خانه
164K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۵:۲۸   ۱۳۹۶/۳/۱۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

    این تاپیک اختصاص داره به رمان "عزیز جان "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

  • leftPublish
  • ۱۱:۱۴   ۱۳۹۶/۴/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت نودم

    بخش دوم




    گفتم : نه فدات بشم ... موضوع اینه که من اینجا نمی مونم , باید یه جایی برای خودم پیدا کنم … باید رو پای خودم وایسم ... خونه ی شما رو قبلا امتحان کردم خیلی لوسم می کنن و دیگه با چند تا بچه نمی شه ... من الان دو تا داماد دارم , رفت و آمد دارم ... نمی شه ... از قول من به مامانت بگو ممنونم ولی نگران نباشه , درست میشه ….
    گفت : خاله یه چیز دیگه ……

    گفتم : بگو چی خاله جون ؟

    گفت : یادته قول نیره رو به من دادین ؟ …

    زدم رو پاش و گفتم : خوب حالا فهمیدم دردت چیه ... خوب از اول بگو … آخه من باید چند بار قول بدم پسرِ کم صبر ؟ نیره حالا زوده ... یه کم دیگه باید منتظر بمونی …..
    با اعتراض گفت : خاله ؟ شما از اول هم همش همینو می گفتی ... پس کی ؟

    خندیدم و گفتم : بابا به تو اگه بود که نیره تو قنداق بود می گفتی بدینش به من ... بغلت دادم یه کم نیگرش داری دیگه پس نمی دادی …. به حرف تو که نیست ... باید بزرگ بشه و عقل رس ؟ …..

    باز گفت : خاله تو رو خدا اذیت نکن ... بگم بیان ازتون خواستگاری کنن ؟

    خندیدم و گفتم : مثل اینکه تو داری از آب گل آلود ماهی می گیری ….

    گفتم : حالا نه ... بذار خودم خبرت می کنم ... وقتشو خودم بهت میگم ... به شرط اینکه قول بدی صبر کنی … آخه نیره هنوز بچه اس ... ولی می دمش به تو آقا قاسم ... از تو بهتر پیدا نمی کنم ... دیگه حرفشو نزن ……
    قاسم با لب و لوچه ی آویزن منو گذاشت در خونه ی عزیز خانم ….

    گفتم : تو برو ...

    گفت : نه خاله صبر می کنم تا برگردی …..

    بازم اون جلسه داشت و خونه شلوغ بود ... یه کم صبر کردم تا بیاد … اون زن ها رو می شناختم ... می دونستم که همه چیز رو در مورد من می دونن ...

    دلم نمی خواست با کسی مواجه بشم , برای همین بیرون سرسرا منتظر شدم … ولی وقت استراحت که عزیز خانم اومد بیرون , خیلی ها هم به هوای دستشویی و وضو گرفتن اومدن بیرون ...

    یک مرتبه چشمم افتاد به همون دو تا زن که پشت سرم حرف می زدن , تازه حالا یادم اومد که اون روز چی به من گفتن و داغ دلم تازه شد ... به هم ریختم و عصبی شدم ….
    رفتم جلو و گفتم : فهمیدین چی شد ؟ میخم رو سفت نکوبیده بودم ... شما اشتباه کردین ... دیگه غصه نخورین نرگس و اوس عباسی وجود نداره ... دِقِتون خوابید ؟ حالا برین زندگیتون رو بکنین ……

    زن ها ی بیچاره ها مونده بودن به من چی بگن ... هاج و واج به من نیگا می کردن …

    یکیشون گفت : به خدا ما وقتی شنیدیم خیلی ناراحت شدیم …

    ولی من گوش نکردم و رفتم پیش عزیز خانم … اون پرسید : چی گفتی نرگس جون ؟؟؟؟

    نفس بلندی کشیدم و گفتم : نمی دونم والله ... انگار دق اوس عباس رو سر اونا خالی کردم ... یه کار احمقانه ... این روزا من از این کارا زیاد می کنم … ولش کنین …
    می خواستم سر بسته به عزیز خانم بگم که باید کار کنم و پول دربیارم ولی چون عصبی شده بودم , خیلی رک و پوست کنده حرفم زدم …. گفتم : اومدم به شما بگم من دیگه مجانی کار نمی کنم , باید خرجیمو دربیارم ... بی رو درواسی شما می تونی برای من کار بگیری ؟ …

    عزیز خانم دستشو گذاشت روی شونه ی من و گفت : خیلی هم خوشحال میشم , از خدا هم می خوام ... نه من , هر کس تو رو می شناسه آرزو داره تو براش لباس بدوزی ... خودت تا حالا قبول نمی کردی همین الان یه مشتری جلوت وایساده ... ببخشید نرگس خانم برای من دو دست کت و دامن می دوزی ؟

    از نوع حرف زدنم خجالت کشیدم و لبخندی زدم و گفتم : شما که مشتری نیستی , هر وقت بخواین براتون می دوزم …..

    گفت : دیدی ؟ دیدی حالا ؟ این حرفا نیست ... رو درواسی رو بذار کنار ... کار کن , پول دربیار …

    من الان باید برم ... صبر کن من باهات کار دارم ...

    بعد دست منو گرفت با خودش برد و یه درو نشونم داد و گفت : این اتاق منه ... برو تو کسی اونجا نیست ... بیرون نیا ممکنه بازم ناراحت بشی … من سر بقیه رو گرم کنم , زود میام …

    و رفت …….
    رفتم تو اتاق شخصی عزیز خانم … نگاهی به اطراف انداختم همه چیز عالی و شیک بود …

    خوب اون خانم قوام السلطنه بود و یه تهرون روش حساب می کردن ...

    با خودم گفتم نرگس نباشم اگه همچین اتاقی برای خودم درست نکنم … به هر چیزی نگاه می کردم شیک و زیبا بود …
    عزیز خانم اومد و به من گفت : نرگس جون می خوام بهت یه پیشنهاد بدم …. بیای همین جا من بهت اتاق میدم ... یکیشو خیاط خونه بکن و پهلوی من بمون ... خیلی خوب می شه ...

    گفتم : نه , ممنونم ... فقط برام کار بگیرید دیگه چیزی از شما نمی خوام ... من جا دارم … عزیز خانم کی به شما گفت من جا ندارم ؟ …..
    آه عمیقی کشید و گفت : والله مردم بیکارن دیگه … فکر کنم مادر شوهر کوکب خبر رو پخش کرده ... ببخشید نرگس جون ولی کوکب همش گریه می کنه ... و شما قدغن کردی بیاد پیشت ولی دیگه همه از جریان با خبر شدن ... خودتو آماده کن چند روزه همه ی مردم حرف شون شماها هستین … دیگه در دروازه رو میشه بست در دهن مردم رو نمی شه …… حالا تو به من بگو می خوای کجا بری و چیکار کنی ؟




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۱۸   ۱۳۹۶/۴/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت نودم

    بخش سوم




    گفتم : نه بابا , این طوری هم نیست ... من خودم خیلی پول و طلا دارم ... آدم که یک شبه بی پول نمی شه ... تازه اوس عباس هم که ما رو نمی ذاره , مرتب پول می فرسته … من خودم ترجیح میدم رو پای خودم وایسم و درآمد داشته باشم …
    الانم توی خونه ی برادر شوهرم اتاق اجاره کردم و مشکلی ندارم ……..
    شاید اون دروغ های منو باور نکرد ولی به روی خودش نیاورد و گفت : خدا رو شکر پس همه چیز رو به راهه ... با من بیا که اولین مشتریت من باشم و منم دستم خوبه ، برکتت زیاد بشه ان شالله ….
    اندازه هاشو گرفتم و اون دو قواره پارچه کت و دامنی آورد تا براش بدوزم ...

    پرسیدم : چه مدلی باشه ؟ ...

    گفت : این دو تا رو می ذارم به سلیقه ی خودت ... هر وقت می خواستی اندازم کنی ( پُرو ) بگو من بیام …
    گفتم : چشم … ولی من خودم میارم , شما زحمت نکشین …. میشه یه خواهش ازتون بکنم ؟ ….. چون … چون ... خودتون گفتین ….. میشه مشتری ها همین جا بیان و شما برام کار بگیرین ( اینو که می گفتم داشتم از خجالت می مردم )
    گفت : آره , چرا نمی شه ؟ تو یک کار کن ... هفته ای دو روز من جلسه ندارم تو همون روزا بیا و به همه میگم تو اینجایی ... هر کس خواست همون دو روز بیاد اینجا ……

    با هزار خجالت خداحافظی کردم و رفتم …….

    قاسم هنوز منتظر بود ... سوار شدم و گفتم : ببخشید خاله …. تو امروز کار داری ؟

    گفت : نه , هر کاری دارین انجام میدم ...

    گفتم : نه می خوام با هم بریم یه جایی … الان منو ببر خونه ….
    بچه ها تازه از مدرسه اومده بودن ... اونا رو برداشتم و با هم رفتیم به چهار راه استانبول و از اون جا پیاده رفتیم به کافه نادری …

    اوس عباس منو چند بار اونجا آورده بود ولی بچه هام نیومده بودن … و دور یک میز نشستیم و سفارش غذا دادیم …
    اونا باورشون نمی شد و هی قربون صدقه ی من می رفتن و ذوق می کردن ……. مخصوصا نیره و قاسم …

    و ناهار مفصلی خوردیم و رفتیم خرید …




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۱۸   ۱۳۹۶/۴/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت نود و یکم

  • ۱۱:۲۵   ۱۳۹۶/۴/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت نود و یکم

    بخش اول




    همه با هم رفتیم خرید ... چیزی که بیشتر از همه لازم داشتم وسایل آشپزی بود مثل چراغِ سه فیتیله و چند تا بشقاب و قاشق ... دو تا قابلمه و آبکش ... پیاله , کوزه , لیوان ….

    دیگه یادم نیست ... چیزایی که وادارم نکنه هی از ملوک بخوام و خودم خجالت بکشم ...

    خلاصه تا غروب ما تو خیابون ها گشتیم …

    بعد قاسم مارو گذاشت در خونه و خیلی از منم تشکر کرد و رفت …

    خوب اون خوشحال بود که با من و نیره رفته بیرون و این اولین بار بود …….

    ملیحه هم ذوق می کرد و خوشحال بود از اینکه اونارو با خودم آورده بودم بیرون احساس خوبی داشتم آخه خودم مسئول غم و شادی اونا می دونستم و هر اشک چشمشون خنجری بر دل من بود ……
    قسمتی از مطبخ رو برای خودم چیدم و وسایلم رو مرتب کردم ……

    ملوک ناراحت شده بود و می گفت : حالا اگر از اجاق من استفاده می کردی سابیده می شد ؟ چه اخلاقی داری نرگس جون ...

    گفتم : نکنه یه وقت هر دو با هم لازم داشته باشیم و من مزاحم تو بشم ... حالا اینطوری بهتره …..
    ملوک به من کمک کرد تا اثاث رو جا به جا کردیم …. بعد با هم اومدیم تو اتاق و یه ملافه پهن کردم روی زمین و کارم رو با یک بسم الله شروع کردم …

    ملوک گفت : نرگس جون حالا می فهمم چرا خان باجی این قدر تو رو دوست داشت …..

    گفتم : چه حرفا می زنی ... تو رو هم دوست داشت ولی شرایط من با تو فرق می کنه ... تو مادر داری ، شوهر خوب داری ، بچه های سر به راه داری ... خوب خان باجی نگران من بود می دونست که چیزایی که دارم ظاهری و موقتیه …….
    طفلک باور کرد و گفت : واقعا تو و خان باجی می دونستین اینجوری میشه ؟

    نگاهی بهش کردم و گفتم : حدس می زدیم خواهر …..
    کت دامن هایی که اوس عباس برام خریده بود رو گذاشتم جلوم و تصمیم گرفتم شکل اونا برای عزیز خانم بدوزم …..
    قرار ما با عزیز خانم روزهای دوشنبه و جمعه بود ... حالا سه شنبه بود و من می خواستم هر چی زودتر ببینم آیا می تونم برای مردم خیاطی کنم و پول دربیارم ... برای همین شب تا صبح و صبح تا شب کار کردم تا تونستم تا جمعه هر دو دست رو بدوزم ... بعد اونا رو اتو کردم و بستم تو یه پارچه سفید و رفتم پیش عزیز خانم ببینم چند تا مشتری برام داره …..
    در زدم کارگرش اومد درو باز کرد … تا عزیز خانم چشمش افتاد به من رو کرد به چند تا خانم که خیلی هم شیک و مرتب بودن گفت : آهان اومد ... نگفتم میاد ؟ نرگس حرفش حرفه …..

    اون روز از همیشه بیشتر به من عزت و احترام گذاشت ….. شاید فکر می کرد این کارو بکنه تا بقیه حساب کار خودشون بکنن …. اون می دونست که من زیر بار بعضی چیزا نمی رم …. پرسید : نرگس جون اومدی اندازه کنی ؟

    گفتم : نه اومدم تحویل بدم ... دوختم , تموم شد ... شما بپوشین اگر ایراد داشت می برم درست می کنم …..
    گفت : الهی من فدات شم دختر ... واقعا تموم کردی ؟ بده ... بده بپوشم ببینم چطوری شده …

    اول با خانم ها آشنا بشو ... بقچه رو هم بده به من …….

    وقتی اونا رو معرفی می کرد فهمیدم یکی زن وکیل مجلسه … یکی زن یه صاحب منصب تو نظمیه اس ... یکی هم زن یه شازده ی قاجاره ….

    همون جا با خودم گفتم دیگه باید همیشه مرتب و با لباس خوب بیام اینجا ...

    عزیز خانم ذوق زده لباس ها رو در آورد و باور کن هر چهار تا خیره مونده بودن مخصوصا که وقتی پوشید اونقدر اندازه ی تنش بود که انگار صد دفعه اندازه شده بود و چون مدل روز بود خیلی خوششون اومده بود …..

    عزیز خانم از خوشحالی بالا و پایین می پرید ... من تا اون موقع اونو اینجوری ندیده بودم ...

    همون روز هر سه تای اون خانما به من پارچه دادن و اندازشونو گرفتم و شدن مشتری دائمی من …..
    اون روز عزیز خانم دستمزد خیلی خوبی به من داد ….. و مشتری پشت مشتری برای من پیدا شد ...

    دیگه همه می دونستن که روزای دوشنبه و جمعه من خونه ی عزیز خانم هستم و سفارش قبول می کنم ….

    برام فرق نمی کرد که مشتری کی باشه ... اصلا به صورت کسی نیگا نمی کردم راستش می ترسیدم با کسی حرف بزنم …. تا جایی که همه فکر می کردن من آدم بداخلاقی هستم …. مهم نبود … چون می دونستم اگر با اون مردم سر حرف رو باز کنم آخرش به ناراحتی کشیده میشه …… آخه برای همه حتی عزیز خانم معما بود که آخه چی شد که من و اوس عباس از هم جدا شدیم ….

    از کنجکاوی اونا می ترسیدم و خودم کنار می کشیدم ….
    خیلی طول نکشید که طلعت خانم اومد دیدن دخترش و خوب حالا کی می خواست بره خدا عالم بود و بس ... فقط دعا کردم به کار من کاری نداشته باشه که تحمل هیچ کس رو نداشتم ...

    ملوک ازش استقبال کرد … ولی من از اتاقم در نیومدم و سرم رو به خیاطی گرم کردم ….. ولی متاسفانه یک راست اومد تو اتاق من که : نرگس جون خدا بهت صبر بده … فقط خدا از دلت خبر داره که الان چه حالی داری که شوهرت که می گفتن اونقدر دوستت داره , پهلوی یه زن دیگه خوابیده … خدا برای هیچ مسلمونی نخواد … دیگه ننگی از این بدتر نیست …




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۳۲   ۱۳۹۶/۴/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت نود و یکم

    بخش دوم




    گفتم : بفرمایید طلعت خانم ... بفرمایید بشینین …..

    فورا نشست و گفتم : چایی حاضره ... می خواین ؟

    ولی ملوک با یک سینی چایی و میوه اومد تو …..

    طلعت یه نگاهی به بساط خیاطی من انداخت و سرشو تکون داد و گفت : تف به ذات این مردا ... نمی شه به اونا اعتماد کرد ولی خدا رو شکر این قدر زن بودیم که شوهرمون ما رو یک عمر رو چشمش گذاشته … ولی به خدا اوس عباس خیلی بی شرفه ... هم رفته زن گرفته هم بیرونت کرده ... خیلی حرفه به خدا … حالا زن بگیرن و آدمو نیگر دارن یه حرفی ... اینو که آدم رو با اردنگی بندازن بیرون خیلی بده ……
    ملوک هی می زد به پاش ولی اون انگار نه انگار و هی حرف می زد ... حرفایی که روی سنگ می گذاشتی آب می شد ...

    داشتم دیوونه می شدم و نمی دونستم چه عکس العملی انجام بدم ….. و چون مادر ملوک بود و منم مهمون , ترجیح می دادم ساکت بمونم و خودمو بخورم ….

    فقط بهش نیگا کنم اونم دقیقه ای یک بار می گفت : هان ؟ بد میگم نرگس جون ؟

    سرتو درد نیارم از این بدترها هم به من می گفت و من صدام درنمی اومد … طلعت خانم یک هفته ای موند ولی ملوک و حیدر سعی می کردن اونو تو اتاق خودشون نگه دارن …

    من می دونستم تا اونجا باشه متلک های اون ادامه داره و دلشم خنک نمی شه تا دست و روشو مثل خان باجی بشورم و بذارم کنار …..

    و حالا تمام فکرم این بود که تا سمنوپزونم نرسیده یه جای خوب برای خودم پیدا کنم و هم برای اینکه دیگه چشمم به طلعت خانم نیفته …… قصدم این بود که تا آخرای زمستون پول جمع کنم و بعد از اونجا برم چون واقعا کاری به کار ملوک نداشتم و حتی بهش کمک هم می کردم …. خیلی سعی می کردم که ملاحظه کنم و حتی به کوکب و زهرا گفته بودم به خونه ی من نیاین ... صبر کنن تا خونه بگیرم … هر چند اونجا خونه ی عموی اونا بود , بازم من رعایت می کردم ……..
    اول مهر ملیحه رو هم توی کلاس اول اسم نوشتم ... حالا هر سه تاشون می رفتن مدرسه و خرج زیادی داشتن و من هر چی کار می کردم به جایی نمی رسیدم ... از هر کار یک مقدار برای اجاره ی خونه کنار می گذاشتم و با حساب من چند ماه دیگه می تونستم جایی رو اجاره کنم ….

    ولی یک روز بعد از ظهر اوایل مهر بود ... هوا داشت کم کم سرد می شد …. تو اتاقم بودم و داشتم خیاطی می کردم …. نیره که تو خیاطی دست منو از پشت می بست , حالا تمام دست دوزی های منو انجام می داد و کار منو راحت می کرد … در حین کار هم با هم درددل می کردیم ... اکبرم رفته بود خرید … که صدای در اومد …..

    خوب باید یا حیدر باشه یا اکبر چون بقیه همه خونه بودن ... اصغر رفت و درو باز کرد ….

    با صدای بلند گفت : سلام عمو …..

    دلم فرو ریخت چون نه فتح الله نه ماشالله هیچ کدوم اهل اومدن به خونه ی حیدر نبودن ….

    گوشم تیز شد ... از همون جا که نشسته بودم در حیاط معلوم بود ... ولی در که باز می شد رو به اتاق من بود و هنوز نمی دونستم کی اومده …. ولی دیگه تپش قلبم گواهی می داد که خودشه ... اوس عباس ...

    و وقتی اومد تو دیدم اشتباه نکردم ...
    اوس عباس اومد تو ... یه کم با اصغر حرف زد و با نگاه دور حیاط رو نیگا کرد و چشمش افتاد به من …..

    بی حس و حال منم بهش نیگا کردم ... راه افتاد اومد توی اتاق من …..

    یه کم دم در وایساد و حرفی نزد ... ما سه تا حالا چه حالی داشتیم خدا می دونه …..

    بعد کفششو درآورد و دو زانو همون جا نشست ... سرشو انداخت پایین و بغض کرد و اشک هاش ریخت …..
    با آرنج دستش صورتش رو پاک کرد و به ملیحه گفت : بیا آقا جون ... دلم برات خیلی تنگ شده ….

    ملیحه رفت و خودشو انداخت تو بغلش و اون به شدت اونو در آغوش گرفت و گریه کرد و بعد اونو کنار خودش نشوند ولی دستشو ول نکرد و به نیره گفت : تو نمیای آقا جون ؟ بیا دیگه …..

    نیره بلند شد یک نگاه به من کرد و آهسته و بی میل رفت جلو و باهاش روبوسی کرد و برگشت …..

    بعد دو تا خروس قندی ( آبنبات هایی بود که تازه اومده بود ... دسته ی کوچیک چوبی داشت و آبنباتی به شکل خروس انتهای چوب قرار داشت ) از جیبش درآورد و داد به ملیحه و گفت : یکی هم بده به نیره ….. شماها می رین اتاق زن عموت , آقا … من با عزیزت حرف بزنم ؟

    بچه ها به من نگاه کردن گفتم : برین خودم صداتون می کنم ….

    چشمم افتاد به پشت پنجره ... دیدم ملوک و بچه هاش اونجا وایسادن …..

    یه اشاره به اونم کردم که چیزی نیست , نگران نباش ...

    با صدای بلند گفتم : ملوک جان بچه ها بیان اتاق شما ؟

    اون چیزی نگفت و همشون با هم رفتن و درو بستن …

    من موندم و اوس عباس …

    خیلی دلم می خواست اول ازش بپرسم تو این مدت کجا بودی ؟ شش ماه بود ازت خبری نیست ... یه دفعه یادت افتاده ؟

    ولی بازم طبق معمول که می دونستم داد و هوار راه می ندازه , حرفی نزدم ... با خودم گفتم نرگس ساکت باش تا حرفشو بزنه و بره ….




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۱:۵۲   ۱۳۹۶/۵/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت نود و دوم

  • ۱۲:۰۲   ۱۳۹۶/۵/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت نود و دوم

    بخش اول




    سوزن رو با فشار می کردم توی پارچه و درمیاوردم نمی دونم چی می دوختم ...

    اوس عباس همین طور ساکت نشسته بود و به من نگاه می کرد … بعد با دو زانو روی زمین خودشو کشید جلوتر …

    حرص من بیشتر شده بود و سوزن مرتب می رفت توی دستم ... با خودم گفتم نرگس الان موقعشه که تا می خوره بزنیش ولی بازم خودمو کنترل کردم ...

    بالاخره با لحن التماس آمیزی گفت : نرگسم بذار برات تعریف کنم چی شد …..

    گفتم : اگر من نخوام بدونم کی رو باید ببینم ؟ حوصله ندارم … حرف خودتو بزن ... از من چی می خوای ؟ …..
    ناراحت شد و گفت : غلط کردم , به خدا غلط کردم ... هر تقاصی هم داشته باشه می دم … اگه می خوای بهم فحش بده , بد و بیراه بگو ولی رو ازم برنگرون …. دلتو خالی کن ... به خدا خیلی برام از این سکوتت بهتره …. جبران می کنم ... من نمی خوام تو رو از دست بدم ... بیا برگرد خونه ی خودت .. اون خونه بدون تو نمی شه , همه جاش بوی تو رو میده ... اومدم شماها رو با خودم ببرم ……

    چپ چپ بهش نیگا کردم و پرسیدم: اون وقت خانمتو چیکار می کنی ؟ …..

    گفت : تو بیا صبر کن , من طلاقش می دم ... فقط تا وقتی وضعم خوب بشه و مهرشو داشته باشم ... بعد همه چیز رو بر می گردونم به حالت اول ... اون وقت همون نرگس و اوس عباس قبلی می شیم ... بهت قول شرف می دم ……
    گفتم : راستی این کارو می کنی ؟ …..

    خودشو یه کم تکون داد و با اشتیاق گفت : به جون عزیز خودت قسم می خورم ... خودت که می دونی چقدر عاشقتم …. منو ول نکن , بچه ها به تو احتیاج دارن … بیا سر خونه زندگیت … آخه میگم که نه من می تونم بدون تو زندگی کنم نه اون خونه بدون تو خونه میشه ... هر جا رو نیگا می کنم تو رو می بینم ... فدای اون چشمای قشنگت برم بیا برگرد ……
    گفتم : خوب حرفت تموم شد ؟ اگر چیزی مونده بگو تا دوباره بلند نشی بیای اینجا که می خوام حرف بزنم …….

    گفت : خوب یه چیزی بگو …….

    گفتم : باشه ... می خوای بشنوی ؟ ولی یادت باشه تو هیچ وقت تحمل حرفای راست منو نداشتی ... هر وقت اومدم حرف بزنم داد و هوار راه انداختی ... فکر می کنی من دلم نمی خواد دقِ دلمو خالی کنم ؟ چرا ... ولی از عاقبتش می ترسم چون تو رو می شناسم ...

    تو می خوای من چیزی بگم که مورد پسند تو باشه ... پس تو حرفتو بزن و برو ……..

    گفت : نه , بگو قربونت برم ... هر شرطی بذاری قبول می کنم ... فقط بیا بریم خونه …….

    گفتم : باشه , یه دفعه ی دیگه امتحان می کنیم ... اولا تو سه ماه قبل از اینکه با هم قهر کنیم دسته گل به آب داده بودی … پس حرفایی که به من می زنی , دروغه ... اگرم راست باشه خیلی آدم باید پست باشه که با وجود اون حرفا به زنش بره و یه بچه درست کنه ...

    دوماً به جای حقیقت به بدترین وضع کاری کردی که من حتی نتونستم از مردم لاپوشونی کنم (مخفی کنم ) ... آبروی خودت و منو همه جا بردی ... انگار ما خودمون توی شهر جار زدیم و همه رو خبر کردیم که بیاین ما بدبخت شدیم و ننگ بالا آوردیم ….

    سوما تو منو می شناسی ... به نظر تو نرگس آدمیه که با هوو یک جا زندگی کنه ؟ اونم با این وضع ؟ …

    کلام آخر , دیگه همه ی پل ها رو پشت سرت و خراب کردی و راه برگشتی نمونده … من اجازه نمی دم جنازمو تو خونه ی تو بیارن ...

    تموم شد و رفت ... حالا به سلامت ….
    با ناراحتی گفت : به خدا تقصیر توام بود ... من یه خریتی کردم , می خواستم خودم درستش کنم ولی تو و کوکب هی از من ایراد می گرفتین و نمی گذاشتین تو خونه ی خودم راحت باشم ... تقصیر تو بود که به کوکب رو می دادی … حالا من رفتم , چرا نیومدی دنبالم ؟ خودت بیست روز با من قهر نکردی ؟ من مگه نیومدم در خونه ؟ یادته بچه ها رو پر کردی انداختی به جون من ؟ مگه من یادم میره ؟ ….

    حالا لحنش تند شده بود و داشت عصبانی می شد و هی صداشو می برد بالا ... ولی من از جام تکون نخوردم و دیگه تصمیم گرفتم حرف نزنم ….. چون می دونستم به جای باریک می کشه …..

    پس اونم عصبانی تر شد و به من گفت : از خودراضی تو بودی که زندگی منو به هم زدی …. با کله شقی های تو زن گرفتم ... خوب کردم , حقم بوده ... خلاف شرع که نکردم ... باید بیای تو خونه ی خودت با من زندگی کنی ... مردای مردم زنشون رو می زنن و سیاه و کبود می کنن و چهار تا چهار تا زن می گیرن , صداشون درنمیاد ... اون وقت تو طلب باباتو از من داری ….

    ول کن ... بلند شو .. حالا که حرف حساب سرت نمی شه , با کتک می برمت ... بعد طلاقتم نمی دم ... اگر نیای بچه هامو می گیرم , توام هر کجا می خوای بری برو ولی من می گم تو باید چیکار کنی …..

    حالا داشت دیگه هوار می زد و من سرمو تو گردنم کرده بودم و اشک می ریختم ... نمی خواستم اونجا جلوی ملوک اون حرفا رو به من بزنه ...




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۱۰   ۱۳۹۶/۵/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت نود و دوم

    بخش دوم




    بلند شد یه لگد زد به چرخ خیاطی من و گفت : دلتو به اینا خوش کردی ... فکر کردی این همه سال من اینجوری پول درآوردم ؟ مثل ریگ پول خرج کردی , نگفتی از کجا آمده ... بلند شو باید بریم خونه ... پاشو , یالا زود باش ... زود ….
    که حیدر اومد تو و جلوش گرفت و گفت : چیکار می کنی عباس ؟ نکن گناه داره …. این چه کاریه ؟ این که می گفتی بیای حرف بزنی , همین بود ؟ …..
    داد زد : حرف حالش نمی شه که ... بیاد خونه اگر هر چی گفت گوش نکردم , نامرد روزگارم ... بابا تو بیا بریم اصلا هر چی تو بگی گوش می کنم ... غیر از اینه ؟ …..
    حیدر گفت : این طوری ؟ به زور نمی شه که…. مگه نگفتم نیا ... نرگس قصد نداره بیاد تو خونه ای که اون زن باشه … برو طلاقش بده , بعد بیا …..

    بازم داد زد و انگشتشو گرفت طرف من : بپرس … ازش بپرس اگه طلاق بدم میاد ؟ نامرد روزگارم اگه این کارو نکنم ...

    حیدر گفت : اون با من …. اون موقع خودم میارمش ... قول می دم ….

    گفت : نمی شه ... باید الان خودش بهم بگه … بهم بگه , من می رم طلاقش می دم ... ولی تو اونو نشناختی , من یه عمر باهاش زندگی کردم ... یه خیره سریه , مگه کسی می تونه اونو وادار به کاری بکنه ؟ حرف , حرف خودشه ….. اصلا می دونی چیه ؟ من بچه هامو با خودم می برم , می خواد بیاد می خواد نیاد ……

    رفت و دست نیره و ملیحه رو گرفت و بکش بکش برد طرف در ...

    بچه ها شیون می کردن که : عزیز جان به دادمون برس ….
    از جام پریدم ... کفگیر رو برداشتم و رفتم سراغش و گفتم : نمی دونستم تو یه حیوونی ... گمشو دیگه نمی خوام هرگز ببینمت ... خوب شد این کارا رو کردی و خودتو نشون دادی …..

    اون دست بچه ها رو ول کرد و به حیدر گفت : همین یک باره ... ببین هیچ وقت این کارو نکرده ... با من دعوا نمی کنه که من حرفمو بزنم ... مثل سگ منو نیگا می کنه انگار من جنایتکارم ….

    بچه ها فرار کردن رفتن تو ….. اکبرم از راه رسید … تا اوضاع رو دید فهمید چی شده , براق شد طرف آقاش که من پریدم زود بغلش کردم و گرفتمش توی سینه ام و چادرم رو کشیدم دورش که نتونه تکون بخوره و سرمو بردم جلوی گوششو گفتم : تو رو به جون خودم قسم می دم برو پیش بچه ها ... الهی من فدات بشم اگه می خوای من بیشتر حرص و جوش نخورم هیچ کار نکن , بدتر می شه ... تورو خدا به خاطر من …..

    و بچه ام در حالی که خودشو بهم می مالید رفت تو اتاق …..

    اوس عباس یه کم آروم شده بود و طبق معمول پشیمون ……
    گفت : برای آخرین بار ازت می خوام بیا بریم , اگر نیای دیگه دنبالت نمیام …….

    با صدای بلند گفتم : آهای مردم ,, من نرگس از اوس عباس طلاق گرفتم و ازش جدا شدم ... نه مهر می خوام نه خرجی ... بچه ها رو هم نگه می دارم اون دیگه حق نداره دنبال من بیاد و من حق ندارم ازش گله ای داشته باشم ... تموم شد و رفت ...
    و رو به اوس عباس گفتم : خوب شد ؟ حرفی که می خواستی بزنم رو گفتم ... دیگه سراغ ما نیا ... هیچ وقت دلم نمی خواد بینمت ... هرگز ….
    باز شروع کرد به فحش دادن و خودشو زدن ... ولی منم اومدم تو اتاق و درو بستم ولی صداش میومد و می تونستم از پنجره ببینمش ….

    حرفای بی ربط می زد و هی می گفت : من عاشق زنم هستم ... همه ی دنیا اینو می دونن فقط خودش نمی دونه ... زنی به بی رحمی اون ندیدم ... خوب من یک بار خطا کردم , نباید که منو بکشن ….. همه ی زن ها دارن با شوهرای چهار زنه زندگی می کنن ……..

    حیدر گفت : اونا زنشون نرگس نیست .. روزی که اومدی به ما بگی بریم خواستگاری خودت گفتی اون با همه ی زن ها فرق داره ... نگفتی ؟ خوب اینم فرقش دیگه ………
    عاجز و درمونده نشست کنار دیوار ... اشک هاش سرازیر شد ... مثل ابر بهار اشک می ریخت و حیدرم کنارش نشست و بهش گفت : داداش ول کن دیگه ... یه کم صبر کن ... سختی که کشید , این وضع رو قبول می کنه ... باشه ؟




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۱۴   ۱۳۹۶/۵/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت نود و دوم

    بخش سوم




    - ببین ناراحت نباش ... حالا خوب اولشه , بذار بیچاره عادت کنه ... خوب الان براش سخته ... تو داری بهش زور میگی ….

    سرشو تکون داد و گفت : من اونو می شناسم ... خر مُلاس ؛ به مرگ خودش و ضرر صاحبش راضیه ... باید همین الان با من بیاد ... به خدا به اون زن کاری ندارم ... خودت می دونی من نرگس رو دوست دارم فقط یه اشتباه کردم ... مست بودم ... حالا تا کی باید تقاص پس بدم ؟
    دلم براش سوخته بود … حال خیلی بدی داشت ... با خودم گفتم نرگس خون که نکرده , ول کن ... نذار این قدر اون خار و خفیف بشه ... تا حالا این کارو نکرده ….

    یک دفعه به خودم اومدم که نه اینا فیلمشه ... فقط می خواد منو ببره و فردا بره جلوی من پیش اون زنه بخوابه …… نه … نه … هرگز من تاوان اشتباه اون نمی دم ….
    اون یک ساعتی توی حیاط با حیدر حرف زد ... ملوک براش چایی برد و اونم بدون قند یک جا اونو سر کشید …

    بالاخره بلند شد و در حالی که معلوم بود دلش نمی خواد بره , با حیدر رفتن بیرون ……
    شاید اگر می دونست که من حالم از اون بدتره اونقدر ناراحت نمی شد ... کاش گریه می کردم و اونطوری که اون می خواست جلوش عجز نشون می دادم ... ولی نه , این خواسته ی من نبود …
    دیگه به فکر خونه افتادم ... نمی خواستم اون منظره ها دوباره تکرار بشه ...

    هر روز دنبال جا بودم تا یک هفته بعد اکبر که از مدرسه اومد , گفت : عزیز جان یه خونه نزدیک مدرسه پیدا کردم , خیلی خوبه ... من توشو دیدم ... تازه ساخته شده و خالیه ... یه مرده اونجا بود ازش پرسیدم گفت اجاره می دیم ... می خوای بریم ببینیم ؟ الان اونجاس …

    معطل نکردم و ناهار نخورده با هم راه افتادیم ... وقتی رسیدیم صاحبخونه داشت درو قفل می کرد که بره …....
    رنگ در آبی بود و من خیلی این رنگ رو دوست داشتم ... به فال نیک گرفتم و رفتم جلو …. پرسیدم : آقا خونه رو اجاره می دی ؟

    گفت : آقاتون بیاد , چرا که نه ……

    گفتم : آقاتون جلوت وایساده ... شوهرم مرده , تو خیابون بمونم ؟ منم و سه تا بچه ام ... می دی که نشونم بده , اگرم نمی دی خدا حافظت باشه ...

    پرسید : آبجی خرجت از کجاس ؟ اگه فردا کرایه رو ندادی با زن که نمی شه طرف شد ...




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۱۴   ۱۳۹۶/۵/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت نود و سوم

  • leftPublish
  • ۱۲:۲۲   ۱۳۹۶/۵/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت نود و سوم

    بخش اول




    گفتم : اولا از مرد بیشتر درمیارم چون خودم کار می کنم و خیاطم ... دوما اگه مرد واقعی باشی زن و مرد برات فرقی نمی کنه … چیکار کنم ؟ میدی یا نه ؟

    یه فکری کرد و گفت : ضامن داری ؟

    گفتم : آره که دارم ... بذار اول من خونه رو ببینم , شاید نپسندیدم ...

    برگشت و کلید انداخت و دوباره درو باز کرد ... رفتم تو ... همونی بود که من می خواستم ... یه حیاط قشنگ و بزرگ ... روبروی در , یک باغچه ی بزرگ گلکاری شده و یک حوض کوچیک آبی وسط حیاط ... دست راست یک ایوون خیلی بزرگ با دو تا ستون که خودش مثل حیاط بود ... دو تا اتاق بزرگ و جادار و تو در تو و دو تا دیگه اتاق که هر کدوم در مجزا به ایوون داشت ... درا و پنجره ها چوبی و آبی رنگ بود که بالای همه ی اونا هلالی شکل درست شده بود ... کنار هر پنجره به طرف بیرون طاقچه داشت ...

    سمت چپ یک انباری که جلوش آب انبار قرار داشت و یک مطبخ کنار اون بود که خیلی تمیز و خوب درآورده بود ….

    دلم باز شد ... برخلاف روزی که رفتم توی خونه ای که اوس عباس برام ساخته بود , احساس خیلی خوبی داشتم و یه ذوق عجیب به دلم افتاد … با خودم گفتم کاش اینجا رو می خریدم ... بعد فکر کردم نرگس به اونجام می رسی , صبر داشته باش …..
    با صابخونه به توافق رسیدم …

    اون زمان خونه خیلی گرون نبود ولی بازم من می ترسیدم اگه یه وقت کارم نگیره و مشتری نداشته باشم چیکار کنم ؟
    ولی بازم به خودم مسلط شدم و اونو قانع کردم که کرایه ش رو به موقع می دم … و حالا اون به چه دلیل به من اعتماد کرد و ازم ضامن هم نخواست , فقط خدا می دونه و بس ….

    آره , به همین راحتی خونه رو به من اجاره داد من همونجا باهش قرداد بستم و دو ماه کرایه خونه رو هم دادم تا خیالم راحت باشه … و کلید رو گرفتم …

    من به صاحبخونه گفتم فردا اثاث میارم ...
    چیزی که نداشتم و نمی خواستم اون بفهمه که من آه ندارم با ناله سودا کنم تا فکر کنه من نمی تونم کرایه شو بدم …. هم اینکه خجالت می کشیدم و باید برای این هم یه فکری می کردم …….
    یک چیز دیگه ای نگرانم می کرد و اون این بود که صاحبخونه به طور مشکوکی زود راضی شد و هم در کرایه به من تخفیف داد و هم اسمی از ضامن نبرد و خیلی ساده به من اعتماد کرد … این برام عجیب بود ….
    راستش ترسیده بودم ... چون من به اون گفته بودم تنها هستم شاید با خودش فکرایی کرده که به این آسونی خونه رو در اختیار من گذاشته بود …

    من هنوز سی و شش سال بیشتر نداشتم و جوون بودم پس باید احتیاط می کردم که مشکلی پیش نیاد و باعث دردسرم بشه …..

    وقتی برمی گشتیم , اکبر هم به من گفت : عزیز جان یارو چقدر زود راضی شد ! انگار معطل ما بود ... نکنه ریگی تو کفشش باشه ...
    گفتم : نه بابا ... خوب خونه رو اجاره داد , خیالش راحت شد ... دو ماه هم که پیش گرفته … خوب شاید کار خدا بوده …….
    تو راه بازم فکر کردم ... کلید تو دستم بود و باورم نمی شد این کار به این خوبی انجام شده باشه ... می ترسیدم خواب باشم و بیدار بشم و ببینم خبری نیست …

    احساس کردم همون شبونه برم توی خونه خیالم راحت تره و تصمیم خودمو گرفتم ….
    حیدر دم در وایساده بود ... پیدا بود می دونست ما کجا رفتیم ….

    خوب کار ما طول کشیده بود و اونا نگران شدن …

    حیدر وقتی عصبانی می شد درست شکل اوس عباس بالا و پایین می پرید من از حالتش فهمیدم …

    ما رو که دید اومد جلو و دستشو زد به کمرش که : دست شما درد نکنه زن داداش ... همین جور بی خبر میری سراغ خونه ؟ اینه رسمش ؟
    گفتم : چی شده ؟ من کار بدی کردم داداش جون ؟
    گفت : مگه قرار نبود همین جا بمونین ؟ پس چی شد ؟

    گفتم : نه والله ... از اول هم قرار بود من برم خونه بگیرم چون پول نداشتم , موندم …. حالا یک کم دست و بالم باز شده ... چرا مزاحم زندگی شما بشم ؟ این جوری منم راحت ترم ولی شما باید بیاین و بالای سر ما باشین تا مردم فکر نکنن که مرد نداریم ... شما باید مرتب خودتو نشون بدی ……

    آقا حیدر اگه ببینی چه خونه ای پیدا کردم , شما هم راضی میشی …. خیلی دلباز و راحته ... می خوام امشب اثاث ببرم ولی شما فردا اونجا باش که با صابخونه آشنا بشین که بدونه ما بی کس و کار نیستیم ...
    از این حرفای من بادی به غبغب انداخت و کمی آروم شد و عصبانیتش فروکش کرد و گفت : معلومه که میام ... من که تنهاتون نمی ذارم ... ولی حالا چه اصرای داشتین خونه اجاره کنین ؟ از دست ما ناراحتی ؟ ملوک کاری کرده ؟ …..

    گفتم : این حرفا چیه ؟ به اندازه ی کافی به من محبت کردین …. هر چی زودتر سر و سامون بگیریم بهتره …. گفت : حالا چرا امشب ؟ این قدر بهتون بد گذشته ؟ … باشه صبح اول وقت می بریم دیگه …..
    گفتم : به دو دلیل …. یکی اینکه می ترسم اوس عباس بیاد ... دوم اینکه اثاث که ندارم صبح روز روشن همه می ببینن …. نمی خوام صابخونه بدونه ما چی بردیم تو خونه و فکر کنه نمی تونم کرایه شو بدم ... همین شبی بهتره ... من که چیزِ زیادی ندارم , زود جمع میشه ...




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۲۸   ۱۳۹۶/۵/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت نود و سوم

    بخش دوم




    حالا یواش یواش تهیه می کنم ... تا نرم درست نمی شه ….
    زیر لب گفت : لعنت به تو عباس ... چقدر گفتم اگه پات تو خونه ی ما باز بشه , از اینجام آواره میشن ... گوش نکرد ……
    من و اکبر ناهار نخورده بودیم ... نیره سفره رو انداخت ناهار خوردیم و بعد همه با هم مشغول جمع کردن اثاثمون شدیم …

    خوب چیز زیادی که نداشتم ... بقچه ها رو پهن کردم و دوباره همه رو گذاشتم کنار در ... مثل کسی بودم که می خواد از چیزی فرار کنه …..

    همه چیز که حاضر شد , اکبرو فرستادم دنبال درشکه …………
    همه ی اونچه که داشتم توی یک درشکه جا شد و اکبرم کنار درشکه چی نشست و کلید رو دادم بهش و اونو راهی کردم ...

    من و بچه ها از ملوک و حیدر خداحافظی کردیم ... ملوک طفلک مثل ابر بهار اشک می ریخت … اون دختر مهربونی بود ولی من همزبونش نبودم ...

    آیینه قران رو دادم دست نیره و پیاده راه افتادیم ….. به دنبال سرنوشتی نا معلوم ...

    اونجا دیگه دلیر نبودم ... خیلی ترسیدم از این که نتونم از عهده ی کاری که دارم می کنم بربیام و مسخره ی خاص و عام بشم …… فکر کردم همینه که زن ها دوست دارن به یکی متکی باشن چون دلیر نیستن …

    یه دفعه دیدم حیدرم با اصغر و محمود دارن دنبال ما میان …..

    از اینکه اونام اومدن , حالم بهتر شد و با خودم گفتم نرگس نترس , با خدا … هر چی می خواد بشه , بشه ………
    من حتی یک تیکه فرش هم نداشتم که توی یک اتاق بندازم ... رختخواب هم نداشتم ... تازه وقتی اثاثم رو بردم توی اون خونه , عمق فاجعه رو فهمیدم ……

    و متوجه شدم که عجله کردم و این وضع برای بچه ها خیلی سخته و ممکنه دیگه فراموش نکنن ……
    حیدر خیلی زود رفت و من موندم و سه تا بچه و یک خونه ی خالی …..

    حالا دیروقت بود و کاری نمی شد کرد ... دو تا پتو داشتم و باید یکی رو می انداختیم رومون و یکی زیر و چهارتایی می خوابیدیم …..

    وسط حیاط مونده بودم با خودم گفتم نرگس چیکار کردی ؟ حالا چی میشه ؟ بچه ها سرما می خورن سر سیاهی زمستون ؟ این چه کاری بود ؟ من خیلی هنر کنم کرایه ی خونه رو بدم و شکم بچه ها رو سیر کنم … پس چه جوری این خونه رو پر کنم ؟ …

    چشمم افتاد به بچه ها که اونام هاج و واج منو نیگا می کردن ….

    گفتم : چرا وایسادین ؟ بریم اول مطبخ رو درست کنیم ... اتاق ها هم که خوبه , همه چیز مرتبه ... بچه ها یادتون باشه وقتی خواستیم وسیله برای خونه بخریم , اول یک گرامافون بخریم که خیلی واجبه ... کوکبم که نیست هی ایراد بگیره ….

    هر سه تایی با این حرف من به خنده افتادن و رفتیم تا همون وسایل کم رو جا به جا کنیم ... اکبر رو فرستادم تا تخم مرغ بخره و نون و گوجه فرنگی تا املت درست کنم …..

    به نیره هم گفتم : تلمبه بزن تا حوض پر بشه …..

    یه دستمالم دادم به ملیحه و گفتم : این اتاق رو دستمال بکش تا توش بخوابیم …..

    اکبر برگشت و منم سه فیتیله رو روشن کردم و املت رو حاضر کردم ...
    خیلی زود کارامون تموم شد …

    توی اتاق کوچیکه پتو رو پهن کردم و سفره انداختم و صدا کردم : بچه ها شام حاضره , بیاین ….
    که صدای در اومد ... یک لحظه فکر کردم صابخونه اومده و موندم چیکار کنم ...

    به اکبر گفتم : برو ببین کیه ... اگر صابخونه بود , راش نده بیاد تو ... برو بیرون باهاش حرف بزن , بدونه نباید بیاد تو خونه ….

    ولی در که باز شد , سر و صدای زیادی بلند شد …..
    حیدر و ملوک با یک فرش و دو دست رختخواب و مقداری غذا و میوه اومده بودن ...

    کوکب و حبیب هم دو تا پتو آورده بودن ولی زهرا قابلمه لوبیاپلویی که برای خودشون درست کرده بود با سبزی خوردن و ترشی برای ما آورده بودن ... و یه دفعه خونه شلوغ شد و بچه ها خوشحال شدن ….

    من که سعی می کردم اونا رو بخندونم و موفق نمی شدم , حالا به راحتی می خندیدن و با هم شوخی می کردن ... دخترا بعد از مدت ها لبشون به خنده باز شده بود و من اینو به فال نیک گرفتم ……

    اولین شب بود و من تو این چیزا خرافاتی بودم و چون بچه هام خوش بودن و خنده های کوکب رو می دیدم خیلی خوشحال می شدم ... اونا بیشتر از این خوشحالی می کردن که می تونستن از این به بعد بدون ملاحظه بیان پیش من …….




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۳۶   ۱۳۹۶/۵/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت نود و سوم

    بخش سوم




    سفره رو بزرگ کردیم و همه ی غذاها رو توش گذاشتیم و دور هم شام خوردیم و آخر شب که اونا رفتن , دو دست رختخوابی که حیدر آورده بود رو پهلوی هم انداختم و از پتوها هم برای اکبر , جا درست کردم و دراز کشیدیم ….

    با خودم گفتم نرگس دیدی ؟ حالا بازم شک کن ……
    نمی دونم چرا اون شب برای من خیلی خاص بود ... شاید برای اینکه اولین خونه ای بود که من بی واسطه ی مردی تو زندگیم داشتم و این بهم احساس خوبی می داد … یا اینکه از موندن تو خونه ی حیدر راحت شدم …..

    اکبر یک طرفم خوابید و ملیحه تو بغلم و نیره هم اون طرف ... هیچ کدوم خوابمون نمی برد …..
    کمی ساکت بودیم و نگاهمون به سقف ….

    بالاخره نیره گفت : عزیز جان حالا چی میشه ؟

    گفتم : چی داره بشه ؟ داریم زندگی می کنیم دیگه ... تو نگران نباش , خودم همه چیز رو درست می کنم …..

    اکبر گفت : من دیگه مدرسه نمی رم تا همینجا بسه ... حالا من دیپلم نگیرم چی میشه ؟ می خوام برم سر کار ... باید بهتون کمک کنم ….

    گفتم : نه نمی شه ... من همه ی این کارا و می کنم که شماها درس بخونین ... این کارو نکن , دوست دارم تو تحصیلکرده باشی ... یه آقا بشی ... اون وقته که به من کمک می کنی ….

    ملیحه هم خودشو داخل کرد و گفت : منم برات خیاطی می کنم عزیز جان ...

    دلشو قلقلک دادم و گفتم : تو هیچ کاری نکن قربونت برم ... تو ته تاقاری منی , یعنی باید نازتو بکشم عزیزم ….

    گفت : عزیز جان یه قصه بگو …
    گفتم : خوب چی بگم ؟

    گفت : خاله سوسکه رو بگو ...

    گفتم : نه دیگه از خاله سوسکه حالم به هم می خوره ... خوب قصه ی کدو قلقله زن رو می گم … یکی بود یکی نبود …………
    بچه ها که خوابیدن ... ولی من از بس نگران اونا بودم تا نزدیک صبح خوابم نبرد ….
    اون سال پاییز خیلی سرد بود و سوز بدی داشت ولی من نتونستم بخاری بخرم و فقط یه کرسی تهیه کردم و یک لحاف کرسی سفارش دادم و چند تا تشک و بالش و مقداری گوله ی خاکه زغال برای کرسی ….

    زغال سنگ گرون بود و من دیگه می ترسیدم پولامو خرج کنم , نکنه بچه ها گرسنه بمونن ... پس روز و شب خیاطی می کردم ... کار گلدوزی زیاد سود نداشت , برای همین قبول نمی کردم …

    بازم با اینکه خونه ی بزرگی گرفته بودم , فقط از یک اتاق کوچیک استفاده می کردیم و من حتی چرخ خیاطی رو هم روی کرسی گذاشته بودم و همونجا کار می کردم ...

    از اقبال بد من زمستون سرد و بدی هم شد ... شاید مثل سال های قبل بود ولی ما چون سرما می خوردیم و اتاق گرم نداشتیم , اونقدر بهمون سخت می گذشت ….

    هیچ کس دلش نمی خواست از زیر کرسی دربیاد ... منم که خیلی بچه هامو دوست داشتم , خودم همه ی کارا رو می کردم …
    بچه ها تا گردن می رفتن زیر کرسی و درس می خوندن و من می دوختم و می دوختم ... هیچ چیز نمی تونست جلوی منو بگیره چون می دونستم که شکم این بچه ها به دست های من بستگی داره ….

    حالا نیره هم نمی تونست به من کمک کنه ... در حالی که کار اون تو دست دوزی از منم بهتر بود ... دست های خودم اغلب از سرما حرکت نمی کرد و درد می گرفت و مجبور بودم ببرم زیر کرسی تا گرم بشه …..

    بعضی وقت ها به اکبر نمی گفتم که چیزی لازم داریم ... خودم که می رفتم سفارش ها رو تحویل بدم , همه چیز می خریدم ...
    بهمن ماه بود ... برف تا زانو بالا اومده بود و همین جور هم میومد … دوشنبه بود … بچه ها که رفتن مدرسه , چند دست لباسی که دوخته بودم رو برداشتم و راهی خونه ی عزیز خانم شدم …

    چند قدم که رفتم پشیمون شدم چون نه درشکه ای بود نه ماشینی … خواستم برگردم ولی یادم افتاد که به پول احتیاج دارم … اگر نرم باید تا جمعه صبر کنم ….. نمی شد , باید هر طوری شده خودم برسونم به خونه ی عزیز خانم …

    این بود که به راهم ادامه دادم راهی که آینده ی من توی اون بود و نمی دونستم ….



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۳۷   ۱۳۹۶/۵/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت نود و چهارم

  • ۱۲:۴۷   ۱۳۹۶/۵/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت نود و چهارم

    بخش اول




    به زحمت تا سر کوچه رفتم ... هیچ درشکه ای نبود ولی یک کالسکه از راه رسید ... با اینکه برای من گرون بود , چاره نداشتم و سوار شدم ….

    در خونه ی عزیز خانم که رسیدم , فکر کردم خوب حالا تو این هوا من با چی برگردم ؟

    به کالسکه چی گفتم : صبر کن تا برگردم ...

    در زدم ... کارگرشون در باز کرد و عزیز خانم اومد به استقبالم و با اعتراض گفت : آخه دختر تو این هوا برای چی اومدی بیرون ؟ هیچ کس نیومده ……
    نمی دونی چه حالی شدم ... مثل یخ وا رفتم …..

    خودمو جمع و جور کردم و گفتم : والله منم نمی خواستم بیام ... از بس شما از خوش قولی من تعریف کردین , ترسیدم نیام اونا معطل بشن و شما بدقول … چه می دونستم …خوب حالام طوری نشده , می ذارم پیش شما …..
    آخه من چقدر بی عقل بودم ... باید حدس می زدم که تو این برف کسی از خونه اش به خاطر لباس بیرون نمیاد … حالا با این بی پولی , کالسکه هم گرفته بودم ….. دیگه جونی تو تنم نمونده بود …

    نه کسی برای سفارش اومده بود , نه اونایی که لباسهاشونو دوخته بودم …

    دیگه چاره ای نبود , لباسها رو دادم به عزیز خانم و گفتم : باشه اینجا اگه اومدن بهشون بدین ... جمعه میام ….

    عزیز خانم در حالی که که داشت از اتاق می رفت بیرون , گفت : نرگس جون یه کم صبر کن , کارت دارم ...

    گفتم : ببخشید میشه زودتر بیاین ؟

    سرشو تکون داد و رفت … طولی نکشید که برگشت و یه پاکت داد به من و گفت : اینم دستمزدت ... من از اونا می گیرم … آخه دختر چرا تو این هوا اومدی بیرون ؟ خیلی سرده , برفم میاد …..

    گفتم : نه بابا , عجله ندارم ... فکر کردم نکنه بدقولی کنم ( و پولو نگرفتم ) …..

    کالسکه دم دره , با اون اومدم و برمی گردم ( اینو گفتم تا نگران نشه )

    گفت : پس با کالسکه اومدی ... تو رو خدا اینو بگیر , حقته …. زحمت کشیدی ... منم از اونا می گیرم ... کاره دیگه , ممکنه جمعه هم نتونی بیای ... اقلاً پولتو گرفته باشی ... اونا میان و به من می دن , پیش من بمونه ناراحت می شم … یه خواهش ازت داشتم ... میشه سر راهت یه بسته رو ببری یه جایی که بهت میگم بدی ؟ کار خیره ... سیسمونی برای یه نفره ... می ترسم بزاد و اینا پیش من باشه ... خیلی وضعش خرابه ...

    گفتم : البته که می برم ….
    گفت : خونه اش سر راهته , نزدیک شماس ... یک دقیقه بده و برو ….
    یه بقچه ی بزرگ داد به من و پول منم توی پاکت روش بود …

    خداحافظی کردم و برگشتم تو کالسکه و گفتم : اول برو به این آدرس …. من اینو بدم , بعد می رم خونه … گفت : آبجی چقدر کارت طول میکشه ؟ من باید زود برم خونه , اسب تو برف راه نمی ره ...

    گفتم : معطل نمی کنم , زود برمی گردم …

    وقتی کالسکه راه افتاد , پاکت رو درآوردم و بعد پولایی که عزیز خانم داده بود رو شمردم ……

    خیلی خوشحال شدم ... اون پول خیلی خوبی برام گذاشته بود ... خیالم راحت شد ... روی قلبم فشارش دادم و نفس عمیقی کشیدم …

    پولو گذاشتم تو جیبم و گفتم : خدا بده برکت …..
    جایی که عزیز خانم نشونی داده بود , نزدیک خونه ی ما بود ولی خیلی جای بدی بود ... توی یک کوچه باریک و پر از چاله و چوله ... کالسکه به زحمت رفت و کالسکه چی سردش بود … بلند داد می زد که من بشنوم که راه بَده و دیرم شده : اگه امشب منو به کشتن ندی خوبه …..

    دیگه عصبانی شده بود و از همونجا می شنیدم داره به خودش فحش میده ……

    بالاخره به خونه ای که آدرس گرفتم بودم , رسیدیم ... پیاده شدم ... دیدم تمام صورت کالسکه چی پر از یخه ... حق رو بهش دادم و گفتم : خدا منو بکشه ... می دونم چقدر اذیت شدی ولی به خدا کار خیره … حالا ملائک تا چهل روز دور سرت می چرخن و هر آرزویی بکنی , خدا بهت میده ... میگی نه , امتحان کن …..


    می دونی چیه ؟ اون وقت ها مردم خیلی بیشتر از حالا خرافاتی بودن و هر کس هر چی می گفت , گوش می کردن و به درستی و غلطی اون کار نداشتن ……

    در چوبی کوتاهی بود ... یه مرد خیلی کثیف درو باز کرد .. من یک راست وارد تنها اتاق اونا شدم و چی دیدم ؟ …. وای که چه وضعی داشتن ... تو فقر و فلاکت دست و پا می زدن ... خونه ی سرد و کثیف و دو تا بچه ی قد و نیم قد زیر کرسی …. یک زن و شوهر جوون …. که همشون داشتن از لاغری می مردن ... زن داشت درد می کشید و وقتی من وارد شدم , مرد گفت : خانم خدا تو رو رسوند ... بیا کمک کن داره می زاد ...
    گفتم : چی ؟ داره می زاد ؟ پس چرا قابله خبر نکردی ؟ من الان چیکار کنم ؟

    بقچه تو دستم مونده بود و هاج واج نگاه می کردم ... زن بیچاره داشت به شدت درد می کشید و فریاد می زد ...

    به مرد گفتم : خوب برو دنبال قابله ... من نمی تونم بمونم , بچه هام میان پشت در می مونن …

    گفت : الان تو این برف من برم دنبال کی ؟ ….

    گفتم : ای بابا اگه من نیومده بودم , چیکار می کردی ؟ مگه میشه ؟ بدون قابله ! ….
    گفت : فکر نمی کردم به این زودی باشه ... یه دفعه این طوری شده ... تازه دردش شروع شده …




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۵۵   ۱۳۹۶/۵/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت نود و چهارم

    بخش دوم




    گفتم : کالسکه دم دره , باهاش برو قابله رو بیار …..

    که فریاد اون بلند شد : خدا دارم می میرم ... به دادم برسین داره میاد ….

    دیگه نفهمیدم چیکار می کنم فقط می خواستم کمکش کنم ... این بود که دست به کار شدم ….
    اول از مرد پرسیدم : اسمت چیه ؟
    گفت : علی آقا ….

    گفتم : هر چی گفتم مثل برق و باد برام حاضر کن علی آقا … زوداااا …..

    یک تشک از زیر کرسی کشیدم و یک بالش گذاشتم و گفتم : تو اسمت چیه ؟

    به جای اون , علی گفت : اکرم ….
    گفتم : اکرم بیا بخواب اینجا ... توام علی آقا آب گرم بیار و لگن ... یک چاقوی تیز یا یک تیغ بیار ... یک پارچ هم می خوام ... اون چراغ فیتله ای رو هم بیار روشن کن تا خونه هوا بگیره ...

    بعد گفتم وسایل بچه رو بیارین ...

    اکرم اشاره کرد به کنار اتاق و علی یه بقچه ی کثیف رو آورد گذاشت جلوی من ... باز کردم ... وای تصورش هم غیرممکن بود ...

    شاید اگر من بگم , باور نکنی ... کهنه هایی که گذاشته بود از پارچه های لباس های کهنه بود که هنوز دکمه هاش بهش بود و بعضی هاش با آستین بود ...

    گفتم : با اینا بچه رو ببندم ؟

    هر دو بِر و بِر به من نگاه کردن ….
    یاد فرستاده ی عزیز خانم افتادم و اونو آوردم و باز کردم دیدم همه چیزهایی که یک نوزاد لازم داره رو عزیز خانم گذاشته …

    بعد فهمیدم اون مدتی که فکر می کردم برای عزیز خانم دارم مجانی کار می کنم , داشتم چیکار می کردم …. و نفس بلندی کشیدم خیلی از خودم راضی شدم ….

    پرسیدم : الکل داری ؟
    بیچاره یه نگاهی به من کرد که فهمیدم نداره ... پس فوراً تیغ رو انداختم توی یک کاسه و گذاشتم روی چراغ فیتیله ای تا تمیز بشه و رفتم سراغ اکرم و کمکش کردم تا بچه به دنیا بیاد ….

    خیلی سخت نزائید و اون بیچاره زود راحت شد ……

    خوب منم خیلی زیاد دیده بودم ... حتی کوکب رو هم خودم به دنیا آورده بودم ….. در عین حال من از چیزی نمی ترسیدم ...

    فورا بند ناف رو جدا کردم و بستم ... سریع بچه رو تمیز کردم و لباس پوشوندم و قنداق کردم و یک پتو پیچیدم دورش و جفت رو گرفتم و اکرم رو مرتب کردم و کارم تموم شد …..


    حالا من اینا رو برای تو تند تند گفتم ولی دیگه ساعت شده بود سه بعد از ظهر …. باید زود برمی گشتم ...

    اکبر کلید داشت ولی می دونستم تو اون سرما نمی تونن از پس خودشون بربیان …. این بود که در میون نق و نوق کالسکه چی سوار شدم و برگشتم خونه ...

    تمام راه به وضع اونا فکر می کردم و این که چیزی برای خوردن ندارن … نمی تونستم از کنار این مسئله بی تفاوت بگذرم ... این بود که وقتی با هزار زحمت به خونه رسیدم , بازم کالسکه رو نگه داشتم ...

    اول بچه ها رو رو به راه کردم و بعد به کمک نیره یه کم کاچی درست کردم ...

    به بچه ها گفتم : در رو باز نکنین و درس بخونین تا من بیام ……..

    آتیش کرسی رو رو به راه کنین , سرد نشه ….

    و رفتم دوباره سوار کالسکه شدم ...

    کالسکه چی می گفت : پولمو بده من می خوام برم ...

    گفتم : اون وقت یک زن زائو گرسنه می مونه ... تو این می خوای ؟ ….

    یه کم به غیرتش برخورد و با نارضایتی منو دوباره برد در خونه ی علی آقا …..

    چیزایی که برده بودم رو دادم بهش و خودم رفتم سراغ اکرم ...

    بهش گفتم : اول این کاچی رو بخور بعد به بچه شیر بده ...

    کاچی رو بهش دادم و خودم کره و بارهنگی که آورده بودم رو به بچه دادم …..

    یه کم تر و خشکش کردم , دور نافش الکل زدم و اونو بستم ... یک کم پول گذاشتم زیر بند قنداق بچه و راهی شدم …..
    تا اومدم سوار بشم , صدای اعتراض کالسکه چی در اومده بود و می گفت : من تا اونجا برنمی گردم ... برف سنگین شده و اسب راه نمی ره ….

    گفتم : خوب حالا میگی من چیکار کنم ؟ پیاده برم ؟
    گفت : نه تا نزدیک خونه می رسونمت ولی باید برم خونه ی خودم …..

    گفتم : حالا برو , اگر برات سخت بود پیاده می شم ولی تو رو خدا اگر می تونی برو , برای تو کاری نداره ... منو برسون خدا بهت کمک کنه ... منم دستمزد تو رو خوب میدم …




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۵۸   ۱۳۹۶/۵/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت نود و چهارم

    بخش سوم




    چیزی نگفت ولی به سر خیابون خوش که رسید , به من گفت : پیاده شو , دیگه نمی تونم ... دارم از سرما می میرم ... اومدیم ثواب کنیم کباب شدیم ….

    دیدم دیگه یک قدم حاضر نیست بیاد … پولشو دادم و با خودم گفتم چند تا خیابون که بیشتر نیست , می رم دیگه ….

    هوا داشت تاریک می شد ….
    اولش می رفتم و مشکلی نبود ولی خیلی زود دست و پام یخ کرد ... پاهام تا زانو توی برف بود و خودم رو به سختی می کشیدم ...

    مخصوصا که رفت و آمد کم بود , برف ها روی هم مونده بود و راه عبوری نداشت ... کم کم حرکت کردن هم سخت شد ... سوز برف می خورد تو صورتم و چادر و لباسم که برف روی اون نشسته بود , یخ زد …
    از میون برفا خودمو می کشیدم جلو ولی مثل اینکه اون راه تا ابد ادامه داشت و هنوز خیلی مونده بود تا خونه ….

    توی کوچه هیچ جنبده ای نبود , یکی که بتونه کمکم کنه ...

    فکر کردم در یه خونه رو بزنم ولی حالم خیلی بد بود و دو زانو نشستم روی زمین ... دیگه قدرت حرکت نداشتم ...

    باز یاد بچه ها بهم قدرت داد و بلند شدم و خودم تا سر کوچه رسوندم و چند قدم رفتم ولی به شدت خوردم زمین ... خیلی به سختی بلند شدم و چند قدم دیگه رفتم ولی دیگه نمی تونستم …

    صورتم بی حس شده بود ... افتادم روی برفا حتی دیگه سرما رو حس نمی کردم ... مغزم داشت یخ می زد و تنها چیزی که جلوی نظرم بود , صورت بچه هام بود …..

    آهسته خودمو به پشت کردم ووو برف می ریخت تو صورتم و چیز دیگه ای نمی فهمیدم …..

    نمی تونستم به چیزی جز بچه هام فکر کنم و حتی اینکه ممکنه اونا رو تنها بذارم هم قدرتی بهم نمی داد تا از جا بلند بشم ……
    یه دفعه دستی قوی رفت زیر سرم و دست دیگه زیر دو تا پاماهام و منو از زمین بلند کرد ….

    سست و بی حال بودم ولی هم اینکه توی بغلش قرار گرفتم بوی آشنایی به مشامم خورد …. اون منو به سینه اش نزدیک کرد و شروع به دویدن کرد ...
    حس می کردم بوی اوس عباس رو میده ... آروم شدم و احساس امنیت کردم و از حال رفتم …..




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۳۲   ۱۳۹۶/۵/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت نود و پنجم

  • ۱۲:۴۱   ۱۳۹۶/۵/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت نود و پنجم

    بخش اول




    صدای اکبر رو شنیدم که می گفت : چی شده آقا جون ؟ عزیز جان رو چیکار کردی ؟
    و صدای اوس عباس اومد که گفت : برو کنار ... زود باشین گرمش کنیم ... تو کوچه افتاده …
    نمی تونستم حرکت کنم ... فقط صداها رو می شنیدم و فهمیدم که اشتباه نکردم ... خودش بود که جون منو نجات داد …
    اکبر با تعجب گفت : آقا جون ؟ چی شده دعوا کردین ؟

    گفت : نه آقا جون ... بدو یه کم آب گرم کن بیار ... دارین ؟
    گفت : نه ... الان می ذارم گرم بشه ...
    نمی دونم بیهوش نبودم ولی نه حسی داشتم و نه قدرت حرکت ……
    اوس عباس لحاف رو از یک طرف کرسی انداخت بالا و منو همونجا خوابوند و فوراً لباسهای منو که خیس بود درآورد و با یه حوله منو خشک کرد و به بچه ها گفت : زود دست و پاشو بمالید ... زود باشین ...

    هر چهار تا افتادن به جون من و خودش از همه بیشتر بدن منو گرم می کرد ... اون وقت یه ژاکت تنم کرد و منو کرد زیر کرسی …
    حالا حالم بهتر بود ولی خودم عمداً چشمم باز نکردم …..
    اوس عباس رفت و یه چایی درست کرد و از اکبر پرسید : بخاری ندارین ؟

    اکبر گفت : نه ... عزیز جان می خواد بخره , وقت نکرده …….
    کمی نزدیک من نشست و گفت : غصه نخورین ... من فردا براتون هم بخاری میارم هم زغال سنگ ….
    پول دارین ؟؟؟ …
    نیره گفت : عزیز جان کار می کنه و پول می گیره ... الانم رفته بود پول بیاره ……
    آه عمیقی کشید و گفت : اومده بودم در خونه ببینم چیکار می کنین ... از دور دیدم یکی افتاد رو زمین ... رفتم کمکش کنم دیدم عزیزمه …

    صداش بغض آلود و غمگین بود ... دستی روی سر من کشید و مثل قبل نوزاشم کرد و گفت : تو همیشه تو قلب منی ... همیشه عاشقت می مونم …
    گریه ام گرفته بود و دلم می خواست بره تا اشک منو نبینه ………

    بچه ها رفتارشون باهاش عوض شده بود ... انگار دلشون براش سوخته بود یا ازش ممنون بودن که منو نجات داده بود ... شاید هم دلشون تنگ شده بود ...
    اوس عباس دستشو گذاشت روی سینه ی من و گفت : قلبش خوب می زنه , پس حالش زود خوب میشه ... کمی دیگه نشست و با بچه ها حرف زد ...

    از نیره پرسید : عزیز جان در مورد من چی میگه ؟

    نیره گفت : هیچی ……..

    باز پرسید : هیچی نمی گه؟ اصلا ؟
    اکبر گفت : خودتون که عزیز رو می شناسین , اگرم با خودش فکر کنه به ما نمی گه ….
    گفت : دل شماها برای من تنگ نشده ؟

    ملیحه گفت : من خیلی دلم تنگ شده ... چرا ما رو ول کردی ؟ما بی بابا شدیم ... چرا رفتی زن گرفتی ؟ مگه ما بچه ها ی تو نبودیم ؟ …

    دست ملیحه رو گرفت و کشید تو بغلش و گفت : الهی من بمیرم که این کارو کردم ولی من داشتم برای شما می مردم ... خیلی دلم تنگ شده بود , مخصوصا برای عزیز جان …. بهش بگو من باید برم , برف زیاده و سرد میشه ولی صبح میام و براتون بخاری و سوخت میارم ………
    وقتی بلند شد ملیحه دستشو گرفت و گفت : آقا جون برای من دفتر می خری ؟

    پرسید : مگه دفتر نداری ؟

    گفت : نه ... ولی دلم نیومد به عزیز جان بگم ... آخه اون همش می ترسه بی پول بشه ….
    صورت اونو بوسید و گفت :چشم آقا جون ... الهی من قربونت برم , فردا که اومدم برات دفترم میارم ……

    و رفت …..


    حالا من چه حالی هستم فقط خدا می دونه ... قلبم خوب نمی زد ... اون اشتباه فهمید , من حالم خوب نبود ...

    اون با اومدنش داغ دلم رو تازه کرده بود ... بغض کرده بودم , خیلی احساس غریبی و بی کسی کردم ... وقتی دوباره رفت یک لحظه آرزو کردم کاش می موند و برای همیشه نمی رفت ….
    گفتم بهت که من خیلی وقت ها فکرای احمقانه ای می کردم …. از اینکه قرار بود صبح دوباره بیاد احساس خوبی داشتم …. وقتی در آغوشش منو آورد خونه حس خوبی داشتم و وقتی بدن منو گرم می کرد , احساس کردم اون همه کس منه …. و احمقانه همه چیز رو فراموش کردم …..
    با خودم گفتم بذار بیاره , مگه چی میشه ؟ لااقل کمک کنه من بچه ها رو بزرگ کنم … مگه من مجبورم اینقدر سختی بکشم ؟ … اصلا اگه گاهی به ما سر بزنه که اشکالی نداره ... دیگه خوب شوهر من نباشه ولی بالای سرمون باشه خوبه ... اینقدر بی کس و کار نمی شیم …….


    وقتی رفت , من بلند شدم ... بچه ها که فکر می کردن من بیهوشم , ریختن دور من ... می خواستن تعریف کنن ولی من خیلی گرسنه بودم و گفتم : نیره شام چی داریم ؟ ….

    گفت : عزیز جان خیلی سرد بود نتونستم درست کنم …
    گفتم : چایی که داریم ، سر شیر هم داریم ... برو بریز و بیار تا دور هم چایی شیرین بخوریم ……

    تمام شب رو لرز داشتم و فکر می کردم فردا مریض بشم …..




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۴۶   ۱۳۹۶/۵/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت نود و پنجم

    بخش دوم




    فردا خوب بودم و فقط یه کم سر و کله ام گرفته بود ولی حالم خوب بود …
    بچه ها رو نذاشتم برن مدرسه ... اولا برف زیاد بود و دوما می خواستم اگر اوس عباس اومد باهاش تنها نباشم که زیاد با هم همکلام بشیم …..
    بهترین لباسم رو پوشیدم , موهامو پشت سرم دم اسبی کردم و خلاصه به سر و وضعم رسیدم و غذایی که اون دوست داشت یعنی قورمه سبزی درست کردم ... ظهر شد من غذا رو آوردم ...

    با خودم گفتم نرگس حتما می خواد سر ظهر بیاد نهار خودشو بندازه ... آره , صبح سرد بود ... خوب تا بره بخاری بخره و زغال تهیه کنه طول می کشه ….
    یه کم برای ناهار دست دست کردم ولی بچه ها گرسنه بودن و نمی دونستن برای چی باید صبر کنن …..
    ناهار خوردیم و چون خیلی سرد بود , منم خیاطی نداشتم ... همه زیر کرسی خوابیدیم ….. هوا داشت تاریک می شد که بیدار شدیم ولی از اوس عباس خبری نشد ….
    فردا من بازم منتطر شدم ... از من بیشتر ملیحه چشم به راهش بود و اکبر و نیره عصبانی ...

    ولی اون بازم نیومد ... نه اون روز و نه روزهای دیگه ... هیچ کس ازش خبر نداشت و باز منِ زن , دلواپس بودم که اون شب براش اتفاقی نیفتاده باشه …. خوب اگر من تو برف اونجوری شدم , شاید برای اونم اتفاقی افتاده باشه ... دیگه نتونستم طاقت بیارم ….
    پنجشنبه هوا آفتابی بود … یک جعبه شیرینی خریدم و رفتم خونه ی حیدر …
    ملوک درو باز کرد و با هم رفتیم تو ... حیدر هم خونه بود …

    یک آن پشیمون شدم و فکر کردم خوب زن حسابی اگه اتفاقی افتاده بود تا الان همه خبردار می شدن …

    برای همین گفتم : اومدم برای زحمتی که تو این مدت به شما دادم تشکر کنم ... همین نزدیکی سفارش داشتم , دیدم بهترین موقعست که بیام یه سری به شما بزنم ...
    حیدر گفت : خیلی کار مهمی نکردیم , ما که بیشتر به شما زحمت دادیم ... راستی شنیدم چند شب پیش تو برف گیر کرده بودین ... خدا خیلی رحم کرد که عباس اونجا بود ... وای … وای وگرنه چی می شد ؟ ………
    فهمیدم که بعد از اون شب , حیدر عباس رو دیده …..

    به جای اینکه خاطرم جمع بشه , عصبانی شدم و زود از اونجا زدم بیرون و فهمیدم که من خیلی احمقم ...

    از اونجا تا خونه اشک ریختم ... سرما نمی تونست از عصبانیت من کم کنه ... تا خونه راهی نبود پیاده رفتم تا توی کوچه دقم رو سر خودم خالی کنم و تصمیم گرفتم دیگه عاقل بشم و هرگز به هیچ عنوان گول اوس عباس رو نخورم ...
    شاید این ضربه ی آخری بود که اون به من زد ... حالم داشت ازش به هم می خورد ... تمام چیزی که از اون تو وجودم ساخته بودم مثل یخ آب شد و توی زمین فرو رفت ….
    تا خونه با خودم حرف زدم و خودمو نفرین کردم ….. تف به روت بیاد نرگس ... تو هنوز به اون اوس عباس لعنتی فکر می کنی ؟ احمق … بی عرضه ……..
    فردا جمعه بود و آفتابی ... من برای گرفتن سفارش رفتم خونه ی عزیز خانم و چند دست کار گرفتم و از همون جا رفتم و یک بخاری خریدم و زغال سنگ هم گرفتم ...

    بعد از سر کوچه چند تا دفتر و مداد و تراش و پاک کن برای ملیحه خریدم و آوردم خونه…..
    اول بخاری رو کار گذاشتم و با خودم گفتم نرگس دیدی کاری نداشت ؟ کاری نیست که تو نتونی بکنی ... دیگه فکر کسی رو تو زندگیت نکن ….
    حالا اتاق گرم شده بود و من راحت تر می تونستم خیاطی کنم و نیره هم به من کمک می کرد ...

    قبلا هر وقت می گفتم , جواب می داد : وا عزیز جان ؟ خجالت نمی کشی من تو این سرما کار کنم ؟




    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان