خانه
67.1K

رمان ایرانی " بی هیچ دلیل "

  • ۱۳:۳۳   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " بی هیچ دلیل "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴

    اگه نظری در مورد این داستان داشتین ، پست بذارین . مرسی

     

  • leftPublish
  • ۱۲:۴۱   ۱۳۹۵/۱۰/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت هشتم

    بخش سوم



    و بالاخره دوباره بابک و مادر و خواهرش این بار با شوهر مهناز به خونه ی ما اومدن .
     من تو این مدت حتی یک بار بابک رو ندیده بودم و دلم بشدت براش تنگ شده بود و اون روز با اینکه مادر و مجید حال خوشی نداشتن و تنها موافق اون سیمین و محمد بودن همه رعایت کردن و حرفی نزدن ......
    بابک با یک مراسم بی نظیر گلهای زیبا و کادو های فراون به خونه ی ما اومد و اول از همه سراغ مادر رفت و خم شد و بازم عذر خواهی کرد ...
    در حالیکه همه ی ما نظر مادر رو نسبت به بابک می دونستیم .....
    مادر با بی میلی که داشت نه میوه و شیرینی درست و حسابی خریده بود نه تدراک شام رو دیده بود ....ولی بابک و آفاق خانم حسابی دست پر اومده بودن .... و چند دقیقه بعد از ورد شون یک انگشتر برلیان بسیار زیبا دست من کردن و منم که اون همه اشتیاق و صبر بابک رو دیده بودم دیگه مخالفتی نکردم.
    فردای اون شب بله برون انجام شد ، زیرا بابک برای هیچ شرطی نه نگفت و طبیعاً خانواده ی منم ادب را نگاه داشتند و همین باعث شد که همه چیز به خوبی خوشی زود تموم بشه ...... بابک و مادرش تقریباتمام شرایط ما رو  پذیرفتن و حتی وقتی مادر خواست که حق طلاق با من  باشد آنها هم هیچ اعتراضی نکردند.

    اونشب وقتی تنها شدم باز احساس عجیبی داشتم و این تغییر ناگهانی منو غافلگیر کرده بود به انگشترم نگاه می کردم ولی احساس نزدیکی به بابک رو نداشتم چون تقریبا هفت ماه بود با هم حرف نزده بودیم و اونچه که اون توی ذهن من کاشته بود کم رنگ و محو شده بود حالا انگار بین زمین و آسمون رها شده بودم و در کمال تاسف نمی دونستم چرا دوباره این ازدواج قبول کردم ....
    دوباره به انگشتر نگاه کردم اونو دور دستم چرخوندم و اون تردید لعنتی اومد به سراغم و یک ترس ؛؛ یک ترس گنگ و بی دلیل تو وجودم افتاد .......
    با خودم گفتم اگر رفت و دیگه پیداش نشد ؟ اگر منو دوباره ول کرد چیکار کنم ؟ آیا بازم من اشتباه کردم چرا دارم در مقابل اون سکوت می کنم و چرا دیگه اون ثریای قبلی نیستم ؟؟؟
    صبح زود بیدار شدم برای نماز و دیگه خوابم نبرد ... و بازم فکر کردم  .....
    ساعت یازده بابک زنگ زد و با لحن عاشقانه ای گفت: حال خانم من چطوره؟ از حرفش با سابقه ی قبلی که ازش داشتم خوشم نیومد و گفتم : فعلا خوبم اگر باز نری و 45 روز پیدایت نشه. 
    بابک با زرنگی خودش گفت پس تو 45 روز منتظر من بودی خودت گفتی یادت باشه.
    گفتم اگر خیلی منتظر بودم که جواب خواستگاری کس دیگه ای رو نمی دادم. و بابک با خنده گفت ولی وقتی من آمدم اونو جواب کردی ، البته من از این مسئله خوشحالم .... حالا اونو ول کن من بازم  ازت ممنونم که قبول کردی با من ازدواج کنی ...
     او خیلی در حرف زدن استاد بود و من کاملا فهمیده بودم که کارای بابک قابل پیش بینی نیست و من با اینکه این مسئله رو می دونستم بازم به ساز اون می رقصیدم و انگار داشتم خودمو به دست سرنوشت می سپردم ... سرنوشتی که بدون هیچ شک و یقین برای من از قبل رقم خورده بود ...و من اختیاری در اون نداشتم .....




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۵۶   ۱۳۹۵/۱۱/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹     بی هیچ دلیل   🌹🌹

    قسمت نهم

  • ۱۲:۵۷   ۱۳۹۵/۱۱/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت نهم

    بخش اول


    از فردای اون روز پای بابک به خونه ی ما باز شد و هر روز با هدیه های مختلف میومد خونه و این فقط شامل حال من نمی شد برای همه این کار و می کرد ، تا دل همه رو بدست بیاره با همه شوخی می کرد و سعی می کرد یک طوری به همه نزدیک بشه... و من اینو دوست داشتم و دلم می خواست که دل همه رو به خصوص مادر و سمیه رو بدست بیاره ..... و موفق هم شد .. بابک دیگه برای من اون عشق آسمونی نبود ولی یک نیروی عجیبی منو به طرفش می کشوند که خودم نمی دونستم علت اونو پیدا کنم .....و این همون چیزی بود که باعث می شد  با هر اتفاق کوچیکی بهم بریزم و بغض کنم  ....
    حالا مدرسه ها باز بود و من صبح ها خونه نبودم ... ولی به محض اینکه میومدم خونه بابک میومد و یک سری به من می زد و می رفت و باز شب با دست پر میومد و اغلب برای آوردن خوراکی هایی که خریده بود دو ؛سه بار تا ماشینش می رفت و برمیگشت تا همه رو بیاره تو و گاهی اوقات خودش می رفت تو آشپزخونه و با سمیه اونا رو می شست و جا بجا می کرد و در مقابل اعتراض مادر می گفت : این حرف رو نزنین شما تو خونه مرد ندارین ... منم مثل آقا محمد و مجید حساب کنین .......
    خلاصه این طوری شد عضوی از خانواده ی ما در حالیکه هنوز ما عقد نکرده بودیم و همه از بودن اون توی خونه موذب بودن .....
    تا بالاخره قرار شد یک شب بابک با مادر و خواهرش بیان خونه ی ما تا قرار و مدارهای عروسی رو بزاریم .......
    از صبح سیمین و مهیار اومدن تا به مادر کمک کنن و سیما و ستاره هم نزدیک ظهر خودشون رو رسوندن و همه با هم مشغول تدراک شام و پذیرایی شدن ...
    همه چیز آماده شد من لباس مناسبی پوشیدم و حاضر شدم ........
    همه چراغ ها روشن بود و خونه نور بارون شده بود ....
     بچه ها نوار شادی گذاشته بودن و مهران شروع کرد به رقصیدن و کم کم همه به وجد اومدن و یکی یکی شروع کردن به رقصیدن و سر به سر هم گذاشتن و خندیدن شوخی کردن ... هیچ کس متوجه ی ساعت نبود ولی من که چشم براه بودم متوجه شدم ساعت از هشت گذشته و خبری از بابک  و بقیه ی مهمونا نبود  ....
    بابک گفته بود ده نفری میشن  ....به سیمین گفتم که خیلی نگرانم چرا نیومده زنگ بزنم ؟.. اون با مهربونی دست منو گرفت و گفت شاید خرید داشتن معطل شدن؛؛یا می خوان همه با هم یک جا بیان ....
    منتظر هم شدن نگران نباش ....و برای اینکه حواس من پرت بشه منم به زور وا دار به رقصیدن کرد ...و حق با اون بود چون فراموش کردم و با مهران و خندان و سمیه و مهیار تا تونستیم رقصیدم ...و من یک دفعه چشمم افتاد به مجید و محمد و مادر که نگران بودن .... به ساعت نگاه کردم از ده گذشته بود ولی هیچ خبری از بابک نبود .....
    یک مرتبه قلبم فرو ریخت و بدنم سست شد .... هراسون شدم و رفتم که گوشی رو بردارم و بهش زنگ بزنم که صدای زنگ در اومد ...صبر کردم تا ببینم کیه مهران آیفون  رو بر داشت و در باز کرد و گفت : اومدن ....محمد در حالیکه میرفت دم در گفت ضبط رو خاموش کن ...همه آماده شدن برای استقبال از مهمون ها ...ولی بابک تنها بود .......




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۵۸   ۱۳۹۵/۱۱/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت نهم

    بخش دوم



    با محمد دست داد بدون اینکه چیزی دستش  باشه با صورتی بهم ریخته و عصبی وارد شد با همه سلام احوال پرسی سردی کرد و رفت همون جا روی مبل نشست ....
    حالت و رفتارش طوری بود که انگار یکی اونو  به زور آورده ....کلا با بابک همیشگی فرق کرده بود من دست و پام شروع کرد به لرزیدن ...
    بابک رو کرد به سمیه و گفت میشه یک لیوان آب به من بدین .....
    مادر پرسید چیزی شده ؟ اتفاقی افتاده ؟بچه ها دور تا دور وایستاده بودن ...همه منتظر بودن ببینن چه اتفاقی افتاده..بابک یک لیوان آب رو تا ته خورد و یک نفس بلند کشید ... من قادر به هیچ عکس المعلی نبودم ...و مثل بقیه بهش نگاه می کردم ....بابک آب رو که خورد به من گفت : میشه با تو تنهایی حرف بزنم ؟ و خودش قبل از اینکه من حرکتی انجام بدم راه افتاد و رفت طرف اتاق من ...
    محمد گفت : بابک اگر  چیزی شده به ما هم بگو ....
    گفت : نه محمد جان الان میام صبر کنین با ثریا حرف بزنم ....
    و بدون اینکه توجهی به این داشته باشه که ما همه منتظر اون و خانواده اش بودم و عذر خواهی داشته باشه رفت تو اتاق من ....نگاهی به بقیه انداختم و دنبالش رفتم.
    دستهام بطور آشکار می لرزید و نمی دونستم اون می خواد چی بگه وقتی رفتم تو اتاق اون روی صندلی جلوی آینه نشسته بود و نگاهی به دور و ور انداخت و گفت :چقدر اتاقت قشنگه ، گفتم زود باش حرفتو بزن که طاقت ندارم باز چی شده و تو داری چیکار می کنی ؟
    گفت : مادرم مریض بود منم عصبانی شدم و اونم نیومد ...
    ببین ثریا من بله برون نمی خوام هر چی تو بگی من انجام میدم نه فکر پولوش بکن نه به چیزی کار داشته باش فقط به این فکر کن که هر چی دلت می خواد همون کار و بکنی با هیچ کاری مخالف نیستم جز این که ملاحظه کنی اصلا تو لیاقت بهترین ها را داری و من هر کاری برای تو بکنم کم کردم ...
    ولی تنها یک چیز ازت می خوام و اینکه بچه دار نشیم من از این موضوع می ترسم نمی خوام محبت و عشق تو رو با کسی تقسیم کنم .... گفتم : بدون بچه که نمیشه ولی من بچه می خوام .
     گفت : نه من الان که حاضر نیستم محبت تو رو بین خودم و بچه تقسیم کنم لطفا حرفشو نزن.
    تو برای عروسی هر کاری که من باید انجام بدم بهم بگو و با خنده گفت : ببین بعدا گله نکنی ها اگر نگی من نمی دونم ....
    گفتم : مامانت که می دونه ...گفت اون یک کم مریض حاله من و تو که بچه نیستیم خودمون کارامونو می کنیم .....و حرف رو عوض کرد تا من موضوع بچه رو دنبال نکنم منم فکر کردم اون این حرف رو فراموش می کنه و خودش بعد از مدتی دلش بچه می خواد و موضوع از یادم رفت.
    با اون هیجانی که موقع اومدن داشت و من ترسیده بودم که نکنه اتفاقی افتاده باشه دیگه به همین که مشکلی پیش نیومده قانع شدم بهش گفتم بیا اینا رو به مادر هم بگو خیالش راحت بشه ..گفت نه تو خودت بگو من به تو نگاه می کنم و از حرف زدنت لذت می برم ...منه احمق هم خندیدم و با هم از اتاق اومدیم بیرون و با خوشحالی گفتم ..بابک میگه برای عروسی هر کاری خودتون می خواین بکنین اونم موافقه ...
    مادر با شک به من نگاه کرد و پرسید کو آفاق خانم ؟
    بابک گفت ...مریض شدن و خیلی حالشون بد بود پس بقیه هم نیومدن و منم به ثریا گفتم که من هیچ مشکلی برای هر کاری که شما صلاح بدونین ندارم ارزش ثریا برای من خیلی زیاد تر از این حرفاست ..... شما مادر من هم بشین و خودتون برنامه ریزی کنین و به من خبر بدین روی چشمم انجام میدم .....
     بچه ها دوباره شروع کردن به خوشحالی کردن و نوار گذاشتن بابک هم با اونا همراه شد ولی صورتش نشون می داد که زیاد روبراه نیست و منم دلم می خواست که این تغییر رو نبینم .... قرار عروسی رو شب یلدا گذاشتیم و بابک دیگه حاضر نشد در مورد چیز دیگه ای بحث کنیم و گفت چشم بسته هر کاری ما بگیم انجام میده و تمام شب رو هم با محمد در مورد کار  حرف می زدن.



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۵۸   ۱۳۹۵/۱۱/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت نهم

    بخش سوم



    بچه ها از فردا شروع کردن و تمام برنامه ریزی ها رو سیمین و مادر انجام دادن و بابک خوشحال بود . روی پاش بند نبود و همه متوجه ی این موضوع بودن پول خرج می کرد و تا اونجایی که می تونست رضایت مادر رو در نظر می گرفت .... و هر چی اون می گفت با خوشحالی استقبال می کرد و می گفت خیلی خوبه موافقم .... و حتی موقع عقد که حق طلاق رو به من دادن اون هیچی نگفت و بازم خوشحال بود و  به شوخی گفت باشد، ولی من می دونم که این خانم خانمها همیشه مال منه و هیچوقت از من طلاق نمی گیره .
    مادر جهیزیه ی خوبی هم برای من تهیه دیده بود ....که وقتی اونا رو توی خونه ی بابک که یک آپارتمان خیلی شیک و لوکس بود چیده شد خیلی چشم گیر شد .....
    آپارتمان بابک طبقه ی سوم یک مجتمع ده واحدی بود یک حال بزرگ داشت با یک آشپز خونه ی اوپن و سه تا اتاق خواب خوب و نور گیر و یک پاسیو پر از گل و گلدون ...که من اونجا رو هم مطابق میل خودم درست کردم و خیلی دلپذیر شده بود ....
     روز ی که ما جهیزیه  رو بردیم از مادر و خواهر بابک خبری نبود و من شماره ی اونو از بابک گرفتم و خودم بهش زنگ زدم و اون زن با مهربونی و شرمندگی مریضی رو بهانه کرد و بازم نیومد و گفت که بشدت زانو درد هستم و نمی تونم راه برم و فقط مهناز و دوتا از خاله هاش اومدن ....
    از اون روز به بعد من برای هر کاری به آفاق خانم زنگ می زدم و ازش صلاح می کردم ... بی اختیار اون زن رو دوست داشتم و نمی تونستم باور کنم که اون زن بدی باشه ,, همیشه جواب منو طوری می داد که انگار داره حسرت می خوره و کاری ازش بر نمیاد و تصویر بی عاطفگی و بی مهری رو در آفاق خانم نمیدیدم .. و بازم بهش زنگ می زدم .....و اون از همون پشت تلفن اونقدر با مهربونی و لطف با من حرف می زد و قربون صدقه ی من می رفت که همون برای من کافی می شد ....
    ولی احساس می کردم موضوعی هست که  اون زن به اون مهربانی هیچ دخالتی برای عروسی پسرش نمی کنه هرچه فکر می کردم به نتیجه ای نمی رسیدم و بابک هم از جواب طفره می رفت  .... 
    شب عروسی همه چیز مرتب و منظم برگزار شد به مهمانها هم بسیار خوش گذشت به من از همه بیشتر......
     بابک بی وقفه می خندید و شوخی می کرد  با یک یک بچه ها رقصید و مرتب  اسکناسهای  نو رو از جیب بغلش بیرون می کشید و شا باش می داد .. بابک رقص بلد نبود فقط اسکناسها رو تکون می داد و با شادی می گفت، برای خوشبختی من برقصید.. برقصید......و هر دوری که می زد میومد و یک بار منو می بوسید و همه هورا می کشیدن  .......
    یک بار هم رفت دست مادر رو گرفت و به زور آورد وسط و کمی با اون رقصید و و بعد مادر رو بغل کرد و بوسید و ازش تشکر کرد که اجازه داده با من ازدواج کنه ...
    آخر شب طبق روال همیشگی همه بدنبال ماشین عروس راه افتادند، از چند خیابان که گذشتند بابک کنار ماشین شوهر مهناز آهسته کرد و با  یک اشاره به اون سر ماشین را کج کرد و در یک خیابان فرعی پیچید و همه فامیل را قال گذاشت (بعداً من  فهمیدم که چقدر همه سرگردون شدند و عده ای هم ناراحت  و به خانه هایشان برگشتن ) ولی خواهرها و برادرها و مادر؛ خودشون رو به خونه ی من رسوندن تا آماده پذیرایی از مهمون ها بشن   . ولی درکمال تعجب مهناز و آفاق خانم رو جلوی در دیدن .... اونا همه چیز رو آماده کرده بودن حتی گوسفند و منقل و اسپند هم حاضر بود .....



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۲:۵۹   ۱۳۹۵/۱۱/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت نهم

    بخش چهارم



    تعجب همه از این بود که تا اون موقع تو هیچ کاری دخالت نکرده بودن و حالا بدون برنامه اونجا بودن ...
    آفاق خانم اومد جلو و با دستپاچگی گفت شما چرا آمدید ؟  زحمت نکشین ...شما برین دیگه لازم نیست من هستم ، خاطرتون جمع همه چیز حاضره شما بفرمائید. دیگه استراحت کنین ما هستیم ....
    بچه ها بهم نگاه کردند، این حرف از نظر همه بی معنی بود مادر حرف اونو نشنیده گرفت و گفت : نه چه زحمتی ....و رفت تو آسانسور و بچه ها هم به دنبالش رفتن بالا ........
    من از بابک پرسیدم چرا نرفتیم دور حرم یک دور بزنیم گفت : از کاری که همه می کنن خوشم نمیاد مسخره بازیه ...بچه گونه اس ....گفتم ولی من دوست داشتم کاش از منم می پرسیدی .... گفت : اگرم می پرسیدم نمی رفتم ...این کار احمقانه ایه .......
    خیلی تو ذوقم خورد ولی نمی خواستم اون شب رو برای خودم خراب کنم ساکت شدم چون احساس می کردم یک حالت خشکی به خودش گرفته و اصلا اون دیگه بابک نیم ساعت پیش نیست .......
    با سکوت من بابک هم سکوت کرد و اخمهاش رفت تو .....کمی که رفتیم ازش پرسیدم بابک تو از چیزی ناراحتی؟
     گفت : نه عزیز دلم چرا ناراحت باشم؟ فقط خیلی خسته شدم ....  دو شبه که نخوابیدم ..... و این تمام حرفی بود که بین ما رد و بدل شد ....
    وقتی رسیدم هر کسی مشغول کاری بود یکی اسپند دود می کرد یکی در کشتن گوسفند کمک می کرد و سیما و مهیار و خندان جلوی پای ما قدم به قدم گل می ریختن  و با خوشحالی دست می زدند .
    یک مرتبه بابک خودشو از پشت به من چسبوند و در گوشم با لحن بدی گفت : اینا اینجا چکار می کنند بس نبود؟ هر کاری خواستید کردید دیگه ؛؛ امشب رو میذاشتین برای من و جلوتر از من رفت تو خونه تا جلوی پاش گل نریزن ..... ولی از حالت صورتش همه متوجه شدن اون ناراحت شده ...
    محمد دنبالش رفت و با محبت ازش پرسید چی شده؟چرا دلخوری ؟ ...جواب داد که محمد جان خیلی خسته شدم دیگه کشش ندارم همین الان خوابم ..... و کتشو در آورد و روی مبل پرت کرد ...
    رفت نزدیک مهناز و یک چیزی به اون گفت که دختر بیچاره تا گوشش قرمز شد ....
    حالا با این کاراش طعم خوش اون عروسی خوب رو از ذهن همه برد ....بعد محمد یک چیزی در گوش مادر گفت و با هم اومدن جلو و آفاق خانم رو صدا کردن و مادر مثل برق ما رو دست به دست داد و منو بغل کرد و بوسید و با بغض خدا حافظی کرد و رفت پایین و همه با همه راه افتادن و رفتن...... ولی مجید بازم نتونست جلوی خودشو بگیره و با غیظ گفت : دست به دست دادن رسم همه جاس و خدا حافظی کرد و رفت ...
    و در یک چشم بر هم زدن منو اون تنها شدیم .... من حتی فرصت نکردم که از جام تکون بخورم و هنوز پشت به در وردی وایستاده بودم.




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۰۰   ۱۳۹۵/۱۱/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹    بی هیچ دلیل  🌹🌹

      قسمت دهم

  • ۱۳:۰۱   ۱۳۹۵/۱۱/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت دهم

    بخش اول


    حالا باید حال منو کسی می فهمید چون مثل خون قرمز شده بودم ...
    همین طور بهش نگاه می کردم و از خودم می پرسیدم آیا کار درستی کردم ؟ که با این همه شناخت از اون باز هم خودمو دست آویز دست اون کردم ....
    هر چی فکر می کردم باید بهش چی بگم چیزی به عقلم نرسید فقط احساس می کردم خیلی احمقم ..... و باز با خودم گفتم کیش و مات ....
    من از جام تکون نخوردم رغبتی به اینکه کاری بکنم نداشتم ...
    بابک لباس عوض کرد و اومد چشمش افتاد به من و گفت : چرا اونجا وایستادی و اومد جلو و با خنده گفت : می خوای بغلت کنم ببرمت ؟ گفتم : من دلیل این کاراتو نمی فهمم ...چرا این کارو کردی ؟ چرا بی دلیل اونا رو رنجوندی تو که این همه می تونی خوب باشی یک دفعه چت میشه ؟
    قیافه ی مظلومی به خودش گرفت و گفت : آخه من چیکار کردم من فکر کرده بودم از دم باشگاه دیگه منم و تو دلم نمی خواست کسی بیاد اینجا .... اگر خیلی واجب بود باید به من می گفتی مگه بهت نگفتم به من بگو چرا نگفتی برای اینم خودمو آماده می کردم .
    گفتم : من نمی دونستم تو نمی دونی مگه خودت گوسفند نخریدی ؟ خوب اگر اونو می خواستن جلوی پای ما بکشن نباید بچه ها اینجا باشن ؟ شونه هاشو بالا انداخت و گفت : نه من از کجا بدونم گفتی گوسفند بگیر گفتم چشم دیگه من نمی دونستم می خوای چیکارش کنی ؟ من فقط دلم می خواست با تو از باشگاه تنها بیام خونه همین اگر گناهکارم بگو؛؛ خیلی خواسته ی بزرگی بود؟ ...وقتی دیدم محمد گفت گوسفند رو فرستاده خونه به مادرم و مهناز گفتم بیان اینجا باشن تا اونو بکشن دیگه چیکار باید می کردم راستش دیگه حوصله نداشتم ... همه ی اون کارا رو کردم تو راضی باشی آخرم نیستی .....
    دیدم بحث فایده نداره جز اینکه همین شب اول رو هم خراب کنه پس ساکت شدم و رفتم لباسم رو عوض کردم و صورتم رو شستم .....بابک تا چشمش افتاد به من گفت آهان حالا خوب شدی من از آرایش بدم میاد تو رو همین طوری دوست دارم بدون رنگ و روغن و بعد انگشتشو انداخت تو موهای منو آروم با موهام بازی کرد و گفت خیلی خوشگل شدی ...و بوسه ای روی گونه ی من زد و نجوا کنان گفت تو بهترین و زیباترین زن دنیایی و من خوشبخت ترین مرد عالم چون تو رو دارم به خونه ی خودت خوش اومدی عزیز دلم ......
    صبح با صدای خوردن ظرف ها بهم از خواب بیدار شدم ، بابک کنارم نبود ...شب خیلی خوبی رو در کنار اون گذرونده بودم ، احساس خوبی داشتم که تا اون زمان تجربه نکرده بودم  بابک رو لطیف و مهربان دیدم همون طوری که دوست داشتم و از این که با همه ی تردید هام زن اون شده بودم راضی بودم .........
    از جام بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون و دیدم داره حاضر میشه بره بیرون با تعجب پرسیدم امروز میری سرکار گفت : سلام صبح زن عزیزم به خیر ....
    گفتم سلام صبح شما هم به خیر داری میری سرکار ؟...
    .خندید و پرسید نرم ؟ گفتم نمی دونم آخه روز اول فکر کردم می مونی تو خونه....... بابک خندید و جواب داد کار دارم عزیزم خیلی کار دارم وگرنه چی از این بهتر که با تو باشم ولی امروز جنس جا بجا می کنیم و باید به شهرستان ها هم بفرستیم .
    بعد منو درآغوش کشید و بوسید و پرسید کاری داشتی؟
    منم اونو بغل کردم و گفتم :  امروز پاتختیه و باید منو ببری خونه مادر .... هنوز حرف من تمام نشده بود که بابک با لحن بسیار تند و خشنی که تا آنموقع ازش ندیده بودم  گفت ... آههههه تمام نشد این لوس  بازیها تا کی می خواد ادامه داشته باشه بسه دیگه خسته شدم  .




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۰۳   ۱۳۹۵/۱۱/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت دهم

    بخش دوم


    من سر جام میخکوب شدم گفتم: چی لوس بازی ؟ این کارا رو همه می کنن مخصوص ما که نیست .....
    گفت : هر کار اشتباهی بقیه می کنن ما که نباید بکنیم من نیستم تو  هر کاری خودت می دونی انجام بده ....
    گفتم : بابک جان منم دوست ندارم ولی منطقی فکر می کنم اینم یک رسمه مثل مراسم عروسی باید انجام بشه ....
    همین طور که کتشو می پوشید گفت : من برم تا بیشتر بهم توهین نکردی ...
    گفتم : چی گفتی من کی به تو توهین کردم مگه چی گفتم ؟ در حالیکه کیفشو بر می داشت که از خونه بره ، گفت: آره من آدم بی منطقی هستم تا حالا که پول خرج می کردم و به ساز شما می رقصیدم منطق داشتم ..با هر چی مخالف باشم بی منطق میشم .... برای دفاع از خودم و اینکه نمی خواستم با قهر بره بیرون گفتم .....
     ببخشید تو اشتباه می کنی من منظورم این نبود ..... اون بین حرف من از در رفت بیرون و درو بست .......
    همون جا دو دستم رو گذاشتم روی سرم و نشستم روی زمین و با خودم گفتم وای خاک بر سرم شد .. چیکار کردی با خودت ثریا تو با این که حدس می زدی اون این اخلاق های بد و بی ربط رو داره بازم چشماتو بستی و باهاش ازدواج کردی خیلی احمقی ...
    اِی وای ثریا چیکار کردی چرا چشممو روی همه چیز بستم ، حالا اگر این اخلاقش ادامه داشته باشه چه خاکی تو سرم بریزم  ...حالا دیگه از هیچ کس نباید گله کنی با دست خودت این کارو کردی... تو حتی نمی تونی با کسی درد دل کنی همه تو رو سرزنش می کنن ......
    صدای زنگ تلفن بلند شد از شدت ناراحتی دلم نمی خواست جواب بدم ...مادر بود همین که گفتم الو پرسید چی شده حالت خوبه ؟
    گفتم آره مادر خوبم خیلی خسته ام ....تازه از خواب بیدار شدم گفت : کی میای اینجا ؟ گفتم بابک کار داشته رفته من باید خودم بیام ...
    گفت : وای نه تو تنها نیا ، عروسی ، الان میگم  سیما بیاد دنبالت بابک رو هم بگو ناهار بیاد همین جا ....
    گفتم : بابک تا شب کار داره امروز جنس میاد سرش شلوغه ........
    یک ساعت بعد سیما اومد دنبالم و منو با خودش برد .... ولی من حالم خوب نبود و انگار کسی روی ذهن من یک پرده کشیده بود ..کسی رو نمی دیدم و نمی تونستم با اطرافم ارتباط بر قرار کنم .....از خودم و اون همه خریتی که کردم منتفر شده بودم ...آخر شب همه رفتن به خونه هاشون و بابک نیومد محمد و سیمین منو رسوندن و من وانمود کردم که می دونستم بابک نمیاد ....
    ولی واقیعت این بود که خیلی برام ناگوار بود و باورم نمی شد که روز بعد از عروسی اون منو تنها بزاره و بره  .... می خواستم وقتی اومد بدون رودرواسی ازش حساب پس بگیرم .... خودمو آماده کردم بدون ملاحظه همون شب حرفامو بزنم و اگر لازم شد ترکش کنم .....چون فهمیده بودم چه بلایی سر خودم آوردم .
    محمد منو دم در پیاده کرد و رفت ..امیدوار بودم بابک خونه باشه.... ولی با یک خونه ی سرد و بی روح روبرو شدم غم عالم به دلم نشست .....
    ساعت یک شب بود و اون هنوز نیومده بود ... من فکر کردم حتما الان که میاد خیلی خسته اس پس شامی که مادر داده بود گرم کردم و خودم رفتم تو رختخواب تا وانمود کنم خوابم و حرفامو بزارم برای فردا ....تا ساعت سه منتظر شدم خبری نشد به موبایلش زنگ زدم ولی بر نداشت ... دوباره زدم ...
    تا صبح نخوابیدم و در حالیکه باورم نمیشد اون نیومد .... صبح رفتم مدرسه و از اونجا چند بار به خونه و موبایلش زنگ زدم ولی موبایل خاموش بود و خونه هم که کسی جواب نمی داد ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۰۴   ۱۳۹۵/۱۱/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت دهم

    بخش سوم



    تمام روز حواسم به خونه بود ، فکر می کردم اون اومده و خوابیده که جواب منو نمیده و ظهر با عجله خودمو رسوندم خونه ... درو که باز کردم سکوت تلخی فضای خونه رو گرفته بود انگار گرد غم همه جا پاشیده بودن.....
    باورم نمیشد اون هنوز نیومده بود ....ساعتی پشت در نشستم و اشک ریختم بدنم حس نداشت نمی دونستم چیکار کنم پیغام گیر و چک کردم هیچ خبری نبود ...فکر می کردم بزارم برم ولی یاد سر زنش هایی که می شدم پشیمونم می کرد ....
    تازه  جواب مجید و محمد رو چی می خواستم بدم ؟ به مادر چی می گفتم؟ ....چقدر مادر به من التماس کرد این کارو نکن ....حالا چی می تونستم بگم ....
    فردای اون روز و پس فردا و یک هفته بعد از بابک هیچ خبری نبود به آفاق خانم زنگ زدم بیچاره پشت سر هم می گفت من شرمنده ام ببخش دخترم منم خبر ندارم ....
     هر کس میومد پیشم یک عالم آرایش می کردم و ماتیک می مالیم و بی خودی می خندیدم تا متوجه نشن که بابک این کارو با من کرده از خودم خجالت می کشیدم و احساس می کردم اگر کسی بدونه این منم که تحقیر میشم برای همین می گفتم : طفلک بابک خیلی این روزا سرش شلوغه همین الان رفته و تا دیر وقت نمیاد .... 
    محمد مرتب سراغشو از من می گرفت  ....بازم بهانه میاوردم ....
    یک شب که اینقدر در تنهایی گریه کرده بودم که پلکهام ورم کرده بود ...حدود ساعت یازده شب که صدای چرخیدن کلید را در قفل شنیدم با هراس  به در نگاه کردم ، در باز شد و بابک تو چهار چوب در پیدا شد  .....
     دست و پام چنان می لرزید که کنترل آنها از دستم خارج شده بود نفسم به شماره افتاد...... بابک نگاهی به من کرد با خوشحالی فریاد زد سلام عزیزم و دستهاشو برای بغل کردن من باز کرد ..... 
    باورم نمیشد بهش نگاه می کردم و لبهام می لرزید ........
    بابک با تعجب پرسید چی شد عزیزم چرا ناراحتی ؟ ..... مریضی ؟ ..... می خوای ببرمت دکتر؟ 
     با خشم انگشتم رو به طرفش دراز کردم ..... تو .... تو خجالت نمی کشی بی رحم....بی انصاف ( همان طوراشکهام می ریخت ) واقعاً شرم نمی کنی تو فقط یک شب ..... چی بگم تو حتی یه روز نمی دونم ..... چرا ..... چرا..... مگه تو عقل نداری .
    نمی تونستم حرفامو درست بزنم کلمات از ذهنم می رفت ..... و چیزایی که می گفتم بهم ربط نداشت از شدت عصبانیت داشتم منفجر می شدم .....
    بابک اومد جلو تا منو بگیره با شدت خودمو کشیدم کنار و گفتم ولم کن اول تکلیف منو روشن کن تو چطور دلت اومد این کار و با من بکنی ؟
    با تعجب پرسید : چیکار کردم آخه من که به تو گفته بودم کارم اینجوریه رفته بودم یزد اون روز که رفتم سر کار اصلا همچین قراری نبود همه چیز یه دفعه پیش اومد خیلی گرفتار بودم.. با چند نفر بودم که نمی شد پیش اونا بهت زنگ بزنم به هر حال تو که می دونی کار من اینجوریه بعد دستهای منو گرفت ...من همین طور بی تابی می کردم و دستمو کشیدم وبا مشت کوبیدم تو سینه اش و گفتم: نه من قبول ندارم این نمی شه من نمی تونم .... نمی تونم چرا نمی شد حرف بزنی ؟
    مگه یواشکی با من عروسی کردی؟




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۳:۰۵   ۱۳۹۵/۱۱/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت دهم

    بخش چهارم



    بابک ترسیده بود و گفت  حالا خودتو ناراحت نکن آره من باید زنگ می زدم ..... خیلی خوب حالا آروم باش. 
    و من ادامه دادم ... چشمم به در خشک شد دیوونه شدم برای چی این کار رو با من می کنی تو که اون دفعه معذرت خواستی ؟ پس چی شد؟ 
    بابک گفت : نه معذرت نخواستم توضیح دادم که کارم اینه و توام قبول کردی .....سرش داد زدم من غلط کردم که قبول کردم و تو ام بی جا کردی که میگی معذرت نخواستی ....خواستی حتی التماس کردی تو رو ببخشم و دیگه تکرار نکنی اونوقت تو همون روز عروسی منو به گند کشیدی تو روانی هستی من نمی تونم با تو زندگی کنم ....
    چرا تو اون هشت ماه که صد نفر رو واسطه کردی کار نداشتی هر روز دم خونه ی ما بودی درست روز عروسی من باید یک هفته بزاری بری ؟.. کجا من قبول کردم چرا حرف تو دهن من می زاری من دیوونه ام که قبول کردم با تو ازدواج کنم ولی دیگه نه اینقدر ...
    حالا بابک هم عصبانی شده بود و شروع کرد به توهین کردن ...گفت ببخشید که بنده فرستادن جنس و وارد شدن اونا رو با برنامه های مامان جونت تطبیق ندادم .....
    داد زدم تو آدم بی منطقی هستی می خواد خوشت بیاد می خواد نیاد من این طوری تحمل نمی کنم یعنی نمی تونم تحمل کنم این یک هفته جونم به لبم رسید ...
    بابک گفت : منو تهدید نکن من آدم لج بازی هستم و با تهدید زیر بار هیچ حرفی نمیرم 
    گفتم : تو لجبازی ، من از تو لجباز ترم زیر بار حرف زور هم نمیرم ...... کاش دلیل منطقی داشتی کاش یه تلفن می کردی .... یا خبر می دادی .... نه من نمی تونم بفهمم ...اصلا عاقلانه نیست ....
    بابک با لحن آروم تری گفت خوب یک کم آروم باش تا حرف بزنیم ... ببین عزیزم من نمی توانم یکسره به یکی توضیح بدم من کار دارم می فهمی یک دفعه باید برم موقع و ساعتش هم معلوم نیست . 
    گفتم : من یکی نیستم من زن تو هستم وقتی دو تا آدم با هم زندگی می کنند باید از حال و روز هم با خبر باشند اصلاً شاید توی این مدت برای من اتفاقی افتاده بود من چطور به تو خبر می دادم چرا تلفنت رو خاموش می کنی .
    گفت : برای اینکه دوست ندارم توضیح بدم اولی رو که بگم باید بعدیشو بگم ..کجا بودی ؟ چرا رفتی؟ کی میای ؟ الان چیکار می کنی ؟ با کی هستی ؟ حوصله ی این لوس بازی ها رو ندارم ....
    گفتم: باشه منم دوست ندارم اینطوری زندگی کنم ....
    باید همین جا تکلیف من روشن بشه من ثریام دیدی که زیر بار کاری که نمی خوام نمیرم الانم دیر نشده برای من مهم نیست که دیگران چی میگن ...همین امشب باید تکلیفم رو روشن کنم ... 
    بابک با خونسری گفت : تکلیف تو روشنه من گرسنه ام و خسته تمام روز رانندگی کردم و هیچی نخوردم فقط برای دیدن تو آمدم واقعاً تعجب می کنم تو چرا منو درک نمی کنی . 
    گفتم :  باشه الان زنگ می زنم محمد  بیاد اگر اون حق رو به تو داد منم د یگه حرفی نمی زنم .




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۴۹   ۱۳۹۵/۱۱/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹    بی هیچ دلیل  🌹🌹

    قسمت یازدهم

  • ۱۶:۵۰   ۱۳۹۵/۱۱/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت یازدهم

    بخش اول


    وگوشی تلفن رو برداشتم ، قصد داشتم واقعا به محمد بگم بیادحالم خیلی بد بود و اون هیچ جور زیر بار نمی رفت که داره اشتباه می کنه و می دونستم که اگر الان پای حرفم نباشم تا آخر باید زجر بشکم و این وضع رو تحمل کنم ......
    باعجله گوشی رو از من گرفت و گفت: چیکار می کنی گفت که بیا خودمون مشکل رو حل کنیم ....
    گفتم پس می دونی که مشکلی هست؛؛؛ تو داری در حق من ظلم می کنی و من کسی نیستم که زیر بار برم منم بلدم چطوری تلافی کنم و حقم رو بگیرم می دونی که نه حرف مردم برام اهمیت داره نه از چیزی می ترسم دیدی که تو لحظه ی آخر با فریبرز ، وقتی پشیمون شدم همه چیز رو بهم زدم و حالا هم پشیمونم و خیلی راحت این کارو می کنم ......
    بابک تغییر حالت داده بود از اون موضع قدرت دیگه نگاه نمی کرد که گردنشو راست گرفته بود و به من می گفت : کار داشتم و نمی خواستم به کسی جواب بدم .....
    با آرومی و مهربونی گفت : به خدا به پیر و پیغمبر کار پیش اومد و من عادت نداشتم که به کسی خبر بدم ، باشه چشم اگر تو اینطوری می خوای از این به بعد بهت گزارش میدم و بی خبر جایی نمی رم .... بیا ببین چی برات آوردم ؟ یک ساک نو پر از سوغاتی برای من آورده بود ولی من بهش نگاه نکردم چون هیچ کدوم برام ارزش نداشت ....
    حالا داشت برای من چرب زبونی می کرد ولی من دیگه خسته شده بودم و یک پتو و بالش آوردم و روی مبل خوابیدم هر چی التماس کرد و خواهش و تنما فایده نداشت یک هفته بود که دائما کارم گریه بود و چشم انتظاری؛؛؛؛هر وقت چشمم رو هم می گذاشتم کابوس می دیدم و از خواب می پریدم و با هر صدایی گوش بزنگ اومدن اون می شدم و اغلب دیگه تا صبح خوابم نمی برد این بود که  یک خواب درست نکرده بودم و زود خوابم برد ......
    صبح که بیدار شدم دیدم اونم یک بالش و پتو آورده و زیر پای من خوابیده ...آهسته حاضر شدم و رفتم مدرسه با اینکه تمام خونه بهم ریخته بود ...و کادو هایی هم که اون آورده بود پخش شده بود توی حال ، ولی من اهمیتی ندادم حتی یک چایی هم نخوردم  .....
    حالا اون تازه برگشته بود و دیگه خیلی برام مهم نبود که می خواد چیکار کنه ولی بازم اضطراب داشتم که نکنه بره و  من ندونم کی برمی گرده ......
    توی ذهن من یک علامت سئوال بزرگ خود نمایی می کرد چرا ؟؟؟؟ آخه چرا من نسبت به اون چنین حسی رو دارم نمی فهمیدم دیگه حتی دلم نمی خواست باهاش زندگی کنم و اونو ببینم ولی بازم بهش فکر می کردم و درست مثل یک تار عنکبوتی منو می کشید بطرف خودش با اینکه می دونستم هیچ چیز خوش آیندی توی این رابطه وجود نداره بازم بهش فکر می کردم و دلم نیومد اونو ترک کنم ...
    ظهر که اومدم خونه کلید انداختم رفتم تو تا وارد شدم متوجه ی تغییر وضعیت خونه شدم همه چیز رنگ و بوی تازگی و شادابی و تمیزی  گرفته بود....
     بوی برنج فضای خونه رو پرکرده بود ......
    بابک انگار که اصلا اتفاقی نیفتاده اومد جلو که منو بغل کنه ...خودمو کشیدم کنار و رفتم تو بدون اینکه کلامی حرف بزنم ...خودش با خنده گفت : ببین من چطوری ازت استقبال می کنم یاد بگیر ....




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۵۱   ۱۳۹۵/۱۱/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت یازدهم

    بخش دوم


    هنوز من لباسم رو عوض نکرده بودم که صدای زنگ اومد و بابک در رو باز کرد و محمد و سیمین و مهران و مهیار اومدن تو و من مجبور شدم صورتم رو از هم باز کنم و برم به استقبالشون .. و پشت سر اونا مادر و سمیه و بعدم بقیه ی بچه ها اومدن بازم در مقابل کار انجام شده قرار گرفته بودم و دیگه جلوی اونا نمی تونستم با بابک قهر باشم وانمود کردم که همه چیز روبراهه .....
     و اونم همش می گفت تو دست نزن من خودم همه کار می کنم برنج آبکش کرده بود و از بیرون مرغ بریون و کباب گرفته بود ...و هر چیزی که باید برای پذیرایی از اون همه مهمون انجام بشه مهیا کرده بود ......
    چنان جلوی بقیه به من محبت می کرد که همه خاطر شون از بابت خوشبختی من جمع شده بود......
    و بعد از ناهار یک انگشتر زیبا آورد و به مادر داد و اونو بوسید و گفت ببخشید که سرم شلوغ بود و مادر زن سلام نیومدم .... دست شما درد نکنه و برای همه ی زحمت هایی که کشیدین از شما ممنونم ....من نگاه می کردم و دیگه ترفند های اونو شناخته بودم و با خودم گفتم ثریا کیش و مات ....
    یک روز آقا بابک نوبت من میشه به این سادگی ها هم نیست منم اگر بلد نبودم استعدام خوبه و از تو یاد میگیرم و بالاخره تو رو مات می کنم .... کاملا معلوم بود که تمام روز رو به سختی کار کرده تا تونسته همه چیز رو آماده کنه ولی این اون چیزی نبود که باید باشه .......
    مهمونی خونه ی ما اونشب تا دیر وقت ادامه داشت و همه به جز مجید و محبوبه که زود رفتن . به اصرار بابک شام رو هم خونه ی ما موندن .....
    وقتی تنها شدیم اون انتظار داشت دیگه همه چیز به حالت عادی برگشته باشه ولی من تصمیم نداشتم کوتاه بیام تا قول بده که دیگه این کارو با من نکنه ...داشتم ظرفها رو جمع می کردم که اومد و از پشت منو بغل کرد و گفت دوستت دارم ثریا اینو بفهم که تو تنها عشق من تو زندگی هستی و نمی خوام اذیتت کنم باور کن ...
    برگشتم و گفتم : تو چطور مادر زن سلام رو می دونی ولی دست به دست دادن عروس و داماد رو نمی دونی ؟ به نظرم  تو داری هر کاری رو که دوست داری انجام میدی ولی من به این حرفا کار ندارم باید هر کجا میری به من خبر بدی ....
    آخه تو که موبایل داری یک زنگ زدن چقدر کار داره بگو من تا یک سال دیگه  نمیام منم دیگه منتظرت نمیشم میرم دنبال زندگیم ....اصلا صبر می کنم تا تو برگردی ...ولی هر لحظه عمرم توی انتظار تباه نمیشه...




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۵۲   ۱۳۹۵/۱۱/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت یازدهم

    بخش سوم



    بابک صندلی رو از زیر میز کشید بیرون و نزدیک من نشست و گفت  : بله یه تلفن می زدی ...آخه همه چیز از این تلفن شروع میشه ،  بعد کجا هستی؟ حالا می خوای  کجا می بری ؟ بعد کی می خوای بیای ؟ تلفن بعدی رو کی می زنی  ؟ الان چیکار می کنی ؟ با کی هستی ؟ راست می گی یا دروغ ؟ اونوقت من تمام عمرم باید توضیح بدم ولی می دونم در اون صورت باز هم تو راضی نمی شدی صد تا نمونه دیدم من همیشه دوستامو که برای زنشون توضیح می دن دیدم آخرش دعوا میشه وقتی من عاقبت کار و می دونم پس از اول شروع نمی کنم . 
    گفتم : من استدلال تو را قبول ندارم ما شریک زندگی همیم میدون جنگ که نیست شاید زن دوستت با من فرق کنه شاید من منطقی تر باشم . ....
    گفت : چیزی که تو از من میخوای شروع یک جنگه .......
    گفتم : یک کلام اگر این بار بی خبر بری و به من خبر ندی ؛؛ جنگ واقعی شروع میشه و بعد من میرم و نیستم که تو برای کسی توضیح بدی  و دوباره با صحنه سازی منو مسخره ی خودت بکنی .
    بابک  سکوت عمیقی کرد و بعد بلند شد و در حالیکه دندان قروچه میکرد بطرف اتاق خواب رفت ،و از اونجا با صدای بلند فریاد کشید تمامش کن ثریا تمامش کن بیا بخوابیم خسته ام .............
    من ساکت شدم  و با همان ناراحتی در حالیکه نتونسته بودم از اون هیچ قولی بگیرم رفتم که دوباره روی مبل بخوابم .....که عصبانی شد و بازم داد زد ثریا دست بردار بیا سر جات بخواب اعصابم رو خورد نکن ....تا کی می خوای ادامه بدی ؟
     من سکوت کردم ولی از شدت بغض صورتم قرمز شده بود ساکی که پر از کادو بود گذاشتم توی کمد و درشو بستم یک مرتبه اومد و منو به زور در آغوش گرفت و هر کاری کردم نتونستم از دستش خلاص بشم مرتب می گفت من دیوونه ی توام من عاشق توام نمی تونم بدون تو زندگی کنم تو رو خدا دیگه حرف جدایی رو به من نزن باشه هر کاری تو بگی می کنم .........
    صبح که از خواب بیدار شدم نمی دونستم باید خوشحال باشم یا غمگین ....چون بازم این بابک بود که به منظور خودش رسیده بود و  وضع من تغییری نکرده بود.......
    ساعت یک بابک از خواب بیدار شد و همچنان مهربان و خوشحال بود و قربون صدقه من می رفت ، و خیلی عادی رفتار می کرد ....مادر زنگ زد و اون گوشی رو برداشت گفت : سلام .... خواهش می کنم کاری نکردم ....اختیار دارین ...وقتی من نبودم از زنم مراقبت کردین ..... و بدون اینکه از من بپرسه گفت : نه ما نمی تونیم بیایم چون من خسته ام و فردا هم خیلی کار دارم ببخشید ......
    احساس می کردم تو میدون مشت زنی هستم و یکی داره مرتب منو می زنه و منم نمی تونم از خودم دفاع کنم خواستم حرفی بزنم ولی دیدم دیگه الان حوصله ندارم ...با خودم گفتم ولش کن ثریا به درک بزار هر کاری می خواد بکنه ........ ولی باز پشیمون شدم و دیدم نمی تونم سکوت کنم ازش پرسیدم بابک پس نظر من چی ؟ من اینجا چی کاره ام چرا هر کاری می کنی با من در میان نمی گذاری ؟ مگه نباید از منم می پرسیدی دلم می خواد یا نه  ؟ اصلاً برای چی زن گرفتی ؟ اون زود کوتاه اومد و گفت آخ عزیزم فکر کردم توام مثل من دلت می خواست با هم تنها باشیم اگر دوست داری بریم تلفن کن مام میریم .........
    گفتم : تو واقعا نمی فهمی من چی میگم و منم نمی فهمم تو چی میگی .....خدا می دونه این زندگی به کجا میره ...و سرمو با افسوس تکون دادم و از خیر بحث کردن گذشتم ....



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۵۳   ۱۳۹۵/۱۱/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹  بی هیچ دلیل   🌹🌹

    قسمت دوازدهم

  • ۱۶:۵۴   ۱۳۹۵/۱۱/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت دوازدهم

    بخش اول


    اون روز من و بابک تو خونه تنها بودیم... بابک هر کاری می کرد تا محبتشو به من ثابت کنه... برای من چایی می ریخت تو کار خونه کمک می کرد و گاهی هم با من شوخی می کرد و اینجا بود که هر کس ما رو می دید فکر می کرد خوشبخت ترین زن و شوهر دنیا هستیم، ولی دیگه اون محبت ها به دلم نمی چسبید چون فکر می کردم ممکنه هر آن تغییر حالت بده و این قابل پیش بینی نبود... 
     بر خلاف هر روز مادر اصلا به من زنگ نزد. نزدیک غروب صدای زنگ در خونه  اومد بابک آیفون رو برداشت و با تعجب سرشو تکون داد وگفت: محمد بود یعنی چی شده؟  منم با حیرت درو باز کردم تا آسانسور برسه... بابک رفت لباسشو عوض کنه...
    در آسانسور باز شد و محمد با مادر اومدن بیرون...
    تا چشمم به مادر افتاد و اخم توی پیشونیشو دیدم  فهمیدم  باید اتفاقی افتاده باشه... اومدن تو و بابک هم با خوشحالی اومد جلو و بهشون خوش آمد گفت...
    من فورا چایی گذاشتم هر دو ساکت نشستن  و این بابک بود که حرف می زد...
     بالاخره محمد ازش پرسید: بابک، تو یک هفته نبودی؟ کجا رفته  بودی؟  تو بلافاصله بعد از عروسی گذاشتی رفتی؟ 
    بابک خیلی جدی وحق بجانب گفت: آره نبودم...  رفته بودم یزد. نمی دونی محمد،  جنسهایی که برده بودیم یزد چقدر خوب فروش رفت... وسایل کامپیوتر بود، فکر کردیم مردم یزد از این چیزا نمی خرن ولی اصلاً این طور نبود... ظرف یک هفته کارمون تمام شد،......
    محمد  دوباره پرسید ببینم درست شنیدم بابک تو بعد از عروسی یک هفته گذاشتی رفتی؟ درست شنیدم؟
    بابک گفت: آره خوب گفتم که کار داشتم مشکل چیه؟ خوب این کار منه اگر نمی رفتم ضرر زیادی می کردم.
    من خودمو رسوندم و گفتم: آره بابک رفته بود، من به شما نگفتم چون فکر می کردم شما ممکنه درکش نکنین... ولی خوب من می دونستم که چاره نداره و باید بره. بابک واقعاً کار داشت و من در جریان بودم.
    سکوت سنگینی بین اونا بر قرار شد مادر بازم اخمهاش  تو هم بود... بابک بلند شد و بی هدف رفت سر یخچال و چند حبه انگور  خورد  و بعد دوتا زیردستی میوه گذاشت توش  و آورد و جلوی مادر و محمد گذاشت و گفت: محمد فکر می کنی کار مجتمع سر وقت تموم میشه؟ محمد با بی حوصلگی گفت : انشالله سعی خودمو می کنم. بعد رو کرد به منو گفت: تو که  می دونستی چرا هر وقت به ما می رسیدی می گفتی الان میاد... همین الان رفته ....
    جواب دادم: گفتم که نمی خواستم شما ها بدونین. چیزی نبود که... وقتی کارش این طوریه چیکار کنه؟ رفت به کارش رسید و برگشت همین...

    بابک بدون اینکه به روی خودش بیاره شروع کرد به حرف زدن و شیرین زبونی کردن برای مادر ولی مادر همچنان آخمهاش تو هم بود شاید فکر می کرد که تو اون یک هفته چی بسر دخترش اومده و ساکت مونده و حالا هم داره از شوهرش دفاع می کنه.


    ناهید گلکار

  • ۱۶:۵۵   ۱۳۹۵/۱۱/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت دوازدهم

    بخش دوم


    خیلی زود مادر بدون اینکه یک کلمه حرف بزنه  بلند شد و خدا حافظی کرد و با محمد رفتن... اوقات بابک خیلی تلخ شده بود... به محض اینکه آسانسور رفت پایین سر من داد زد این چه کاری بود اینا کردن؟ برای چی به کار ما کار دارن؟ می خوان همیشه تو زندگی ما دخالت کنن؟

    گفتم : آره می خوان دخالت کنن... چرا از خودشون نپرسیدی؟ تا اینجا بودن حرفی نزدی شاید محمد هم حرفی برای گفتن داشت که به تو بزنه... گفت: احترام مادر رو نگه داشتم ولی از قول من بگو این دفعه ی آخرِ که ساکت موندم... گفتم: ببین بابک منو از چیزی نترسون هر کاری دلت می خواد بکن اگر اونا بفهمن برای من بهتره...
    نیم ساعت بعد سیما زنگ زد و شروع کرد سر من داد زدن که چرا به ما نگفتی؟ خوب ما فکر می کردیم مزاحم زن و شوهر تازه نباشیم وگرنه عروس یک شبه رو تنها نمی گذاشتیم. چرا این کارو با خودت کردی و تنها موندی؟ بابک اون یکی گوشی رو برداشت و بدون سلام و با تندی گفت:  ثریا که بچه نیست هی میگین  عروس تازه، عروس تازه راه انداختین. مگه اون با ده روز پیش چه فرقی کرده... تنها می رفت مدرسه و می رفت خرید چون اسمش اومده تو شناسنامه ی من چی فرق کرده؟  برای خودتون سیما خانم مسئله درست کردین و دارین تو زندگی من دخالت می کنین...

    سیما گفت : شما عجب آدمی هستین... من بهتون میگم چه فرقی کرده... شرایط روحی یک دختر وقتی ازدواج می کنه فرق می کنه با قبل از ازدواج. احساس یک تازه عروس با دختری که هنوز تو خونه اس فرق داره...

    در همین موقع  بابک گوشی رو گذاشت  .....منم گوشی رو که هنوز دستم بود گذاشتم راستش  دلم خنک شد. دوست داشتم این حرفا رو یکی به اون بزنه... ولی همون جا زنگ زدم به مادر و بهش گفتم: مامان جان خواهش می کنم به بچه ها بگین دخالت نکنن... مادر به گریه افتاد و گفت چرا به من نگفتی؟ این مدت تنها بودی حداقل  میومدی خونه ی ما... نه که تک وتنها یک هفته تو اون خونه زندگی می کردی... تو شب ها نمی ترسیدی؟  ما حق نداریم برای تو نگران باشیم؟ سیما هم عصبانی بود نتونستم جلوشو بگیرم الان اینجاست... سیما از اون طرف داد زد اگر من بودم دق می کردم... گفتم ولی می بینین که من دق نکردم، تموم شد و رفت...

    اونشب من و بابک باز با هم قهر بودیم ولی فردا بابک سعی می کرد عادی باشه و بازم انگار نه انگار... و موضوع رو خاتمه داد... ولی شب جمعه ی بعد که همه به خونه ی مادر رفتیم هیچکس نمی تونست با بابک مثل قبل باشه و تقریبا همه باهاش سرد بر خورد کردن به خصوص مادر...

    اونم اینو متوجه شد ه بود و از همون سر شام بلند شد و منو صدا کرد و رفتیم خونه کسی هم مانع ما نشد...


    ناهید گلکار

  • ۱۶:۵۶   ۱۳۹۵/۱۱/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت دوازدهم

    بخش سوم


    بابک با اینکه خیلی دلخور شده بود و من انتظار داشتم باز بین ما بحث پیش بیاد ولی وقتی نشستیم توی ماشین دیگه اثری از ناراحتی نداشت و به من گفت: می دونی چقدر خوشحالم که تو پیش من نشستی؟ باورم نمیشه تو زن منی... هر وقت می خوام از در خونه ی شما بیام بیرون یاد اون روزهایی میفتم که پشت در این خونه منتظر تو میشدم توی ماشین می نشستم و تو رو از دور تماشا می کردم... و دلم به همین خوش بود و اون موقع تنها آروزم این بود که یک روز با تو از اون خونه بیایم بیرون و با هم بریم به خونه ی خودمون و حالا اون روز رسیده و من نمی زارم هیچ چیز و هیچ کس این خوشحالی رو از من بگیره...

    ولی دفعه ی بعد که خونه ی مادر مهمونی بود بابک گفت من جایی کار دارم تو برو من بعدا میام ولی نیومد و باز چشم من به در خشک شد نه دیگه اون ثریای شاد و شنگول سابق بودم و نه حتی کسی که یک لحظه آرامش داشته باشه. ترسم از این بود که اون بازم رفته باشه حسی به بدنم نگذاشته بود و تمام شب دلم می خواست خودم رو به خونه برسونم تا بفهمم که بازم بی خبر رفته یا نه...

    وقتی من به خونه برگشتم و ماشینشو تو پارکینگ دیدم نفس راحتی کشیدم. پشت در سرم رو گذاشتم روی دیوار و مدتی گریه کردم و بعد کلید انداختم و رفتم تو... بابک  داشت شام می خورد و موسیقی گوش می کرد... من با اینکه خیلی ناراحت بودم به روی خودم نیاوردم و بهانه ی اونو که گفت: وقتی کارم طول کشید و دیدم دیر شده دیگه نیومدم... رو قبول کردم...

    تا اینکه یکی از دوستان بابک ما رو برای شام  دعوت کرد، من بالافاصله موافقت کردم  و خوشحال شدم... این دوستش با همسرش به عروسی ما اومده بودن و من از اونا خوشم میومد و  دلم می خواست باز هم اونا رو ببینم.

    بعد از مدت ها من خوشحال بودم... لباس مناسبی پوشیدم و کمی آرایش کردم  و نگاهی به آیینه انداختم  و از اتاق  اومدم بیرون تا تحسین بابک رو  بشنوم... به محض اینکه چشم بابک به من  افتاد با لحن تندی گفت: مثل اینکه تو عقده داری؟

    با تعجبب پرسیدم: یعنی چی عقده داری؟ بابک گفت: عقده خود نمایی، نمی شه ما یه جا بریم تو اوقات منو تلخ نکنی؟؟

    گفتم : من نفهمیدم تو از چی ناراحتی ؟ در حالیکه راه افتاد تا از در بره بیرون گفت: تو هیچی نمی فهمی همیشه خودت رو می زنی به کوچه علی چپ...
    گفتم:  تروخدا بابک حرف دلتو بزن بزار منم بفهمم تو از چی ناراحتی؟ گفت: ولم کن راه بیفت  دیر شده.


    ناهید گلکار

  • ۱۶:۵۷   ۱۳۹۵/۱۱/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت دوازدهم

    بخش چهارم


    یک کم سر جام موندم... لبم و بین دو دندونم گرفتم و محکم فشار دادم تا صدایی از دهنم  درنیاد  و تمام خوشی من به یک آن  تبدیل شد به بغضی گلو گیر که دیگه برای من آشنا بود ...با قدمهای سست  دنبالش راه افتادم  ..در طول راه بابک اخمهایش را در هم کشیده بود وحرفی نمی زد منم ساکت و غمگین کنارش نشسته بودم و به بیرون نگاه می کردم انگار من گناهی بزرگ مرتکب شده بودم که قابل جبران نبود...

     ولی به محض اینکه چشمش به دوستانش افتاد چهره متفاوتی از خودش نشان داد که  تا بحال ندیده بودم... با صدای بلند میخندید وشوخی می کرد و سر به سر بقیه می گذاشت ولی برای اون ثریایی وجود نداشت منو کاملا ندید گرفته بود....   بی توجهی او نسبت به من  چنان آشکار بود که خانم میزبان سعی می کرد طوری این مسئله را رفع و رجوع کند و بیشتر به من توجه می کرد و هوای منو داشت. 
    منم  با خانمهایی که توی  مهمونی بودن  گرم  صحبت شدم و  کارای بابک را فراموش کردم...

    تا برای شام دعوت شدیم... همه دور میز جمع شدن و هر کس برای خودش غذا می کشید ولی بابک سر جاش نشسته بود و به اصرار دوستش که هی می گفت: بابک بیا دیگه، توجهی نمی کرد... خوب من دلم نمی خواست کسی بفهمه که بین ما چی میگذره این بود که  با ملایمت و مهربانی گفتم: بابک جان تو غذا نمی خوری؟ و اون  سینه ای جلو داد و با لحن تند و بدی که همه شنیدند گفت چرا نمی خورم؟ پس تو چیکاره ای؟ بکش برام بیار...


    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان