داستان عزیز جان
قسمت پنجاه و ششم
بخش اول
باور کن تا صبح من یک سرویس نوزاد رو دوختم و اطو کردم و توی یک بقچه گذاشتم ... و چادرم رو سرم کردم و رفتم دم در ... تصمیم داشتم این کارو نکنم ... نمی خواستم اون منو دم در ببینه , ولی نشد ….
هوا گرگ و میش بود که باز اوس عباس مست و پاتیل از دور پیدا شد ... وایسادم تا برسه ….
منو که دید گفت : اومدم برات مکافات درست کنم ... اصصصصصلا من دردسسسرم ( همین طور انگشتشو می زد تو سینه ش ) من … من …. من …. لیاقت تو رو ندارم نرگسسسس خاننننننم ... اون چشمات منو کشته ... من عاشق موهاتم نرگس خانم ….
برای همین ناز می کنی ... همه ی کارای من به نظرت بد میاد ….
کشیدمش تو و در و بستم و بردمش تو اتاق و باز خودشو انداخت با کفش تو رختخواب و همین طور که چِرت و پِرت می گفت , خوابید ….
کفش و جورابش درآوردم و خودم خسته و کوفته خوابیدم ... یک ساعت بعد با گریه ی کوکب بیدار شدم ...
بچه ها رو ناشتایی دادم و به زهرا گفتم بره ظرفا رو بشوره و خودم مشغول خیاطی شدم ….
بیشتر از روی لج کار می کردم …
نزدیک ظهر اوس عباس بیدار شد و بدون اینکه سلامی به هم بکنیم رفت صورتش رو شست و خشک کرد و لباس پوشید و رفت بیرون ...
من همین طور می دوختم و می دوختم و سرم رو بالا نکردم ….. ولی دلم مثل سیر و سرکه می جوشید ... می ترسیدم بازم بره و مست کنه و تا صبح نیاد …
چند بار می خواستم برم جلوش بگیرم ولی باز به خودم گفتم نه , نرگس این کارو نکن ... این اولین قهر ماس , عادت می کنه که همیشه من برم جلو …. حالا برای چی با من قهر کرده بود ,, نمی فهمیدم ….
ناهارو حاضر کردم و سفره رو انداختم اما خودم اصلا اشتها نداشتم , با اینکه از روز قبل هیچی نخورده بودم …
نزدیک غروب دو باره طلبکارا اومدن دم در …. پشت در قیامت به پا بود ... تن و بدن ما سه تا می لرزید و نمی دونستم چیکار کنم ... از حادثه ی دو شب قبل هم فهمیده بودم که تا درو باز کنم , میان تو ….
رفتم تو اتاق و دو تا بچه ها رو گرفتم تو بغلم و دستمو گذاشتم رو گوششون و چسبوندم به خودم ... در حالی که هر سه تایی از ترس به گریه افتاده بودیم و می لرزیدیم … حالا دیگه امیدی هم به اومدن اوس عباس نداشتم …. تنها به این فکر می کردم که خسته بشن و برن , اما نشدن ... همین طور در می زدن و فحاشی می کردن …..
ساعتی گذشت سر و صداها قطع شد … آهسته رفتم دم در , تا خیالم راحت بشه که نیستن ... به محض اینکه گوشه ی در باز شد , یکی درو هُل داد و من پرت شدم روی زمین ...
فوراً بلند شدم و داد زدم : مردونگی به این میگن ؟ خجالت بکشین …..
اونا ریختن تو حیاط و گفتن یا پولمونو میدین یا اثاثتونو می بریم …. از قرار معلوم اوس عباس به ما پول بده , نیست ….
گفتم : حیا کنین ... باید که صابکارش پول بده که بده به شما ؟ صبر داشته باشین ... اون تا حالا مگه پول کسی رو خورده ؟ خوب اونم مثل شما کار کرده ، زحمت کشیده ... یه کم مدارا کنین …..
یکی از کارگرها گفت : می گی یعنی ما اینقدر بی انصافیم که بدونیم اوس عباس از شرف خان پول طلب داره و بهش فشار بیاریم ؟ نه , آبجی همشو گرفته .... به مولا قسم ... بیا ببرمت پیش شرف خان ... اگه یک دینار طلب داشت من سبیلمو می تراشم , ماتیک می مالم … حرفا می زنی آبجی ... ما رو خام می کنی یا از قضیه پرتی ؟ برو پول ما رو بیار وگرنه …… با اینکه زن و بچه ای تو مرام ما نیست ...
با زبون خوش اثاثتون جمع می کنیم و می ریم ... خودت بگو کدوم بهتره …..
نفس عمیقی کشیدم که آروم بشم ... گفتم : خوب طلب شماها چقدره کلاً ؟ ……
یکیشون که خیلی ام داش مشتی بود , گفت : صبر کن آبجی الان من میگم …
بعد یکی یکی صدا کرد و گفت : رو هم هشت تومن ...
سرم سوت کشید ... گفتم : هشت تومن ؟ پس اگر اوس عباس پول گرفته چرا اینقدر بدهکاره ؟ شما اشتباه می کنین ….
یکی دیگه داد زد : قصه ی حسین کُرد نگو به ما ... هر کاری کرده به ما مربوطی نیس ... ما زن و بچه داریم ... کار می کنیم پول در بیاریم ... باید شبام بریم دنبال طلب ؟ انصافه ؟ تو روحت اوس عباس … ما این چیزا حالیمون نیست ….
و رفت به طرف اتاق …
یه چوب گذاشته بودم کنار ایوون که اگه دزد اومد ازش استفاده کنم …. اونو ورداشتم و گفتم : اگه پاتونو تو اتاق بچه های من بذارین تیکه تیکه تون می کنم ولی اگه مثل آدم برین , منِ زن بهتون قول می دم فردا طلبتونو بدم ….
نگاهی به هم کردن و یکی گفت : قول میدی آبجی ؟ فردا دیگه با امنیه نیایم ؟
گفتم : نه , لازم نیست ... برین فردا غروب بیاین تموم شه بره ….
اونا رفتن ….
رجب و زهرا زار زار گریه کردن و من مجبور بودم خودمو جمع جور کنم تا اونا بیشتر نترسن …
از اوس عباس هم خبری نبود … حالا تمام فکرم این بود که چه طور پول رو جور کنم ….
باز هم باید می رفتم و بقیه طلاهام که چیز زیادی نبود و من اصلا نمی دونستم به اندازه ی طلب کارگرها میشه یا نه را بفروشم .....
ناهید گلکار