داستان عزیز جان
قسمت نود و چهارم
بخش اول
به زحمت تا سر کوچه رفتم ... هیچ درشکه ای نبود ولی یک کالسکه از راه رسید ... با اینکه برای من گرون بود , چاره نداشتم و سوار شدم ….
در خونه ی عزیز خانم که رسیدم , فکر کردم خوب حالا تو این هوا من با چی برگردم ؟
به کالسکه چی گفتم : صبر کن تا برگردم ...
در زدم ... کارگرشون در باز کرد و عزیز خانم اومد به استقبالم و با اعتراض گفت : آخه دختر تو این هوا برای چی اومدی بیرون ؟ هیچ کس نیومده ……
نمی دونی چه حالی شدم ... مثل یخ وا رفتم …..
خودمو جمع و جور کردم و گفتم : والله منم نمی خواستم بیام ... از بس شما از خوش قولی من تعریف کردین , ترسیدم نیام اونا معطل بشن و شما بدقول … چه می دونستم …خوب حالام طوری نشده , می ذارم پیش شما …..
آخه من چقدر بی عقل بودم ... باید حدس می زدم که تو این برف کسی از خونه اش به خاطر لباس بیرون نمیاد … حالا با این بی پولی , کالسکه هم گرفته بودم ….. دیگه جونی تو تنم نمونده بود …
نه کسی برای سفارش اومده بود , نه اونایی که لباسهاشونو دوخته بودم …
دیگه چاره ای نبود , لباسها رو دادم به عزیز خانم و گفتم : باشه اینجا اگه اومدن بهشون بدین ... جمعه میام ….
عزیز خانم در حالی که که داشت از اتاق می رفت بیرون , گفت : نرگس جون یه کم صبر کن , کارت دارم ...
گفتم : ببخشید میشه زودتر بیاین ؟
سرشو تکون داد و رفت … طولی نکشید که برگشت و یه پاکت داد به من و گفت : اینم دستمزدت ... من از اونا می گیرم … آخه دختر چرا تو این هوا اومدی بیرون ؟ خیلی سرده , برفم میاد …..
گفتم : نه بابا , عجله ندارم ... فکر کردم نکنه بدقولی کنم ( و پولو نگرفتم ) …..
کالسکه دم دره , با اون اومدم و برمی گردم ( اینو گفتم تا نگران نشه )
گفت : پس با کالسکه اومدی ... تو رو خدا اینو بگیر , حقته …. زحمت کشیدی ... منم از اونا می گیرم ... کاره دیگه , ممکنه جمعه هم نتونی بیای ... اقلاً پولتو گرفته باشی ... اونا میان و به من می دن , پیش من بمونه ناراحت می شم … یه خواهش ازت داشتم ... میشه سر راهت یه بسته رو ببری یه جایی که بهت میگم بدی ؟ کار خیره ... سیسمونی برای یه نفره ... می ترسم بزاد و اینا پیش من باشه ... خیلی وضعش خرابه ...
گفتم : البته که می برم ….
گفت : خونه اش سر راهته , نزدیک شماس ... یک دقیقه بده و برو ….
یه بقچه ی بزرگ داد به من و پول منم توی پاکت روش بود …
خداحافظی کردم و برگشتم تو کالسکه و گفتم : اول برو به این آدرس …. من اینو بدم , بعد می رم خونه … گفت : آبجی چقدر کارت طول میکشه ؟ من باید زود برم خونه , اسب تو برف راه نمی ره ...
گفتم : معطل نمی کنم , زود برمی گردم …
وقتی کالسکه راه افتاد , پاکت رو درآوردم و بعد پولایی که عزیز خانم داده بود رو شمردم ……
خیلی خوشحال شدم ... اون پول خیلی خوبی برام گذاشته بود ... خیالم راحت شد ... روی قلبم فشارش دادم و نفس عمیقی کشیدم …
پولو گذاشتم تو جیبم و گفتم : خدا بده برکت …..
جایی که عزیز خانم نشونی داده بود , نزدیک خونه ی ما بود ولی خیلی جای بدی بود ... توی یک کوچه باریک و پر از چاله و چوله ... کالسکه به زحمت رفت و کالسکه چی سردش بود … بلند داد می زد که من بشنوم که راه بَده و دیرم شده : اگه امشب منو به کشتن ندی خوبه …..
دیگه عصبانی شده بود و از همونجا می شنیدم داره به خودش فحش میده ……
بالاخره به خونه ای که آدرس گرفتم بودم , رسیدیم ... پیاده شدم ... دیدم تمام صورت کالسکه چی پر از یخه ... حق رو بهش دادم و گفتم : خدا منو بکشه ... می دونم چقدر اذیت شدی ولی به خدا کار خیره … حالا ملائک تا چهل روز دور سرت می چرخن و هر آرزویی بکنی , خدا بهت میده ... میگی نه , امتحان کن …..
می دونی چیه ؟ اون وقت ها مردم خیلی بیشتر از حالا خرافاتی بودن و هر کس هر چی می گفت , گوش می کردن و به درستی و غلطی اون کار نداشتن ……
در چوبی کوتاهی بود ... یه مرد خیلی کثیف درو باز کرد .. من یک راست وارد تنها اتاق اونا شدم و چی دیدم ؟ …. وای که چه وضعی داشتن ... تو فقر و فلاکت دست و پا می زدن ... خونه ی سرد و کثیف و دو تا بچه ی قد و نیم قد زیر کرسی …. یک زن و شوهر جوون …. که همشون داشتن از لاغری می مردن ... زن داشت درد می کشید و وقتی من وارد شدم , مرد گفت : خانم خدا تو رو رسوند ... بیا کمک کن داره می زاد ...
گفتم : چی ؟ داره می زاد ؟ پس چرا قابله خبر نکردی ؟ من الان چیکار کنم ؟
بقچه تو دستم مونده بود و هاج واج نگاه می کردم ... زن بیچاره داشت به شدت درد می کشید و فریاد می زد ...
به مرد گفتم : خوب برو دنبال قابله ... من نمی تونم بمونم , بچه هام میان پشت در می مونن …
گفت : الان تو این برف من برم دنبال کی ؟ ….
گفتم : ای بابا اگه من نیومده بودم , چیکار می کردی ؟ مگه میشه ؟ بدون قابله ! ….
گفت : فکر نمی کردم به این زودی باشه ... یه دفعه این طوری شده ... تازه دردش شروع شده …
ناهید گلکار