خانه
162K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۰۹:۴۲   ۱۳۹۶/۱/۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " رویایی که من داشتم "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵

  • leftPublish
  • ۱۶:۰۰   ۱۳۹۶/۲/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت سی و دوم

    بخش چهارم


    تا موقعی که حمیرا آروم روی پای من خوابش برد ، ایرج و عمه بالای سر ما وایساده بودن …
    این طور که عمه می گفت خیلی هر دو اذیت شدن ... هم برای من نگران بودن , هم برای جیغ و فریاد های حمیرا …
    من , حمیرا رو خوابوندم و رفتم تا لباسم رو عوض کنم ... وقتی رفتم تو آشپزخونه , ایرج و عمه اونجا بودن . مرضیه داشت شام رو می کشید ... اونا داشتن با هم حرف می زدن …
    عمه می گفت : می ببینی تو رو خدا ... وقتی حالش خوبه میشه دختر بابا ... وقتی بد میشه به من فحش میده انگار تقصیر منه . چی بهش بگم … آخه حرفم که نمی شه بهش زد ... زود قهر می کنه و می ره بدتر منو حرص میده …

    ایرج گفت : خودتو ناراحت نکن مادر من ، مردا نمی تونن مثل زن ها احساسشونو بگن … یک جور دیگه ابراز می کنن . خودت می دونی که اون برای حمیرا چقدر غصه می خوره ولی نمی تونه نشون بده ... تازه طاقتش هم از شما کمتره …
    عمه رو کرد به من و گفت : حالا تو بگو کجا رفته بودی ؟ دلمون هزار راه رفت … من که گفتم حتما یک بلایی سرت اومده …
    گفتم : دانشگاه دیر تعطیل شد ... بعدم دیدم سردمه , رفتم پالتو بخرم ؛ باجه تلفن هم دم دستم نبود . ببخشید ... فکر نکرده این کارو کردم …

    عمه با اعتراض گفت : تو پالتو می خواستی ؟ میومدی با اسماعیل یا ایرج می رفتی . تو رو خدا دیگه بی خبر جایی نرو . به من بگو چه ساعتی میای , همون موقع بی ا. من کاری ندارم کجا میری فقط بدونم که حالت خوبه همین …

    گفتم : چشم عمه ... دفعه ی آخرمه دیگه این کارو نمی کنم ، قول میدم .

    با اومدن علیرضا خان حرف قطع شد و شام خوردم و بدون اینکه به صورت ایرج نگاه کنم رفتم بالا …
    فردا هم رفتم دانشگاه . اون روز خیلی درس داشتم و سرم خیلی شلوغ بود ... بیشتر دانشجوهایی که با من هم کلاس بودن , من رو شناخته بودن و چون من در درس از اونا قوی تر بودم مرتب اشکال هاشون رو از من می پرسیدن ... پس بازم دیرتر از دانشگاه اومدم بیرون …
    جلوی در ورودی ایرج رو دیدم که از سرما خودش رو خم کرده بود ….





     ناهید گلکار

  • ۱۱:۴۰   ۱۳۹۶/۲/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎀🎀 رویایی که من داشتم 🎀🎀

    قسمت سی و سوم

  • ۱۱:۵۷   ۱۳۹۶/۲/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت سی و سوم

    بخش اول



    قلبم فرو ریخت چون اصلا انتظار اونو نداشتم ، دیگه ازش قطع امید کرده بودم و فکر نمی کردم هیچ وقت اون این کارو بکنه و بیاد سراغ من ….

    از دور منو دید … اومد جلو با هر قدمی که برمی داشت , تپش قلب من بیشتر می شد …. من که سر جام میخکوب شده بودم نمی دونستم چه عکس العملی نشون بدم …. تا رسید به من سلام کرد .
    گفتم : سلام ... اینجا چیکار می کنی ؟ چیزی شده ؟

    گفت : نه , مامان گفته بیام ببرمت تا پالتو بخری ….

    مثل یخ وا رفتم ……
    تو دلم گفتم پس عمه تو رو فرستاده و خودت نمی خواستی بیای ….

    برای همین اخمهام رفت تو هم و گفتم : نه منصرف شدم , نمی خوام … اصلا پالتو داشتم … شما برو ... من یک کاری دارم انجام میدم و خودم میام … مرسی که اومدی ….
    با تحکم گفت : بیا بشین تو ماشین , هوا سرده …

    خودش رفت و نشست پشت فرمون ….
    واقعا بعد از این مدت دلم نمی خواست این طوری با من برخورد کنه ، هر چقدر هم من به خودم تلقین می کردم که همه چیز تموم شده ؛ بازم هیچ چیز عوض نمی شد و من روز به روز اونو بیشتر دوست داشتم ….
    از لحن قاطع اون جا خوردم و رفتم تو ماشین نشستم ... نمی دونم از سرما بود یا از دیدن ایرج اون جور لرز به بدنم افتاده بود …. طوری که ازم پرسید : می خوای بخاری رو بیشتر کنم ؟ …

    سرمو تا اونجایی که امکان داشت پایین انداخته بودم ... کتابامو گذاشتم کف ماشین و دستمو بین دو پام قرار دادم و خودمو یک گوشه جمع کردم … با سر گفتم آره …..
    بخاری رو زیاد کرد و ازم پرسید : کجا برم پالتو بخری ؟
    گفتم : لطفا منو ببر خونه ... الان حوصله ندارم ….

    راه افتاد و گفت : پس یک جایی میرم که خودم بلدم , پالتوهای خوبی داره ….
    با ناراحتی گفتم : چرا به حرف من گوش نمی کنی ؟ می خوام برم خونه ... حمیرا الان بیدار میشه و عمه نمی تونه نگهش داره …
    گفت : من بهش گفتم تو رو می برم برای خرید ... نگران نباش ؛ قرصشو دیرتر دادن تا بیدار نشه …..
    گفتم : ولی من نمی خوام برم خرید …. می خوای به زور منو ببری ؟
    هیچی نگفت و به راهش ادامه داد ….

    منم ساکت بودم …… بیشتر از نیم ساعت طول کشید تا کنار خیابون نگه داشت و گفت : بیا بریم ... اینجا همه چیز داره , می تونی خرید کنی …..

    گفتم : چرا اذیتم می کنی ؟ حالا حرف عمه این قدر مهم نبود که خودتو به زحمت بندازی ….
    گفت : من خودم به مامان گفتم ،، این طوری به تو گفتم که بیای …..
    گفتم : بعد از این کارا که کردی حالا از من چه توقعی داری ؟
    عصبانی شد و رو کرد به من که : من ؟ من کردم ؟ من چیکار کردم ؟ آخه این چه کاری بود تو کردی ؟ من از تو می پرسم چرا دقت نکردی ؟ تو می دونی چه بلایی سر تورج آوردی ؟

    خودتو بذار جای من ... وقتی من عاشق توام و دیگه تو رو زن خودم می دونم و می دونم توام به من علاقه داری , اون وقت برادر کوچیکت زنگ می زنه به کارخونه و بهم مژده میده که رویا تقاضای ازدواجشو قبول کرده !!! تو باشی چه حالی میشی ؟

    بعد همون شب به من زنگ زده تا دیروقت گوشی تلفن رو گرفته و از ذوق و شوق داره از عشقش حرف می زنه ... به من میگه از همون روز اول عاشق شده … ( صداشو بلند کرده بود و سر من داد می زد ... رگ گردنش بلند شده بود ) برام گفت …. به من ….. به من که برادرش بودم گفت …

    می فهمی ؟ یعنی چی ؟ از تو که تمام وجود منی و عشق منی می گفت …. نمی تونستم تحمل کنم داشتم دیوونه می شدم … وای خدا چه چیزایی بهم گفت که تا ابد فراموش نمی کنم ... مگه من سنگم ؟ … تو که می دونی من چقدر تورج رو دوست دارم ... داغون شدم ... تورج هم الان داغونه ….

    اون وقت من بیام خونه و بی خیال اون بشم و تو رو ببینم ….. و بهت نشون بدم که چقدر دوستت دارم , میشه ؟ نه تو بگو , میشه ؟ آخه چرا گذاشتی کار به این جا بکشه ؟ بی انصاف می دونی داره چی بهم می گذره ؟ شب و روز کابوس می ببینم اگر اشتباه نکرده بودی , اون هیچ وقت به من این حرفا رو نمی زد و حالا این قدر از هم نمی پاشید …. من که عاشق توام ( دستشو کوبید روی فرمون …. من ترسیده بودم تا حالا چنین چیزی از اون ندیده بودم دستهامو گذاشتم روی گوشم ) … باید از تورج در مورد تو اون چیزا رو بشنوم حالا چطوری من تو چشمش نگاه کنم و بگم که از کسی که من دوستش دارم این طوری نگو ….

    می دونی از من می خواست بیام و تو رو راضی کنم …. آخه چرا از مامان نپرسیدی در مورد کی حرف می زنی ؟ ….





     ناهید گلکار

  • ۱۲:۰۳   ۱۳۹۶/۲/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت سی و سوم

    بخش دوم



    منم دیگه صبرم تموم شد , دستمو گذاشتم روی دهنم و در حالی که به شدت به گریه افتاده بودم شروع کردم به فریاد زدن : تقصیر من نبود … تقصیر من نبود .... داد نزن ... من گناهی ندارم , فکر کردم تویی ….. چه می دونستم تورجه … آههههه آههههه ….. نکن ... با من اینطوری نکن ….. نمی خوام …. نمی خوام من گناهی ندارم …. من گناهی ندارم …. من گناهی ندارم …
    ایرج ترسید و زود دست منو گرفت و گفت : خیلی خوب آروم باش … آروم باش قربونت برم ... ببخشید ... تو رو خدا آروم شو تا حرف بزنیم ….

    ولی من همین جور می لرزیدم و هق و هق گریه می کردم و به همون حال گفتم : به خدا اصلا حدس نمی زدم تورج باشه ... با حرفایی که با هم زده بودیم فکر دیگه ای نکردم , از بس ذوق کرده بودم و دستپاچه شدم زود جواب دادم ……. آخه … آخه من که رک و راست همون فرداش بهش گفتم ... تازه اگر حال حمیرا بهم نخورده بود همون شب می گفتم ...

    ولی اشتباه کردم منتظر تو شدم که مثل همیشه بیایی و من نجات بدی ولی تو منو ….. منو …..

    و گریه ام شدید شد و نتونستم حرف بزنم ….

    ایرج هراسون منو دلداری می داد و دستم رو گرفته و بهم التماس می کرد آروم باشم …

    یک کم که بهتر شدم اونم آروم شده بود ولی تازه اون موقع بود که دیدم اونم اشکهاش صورتشو خیس کرده …. بهش نگاه کردم دلم براش سوخت , راست می گفت حق با اون بود ….

    دستم که هنوز توی دستش بود رو کشیدم ولی ول نکرد ….
    اونم تو چشم من خیره شد و گفت : چیکار کنم رویا ؟ تو بهم بگو … من به هیچ وجه نمی تونم از تو بگذرم نه به خاطر تورج نه هیچ کس دیگه ... تورج برام خیلی عزیزه ولی تو عشق منی و از همه کس بیشتر دوستت دارم , نمی خوام تو رو از دست بدم ….. فکر کن منی که به حمیرا حسودی می کنم چطوری دارم این وضعیت رو تحمل می کنم ….
    گفتم : به خدا من تقصیری نداشتم ، فکرشم نمی کردم که تورج همچین احساسی نسبت به من داشته باشه …. خوب تو فکر نمی کنی به من داره چی می گذره ؟ می دونی چقدر زجر کشیدم ؟ این قلبم شبانه روز تپش داشت … اصلا نمی فهمم چطوری روز رو شب می کنم … منم دلم برای تورج سوخت و براش ناراحتم ... دائم خودمو نفرین می کنم که چقدر بی عقلم ……
    ایرج یک دستمال برداشت و صورتشو خشک کرد و گفت : آخه می دونی چی شده … روزی که من اومدم تو رو ببرم خونه ی مینا , مامان شب قبل از من پرسید : نظرت نسبت به رویا چیه ؟

    گفتم : برای چی ؟

    گفت : دختر خوبیه ها از دستش نده ... الان رفته دانشگاه , خوشگل که هست ... دکترم میشه ... دیگه چی می خوای ؟ من دوست دارم رویا عروس خودم بشه تا همیشه مراقبش باشم ….

    من گفتم در موردش فکر می کنم ... روم نشد بهش اونجا بگم که نسبت به تو چه احساسی دارم ولی وقتی دیدم از تو دانشگاه با بقیه دانشجو ها اومدی بیرون ترسیدم حرف مامان راست در بیاد , همون جا تصمیم گرفتم بهت بگم …

    بعد منتظر شدم تا مامان ازم بپرسه تا حقیقت رو بگم … که این وضع پیش اومد و مامان فکر کرده بود توام به تورج علاقه داری چون اون شب اونقدر طولانی با هم بیرون بودین ؛؛ خوب اونم فکر می کرد تو می دونی در مورد کی حرف می زنه … که اون به خودش اجازه داده ازت ….. آخخخخ ولش کن نمی تونم به زبون بیارم ... وقتی بهش فکر می کنم خون تو رگ هام منجمد میشه ... باور کن چند بار اونقدر حالم بد شد که فکر کردم دارم می میرم …….

    نمی دونی بهم چی گذشت وقتی تورج داشت از تو به من می گفت ... اگر کس دیگه ای بود می کشتمش , قسم می خورم دورغ نمیگم ….از من بعیده ولی نمی دونم چرا نسبت به تو این قدر حسودم ... باور کن به اون عروسکت هم حسودی کردم …….





     ناهید گلکار

  • ۱۲:۲۴   ۱۳۹۶/۲/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت سی و سوم

    بخش سوم



    آهی از ته دل کشیدم و گفتم : حالا چی میشه ؟ چیکار کنیم ؟
    گفت : فعلا فقط با هم بیرون حرف می زنیم ... تو خونه خیلی معمولی ... هیچ کس نباید بفهمه تا تورج فراموش کنه ... دیگه چاره ای نداریم , اگر تو بخوای می ریم یواشکی عقد می کنیم چون می دونم که اخلاقت چطوریه ... هر چی تو بگی , فقط از من جدا نشو …. تورج باید راهشو پیدا کنه ؛؛ تو خودت بگو ... این بهتر نیست ؟ اون بچه اونقدر حساس و مهربونه که اگر بفهمه یک کاری می کنه که ما باور کنیم شوخی کرده ولی من نمی خوام اون زجر بکشه ... تو چی ؟
    گفتم : منم نمی خوام باهات موافقم …. ولی در مورد اون شب من از عمه اجازه گرفتم و بهش گفتم تورج به من چی گفته ... هیچ مسئله ای نبود اصلا , حتی قسم می خورم یک اشاره هم نکرد …… ولی در مورد عقد اصلا لازم به این کار نیست …. من به تو کاملا اعتماد دارم می دونم چقدر پاک و نجیبی , نمی خوام بدون اجازه ی عمه کاری بکنم که ناراحت بشه ... اون دنیایی از محبت رو نثار من کرده و من خیلی بهش مدیون هستم . اگر اون نبود معلوم نبود الان به من چی می گذشت و از همه مهم تر دیدن تو بوده که دنیای منو عوض کرد ... من تا جایی که تو بخوای باهات هستم ….. هیچی نمیگم ؛؛ نمی ذارم کسی بفهمه ……
    هر دو نفس راحتی کشیدیم و حالا تنها غصه ی ما تورج بود …. پس خودمون رو به تقدیر سپردیم …

    ایرج پرسید : حالا میای بریم پالتو بخریم ؟ …
    گفتم : نه تو رو خدا الان نه ، من حوصله ی خرید ندارم ….

    فورا پیاده شد و رفت ….

    یک مدت طول کشید تا اومد دو تا بسته دستش بود , نشست تو ماشین و گفت : نگاه کن اگر دوست نداری برم عوض کنم ….
    گفتم : آخه چرا معذبم می کنی ؟ چرا تو بخری ؟ خودم پول دارم …..
    باز همون ایرج سابق شد و نگاه عاشقانه ای بهم کرد و گفت : من برای تو نخرم , پس برای کی بخرم ؟ تو همه چیز منی ... این که چیزی نیست …..

    از خجالت نمی تونستم سرمو بلند کنم ….

    گفت : باز کن دیگه ... فکر کن برای عذرخواهیه …
    یک پالتو و یک کت بلند برام خریده بود که هر دو رو پسندیدم … پالتو رو باز کرد و کشید روی من و گفت : ببین گرمه یا نه ؟

    لبخندی زدم و سرمو روی پشتی صندلی گذاشتم و چشمم رو بستم و یک نفس راحت کشیدم و اونم که داشت منو نگاه می کرد , گفت : می دونم چقدر اذیت شدی ؟ حتما میگی با این آدم بداخلاق چجوری زندگی کنم ؟

    همین طور که چشمم بسته بود گفتم : نه نمیگم ... هیچ وقت ……
    راه افتاد و رفتیم به طرف خونه …..
    عمه منتظر من بود داشت از پله ها میومد پایین ... تا چشمش به من افتاد گفت : خوب شد زود اومدی شروع کرده،، تو رو می خواد ، تا حالش بد نشده بدو عمه جون ببخشید خسته هم هستی ولی می ترسم مثل دیروز بشه ….
    من فقط گفتم : سلام ...

    و دویدم بالا …

    اونم با من اومد ... حمیرا دستش تو هوا بود و هی می گفت : رویا بیاد … رویا بیاد ... تو رو نمی خوام ...

    نشستم کنارش و دستشو گرفتم و بوسیدم … هراسون دستمو گرفت و گذاشت روی سینه اش و آروم گرفت ... سرشو نوازش کردم و بهش گفتم : من جایی نمی رم , هر جا برم زود میام ... تو نباید خودتو ناراحت کنی ……

    دو تا پلک زد و زیر لب گفت : می دونم …. تو مهربونی … اصلا بد نیستی ……

    عمه به من اشاره کرد , من برم کارمو انجام بدم …. منم سری تکون دادم و گفتم : باشه برین , خیالتون راحت ... من تنهاش نمی ذارم ….

    یک کم بعد که حمیرا خوابش برد , خواستم برم تو اتاقم تا لباس عوض کنم و نماز بخونم …. وقتی تو راهرو بودم , ایرج داشت میومد بالا و خیلی عادی گفت : خسته نباشی ...

    و رفت تو اتاقش …. دیگه دلم گرم بود که اونو دارم ... حالا اگر شده تا ابد صبر کنم می کردم …..
    بعد از نماز یادم اومد که دو روز دیگه ماه رمضونه و من می خواستم طبق عادتی که مادرم داشت برای فردا پیشواز برم …. عاشق روزه بودم و این کارو از دل جون دوست داشتم …….

    وقتی برای شام رفتم پایین , ایرج اونجا بود ولی کاملا معلوم بود که دیگه حالش بد نیست و من می ترسیدم که عمه متوجه ی این تغییر حالت در هر دوی ما بشه …..

    همین هم شد ... چون از من پرسید : امشب حالت بهتره , مگه نه ؟
    گفتم : چون می خوام از فردا روزه بگیرم , حالم بهتره ………….
    عمه نگاهی به من کرد و گفت : منم امسال با تو روزه می گیرم ….

    علیرضا خان گفت : نه تو رو خدا شکوه .... باز بداخلاق میشی , من تحملت نمی کنم بهت گفته باشم ….. آخه می دونی رویا , سرکار شکوه خانم وقتی روزه می گیره دلش برای خودش خیلی می سوزه و همش فکر می کنه من بهش ظلم کردم …. باور کن هر وقت نیگاش می کنی داره گریه می کنه …….





     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۲:۲۸   ۱۳۹۶/۲/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت سی و سوم

    بخش چهارم



    گفتم : عمو جون این از خاصیت های روزه اس ... کسانی که قلب رئوف و مهربونی دارن وقتی روزه می گیرن نمی تونن اون چیزی که تو قلبشون پنهون کردن , دیگه قایم کنن ... خود گرسنگی باعث میشه اونچه که تو قلب و روح آدمه خودشو نشون بده و این برای خودشناسی خیلی خوبه ….
    علیرضا خان لقمه شو قورت داد و پرسید : خوب , دیگه چی ؟ اینو که اگر آدم فکر کنه خودش می فهمه …. حالا بگو دیگه به چه دردی می خوره جز اینکه آدم به خودش بیخودی گرسنگی بده …..
    گفتم : راستش بابام می گفت و منم بهش اعتقاد دارم که کاری بکنید که با تمام وجود خودتون قبول داشته باشین و ازش لذت ببرین ... درسته ، اون می گفت اگر روزه گرفتی و حال خوبی داشتی بگیر ، اگر نداشتی نگیر ... چون به قول شما همون فقط گرسنگی کشیدنه ….

    من حال خوبی دارم و وقتی روزه هستم ... خودمو آدم بهتری حس می کنم ؛ شما نمی دونین من نزدیک افطار چه دنیای خوبی دارم ، احساس می کنم دست خدا روی سرمه ، شاید زیاده روی می کنم ولی این حس منه که با هیچ چیزی تو این دنیا عوض نمی کنم ….

    ولی بابام هیچ وقت به من اجبار نمی کرد , هیچ کاری رو به کسی اجبار نمی کرد چون اعتقاد داشت اجبار آدم رو از اون کار بیزار می کنه …. چون آزاد بودم و اختیار داشتم خودم به اعتقادات اون احترام گذاشتم و خودمم عقیده پیدا کردم ….
    ایرج گفت : خیلی جالب بود ... من نمی دونستم دایی به این روشنفکری داشتم …. میشه منم امتحان کنم ؟ شاید منم حال خوبی پیدا کردم , بهش نیاز دارم …..
    عمه خندید و گفت : پس مونده علیرضا ، توام بیای با هم روزه بگیریم ….

    علیرضا خان گفت : نه بابا ... من نیستم ولی حرف رویا رو قبول دارم ... من از چیزای دیگه حال خوبی پیدا می کنم میرم سراغ همون …..
    عمه ازم پرسید : سحری چی می خوری ؟ بگو به مرضیه بگم برات حاضر کنه ….
    گفتم : اگر شما و ایرج هم روزه می گیرین و گرنه من بی سحری هم می تونم ….
    عمه گفت : آره ؟ ایرج تو واقعا می خوای روزه بگیری ؟
    گفت : آره می گیرم ... اگر رویا می تونه منم می تونم ، ببینم اگر حال خوبی که رویا میگه داشتم که می گیرم , اگر نشد نمی گیرم …. خوب برام بگین باید چیکار کنم …
    گفتم : نماز بلدی ؟

    خندید و گفت : دست شما درد نکنه اینو دیگه بلدم ... مامان یادمون داده هم به من و هم تورج ……

    با گفتن اسم تورج دوباره همه ی ما یک جوری رفتیم تو هم .





     ناهید گلکار

  • ۰۱:۳۲   ۱۳۹۶/۲/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎀🎀 رویایی که من داشتم 🎀🎀

    قسمت سی و چهارم

  • ۰۱:۴۱   ۱۳۹۶/۲/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت سی و چهارم

    بخش اول



    تورج مدتها بود که خونه نیومده بود و عمه و علیرضا خان خیلی براش دلتنگ بودن ... من و ایرج هم که معلوم بود نسبت به اون چه حالی داریم ….

    یادم که میفتاد خیس عرق می شدم …
    من اون شب تا سحر پیش حمیرا موندم ... در حالی که اون بیقرار بود و نمی گذاشت من بخوابم ... شاید در کل شب دو ساعت خوابیدم ... ولی نزدیک سحر بیدار شدم و خودمو رسوندم به آشپزخونه تا غذا رو گرم کنم ...

    وقتی همه چیز رو حاضر کردم عمه اومد … و گفت : آخیش این طوری خوبه آدم روزه بگیره ...

    رادیو رو روشن کردم ولی چون اول ماه نبود دعای سحر نداشت …. عمه رفت تا ایرج رو صدا کنه ……. و با هم اومدن پایین …

    دلم براش سوخت خیلی خوابش میومد و چشمش باز نمی شد …

    با تعجب به غذاها نگاه کرد و گفت : این موقع صبح چطوری اینا رو بخوریم ؟ ... نه این کارو دوست ندارم ، می ترسم اذیت بشم … من فقط چایی می خورم … ولی وقتی چاییشو خورد و چشمش باز شد ، میلش کشید و شروع کرد به خوردن ….

    بعد وضو گرفت و از عمه یک مهر خواست …

    و همین طور که داشت می رفت گفت : بعد باید چیکار کنم ؟
    عمه گفت : باید موقعی که میای خونه یک جعبه زولبیا بامیه بگیری تا روزه ات قبول بشه ……

    ولی به من هیچ حرفی نزد و منم سعی می کردم همون طور که اون می خواد رفتار کنم …..
    نزدیک اومدن ایرج که شد رفتم بالا کنار پنجره …… و وقتی جلوی ساختمون نگه داشت با سرعت دویدم پایین ...

    ایرج و اسماعیل و علیرضا خان هر کدوم با چند جعبه شیرینی اومدن تو ….
    عمه همین طور که می خندید , گفت : الهی بمیرم ... بچه ام گرسنه شده قنادی رو بار کرده آورده ….. مادر برای عید هم این قدر شیرینی نمی خرن ... چیکار کردی ؟
    علیرضان خان گفت : یک ساعت تو شیرینی فروشی منو معطل کرد ، داشت دیگه دعوامون می شد ….. بچه گشنه بود , هر چی بود خرید ... رویا جون این کارو تو کردی ... ما داشتیم زندگیمونو می کردیم ...
    امروز وسط روز رفته روزنامه پهن کرده نماز خونده ،، داشتم از خجالت می مُردم ... آقای مهندس کفششو در آورده بود و نماز می خوند ... فکر کنین ……. ( البته اینا رو به شوخی می گفت ولی کاملا معلوم بود که عقیده اش اینه و دوست نداره ایرج تو کارخونه نماز بخونه )

    مرضیه شیرینی ها رو از علیرضا خان گرفت و با اسماعیل بردن …..

    ایرج گفت : خوب افطار می خوریم دیگه ……

    عمه ازش پرسید : خیلی گرسنه ای ؟
    گفت : راستشو بگم اصلا … من هر روز همین طورم ... گاهی نهار نمی خورم ... بعدم که روز خیلی کوتاهه , هنوز که چیزی نفهمیدم … فقط این بابا از لج من هی سفارش چای و قهوه می داد و بوشو بلند می کرد ، دلم خواست همین ….

    من فقط گوش می کردم ... رفتم تو آشپزخونه تا افطارو حاضر کنم ….
    می خواستم برای اولین روز افطار , سفره ای تدارک ببینم که ایرج دوست داشته باشه و بازم روزه بگیره ... حلوا هم درست کردم چون ایرج خیلی دوست داشت و برای شام هم غذای مورد علاقه ی اون قورمه سبزی …

    از موقعی که از دانشگاه اومدم تا افطار تو آشپزخونه بودم …. هم عمه و هم ایرج خوابیدن …..

    مرضیه وقتی سفره ی افطارو دید گله کرد که چرا به اون نگفتیم که اونم روزه بگیره …

    می گفت : خدا خیرت بده این چیزا رو آوردی تو این خونه ... به خدا من تا حالا ندیده بودم کسی تو این خونه روزه بگیره …….

    اول ایرج اومد …. یک نگاهی به میز انداخت و به من نگاه کرد و گفت : تو کردی ؟

    در حالی که از نگاه محبت آمیزش غرق شادی شده بودم , آهسته گفتم : آره به خاطر تو ….

    چشماشو یک بار بست و باز کرد که احساس خوشحالیشو این طوری به من نشون بده …..



     ناهید گلکار

  • ۰۱:۴۹   ۱۳۹۶/۲/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت سی و چهارم

    بخش دوم



    صدای اذان که بلند شد و من چایی ها رو ریختم ؛ عمه هم خواب آلود اومد ….

    صورتش مالید به هم و گفت : نمی دونم چرا اینقدر زیاد خوابیدم …

    گفتم : خوب چون روزه هستین ...

    نفس بلدی کشید و گفت : به حمیرا سر زدی ؟

    گفتم : تازه از پیشش اومدم ... هم من و هم مرضیه دو بار رفتیم ... می خواین بازم برم تا خیالتون راحت بشه ؟ ….
    گفت : نه , شماها شروع کنین من الان میام …

    ایرج گفت : حالا چیکار کنیم ؟

    گفتم : دعا کن ... چشمتو ببند و برای همه دعا کن ... بعد هر چی می خوای بخور ….
    تا اومدیم شروع کنیم عمه هم برگشته بود ... سه تایی با هم افطار کردیم و یکی از زیباترین لحظات عمرم رو تجربه کردم که در کنار کسی که دوستش داشتم افطار می کردم ….
    یک بار یاد مامان و بابام کردم ولی خودمو به خاطر لحظه های خوبی که داشتم کنترل کردم ……

    ایرج بلند شد و گفت : خوب حالا باید چیکار کنم ؟

    عمه جوابشو نداد ولی بهش گفت : ایرج این مرضیه معلوم نیست داره چیکار می کنه ... سرشو می زنی تهشو می زنی به هوای اسماعیل می ره اتاق کریم ... این همه راه رو میره و میاد ... دیگه اینجام نهار نمی خوره ... تو این سرما غذای خودشم می بره اونجا با اونا می خوره ...

    ایرج خندید و گفت : کی ؟ مرضیه ؟ مامان ول کن ... تازه افطار کردی تهمت نزن ... این بیچاره پیره دیگه ….
    عمه سرشو برد بالا و آورد پایین که : نه کجاش پیره ؟ از من کوچک تره … تازه من تهمت نزدم ... خوب برای چی میره ؟

    ایرج گفت : یادت باشه که وسط دعوا نرخ تعین کردی ... یعنی شما پیر نیستی ؟ … ولش کن مادر من ... بذار اونم خوش باشه مثل ما ….
    عمه تو صورتش نگاه مشکوکی کرد و پرسید : مگه ما خوشیم ؟ راستشو به من بگو چی شده ... تو حالت خوب شده و تو حال خوشی هستی ؟

    ایرج آب دهنشو قورت داد و با دستپاچگی گفت : فکر کنم مال روزه اس ... رویا گفت که حال آدم خوب میشه ؛ راست می گفت …….
    و برای اینکه دیگه عمه ازش چیزی نپرسه , بلند شد و رفت تو هال جلوی تلویزیون نشست ...

    ولی عمه رفته بود تو فکر …..

    منم غذای حمیرا رو کشیدم و به عمه گفتم : بریم بهش بدیم ؟ امروز خوب نخورده ... حالشو دارین با من بیان ؟ ….

    آه عمیقی کشید و گفت : بریم ببینیم چی میشه …


    فردا هم که روز اول ماه رمضون بود همه با هم روزه گرفتیم ... علاوه بر ما , مرضیه و اسماعیل و آقا کریم هم روزه بودن و فضای خوبی توی خونه ایجاد شد که اون سردی حاکم بر خونه رو از بین برد ….

    ولی علیرضا خان ناراضی بود و می گفت : شماها که روزه هستین , انگار یکی گلوی منو گرفته ...

    و هی می پرسید : تا کی این وضعیت ادامه داره ؟

    و عمه برای اینکه اون بهش نق نزنه ,, وقتی می خواست بره پیش دوستاش حرفی نمی زد و بداخلاقی نمی کرد …….

    من بیشتر تو اتاق حمیرا بودم ... روی میز همون جا درس می خوندم و پیشش می خوابیدم ... اونم گاهی بیدار می شد , دستشو می گرفتم و کمی راه می رفت و غذا می خورد و می خوابید ….

    باید لرزش بدنش کم می شد و حالت چشمش برمی گشت تا قرص هاشو کم می کردیم ….

    حالا غیر درس تمام حواسم به اون بود …دلیلشو نمی دونستم …. چرا اینقدر حمیرا رو دوست دارم ….
    با وجود کارایی که با من کرده بود هیچ وقت ازش ناراحت نشدم ….

    وقتی تعطیل می شدم نمی دونستم چجوری خودمو به اون برسونم تا یک وقت حالش بد نشه ….. ولی ساعتی که ایرج میومد ، خودمو می رسوندم پشت پنجره و از اون بالا ازش استقبال می کردم …. ولی دیگه جلو نمی رفتم و توی خونه هم زیاد با هم حرف نمی زدیم و گاهی با نگاه و اشاره منظورمونو بهم می رسوندم …. مثلا من که داشتم می رفتم تو اتاق حمیرا اون نزدیک اتاقش با دست منو صدا می کرد و بدون اینکه صداش بلند بشه می گفت : خودتو خسته نکن ... برو تو اتاق خودت استراحت کن ….

    منم همون طور جواب می دادم : خسته نمیشم ... اینطوری راحت ترم ... دلم براش شور نمی زنه ……

    و بعد دستشو به علامت شب به خیر تکون می داد و منم جوابشو می دادم ….

    از این که می دیدم روزه می گیره و نماز می خونه خیلی خوشحال بودم ... بیشتر از پیش دوستش داشتم ...





     ناهید گلکار

  • ۰۱:۵۶   ۱۳۹۶/۲/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت سی و چهارم

    بخش سوم



    شانزده روز از رمضون گذشته بود ولی نتونستیم طبق قرارمون با هم جایی بریم و حرف بزنیم …

    من داشتم سفره ی افطارو می چیدم … مرضیه داشت چایی دم می کرد و عمه و ایرج خواب بودن که یک مرتبه تورج رو جلوم دیدم ...

    بی اختیار از خوشحالی پریدم بالا ....

    سلام کرد و نگاهی به میز انداخت و گفت : چه خبره ؟ …..

    گفتم : خوبی ؟ رسیدن به خیر ... چه عجب که اومدی ... سفره ی افطاره ….

    گفت : این همه ؟ مگه کی روزه اس ؟

    گفتم : من ، عمه ، ایرج و مرضیه …..

    با تعجب گفت : واقعا ایرج روزه اس یا شوخی می کنی ؟
    گفتم : واقعا ….. تازه پیشوازم رفته ….

    خندید و گفت : الان میرم حسابشو می رسم و رفت بالا ….

    چند دقیقه بعد صدای اونا بلند شد که سر به سر هم می گذاشتن و می خندیدن . بعد هم دست به گردن هم اومدن پایین و با هم رفتن به اتاق عمه …..

    منم رفتم بالا ... ترسیدم حمیرا از سر و صدای اونا بیدار شده باشه …. وقتی برگشتم همه تو آشپزخونه بودن و سه تایی با هم شوخی می کردن ...

    تورج می گفت : وقتی ایرج روزه بگیره پس معلوم میشه دنیا وارونه شده ... بابا تو خودت نبودی مسخره می کردی ؟ حالا چی شده روزه می گیری ؟
    عمه جواب داد : برای این که من و رویا می خواستیم بگیریم اینم هوس کرد ... دید سخت نیست خوب ادامه داد …
    تورج گفت : تو دانشکده خیلی ها می گیرن ولی من نمی تونم …. تو این سرما همش آب
    می خورم … ببین مامان باور کن هر چی آب می خورم بازم احساس تشنگی می کنم ……

    عمه گفت : الهی بمیرم ... تو سردی داری باید بهت نبات سوخته بدم …

    یک لحظه خواستم بگم من درست می کنم ولی بلافاصله پشیمون شدم ... ترسیدم تورج به خودش بگیره …. من یک مفاتیح داشتم که گذاشته بودم تو آشپزخونه سرمو به خوندن اون گرم کردم ...

    صدای اذان بلند شد .... من کمی صدای رادیو رو زیاد کردم و بلند شدم چایی بریزم ؛ دیدم مرضیه زودتر دست به کار شده ….

    دست و پامو گم کرده بودم نمی دونستم باید حرف بزنم یا نه ... در واقع طرف صحبت من نبودم ؛ سه نفری که می دونستم خیلی هم منو دوست دارن هر کدوم به دلیل خودشون داشتن سعی می کردن که کاری نکنن که درست نباشه و احساس می کردم همون طور که جو برای من سنگینه برای اونام هست …

    من نشستم و بدون اینکه حرفی بزنم افطار کردم …. ولی زیاد اشتها نداشتم ... فقط سرمو بند می کردم ... ولی تورج تا تونست خورد ... تقریبا غذا رو می بلعید ... پشت سر هم می گذاشت تو دهنش و قورت می داد و لقمه ای که آماده جلوی دهنش نگه داشته بود می خورد ….

    هیچ کس تا حالا ندیده بود که اون این جوری غذا بخوره ...





     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۰۲:۱۱   ۱۳۹۶/۲/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت سی و چهارم

    بخش چهارم



    ایرج گفت : تورج یواش ...چیکار داری می کنی ؟! مگه از قحطی فرار کردی ؟

    عمه با تاسف سرشو تکون داد که : الهی فدات بشم ... حتما خیلی سختی کشیدی و غذای خوب نبوده بخوری ؟
    گفت : نه مگه علیرضا خان گذاشت اونجا به حال خودم باشم ... هی سفارش ، هی خوراکی ...

    چند بار بهش زنگ زدم بابا اونجا این خبرا نیست ... برای هر کس این کارا رو بکنن بهش میگن بچه ننه ... نکن پدر من ،، به خرجش نمی ره که نمی ره ...

    عمه پرسید : پس تو چرا این طوری داری می خوری ؟

    همین طور که داشت می خورد , گفت : از سفره ی افطار خوشم اومد ... خیلی اشتها برانگیزه …. خیلی چسبید … خیلی ….
    عمه گفت : نوش جونت مادر …. چند روزه اومدی ؟

    گفت : سه روزه همه رفتن به خاطر ماه رمضون و احیا ... و اینکه ما الان مرخصی نداریم چون درس می خونیم تا شنبه تعطیل شدیم …. حالا من چیکار کنم شماها روزا روزه می گیرین ؟ ….

    عمه گفت : وا چه حرفیه ! ... چرا مثل بابات حرف می زنی ؟ چیکار داری بکنی ؟ همون کاری که همیشه می کردی …..

    گفت : نمی شه ... پس منم روزه می گیرم تا مثل داداشم باشم …. پس حالا باید چیکار کنم ؟ …
    ایرج گفت : فدات بشم ... خودم یادت میدم ... نماز بلدی ؟

    طبق عادتش چونه شو برد بالا و گفت : نمی دونم ... یک بار بخونم ببینم چی میشه ... تو بلدی ؟

    ایرج گفت : آره یک بار پیش من بخون , اگر بلد نبودی خودم بهت یاد میدم ... داداش عزیزم , ببینم از همین امشب شروع می کنی ؟ …..
    من بلند شدم و گفتم : من برم به حمیرا سر بزنم …

    هیچ کس حرفی نزد …. مثل اینکه اصلا من نبودم و فقط خودم صدای خودمو می شنیدم …..

    رفتم بالا و دیدم حمیرا روی تخت نشسته ...

    منو که دید پرسید : کجا بودی ؟
    گفتم : رفتم افطار کنم …

    یک کم چشمشو مالید و گفت : ماه رمضونه ؟
    گفتم : آره عزیزم ... فدات بشم ، گرسنه ای ؟
    گفت : آره خیلی ……..

    خوشحال شدم این نشونه ی خوبی بود که اون داشت بهتر می شد ...

    با خوشحالی خواستم برم و به همه خبر بدم ولی ….. گفتم : رویا خودتو سنگ رو یخ نکن ... صبر کن خودشون می فهمن ...

    از همون بالا صدا کردم : مرضیه خانم …

    مرضیه اومد و پشت سرش هر سه تای اونا هراسون اومدن ….
    عمه گفت : چی شده ؟ فکر کردم برای حمیرا اتفاقی افتاده ...

    گفتم : هیچی ... حمیرا گرسنه اس می خوام بهش غذا بدم ، اتفاقا حالش خیلی خوبه بیداره و هوشیار ...

    هر سه با عجله اومدن بالا ….

    منم به مرضیه گفتم غذاشو بیاره …

    وقتی دیدم اونا تو اتاق حمیران , رفتم تو اتاق خودم تا نماز بخونم ….

    مرضیه غذا رو آورد …. همین اینکه چادرم رو سرم کردم مرضیه اومد و گفت : رویا خانم نمی خوره ، میگه شما بیاین ….
    من با همون چادر و مقنعه رفتم ….

    تورج جایی که من کنار حمیرا می نشستم نشسته بود , بهش گفتم : تورج میشه بلند شی ؟ من این جا راحت ترم ….

    زود بلند شد ……

    ولی احساس بدی داشتم و اونم همین طور بود ……

    من غذا رو دهن حمیرا می کردم و اونا باهاش حرف می زدن ….. که علیرضا خان اومد خونه و سراغ عمه رو از مرضیه گرفت ….

    تورج تا صدای اونو شنید با عجله رفت … در حالی که که علیرضا خان هم داشت میومد بالا , بین راه بهم رسیدن و پدر و پسر چنان همدیگر رو بغل کردن و بوسیدن که همه تحت تاثیر قرار گرفتیم ….

    فردا سحر , تورج هم اومد پایین تا با ما سحری بخوره و من یقین داشتم که به خاطر منه که می خواد روزه بگیره …..

    باز با همون جو سنگین سحری خوردم و رفتم ….
    صبح وقتی می رفتم دانشگاه ایرج توی راهرو منتظرم بود ... با اشاره گفت : ساعت چند تعطیل می شی ؟

    سه تا انگشتم رو بلند کردم و اونم فهمید ... بعد با دست با من خداحافظی کرد و من با اسماعیل رفتم ….

    هوا به شدت ابری بود ... یک جوری آسمون قرمز شده بود که کاملا نشونه ی این بود که می خواد برف بیاد ….
    همین هم شد ... وقتی از آخرین کلاس درس اومدم بیرون , زمین سفید سفید شده بود ….

    به عشق ایرج روی همون برف ها تند و تند راه می رفتم تا خودمو به اون برسونم ... انگار دلم براش تنگ شده بود ...

    داشتم پرواز می کردم که نفهمیدم چی شد دو تا پام از روی زمین بلند شد و با سر خوردم زمین ….





     ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۸/۲/۱۳۹۶   ۱۲:۴۲
  • ۱۲:۴۲   ۱۳۹۶/۲/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎀🎀 رویایی که من داشتم 🎀🎀

    قسمت سی و پنجم

  • ۱۲:۵۰   ۱۳۹۶/۲/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت سی و پنجم

    بخش اول


    طوری که در یک لحظه رفتم رو هوا و از پشت افتادم ، نفس تو دلم پیچید و سرم گیج رفت …. نمی تونستم نفس بکشم ………

    چند تا از همکلاسی هام منو دیدن ... شهره دختری بود که کنار من می نشست و همیشه اشکال داشت و به من متوسل می شد , توی دانشگاه هم یک آن منو تنها نمی گذاشت … چون خیلی حرفای بی ربطی می زد من سعی می کردم ازش فرار کنم ولی هر کجا که می رفتم اونم اونجا بود …… فریاد زد : بچه ها رویا خورد زمین ...

    و خودش اومد بالای سر من ، همین طور که دنیا دور سرم می چرخید چشممو باز کردم ، دیدم همه دورم جمع شدن ...

    هر کسی چیزی می گفت ، ماشین بیارین ؛؛ بلندش کنین …

    شهره می زد تو صورت منو می گفت : رویا صدامو می شنوی ؟ حالت خوبه ؟ جواب بده ببینم چی شدی ؟ الان چته ؟

    یک دفعه صدای ایرج رو شنیدم ….. رویا عزیزم …. اومدم نترس ….

    و به یکباره روی دستهای اون قرار گرفتم ، اون منو بغل زده بود و با سرعت می دوید و شهره هم دنبالش ... چون صداشو می شنیدم که داشت برای ایرج توضیح می داد که من چه طوری خوردم زمین ….
    اون منو روی صندلی عقب گذاشت و شهره هم نشست کنار من ….

    ایرج سرشو از پنجره بیرون کرد و گفت : دنبال من بیا …….

    نفسم بهتر شده بود ولی سرم به شدت سنگین بود و تا چشممو باز می کردم دنیا دور سرم می چرخید …..
    با اون برفی که میومد سرعت ماشین کم بود و خیلی طول کشید تا به یک درمونگاه رسیدیم ... حالم بهتر شده بود ….

    ایرج هر یک ثانیه یک بار برمی گشت و می پرسید : رویا جان خوبی ؟ بهتر شدی ؟

    گفتم : دیگه نمی خواد ... بریم ... الان بهتر شدم ؛ فقط یک کم سرگیجه دارم که می دونم خوب میشه …
    گفت : نه نمیشه , باید دکتر تو رو ببینه …

    ماشین رو زد کنار و پیاده شد و در ماشین رو باز کرد ...

    شهره ازم پرسید : می خوای به من تکیه کنی تا سرت گیج رفت دوباره نخوری زمین ؟

    گفتم : نه , خودم میام ….

    بعد خودمو کشونم تا جلوی در و خواستم که پیاده بشم , ایرج در یک چشم بر هم زدن منو گرفت رو دستش و به اسماعیل که اونجا وایستاده بود گفت : مواظب باش الان میایم ……

    فهمیدم که اون موقع هم به اسماعیل گفته بود دنبال من بیا …
    گفتم : تو رو خدا منو بذار پایین ... گفتم که حالم بهتره ... ایرج نکن , خجالت می کشم …
    همین طور که داشت به طرف درمونگاه می رفت , درِ گوشم گفت : من از خدا می خواستم این راه تا ابد ادامه داشته باشه و من همین طور برم تا بی نهایت فدات بشم ……
    از خجالت چشمامو بستم ولی خدایش حالم خیلی بهتر شد ...

    وقتی دکتر منو معاینه می کرد دیگه سرمم گیج نمی رفت …….
    دکتر چند تا قرص داد و گفت : ممکنه تنش ببنده ولی فکر نکنم مشکل عمده ای داشته باشه ... اما بد نیست یک عکس از سرش بندازین برای اینکه خاطرمون جمع بشه ….
    ایرج اومد دوباره منو بغل کنه که ببره تو ماشین ….. گفتم : به خدا ناراحت میشم ازت ، نکن دیگه ... این چه کاریه می کنی ... بسه دیگه ….

    و بلند شدم و اونم دستمو گرفت و با شهره رفتیم تو ماشین ...

    من نشستم جلو ... شهره گفت : شما برین , من خودم میرم ….

    ایرج در ماشین رو براش باز کرد و گفت : بَه ... مگه میشه ؟ هر جا خونه ی شما باشه ما می رسونیمتون …..
    اونم سوار شد و ایرج رفت و با اسماعیل حرف زد ... برگشت و از شهره پرسید : بفرمایید کجا برم ؟

    شهره گفت : ما رودکی شمالی هستیم , راهتون دور میشه ... منو تو ایستگاه اتوبوس پیاده کنین خودم میرم ….
    ایرج گفت : لطفا تعارف نکنین ... تو این برف نزدیک افطار اصلا راه نداره ...

    و راه افتاد …….





     ناهید گلکار

  • ۱۲:۵۷   ۱۳۹۶/۲/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت سی و پنجم

    بخش دوم



    تو تمام طول راه , شهره حرف زد و من و ایرج گوش کردیم ….
    اولش یک کم از من تعریف کرد و بعد شروع کرد از خودش گفتن ……. راستش تو فامیل منم زبونزد شدم چون نیست که پزشکی قبول شدم ... باور کنید آقا ایرج هر چی پسر تو فامیل بود اومد خواستگاری من … منم گفتم نه ، برای چی زن اینا بشم ؟ اصلا تا حالا کجا بودین ؟ حالا که دارم دکتر میشم پیداتون شد ؟ …

    می دونین من که الان تصمیم به ازدواج ندارم ولی اگر بخوام زن یکی بشم بهش نمی گم که دکترم ... این طوری بهتره ...کسی باشه که منو برای خودم بخواد ... تازه من هزار تا هنر دارم , به خدا هر چی فکر می کنم تا حالا کسی نبوده که من قبولش داشته باشم ….

    ولی وقتی از کسی خوشم بیاد ببخشیدها بی رو در واسی میگم ... دیگه جونمو فداش می کنم من این جور آدمی هستم ... خیلی فداکارم ... باید کسی باشه که قدر منو بدونه ……….

    و ادامه داد تا درِ خونه شون ...

    ایرج مرتب سرشو تکون می داد که : بله ، بله ، حق با شماست …. خوب کاری می کنین ….
    به خیابون باریک رودکی که رسیدیم ….
    گفت : همین جا لطفا نگه دارین …. کنار یک آپارتمان چند طبقه و قدیمی ما رو نگه داشت … و گفت : تو رو خدا بیاین افطار خونه ی ما ... پدر و مادر من خیلی مهمون نوازن ... تشریف بیارین تو …

    ایرج پیاده شد ولی من از همون جا گفتم : مرسی ... یک وقت دیگه ؛ الان خونه منتظر ما هستن …

    شهره با صدای بلندی که که نمی دونم به چه دلیل بود گفت : پس شمارتو بده حالتو بپرسم ... نگرانت میشم عزیزم …..

    من گفتم : تو بده ؛ من بهت زنگ می زنم …..

    ایرج خودشو انداخت وسط که : نه , من الان براتون یادداشت می کنم … و فورا نوشت و داد بهش …

    من اصلا از شخصیت اون خوشم نمی اومد و دلم نمی خواست اون به من زنگ بزنه ...

    شهره رفت سراغ ایرج ، دستشو دراز کرد تا باهاش خداحافظی کنه ولی دست ایرج رو تو دستش گرفت و هی بالا و پایین برد و حرف زد ... مثلا داشت تشکر می کرد و ایرجم می گفت : نه بابا , شما لطف کردین ... چه حرفیه ... خدا نگهدار .... شما تشریف بیارین خونه ی ما , رویا هم خیلی تنهاس …..

    در حالی که من خون خونمو می خورد , دست ایرج رو ول کرد ولی چشمشو از اون برنمی داشت ... انگار اصلا یادش رفته بود که منم هستم ….
    ایرج سوار شد و گفت : عجب پیله ای ... تو چه جوری باهاش دوست شدی ؟

    گفتم : اولا کی گفته من با اون دوستم ؟ فقط یک همکلاسیه ... دوما یادت باشه جلوی چشم من , شماره تلفن دادی به یک دختر …. سوما چرا فکر می کنی من حسود نیستم ؟
    گفت : چی ؟ حسودی کردی به این ؟

    گفتم : تو چطور به عروسک من حسودی کردی , اشکال نداشت ... حالا یک ساعته دست اونو گرفتی ، تو چشمش زل زدی ، بهش شماره تلفن دادی , اشکال داره من حسودی کنم ؟

    تازه ایرج بدون شوخی میگم نمی خواستم همچین آدمی شماره ی منو داشته باشه ... مکافات میشه …. برگشته بود با تعجب منو نگاه می کرد ... در حالی که نمی تونست جلوی خندشو بگیره گفت : تو داری به من حسودی می کنی ؟
    گفتم : آره مگه چیه ؟ ...
    گفت : حسودی به اون دختر بی شخصیت ؟

    گفتم : بله به همون ، چرا دستشو ول نمی کردی ؟ جواب بده ….
    با صدای بلند خندید و گفت : خدایا شکرت نمُردیم و حسادت تو رو دیدیم ... حالا بگو چند ثانیه شد دستش تو دستم بود ؟

    گفتم : نوزده ثانیه و یک صدم ثانیه .





     ناهید گلکار

  • ۱۳:۰۸   ۱۳۹۶/۲/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت سی و پنجم

    بخش سوم



    دستشو گرفت بالا و گفت : غلط کردم ... سه ؛ سه بار به نه بار ... تموم شد و رفت ….
    گفتم : نه , این طوری نمیشه ... من تا گیس اونو نکشم دلم خنک نمی شه …. تا شنبه که برم دانشگاه باید صبر کنم ….
    ایرج همین طور می خندید و خوشحال بود گفت : ولی خانمی مثل اینکه حالت خوب شده که می تونی شوخی کنی ……
    گفتم : کی گفته من شوخی می کنم ؟ خیلی ام جدی میگم ... هیچ کس حق نداره دست تو رو بگیره ... حتی بهت نگاه کنه , من چشماشو از کاسه در میارم …….

    ایرج فقط می خندید و قند تو دلش آب می کردن …..
    این حرفا رو می زدیم و با هم شوخی می کردیم ولی سرم خیلی درد می کرد … نمی خواستم روزه ام رو باز کنم ، برای همین چیزی نگفتم که اون مجبورم نکنه قرص بخورم …..

    ازش در مورد اسماعیل سوال کردم ... اونجا چیکار می کرد ؟

    گفت : مامان فرستاده بود دنبال تو ... منم جلوی در دیدمش ... اون به من خبر داد تو خوردی زمین ….
    گفتم : حالا چی بگیم ؟ تورجم می فهمه که تو اومدی دنبال من ...

    گفت : نه بهش سفارش کردم بگه تو خوردی زمین , اون به من زنگ زده کارخونه ... ولی من به بابا چیزی نگفتم که نگران نشه …..
    گفتم : وای الان تو خونه همه می دونن ... چه بد شد ... بعد از این با اسماعیل هماهنگ کن ……
    وقتی رسیدیم جلوی در و از ماشین پیاده شدم صدای شیون و جیغ حمیرا می اومد … اون که حالش بهتر شده بود نباید دوباره این طوری می شد ...

    با وجود اینکه حال خودم هنوز جا نیومده بود ، نفهمیدم چطوری خودمو رسوندم بالا ...

    تورج و عمه و مرضیه با هم اونو نگه داشته بودن تا دکتر بیاد …..
    رفتم شونه هاشو گرفتم و صداش کردم : حمیرا جان …

    یک لحظه ساکت شد و دستشو گرفت طرف من و باز شروع کرد به جیغ زدن : کجا بودی ؟ کجا بودی ؟ چرا رفتی ؟

    دستشو گرفتم و بغلش کردم و گفتم : من که بهت گفتم میرم دانشگاه ... نگفتم ؟ خودت نگفتی آره برو ... زود بیا ؟ ببین زود اومدم ... تو ساعت رو اشتباه کردی ؟

    اومد تو بغلم و سرشو گذاشت روی سینه ی من ……
    آهسته بردمش تو تخت و نشستم کنارش ... سرشو گذاشت روی پای من ولی همین جور دل می زد و زیر لب کلمات نامفهومی رو تکرار می کرد …..

    عمه به من گفت : تو چی شده بودی ؟ خوردی زمین ؟ الهی بمیرم … الان کاریت نیست ؟

    گفتم : نه , خوبم ایرج منو برد دکتر … مشکلی نبود ……

    گفت : دلم برات شور زد , فورا صدقه گذاشتم و اسماعیل رو فرستادم ... خوب شد که به موقع رسیده بود و ایرج رو خبر کرد وگرنه چی می شد …. حالا کجات درد می کنه ؟
    گفتم : نه ، خوبم ... خوب خوردم زمین ، این دیگه چیزی نیست که … خوب میشم ……
    خیلی بدنم کوفته شده بود و هر لحظه بیشتر احساس می کردم سردردم شدیدتر میشه ….

    دکتر از راه رسید خواست یک آمپول دیگه به حمیرا بزنه تا اون بازم بخوابه ولی من نگذاشتم …

    گفتم : خواهش می کنم ... من پیشش هستم ... نمی ذارم حالش بد بشه تا من باشم خوبه …..

    دکتر منم معاینه کرد و رفت ….
    وقتی حمیرا آروم شد همین طور که دست اون تو دستم بود کنارش خوابیدم …

    نزدیک افطار مرضیه منو صدا کرد ، نتونستم از جام بلند بشم ... تمام بدنم بسته بود و قدرت حرکت نداشتم ... این بود حتی نماز هم نخونده بودم …

    با زحمت و به کمک مرضیه رفتم و وضو گرفتم و همین طور نشسته نماز خوندم ولی بعد دیگه نتونستم از جام بلند بشم و افطارمو آوردن توی اتاق ...

    ایرج نتونست جلوی خودشو نگه داره ... مرتب به من سر می زد و هی با اشاره و چشم و ابرو با من حرف می زد ……

    عمه هم نگرانم بود و اومد پیشم ... و بعد از اونم تورج و ایرج ...

    و دیگه همه تو اون اتاق جمع شدیم … و شب رو تو اتاق حمیرا گذروندیم …..
    تازه خوابم برده بود که احساس کردم کسی داره پتو رو روی من جا به جا می کنه و خوب که حواسمو جمع کردم متوجه شدم ایرج اومده ... کمی دم در وایساد و بعد آهسته درو بست و رفت ...

    و باز منو و حمیرا کنار هم خوابیدیم ….
    فردا ایرج قبل از اینکه بره سر کار , اومد به من سر زد ولی خیلی خوب نبود .... ازش پرسیدم : چی شده ؟

    گفت : دیشب که اومدم یک سر به تو بزنم , تورج منو دید ... تا صبح نخوابیدم خیلی حالم گرفته اس ... می ترسم شک کنه ….
    گفتم : تو رو خدا دیگه نیا ... من حالم خوبه فقط بدنم بسته ... نذار بفهمه …

    گفت : باشه ؛ آخه طاقت نمیارم … ولی چَشم …. خداحافظ ... مراقب خودت باش ….
    ساعت حدود ده صبح بود که عمه اومد بالا و گفت : تلفن باهات کار داره ... می تونی جواب بدی ؟

    پرسیدم : کیه ؟

    گفت : شهره خانم …

    گفتم : سلام برسونین بگین من حالم خوبه ….

    عمه رفت پایین ….





     ناهید گلکار

  • ۱۳:۱۴   ۱۳۹۶/۲/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت سی و پنجم

    بخش چهارم



    حمیرا خوشحال بود که هر وقت بیدار می شد من پهلوش بودم ... مرتب خودشو به من نزدیک می کرد تا من بغلش کنم ……
    نمی دونستم علت این رفتار اون چیه ؟ برای من معما شده بود که اون این همه نسبت به من علاقه نشون می داد ... موقعی که حالش خوب نبود می دونستم وقتی بهتر بشه ممکنه دیگه این طوری نباشه ... ولی خیلی دلم می خواست علت این کارای اونو بدونم ……

    یک بار تورج اومد ... داشتم درس می خوندم ... پرسید : رویا خوبی ؟

    گفتم : آره مرسی ... دارم بهتر میشم …..
    گفت : کاش امروز روزه نمی گرفتی ؟
    گفتم : آخه ناراحتی من چیز مهمی که نیست ، راستی تو امروزم روزه ای ؟
    گفت : آره منم گرفتم ... سخت نبود ولی افطارش خیلی خوبه , کیف داره ….. مزاحمت نمی شم ... استراحت کن تا بهتر بشی ، اینقدر درس نخون ... دیگه آدم بره دانشگاه که درس نمی خونه …

    خندید و رفت ….

    نمی دونستم چه احساسی داره ... ولی ظاهرشو خیلی خوب حفظ می کرد ...

    نزدیک افطار بود که عمه اومد و گفت : رویا دوستت اومده …

    پرسیدم : میناس ؟

    گفت : نه , همون شهره خانم که زنگ زد ... آدرس گرفت ... به این زودی خودشو رسوند اینجا ! ….
    گفتم : وای عمه چیکار کردی ؟ من از این دختره خوشم نمیاد … آخ … حالا چیکار کنم ؟ الان کجاس ؟
    گفت : نمی دونستم عمه جون ، فکر کردم تو خوشحال میشی … آخه همه ی زندگی تو شده حمیرا , گفتم شاید دوستت بیاد حال و هوات عوض بشه ... چه می دونستم !!!
    گفتم : عمه برای خودت و من مکافات درست کردی …. الان میام پایین ….

    عمه ناچ و نوچی کرد و گفت : کاش از تو می پرسیدم ... این چه کاری بود کردم ... می خوای برم بیرونش کنم ؟ تو که می دونی من دست و رو شستم ... یک دقیقه برام کار داره ….
    گفتم : نه دیگه ... بد میشه ... این همه راه تو برف اومده … یک کاریش می کنیم ….

    و زیر بغل منو گرفت و با هم آهسته رفتیم پایین ...

    مرضیه داشت ازش پذیرایی می کرد و ایرج و تورج خواب بودن و خوشبختانه علیرضا خان هم خونه نبود .




     ناهید گلکار

  • ۲۳:۰۱   ۱۳۹۶/۲/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎀🎀 رویایی که من داشتم 🎀🎀

    قسمت سی و ششم

  • ۲۳:۱۳   ۱۳۹۶/۲/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت سی و ششم

    بخش اول


    به کمک عمه رفتم پایین ... با پررویی توی هال نشسته بود ، داشت چایی می خورد ...

    منو که دید از جاش بلند شد و با چنان شوقی اومد طرف من که انگار صد ساله ما با هم جون جونی هستیم ...
    همین طور که سر و گردنشو تکون می داد گفت : سلام عزیزم ... چطوری ؟ مُردم و زنده شدم تا تو رو دیدم …… وقتی گفتن نمی تونی با من حرف بزنی , دست و پام سست شد .
    گفتم باید برم ... وگرنه دلم قرار نمی گیره … خدا رو شکر که حالت بهتره ... کاش بهم می گفتی مزاحم نمی شدم …

    و دست انداخت گردن من و چند تا ماچ از این ور و اون ور کرد ….
    گفتم : اصلا لازم نبود ... چون تو دیروز دیدی که حالم بهتر شده ... دیگه برای چی نگران شدی ؟ خیلی لطف کردی ولی نباید این کارو می کردی ……
    گفت: وا ؟ نه به خدا چه زحمتی ... تو دوست منی ... عزیزترین دوست من .
    گفتم : نمی دونستم ………….

    اصلا به روی خودش نیاورد و نشست ... همین طورم با قر و ناز حرف می زد که : من به بابام گفتم برای رویا همچین اتفاقی افتاده ... اگه بدونی چقدر ناراحت شد , می خواست شبونه منو بیاره تا تو رو ببینم …
    اونقدر که من حالم بد بود و همش تو فکر تو بودم …..
    همین موقع تورج و ایرج داشتن از پله ها میومدن پایین ... تا چشمشون افتاد به اون برگشتن بالا , تا لباس عوض کنن …..

    من داشت سرم می رفت از بس که شهره منو چاخان کرد که چقدر منو دوست داره و اینا رو با صدای بلند می گفت که عمه هم خوب شیرفهم بشه ….
    بچه ها خیلی شُسته رفته و اطو کرده اومدن پایین … سلام و احوال پرسی کردن ...

    اول از همه ایرج یک چشمک به من زد ...

    با اشاره پرسیدم : چیه ؟ با دست نشون داد … یعنی حالا می تونی موهاشو بکشی …

    من خندم گرفت …

    بچه ها رفتن تو آشپزخونه و من با اون تنها شدم … خوب حالا چیکار کنیم ؟ اونو از خونه بیرون کنم ؟ تحملشم کار سختی بود ….
    این تنها فکری بود که می تونستم بکنم ... آره , بیرونش کنم ….
    صدای ربنا از تلویزیون بلند شد ... پرسیدم : روزه ای ؟

    گفت : آره … رویا عجب خونه ای دارین ... خیلی قشنگه ….

    جوابشو ندادم ... مونده بودم چیکار کنم ….

    که عمه اومد گفت : دارن اذان میگن ... رویا نمیای ؟ ….

    با اکراه به اونم گفت : شما هم تشریف بیارین ……

    با پررویی گفت : مزاحم نیستم ؟
    عمه گفت : حالا دیگه کاریش نمی شه کرد ...

    بعد به من کمک کرد تا بریم سر میز ….

    سرمو بردم دم گوش عمه و گفتم : کاش تعارف نمی کردین ... این پرروتر از این حرفاس ….
    تا رفتیم تو آشپزخونه بچه ها از جاشون بلند شدن و تورج تعارف کرد تا بشینه ... اونم عذرخواهی کرد و نشست کنار ایرج ……

    مرضیه چایی ریخت و همه مشغول شدن ….

    کسی حرفی نمی زد ، شهره هم خیلی آهسته و با احتیاط داشت افطار می کرد …

    با خودم گفتم رویا شاید بیچاره به خاطر تو اومده ، باشه دیگه …..
    حالا زبون روزه خوب نبود بره عیب نداره …

    تورج ازش پرسید : شما هم مثل رویا خیلی درستون خوب بود که پزشکی قبول شدین ؟ ….

    دوباره شروع کرد ….... من همیشه شاگرد اول بودم ... نمی دونین چند تا جایزه برای درس ، برای ورزش ، و خیلی چیزای دیگه گرفتم ... همه می گفتن تو نابغه ای ولی من قبول ندارم , من تلاش می کردم ... می دونین نابغه بودن کافی نیست .... باید آدم برای هدفش تلاش کنه که من کردم ... چند روز پیش یکی از استادا به من گفت اگر یکی باید پزشکی قبول بشه اونم تویی ….
    همه ساکت بهش نگاه می کردن …. به جز ایرج …..

    تورج بهش گفت : پس این جور که معلومه شما خیلی بی نظیرید ……
    به چشماش حالت عشوه داد و گفت : نه دیگه اون جور ... ولی ببینید خودمو قبول دارم ... روی شخصیت خودم خیلی حساب می کنم . مامانم میگه تا حالا کسی رو ندیده که مثل من با مناعت طبع باشه ….
    تورج خیلی جدی گفت : اِ ؟ خوش به حال مامانتون … که همچین دختری داره ... حالا برعکس شما رویاست ؛  همین دوستتون نمی دونین چقدر منم منم می زنه ... والله که دیگه ما از دستش خسته شدیم دائم راه میره و از خودش تعریف می کنه ...

    خوب شما که اینقدر مناعت طبع دارین بگین ما چه گناهی کردیم گیر اون افتادیم …





     ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۸/۲/۱۳۹۶   ۲۳:۱۹
  • ۲۳:۱۹   ۱۳۹۶/۲/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت سی و ششم

    بخش دوم



    ایرج زد زیر خنده ... اونم یک نگاهی به ایرج کرد و گفت : شوخی کردن ؟
    تورج گفت : نه , چرا شوخی کنم ؟ …

    عمه گفت : تورج جان زودتر بخورین جمع کنیم ... رویا مریضه , بره بخوابه …..
    شهره به روی خودش نیاورد و از ایرج پرسید : شما مشغول چه کاری هستین ؟

    به جای اون تورج گفت : ایشون بیکارن ... مال بابا رو می خوره , راه میره ….

    و نگاه کرد به ایرج و گفت : ناراحت نشو داداش بیکار و بیعار ... راه میری ... خوب چی بگیم ؟ الکی بگیم مهندسی ؟ …. ایشون درسشم تموم نکرده ….
    شهره با صدای بلند خندید و گفت : شوخی می کنی راننده تون گفت که چیکار می کنین ….

    تورج تو چشمش زل زد که : پس چرا پرسیدین ؟

    همون طور که با عشوه می خندید , گفت : هیچی برای اینکه حرفی زده باشیم ……
    من از محیط گرم خوشم میاد ... دوست ندارم آدما با هم سرد رفتار کنن ... ما تو خونمون سر شام و نهار همش می خندیم ……
    تورج پرسید : میشه بگین به چی می خندین ؟ حتما دستپخت مامانتون بده یا ته دیگ رو سوزونده ؛ شمام خندتون می گیره ... اگر نه که شام و نهار خنده نداره ….
    شهره نمی دونست تورج جدی میگه یا شوخی می کنه ….

    ولی خندید و گفت : فکر کنم شما خیلی بامزه و شوخی ……

    و بعد برگشت به ایرج گفت : شما چرا حرف نمی زنی ؟ الهی بمیرم حتما خسته هستین …..
    دیگه صبرم تموم شد اون کاملا به طور واضحی نظرش ایرج رو گرفته بود و به طور احمقانه ای خودشو رسوا کرد …..
    توی فرصتی که اون محو ایرج بود به عمه اشاره کردم ترتیبشو بده ….
    عمه گفت : تورج به اسماعیل بگو خانم رو برسونه …. ما کار داریم ... بیکار که نیستیم پاشو ….
    تورج بلند شد و زنگ اسماعیل رو زد ……
    شهره گفت : نه , امکان نداره ... خودم میرم … با اجازه دست شما درد نکنه ... خیلی مزاحم شدم … ولی بابام اجازه نمی ده با راننده برم خونه ….

    تورج پرسید : پدر گرامی به ایرج اعتماد داره ؟

    گفت : البته ... ولی این طوری راضی نیستم , بد میشه ... آخه نمی خوام باعث دردسر بشم …
    تورج گفت : نه چه مزاحمتی ایرج بیکاره …..

    عمه پرید وسط حرفش و گفت : نه خیر ... اگر پدرتون به راننده ی ما اعتماد نداره , با هر چی می خواین برین ... به سلامت ….

    و با تحکم به ما گفت : شماها بشینین ... من بدرقه شون می کنم ... بفرمایید ……
    شهره با همه ی پررویی متوجه شد که هوا پسه ... خداحافظی کرد ... باز چند تا ماچ منو کرد و رفت ….
    با اینکه اون شب ایرج هیچ کاری نکرد که من ناراحت بشم ولی از اون همه نگاهی که شهره به اون می کرد خوشم نیومده بود ...

    وقتی رفت … تورج گفت : این دیگه کی بود ؟ دیوانه اس … چه جوری رشته ی به این خوبی قبول شده ؟! ….. عمه اونو سپرد دست اسماعیل و برگشت ….

    همین طور با خودش حرف می زد .... دختره ی عوضی بی شعور ... اومدی اینجا که ما تو رو برسونیم ... اون عمدا این کارو کرده بود ….
    یک دفعه من فریاد زدم : اون که روزه نبود ... من اومدم پایین داشت چایی می خورد ... به من گفت روزه ام ! ای بابا من چقدر ساده ام …
    تورج گفت : تازه فهمیدی ؟ باید بریم خودشناسی رو از این دختره یاد بگیریم ….. پر از اعتماد به نفس بود …. به خدا برای دست انداختن خوب بود ... کلی می خندیدم و حال و هوامون عوض می شد .

    گفتم : نه‌ تو رو خدا ... دیگه نه ... مثل کابوس بود …





     ناهید گلکار

  • ۲۳:۲۷   ۱۳۹۶/۲/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت سی و ششم

    بخش سوم



    من هی از این فرار می کنم ؛ ایرج بهش شماره تلفن میده …. عمه آدرس میده …….
    تورج دستشو زد بهم که : باریکلا داداش ایرج ؛ شماره تلفن میدی ؟ بَه بَه آفرین ... چه تیکه ای هم پیدا کردی ... فکر کنم سر یک هفته مامان یک دونه مو به سرش نمی ذاره , اونم یکی یکی می کَنه ….

    ایرج گفت : واقعا با خودش چی فکر کرده ؟ من به خاطر رویا بهش احترام گذاشتم ... احمق خیلی بی شعور بود …….
    تورج گفت : فکر کنین اون که رویا بود , ما اونجوری زدیمش ... حالا ببین با این چیکار می کنیم ... فکر کنم مامان جونش و بابا جونش هر تیکه شو از یک جای تهرون پیدا کنن ... و کلی سر نهار و شام بخندن .
    اون شب دوباره همه دیدیم که تورج دوباره شوخی می کنه و ما تونستیم یک بار دیگه عادی با هم حرف بزنیم ... و این خیلی برای همه ی ما ارزش داشت …… که باعث شد یخ ما باز بشه ….
    شنبه صبح همه رفتن سر کارشون و تورج هم برگشت به دانشکده …

    شهره دم در منتظر من بود ... دیگه مطمئن شدم که منظور اون چیه ….

    برای همین تصمیم گرفتم باهاش رابطه ای برقرار نکنم ... با هم رفتیم کلاس ... اون هی حرف می زد و من ازش فرار می کردم …

    اصلا به حرفاش گوش نمی دادم …. مخصوصا از اینکه می دونستم برای ایرج نقشه کشیده ... ازش بدم میومد ….. یک دفعه بین حرفاش توجه ام جلب شد و گوش کردم .... دیدم واقعا داره از اینکه از ایرج خوشش اومده حرف می زنه ….
    می گفت : من تا حالا آدمی به باشخصیتی اون ندیدم ... تو رو خدا ….

    پرسیدم : چی رو تو رو خدا ؟

    گفت : مگه گوش نمی کردی ؟ … یک کاری بکن با هم بریم بیرون و بیشتر با هم آشنا بشیم ... خوب ما دوستیم , تو این کارو می تونی بکنی ... من خیلی ازش خوشم اومده ...

    می دونی وقتی آدم عاشق میشه خیلی کاراش دست خودش نیست ….

    یک دفعه زبونم به حلقم چسبید ... دیگه این بار نزدیک بود کاری که به ایرج گفته بودم , انجام بدم و گیسشو بگیرم و تا اونجا که ممکن بود بکشم ….

    از حرص دندونامو بهم فشار دادم … و با همون لحن گفتم : مگه نمی دونی ایرج عاشق یکی دیگه اس ؟ تقریبا نامزدن , به زودی هم ازدواج می کنن ….

    یک کم رفت تو هم و گفت : تو رو خدا ... فقط یک بار باهاش برم بیرون , اونم نامزدشو ول می کنه ... هنوز که عروسی نکرده …. خواهش می کنم ….

    گفتم : نمی شه ... دیگه حرفشو نزن ... ایرج پسر نجیبیه ... با هر کس بیرون نمی ره …..
    گفت : حالا تو بهش بگو ... اونم از من خوشش اومده ... خودم از نگاهش فهمیدم ... تو فقط بهش بگو …..

    اینو که گفت , شک کردم ... با خودم گفتم خوب اگر اون کاری نکرده باشه که این به خودش اجازه نمی ده این حرفا رو بزنه …

    در حالی که از عصبانیت خونم به جوش اومده بود , گفتم : باشه من بهش می گم ... اگر گفت نه , دیگه برو دنبال کارت ……

    اون خوشحال و من مثل احمق ها تا ساعت آخر به خودم جوشیدم و حرص خوردم ... بعد از اعظم این دومین نفری بود که اینقدر ازش منتفر شده بودم …..
    تمام مدت فکر می کردم به ایرج بگم یا نه ؟ با خودم گفتم می تونم این طوری امتحانش کنم ... بعد فکر کردم آخه برای چی ؟ رویا خجالت بکش ... تو همچین آدمی نبودی ... کلک نزن ... روح و جسم خودتو به خاطر اون آدم خراب نکن ……..
    بعد فکر کردم اصلا به روی خودم نیارم تا ببینم چی میشه …..
    یا نه , بهش بگم خودش تصمیم بگیره … با این فکر آتیش گرفتم … اگر باهاش رفت بیرون چیکار کنم ؟


    وقتی برگشتم خونه , دیدم عمه مهمون داره که تو پذیرایی نشستن … اونا منو دیدن .... پس مجبور بودم برم و سلام کنم ...

    زود کتابامو گذاشتم روی میز و رفتم جلو ... عمه بلند شد و گفت : دختر برادرم رویا ، دانشجوی پزشکی ... خیلی با هوش و بااستعداده …..

    من با لبخند سلام کردم و باز عمه گفت : رویا جان , عمه های حمیرا هستن ... زیور بانو و زرین تاج خانم …. گفتم : خوشبختم ...

    و با اونا دست دادم …….





     ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان