خانه
107K

رمان ایرانی " سنگ خارا "

  • ۱۶:۵۳   ۱۳۹۷/۴/۱۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " سنگ خارا "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫

  • leftPublish
  • ۱۳:۱۴   ۱۳۹۷/۴/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت دهم

    بخش پنجم



    گفت : اینطور که من فهمیدم شما زندگی رو خیلی سخت می گیرین ...
    تو خونه ی همه ی مردم این چیزا هست ... نپرسیدی دیروز کجا بودم ؟
    گفتم : فکر نمی کردم به من مربوط باشه ...
    گفت : مادرم حالشون به هم خورده بود , بردیم بیمارستان و تا صبح اونجا بودیم ...
    گفتم : وای متاسفم , الان خوبن ؟
    گفت : آره , بردیمشون خونه ... خوبن , بهترن ...
    گفتم : من اگر مادرم مریض بشه نمی تونم برم تولد کسی , می دونستین ؟
    گفت: الان دیگه مریض نیستن ... اینجا هم برای من خیلی مهم بود , نمی تونستم ازش بگذرم ...
    پرسیدم : پس بگین دستتون چی شده ؟
    گفت : موقعی که مامان رو می بردیم بیمارستان , گرفت به در آمبولانس و پاره شد ... چیز مهمی نیست ....
    امیر برای من یک دستبند طلا خریده بود ...
    تمام شب سعی کرد طوری وانمود کنه که دیگه عضوی از اون خانواده است ...
    حتی مامانم رو مادر صدا می کرد و به شدت با بابا گرم گرفته بود ...
    و من داشتم مدام با خودم کلنجار می رفتم که بتونم اونو به عنوان کسی که یک عمر می خوام باهاش زندگی کنم , تجزیه و تحلیل کنم ...
    برای همین اون شب به نظرم بد نیومد ...
    شاید می تونستم یک روز اونو به عنوان همسر انتخاب کنم ...

    و این اولین قدم من بود که برداشتم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۱۶   ۱۳۹۷/۴/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت دهم

    بخش ششم



    فردا تو راه مدرسه بودم که سحر زنگ زد و با گریه گفت : خانم , تا بقیه خوابن بهتون زنگ زدم ...
    اوضاع خیلی خرابه ... بابام آروم نمی شه ...
    دیشب از حرصش مامان رو زد ... اونو مقصر می دونه ...

    خیلی وضع بدی داریم , شما بگین من چیکار کنم ؟
    گفتم : نمی دونم به خدا چی بگم ؟ ... ولی همینو می تونم بگم که این دوره رو شما باید طی کنین ...
    ولی بهت قول می دم یک هفته بعد خودت زنگ می زنی و میگی آروم تر شده ...
    گفت : این روزا هر کس جلوی دستش میاد رو می زنه ...
    گفتم : تو آروم باش ... اگر اون ببینه تو خوبی , از ناراحتیش کم میشه ...
    گفت : آخه نیستم , خانم ... نیستم ... دارم دیوونه می شم ... فقط می تونم با شما حرف بزنم ...
    گفتم : هر وقت دلت خواست بزن , من آماده ام که درددلت رو گوش کنم ...


    گوشی رو که قطع کردم به یکباره خوشی های شب قبل از سرم بیرون رفت و غم سحر جایگزینش شد ...
    یک هفته ای به همین منوال گذشت ...
    تقریبا هر روز امیر رو می دیدم ... فرهاد از مدرسه یکراست میومد خونه ی ما و اونم به هوای پسرش خودشو تو خونه جا می کرد ...
    حتی یک روز که من خونه نبودم و باز مامان و بابا دعواشون شده بود و کار به شکستن و در و تخته به هم زدن رسیده بود , خودشو رسونده بود و دعوا رو فیصله داده بود ...
    امیر در بین روز یکی دو بار به من زنگ می زد که اغلب جواب نمی دادم ...
    نمی خواستم قبل از اینکه تصمیم جدی در این مورد بگیرم , بیخودی باهاش حرف بزنم و امیدوارش کنم ...

    و هر چی اصرار می کرد با هم بریم بیرون , کار رو بهانه می کردم و نمی رفتم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۲۰   ۱۳۹۷/۴/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت دهم

    بخش هفتم



    تا اینکه یک شب تا دیروقت کلاس داشتم ... گوشیمو چک کردم ... مامان ده بار زنگ زده بود ...
    فورا گرفتمش ... پرسیدم : خوبین ؟ همه چیز روبراهه ؟
    گفت : آره ...
    گفتم : پس چرا اینقدر زنگ زدین ؟
    گفت : وقتی آدم باهات کار داره که جواب نمی دی ... واقعا نگار خودتو خر کردی ؟ ... چی میشه یک دقیقه حرف بزنی , شاید آدم بهت احتیاج داشته باشه ...
    گفتم : حالا چیکار داشتین ؟ ...
    گفت : هیچی می خواستم با خانم عطاری برم خرید ... هیچی پول نداشتم , باباتم نبود ... گفتم یک دویست سیصد تومن به حسابم بریزی , خجالت نکشم ... فردا میشه مادرشوهرت , تو سرت می زنه ...
    گفتم : با کی مامان ؟
    گفت : مادر امیر ...
    گفتم : فامیلش چی بود ؟
    با تعجب گفت : عطاری ... مگه تو نمی دونستی ؟
    گفتم : نه ... من الان میام خونه , شما قطع کنین ...
    زنگ زدم به سحر و پرسیدم : سحر جان یک چیزی بهم میگی ؟
    گفت : بله خانم ... چیزی شده ؟
    گفتم : ببخشید عجله دارم ... اسم پسرعموت چیه ؟
    گفت : برا چی می خواین ؟ ایمان ...
    گفتم : نه , برادرش ...
    گفت : اون زن داشته , طلاق داده ... اسمش امیره ...
    گفتم : باشه , باهات تماس می گیرم ...


    گوشی رو که قطع کردم , نفسی که تو سینه ام حبس شده بود با درد بیرون اومد ...
    تند تند حوادث اخیر اومد جلوی نظرم ...
    فرار امیر از دم مدرسه وقتی سحر رو دید ... و بقیه ی قضایا ... 
    کنار خیابون منتظر تاکسی شدم ... هوا سرد شده بود و دستم یخ کرده بود ...
    تا مترو راه زیادی نبود , ولی طاقت نداشتم ... جایی بند نمی شدم ...
    فکرم در هم و بر هم شده بود ...

    یک تاکسی رد شد خالی بود و منو ندید ... یکم رفتم جلوتر و فریاد زدم : دربست ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۲۴   ۱۳۹۷/۴/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت دهم

    بخش هشتم



    ولی دور شد ... خواستم برگردم سر جای خودم که نور یک ماشین رو دیدم که تو چشمم افتاده بود و با سرعت میومد طرف من ...

    قدرت تصمیم گیری نداشتم ...
    فقط یک دستم رو خم کردم گذاشتم رو صورتم و در یک چشم بر هم زدن رفتم رو هوا و با شدت هرچه تموم تر با زمین برخورد کردم ...
    اول چیزی نمی فهمیدم ... انگار تو هوا مونده بودم ...

    ولی یک مرتبه درد تو دلم پیچید و احساس کردم داره جون از بدنم خارج میشه ...

    بیهوش نبودم ... ولی هیچ رمقی هم نداشتم ...

    می فهمیدم ماشین ها نگه داشتن ... نور چراغ ها رو می دیدم ... مردم جمع شدن ...
    یکی منو رو دست بلند کرد و گذاشت عقب ماشینش ...

    یکی دیگه داد می زد : کیفشم ببر ...

    یکی دیگه گفت : یک نفر باهاش بره ... زده به دختره , ممکنه فرار کنه ...
    باید بدینش دست پلیس ...

    و ماشین راه افتاد ... یک مرد مرتب می گفت : خانم تو رو خدا حرف بزن ... یک چیزی بگو ... خواهش می کنم ... آقا , ببین زنده است ؟ ...
    گفت : تمام صورتش غرق خونه , از کجا بفهمم ؟ ... تندتر برو ... مواظب باش به کس دیگه ای نزنی ...


    دم بیمارستان , دو مرد تلاش می کردن و منو سوار چرخ کردن و بردن ...
    اون مرد دنبالم می دوید ... هراسون و بیقرار بود ...
    دکتر اومد پرسید : وضعیتش چطوره ؟
    پرستار گفت : بیهوشه , ضربانش کند شده و فشارش شش روی چهاره ...
    حال عجیبی داشتم ... دردی رو حس نمی کردم ...
    می گفتن من بیهوشم ولی همه چیز رو می فهمیدم ...

    حتی خیلی نامحسوس صورت اونا رو هم می دیدم ...
    دستگاه ها , آزمایش ها و عکس ها رو همه رو حس کردم ... انگار می دیدم ...

    ولی وقتی از دستم خون گرفتن , اصلا متوجه نشدم ... فقط یک سرنگ پر از خون دیدم ...
    بردنم به اتاق عمل ...
    یکی داد زد : دکتر , مریض داره می ره ...
    در یک لحظه , انگار همه چیز رو می دیدم ... و دوباره به همون حال افتادم ...

    مثل چراغی که روشن و خاموش می شد , قطع و وصل می شدم ...
    و مرتب مرد جوونی رو می دیدم که با نگرانی و چشمی اشک آلود به من نگاه می کنه ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۲۷   ۱۳۹۷/۴/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀

    قسمت یازدهم

  • leftPublish
  • ۱۶:۳۰   ۱۳۹۷/۴/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت یازدهم

    بخش اول



    بعد همه چیز سیاه بود ... صداهایی رو می شنیدم که کشدار و گنگ و نامفهوم بود ...
    مامانم رو دیدم پریشون و تو سر زنون میومد ...
    یک لحظه دلم برای خودم سوخت و می خواستم برم طرفش ...

    و بازم همه چیز سیاه شد ...
    اینکه کجا بودم و چه بالایی سرم اومده نمی فهمیدم ... یک جور خواب بد و کابوس مانند ...
    نمی دونم چقدر تو اون حال بودم که دوباره خودمو تو یک چیزی مثل تونل دیدم ...
    نه تاریک بود نه روشن ؛ فقط بود ... یک مرتبه روشن شد و یک نور خیلی تند که حسش می کردم و ذرات بلور مانند اطرافم رو گرفت ...

    و دوباره تاریک شد ...
    بعد صورت اون مرد مهربون و دوست داشتنی ...
    بعد همه رو یک جا دیدم ... توی یک راهرو , حرف می زدن ولی حتی حرکت دستشون آهسته بود ... همه چیز کند و طولانی انجام می شد ...
    باز اون مرد رو دیدم ... این بار به راحتی صورتش پیدا بود ... مرد جوونی که قدی بلندی داشت و تقریبا لاغراندام بود ...

    و دوباره تو یک خلا افتادم ...

    مدتی به همون حال موندم تا خودمو دیدم ...
    روی تخت مصدوم خوابیده بودم ...

    فریاد زدم ... بدون اینکه منی وجود داشته باشه یا دهانی باز کنم ...
    من کجام ؟ ... مامان ؟ ... مامان ؟ ...

    بعد امیر رو دیدم ... کنار خانواده ام بود ...
    بابام سرشو گرفته بود تو دستش و گریه می کرد ...

    اینجا بود که انگار یکی تمام حوادثی که پیش اومده رو یک مرتبه و یکجا آورد تو ذهنم ...
    نمی تونم توصیف کنم چطوری بود ولی در اون لحظه برای من همه چیز روشن و آشکار بود ...
    همون جا دیدم که امیر با یک مردی گلاویز شده و همدیگر رو می زدن ...
    شیشه شکست و دست امیر پاره شد و ... خون ... و خون ...

    حالا سحر رو خونی و زخمی دیدم ...
    لباسش پر از خون بود ...
    انگار داشتن روی هوا می بردنش ...

    مامانم با یک زن حرف می زد ... از چیزی که اون می گفت بدم میومد ...
    خندان گریه می کرد ...

    و اون مرد رو دیدم که با چشمی درشت و سیاه , دست هاشو به هم می مالید ...

    و خیلی چیزای دیگه که همه رو در یک آن می دیدم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۳۳   ۱۳۹۷/۴/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت یازدهم

    بخش دوم



    و دوباره سیاهی و صدای مامانم میومد ... صدام می کرد : نگارم ... نگار جان ... دخترم , خوبی ؟
    مادرت بمیره ... قربونت برم , می تونی چشم تو باز کنی تا من اون چشم های قشنگت رو ببینم ؟
    حالا احساس کردم بدنم درد می کنه ...
    دلم می خواست حرکت کنم ولی نیرویی تو بدنم نبود ...
    نگار ؟ بابا جون ؟ ... دخترم ؟ عزیز بابا ؟ صدای منو می شنوی ؟  
    بابام بود ...

    به خودم فشار آوردم ... پلکم حرکت کرد و یک لحظه چشمم باز شد و بی اختیار بسته شد ...
    وقتی کاملا به هوش اومدم , مامان و خندان و ثریا کنارم بودن ...
    گفتن که ده روزه تو این وضعیت هستم ...
    سرم شکسته بود و خونریزی تو سرم باعث شده بود دو بار برم زیر عمل ...
    پهلوی راستم بر اثر اصابت به زمین , به شدت صدمه دیده بود ... موهامو تراشیده بودن و سرم باندپیچی شده بود ...
    هر سه ی اونا از خوشحالی گریه می کردن و هر کدوم با تلفن به بقیه خبر می دادن که من به هوش اومدم ...
    پرسیدم : کی بهتون خبر داد ؟
    مامان گفت : همین مرتیکه که بهت زد , گوشیتو از کیفت در آورده بود و اول زنگ زده بود به شاگردت ...
    بعدم به من ... دو تا شماره ای که آخرین بار تماس گرفته بودی ...
    نمی دونی نگار , امیر و مادرش تو این مدت چقدر محبت کردن ...
    امیر از سر کار یکراست میاد اینجا ... با احسان دنبال شکایت از اون مرد هستن ... میگه پدرشو در میارم ...
    گفتم : خندان , تلفن من کجاست ؟
    گفت : نگران نباش , کیفت رو گرفتم ...
    گفتم: شماره ی سحر بگیر ... نگرانشم ...
    گفت : باشه , باشه ... تو حرکت نکن ... بگو چی بگم ؟ من باهاش حرف می زنم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۳۷   ۱۳۹۷/۴/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت یازدهم

    بخش سوم



    گفتم : تو بگیر بده من ...
    خندان چند بار گرفت ولی جواب نداد ... یک مرتبه به خودم اومدم ... من همه ی چیزایی رو که تو حالت اغما دیده بودم , یادم بود ... برای همین به خاطر سحر نگران بودم ...

    حال عجیبی داشتم ...
    به یاد داشتم تو اون حالت برزخی چطور سر در گم بودم و چه چیزایی رو دیدم ...
    گفتم : ثریا , یک کاری برام بکن ... خواهش می کنم ... فکر می کنم می خواد یک اتفاقی برای سحر بیفته ...
    تو شماره ها بگرد ... برو پایین تر , یک شماره ی بی اسمِ نهصد و نوزده پیدا کن ... اونو بگیر , شماره ی مادرشه ...
    مامان گفت : ول کن تو رو خدا ... نیم ساعت نیست به هوش اومدی , نمی خواد به فکر کسی باشی ... شاگرد ماگرد رو ول کن دیگه ...
    ثریا گفت : خواهر جون وقتی فکرش نگرانه نمی تونه استراحت کنه , بذار زنگ بزنیم خاطرش جمع بشه ... نگار جون فامیلش چی بود ؟

    گفتم : عطاری ...
    ثریا اون شماره رو پیدا کرد و زنگ زد و کمی صبر کرد و گفت : سلام خانم عطاری , ببخشید مزاحم شدم ... اِ ... اِ ... با نگار حرف بزنین ؛ معلم دخترتون ...
    و گوشی رو گرفت دم گوش من ...

    گفتم : خانم عطاری , منم نگار ...
    گفت : وای , شما به هوش اومدین ؟ خیلی خوشحال شدم ... چطوری عزیزم ؟ خوشحالم صداتو می شنوم ... کی به هوش اومدی ؟
    گفتم : تازه ... سحر کجاست ؟ چرا تلفنش رو جواب نمی ده ؟ ...
    گفت : حالا شما بهتر شو , من میام دیدنتون ... حتما با هم حرف می زنیم ...
    گفتم : لطفا بگین چی شده , تا ندونم آروم نمی شم ...
    شروع کرد به گریه کردن و گفت : نگار خانم باشه بعدا میگم بهتون ...
    کسی چیزی بهتون گفته ؟ الان خوبه , از خواب بیدار شد میگم بهتون زنگ بزنه ...
    گفتم : تو رو خدا بهم بگین چی شده ...
    گفت : هیچی ... الان نمی خوام ناراحتتون کنم , آخه براتون خوب نیست ...
    گفتم : لطفا بگین , من حالم خوبه ...
    گفت : راستش رگشو زده ... مُرده شو رسوندیم بیمارستان ... خدا خیلی بهمون رحم کرد ...

    ولی الان خوبه ... دارو خورده , خوابه ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۳۹   ۱۳۹۷/۴/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت یازدهم

    بخش چهارم



    یک نفس راحت کشیدم و سرمو برگردوندم ...
    ثریا خداحافظی و قطع کرد و گفت : حالا راحت شدی ؟ اصلا چه لزومی داشت تو بدونی ؟
    مامان گفت : نگار ؟ تو گفتی خانم عطاری ؟ اینا با امیر فامیل نیستن ؟
    گفتم : شما گفتین مادر امیر میومد اینجا دیدن من و محبت می کرد ؟

    گفت : آره , خیلی خاطرتو می خوان ...
    گفتم : اون مرد که به من زد چی شد ؟
    گفت : گرفتنش , با سند اومده بیرون ...
    گفتم : ثریا جان , برو بگو شکایتی ازش نداریم ... تقصیر اون نبود , خودم یک مرتبه رفتم وسط خیابون ...
    اون مرد خیلی خوبیه ...
    خندان گفت : تو از کجا می دونی ؟ تو که اونو ندیدی ...

    سکوت کردم ... چیزی برای گفتن نداشتم ... چون هنوز نمی دوستم چه اتفاقی برام افتاده ...
    راستی من از کجا می دونستم اون مرد خوبیه ؟ ...
    ثریا گفت : باشه ... نگران نباش , من ترتیبشو می دم ... منم فکر می کنم آدم خوبی باشه ... تمام مدت که تو حالت بد بود همین جا تو بیمارستان مونده بود ... مرتب از همه ی ما عذرخواهی می کرد و هیچوقت نگفت تقصیر من نبود ... همش خودشو سر زنش می کرد ...

    حتی وقتی بابا عصبانی شد و می خواست اونو بزنه , مقاومت نکرد و گفت : حقمه ...

    من خیلی دلم براش سوخت ...
    گفتم : واقعا تقصیر اون نبود , من بدون اینکه نگاه کنم و فکر کنم ممکنه داره ماشین میاد دویدم تو خیابون که تاکسی بگیرم ...
    خندان گفت : همه ی هزینه ها رو تا حالا داده , حتی مرتب برای ما آبمیوه و چایی هم می گرفت ...
    مامان گفت : وظیفه اش بوده ... زده بچه ی منو لت و پار کرده , بایدم پول بیمارستان رو می داد ... پس کی می خواست بده ؟ چه حرفا می زنین شما ! ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۴۲   ۱۳۹۷/۴/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت یازدهم

    بخش پنجم



    چشمم رو گذاشتم رو هم ... یاد سحر بودم و اتفاقی که من تو عالم بیهوشی دیده بودم ... و امیر که گفته بود دستش با در آمبولانس زخمی شده و من دیده بودم که با شیشه بریده ...


    ای خدا , من چرا اینا رو یادمه ؟ ... اتاق عمل ... دکترا ... وضعیت اطرافم ...

    غیرممکنه ... مگه میشه ؟ ...
    ثریا گفت : هیس , خوابید ... الهی بمیرم تمام صورتش کبوده , اگر خودشو ببینه وحشت می کنه ...
    اینا رو می شنیدم و یک لحظه شک کردم من خوابم یا بیدارم ؟ ...
    یک چیزایی رو می دیدم و نمی فهمیدم چیه ...
    شلوغ بود ... سر و صدا بود ... بعد یک رودخونه دیدم حتی ریگ های ته اونم می دیدم ...
    آب از کنار کوه جاری بود ... صدای زمزمه ی آب رو که شنیدم , هراسون چشمم رو باز کردم ...
    مثل اینکه من هنوز از اون حالت بیرون نیومده بودم ...
    کمی بعد دوباره چشمم رو بستم ...

    و باز دیدم سحر رو تو تخت بیمارستان ...
    خیابون های شلوغ و مردم در حال عبور ...
    داد زدم و گفتم : ثریا , یک دکتر برای من صدا کن ... می خوام باهاش حرف بزنم ...
    پرسید : نگار جون , درد داری ؟ الان میگم بیاد ... بگو چی شدی ؟ 
    مامان و خندان نگرانم شدن و مرتب سوال پیچم می کردن که : کجات درد می کنه ؟
    دکتر که اومد , گفتم : می خوام تنها باهاتون حرف بزنم ...
    همه رو بیرون کرد ...
    گفت : بگو دخترم , تنها شدیم ... جاییت درد می کنه که نمی تونی بگی ؟

    گفتم : وضع من چطوره ؟
    گفت : خدا رو شکر , خطر رو رفع کردی ... یک مدت طول می کشه تا زخم هات بهبودی پیدا کنن , همین ... مشکلی نیست ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۶:۴۵   ۱۳۹۷/۴/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت یازدهم

    بخش ششم



    گفتم : ولی آقای دکتر من همه ی اتفاقاتی رو که موقع بیهوشی افتاد رو یادمه ... الانم تا چشمم رو می بندم , دوباره یک چیزایی رو به وضوع می ببینم ...
    گفت : چیزی نیست , گاهی پیش میاد ... من قبلا هم داشتم مریض هایی رو که این چیزا رو به خاطر آوردن ... چیز مهمی نیست ...
    گفتم : ولی آقای دکتر من هنوزم تا چشمم رو می بندم یک چیزایی می ببینم ... دلیلش چیه ؟ ...
    گفت : اینم یک مدت بگذره , برطرف میشه ... اذیت که نیستی ؟
    گفتم : نمی دونم ... چون تا حالا اینطوری نشدم , برام آشنا نیست ...
    گفت : سعی کن استراحت کنی ... بهش فکر نکن تا ازسرت بیفته ...

    یک مدت آروم خوابیدم ...
    وقتی هوشیار شدم , موقع ملاقات بود و همه دورم بودن ... آروم حرف می زدن که من بیدار نشم ...
    هنوز نمی تونستم چشمم رو باز کنم که دیدم امیر با یک سبد گل داره میاد تو بیمارستان ...
    ثریا رو صدا کردم ...
    گفت : جانم ؟ ... چی می خوای نگار جون ؟
    گفتم : امیر داره میاد اینجا  جلوش بگیر و نذار بیاد تو اتاق ... بهش بگو نمی خوام ببینمش , از اینجا بره ... همین ...
    گفت : الهی فدات بشم , بده , زشته ... من بهش چی بگم آخه ؟ ... چی میشه مگه اگر یک دقیقه بیاد و بره ؟ ...
    بعدم تو از کجا می دونی اومده ؟
    گفتم : ثریا , نمی خوام ببینمش ... تو این کارو بکن , برات تعریف می کنم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۰:۴۹   ۱۳۹۷/۴/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀

    قسمت دوازدهم

  • ۱۰:۵۱   ۱۳۹۷/۴/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت دوازدهم

    بخش اول



    ثریا مونده چیکار کنه ... یواش در گوشم گفت : جواب مامانت رو چی بدم ؟ حسابی با اون جیجی باجی شده ... پدرمو در میاره اگر بفهمه ...
    گفتم : بهم دروغ گفته , همه ی حرفاش دروغه ... همین قدر بهت بگم اگر بیاد اینجا , اعصابم خورد میشه ...
    گفت : باشه , ببینم چیکار می کنم ...

    و رفت ...

    همه دور تختم بودن و احوالپرسی می کردن ...
    خواهرم و شوهراشون و کلی از شاگردام که با سبد گل به دیدنم اومده بودن و شایان که یک لحظه ازم جدا نمی شد ...
    می گفتن تو این مدت مدام گریه کرده بود ...
    ولی من حواسم به در بود ... اصلا دلم نمی خواست با امیر روبرو بشم ...
    مامانو صدا کردم و خواستم سرشو گرم کنم که یک وقت نره بیرون ...
    گفتم : گلوم می سوزه , دهنم خشک شده ...

    فورا آبمیوه آورد و قاشق قاشق ریخت دهنم ...
    کمی بعد ثریا اومد ...
    یک سبد گل دستش بود ... خم شد و آهسته گفت : نگار , الهی نمیری ... راست بگو از کجا فهمیدی داره میاد ؟ پشت در بود ... نگار تو چیزیت شده ؟
    گفتم : مرسی , ردش کردی ؟ رفت ؟
    گفت : آره ... دلخورم شد ولی زود قبول کرد ...
    وقتی همه رفتن , ثریا به مامان گفت : من امشب پیش نگار می مونم , شما خسته شدی برو خونه ...
    گفت : نه دلم طاقت نمیاره , خودم هستم ...
    گفتم : مامان برین دیگه , من خوبم ... صبح برمی گردین ... خواهش می کنیم برین ...



    ناهید گلکار

  • ۱۰:۵۴   ۱۳۹۷/۴/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت دوازدهم

    بخش دوم



    وقتی همه جا ساکت شد , احساس خستگی کردم ... یک لحظه چشمم رو بستم ... بلافاصله صورت  اون مرد رو دیدم ... و یک راهرو ...
    انگار یکی به من گفت دلش می خواد بیاد تو اتاق ... ولی ...

    با خودم گفتم : ولی چی نگار ؟ تو چت شده ؟
    اون مرد کیه و چرا مرتب من می ببینمش ؟ ...

    به ثریا گفتم : میشه تو راهرو رو نگاه کنی ببینی کسی هست یا نه ؟ اگر اون مرد بود بگو بیاد تو ...
    پرسید : تو در مورد کی حرف می زنی ؟ کدوم مرد ؟
    گفتم : فکر کنم همونی باشه که باهاش تصادف کردم ...
    ابروهاشو برد بالا و یکم به من نگاه کرد و گفت : نگار منو نترسون , پیشگو شدی ؟

    گفتم : تو برو , اگر بود آره ...
    دو قدم عقب عقب رفت و گفت : یا حضرت سلیمان ... بچه مون خُل شد رفت پی کارش ...
    و رفت بیرون ... کمی بعد در باز شد و اول اون مرد اومد تو و پشت سرش ثریا ...
    نگاهش کردم ... من اونو می شناختم ... انگار سال ها بود باهاش آشنا بودم ...
    مودب سلام کرد ...
    آهسته گفتم : سلام ...
    گفت : خدا رو شکر بهتر شدین ... خیلی شرمنده ام برای این کاری که با شما کردم ... هیچ وقت خودمو نمی بخشم ...
    گفتم : من از شما شرمنده ام ... اصلا تقصیر شما نبود , خودم می دونم من اشتباه کردم و دویدم وسط خیابون ...
    گفت : بزرگوارید ... این نشون دهنده ی اینه که روح بزرگی دارین , ولی من باید سمت راست خیابون سرعتم طوری می بود که بتونم ماشین رو کنترل کنم ...
    باور کنین مدام خودمو سرزنش می کنم ...
    گفتم : به هر حال من شکایتم رو پس گرفتم ...
    گفت : ولی نامزدتون خیلی از دستم کفری شده ... با ایشون صحبت کردین ؟
    گفتم : با کی ؟ من نامزد ندارم ... اختیارم دست خودمه ...
    گفت : خوب شاید من اشتباه شنیدم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۰:۵۸   ۱۳۹۷/۴/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت دوازدهم

    بخش سوم



    گفتم : اشکالی نداره ... راستی پول بیمارستان رو هم خودم پرداخت می کنم ... اجازه نمی دم شما بی گناه , متضرر بشین ...
    گفت : این نهایت خانمی شماست , ولی حساب عذاب وجدان منم بکنین ... بذارین اینطوری خودمو تسکین بدم ...
    گفتم : بفرمایید بشینین ... اینطور که شنیدم از اون روز تو بیمارستان بودین ...
    گفت : نه دیگه مزاحم نمی شم , خوشحالم که حالتون بهتر شده ... باور بفرمایید اگر خدای نکرده بلایی سرتون میومد , زندگی منم تباه می شد ...

    به هر حال هر امری فرمایشی دارین در خدمتتون هستم ...

    راستی من امان سازگار هستم ؛ کارشناس جهاد و کشاورزی ...
    گفتم : خیلی خوشبختم , بازم ببخشید براتون دردسر درست کردم ...
    با شرمندگی گفت  : تو رو خدا نفرمایید ... با اجازه رفع زحمت می کنم ...
    ثریا چشماشو گرد کرده بود و با تعجب به من نگاه می کرد ...
    گفت : به حق چیزای ندیده و نشنیده ... تو واقعا سرت خورده به آسفالت ...
    دیگه دارم بهت شک می کنم ... تو ؟ نگار ؟ با یک نفر مرد غریبه اینطوری حرف بزنی ؟ ...
    این باورنکردنیه ...

    اگر با چشم خودم ندیده بودم , باورم نمی شد ...

    ادای منو در آورد و با ناز گفت : تقصیر من بود ... وای آقا , شما گناهی ندارین ...
    گفتم : ثریا من اونو قبلا دیدم , باور کن ...
    گفت : چرا بهش گفتی نامزد نداری ؟
    گفتم : برای اینکه این مرد تقدیر منه , نمی خوام از دستش بدم ... من اونو دیدمش ؛ بارها و بارها ... بهم نزدیک بود ... آشناست ... مهربونه و صادق ... من می دونم ...
    گفت : وووی نگو تو رو خدا , موهای تنم سیخ شد ... دارم پس میفتم ... تو چی داری میگی نگار ؟ نکنه خُل شدی ؟ تو رو هر کس دوست داری خُل بازی در نیار که بهت نمیاد ...

    آدم با تقدیرش روبرو میشه , باهاش تصادف که نمی کنه ...
    گفتم : صبر کن یکم بخوابم , وقتی بیدار شدم برات تعریف می کنم ... به شرط اینکه به کسی نگی ... یک نفر باید بدونه چه اتفاقی افتاده ...
    تا چشمم رو بستم , صدای جیغ های مامان به گوشم رسید ... در همون حال متوجه شدم برای چی ناراحته ...
    زود چشمم رو باز کردم و گفتم : ثریا تنت رو چرب کن الان مامان زنگ می زنه , حتما امیر بهش شکایت کرده ...
    گفت : می دونستم اگر توران بفهمه پدرمو در میاره ... وای نگار , اینم پیش بینی کردی ؟
    گفتم : نمی دونم , ولی حدسش سخت نبود ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۰۲   ۱۳۹۷/۴/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت دوازدهم

    بخش چهارم



    در همون موقع , گوشی ثریا زنگ خورد ...
    با خنده در حالی که با حیرت به من نگاه می کرد , گفت : جون من بگو الان توران می خواد چی بگه ؟ ... دارم از دست تو سکته می کنم ...
    گفتم : همونی که بهت گفتم , می خوای جواب نده ...
    گفت : نه کنجکاو شدم ببینم چی می خواد بگه ...
    مامان چنان داد می زد که صداشو منم می شنیدم ...
    می گفت : تو غلط می کنی به هر کاری دخالت می کنی ... به تو چه اون مرد بیچاره رو از دم در رد کنی بره ؟ نکنه به نگار داری حسودی می کنی ؟
    آبروی منو بردی , برای چی می خوای بین اونا رو به هم بزنی ؟ ...
    ثریا گفت : توران جان , صبر کن برات توضیح بدم ... داد نزن ... گفتم داد نزن ...
    گفت : مرد بیچاره داشت از ناراحتی دیوونه می شد ... نمی دونست دلیل این کارِت چیه ؟ ...
    گفتم : ثریا جان گوشی رو بده به من ...
    الو مامان ؟ منم ... تقصیر ثریا نیست , من بهش گفتم ... فردا که اومدین دلیلشو میگم ... شما به من اعتماد دارین ؟
    گفت : نه , ندارم ... تو نمی خوای شوهر کنی , همین و بس ... بهانه در میاری , از اول با این مرد بد رفتار کردی ... فردا که سنت رفت بالا پشیمون میشی و چاره ای هم نداری ... اون وقت که هیچ کس نمیاد تو رو بگیره ...
    همیشه که من و بابات نیستیم , تنها می مونی ...

    بابا از اون طرف داد می زد : ولش کن بچه رو , تازه به هوش اومده ... این حرفا چیه بهش می زنی ؟ تو عقل نداری زن ...
    مامان ادامه داد : اگر نمی خواستی چرا بیخودی این مرد رو امیدوار کردی و دلشو شکستی ؟ ...
    گفتم : مامان جان من کردم ؟
    بابا بازم داد می زد : گور بابای امیر و امیر پس انداز ... ما داشتیم بچه مون رو از دست می دادیم , حالا به فکر دل آقا باشیم ؟ ...
    ول کنین تو رو خدا بچه رو , یکم ملاحظه کنین ...
    گفتم : مامان حالم خوب نیست , بعدا زنگ می زنم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۰۶   ۱۳۹۷/۴/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت دوازدهم

    بخش پنجم



    قطع کردم و گفتم : وای اصلا بحث کردن با مامان فایده ای نداره , کار خودشو می کنه ... به خدا تا حالا شانس آوردم که از گیرش در رفتم ... اگر نه , منو چهارده سالگی شوهر داده بود ...

    نمی دونم چرا خدا اینقدر کمکم می کنه ؟ ... اگر زنش شده بودم چی می شد ؟
    ثریا گفت : بگو ببینم , خیلی کنجکاوم بدونم اون چیکار کرده ؟ تو پیش بینی کردی ؟
    غیبگو شدی ؟ ... بگو , بگو ...
    وقتی برای ثریا تعریف می کردم , هاج و واج مونده بود ...
    بعد ادامه دادم : اینکه اون دروغ گفته بود , یا زنش زنده است یا مرده , زیاد فرقی نمی کنه ... این که با وجود اینکه اون شب با خانواده ی سحر درگیر شدن و حال و روز اونا رو دیدن بازم تو اون اوضاع اومد خونه ی ما و انگار نه انگار , خوشحال و خندون می گفت و می خندید , داره آزارم می ده ...
    معلوم میشه که چه طور آدمیه ...
    گفت : شاید برای اینکه خیلی تو رو می خواسته و نمی خواد از دستت بده این کارو کرده ...
    گفتم : نمی تونم قبول کنم , من اینطوری نیستم ... همون شب من دلم برای سحر شور می زد و فکرم پیش اون بود ...
    به هر حال این بلا رو برادر اون سر سحر آورده ... خوب دخترعموشه , نمی تونه بی تفاوت از کنارش رد بشه ...
    پرسید : خوب تو از کجا می دونی ؟ شایدم نمی خواستن تو بفهمی ...
    خوب اینم طبیعیه , هر چیزی رو که آدم به همه نمی گه ... ما هم بودیم نمی گفتیم ... اون که گناهی نداره ...
    گفتم : نمی دونم , ولی حس خوبی ندارم و با این خانواده نمی تونم زندگی کنم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۰۹   ۱۳۹۷/۴/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت دوازدهم

    بخش ششم



    بعد نشست کنار تخت من و با اشتیاق دستم رو گرفت و گفت : خوب , حالا اونو ول کن ... بگو ببینم الان شوهر من کجاست ؟ ببین رفته خونه یا نه ؟ ...
    گفتم : نمی دونم ... چیزایی که می ببینم دست من نیست , خودش میاد تو ذهنم ...
    گفت : تو رو خدا سعی کن ببینی ... من نیستم , حمید دختر مختر نیاورده خونه ؟ ...
    گفتم : مگه بهش اعتماد نداری ؟
    گفت : بس کن تو رو خدا , تو این دور زمونه به کی میشه اعتماد کرد ؟ ...
    گفتم : نمی دونم به خدا ... نه , هیچی نمی ببینم ...
    وای ثریا داری پشیمونم می کنی بهت گفتم ... خواهش می کنم به کسی نگو , مکافات برام درست نکن ...
    بلند خندید و گفت : فقط به توران میگم ... خوب مادرته , باید بدونه ...
    اونم که زن عاقل , می دونه چطوری با تو برخورد کنه ... به کسی هم نمی گه ...


    اون شب من خیلی زود تحت تاثیر دارو خوابیدم ... یک خواب آروم ...
    برای همین وقتی بیدار شدم موضوع رو خیلی جدی نگرفتم و فکر کردم همون طور که دکتر گفته این حالت من زودگذر بوده و برطرف میشه ...
    مامان اول از همه اومد و برام شیر و عسل درست کرده بود ...
    داد دستم و گفت : بخور قربونت برم , جون بگیری ... پوست و استخون شدی ...
    و بلافاصله ادامه داد : خوب بگو چرا با امیر این کارو کردین ؟
    گفتم : سر صبح ؟ صبر کنین حالم جا بیاد ؟
    گفت : طفره نرو , الان امیر منو رسوند ... تو راه کلی با هم حرف زدیم ...
    والله به پیر و پیغمبر اون مرد خوبیه ...
    گفتم : امیر پسرعموی سحره ... شاگردم , همون که مشکل داشت ...
    گفت : خوب که چی ؟
    گفتم : خوب زنش نمرده , طلاق داده ...
    گفت : خوب , چه فرقی می کنه ؟ شاید برای اون مُرده , برای همین اینطوری گفته ...
    بیچاره چیکار کنه ؟ ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۱۲   ۱۳۹۷/۴/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت دوازدهم

    بخش هفتم



    کلافه شده بودم و می دونستم نمی تونم اونو قانع کنم ...

    با ناراحتی گفتم : مامان جان بحث نکن , من چیزایی می دونم که شما نمی دونی و منم نمی تونم برای شما توضیح بدم ...
    حالم خوب نیست , سرم درد می کنه ... فعلا نمی خوام ببینمش ...
    اون روز امیر در حالی که من و ثریا خودمون رو آماده می کردیم چطوری باهاش برخورد کنیم , اصلا به دیدن من نیومد ...

    تا بعد از وقت ملاقات که همه رفتن , ثریا از اتاق رفت بیرون و برگشت ...
    دستش پشت سرش بود ... خم شد و گفت : حدس بزن تو دستم چیه ؟
    گفتم : نمی دونم ...
    گفت : زود باش ,زود باش پیشگویی کن ...
    گفتم : نه , نمی دونم ...
    سه شاخه گل رُز رو که به صورت قشنگی دسته شده بود ر گرفت جلوی من و گفت : بفرما ... آقای امان آورده ...
    ایشون نخواستن مزاحم استراحت شما بشن , دادن به من و احوال پرسیدن و رفتن ...
    گفتم : چی گفت ؟ ...
    گفت : هیچی , هر کاری کردم نیومد تو ... اقلا برای آشنایی میومد ...
    بالاخره تقدیر تو شده , نباید خودش بدونه ؟

    گفتم : نه بابا , این چه حرفیه ؟ شوخی کردم ... تازه با این صورتم که کبوده بیاد چیکار ؟ ازم بدش میاد ...
    گفت : تو از کجا می دونی صورتت کبوده ؟
    گفتم : تو خودت گفتی تمام صورتش کبوده , اگر ببینه وحشت می کنه ...
    گفت : وای نگار , تو رو خدا سکته ام نده ... من اینو فکر کردم , به زبون نیاوردم که ...
    گفتم : مطمئنی ؟



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۱۵   ۱۳۹۷/۴/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت دوازدهم

    بخش هشتم


    گفت : قسم می خورم نگفتم , چون قرار گذشته بودیم بهت نگیم ...
    نگار اگر تو بتونی فکر کسی رو بخونی , می دونی چی میشه ؟ ... عالیه ... ببینم پس تو چرا حدس نزدی امان اومده ؟ شاید دیگه از بین رفته باشه ...
    گفتم : آره , ان شالله ... دلم نمی خوام چیزی رو جلوتر از زمان خودش بدونم , اینطوری زندگی آدم تغییر می کنه و عذاب می کشه ... تازه چون هیچ دلیل منطقی ای براش ندارم , دچار مشکل می شم ...
    گفت : تو که فیزیک خوندی , می دونی علم ، ماورای این حرفاست و همه چیز تو این دنیا امکان داره ...
    تازه مردم مُرده و کشته ی این حرفان ...

    من یکی که دلم نمی خواد از الان به بعد ازت جدا بشم ... یک جا برات باز می کنم , تو پیشگویی کن و من پول جمع می کنم ...
    گفتم : بس کن دیگه ثریا ... خدا رو شکر از دیشب چیزی نشده ...
    گفت : حالا بخواب عزیزم ... از وقتی به هوش اومدی درست نخوابیدی ...
    این گل ها رو هم می ذارم کنار تختت چون تقدیرت آورده ...


    ولی به محض اینکه تو حالت خواب و بیداری افتادم , طوری که اگر اراده می کردم می تونستم چشمم رو باز کنم , یک جای نورانی رو دیدم ... اول محو بود ولی خیلی زود دیدم داره بارون میاد ...
    یک جای سرسبز و خرم با چند تا درخت ... با وجود بارش بارون نور خورشید هم می تابید ...
    همه چیز تر و تازه شده بود ... حس خوبی بهم دست داد ... دلم می خواست برم زیر بارون ولی انگار من اونجا نبودم ...
    همین طور که محو تماشای اون منظره ی دل انگیز بودم , یک مرتبه بدنم داغ شد ...



    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان