کردم ... و حالا پشیمونم چون مهبد نه تنها طلایی رو که برای من خریده بود نداد , طلاهای خودمم برداشته بود ... اونا یادگار مادربزرگ و آنا بود که دست من سپرده بودن و می خواستن تو دخترا نسل به نسل بچرخه ..ع.

    لاوه بر اون فرش ها و نقره هایی رو که آنا برام آورده بود و همه قیمت داشتن رو هم به من نداده بود و می گفت می فرستم برات ...

    به هر حال من یک زندگی نو برای خودم ساختم ...
    وقتی روبراه شدم , جاسم و فریبا یک شب بی خبر اومدن خونه ی من ... با عجله شام درست کردم و ازشون پذیرایی کردم ...
    همین طور که من این طرف و اون طرف می رفتم , جاسم با دقت به من نگاه می کرد ...
     گفتم : برای چی اینطوری منو نگاه می کنی ؟
    گفت : من امروز به مهبد زنگ زدم و خیلی با هم صحبت کردیم ، ازش خواستم بی خیال بچه ها بشه ... می دونی چی می گفت ؟ اون میگه تو برای اون بهترین زنی بودی که تا حالا شناخته ...
    از خونه داری و بچه داریت می گفت و از رسیدگی به زندگیت و شوهرداریت و دستپختت تعریف می کرد ...

    پرسیدم : پس اشکال کار چی بوده ؟
    گفت : هیچی ... میگه فقط دیگه نمی تونستم باهاش زندگی کنم و عذابش بدم ...
    انجیلا , یادمه یک همچین حرفی رو هم احمد به تو زده بود ... یادته ؟
    گفتم : آره , مثل اینکه مردا برای ول کردن زنشون همین بهانه رو میارن ... اونم همینو گفت و وقتی از خونه اومدم بیرون , دیگه دنبالم نیومد ...



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۱۰/۱۳۹۶   ۱۴:۳۶
  • ۱۴:۱۷   ۱۳۹۶/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘💘💘


    قسمت پنجاه و دوم

    بخش دوم



    پرسید : با خودت فکری این مردایی که این همه تو رو عاشقانه دوست دارن و بدون تو می میرن چطوری به این راحتی ازت می گذرن ؟
    گفتم : من نمی دونم ... میگی اشکال از منه ؟
    گفت : آره ... الان که خوب نگاهت می کنم می ببینم تو اشکال داری ... زیادی فداکاری , زیادی ساده ای و زیادی رام و حرف گوش کنی ...
    در عین حال برای شوهرات مادری هم می کنی ... خواسته هات کمه و  زود قانع میشی و باتمام وجود باهاشون زندگی می کنی ...
    تو ترس از دادن خودتو از اونا می گیری و اونا همون طور که از پیش مادرشون می رن , از پیش تو هم می رن ...
    یک فکری کردم و گفتم : من اینم ... انجیلا ... اگر دنیا منو اینطوری نمی خواد , تقصیر منه ؟
    اتفاقا با روانشناس هم حرف می زدم یک همچین چیزایی به من می گفت , منم انجام دادم ولی موقتی بود و دوباره بر گشتم به خود خودم ...
    جاسم خندید و به شوخی گفت : ولش کن عزیزم , اینا رو گفتم تو ازدواج بعدیت دقت کنی ...
    و همه با هم خندیدیم ... اما خنده ای تلخ ...


    تا شبی که باید می رفتم تهران ...
    گیرا و مونس رو تو بغلم گرفتم و تا صبح به سقف نگاه کردم ...
    نمی دونستم چی می خواد پیش بیاد و آیا می تونم با مدارکی که علیه مهبد جمع کرده بودم بتونم دادگاه رو برنده بشم یا نه ... این خونه رو کسی بلد نبود و امیدوار بودم جای اونا امن باشه ...
    آنا و بابا و رباب خانم صبح خیلی زود اومدن خونه ی ما و بچه ها رو به اونا سپردم و رفتم دنبال آقای شایان و با هم رفتیم فرودگاه و ساعت یازده صبح رسیدم تهران و خودمو رسوندم به دادگاه ...
    مهبد با همون تشریفات مخصوص به خودش منتظر بود و فکر می کرد دیگه نمیام ... از دیدن من خوشحال شد و از جاش بلند شد و اومد جلو و خیلی محترمانه به من گفت : بچه ها رو نیاوردی ؟
    گفتم : نه , می رم زندان ولی اونا رو دست تو نمی دم ...
    گفت : لجبازی نکن ... تو نمی تونی با من در بیفتی , خودتم می دونی ... ولی خداییش فکر نمی کردم تو یک روی دیگه هم داشته باشی ...
    گفتم : چند تا دیگه هم هست که هنوز برات رو نکردم ...
    سری تکون داد و گفت : باشه تا ببینیم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۴:۲۱   ۱۳۹۶/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘💘💘


    قسمت پنجاه و دوم

    بخش سوم



    کمی بعد صدامون کردن و رفتیم پیش قاضی ...
    قاضی همیشگی نبود ... یک مرد جوون و قدبلند با ریش و پیرهن یقه سه سانتی اونجا نشسته بود ...

    با مهربونی به من گفت : بیا خواهر اینجا بشین ببینم چی میگی ؟
    گفتم : هیچی .... من فقط بچه هام رو می خوام ...
    گفت : بذار از اول شروع کنیم ... یک بار دادگاه رای داده بچه ها پیش حاج آقا قیاسی باشن , تو چرا قبول کردی و طلاق گرفتی ؟
    گفتم : منظورتون چیه ؟ نمی فهمم ... چه ربطی داره ؟
    گفت : اعتراض می دادین , رسیدگی می شد ... خوب خواهر من , قانون رو نباید زیر پا بذارین ...
    من خودم زن و بچه دارم , مادر دارم و می دونم که شما چی می گین ... احساس شما رو درک می کنم ولی قانون , قانونه ... برین بچه ها رو بیاریین , ما سعی می کنیم از جرم شما چشم پوشی کنیم ...
    گفتم : نه , به جرمم رسیدگی کنین ... آقای شایان , اون مدارک رو بده به حاج آقا ...
    نگاهی به اونا انداخت و  گفت : اینا حرف مردمه ... ایشون هم بدخواه زیاد داره , نمی شه به این استشهادها استناد کرد ... زن های زیادی برده شده تو خونه ... اون زن ها می تونن مادر ، خواهر و فامیل و دوست و آشنا باشن و من شخصا فکر نمی کنم درست باشه ...
    اینا رو ول کن ... حاج آقا قیاسی شما به نظرتون جدای از قانون چیکار کنیم بهتره که این زن که مادر بچه های شما هم هست , اذیت نشه ؟ ...
    مهبد گفت : هر چی شما امر بفرمایید من اطاعت می کنم ... چون این خانم زن خیلی خوبی برای من بود و هنوزم حاضرم باهاش زندگی کنم , اگر راضی بشه همین امروز دوباره رجوع می کنیم ... بیاد و بشینه بچه ها رو بزرگ کنه ...
    گفتم : حاج آقا شرط ایشون برای من اینه که با زن های زیادی رابطه داشته باشه و من حرفی نزنم ...
    من جای خواهر شما , قبول کنم ؟
    با لحن تندی گفت : تهمت نزن خواهر , این حرفا رو همه ی زن ها می زنن ... بس کن به مشکل خودت برس که تا زندان یک قدم بیشتر فاصله نداری ...


    من بازم گفتم و گفتم و صدام بلند بود ولی به گوش کسی نمی رسید ... انگار صدایی از گلوی من بیرون نمیومد ...
    گاهی فکر می کردم خوابم و اینا یک کابوسه ...
    تا قاضی رای خودشو داد و گفت : گیرا رو تحویل بده و مونس رو بگیر و ماشین رو هم پس بده تا من خودم از حاج اقا رضایت بگیرم ...
    گفتم : وگرنه ؟
    گفت : می ری زندان ... بچه ها رو هم پیدا می کنیم و هر دوشون رو ازت می گیریم و دیگه حق دیدن اونا  رو نداری ولی اگر قبول کنی هر ماه دو روز گیرا رو ببر و باهاش باش تا حق تو هم ضایع نشه ...
    اینم لطف حاج آقا قیاسیه که مرد شریفی هست ...



    ناهید گلکار

  • ۱۴:۲۶   ۱۳۹۶/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘💘💘


    قسمت پنجاه و دوم

    بخش چهارم



    مونده بودم چیکار کنم ...

    فکر کردم قبول کنم و برم و بچه ها بردارم و فرار کنم ... ولی اونا گفتن باید تو بازداشت بمونی تا بچه رو بیارین ...

    و چون بچه ها اینجا نبودن , مجبور شدم برم تو بازداشتگاه ...
    قلبم داشت از جا کنده می شد ... نمی دونستم چیکار کنم ...

    مهبد هنوز فکر می کرد من تو تهرانم و برای خودم جا گرفتم ...
    نمی دونم اون با اون همه زرنگی ای که داشت چطور نفهمیده بود از اول من رفتم تبریز ...
    شایان اومد به دیدنم ... گفت : من صحبت کردم قرار شد گیرا رو بیارم و تو ماهی یک بار اونو ببینی ... چی میگی ؟
    پرسیدم : مونس چی ؟ اونو قانونی به من می ده ؟
    گفت : آره , به شرط اینکه ماشین رو بدی ...
    گفتم : برو بگو ماشین رو نمی دم , بابت مهرم به من داده ... اثاث و طلام رو هم می خوام , بگو برام بفرسته ...

    و زدم زیر گریه و شروع کردم به داد زدن ...
    می گفتم : نمی خوام , هیچی نمی خوام ... من بچه رو می خوام , خواهش می کنم این کارو با من نکنین ...
    آخه من یک بار تجربه کردم ... سخته , به خدا سخته ... چرا کسی حرفم رو نمی فهمه ؟ ...


    شایان زنگ زد و بابا گیرا رو آورد تهران ... بدون اینکه من ببینمش تحویل مهبد دادن و من مثلا آزاد شدم و مثل مرده متحرک برگشتم تبریز به امید اینکه سر ماه بتونم برگردم گیرا رو ببینم ...
    ولی سر ماه که برگشتم , هیچ کجا مهبد رو پیدا نکردم ... تلفن جواب نداد و پدر و مادرشم ازش خبری نداشتن ...
    می گفتن رفته دبی و به این زودی نمیاد ...

    و دست از پا درازتر برگشتم ...
    یک هفته بعد پیام داد اثاث و وسایلت رو بار زدم , کجا بفرستم ؟ ...

    زدم براش تبریز و آدرس خونه رو بهش دادم ...
    و من ساده تر و خوش باورتر از اونی بودم که فکرش بکنی ...
    یک کامیون از راه رسید ... پر بود از کارتون های بسته بندی شده ...

    وقتی اونا رو میاوردن بالا , سبک بود و من مونده بودم توی اونا چیه ؟ ...
    هر کارتون رو که باز می کردم , صورت خندون مهبد رو می دیدم ...

    و بیشتر متوجه می شدم که اون چقدر آدم عوضی و بیخودیه و چطور من و زندگی منو به مسخره گرفته ...



    ناهید گلکار

  • ۱۴:۲۹   ۱۳۹۶/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘💘💘


    قسمت پنجاه و دوم

    بخش پنجم




    کارتون ها پر بود از پلاستیک های محافظ و توی یکی , یک جفت دمپایی کنهه ... توی یکی دیگه , یک گیره ی سر که اصلا مال من نبود ...
    تو یکی , دیگه بیست سی تا عطر ... و تو یکی دیگه , دو جفت کفش ...

    و دو تا کارتون از لباس های گیرا که براش کوچیک شده بود ...

    و اون تنها چیز با ارزشی بود که مهبد برای من فرستاده بود تا دوری از بچه رو با بو کشیدن اون لباس ها بتونم تحمل کنم ...

    و بین اون لباس ها , چیزایی رو که خودم براش بافته بودم و یا دوخته بودم , نبود ...

    و این نشون می داد که به عمد این کارو کرده ...


    اغلب تنها بودم و فکر می کردم ...
    در مورد خودم و اونچه که به سرم اومده بود ... از خونه بیرون نمی رفتم ...
    می ترسیدم بازم کسی منو ببینه و برام حرف در بیاره ...
    اون روز بعد از ظهر هم همین کارو  کردم ... بی هدف تو خونه قدم می زدم و بیخودی اضطراب داشتم ...

    رفتم کنار پنجره و پرده رو پس زدم ... از خونه ی روبرویی که پنجره اش مقابل پنجره ی خونه ی ما بود , صدای موسیقی شاد میومد و از آهنگ های تولدت مبارک , معلوم می شد که یک جشن تولده ...
    نگاه می کردم ... یک مرتبه یک ماشین ایستاد و یعقوب پیاده شد و از در دیگه هم آویسا ...
    قلبم فرو ریخت ... باورم نمی شد ... یعقوب نگاهی به اطراف کرد و یکم سرشو بالا کرد و منو دید ...
    من فورا خودمو عقب کشیدم ... اینم برام باورنکردنی بود و من اینو کار خدا دونستم ...
    احساس کردم یعقوب کمی دستپاچه شده ... یعنی منو شناخت ؟ نه بابا ... نمی شه , از این فاصله امکان نداره ... اونم بعد از این همه سال ...
    یک چیزی به آویسا گفت و کمی بعد اونو برد تو خونه و خودش برگشت ...
    من باید بچه مو می دیدم , باید بهش می گفتم که من مادرشم ... دیگه وقتش بود ... طاقم تموم بود ...
    قلبم تند تند می زد و زبونم خشک شده بود ... دست هام به طور آشکار می لرزید ...



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۱۰/۱۳۹۶   ۱۴:۳۷
  • ۱۴:۳۴   ۱۳۹۶/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘💘💘


    قسمت پنجاه و دوم

    بخش ششم




    یعقوب دو بار از خونه اومد بیرون و به بالا نگاه کرد ... ولی من اونجا نبودم رفته بودم پایین و از لای در منتظر رفتن اون بودم ...
    نیم ساعتی طول کشید تا یعقوب که هنوز مردد بود که کسی رو که دیده من بودم یا نه , سوار شد و رفت ...

    من فرصت رو از دست ندادم ... با عجله خودم رسوندم به در اون خونه و زنگ زدم ...
    یکی گفت : کیه ؟

    و درو باز کرد ... رفتم بالا طبقه ی دوم ... در خونه باز بود ... سرمو از لای در کردم تو ....
    یک خانم جا افتاده اومد جلو و گفت : بفرمایید ... با کسی کار دارین ؟
    گفتم : ببخشید , مزاحم میشم ... من با آویسا کار دارم ...
    پرسید : شما ؟
    در حالی که دیگه دندونام به هم می خورد و می لرزیدم , گفتم : مادرشم ...

    و اشکم سرازیر شد ...
    اون خانم پرسید : انجیلا خانم شمایید ؟
    با سر اشاره کردم : بله ...
    گفت : خوب کاری کردین ... این بچه سال هاست منتظر شما مونده , چرا حالا ؟ کجا بودین ؟  چرا به فکر این بچه نبودین ؟
    فقط بهش با التماس نگاه کردم ...

    نفس عمیقی کشید و گفت : صبر کنین بهش بگم ...
    چند لحظه بعد صدای فریادهای دلخراش آویسا بلند شد که : بهش بگو گم شه ... بره به جهنم ... بره بمیره الهی ... نمی خوام ببینمش ...


    خودمو انداختم تو خونه و رفتم به طرفش ...
    نگاهی از روی خشم به من کرد و دوید تو اتاق دوستش و درو بست و همین طور فریاد می زد : گمشو ...
    برو بمیر , نمی خوام ببینمت ...
    من مادر ندارم , تو برای من مردی ... گمشو ...

    پشت در ایستادم و چند بار نفس بلند کشیدم تا بتونم حرف بزنم ...
    زدم به در و گفتم : عزیز مادر , بیا باهات حرف بزنم ... تو رو خدا بذار یک دقیقه بغلت کنم .. .
    آویسا , عزیزم ... هیچ وقت اینقدر بهت نزدیک نبودم ...
    همینطور که هق هق گریه می کرد , گفت : نمی خوام ... دیگه نمی خوام , دیر اومدی ... سال هاست منتظرت شدم نیومدی , دیگه دیر شد ...
    من تو رو تو قلبم کشتم ... گمشو از اینجا برو .... مادری مثل تو نباشه , بهتره ...
    گفتم : عزیزم , قلبم , به خدا یک لحظه از یادت غافل نشدم ... نمی دونستم که می دونی مادرت منم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۴:۴۰   ۱۳۹۶/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘💘💘


    قسمت پنجاه و دوم

    بخش هفتم




    - کسی به من نگفت که دنبالم می گردی ... می ترسیدم بهت نزدیک بشم و تو شوکه بشی , منتظر فرصت بودم ...
    گفت : حالا برو ,  دیر اومدی ... اگر می خواستی منو داشته باشی سعی می کردی ... حتی یک بار به دیدنم نیومدی ...
    گفتم : من به دیدن تو میومدم عزیز دلم , تو منو نمی شناختی ... بیا بهم خوب نگاه کن ببین چند بار منو دیدی ... اگر دروغ گفته باشم خودت می فهمی ...
    من همیشه دورادور نگاهت می کردم ... می ترسیدم بهت بگم و دنیای تو رو به هم بریزم ...
    باور کن نمی دونستم بهت چی گفتن ...
    گفت : از خودم می پرسیدی ...
    گفتم : ترسیدم ...
    گفت : من مادر ترسو نمی خوام ...

    و گریه اش شدیدتر شد و با خشم فریاد زد : همه بهم گفتن تو دوستم نداری ... گفتن اصلا به فکر من نبودی ...

    یکم درو شل کرد ... هل دادم ...
    برگشتم دیدم همه دارن گریه می کنن ... کمک کردن تا درو باز کردیم ...

    دوید رفت پشت تخت و همین طور که به خودش می پیچید , فریاد زد:  دیر اومدی و تمام بچگی منو خراب کردی ... الان پر از عقده و کینه شده این دل من ... دلی برام نمونده که تو  توش جایی داشته باشی ...
    حالا اومدی چیکار کنی برام ؟ ...
    رفتم جلو در حالی که مثل ابر بهار اشک می ریختم ... و باز جلوتر و با التماس گفتم : بهم فرصت بده برات توضیح بدم ... می دونم که لیاقت اینو ندارم ولی تو رو خدا بذار بغلت کنم ... چیز زیادی ازت نمی خوام ...
    منم خیلی از دوریت درد کشیدم ...


    دیگه مقاومتی نکرد ...
    یکم بهم نگاه کرد و دست هاشو باز کرد و در حالی که به شدت شونه هاش از گریه می لرزید , خودشو انداخت تو بغلم ...
    قلبم می لرزید ... چنان همدیگر رو بغل کرده بودیم که گویی جدانشدنی هستیم ...
    سر و روشو غرق بوسه کردم ... اشک هامون در هم آمیخت ...
    همه در حالی که مثل ما تحت تاثیر قرار گرفته بودن , از اتاق رفتن بیرون و ما رو تنها گذاشتن ...



    ناهید گلکار

  • ۱۴:۴۵   ۱۳۹۶/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘💘💘


    قسمت پنجاه و دوم

    بخش هشتم



    دوباره در آغوشش گرفتم ...
    و اون گریه می کرد و می گفت : نباید تنهام می ذاشتی ... نباید ولم می کردی ...
    گفتم : زن پدرت اذیتت می کرد ؟
    با سر گفت : نه ...

    گفتم : پدرت ؟
    گفت : نه ... خودم تو رو می خواستم چون از اول بهم دروغ نگفتن ... به من گفتن با یک مرد دیگه فرار کردی ...
    گفتم : اینطوری نبود ... به جون خودت قسم , نبود ... تو دیگه بزرگ شدی , به پدرت بگو منو دیدی و بیا پیشم ... اون وقت کل ماجرا را خودم برات تعریف می کنم ...


    اون شب تا پایان تولد و موقعی که یعقوب اومد دنبال آویسا , ما با هم تو اون اتاق حرف زدیم ...
    حالا تحمل جدایی از هم رو نداشتیم ...
    بالاخره اون رفت و یک ربع بعد هراسون به من زنگ زد ...

    پرسیدم : گفتی مادر ؟ بهش گفتی ؟
    گفت : آره , گفتم ... دارم میام پیشت ... بابا دعوام نکرد , حرفی هم نزد ... داره منو می رسونه پیش تو ... چون این همه سال دیده بود که چقدر زجر کشیدم ...
    با صدای بلند و لرزون گفتم : خدایا شکرت ... بیا عزیز دلم , منتظرتم ... بیا ...

    و الان سه ساله که با آویسا و مونس با هم زندگی می کنیم و اون گاهی می ره پیش پدرش ولی اغلب با منه و من سعی می کنم سال های از دست رفته رو برای اون جبران کنم ...
    مهبد هرگز نگذاشت که من گیرا رو حتی از دور ببینم و تهدیدم کرد به اسیدپاشی روی خودم و مونس و آویسا ...

    اون بچه هنوز شیر منو می خورد و تا مدت ها هر وقت احساس می کردم گرسنه شده , سینه هام رگ می کرد ...
    گاهی اونو از روی عکس هایی که تو اینستاگرام می ذارن , می بینمش ... ولی هر بار که آویسا رو بغل می کنم دلم گرم میشه که اونم یک روز پیشم برمی گرده ...

    منتظر اون روزی هستم که غضب الهی دامن کسانی رو که به دیگران ظلم می کنن و مادری رو از بچه اش جدا می کنن , بگیره ...

    ولی من قصد ندارم بعد از این , مادر ترسویی باشم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۴:۴۸   ۱۳۹۶/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❌❌❌  پایان  ❌❌❌

  • ۱۴:۵۰   ۱۳۹۶/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    رمان جدید " قصه ی من " نوشته خانم ناهید گلکار

    https://www.zibakade.com/Topics/رمان-ایرانی--قصه-ی-من--TP24773-PI586928/

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۱۰/۱۳۹۶   ۱۴:۵۰
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان