خانه
333K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۴:۵۳   ۱۳۹۶/۲/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " رعنا "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑

  • leftPublish
  • ۱۰:۴۸   ۱۳۹۶/۴/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هشتاد و یکم

    بخش چهارم




    اون روز پدر سوسن منو برد به ساختمون یک شرکت که ظاهرا عده ی زیادی اونجا کار می کردن ...
    و شباهتی به جایی نداشت که کسی اونجا بتونه برای من کاری انجام بده ...
    از آقای دارابی پرسیدم : مطئمن هستین این آقا می تونن کاری برای ما بکنن ؟
    گفت : اینجا محل کارشه ولی خرش خیلی میره ... نگران نباشین , حالا تیری در تاریکی ...

    یک پسر جوون پشت در اتاق اون آقا نشسته بود ... دارابی بهش گفت : حاج آقا منتظر ما هستن ... خدمت ایشون ابلاغ بفرمایید دارابی هستم ...
    اون جوون رفت و کمی بعد برگشت و درو باز گذاشت و گفت : برین تو ...

    و خودش پشت سر ما درو بست ...
    یک آقای نسبتا چاق و کوتاه قد با ریش بلند و ظاهرا خیلی مومن و باتقوا اونجا نشسته بود ...
    با دارابی دست داد و نگاهی به من انداخت و گفت : بفرمایید حاج خانم ... چه کمکی از دستم برمیاد ؟ ...
    دارابی به جای من گفت : حاجی براتون که گفتم این داماد ما اصلا اهل این کارا نیست ... از خانواده ی شهیده و کلا تمام عمرشون برای حفظ نظام تلاش کردن ... حالا اشتباهی این بچه رو گرفتن ...
    باز حاجی رو کرد به من و پرسید : خواهر چند ساله شوهرتون شهید شده ؟
    منِ ساده هم به دست و پاش افتادم و گفتم : سال شصت حاج آقا ... تو رو خدا اگر می تونین یک کاری برای بچه ی من بکنین ... اگر هزینه ای هم داشته باشه در خدمت شما هستم ... هر کاری بگین می کنم تا بچه ام آزاد بشه ...
    نفس بلندی کشید و بادی به غبغب انداخت و گفت : البته من آشنا زیاد دارم , کاری برام نداره ... شما خواهر خودت درست از اول برام تعریف کن ببینم جریان چیه ؟
    منم با آب و تاب تعریف کردم طوری که دلشم بسوزه و حتما کمک کنه ...

    پرسید : شوهرتون که شهید شد شما احتیاطا ازدواج نکردین که این بچه عاصی بشه ؟
    گفتم : من چی میگم شما چی میگی حاج آقا ! اولا که من ازدواج نکردم ولی چه ربطی داره ... من به شما میگم میلاد بی گناهه , شما میگین عاصی شده ؟
    متوجه ی منظورتون نشدم ...

    از جاش بلند شد و به دارابی گفت : با من بیا کارت دارم ...

    و با هم از اتاق رفتن بیرون ...
    نور امیدی به دلم افتاد ... فکر می کردم رفتن تا کاری بکنن که میلاد آزاد بشه ...

    ده دقیقه بعد حاجی خودش تنها اومد و پشت میزش نشست و سرفه ای از روی غرور کرد و همین طور که سرش پایین بود از بالای عینکش منو ورانداز کرد و گفت : خواهر بچه که بی پدر , بزرگ بشه حتما مشکلاتی هم داره ...
    گفتم : نه حاج آقا ... میلاد پسر خوب و عاقلیه , درست مثل پدرش ... نگران نباشین ...
    گفت : به هر حال از نظر شرع هم خوب نیست شما این همه سال یکه و تنها بمونی ... صیغه برای همینه دیگه ...
    از جام بلند شدم و گفتم : شما می تونی برای بچه ی من کاری بکنی ؟
    گفت : بله البته ... ولی خوب دلم برای شما هم می سوزه ...
    گفتم :  ببخشید من خنگ نیستم ... اگر تو تنها کسی باشی تو این دنیا که بتونه میلاد رو بیاره بیرون , نمی خوام ... ولی می دونم که نمی تونی ... در ضمن اون چیزی که تو گفتی از نظر من با فحشا فرقی نداره ... خیلی کثیف و عوضی هستی الاغ ... اول آدم خودتو بشناس بعد حرف بزن بی شرف ...

    و درو زدم بهم و منتظر دارابی نشدم ... و از اون ساختمون اومدم بیرون و دوباره مثل احمق ها کنار خیابون گریه کردم ...
    به حال خودم و به حال .........




    ناهید گلکار

  • ۱۰:۵۲   ۱۳۹۶/۴/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هشتاد و یکم

    بخش پنجم





    صدای زنگ موبایم کمی منو آروم کرد ... گوشی رو برداشتم ...
    داد زدم : علی ... کجایی ؟ علی بیا بهت احتیاج دارم ...
    با هراس پرسید : اتفاقی برای میلاد افتاده ؟
    گفتم : نه مرتیکه ی عوضی به من گفت بیا صیغه من بشو تا برات کاری انجام بدم ... باورت میشه ؟ ...
    گفت : ولش کن , اهمیت نده ... پیش کی رفته بودی ؟
    گفتم : دوست دارابی ...
    گفت : خوب عزیز من خودت که می دونی دور و ورش کیا هستن ... چند بار میلاد بهت گفت ... دیگه دنبالش راه نیفتی ها ... اگر می خواد کاری بکنه خودش تنها بره ... من غروب راه میفتم میام ... نگران نباش , درست میشه ...
    از همون جا رفتم دادگستری پیش قاضی پرونده ی میلاد ...
    با هزار مکافات تونستم ببینمش ...

    حال بدی داشتم صورتم مثل خون قرمز شده بود و بغض امونم نمی داد و مثل ابر بهار اشک می ریختم ...

    منو که دید , اجازه داد تو اتاقش بشینم و دستور داد یک لیوان آب برام بیارن ....
    کارش که تموم شد به من گفت : خواهرِ من چرا اینطوری می کنی ؟ صبر داشته باش ...
    گفتم : تو رو خدا اگر می تونین تو رای خودتون تجدید نظر کنین ... امروز رفته بودم پیش یک نفر که برای میلاد کاری بکنم به من پیشنهاد داده صیغه اش بشم ... التماس می کنم خودتون یک کاری بکنین تا من مجبور نباشم دستمو جلوی هر نامردی دراز کنم ...
    خیلی ناراحت شد و تحت تاثیر قرار گرفت و یک دستمال به من داد و گفت : شرمنده ی خون شهیدت شدم ... ولی خدا رو شاهد می گیرم که دلم می خواست میلاد رو آزاد کنم ... می دونم بی گناهه ولی به مولا علی تقصیر خودش بود , خیلی گردن کلفتی کرد ... و چون سه تا سفارش براش شده بود که مراعاتشو بکنیم , همه روی پرونده ی اون حساس شدن ... ولی چشم , یکم صبر کنین ...
    یک ماهی از این بحران بگذره , خودم دوباره پرونده اش رو میارم و رسیدگی می کنم به هوای تجدید نظر ... نمی ذارم اون تو بمونه ...
    پرسیدم : به من قول می دین ؟
    گفت : بله خواهرم ... حتما این کارو می کنم ... نگران نباشین ... شما مراقب زن و بچه اش باشین ... منم دعا کنین و از شهیدتون بخواین ... اونا خیلی خوب حاجت میدن , غافل نشین ...
    گفتم : می تونم میلاد رو ببینم ؟
    گفت : با اینکه نمی شه , به روی چشم من الان می نویسم ملاقات حضوری برین  فردا اونو ببینین ... چهار نفر نوشتم خوبه ؟
    گفتم : نمی دونستم شما اینقدر آدم خوبی هستی ... کاش همه مثل شما بودن ممنونم ... خیلی لطف کردین ... پس منتظر رای شما هستم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۳۰   ۱۳۹۶/۴/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✍️🌺🌺🌺  رعنا  🌺🌺🌺✍️

    قسمت هشتاد و دوم

  • ۱۶:۳۳   ۱۳۹۶/۴/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هشتاد و دوم

    بخش اول




    اون شب نگذاشتم امیرعلی بفهمه که ما داریم می ریم زندان ... نمی خواستم تصور بدی از پدرش تو ذهن بچه بمونه ... مخصوصا که اون خیلی حساس بود و مطمئن بودم حالا حالاها یادش نمی ره ...
    علی خیلی دیروقت رسید و شام خورد و همون جا کنار میز ناهارخوردی یک پتو انداخت و خوابید ...
    صبح آقای دارابی و خانمش اومدن و امیر رو گذاشتیم پیش خانم دارابی و رفتیم زندان ...
    بازم زندان , بازم اون منظره های وحشتناک که قبلا تجربه کردم و فکر می کردم تموم شده و رفته ...

    و حالا میلاد با لباس زندانی اومد تا من ملاقاتش کنم ...
    از دور که میومد سعید رو دیدم ... درست قد و قامت و صورت اونو داشت ...
    بعد از گذشت اون همه سال به ملاقات میلاد اومده بودم ... منو محکم بغل کرد و روی سینه اش فشار داد ...
    باز سرمو گذاشتم روی قلبش تا صدای ضربان اونو توی مغزم نگه دارم ... مدتی به همون حال موندم ...
    سعی کردم قوی باشم تا بچه ام از اون چه که به سرش اومده واهمه ای نداشته باشه ...

    بعد سوسن رو بغل کرد ... با علی و آقای دارابی دست داد ...
    از سوسن پرسید : خوبی عزیزم  ؟
    جواب داد : آره ... والله با بی عقلی های تو چرا خوب نباشیم ؟ دیدی بالاخره گند زدی به زندگی همه ی ما ... حالا من با این وضع چیکار کنم ؟ دلت برای من و خودت نسوخت , برای بچه ات هم نسوخت ؟ تو رو چه به این کارا ؟ من می دونستم بالاخره کار دست خودت میدی ؟
    میلاد قرمز شده بود و خودشو کنترل می کرد ... گفت : مگه من چیکار کردم ؟ به خدا من اصلا کاری به کار کسی نداشتم ...
    سوسن با غیظ گفت : آره جون خودت ... من تو رو می شناسم ...

    وسط حرفش بازوشو گرفتم و گفتم : عزیزم اینجا جاش نیست ...
    آقای دارابی شما با سوسن بیرون منتظر ما باشین , من یکم با میلاد حرف دارم ...
    سوسن جون میشه خداحافظی کنی دخترم ؟

    گفت : آخه رعنا جون دقم نخوابیده ... خیلی حرف دارم بهش بزنم ...
    میلاد عصبانی شد و گفت : وقتی تو باور نمی کنی , می خوای دیگران باور کنن ؟ احمق بهت میگم من کاری نکردم ...

    و رو کرد به من وگفت : اصلا کی به شما گفت این تحفه رو بیارین اینجا ؟ آدم نیست که ...
    برو نمی خوام ببینمت ... آره , من کردم ... دلم خواست ... حالا برو هر کاری دلت می خواد بکن ...




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۳۹   ۱۳۹۶/۴/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هشتاد و دوم

    بخش دوم




    آقای دارابی و علی به زور سوسن رو بردن ... اون حالا می خواست یک چیزی بگه که از دل میلاد در بیاره ولی دیگه کار رو خراب کرده بود ...
    اون سه نفر رفتن بیرون ...
    و من موندم و میلاد ...

    دستشو گرفتم و گفتم : اصلا نگران نباش ... می خوام مرد باشی و از چیزی نترسی ... دلم می خواد مثل پدرت شجاع و نترس باشی ... می دونی وقتی رفتیم به ملاقات بابات تو زندان چی به ما گفت ؟ ...
    اون ما رو دلداری می داد و می گفت خیلی خوبم ... اینجا فرصت فکر کردن و تجربه پیدا کردن دارم ...
    دلم می خواد از همین لحظات خودت هم به خوبی استفاده کنی و وقتت رو به غصه خوردن نگذرونی ...
    اما اینم بگم که با قاضی پروندت حرف زدم و بهم قول داده دوباره روی پرونده ی تو تجدیدنظر کنه ...
    میلاد گفت : اون قاضی اخلاقش همین طوره ... از منم با همون زبون چرب و نرم حرف کشید ... اینقدر ساده و معمولی از من پرسید پسرم لابد توام مثل همه ماهواره داری ... آره دیگه همه دارن ... منم ساده گفتم بله داریم ...

    بعد برای من پرونده کرد ... اگر نمی خواست که منو زندانی کنه اون پرونده رو رو نمی کرد ...
    کتک زدن مامور رو هم ندیده می گرفت ... نه بابا این شگرد کارشه ...
    گفتم : نمی دونم به من که قول داده ولی حالا کاریه که شده ..
    نگران هیچی نباش ... فکر کن اومدی اینجا استراحت ...
    خندید و گفت : وقتی منو می برن بازجویی و می خوان زیر بار کاری که نکردم برم , اونجا چی فکر کنم ؟
    ولش کن رعنا جون ... زن و بچه ام چی می شن ؟ ...
    سوسن دیوونه می شه ... امیرعلی بدون من نمی خوابه ...
    گفتم : نگران نباش , من هستم ... نمی ذارم کمبود تو رو احساس کنه یا خودم اینجا می مونم یا بچه ها رو می برم تهران ...
    گفت : نه برین تهران ... اینجا به شما سخت می گذره ...
    بعدم دلتون برای بقیه ی بچه ها تنگ میشه ...

    و خندید و گفت : عمو علی هم نمی تونه این راه رو هی بره و بیاد ...
    به روی خودم نیاوردم گفتم : تو رو تنها نمی ذارم ...
    هر هفته میام پیشت و هر بار موی دماغ قاضی می شم ... تا تو رو آزاد نکنم , دست بردار نیستم ...
    گفت : مامان عزیزم احتیاجی نیست بگی ... می دونم این کارو می کنی ... من شما رو می شناسم ...
    منم خوبم , نگران من نباش ... می دونم که شما از خودمم بهتر از زن و بچه ی من مراقبت می کنین ...
    تو رو خدا منو حلال کن ... پسر بدی بودم برای شما ...
    گفتم : تو اصلا بد نیستی ... کی گفته ؟ من حتی یک بار از تو گله داشتم ؟ ... چون فکر می کردم هر انسانی حق داره برای زندگی خودش تصمیم بگیره ... توام راهت این بود ...

    وقت ملاقات تموم شد و من ‌باید میلاد رو ترک می کردم  ... در حالی که سعی می کردم یک بار دیگه صدای ضربان قلبشو تو خاطرم بسپرم , ازش جدا شدم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۶:۴۴   ۱۳۹۶/۴/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هشتاد و دوم

    بخش سوم



    به ما گفتن هنوز بند میلاد موحد تعین نشده و معلوم نیست که چه روزی می تونیم اونو ملاقات کنیم ...
    آقای دارابی گفت : من خبر می گیرم و به شما اطلاع می دم ...
    این بود که با اصرار سوسن که نمی خواد دیگه اینجا بمونه , دو روز بعد بدون میلاد برگشتیم تهران ...
    از اینکه پسر من توی یک شهر غریب توی زندان بود و من باید زن و بچه ی اونو مراقبت می کردم , داشت نفسم بند میومد ...
    منم یک جورایی اسیر بودم چون نمی تونستم اخم کنم یا احساسم رو بروز بدم چون امیرعلی به اندازه ی کافی صدمه دیده بود و من تلاش می کردم که حواس اونو پرت کنم ...
    تمام طول راه رو با من حرف زد و از من حرف کشید و من خوشحال بودم که اون حواسش نیست چه اتفاقی افتاده ... چون داشت می رفت تهران و اونجا می تونست با غزل باشه و همین باعث شادی اون شده بود ...
    زندگی کردن با سوسن برای من سخت ترین قسمت این ماجرا بود ولی با خودم می گفتم یادته روزی که سعید زندان بود چقدر مادرش با تو راه اومد ؟ چقدر مراقب تو بود ؟ پس حالا نوبت توست ... هر کاری کرد تو باهاش مدارا کن , حرفی نزن ...
    سوسن تا ساعت یازده می خوابید ... بلند می شد صبحانه می خورد و بعدم کنار تلویزیون لم می داد تا ناهار آماده بشه ...
    به محض اینکه ناهارشو می خورد می رفت می خوابید و بعد از ظهر امیرعلی رو می ذاشت پیش من و به اسم خرید می رفت بیرون ... موقع رفتن می گفت رعنا جون پول داری یکم به من بدی ؟ می گفتم آره عزیزم , هر چقدر می خوای از تو کشو بردار ...
    و اون می رفت و چند ساعت بعد با یک بغل خرت و پرت بیخوردی برمی گشت ...
    حالا این وسط یک چیزی هم برای من یا خونه می خرید و خوشحال بود که به فکر منه ...
    ولی حتی استکان چایی رو از جلوی خودش برنمی داشت ... در واقع شلخته و بی ملاحظه بود ...
    و من دائم در حال جمع کردن دور و بر اون بودم ...
    احساس می کردم از اینکه تونسته سوار من بشه خوشحاله ... چون قبلا هیچ وقت از این کارا نمی کرد ...
    روزایی که یکی از بچه ها میومدن خونه ی ما و اون نمی تونست از خونه بیرون بره اوقاتش تلخ می شد و بداخلاقی می کرد و تلافی اونو سر امیر خالی می کرد ... چند بار شد که جلوی همه بچه رو زد ...
    و این همون چیزی بود که از تحمل من خارج می شد ...
    هر هفته من تنها یا با یکی از بچه ها می رفتم رشت و برمی گشتم ولی سوسن با من نمی اومد و همون دعوای توی زندان با میلاد رو بهانه می کرد ... کینه بدی به دل گرفته بود ونمی خواست به ملاقاتش بره ..
    با خودم می گفتم تو که تو دل این دختر نیستی , درکش کن ... رعنا گناه داره شوهرش تو زندانه ... آواره شده ...

    بعد نه تنها خودم بلکه بقیه رو مجبور می کردم که به سوسن باج بدن ...
    بیشتر هم به خاطر امیرعلی اونا رو می بردیم به گردش و شهربازی و شام بیرون ... در حالی که خودم از غصه مدام گلودرد بودم ... و تمام هفته منتظر روز پنجشنبه ...
    گاهی با هواپیما شب می رفتم و خونه ی میلاد می خوابیدم و صبح اول وقت اونو می دیدم و بعد از ظهر برمی گشتم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۴۸   ۱۳۹۶/۴/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هشتاد و دوم

    بخش چهارم




    مرداد ماه بود و ماه رمضان ... روزه گرفتن تو اون روزها برای من خیلی سخت و دشوار بود ولی خوب فکر می کردم روزه بگیرم تا خدا دعای منو مستجاب کنه ...
    حتی رشت هم که می رفتم روزه بودم چون بعد از اذان ظهر حرکت می کردم ... هر بار که از زندان برمی گشتم , می رفتم دادگستری سراغ قاضی پرونده ی میلاد ولی اون یا منو نمی پذیرفت یا جواب سر بالا می داد ...
    یک بار بهش گفتم : شما به من قول دادین ... یادتون نیست ؟ ...
    با متانت هر چه تمام تر گفت : بله , یادم نمی ره ... چشم ... شما شماره ی تلفن خودتون رو برای من بذارین , خودم به شما زنگ می زنم ...
    ومن هر بار با این امید برمی گشتم تهران ...
    تمام ماه رمضون رو دعا کردم شب های احیا به درگاه خدا ناله کردم و با التماس ازش خواستم کمکم کنه تا بچه رو از زندان دربیارم ...
    شاید به نظر ساده بیاد که یک مادر بچه اش تو زندان باشه ولی هر ثانیه اون لحظات برای من زجرآور و غیرقابل تحمل بود و بهش عادت نمی کردم ...
    به امید عید فطر و عفو زندانیان شدم ولی این عفو شامل حال میلاد نشد و همچنان انتظار کشیدم و انتظار ....
    بعد از عید آماده می شدم که برم رشت برای ملاقات که علی زنگ زد و گفت : صبر کن من باهات میام ... تو راهم ...
    دیدم سوسن هم داره آماده میشه ... خوشحال شدم چون اون تو این مدت به ملاقات میلاد نیومده بود ... حتی برای دیدن پدر و مادرش هم رغبتی نداشت ... می گفت برم ملاقات که با من دعوا کنه ؟

    نمی خواستم با اون جر و بحث کنم ولی بهش می گفتم : به خدا میلاد دلش برای تو تنگ شده ... تا من می رسم اول از من حال تو را می پرسه ولی سوسن رغبتی به اومدن نداشت ...

    و اون روز من خوشحال بودم که برای میلاد خبر خوشی دارم و اونم ملاقات با سوسن بود ...
    حالا باید امیرعلی رو هم می بردم ...
    موبایلم زنگ خورد ... مهدیه بود ... گفت : رعنا جون خونه هستین ؟ دارم میام دیدن شما ... اینجا نزدیک بودم گفتم یک سری به شما بزنم ...
    گفتم : زود بیا کارت دارم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۵۱   ۱۳۹۶/۴/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هشتاد و دوم

    بخش پنجم




    مهدیه از در که اومد تو , با تعجب پرسید : شما با من چیکار دارین ؟
    گفتم : بیا تو عزیزم وقت داری پیش امیر بمونی تا ما برگردیم ؟
    خم شد و در حالی که به امیر نگاه می کرد با خوشحالی دست زد و گفت : آخ جون ... من و امیر همبازی های خوبی هستیم ... مگه نه رفیق ؟

    امیر هم خوشحال شد و به خاطر همون دنبال من نق نزد و راحت پیش مهدیه موند ...
    وقتی رسیدم نزدیک صبح بود ...
    یک ساعتی خونه ی سوسن خوابیدیم و ساعت شش حاضر می شدیم که بریم زندان ...

    سوسن خواب بود ... صداش کردم ... گفت : شما برین من خوابم میاد ...
    نگاهی به علی کردم و پرسیدم : چیکار کنم ؟ اصرار کنم ؟
    گفت : نه بابا , چه کاریه ؟ ... به زور که نمی شه ...
    گفتم : خوب بچه تا اینجا اومده که با شوهرش ملاقات کنه ... حیفه خواب بمونه ....
    رفتم کنار بسترش و دستی به سرش کشیدم و گفتم : عزیزم تا اینجا اومدی ... حالا بلند شو ... دوباره سختت میشه این همه راه رو بیای ...
    بلند شد و نشست و گفت : راستش رعنا جون من می خوام برم مامان اینا رو ببینم ... برای میلاد نیومدم ...
    خودتون که دیدین اون روز با من چیکار کرد ؟ بذارین اونجا راحت باشه ... اگر دعوا کنیم بدتر اعصابش بهم می ریزه ...

    و دوباره خوابید .
    میلاد رو دیدم و مقداری پول بهش دادم ...
    مقداری خوراکی و لباس براش برده بودم اونا رو هم دادم ...
    ولی نگفتم که سوسن تا اینجا اومده ... همیشه به میلاد می گفتم که من اونا رو نمیارم ...

    میلاد می گفت دقت کردی رعنا جون از وقتی اومدم زندان بیشتر تو رو می ببینم ؟ ...
    میلاد خوشبختانه حالش خوب بود ... می گفت اینجا بیشتر از هر چیزی دوری از امیرعلی برام سخت شده ...
    من و علی بعد از ملاقات برگشتیم خونه ولی در قفل بود و سوسن هم رفته بود ...
    به موبالش زنگ زدم گفت : رعنا جون اجازه می دین چند روز پیش مامانم بمونم ؟ هفته ی دیگه با شما میام ...
    گفتم : اجازه ی تو که دست من نیست ولی امیرعلی چی ؟ دلش طاقت نداره دوری تو رو هم تحمل کنه ...
    گفت : با تلفن باهاش حرف می زنم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۵۹   ۱۳۹۶/۴/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هشتاد و دوم

    بخش ششم




    و ما بدون سوسن برگشتیم ...

    وقتی ما رسیدیم , باران و غزل هم خونه ی ما بودن و حسابی به امیر خوش می گذشت ...
    اصلا از ما نپرسید مامانم کو ؟ گویا با تلفن بهش گفته بود ...

    همچنان مشغول بازی بود و مهدیه که حالا خانم بزرگی شده بود و سر کار می رفت , حسابی سر اونو گرم کرده بود و دلشو به دست آورده بود ...
    اون قد خیلی بلندی داشت و تا حدودی لاغر بود ... پوست سفید و چشم های سیاه و درشت و موهای پرپشت و صاف و خوش حالتی داشت که تا روی باسن بلند کرده بود ...
    با همون حال درست مثل بچه ها شاد و سرحال بود ... همیشه می خندید و خودش گاهی می گفت : آخ این خنده نداشت , بیخودی خندیدم ...

    و باز برای همین حرف خودش خنده اش می گرفت ...
    کلا هر کجا که بود شادی هم بود ... برای همین ازش خواستم تا سوسن برمی گرده پیش من بمونه ...
    خودم دلِ بازی کردن با امیر رو نداشتم و واقعا داشتم از جونم مایه می ذاشتم و اینجا مهدیه به دادم رسید .....
    یادم میاد از روزی که سعید زندان بود ... میلاد از من پرسید برای چی بابام رو زندانی کردن ؟ ...
    گفتم به خاطر وطنش و اسلام مبارزه می کنه ...

    و حالا همین سئوال رو امیر از من کرده بود ... فقط جوابم این بود اشتباهی پیش اومده ، برطرف میشه ...
    هفته ی بعد با هانیه و آرش رفته بودم ... باز هم سوسن نه زندان اومد و نه با ما برگشت ...
    فقط به من گفت : رعنا جون دارین یکم پول به من بدین ؟
    دادم ولی پرسیدم : امیرعلی دلش تنگ می شه ... اون بچه که پدرش نیست تو رو هم نداشته باشه دق می کنه , بیا با ما بریم ... اگر اونجا ناراحتی بیارمش رشت ... تو خونه ی خودت می مونیم ...
    گفت : نه , یک کاری دارم انجامش بدم خودم میام ... چشم ...
    وقتی تو راه برگشت بودم , هانیه گفت : رعنا جون سوسن نمی خواد برگرده ...
    گفتم : نه بابا ... برای چی ؟ بچه اش اونجا , تازه اون میلاد رو خیلی دوست داره ... امکان نداره ... خوب طفلک تو خونه ی ما معذبه ...
    گفت : رعنا جون دست بردار ... ندیدی اثاث خونه رو جمع کردن ؟
    گفتم : خوب جمع کرده که خاک نخوره ...

    آرش گفت : نه رعنا جون ... اثاث رو کرده بودن تو کارتون و چسب زده بودن ...
    زنگ زدم به سوسن و گفتم : سوسن جان مادر نگران نباش ما نزدیک تهرانیم ... ببینم سوسن جون چرا اثاثت رو جمع کردی ؟ راستشو به من بگو ...
    گفت : رعنا جون کرایه ی خونه ی بابام رو ندارم بدم , برای همین باید خالی کنم ...
    گفتم : ای داد بیداد ... مگه کرایه می دادین ؟ نمی دونستم ... اصلا حواسم نبود ... باشه به آقای دارابی بگو چقدر میشه , من می دم ... رسیدم تهران براش می فرستم ... تو خودتو آواره نکن ...

    گفت : راستش دیگه نمی شه چون بابا داره خونه رو می فروشه ... باید خالی کنم ... اثاث رو می برم خونه ی مامانم ... شما هم هر وقت اومدین , تشریف بیارین اینجا ...




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۰۵   ۱۳۹۶/۴/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هشتاد و دوم

    بخش هفتم



    گفتم : پس تصمیمت رو گرفتی ؟

    گفت : به خدا تصمیم بابام بود ... من که نمی خواستم این طوری بشه ...
    گفتم : اهل گله گزاری نیستم ولی از قول من به ایشون بگو کار بدی کردین زندگی بچه ی من ریختین تو کوچه ...
    با تندی به من گفت : زندگی بچه تون رو می ذارم , یک جا با خودتون ببرین ... ما چشم داشتی به زندگی اون نداریم ...
    چنان یکه خوردم که بلافاصه گوشی رو قطع کردم ...
    همین یک ساعت پیش از من پول گرفت و منو بوسید ... حالا چی شده ؟ ...
    هانیه گفت : رعنا جون الهی فدات بشم مامانم ... دیگه کاری به کار سوسن نداشته باش ... خودت می دونی بی چاک و دهنه یک وقت چیزی بهتون میگه و حالا که میلاد نیست نمی تونی جواب بدی ... بذارش به حال خودش ... مگه نگفتی میلاد که اومد میاریش تهران ؟ ... خوب الان خونه می خواد چیکار ؟ ول کنین تو را خدا ...
    گفتم : می دونم ... خودم همه چیز رو می دونم ... ولی دلم داره برای میلاد آتیش می گیره ...


    هفته ی آخر شهریور بود ... این بار علی منو برد رشت ...
    بعد از ملاقاتِ میلاد رفتم در خونه ی مادر سوسن ...
    اون اومد دم در و تعارف کرد بریم تو ... پرسید : دیشب کجا خوابیدین ؟
    گفتم : ما صبح زود رسیدیم رشت و یکراست رفتیم زندان ... تو بازم نمیای بریم ؟
    گفت : نه رفتم سر کار ... فکر نکنم دیگه بیام تهران ...

    گفتم : امیر علی چی ؟
    گفت : الان شرایط نگهداری اونو ندارم ... میشه تا میلاد بیاد پیش شما بمونه ؟
    گفتم : سوسن جان اون بچه دلش تنگ شده برای تو ... لطفا یکم فکر کن ... چطور دلت میاد این کارو با امیرعلی بکنی ؟
    گفت : خدا از دلم خبر داره ... مگه من کردم ؟ این بلا رو پسر شما سر من آورده ... از دل خوشم که نیست ....
    یکم خودمو جمع و جور کردم ... بهش گفتم : پس پرونده ی امیر رو بگیر , من اسم اونو مدرسه بنویسم ...
    گفت : گرفتم ... الان براتون میارم ...

    رفت و یکم بعد یک چمدون و دو تا کارتون هم با خودش آورد گذاشت تو کوچه ...

    و به من گفت : اینا فعلا باشه برای امیرعلی ... لازمش میشه ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۷:۱۰   ۱۳۹۶/۴/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هشتاد و دوم

    بخش هشتم




    نتونستم جلوی خودمو نگه دارم ... ازش پرسیدم : دلت برای بچه تنگ نشده ؟
    گفت : مگه میشه رعنا جون آدم برای بچه اش دلش تنگ نشه ؟ من بدبختم ... نمی تونم ... ببخشید رعنا جون اینو می گم , زندگی کردن با میلاد برای من دیگه غیرممکنه ... می خوام طلاق بگیرم ... دیگه نمی تونم باهاش زندگی کنم ... باور کنین به خاطر زندان نیست ... ما خیلی وقته طلاق عاطفی گرفتیم .......
    واقعا انگار یک دیگ آب جوش ریختن سرم ... همون جا تعادلم رو از دست دادم و نشستم روی زمین ...
    اصلا حالم بد شده بود ... گویا به یکباره فشارم رفته بود بالا ...
    نگاهی بهش کردم و گفتم : آنکس که نداند و نداند که نداند ... در جهل مرکب ابد الدهر بماند
    توام از اون آدم هایی هستی که نمی دونی تو زندگیت چیکار می کنی ... برو هر کاری دلت می خواد بکن ......
    تو راه تهران حال من خیلی بد بود ... دوست نداشتم امیرعلی بدون مادر ، بزرگ بشه ... می دونستم که این ضربه ی بدی برای اون بچه خواهد بود ...
    نه برای میلاد و نه سوسن که خودشون زندگی خودشون رو به اینجا کشیده بودن , دلم نمی سوخت ... اونا از نظر روحی هیچ وجه تشابهی نداشتن و شاید ادامه ی اون زندگی جز زجر و بدبختی ارمغانی برای اونا نداشت ...
    ولی زن و مرد وقتی بچه ای رو به دنیا میارن , مسئول اون میشن و نباید به فکر خودشون باشن ...
    نمی دونم , من اینطوری فکر می کردم ...

    تازه از شهر خارج شده بودیم که تلفن من زنگ خورد ... شماره برام ناآشنا بود ...
    گفتم : بفرمایید ...
    گفت : خانم موحد ..
    گفتم : بله خودم هستم ...
    گفت : من قاضی پرونده ی میلادم ... دلم می خواست این خبر رو خودم بهتون بدم ...

    با هیجان گفتم : بله آقای قاضی ... گوش می کنم ... خبر خوبی برام دارین ؟ ...
    گفت : بله , میلاد آزاد میشه ... حکمش تعلیقی شد و بهش ابلاغ شده ... تا سر شب آزاد میشه ... اگر می خواین برین زندان ...
    در حالی که نمی تونستم جلوی گریه م رو بگیرم , گفتم : خیلی آقایی ... الهی هر چی از خدا می خوای بهت بده ... نمی دونی که زندگی میلاد رو نجات دادی ... خیلی ممنونم ...
    گفت : کاری نکردم , قانون رو اجرا کردم ... دعا کنین شهید شما هم منو شفاعت کنه .....





    ناهید گلکار

  • ۱۳:۰۲   ۱۳۹۶/۵/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✍️🌺🌺🌺  رعنا  🌺🌺🌺✍️

    قسمت هشتاد و سوم

  • ۱۳:۰۸   ۱۳۹۶/۵/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هشتاد و سوم

    بخش اول




    علی تا من با قاضی حرف می زدم , دور زد و رفت به طرف رشت ...
    باورکردنی نبود ... اونقدر خوشحال بودم که نمی دونستم چیکار کنم ...
    دست و پامو گم کرده بودم و نمی تونستم فکرمو یک جا متمرکز کنم ...
    با دستی لرزون به سوسن زنگ زدم و با خوشحالی گفتم : سوسن جون مژده بده ... دیدی زود تصمیم گرفتی عزیزم ؟
    کاراتو بکن , میلاد داره آزاد میشه ... الان داریم می ریم بیاریمش ... میایم دنبالت با هم بریم تهران ...
    گفت : راست می گین آزاد میشه ؟ تو رو خدا ؟ امروز ؟ ...
    گفتم : آره , دختر کم صبر من ... دیدی آزاد شد ؟

    گفت : به سلامتی , چشمتون روشن ... ولی دنبال من نیاین رعنا جون ... به خدا برای شما خوشحال شدم ...
    ولی میلاد برگه ی طلاق رو امضا کرده و فرستاده , دیگه منم کاراشو کردم ...
    گفتم : منظورت چیه ؟ یعنی تا کجا پیش رفتی ؟

    گفت : از میلاد جدا شدم ...
    گفتم : پس وقتی به من گفتی می خوای طلاق بگیری , قبلا گرفته بودی ؟
    گفت : ببخشید ...
    گفتم : چی رو ببخشم ؟ برای چی بدون خبر من این کارو کردی ؟ به چه حقی با من بازی کردی ؟

    گفت : آخه شما فکر می کردین مشکل من زندان رفتن میلاد بود ... در صورتی که قبلا که بهتون گفته بودم ما دیگه نمی تونستیم با هم زندگی کنیم ...
    گفتم : نکن دخترم , این کارو درست نیست ... هنوز می تونی رجوع کنی ... بیا خودم همه چیز رو درست می کنم ... قول می دم بهت سوسن جان ... به امیرعلی رحم کن ... بدون مادر چطوری خوشحال باشه ؟ ...
    هیچکس برای اون مادر نمی شه ... دختر خوبم به حرفم گوش کن تا دیر نشده ... تصمیم عجولانه نگیر ...
    گفت : اصرار نکنین لطفا ... میلاد همه ی پل ها رو پشت سرش خراب کرده ... منو هم دوست نداره , نمی خوام عمرم رو تلف کنم ...
    گفتم : ببین سوسن اگر پشیمون بشی , من دیگه اجازه نمی دم برگردی ... یا الان بیا یا هیچ وقت ...
    گفت : به میلاد سلام برسونین ..

    و گوشی رو قطع کرد .....
     اونقدر از آزادی میلاد خوشحال بودم که زیاد اهمیت ندادم ... فکر می کردم به زودی پشیمون میشه و برمی گرده ...
    به علی گفتم : نمی دونم بچه ام این خبر رو بشنوه چه حالی میشه ؟
    علی گفت : رعنا اصلا خودتو ناراحت نکن ... سوسن مدتیه اقدام کرده , میلاد هم می دونه ... با توافق خودش بوده ...
    گفتم : ولی میلاد به من حرفی نزد ...
    گفت : من می دونستم ... به تو نگفتیم که ناراحت نشی ...
    سوسن از یک ماه بعد اقدام کرده بود ... پدرش دنبال کارش بود , آشنا هم داشت زود طلاق دخترشون رو گرفتن ...
    گفتم : پس مهرش چی ؟ اونو چطور باید بدیم ؟ ...
    گفت : مهرشو  بخشیدن , میلاد در جریانه ... می گفت از دستش راحت شدم ... اونا دیگه همدیگر رو دوست نداشتن , به زور با هم زندگی می کردن ...
    گفتم : نمی دونم ... الان که از اومدن میلاد اونقدر خوشحالم که نمی تونم به چیز دیگه ای فکر کنم ...
    ما امروز صبح میلاد رو دیده بودیم ولی هرگز فکر نمی کردیم همین روز اون آزاد بشه ...




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲/۵/۱۳۹۶   ۱۳:۱۱
  • ۱۳:۱۱   ۱۳۹۶/۵/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هشتاد و سوم

    بخش دوم




    یکم صبر کردم تا آروم بشم , بعد به خونه زنگ زدم به مهدیه گفتم : نذار امیرعلی متوجه بشه امروز میلاد آزاد میشه ...
    گفت : رعنا جون سوسن زنگ زد و بهش گفت ... بچه از اون موقع کنار پنجره منتظره , دیگه دلش نمی خواد کاری بکنه ...

    داد زدم : دختره ی احمق بی شعور ... این بچه دلش می ترکه تا ما برسیم تهران ... وای چقدر این دختر بی عقله ...
    وقتی رسیدیم دم زندان هیچ خبری نبود ولی متوجه شدیم که هنوز کسی آزاد نشده ...
    دو ساعتی پشت در زندان منتظر شدیم ... لحظات سختی بود ... فکر می کردم هر آن ممکنه دوباره اونو برگردونن ...
    استرس وحشتناکی بود ...
    علی یک چیزایی خریده بود که بخوریم ولی من تا میلاد رو نمی دیدم , چیزی از گلوم پایین نمی رفت ...
    ساعت شش بعد از ظهر در زندان باز شدم ... چند نفر اومدن بیرون و یکی هم میلاد بود ...
    منو که دید ساکشو انداخت زمین و منو بغل کرد ...
    دیگه از این که هق هق تو آغوشش گریه کنم , باکی نداشتم ....
    علی ساک رو برداشت و سوار ماشین شدیم ....
    با هم نشستیم عقب ... دست منو گرفته بود و  ول نمی کرد ...

    گفتم : میلاد جان زنگ بزن به امیرعلی باهاش حرف بزن ... بگو داری میایی خونه ...
    گفت : چرا بهش گفتین ؟ صبر می کردین تهران برسیم , بعد ...
    علی گفت : ما نگفتیم میلاد جان , سوسن خانم گفت ...
    میلاد در حالی که دستشو گذاشته بود روی سرش گفت : ای خدا از دستش راحت شدم ... اگر بهم می گفتن برو زندان از دست سوسن خلاص میشی , دستشون رو می بوسیدم ...
    باور کن رعنا جون کار خدا بود وگرنه یا من اونو می کشتم یا اون منو ... چیز سالم تو خونه نموده بود ... اون به طرف من پرتاب می کرد و حالیش نبود چی به کجا می خوره ...
    گفتم : تو چیکار می کردی ؟ ...
    گفت : هیچی , به جد و آبادش فحش می دادم و از خونه می رفتم ... نه نمی رفتم , بیرونم می کرد ... می گفت این خونه مال بابامه ... ای به گور خودش و بابای دزدش ....




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۱۶   ۱۳۹۶/۵/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هشتاد و سوم

    بخش سوم




    گفتم : میلاد جان تو رو خدا بددهنی نکن , برات عادت میشه و امیر رو هم همین طور بار میاری ... 
    خنده ی بلندی کرد و گفت : وقتی میری برای من این طور زنی می گیری , خوب عواقبشم قبول کن رعنا خانم ....
    گفتم : وسایلت رو چیکار می کنی ؟ ... نمی خوای ؟

    گفت : یک طوری می گم بفرسته تهران ... من که دیگه اگر کلاهم بیفته , برنمی گردم اینجا بردارم ...
    من که یک روز میلاد رو برای درس خوندن گذاشتم رشت و بدون اون برگشتم , حالا خودم داشتم اونو برمی گردوندم ...

    با اینکه میلاد به روی خودش نمیاورد ولی زخم های دلش به این زودی مرهمی نداشت ...
    وقتی ما رسیدیم , همه ی بچه ها خونه ی ما بودن با اینکه دیروقت بود ...
    شام رو آماده کرده بودن و منتظر ما شده بودن ... و امیرعلی که هنوز بیدار بود , پرید بغل باباش و دستشو دور گردن اون حلقه کرد ....
    مجید اومد جلو و گفت : شرمنده که نتونستم برای تو کاری بکنم میلاد جان ...

    و اونو در آغوش کشید ...
    باز دوباره بچه هام دور هم جمع شده بودن و چیزی که برای من تعجب آور شد , این بود که هیچ کسی اسمی از سوسن نیاورد ...
    انگار کسی از اون دل خوشی نداشت ... حتی امیرعلی هم از ما نپرسید مامانم کجاست ؟ ...

    به جز من که بازم دلم می خواست به خاطر امیر هم که شده سوسن با من میومد ...
    اون شب میلاد خوب بود ولی از روز بعد آثار ناراحتی از صورتش پیدا بود ... دلش نمی خواست حرف بزنه و دائم تو فکر بود ...
    زندگیش از هم پاشیده بود ... زنش ازش جدا شده بود و کارشو از دست داده بود و این ها برای یک مرد کم چیزی نیست ...
    اون طبق عادت خودش زیاد درددل نمی کرد و من واقعا نمی دونستم اون بیشتر از چه چیزی رنج می بره ...
    ولی هر وقت اسم سوسن میومد یا اون تلفن می کرد با امیرعلی حرف بزنه , بیشتر از هر موقع به هم می ریخت و داغون می شد ...




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۲۱   ۱۳۹۶/۵/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هشتاد و سوم

    بخش چهارم




    یک روز مهدیه اومد خونه ی ما ... درو که باز کردم ,  با همون خنده ی همیشگی خودش گفت : من رفتم رشت وسایل میلاد رو آوردم ...
    پرسیدم : درست حرف بزن ببینم چی میگی ؟

    گفت : مثل اینکه سوسن وسایل میلاد رو فرستاده داره میاره بالا ... امضا می خواد ...
    میلاد اینو شنید و دوید دم در پرسید : کی آورده ؟

    مهدیه گفت : نمی دونم به خدا , یک آقایی بود ... آسانسور جا نداشت , صبر کرد ... وایستا , داره میاد بالا ..
    میلاد با غیض لباس پوشید و رفت دم آسانسور ...
    همون موقع در باز شد و یک نفر با یک چمدون و چند تا کارتون بسته بندی شده اومد بالا ...
    میلاد پرسید : کی اینو به شما داده ؟
    گفت : من یکی از آشناهای آقای دارابی هستم ... میومدم تهران , از من خواهش کردن اینا رو با خودم بیارم و رسید بگیرم ....
    میلاد به طور آشکاری می لرزید ...
    گفت : بذار اینجا و برو ... من هیچ امضایی به کسی نمی دم ... نمی خوای بردار برو ...
    اون مرد یکم پا پا کرد و گفت : کارت شناسایی که می تونین نشونم بدین ...
    میلاد داد زد : ندارم ...

    من دویدم تو اتاق و کارت اونو بردم ... به مهدیه اشاره کردم میلاد رو ببر تو ...

    اون مرد کارت رو دید و رفت ...

    من و مهدیه با هم اون اثاث رو بردیم تو خونه ...
    میلاد رفت تو اتاقش و درو محکم بست ...

    من نگران پشت در اتاق ایستادم ...

    کمی بعد با صدای بلند فریاد کشید ...
    صدایی که از حنجره ی میلاد می شنیدم , مثل خنجری بود که تو قلب من فرو رفت ...

    به مهدیه گفتم : امیر رو ببر تو اتاق من و سرشو گرم کن ...
    آهسته در اتاق میلاد رو باز کردم ... نشسته بود روی تخت و با دست سرشو گرفته بود و زار زار گریه می کرد ...
    کنارش نشستم ... بدون اینکه حرفی بزنم , دستشو گرفتم و آروم نوازش کردم ... گریه اش شدیدتر شد و سرشو گذاشت تو دامن من ...
    گفتم : گریه کن ... هر چی دلت می خواد اشک بریز تا وقتی دلت خالی بشه ... نترس ... قربونت برم ... می دونی چیه ؟ این همه سال من تونستم زندگی رو با گریه کردن تحمل کنم وگرنه روزی صد بار مثل تو فریاد می زدم و عصبانی می شدم و دقم رو سر این و اون خالی می کردم ...
    خداوند این گریه رو و این اشک رو برای همین به ما داده ... اون می دونسته که زندگی کردن به همین راحتی نیست ...
    وقتی آدم گریه می کنه , انگار غم هاشو با اون اشک بیرون می ریزه و دلش خالی میشه ...
    پسرم هیچ اشکالی نداره ... توام گریه کن , بذار دلت آروم بگیره ....
    همین طور که سرش روی پای من بود و اشک هاش می ریخت , گفت : همیشه از آدم های ضعیف بدم می اومد ولی الان خودمو خیلی بیچاره احساس می کنم ... انگار یکی دست و پامو بسته ... حتی الان از تو زندان هم بیشتر حالم بده رعنا جون ...




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۲۵   ۱۳۹۶/۵/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هشتاد و سوم

    بخش پنجم




    گفتم : ببین منو ... از تجربه ی من استفاده کن ... زندگی همیشه یک جور نمی مونه , یک مرتبه چنان عوض میشه که خودتم باورت نمی شه ...
    من دیدم و یقین دارم هر حادثه ای که تو زندگی ما رخ میده یک دلیلی داره ... اون چیزی که ما فکر می کنیم بده و ناراحت می شیم , گاهی به نفع ما تموم میشه و گاهی بر عکس اتفاقاتی میفته که خوشحال میشم ولی باعث درد و عذاب ما میشه ... پس راهش اینه که عمیق تر به همه چیز فکر کنیم ...

    یک روز یادته چقدر از اینکه من با ازدواج تو با سوسن موافقت کرده بودم , خوشحال بودی ؟ در حالی که اون آخرین روزهای خوشحالی تو تا اینجا بود ... و حالا ناراحتی , ولی ما نمی دونیم که فردا چی پیش میاد ... شاید خوشبختی در انتظار تو باشه ...
    اگر قراره که آدم ها به این زودی از پا دربیان , الان ده نفر آدم هم تو این دنیا نبود ... همه دارن با مشکلات و مسائل خودشون دست و پنچه نرم می کنن و خودشون رو با زندگی وفق می دن ...
    از جاش بلند شد و صورتش پاک کرد و گفت : می رم رشت ... ماشینم رو ازش می گیرم ... هیچ کارم نمی تونه بکنه ...
    پول ها و سکه های منو برداشته ... تمام طلاهایی که براش خریدم رو برداشته ... ماشین رو بالا کشیده ...
    نمی ذارم رعنا جون ... باید ازش پس بگیرم ... نمی خواستم این کارو بکنم , ولی بهم بد کرد ... خیلی زیاد ... یک روز باید براتون تعریف کنم ...
    نمی گفتم چون می ترسیدم سرکوفتم بزنی که تقصیر خودت بود ... ولی شما ما رو ساده و راستگو بار آوردی و من همه ی مردم رو همین طور می دیدم ...
    ولی سوسن این طور نبود رعنا جون ... هزار تا چهره داشت که یکی یکی اونا رو به من نشون داد ...
    آره , فردا صبح می رم رشت ...




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۴۷   ۱۳۹۶/۵/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✍️🌺🌺🌺  رعنا  🌺🌺🌺✍️

    قسمت هشتاد و چهارم

  • ۱۵:۵۱   ۱۳۹۶/۵/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هشتاد و چهارم

    بخش اول



    هر کاری کردم میلاد از رفتن منصرف نشد ...
    اون می گفت : رعنا جون اینقدر گذشت کردی چی شد ؟ بذار من حقمو بگیرم ...
    دلم می خواست با میلاد برم که یک وقت کاری دست خودش نده ولی امیرعلی تنها بود , باید اونو صبح می دادم به سرویس و می رفت مدرسه و برمی گشت و نمی تونستم تنهاش بذارم ...
    هم اینکه واقعا دیگه دلم نمی خواست دوباره پامو توی اون شهر بذارم , از بس خاطرات بدی از زندان داشتم  ...
    برای همین باز متوسل به مجید شدم ... می دونستم که علی روزهای دوشنبه کار داره و نمی تونه مرخصی بگیره ...
    امیدم این بود که وقتی مجید اومد بتونه اونو منصرف کنه ولی مجید هم با میلاد هم عقیده بود ...
    فردا صبح زود میلاد با آرش و مجید راهی رشت شدند و من دلواپس تو خونه منتظر نشستم ...
    حالم خیلی بد بود و دلم شور می زد ... تا بعد از ظهر دو بار به میلاد زنگ زده بودم ... حالش خوب بود ...
    ولی بار سوم جواب نداد ...
    زنگ زدم به آرش , گفت : رعنا جون میلاد صحبت می کنه , دستش بنده ... خودش بهتون زنگ می زنه , نگران نباشین ......
    ناهار امیر رو داده بودم و اونو خوابوندم تا بهانه ی پدرشو نگیره ...
    خودم داشتم آشپزخونه رو تمیز می کردم که صدای زنگ اومد ... مریم و مهدیه بی خبر اومده بودن پیش من ...
    تعجب کردم ... پرسیدم : چی شده ؟ اتفاقی افتاده ؟ ...
    مهدیه با خنده گفت : ای بابا رعنا جون چرا مهره ی هولی ؟ ... ما نباید بیایم شما رو ببینیم ؟
     ولی تو نگاه مریم اضطراب می دیدم ...

    چند دقیقه بعد هانیه اومد ...
    پرسیدم : تو برای چی اومدی ؟
    گفت : وا ... رعنا جون نیام خونه ی شما ؟ آرش گفت بیام اینجا با هم برگردیم خونه ... سهیل هم که می دونی هلاک شماست ...
    ولی با اومدن باران و مهران مطمئن شدم که اتفاقی افتاده ...

    جرات نمی کردم چیزی بپرسم ... به صورت های اونا نگاه می کردم , خیلی ناراحت نبودن پس حدس می زدم که هر چی بوده گذشته و حالا اونا خیالشون راحت شده ...




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۵۵   ۱۳۹۶/۵/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هشتاد و چهارم

    بخش دوم




    بالاخره طاقت نیاوردم و به مریم گفتم : مریم جان تو رو خدا اگر چیزی شده همین الان بهم بگو ... تو رو به قران قسم می دم جون به سرم نکن ...
    گفت : باشه میگم چون می دونم طاقتت کمه ولی قول بده خونسرد باشی ... خواهش می کنم سخت نگیر , حرص و جوشم نخور ... دیگه دارن میان , تو راهن ... تموم شده رفته ...
    گفتم : وای خدای من , بلایی سر میلاد اومده ؟

    گفت : نه به خدا ... صبر کن برات می گم ... چیزه ...
    وقتی اونا رسیدن رشت ... چیز شد ... یعنی میلاد ... چیز کرد ...
    مهدیه گفت : ای مامان جان ... شما که منم که جریان رو می دونم به شک انداختی ... چیزی نیست رعنا جون ... سوسن با یک نفر دست تو دست اومده بوده , میلاد اونو دیده و دعوا شده ...
    تموم شد و رفت ... دیدین به همین راحتی بود ...
    گفتم : وای خاک بر سرم ... خوب حالا درست تعریف کنین ببینم چه جور دعوایی بود ... اتفاق بدی افتاده که شماها اینجا جمع شدین ... من الان باید غش کنم یا نه ؟ ...
    مریم گفت : ما هم درست نمی دونیم ... الان دارن برمی گردن فقط می دونم میلاد ماشینشو گرفته و با آرش دارن میان ... مجیدم تنهایی میاد ...
    مجید به من گفت , آرش هم به هانیه , اونم به باران ... خوب ما هم فکر کردیم بیایم تو تنها نباشی ... دور هم بهتره ... قربونت برم خیالت راحت باشه , هیچی نشده ... میلادم حالش خوبه ...
    حداقل می دونیم ماشین رو گرفته ... بازم خوبه ...
    زنگ زدم به میلاد ... گوشی رو برداشت و فکر می کرد من خبر ندارم ... گفت : سلام رعنا جون ... ما داریم میایم , ماشین رو گرفتم ... حالمم خوبه ... شام چی داریم که خیلی گرسنه هستم ...
    منم به روی خودم نیاوردم ....
    ساعت یازده و نیم شب رسیدن ... بچه ها هنوز اونجا بودن ...
    سهیل و غزل خوابیدن و امیرعلی هم به هوای اونا خوابید در حالی که چشمش به در بود و منتظر میلاد ...




    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان