خانه
67.2K

رمان ایرانی " بی هیچ دلیل "

  • ۱۳:۳۳   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " بی هیچ دلیل "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴

    اگه نظری در مورد این داستان داشتین ، پست بذارین . مرسی

     

  • leftPublish
  • ۱۲:۰۷   ۱۳۹۵/۱۲/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت سی و دوم

    بخش پنجم



    ساعت نزدیک نه شب بود و از بابک خبری نبود .... و من هر چی صبر کردم نیومد دنبال  شون ...
    بی انصاف هنوز همون طور بود .. دوست داشت آدم رو تو انتظار و دلهره بزاره ....برای همین گفتم شام درست کنم بچه ها بخورن که گرسنه نمونن ....
    پرسیدم امید معمولا شام چی می خورین ؟ گفت : ما همه چیز دوست داریم پدر گفته شما غذای خوب درست می کنین ....
    پرسیدم پس گفته شام پیش من بمونین ؟ گفت بله ..رفتم و همین طور که شام درست می کردم با خودم فکر می کردم که حالا باید چیکار کنم و چیزی به ذهنم نمی رسید .....بعد اومدم پیش بچه ها ....
    با تردید پرسیدم : پدرت گفت تا کی پیش من هستین ؟
    سرشون به علامت نمی دونم تکون داد و گفت : چیزی نمی دونم ....
    پرسیدم : وقتی شما اومدین تو خونه پدرت کجا بود ؟
    گفت : تو راه پله قایم شد ....سرم سوت کشید وای بابک چیکار می کنی ؟ 
    گفتم: می دونی ممکنه الان کجا باشه ؟
     گفت : بله تو راه پله گفت می مونه تا شما بهش بگین بیاد .....
    گفتم خوب چرا زود تر نگفتی عزیزم ....و مثل دیوونه ها  و بدون اینکه فکر کنم دویدم  در و باز کردم و اون درست پشت در وایستاده بود  ، غافلگیر شد هر دو از جا پریدیم ...انگار یکی به هر دوی ما برق وصل کرده بود  ...
    کمی بهم نگاه کردیم ...و اون دیگه بدون اینکه از من اجازه بگیره منو گرفت و کشید تو آغوشش اونقدر محکم به خودش فشار می دادکه دنده هام داشت خورد می شد ولی هر دو به گریه افتادیم مدتی به همون حال موندیم ...و بعد گفت : اجازه میدی بیام تو ...دستشو گرفتم و کشیدم تو ...
    گفت : ثریا اگر بیام دیگه نمی تونی بیرونم کنی ....و رفت پیش سینا با چشم هایی که از شدت اشک باز نمیشد اونو بغل کرد و سر و روی اونو غرق بوسه کرد ،  سینا هاج و واج بهش نگاه می کرد ولی غریبی نکرد و تو بغلش موند ........
    ساعتی بعد ما دور هم نشسته بودیم و در حالیکه سینا تو بغل بابک بود شام می خوردیم  ....
    و باز من زیر لب گفتم یک تکه ی گمشده از پازل ....
    من دیگه نمی خوام از بابک جدا بشم به هیچ عنوان ...و انگار این همه برای این بود که ثریا مادر امید و رُز باشه و جز به همین ترتیب راه دیگه ای نبود ....و این تنها خدا ست که می دونه اونچه که ما بد بیاری و درد اسمشو گذاشتیم شاید برای ما خوبی به ارمغان بیاره ......

    الان سینا ده سال داره من یادم نیست که آیا مادر واقعی امید و رُز هستم یا نه اصلا بهش فکر نمی کنم اونا به من میگن مامان و هر دو شاید بگم از سینا بیشتر منو دوست دارن .... چون اونا درد بی مادری رو چشیدن بیشتر قدر دون هستن   ....
    بابک ؟
     از اون می خواین بدونین ؟ عوض شده یا نه ؟ خوب معلومه که نه ....هنوز همون کارا منتها این منم که می دونم باهاش چطور بر خورد کنم و دیگه اجازه نداره مثل سابق باشه ولی به همون مهربونی و دل رحمی سابق و شاید بگم عاشق تر .....
    مهران با زهرا ازدواج کرده و یک دختر خوشگل کوچولو داره .......
    کسی نمی دونه  این پازل مال من بود؟ برای بچه های بابک بود یا عصمت ؟ یا زهرا و مهران ؟ به هر حال پازل قشنگی بود .....



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۰۸   ۱۳۹۵/۱۲/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❌❌❌  پایان  ❌❌❌

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان