خانه
94.6K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۱۲:۴۰   ۱۳۹۵/۱۲/۱۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

     

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " این من و این تو "

    نوشته خانم ناهید گلکار

     

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۵/۱۲/۱۳۹۵   ۱۲:۴۱
  • leftPublish
  • ۰۰:۲۲   ۱۳۹۶/۲/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهل و هشتم

    بخش سوم



    زنگ زدم ... وحید اومد دم در و کمک کردن اونا رو بردیم تو ...

    من داشتم پول تاکسی رو حساب می کردم که دیدم همون دختره از ماشین پیاده شد و با عجله اومد جلو و باز گفت : سلام ...

    گفتم : سلام ... شما چرا اینقدر به من سلام می کنین ؟ ...
    گفت : وا ... برای اینکه همسایه ایم ... می خواستم ببینم ویلا مال شماست یا اجاره کردین ؟
    گفتم : مال پدر زن بنده است ...
    گفت : ببخشید یک خواهش ازتون داشتم ... کولر ما خراب شده ... میشه یک نگاهی بهش بندازین ؟ آخه ما مرد نداریم ...
    گفتم : از کولر سررشته ندارم ... ولی یک نفر رو می شناسم , بهش میگم بیاد نگاه کنه ... چشم ...
    با خوشحالی گفت » پس این شماره ی منه ... اگر خواست بیاد به من زنگ بزنین .....

    و با عجله رفت ...

    اون از قبل شماره رو روی کاغذ نوشته بود ... من که زیاد توی این مسائل تیز نبودم و بعضی چیزا رو دیر , حالیم می شد اینو فهمیدم ...
    تا من رسیدم , سفره پهن بود و چلوکباب آماده ...

    با لذتی وصف نشدنی , دور هم غذا خوردیم و لذت بردیم ....
    سر شب شده بود ؛ من گفتم : امشب من  و مهسا می خوایم بریم خرید ...

    بابا گفت : تو رو خدا به من کار نداشته باشین ...
    مادرا هم همین طور ... دوست داشتن همونجا توی حیاط بمونن ...

    به مامان گفتم : شما مرغ ها رو بخوابونین ... تا من زغال بگیرم و تو حیاط کباب کنیم ...
    پس مهسا آماده شو بریم خانم ...
    سارا و وحید هم با ما اومدن ...
    مهسا خوشحال بود و من از خوشحالی اون خوشحال بودم ... هر چیزی که احساس می کردم چشم مهسا رو گرفته , براش می خریدم ...

    این طوری می خواستم بهش بگم که برام اهمیت داره ... بیشتر چیزایی که می خرید برای یاس بود ... و برای خونه و چند تا هم برای من ...
    ولی یک مرتبه متوجه شدم که اون مرتب به اطراف نگاه می کرد و انگار دنبال کسی می گرده ؟
    اهمیت ندادم ... ولی بازم بیشتر ...

    گاهی از در مغازه ای که خرید می کردم میومد بیرون و سرک می کشید و برمی گشت ...
    رنگ از روش پریده بود و اضطراب داشت ...

    دوبار پرسیدم : چیزی شده ؟ ...
    گفت : چیزی نیست و ... این کارو ادامه داد ...

    تا جایی که اصلا حواسش به خرید نبود ...
    منم نگاه می کردم ببینم اون دنبال کی می گرده ؟ هر چی فکر می کردم عقلم به جایی نمی رسید ...

    تا یک آن یک فکر شیطانی توی به سرم زد و دیگه ولم نکرد ...
    پیام اومده کیش و از دور مراقب ماست و اونم پیام رو دیده ...

    خونم به جوش اومد ...
    با خودم گفتم من شدم مسخره ی دست اونا ... دختره ی بی حیا ... من اون پیام رو می کشم ...
    پدری ازش دربیارم که ندونه از کجا خورده ...

    از اونا جدا شدم ... رفتم توی یک مغازه ... و از اونجا تمام پاساژ رو نگاه کردم ...
    یک دفعه مثل دیوونه ها راه افتادم و از این مغازه به اون مغازه سرک می کشیدم و دور خودم می گشتم ...

    و یقین داشتم اونو پیدا می کنم ....
    حالا من چه حالی داشتم , خدا می دونه ...

    دنیا برام سیاه شده بود و غیرتم نمی گذاشت آروم باشم ...



    ناهید گلکار

  • ۰۰:۲۷   ۱۳۹۶/۲/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهل و هشتم

    بخش چهارم



    یک دفعه دیدم سارا از پشت منو گرفت و گفت : سینا ؟ دنبال کی می گردی ؟ اون دختره ؟
    گفتم : کدوم دختر ؟ ...
    گفت : خودتو نزن به اون راه ... بَده به خدا ... بیا بریم ، مهسا خیلی ناراحت شده ... اگر منم جای اون بودم ناراحت می شدم ...
    بی اختیار گفتم : مهسا غلط کرده ...

    و راه افتادم ...

    اونم دنبال من می دوید و می گفت : وا ؟ جنی شدی ؟ چته ؟... تو که خوب بودی ؟ نکن تو رو خدا سینا ...
    بیا برگردیم خونه ... این دخترا به درد نمی خورن ... گناه داره مهسا ... تو که اینطوری نبودی ...
    گفتم : ولم کن ... حرف بیخودی می زنی ... دختر کدوم گور بود ؟ ...
    و با عصبانیت گفتم : تو فکر می کنی من اینقدر احمقم که دنبال یک دختر بیفتم ؟ ... تو تا حالا همچین چیزی از من دیدی که زر می زنی ؟ ...
    همین طور که عرق می ریخت و روسریشو جا به جا می کرد و دنبال من می دوید گفت : باشه ... تو رو خدا ناراحتی درست نکن ... هر چی تو بگی .... جلوی وحید بد نشه ... من از تو یک بت براش ساختم ؛ خرابش نکن ... تو رو خدا .... جون یاس قَسمت می دم ....
    ایستادم و یک نفس عمیق کشیدم ...
    گفتم : وای سارا ... چیکار کنم ؟ الان نمی تونم خودمو کنترل کنم ...
    پرسید : آخه چی شده ؟ به من بگو ... دنبال کی می گشتی ؟ اون دختره ؟

    با خشم گفتم : بس کن دیگه ... گفتم که دختره کدوم خریه .... ول کن ... ای داد بیداد ... من دارم چیکار می کنم ؟
     گفت : تو رو خدا سینا ... جونِ یاس خودتو کنترل کن ... دارن میان ...
    گفتم : بریم خونه ... زود باشین بریم ...

    و جلوتر از اونا قبل از اینکه با مهسا روبرو بشم , از در پاساژ اومدم بیرون ...

    و اونا هم دنبال من ...
    گفتم : شماها برین , من بعدا میام ...

    مهسا با تندی به من گفت : لطفا توام بیا با ما بریم ... این برای همه بهتره ...

    وحید که خیلی هم از من حساب می برد ... دست و پاشو جمع کرده بود و تند و تند هر چی خریده بودیم , گذاشت تو ماشین و برگشتیم ویلا ...




    ناهید گلکار

  • ۰۰:۳۳   ۱۳۹۶/۲/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهل و هشتم

    بخش پنجم



    وقتی رسیدیم همه متوجه شدن که هیچکدوم حالمون خوب نیست ...
    مامان پرسید : چی شده ؟ ... دعواتون شده ؟ خوب یکی یک چیزی به من بگه ...

    بابا دخالت کرد ...
    از هر کس می پرسیدن , کسی نمی دونست که واقعا چه اتفاقی افتاده ... شاید خودمون هم نمی دونستیم ......

    برنامه شام توی حیاط انجام شد ...
    من اوقاتم تلخ شده بود ؛ مهسا اخمهاش تو هم بود ... حتی چیزایی که خریده بودیم رو هم باز نکرد و یکراست برد گذاشت تو اتاق ...

    و نصرت خانم هم به تبعیت از مهسا حالش گرفته شده بود ...
    من خودم یاس رو خوابوندم و اصلا با مهسا حرف نزدم ...
    فردا گفته بودم همون وَن بیاد و بریم جاهای دیدنی کیش رو بگردیم ... هیچ کس حرفی نمی زد ... هر کس از ظن خودش یک فکرایی می کرد که خوب هیچ کدوم درست نبود ...
    اون روز هم جاهای دیدنی کیش رو گشتیم ...
    وقتی داشتیم از کاریز کیش دیدن می کردیم ... مامان خسته شده بود و نمی تونست راه بره ...

    بقیه جلوتر از ما می رفتن ...

    و من باز دیدم که مهسا داره به اطراف نگاه می کنه و همون حالت دیروز رو داره ... هی سرک می کشه ...
    سعی کردم به روی خودم نیارم ... ولی دنبال پیام می گشتم ...

    تا نیمه های راه رفته بودیم و یاس تو بغل من بود ... خسته شده بود و گرمش بود و نق می زد ... اینجا رو دوست ندارم ,, ...
     من نگاه مهسا رو دنبال کردم ... مرد لاغر اندامی رو دیدم که زود پشتشو به من کرد ...
    با خودم گفتم گیرت آوردم نامرد ... خودشه ...

    با سرعت یاس رو دادم به سارا و دویدم ....

    و رفتم جلوش و ایستادم ...
    حالا چنان قلبم می زد و رگ غیرتم بلند شده بود که هر کاری از دستم بر میومد ...
    خدا رو شکر قبل از اینکه صورتش رو ببینم نزدمش .... پسری بود هفده , هیجده ساله ... نگاهی به من کرد ...
    گفتم : ببخشید ...

    و برگشتم ...

    بابا به من مشکوک شده بود , پرسید : چرا اینطوری می کنی بابا ؟ حالت خوب نیست انگار ... می خوای برگردیم , بریم استراحت کنی؟ ...

    مهسا هم نگرانم شده بود ...ولی فقط به من نگاه می کرد ... نگاهی که هزار تا سوال توش بود ... و جواب منم برای اون هزار تا سوال بود ...
    وضع به همین منوال بود ...

    ولی هر کجا که من می رفتم مهسا هم بدون اینکه حرفی بزنه دنبالم میومد ...
    یک حرص عجیب و غریب تو نگاهش بود ... که من نمی فهمیدم ... من باید از دست اون عصبانی باشم یا اون از دست من ...

    به هر حال طوری بود که به هیچ کس خوش نمی گذشت ...

    وحید و سارا که می رفتن برای خودشون خوشگذرونی ... اون سه نفر هم تو خونه راحت تر بودن ... و از فضای حیاط و گل و گلکاری های اون لذت می بردن ...
    تا شب آخر همه با هم رفتیم کنار دریا ... تا غروب خورشید رو تماشا کنیم ...

    من خیلی دلم گرفته بود و با مهسا هم که قهر بودیم ...
    آهسته از کنار ساحل قدم زنون از جایی که نشسته بودیم دور شدم ... که همون دختره اومد سراغم ...

    باز سلام کرد و انگار صد ساله منو می شناسه ...

    اومد جلو ....




    ناهید گلکار

  • ۰۱:۰۸   ۱۳۹۶/۲/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهل و هشتم

    بخش ششم



    این تو ( مهسا ) :
    خوشحالی اون روز من زیاد طول نکشید ...

    پنجره ی ویلا سراسری بود ... من و سارا با هم حرف می زدیم که متوجه ی سینا شدم که به طرف ویلای بغلی داره با یکی حرف می زنه ...
    رفتم بیرون اونقدر غرق حرف زدن بود که اصلا منو ندید ...

    دختره باز هفت قلم خودشو درست کرده بود و داشت دل سینا رو می برد ...
    خیلی بدم اومد ولی از طرفی چون می دونستم که سینا دلش پیش من نیست ... شک کردم نکنه از اون دختر خوشش بیاد و منو ول کنه ... ای خدا , چیکار کنم ؟ ... بهترین کار این بود که به روی خودم نیارم ...
    سینا اون روز برای من سنگ تموم گذاشت ... طوری به من نگاه می کرد و رفتارش اونقدر خوب بود که فهمیدم اون اهل همچین کاری نیست ...
    اون روز صبح با هم رفتیم و برای خونه خرید کردیم ...
    سینا یک آقای به تمام معنی بود ... من می خریدم و اون به من نگاه می کرد ... و هر بار قلب منو می لرزوند ...
    دلم گرم شده بود و امیدوار بودم بعد از این سفر دیگه رابطه ی خوب داشته باشیم و شاید .....

    ولی وقتی جلوی ویلا پیاده شدم , اون دختره هم از یک ماشین اومد پایین ...
    نموندم و رفتم به طرف ویلا ولی از دور نگاه می کردم ...

    رفت پیش سینا و مدتی باهاش حرف زد , ایستادم تا حرفشون تموم بشه ولی دیدم که یک کاغذ داد به سینا و اونم گرفت ...

    و گذاشت جیب پیرهنش ...
    از شدت فضولی داشتم می مردم ... باید می فهمیدم که واقعا شماره تلفن داده ؟ سینا هم اونو گرفته ؟ ...
    وقتی پیرهنشو درآورد ... فورا نگاه کردم ... بله شماره بود ...
    اصلا همچین شخصیتی در سینا سراغ نداشتم ...و اگر جلوی خودم نبود باور نمی کردم ...

    با وجود عذابی که می کشیدم حرفی نزدم .
     بعد از ظهر سینا به من گفت : مهسا جان .. ( یک مرتبه قلبم فرو ریخت این اولین باری بود که اون منو اینطوری صدا می کرد ) حاضر شو بریم خرید ...
    سارا با اعتراض گفت : نه نمیشه , ما هم میایم ...
    گفتم : آره خوب ... حتما با هم می ریم ...
    من که عاشق این کار بودم سرم گرم خرید کردن شد و همه چیز رو فراموش کردم ... چند دست لباس برای یاس ... کفش و اسباب بازی ...
    برای سینا هم یک چیزایی خریدم ....

    از یک مغازه اومدم بیرون , باز چشمم افتاد به اون دختره ... که داشت به سینا نگاه می کرد و اطوار میومد ... کاملا معلوم بود که دنبال ما افتاده ...
    اگر رعایت نمی کردم همون جا حسابشو می رسیدم ...

    دیگه حواسم به خرید نبود ... و می ترسید م چشم از اون و سینا بردارم ....
    یک دفعه دختره رو گم کردم ... هر طرف نگاه می کردم , نبود ... بازم نمی تونستم بی خیال بشم ...
    همش چشمم این ور و اون ور می گشت ... می خواستم ببینم بازم دنبال سیناست یا اصلا اتفاقی اونجا بوده ...

    که دیدم سینا عصبانی و با عجله از ما دور شد ...

    تو مغازه ها رو نگاه می کرد و متوجه شدم داره دنبال کسی می گرده و خوب معلوم بود دیگه .. .
    حالم بد شده بود و دلم می خواست همون جا زمین دهن باز کنه و من برم توش ...
    یقین داشتم که سینا داره دنبال اون می گرده ... حالا چرا ؟ نمی دونستم !



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۱۳   ۱۳۹۶/۲/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهل و هشتم

    بخش هفتم



    سارا هم ناراحت شده بود و ازم پرسید : می دونی چرا سینا این کارو می کنه ؟

    اشکم سرازیر شد و گفتم : آره , داره دنبال اون دختره می گرده ...
    گفت : وا ؟ سینا ؟ امکان نداره ... کدوم دختر ؟ ... نه بابا , اون عصبانیه ... انگار می خواد کسی رو بزنه ,, دختره کاری کرده بود ؟ ...
    گفتم :یک دختره هست همسایه ی ماست ... بهش گیر داده ... الانم اینجا بود , یهو غیب شد ...
    گفت : برو ولم کن ... اصلا نمیشه ... سینا اینجوری نیست .... اونم به این وقاحت ... تو داری چی میگی ؟
    گفتم : اون که نمی دونه من فهمیدم ...

    سارا رفت دنبال سینا ... من و وحید همون جا موندیم ...
    اون آروم نشده بود ... من حالا می فهمیدم برای چی اون طور صبورانه دنبال من میومد که خرید کنم ... می خواست به من باج بده تا با اون دختره نگاه رد و بدل کنه ...

    چیز دیگه ای نمی تونست باشه .....
    حالا چی شده بود که دنبالش می گشت و عصبانی شده بود , بازم نمی دونستم ...
    دیگه روزگار من سیاه شد ... چون اگرم می خواستم به روی خودم نیارم نمی شد ... چون سینا با من قهر کرده بود ...

    و من متوجه شدم که هیچ وقت جایی توی قلب اون نخواهم داشت ...
    تا شب آخر که رفتیم کنار دریا تا غروب آفتاب رو تماشا کنیم ... دیگه همه به وضعیت ما عادت کرده بودن ...
    با خودشون خوش بودن جز من و سینا ...
    من داشتم با یاس بازی می کردم ... و زیرچشمی مراقب سینا بودم که بلند شد و از کنار ساحل راه افتاد و رفت ...

    همه ی حواسم به اون بود ...
    یاس رو سپردم دست سارا و گفتم : می خوام برم با سینا حرف بزنم , اینطوری نمی شه ...
    سارا گفت : تو رو خدا دعوا نکنی ... حرف بزن ...
    چنان عذاب اون چند روز به من فشار آورده بود که با خودم گفتم مهسا به زور که نمی شه از کسی بخوای تو رو دوست داشته باشه ...
    بذار همین جا کارو یکسره کنم ... می رم و رو در رو باهاش حرف می زنم ... یا این وری یا اون وری ... باید تمومش کنم ....

    داشتم نزدیک می شدم که باز اون , همون دختر مزاحم , رو دیدم که رفت طرف سینا ...
    سینا نایستاد و اونم شونه به شونه باهاش رفت ...
    چندان حرصم گرفته بود و دلم می خواست دقِ دلمو سرش خالی کنم که از همون جا خیز برداشتم و رفتم به طرفش ...
    نمی دونم چی می گفتن ولی برای من فرقی نمی کرد ....

    پامو بلند کرد و کوبیدم تو کمرش ...

    دور خودش چرخید و با سر افتاد رو ماسه ها ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۳:۰۰   ۱۳۹۶/۲/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ☘️🌺  این من و این تو  🌺☘️

    قسمت چهل و نهم

  • ۱۳:۰۶   ۱۳۹۶/۲/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهل و نهم

    بخش اول




    این من ( سینا ) :
    دختره میومد جلو و من بدون اینکه جوابشو بدم , ایستادم ...
    با صدایی که معلوم می شد داره بهش حالت عشوه میده , گفت : سلام بابای یاس ...
    اسمتو می دونم ولی چون خودت بهم نگفتی ازش استفاده نمی کنم آقای بدقول ...

    این بار طوری با من حرف می زد که انگار سالهاست همدیگرو می شناسیم ...
    گفتم : چی شد ؟ متوجه نشدم !
    گفت : آقای خوش تیپ , ما رو سر کار گذاشتی ؟
    گفتم : بله ؟ برای چی ؟
    گفت : قرار بود یکی رو بفرستین برای کولر ... زنگ بزنین به من , یادتون نیست ؟

    گفتم : ای وای ببخشید ... واقعا یادم رفت ... اصلا شماره شما رو گم کردم ... بله , چشم ... ما فردا می خوایم بریم ... ولی ما یک عباس آقا داریم بهش زنگ می زنم حتما بیاد براتون درست کنه ...
    با ناز و عشوه گفت : نمیشه خودتون بیاین ؟ ...
    من امشب تنهام ... دوستام رفتن پارتی ... من حوصله ی پارتی نداشتم ... گرممه ... ولی حوصله ی تو رو دارم ...
    ساعت دوازده بیا ... من تا دیروقت بیدارم  ...


    من تازه متوجه شده بودم که ای بابا اون دختره داره چیکار می کنه ....
    هنوز داشتم خودمو آماده می کردم که جواب اونو بدم ...
    مهسا رو دیدم که با سرعت باد داره میاد طرف ما ... حالت حمله داشت و کاری از دست من ساخته نبود ...
    پرید جلو و پاشو نود درجه باز کرد و کوبید تو کمر دختره ... و اونو نقش زمین کرد و بعدم یک لگد دیگه زد و گفت : با شوهرمن چیکار داری بوزینه ؟
    مهسا اونقدر با سرعت این کارو کرد که من اصلا متوجه نشدم چطوری تونست اونو نقش زمین کنه ...
    دختره از جاش بلند شد و اونم حالت حمله به خودش گرفت و گفت : هوووووششش حیوونِ عوضی ... کثافت منو می زنی ؟ ...

    که در میون حیرت من مهسا دوباره پاشو بلند کرد و یکی دیگه زد تو پشت اون ...

    تعادلشو از دست داد ... چند قدم رفت عقب و گفت : جرات داری باز اینطرفا پیدات بشه ... گمشو ... زود ...
    با این حرکت نه تنها من بلکه اون دختره هم متوجه شد که مهسا تکواندو بلده و خیلی فنی داره اونو می زنه ...

    و در حالی که داشت به من و مهسا فحش می داد و تهدید می کرد , از اونجا رفت ...




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۱۰   ۱۳۹۶/۲/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهل و نهم

    بخش دوم



    من که از این حسادت مهسا و کاری که کرده بود کلی تعجب کرده بودم ... گفتم : برای چی اینطوری می کنی ؟ فقط داشت با من حرف می زد ... خیلی زشت بود ...
    گفت : واقعا آقا سینا ؟ اینطوریه ... هیچی نگو که دارم از عصبانیت دیوونه میشم ...
    گفتم : تو یا من ؟ این منم که باید عصبانی باشم ...
    پرسید : چی گفتی ؟ تو برای چی عصبانی باشی ؟
    هر جا می ریم اون دختره رو خبر می کنی و همراه ما میاد و اعصاب منو خورد می کنه ... بعد تو عصبانی هستی ؟!

    من کار ندارم ... تو راست میگی , حق با توست ... من اشتباه کردم و به من گفتی هر وقت نخواستی طلاقم میدی ...
    حالا به همین زودی این اتفاق افتاد ... فهمیدم که نمی تونم هیچ وقت جایی تو قلب تو داشته باشم ...
    همینجا دوباره قرار می ذاریم همون طور که توی یک جلسه شروع کردیم , همون طور با یک جلسه تمومش می کنیم ...
    من از اینجا یکراست میرم خونه ی مامانم ...
    عصبانی شدم و گفتم : ببخشید با یک جلسه شروع شد ولی دیگه خونه ی خاله که نبوده بیای و بری ... امروز می خوای فردا نمی خوای ... تصمیمت رو باید از اول می گرفتی ...
    من که مسخره ی دست تو و اون پسره ی الدنگ نیستم ...
    پیداش نکردم وگرنه حسابشو می گذاشتم کف دستش ... من که می دونم اومده کیش ...
    پیداش می کنم و کاری می کنم تا آخر عمرش پشیمون بشه ...

    توام حق نداشتی وقتی کس دیگه ای رو دوست داشتی با من ازدواج کنی ...
     گفت : چی ؟ چی گفتی ؟ کس دیگه  ای رو ؟ کی اومده کیش ؟ من از حرفات سر در نمیارم ... بگو ببینم کی اومده کیش ؟ ...
    گفتم : بدم میاد اسمشو به کار ببرم ... خودت بهتر می دونی ...
    انگشتشو گرفت جلوی منو و گفت : ببین سینا اون روی منو بالا نیار ... ر‌ک و راست حرف بزن ببینم چی میگی ؟
     من متوجه نمی شم و این حرف تو فقط تهمته و می خوای منو ناراحت کنی تا کارای خودتو ماست مالی کنی ...

    پس بگو تا منم بدونم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۱۵   ۱۳۹۶/۲/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهل و نهم

    بخش سوم



    با خودم فکر کردم سینا دیگه وقتشه همه چیز باید روشن بشه ...
    گفتم : تو قبل از اینکه با من ازدواج کنی کی رو دوست داشتی ؟ ...
    گفت : خوب ؟ منظور ...
    گفتم : چرا پس زنش نشدی ؟ ... چرا اومدی و منو درگیر خودت کردی ؟

    حیرت زده به من نگاه کرد ... چند لحظه همون طور موند ... ( فکر کردم مچشو گرفتم )
    گفت : ببخشید که شما رو درگیر کردم ... ولی دقیقا بگو چه کسی رو میگی ؟
    گفتم : برای کی ساز می زدی ؟ برای کی تعریف کردی که کیش رو خیلی دوست داری ؟
    گفت : خودت که می دونی برای تو ... من جز تو برای کسی ساز نزدم سینا ... چی داری میگی داری اعصابم رو خورد می کنی ...
    خواهش می کنم بگو منظورت چیه ؟ چرا این حرفا رو می زنی ؟ دارم دیوونه میشم ... می خوای از من جدا بشی بهانه در میاری ؟
    گفتم : پیام ,, پیام ,, رابطه ی تو با اون چی بوده ؟
    گفت : معذرت می خوام آقا سینا مثل اینکه تو اونو فرستادی خواستگاری من ... منم بهانه درآوردم و قبول نکردم ... تموم شد و رفت ...
    گفتم : از کجا می دونه تو سه تار می زنی ؟ ...

    یک لبخند تمسخرآمیز زد و گفت : جواب تلفشو نمی دادم ، اومد در خونه ی ما ... همون موقع من از کلاس اومده بودم و سازم دستم بود ... چه می دونم به من چه ....
    گفتم : از کجا می دونه تو کیش رو دوست داری ؟ ...
    گفت : الله و اکبر از دست شما مردا ... اولا کی گفته من کیش رو دوست دارم ... دوما من چه می دونم ... شاید اون بار که با بچه ها اومدیم با خودش فکر کرده ...
    گفتم : اصلا اون بار تو با کی اومده بودی کیش ؟
    گفت : با اکرم و عاطفه ... ببخشید اصلا متوجه نمی شم چرا من دارم از خودم دفاع می کنم در حالی که اون دخترو هر کجا رفتیم با خودت کشوندی ... حالا چطوری بهش خبر می دادی معلوم نیست ...
    گفتم : بنده غلط کردم ... تو هر کجا که می رفتیم چشمت دنبال یکی می گشت ...

    بگو ... زود باش بگو ببینم پس دنبال کی می گشتی ؟
    گفت : واقعا که ... شما مردا چقدر پررویین ... من اون دخترو نگاه می کردم که سایه به سایه ی ما میومد و منتظر فرصت بود با تو حرف بزنه ... منم مراقب بودم نیاد , چون حسودیم می شد .... چون نمی خوام جز من کسی به تو نزدیک بشه ....
    اگر گناهکارم ... اگر این تقصیر منه قبول می کنم ... اجازه نمیدم کسی به تو نزدیک بشه ... ولی لطفا منو به کسی نبند ...


    یکم شوکه بودم ... چند بار سرمو این ور و اون ور کردم و نمی دونستم چی بگم ...
    آهسته گفتم : پس میشه بگی قبل از ازدواج با من به کی علاقه داشتی ؟ ...
    داد زد : بس کن دیگه ... تو واقعا نمی دونی یا می خوای منو اذیت کنی ؟ ... من ... من ... سینا واقعا ازت مایوس شدم ... تو یک جورایی خنگی ...

    و راه افتاد که بره ...


    با عجله بازوشو گرفتم و گفتم : وایستا ... بهم بگو ... خودت بگو , همین الان ...
    برگشت طرف من ...نگاهش عاجزانه شده بود ...

    و در یک آن چشم هاش پر از اشک شد و قطره قطره ریخت روی گونه هاش ... و بازم به من نگاه کرد ...
    و گفت : واقعا تو نمی دونی ؟ منو چی فرض کردی ؟ فکر کردی آدمی هستم که بدون اینکه کسی رو دوست داشته باشم باهاش ازدواج کنم ؟




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۱۸   ۱۳۹۶/۲/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهل و نهم

    بخش چهارم



    خیلی بی انصافی سینا ... خیلی پرتی ...

    و با یک بغض شدید ادامه داد: برای اینکه خاطرت جمع بشه بهت میگم ... آره راست میگی , الان وقتشه ...
    آره , من عاشق توام ... از همون روز اولی که دیدمت عاشق تو شدم ...
    چند ساله مثل دیوونه ها زندگی کردم ... امیدی هم نداشتم ...
    نمی دونم چی شد که دست تقدیر دوباره تو رو سر راه من قرار داد ...

    آره , من عاشقتم ... و بیقرارت بودم ولی هیچوقت خودمو بهت تحمیل نکردم ... نخواستم به زور تو رو وادار کنم که دوستم داشته باشی ...
    ولی تو نفهمیدی ... نخواستی که بفهمی ...

    و بازوشو از دست من کشید و با سرعت شروع کرد به دویدن ...
    من سر جام موندم ... سرم داغ شده بود ... در عین حال لذت بی نظیری تمام وجودم رو گرفته بود ...
    انگار خدا تمام دنیا رو به من داده بود ... از این که عشق مهسا من بودم دوباره قلب منو لرزوند ...
    به یکباره از جام کنده شدم و دنبالش دویدم ... با سرعت خودمو بهش رسوندم و گرفتمش ...
    بهش نگاه کردم ...

    خیلی برام ارزش داشت .. .
    هنوز داشت گریه می کرد ... دستم رو آهسته بردم توی صورتش ... و اشکهاشو پاک کردم ... و گفتم : نمی دونستم ... به خدا نمی دونستم ... از اینکه اینقدر باعث آزار تو شدم خوشحال نیستم ولی از اینکه تو منو دوست داشتی و دوست داری خیلی خوشحالم ...
    میشه بغلت کنم ؟ ...

    دستهاشو آهسته برد دور کمر من و سرشو آروم گذاشت روی سینه ام ...
    منم آروم اونو در آغوش گرفتم و بدون اختیار محکم همدیگر رو بغل کردیم ...
    ولی مهسا گریه می کرد ... چنان زار می گریست که قلب منو به درد میاورد ....
    مدت طولانی اون در آغوش من موند ... موهاشو نوازش می کردم و سعی می کردم آرومش کنم ...

    انگار دلش نمی خواست از من جدا بشه ... منم همینطور ...

    گفتم : مهسا من کی و کجا عاشق تو شدم ؟ نمی دونم ...

    ( اونقدر عجیب این عشق شکل گرفته بود که خودمم هنوز نمی فهمیدم چه اتفاقی برام افتاده ) ....




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۳:۲۲   ۱۳۹۶/۲/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهل و نهم

    بخش پنجم



    تو رو خدا دیگه گریه نکن ... بسه دیگه ... ولی  باید به من یک قولی بدی ... اینکه از این به بعد با هم حرف بزنیم ...
    ببین چطور به خاطر سوء تفاهم همه چیز داشت خراب می شد ...
    گفت : آخه وقتی که به من علاقه ای نداری و به زور با من ازدواج کردی ... چطور می تونستم باهات حرف بزنم ؟ ... چی می خواستم بگم ؟
    گفتم : باور کن مهسا تا همین چند دقیقه پیش خودمم نمی دونستم ولی الان متوجه شدم که مدت هاست بهت علاقه دارم ...
    شایدم هم عاشق تو شدم ... خودت می دونی که من آدم خاصی هستم ...
    مثلا تو اون دختر رو تو مرکز خرید دیدی ولی من فقط تو رو می دیدم ... باور کن وقتی خوشحال بودی منم خوشحال می شدم ....
    دستمو دراز کردم به طرفش و بهش نگاه کردم ...
    آهسته دستشو توی دست من فرو کرد ...
    محکم گرفتم و با هم راه افتادیم ... به طرف جایی که بقیه اونجا بودن ...
    گفتم : مهسا دیگه نمی ذارم غصه بخوری ... قول میدم ...
    دوباره ایستاد و به من گفت : میشه بزنی تو گوش من ؟ ...
    نکنه دارم خواب می ببینم ... سینا باورم نمی شه ... من نیم ساعت پیش داشتم نقشه می کشیدم که چطور ازت جدا بشم ... ولی حالا ... به آروزی بزرگ خودم رسیدم و اونم فقط این بود که روزی بتونم دست تو رو بگیرم و بتونم سرمو بذارم روی شونه هات .
    پرسیدم : تو گفتی از کی منو دوست داشتی ؟
    گفت : فکر کنم از همون روز اولی که وارد آژانس شدی ....
    گفتم : پس چرا من نفهمیدم ؟ ...
    یک سوال می خوام ازت بکنم ... تو رو خدا ناراحت نشی ... تو به رعنا در این مورد حرفی زده بودی ؟
    با تعجب گفت : نه به خدا ... من به هیچ کس نگفتم , قسم می خورم ... فقط تو دلم بود حتی نمی گذاشتم تو متوجه بشی ...
    چرا باید رعنا رو ناراحت کنم ؟! ... من همچین آدمی نیستم ...
    مگه چی گفته بود ؟

    گفتم : وقتی رعنا از من خداحافظی می کرد , به من گفت مهسا به تو علاقه داره ...
    حالا از کجا فهمیده نمی دونم ... شاید حس کرده ...




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۵۴   ۱۳۹۶/۲/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ☘️🌺  این من و این تو  🌺☘️

    قسمت پنجاهم

  • ۱۵:۵۸   ۱۳۹۶/۲/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت پنجاهم

    بخش اول




     این من ( سینا ) :
    با این حرف من , مهسا رفت تو فکر ... دستش تو دست من بود ...
    ولی من گرمای دست رعنا رو به خاطر آوردم ...

    همین که کنار هم راه می رفتیم ... بهش نگاه کردم ... آیا من می تونستم مهسا رو هم به اندازه رعنا دوست داشته باشم ؟ ...
    چه احساس عجیبی بود که وجودم رو گرفته بود ... خدایا کمکم کن ... همون طور که رعنا محکم دست منو می گرفت و دلش نمی خواست رها کنه , اون شب مهسا هم همین کارو می کرد ...

    و خودش نمی دونست که من در چه حالی هستم ...
    با این حال دلم می خواست مهسا رو خوشحال ببینم و کسی بود که دلم می خواست تا ابد کنارم بمونه ...
    بازم نگاهش کردم ... احساس می کردم واقعا دوستش دارم و برام خیلی با ارزشه ...
    ازش پرسیدم : چرا رفتی تو فکر ؟

    گفت : سینا من می دونستم رعنا خیلی خوبه ولی نه تا این حد ... برای اون نظر بلند و فکر مهربونش بود که خدا عشق تو رو بهش هدیه داد و حالا منم به خودم می بالم که می تونم یک گوشه ی قلب تو رو داشته باشم ....
    گفتم : ولی مثل اینکه خدا بیشتر منو دوست داشت که عشق من رو تو دل تو گذاشت ...
    سارا و یاس داشتن از دور به ما نزدیک می شدن ...
    مهسا دستم رو ول کرد و با سرعت دوید طرف یاس ... اونم شروع کرد به دویدن ....
    به هم رسیدن و همدیگر رو در آغوش گرفتن ...
    مهسا سر و روی یاس رو غرق بوسه کرد ... من از دیدن اون دو تا که خانواده ی من بودن خدا رو شکر کردم و نفس بلندی کشیدم ...
    مدت ها بود که چنین احساسی نداشتم ... حتی وقتی رعنا بود , به خاطر مریضی اون احساس امنیت نمی کردم و هر لحظه منتظر خبر بدی بودم و این آرامش رو از من گرفته بود ... و وقتی هم که رفت خودم و یاس رو همه جا غریب حس می کردم , انگار متعلق به جایی نبودم ...
    برای شام همه رو بردم یه یک رستوران خیلی درجه یک که موسیقی زنده داشت ...
    مامان و مادر مهسا معذب بودن ... و هر دو فکر می کردن دارن گناه می کنن و همش با هم پچ پچ می کردن ولی خوب چون می دیدن که من و مهسا با هم خوب شدیم , می خواستن با ما راه بیان ...

    ولی بابا نهایت لذت رو می برد و خوشحال بود و می گفت چرا از شب اول اینجا نیومدیم ....
    اونا نمی دونستن که در واقع این جشن من بود ...

    جشن آشنا شدن دوباره ی قلبم با عشق ...
    حالا همه خوشحال شده بودن .. که چند روز گذشته با قیاقه های عبوس من و مهسا بهشون خوش نگذشته بود ...
    وقتی برگشتیم و مهسا یاس رو خوابوند ... ازش خواستم با هم بریم بیرون ...
    نمی دونم چرا ! دلم می خواست با اون تنها باشم و حرف بزنم ...

    دلم می خواست بشنوم که چطور عاشق من شده و چطور روزگارشو گذرونده ...




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۰۵   ۱۳۹۶/۲/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت پنجاهم

    بخش دوم



    وقتی بهش پیشنهاد دادم ... برق شادی رو توی چشمهاش دیدم ...
    با ذوق گفت : چشم عزیزم , الان میام ...
    از کنار پیاده رو راه افتادیم و حرف زدیم ...
    بهش گفتم : چرا زودتر به من نگفتی ؟

    گفت : مولانا میگه هر چیزی وقتی داره ... اگر واگذار کنیم و توکل ,, اون چیزی که باید بشه , میشه و اگر نباید , هرگز به اون نخواهی رسید ...
    گاهی تلاش بیهوده , تو رو از مقصدت دورتر می کنه ...

    من صبر کردم ...می خواستم تو منو دوست داشته باشی بعد بدونی که دوستت دارم ؛؛ نمی خواستم قبل از این احساس خودمو به تو تحمیل کنم ...
    گفتم : اول بگو تو چطوری اون دخترو زدی ؟ فن بلدی ؟
    گفت : خوب آره ... زمانی که مایوس و نا امید از زندگی بودم , سرمو به تکواندو موسیقی و شنا گرم می کردم ... دو روز در هفته برای هر کدوم ... و اینطوری وقتم رو پر می کردم ...
    کتاب می خوندم ... با کسی حرف نمی زدم و جایی هم نمی رفتم ... حتی خونه ی بچه ها هم نمی رفتم ... تا با هما آشنا شدم ...
    اون محشره ... من بهش میگم خانم همه چیزدون ...

    خودم فکر می کنم خدا اونو برای من فرستاد تا طاقت بیارم ...
    چون زمانی که با اون آشنا شده بودم دیگه تحملی برام نمونده بود ...
    ( یک مرتبه  یادم اومد ) پرسیدم : مهسا یک چیزی ازت بپرسم ؟ ناراحت نشی تو رو خدا ... فقط می خوام دیگه چیزی بین ما ناگفته نباشه ... اون وقت ها چند بار دیدم زخمی اومدی شرکت ... کی تو رو کتک می زد ؟ میشه بگی ؟ خیلی کنجکاوم بدونم .. .
    با خجالت سرش انداخت پایین و گفت : کسی نبود ... یک بار دیگه هم تو این سئوال رو از من کرده بودی ... البته نه واضح ؛ همون موقع هم بهت راستشو گفتم ...
    پرسیدی : کی اذیتت می کنه ؟ ...

    گفتم : خودم ...

    من خودم خودمو می زدم ... آره می زدم ... دلم خنک نمی شد ... می خواستم شاید اینطوری درد بکشم تا تو رو فراموش کنم ...
    این کارو هما از سرم انداخت ... خیلی راحت اونقدر که خودمم متوجه نشدم که دیگه خودزنی نمی کنم ... اون به من ارزش وجودم رو یادآوری کرد ... اون به من نور خدا رو نشون داد ... و من حالا اون نور رو به خوبی می بینم ...
    تا از درون درست نشدم ... نشد ... حتی من به این باورم که اگر به تو نمی رسیدم بازم اون نور در دل من روشن بود که این همون چیزی هست که باید باشه ....
    گفتم : میشه از روزی برام بگی که عاشق من شدی ؟ ...
    همه رو برام بگو ... می خوام بدونم ... برام مهمه ...




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۱۳   ۱۳۹۶/۲/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت پنجاهم

    بخش سوم



    نزدیک دریا رسیدیم .. آروم و بی صدا موج های کوتاه میومد ساحل ... هوا بدجوری گرم شده بود و به شدت  شرجی بود ، با این حال کنار ساحل روی ماسه ها نشستیم و مهسا سرشو گذاشت روی شونه های من و برام تعریف کرد ...
    گفت و گفت ... و من برای شنیدن اون مشتاق ...
    احساس می کردم هر لحظه به اون نزدیک تر میشم و عشق اون قلبم رو تسخیر می کنه ...
    از اینکه اون همه رنج رو تحمل کرده بود عذاب کشیدم ... و با خودم عهد بستم قدر اون همه دوست داشتن رو بدونم ....

    و توی همون حال باز به یاد رعنا افتادم که اولین بار این حس عاشقی رو به من داده بود ...
    حرفش که تموم شد گفتم : مهسا عزیزم ... نمی دونم چطور با کلمات احساسم رو بهت بگم ... ولی اینو بدون که من وقتی عاشق میشم ... همون طور عاشق می مونم ...

    و الان بهت می گم که منم دوستت دارم ... ولی نمی تونم رعنا رو فراموش کنم ... خوب منم اینطوریم ... مرگ نتونست منو از اون جدا کنه ... تو باید اینو بدونی ...
    نمی خوام چیزی رو ازت پنهون کنم ... شاید برای تو سخت باشه ، شاید اذیت بشی ... ولی کاری نمی تونم بکنم ... می خوام رعنا همیشه با ما باشه ... نمی تونم اونو از زندگیم بیرون کنم ....
    دستشو گذاشت روی گونه ی من و آروم منو نوازش کرد و گفت : اگر غیر از این بودی تعجب می کردم ...
    من هیچ وقت به رعنا به چشم نامهربون نگاه نکردم ... حداقل از وقتی اونو شناختم دوستش داشتم ... منم نمی خوام رعنا از زندگی من بره بیرون ... تو منو دوست داشته باشی برای من کافیه ...
    خورشید کم کم از افق بیرون اومد ...

    ما هنوز به همون حال در کنار هم نشسته بودیم ...
    مهسا خودشو به من بیشتر نزدیک کرد و گفت : امروز خورشید رو دوست ندارم ... خیلی زود اومد بیرون ... دلم می خواست ساعت های طولانی دیگه همین طور کنار تو می موندم ... هنوز می ترسم خواب باشم ...
    چون از این خواب ها زیاد دیده بودم ...
    پرواز ما ساعت سه بعد از ظهر بود و من و مهسا در حالی که دستمون تو دست هم بود توی هواپیما به طرف تهران حرکت کردیم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۱۷   ۱۳۹۶/۲/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت پنجاهم

    بخش چهارم



    اون شب وقتی رسیدیم خونه , مهسا یک آدم دیگه ای شده بود ...
    راحت بود , حرف می زد , ابراز نظر می کرد ... تصمیم می گرفت ... در حالی که قبلا این طور نبود ... انگار موقتی داشت زندگی می کرد ...
    حالا من در وجودش اعتماد به نفس می دیدم ... یاس رو با خودش برد حموم ...

    توی این مدتی که با هم بودیم من اصلا ندیده بودم اون حمام بره ... حالا متوجه می شدم چقدر اون رعایت منو کرده بود ...
    صدای خنده ی اونا رو از توی حموم می شنیدم که با هم آب بازی می کردن ...
    من حال عجیبی داشتم ... انگار توی یک حباب قرار گرفته بودم و نمی دونستم باید چیکار کنم ....
    یاس که خوابش برد ... کنار هم نشستیم و تلویزیون تماشا کردیم ولی نه اون حواسش به اخبار بود نه من ... کلا در این جور موارد آدم بی دست و پایی بودم ...
    خودش اومد کنارم نشست و باز سرشو گذاشت روی شونه های من ...

    بغلش کردم و بوسیدمش ...
    بعد عاشقانه شام خوردیم و من شب بخیر گفتم و بوسیدمش و رفتم خوابیدم ...

    و باز تا صبح از این دنده به اون دنده شدم و فکر کردم ...
    فردا صبح که از اتاقم اومدم بیرون , مهسا رو دیدم که با روی خوش ازم استقبال کرد ...
    ولی کاملا معلوم بود اونم خوب نخوابیده ...
    یاس رو صبحانه داده بود و به خودشم رسیده بود ... به نظرم خیلی خوشگل اومد , از همیشه بیشتر ...
    به شرف زنگ زدم ... خوشحال شده بود و می گفت : یا تو بیا اینجا یا من میام ...

    گفتم : امشب نه , منو مهسا قراره بریم جایی ... ولی امسال دوازده و سیزده فروردین مهمون من و مهسا هستین باید با هم باشیم ...
    من باید دو سه روزی برم آژانس خیلی کار دارم ... ولی برای اون دو روز برنامه ی خاصی دارم , می خوام دور هم باشیم ...
    بعد از ظهر لباس پوشیدم و از خونه رفتم بیرون ...
    چیزی به مهسا نگفتم با اینکه خیلی دلش می خواست بدونه کجا میرم ولی نپرسید ...
    و دو ساعت بعد با یک سبد گل و یک کیک زیبا و یک انگشتر اومدم خونه ...

    از دیدن من و اون گل های زیبا به شعف اومده بود , دست انداخت گردن من و محکم منو بغل کرد و گفت : ممنونم عزیزم ...
    صدای قلبشو می شنیدم ... چنان توی سینه می کوبید که یک آن احساس کردم با قلب من یکی شده ...
    انگشتر رو از جیبم بیرون آوردم و گفتم : عشق منو قبول می کنی و همسر واقعی من میشی ؟




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۱۸   ۱۳۹۶/۲/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت پنجاهم

    بخش پنجم




    معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا
    کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا

    ملکی که پریشان شد از شومی شیطان شد
    باز آن سلیمان شد تا باد چنین بادا

    یاری که دلم خستی در بر رخ ما بستی
    غمخواره یاران شد تا باد چنین بادا

    هم باده جدا خوردی هم عیش جدا کردی
    نک سرده ی مهمان شد تا باد چنین بادا

    زان طلعت شاهانه زان مشعله خانه
    هر گوشه چو میدان شد تا باد چنین بادا

    زان خشم دروغینش زان شیوه شیرینش
    عالم شکرستان شد تا باد چنین بادا

    شب رفت صبوح آمد غم رفت فتوح آمد
    خورشید درخشان شد تا باد چنین بادا


    مولانا

  • ۱۶:۱۹   ۱۳۹۶/۲/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❌❌❌  پایان  ❌❌❌

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان