خانه
× برای دیدن جدیدترین مطالب این تاپیک اینجا کلیک کنید و برای دیدن صفحه ابتدایی، این پنجره را ببندید.
برای دیدن صفحات دیگر، بر روی شماره صفحه در شمارنده بالا کلیک کنید.
مشاهده جدیدترین مطالب این تاپیک
35.8K

رمان ایرانی " مست و ملیح "

  • ۰۰:۴۵   ۱۳۹۵/۱۱/۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " مست و ملیح "

    نوشته آقای بابک لطفی خواجه پاشا

    💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥

    این داستان ، فصل دوم رمان " نار و نگار " هست که می تونید در لینک زیر مطالعه کنید

    رمان ایرانی " نار و نگار "

    https://www.zibakade.com/Topics/%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%a7%db%8c%d8%b1%d8%a7%d9%86%db%8c--%d9%86%d8%a7%d8%b1-%d9%88-%d9%86%da%af%d8%a7%d8%b1--TP23999-IX1/

    رمان ایرانی " مست و ملیح "

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۴/۱۱/۱۳۹۵   ۰۰:۵۳
  • leftPublish
  • ۰۰:۵۱   ۱۳۹۵/۱۱/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و مليح 🍁 

    قسمت اول 




    خيلي سخت بود. 
    داشت جونم بالا ميومد.نه ميتونستم بخوابم نه ميتونستم بيرون برم.روي تشكم با گلهاي سبز و رنگ و رو رفتش دراز كشيده بودم و چشامو دوخته بودم به سقف. 
    بعضي وقتها هم چشممو ميچرخوندم رو يه سري وسايل كهنه و رنگ و رو رفته ي تو اتاق و كمي هم به مچم زل ميزدم .ننم يه ده تو مني واسم نذري درومده بود و با پارچه سبز بسته بود به مچم كه به سلامتي و سالمي اين چند روز و بگذرونم .در اتاق يهو باز شد و ننم اومد و بالا سرم واستاد.يه لباس گله گشاد و خالخالي قهوه اي تنش بود و چارقد كوتاه و يشمي شم سر كرده بود و موهاي حنايي و بهم ريخته ش هم از اينور اونور پيدا بود.مهربون بود،زبون تندي داشت و جمله بدون فحش كمتر تو دهنش ميچرخيد. صورتش و تازه بند انداخته بود و چونه و لپاش سرخ بودن . يه سرمه ي تندي هم تو چشش كشيده بود. خيلي آروم با دقت يه كم روغن نباتي ماليد رو صورتم و خوب ماليد. بعد دستش و از لاي يقه برد تو پر سينش و يه دونه خرما از اون لا در آورد و گفت: 
    -بخور،از آقات پيچوندم 
    اينو گفت و خرما رو گذاشت تو دهنم. بعد همينطور كه هنوز بوي مادرم و روغن نباتي روي خرما حس ميشد لاي دندونام چرخوندمش و قورتش دادم. 
    -واسه كي بود؟ 
    -بازم دارم ميخواي؟ 

    ننم كمي ديگه روغن نباتي از يه شيشه گرد و در دار در آورد و شيكمم و آروم با روغن ماساژ داد و بعدش آروم برم گردوند و از پشت گردن روغن ماليد تا كف پام. 
    تمام تن و بدنم پر از تاولهاي آبدار شده بود.آبله مرغون گرفته بود و از نخاروندن تاولها دلم ضعف ميرفت و هي غر و لند ميكردم . 
    دستم و از ترسم نزديك صورتم هم نميكردم كه مبادا يكيشون و بتركونم و از قيافه بيافتم. تنها دلخوشيم هم اين بود كه بعضي وقتها پاشم ، برم پايين و كمي با خانم حرف بزنم. 
    اصلا بخاطر اون بود كه نميخواستم زشت باشم. خيلي بهم قشنگ و ناز نگاه ميكرد و منم خوشم ميومد. 
    لخت بودم و آبروم و فقط يه تونكه ي ماماندوز پوشونده بود و از بدشانشي، هم پشتم تاول زده بود و هم جلوم. 
    ننم كه كارش تموم شد يه پودري كه بوي سبزي آش ميداد زد رو بدنم و يه كم هم اتاق و مرتب كرد و بعد اينكه چارقدش و يه بار وا كرد و مرتبتر بست رفت بيرون. 
    دليلش رو هيچوقت نمي فهميدم كه چرا پيشِ من و بابا هاشمم گيس هاشو ميپوشوند و رو ميگرفت. 

    از جام بلند شدم.تن و بدنم خشك شده بود.از اتاق اومدم بيرون و از راه پله اي كه تنها اتاق بالا رو وصل ميكرد به طبقه ي پايين رفتم پايين كه يهويي ننم جيغ و داد زنون اومد سمتم كه لُخت و پتي كجا مياي پايين؟تو خونه دختر هست بچه. يالله بالا. 
    منم كه ديگه از گراما و دم هواي خونه خيلي پكر بودم ، تندي از پله ها رفتم پايين و بدون توجه به داد و بيداداي ننم از هال وكنار تا سه تا اتاق تنگِ هم رد شدم و در و وا كردم،رفتم تو حياط. 
    آقام با پيرجامه و زير پوش خودش دم در حياط وايستاده بود و داشت با يكي حرف ميزد . 
    ... 
    بعد اينكه در خونه رو بست برگشت سمت منو گفت: 
    -نره خَر واسه چي با اين سر و وضع اومدي حياط 

    -بابا دارم ميپزم،ميخااااره 
    -اي الهي انقد بخاره كه جونت در آد 
    -بابا هاشم بجان شما عرق سوز شدم 
    سرشو تكون داد و طوري كه انگار از اينكه من پسرشم زياد حس و حال خوشي نداشت چشماشو دوخته بود به هيكل استخوني من 
    آروم رفتم وسط حياط وايستادم .از لاي شمشادا و دو تا درخت چنارِ جون دارو گردن كلفت تو حياط يه بادخنكي پيچيد تو تن و بدنم و يه آرامش خاصي به تاولام ميداد.كمي گذشت و برگشتم برم سمت خونه كه چشم افتاد به اتاق خانم . 
     يه گوشه پردش و داده بود كنار و همينطور كه موهاي لَخت و بلند خودش و يه طرفه انداخته بود رو شونه هاش، به حياط نگاه ميكرد . 
    تا ديدمش از خجالت خُشكم زد،خانم هم كمي به سر وضع من نگاه كرد و يه لبخند تو دل برويي كرد و آقامم تا ديد لُختي پسر ده سالش و نگاه خانم دوازده ساله ي خونه داره اتفاق مهمي رو رقم ميزنه ، يه هوار كشيد و اومد سمتم كه اي به قبر پدرت كه من باشم سگ برينه كه داري چشم چروني ميكني . 
    برگشتم و بدو رفتم سمت خونه و تا در و وا كردم ننم با يدونه پيرجامه اومد بيرون و منم تو چهار طاق در با صورتم محكم رفتم تو سينش . 

    هم آرامش داشتم و از كم شدن خارش صورتم كم شده بود، هم يه كم سوزش تاول ها بيشتر بودو احساس ميكردم كه داره اتفاق بدي ميافته. 
    تمام تاولهاي صورتم تركيده بود. 
    چشمم خورد به پارچه دور مچم كه گره اش كمي باز شده بود و ده تؤمنّي از لاش پيدا بود. 

    انگار ده تومني كه ننم نذر كرده بود جواب نداده بود. 
    آخه از جيب آقام پيچونده بودش. 




    بابك لطفي خواجه پاشا 
    آذر نود و پنج 

  • ۰۱:۰۳   ۱۳۹۵/۱۱/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و مليح 🍁 

    قسمت دوم 




    ننم تا چشمش بهم افتاد، دو دستي كوبيد تو ملاجش و دقيقا عينهو بقيه فك و فاميلاي راونديش جيغ ميكشيد و هم من وفحش كش ميكرد هم آقام و. 
    . 
    ننه و آقام هر دوشون اهل راوند بودن،نزديكي هاي كاشان .بيست سي سالي بود اومده بودن تهران ولي هنوز خيلي از رفتارشون رواندي بود تا تهروني. 
    تا قبل مردن منصور خان كه كلا اونورا نرفته بودم ولي تازگيها يه پاي ما راوند و يه پامون تهران بود . 
    آقام هفته اي يه بار به باغ كوچيك انار و زرد آلوش سر ميزنه،البته اونم با تهمونده ي پولي كه منصور خان دم مردن بهش داد خريد. 
    اونم به شرطي كه خانم و مثل ارباب ها تَر و خشك كنه. 
    خانم نوه ي منصور خانه،اسمش مليحه است ولي همه بهش ميگيم خانم. دوازده سالش بود و شيش هفت ما از من زودتر به دنيا اومده بود ولي دو سه سالي بالاتر نشون ميداد و ننم ميگفت 
    ''اين كار خداست كه دخترا زودتر خانوم بشن و پسر ها ديرتر آقا. تا كم كم دو سه سالي زورشون به مردا برسه.'' 

    ولي ''مليحه طوري ديگه بود.به نظر مادرزادي خانوم ميومد.'' 
    پنج شيش سالي بود كه با ما زندگي ميكرد ولي هنوز بابام و ننم نميذاشتن من زياد نزديكش بشم. هنوز به چشم اونا من پسر نوكرِ منصور خان بودم و مليحه نوه ي اون خدابيامرز و فرقمون از زمين تا آسمون. 
    مليحه بيشتر وقتها تو اتاقش بود و بيرون نميرفت.زياد حال و اوضاع درست درماني نداشت.نه پدري،نه مادري. 
    پدرشو نميدونم ولي مادرش ديده بودم.يه زن شر و شيطوني بود كه تا مادرم چشمش به سر و وضع و لباسهاي كوتاه و خوش رنگش ميافتاد از خجالت سرخ ميشد. 
    بعدِ شوهر اولش يه معشوقه جوون ميگيره.رفيق ميشن. خيلي كارا ميكنن و سر همون بي ناموسي ها هم منصور خان گرفتش و آوردش اينجا. 
    تا يكي دو سال نذاشت پاش و بيرون بزاره و تو همون اتاق بالايي جاش كرده بود. 
    يه روزم از خونه در رفت كه بره سراغ پسره ولي يه هفته ديگه كلانتري آش و لاش از جاده ساوه پيداش كرد .انگار چند نَفَر نزديكي هاي شاد آباد خفتش كرده بودن و بعد يه هفته كه قايمش ميكنن مي اندازن تو بيابوني هاي اونطرفا. 
    خفت گيرا رو گرفتن،چهار نَفَر بودن. 
    خوده منصور خان گرفت و به كلانتري ملانتري هم خبر نداد.اول آوردشون و انداختشون تو زيرزمين و تا چند شب فقط صداي داد و هوار از پايين ميومد.هنوز صداي منصور خان تو گوشمه كه داد ميكشيد.ميكشمت اسي،زنده به گورت ميكنم اسي. 
    اينكه اِسي كي بود رو هيچوقت نفهميدم ولي زجه هاي هر شبش مثل كابوس تو سرمه و حتي بعد از اينكه همشون و تو كيسه از اينجا بردن و ديگه هم حرفي ازشون نشد هم جرات نميكردم برم تو زيرزمين. 
    ... 
    مادر مليحه تو كهريزك ميموند و بعد اون روز ديگه نه حرف ميزد و نه راه ميرفت.نميشد نگهش داشت و كسي هم نميتونست تَر و خشكش كنه. 
    خوده منصور فرنگيس خانم و بعد يه مدت فرستادش اونجا تا حداقل زيرش و عوض كنن، 
    ... 

    يه هفته اي گذشت تا آروم آروم تاولها خوب شدن و كمي حالم بهتر شد. 
    مادرم كلي سبزي كوهي و يه چند بارم از كرم خارجي كه از فرنگيس خانم پيچونده بود زد رو زخمهاي صورتم تا بعد يه مدت جاي تاولا كمتر شد .ولي نيست نشد. 

    با صداي هواراي آقام از خواب پريدم،در اتاقم باز شد و ننم اومد تو يكي از كيف گنده ها رو ورداشت و رفت بيرون و دم در بهم گفت: 
    -راشو امير ديره،راشو د يالله 
    -كجا؟ 
    -ميريم راوند،انارا ميريزن 
    -من نميام،با اين حال و اوضاع اونجا مي ميرم ،اونجا پر مگس و پشه است . 

    برگشت و جلوم چومباتمه زد و رو صورتم گفت: 
    سگدوني ام باشه از صد تا اينجا بهتره ،ثانيا شما رو نميبريم راوند،ميبريمت خونه ي شهلايينا 
    -من اونجا نميرم،حالم بد ميشه از بوي خونشون 
    -په چي ميخِي ؟بموني تنها خونه پيش ملي خانم؟ 
    -من كه با اون كار ندارم 
    -دختر پسر عينهو آب و آتيشن،تنهايي كنار هم جلز و ولزشون در مياد،راشو راه بيافت 
    -نميام 
    -غلط ميكني،به قبر پدرت ميخندي،بيا ،بيا اين آدامس خارجي رو بگير از كمد آقات پيچوندم. بنداز دهنت بو سگ مرده نده.
    آقام يه كمد داشت كه توش از تفنگ و چراغ و زير پوش و چاقو و كفش و گَز و پولكي و آجيل بود تا جون آدميزاد،شب به شب بازش ميكرد و كمي به خودش ميرسيد و به كسي هم نميداد.فقط ننم بعضي وقتها با سنجاق بازش ميكرد و يه چيزي كف ميرفت. 
    ... 
    به هر زور و دعوايي بود لباسام و تنم كرد و راه افتاديم.در اتاق خانم طبق معمول بسته بود و دم رفتن ننم رفت و در اتاقش و وا كرد بهش گفت: 
    -مَلي خانم،غذا درست كردم ،نون و پنير هم هست.اين دو شب كتاب هاتو بخون و زيادم فكر و خيال نكن.درم از پشت قفل ميزنم كه كسي نياد تو. 

    از خونه اومديم بيرون.دم در قبل اينكه راه بيافتيم ، گفتم: 
    -ننه تو خونه كه نون نداريم،غذا هم رو گاز نبود 
    -به توچه.يه كوفتي پيدا ميكنه ميخوره 

    خونه ي شهلا اينا كمي بالاتر از خونمون بود،آقام من و ميذاشت تو خونشون كه ته يه كوچه باريك و تنگ و تاريك بود و از اونجا ميرفتن ترمينال خزانه و راه ميافتادن سمت راوند. 

    شهلا با شوهرش آقا ناردي بيشتر وقتها خونه بودن،جفتشون با هم بالاي دويست سي صد كيلو ميشدن و همش جلوي تلويزيون دراز كشيده بودن فيلم نگاه ميكردن. يه چيزي گرفته بودن كه نوار هاي گنده رو ميكردن توش و ميديدن.نزديك پنجاه بار تمام فيلمهاي بهروز و فردين و بيك ايمان وردي رو از از سر ديده بودن ،شهلا خانم بر خلاف تمام آدمها عاشق جلال بود و از بد بودنش لذت ميبرد. 
    يه دختر و يه پسرم داشتن كه عينهو خودشون گوشتي بودن و تا كيفشون كوك بود، با من كشتي ميگرفتن و پدرمو در مياوردن.دخترش پونزده سالش بود با اون هيكلش هي ميزدم زمين و شهلا هم هي قربون صدقه اش ميرفت. 

    اون شب بعد خوردن جغول بقولي كه شهلا خانم پخته بود، رفتيم كه بخوابيم.من و مينداختن جلوي در و تا صبح ده بار از روم رد ميشدن.به هزار مصيبت تونستم از صداي خرو پف و بوي خونشون بخوابم. 
    خواب بودم كه احساس كردم يه پا خورد بهم. طبق عادت هميشه يه چرخ زدم وباز خوابم برد. 
    كمي بعد يه لگد ديگه خوردم و باز توجه نكردم. ولي كمي بعد از اون ديگه خواب از سرم پريد و گوشه ي چشمم وا كردم.هيچكس نبود.چشمامو بستم ولي يكي صدام ميكرد.باز چشام و باز كردم و به روبروم نگاه كردم هيچكس نبود و بعداد چند لحظه يه گربه سياه مخملي از زير پام رد شد و از ترسم زودي خوابيدم. 
    احساس كردم يدونه از ما بهترون از زير پام رد شد.باورشون داشتم،تو راوند و كاشون و قمسر و مشهد اردهال زيادن. يعني اهالي اونجا هر كدوم دو سه تا رو ديدن. منم كم كم ده دوازده بار از ترسم خودمو خيس كرده بودم . بخاطر اينكه لالايي ننم تو بچگيم از مدل زاييدن جن بود و قصه هاي ازدواج غول و پري دريايي و بچه دزديدن آل و همش تعريف ميكرد.
    هيچ شبي بخاطر قصه ها نخوابيدم ،از ترس اينكه نخوابيدي ديوه دو سر مياد و قلبتو و ميخوره خودم و بخواب زدم. 
    تو همين فكرا بودم كه باز يكي آروم صدام كرد .سرمو كمي آوردم بالا ولي تو تاريكي هيچي نديدم،صداي خروپف اطرافم هم انقد مرتب و پشت سر هم در ميومد كه ترس بيشتري تو دلم انداخت.نميدونستم چيكار كنم. بدنم يخ كرده بود و خيلي آروم از روي پتوي زبر و كوتاهي كه زيرم انداخته بودن، بلند شدم .دو سه بار ديگه يكي صدام كرد .سر جام وايستادم و بدون معطلي برگشتم سر جام و رفتم زيرملافه سفيد و بلندي كه روم كشيده بودم. 
    كمي كه گذشت باز يه چيزي خورد به پام. ملافه رو يهو از روي صورتم زدم كنار كه ديدم تو تاريكي يكي روبروم وايستاده، نميشد درست ديدش ولي به نظر ترسناك ميومد. بيشتر دقت كردم ديدم دختره شهلا خانومه،ويدا. 
    كمي بهش نگاه كردم و سرم و به نشونه اينكه چيكارم داري تكون دادم و اون هم يكي ديگه محكم زد به پيام و رفت تو حياط.كمي به اينور و اونور نگاه و از جام بلند شدم و رفتم تو حياط. تو اون ظلمات و تاريكيه نصف شبي،چش چش و نميديد و فقط بوي نم و نفت تو تانكرِ كنج حياطشون خيلي تو دماغ ميزد. 
    با صداي ويدا فهميدم كدوم وري بايد برم و تا رسيدم آخر حياط كنار سله ي مرغ عشقاي آقا نادري،چشمم افتاد بي جمال زشت و كم فروغ ويدا . 




    بابك لطفي خواجه پاشا 
    آذر نود و پنج

  • ۰۱:۰۴   ۱۳۹۵/۱۱/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و مليح 🍁

    قسمت سوم 



    از جام جم نخوردم.تاريكي تو حياط يه پرده ي سياهي رو صورتش كشيده بود. ويدا در انباري تو حياطشون و باز و چراغشو روشن كرد.اومد روبروم وايستاد و يه نور زرد و كم رنگي افتاد رو صورتش. 
    بعد موهاي بلند و مشكلي و پر كلاغي خودشو آروم انداخت پشت شونه ش و ،خيلي آروم بهم گفت:
    -خوبي امير؟

    يه زير شلواري تنگ و كشي پاش كرده بود كه روش خطاي رنگي رنگي داشت ،بعد يه طوري كه هم باعث ترسم ميشد و هم نميتونستم كه بهش دقت نكنم اومد و از فاصله خيلي نزديكتر و بهم زل زد،صداي نفسش و ميشنيدم. 

    -انگار امروز كم كتك خوردي؟
    -چي ميخواي؟
    -جواب بده
    -باشه
    -مرد باش هينهو ملك مطيعي،ديدي ظهر اونجايي كه با پوري بنايي تنها بود چي كفت؟اصلا متوجه بودي امير ،گفت:
    من مردونه ميخوامت عِفت.با تمام وجودش گفت.تو هم بگو
    -من برم بخوابم؟
    -پدر من هفده سالگي ازدواج كرده و پدر اون هم چهارده سالگي .تو الان چند سألته امير؟
    -بزار برم بخوابم
    -تا حلا يكي نفت داده بخوري؟

    بعد خيلي آروم دورم چرخيد و همينطور كه نگاه نگاه ميكرد گفت:
    -به حرفهاي من گوش كن،امير،به من دقت كن،با من باش،چرا نميخواي ازدواج كني؟
    -من تازه ميخواد دوازده سالم بشه
    -و آنگاه كه مردي نشسته بر موتور به سوي او شد.عاشقي را فهميد،بگذار با تو بمانم،پشت خنجر با بازي ايرج قادري،ويدا ،امير،فيلمي سراسر محبت و دوستي.

    بيشتر وقتها يا آنونس فيلما رو ميگفت يا مسابقه هاي كشتي رو گويندگي ميكرد. صداشو كمي نرم و كشدار ميكرد و حرف زن و مرداي تو فيلمار و تكرار ميكرد. 
    كمي كه گذشت خيلي آروم و زنونه بهم گفت:تو بايد براي من از جون خودت بگذري!
    -داد ميزنم آ
    -منم كتكت ميزنم،به داداشم ميگم هي باراندزت كنه،
    و حالا قادر فرماسي،كشتي گير خروس وزن،برادر اينجانب زير دو خم امير خوشگله رو ميگيره و ميكوبتش زمين. 

    از كنارم رد شد و رفت پيش تانكر نفت وايستاد و بعد با دست بهم اشاره كرد كه برم پيشش
    -تو بخاطر عشق من بايد نفت بخوري!
    -مگه خولم؟
    -عاشقي
    -عاشق مگه نفت ميخوره؟
    -تو بخاطر من نفت ميخوري،چون من ميگم،چون ويدا ازت ميخواااااد.بياااا،نفت بخور. دو قورت بخور بعد برو بخواب
    -كم داري ؟ميرم به آقا نادري ميگم آ
    -اونوقت من ميدونم و تو،يه قلپ نفت بخور برو بخواب! 

    كمي به صورت جديش نگاه كردم،نميدونستم چيكار كنم. يكي از بزرگترين شكنجه گاه هايي كه من هر هفته دو روز بايد تحمل ميكردم،اينجا بود. يا اسباب بازي بودم،يا كتك خوره ويدا و قادر. 

    خيلي آروم خم شدم و دهنم و گذاشتم لب شير تانكر و چشمامو بستم.يكدفعه صداي يه سيلي پيچيد تو حياط و سر مو كه چرخوندم،آقا نادري رو ديدم كه با زيرپوش آستين كوتاهه خودش، پشت سر ويدا واستاده بود. 

    صبح كه شد،از ترسم نميخواستم از جام بلند شم. كمي كه گذشت شهلا خانم ملافه رو از روم كشيد و منم بالإجبار پا شدم و سر سفره كمي نون و پنير و چاي شيرين خوردم.قادر چپ ميرفت و راست ميومد چپ چپ نگام ميكرد و هي بازوهاشو نشونم ميداد.يه ركابي تنش كرده بود كه روش خارجي نوشته بود. دقيقا مثل يك تيكه گوشت بود كه پستي و بلندي هاش و به راحتي ميشد از رو لباسش احساس كرد. آرزو داشتم كه كمي بزرگتر و دُرشت تَر بودم تا انقد ميزدمش كه جونش در آد.
    دم دماي ظهر همشون لباساشون و پوشيدن و آماده شدن. قراربود برم ميدون ببعي كمي دل و خوش گوشت و خوئك بخورن. هر پنجشنبه ميرفتن و هيچ دفعه اي هم من و نميبردن و وقتي بر ميگشتن ويدا با لذت از جيگر خوردنش تعريف ميكرد. 
    آقا نادري تو بازار پول نزول ميداد،خودش آدم بدي نبود ولي گناه زياد ميكرد. يعني ننم ميگفت:نون خونه آقا نادري حرومه،حالا چرا من و هفته اي دو شب ميذاشت اونجا ،خونه شهلا اينا تا حروم خور بشم رو هيچوقت نميفهميدم. 
    از خونه رفتن بيرون و در و از پشت قفل كردن. حس خيلي بدي از اينكه اونجا بودم داشتم و نفسم بالا نميومد. رفتم تو حياط و كمي به مرغ عشقايي كه تو سله سر و صدا ميكردن نگاه كردم. وقتي تو اين حالت بودم خيلي بيشتر به فكر مليحه خانم ميافتادم. احساس ميكردم تنها كسي كه عذابم و ميفهمه مليحه اونه.و همين احساس هر هفته من و ميكشيد تو خونه خودمون و دم پر مليحه خانم. 
    كمي به اين ور و اون ور نگاه كردم و خودم و كشيدم رو تانكر نفت و از اونجا رفتم رو ديوار.پاورچين و آسه آسه اومد طرف كوچه و با هر زحمتي بود اومدم پايين.
    از خونه شهلا اينا تا خونه ما چند تا خونه بود و بينشون هم باغ هاي كوچيكِ آلو و گلابي بود كه بعضي وقتها يواشكي ميرفتم و ازشون ميوه ميچيدم.قبلاً آ بيشترشون واسه منصور خان بود ولي الان صاحاب ديگه اي داشت. از توي باغ بغل خونمون رفتم تو،هنوز آلوها قرمز نشده بودن و يكي از همون نارس هاشو چيدن و با اينكه گس بود يه گاز بهش زدم. يكي دو تا هم انداختم تو جيبم. وسط باغ يه تيكه ديوار ريخته بود كه ميشد از اونجا پريد تو حياط پشتي خونمون، كه آقام يه سگ عراقي اونجا بسته بود. پريدم تو حياط .

    سگه تا من و ديد شروع كرد به بالا پايين پريدن و وقتي كمي دست به سر و صورتش كشيدم آروم گرفت. 
    رفتم جلوي در ورودي.نميدونستم برم تو يا نه.مطمئن بودم كه اگه آقام بفهمه كه تنهايي اومدم پيش خانم ،پوستم و غلفتي ميكنه.
    آروم در و باز كردم و رفتم تو.خونه خيلي ساكت بود و در اتاق خانم هم طبق معمول بسته بود.خيلي آروم و پاورچين از راه رو رد شدم و از پله ها رفتم بالا.در اتاق خودم و خواستم باز كنم كه يهو صداي مليحه خانم و شنيدم كه تو اتاق داشت شعر ميخوند.خيلي آروم گوشم و گذاشتم رو در و به صداي نرم و قشنگش گوش دادم. 
    ...

    دختره ناز و دلبري،سر و بدنم عين پري
    گيسام هزار تا ابريشم،آي خدا كي بزرگ ميشم
    آدم بداي جور واجور،غول گنده ي زشت و شرور
    همه ميخوان بدزدنم ،ميخوان بدن به كشتنم
    شاهزاده ي قصتونم ، ماه پريِ خونتونم 
    ورم داريد،قايم كنيد،از بدي هاي دشمنم


    آهنگ خيلي زيبايي تو صداش بود و هميشه وقتي شعر ميخوند سر و صورتم يخ ميكرد. 
    هميشه ،هروقت كه كه اينطوري ميومدم سر وقتش مات و مبهوت صداش ميشدم. ولي اينكه چرا اين دفعه اومده تو اتاق من و چيكار داره ميكنه همش تو مغزم بود.روم نميشد برم تو،آروم از در فاصله گرفتم و خواستم برگردم پايين ،كه پام خورد به كنج درو تا اومدم قدم از قدم بر دارم،صدام كرد
    -امير ارسلان خان نام دار ،كجا ميرين به سلامتي؟
    سر جام خُشكم زد.آروم در پشت سرم باز شده و بدون اينكه برگردم گفتم :
    -سلام خانم
    -چه خبر از دو تا شيطونك
    -پيرم و در آوردن،يه كارشون سالتو كردن منه،يااگه سر حالتر باشن،ميشم شوهر خاله بازيشون
    -دل آدم آتيش ميگيره از اين همه بيچارگي،نگفتم كمي مرد باش؟
    -هستم
    آروم برگشتم و روبروش وايستادم،يه دست لباس زنونه گشاد تنش بود
    -چرا اين فرمي شدي؟
    -واسه مادرمه،از كمدش ورداشتم.بهم مياد
    -مياد
    -اگه ازت يه خواهشي بكنم قبول ميكني؟
    -شما بگي بعله
    -آفرين،من دنبال يه مرد ميگردم،
    -هستم
    -من و ببر كهريزك پيش مادرم. 




    بابك لطفي خواجه پاشا
    آذر نود و پنج

  • ۰۱:۰۴   ۱۳۹۵/۱۱/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار / " مست و مليح " 🍂

    رمان ایرانی " مست و ملیح "
  • ۰۱:۰۵   ۱۳۹۵/۱۱/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار / " مست و مليح " 🍂

    رمان ایرانی " مست و ملیح "
  • leftPublish
  • ۰۱:۱۰   ۱۳۹۵/۱۱/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و مليح 🍁

    قسمت چهارم 



    دو سالی بود كه ملیحه خانم مادرش رو ندیده بود. هیچ كس ندیده بود، جز آقام كه یكی دو بار واسش لباس تازه برده بود. اون هم به خاطر علاقه ی قلبی كه به منصور خان خدابیامرز داشت. 
    لباسام رو عوض كردم و پیرهن سفید و شلوار پارچه‌ای پوشیدم كه دیگه واسم كوتاه شده بود. بعد از اینكه خانم هم آماده شد، بدون اینكه اصلاً بدونم كدوم طرف باید بریم، راه افتادیم. 
    باید یكی دو ساعته برمی‌گشتیم و قبل از اینكه شهلااینا بیان، میرسیدیم خونه. در حیاط قفل بود و بالاجبار از دیوار حیاط پشتی پریدیم تو باغ. كمی لباسامون خاكی شد، ولی بدون توجه از باغ اومدیم بیرون.
    تا پامو از باغ گذاشتم بیرون، چشمم خورد به در خونه. یه وانت مزدای قرمز كه یه عالمه وسایل خونه توش بود، دم درمون وایستاده بود و حوری خواهرم در حالی كه آرایش غلیظی رو صورتش بود و بر خلاف دفعه‌های قبل یه دامن كوتاه تنش كرده بود، داشت در می‌زد و شوهرش هم بغلش واستاده بود. جلدی برگشتیم تو باغ. 
    از كنار دیواری كه خونه‌مون رو از باغ جدا می‌كرد، سرمو آوردم جلو و نگاهشون كردم. جمال شوهر خواهرم به سختی خودشو كمی از در خونه كشید بالا و یه نگاه تو حیاط انداخت و باز برگشت پایین. یه نگاه به ملیحه با اون چشمای زیبا و شیطونش انداختم و اشاره كردم كه برگردیم تو خونه.
    ...
    چند دقیقه بدون توجه به در زدن‌های حوری گذشت. نمی‌دونستم چی‌كار كنم و همون‌طوری تو خونه نشسته بودیم. تصمیم گرفتم برم بهشون بگم كه ننه و بابا هاشم رفتن راوند. رفتم پشت در حیاط وایستادم و گفتم:
    - بله، كیه؟
    - منم امیر، حوری، وا كن دیگه.
    - كسی خونه نیست، در هم قفله.
    - وا! درو وا كن می‌گم.
    - قفله بابا.
    - امیر صاحب‌خونه ما رو انداخته بیرون، كجا بریم پس؟
    جمال شوهر خواهرم تو تولیدی كفش كار می‍كرد، ولی بس كه خرج عیش و نوشش می‌كرد، همیشه هشتش گروی نهش بود. بیشتر حقوقش رو می‌داد به پنج سیری عرق سگی و گشت و گذار شبونه تو كاباره‌ها. وقتی با آدم حرف می‌زد، انگار یه فیلسوفه، همش از تاریخ می‌گفت و بدبختی مردم و جمله‌های سنگین ادبی. 
    حوری خواهرم به شوهرش می‌گفت جیمی. آقام سر این موضوع صد بار دعواش كرده بود ولی خواهرم دست برنمی‌داشت. 
    بعد از اینكه اثاث كهنه و زوار در رفته‌شون رو از ماشین پیاده كردیم و چیدیم تو كوچه، حوری و شوهرش از باغ پشتی اومدن رو دیوار و پریدن تو حیاط. 
    با هزار مصیبت حوری رو راضی كردم كه پیش ننه و بابا هاشم چغلی نكنه كه من خونه بودم. بعدازظهر هم رفتم و به شهلا خانوم گفتم كه به خاطر آبجیم‌اینا رفتم خونه. 
    جمال یه چهار پایه گذاشته بود دم در و هر چند دقیقه یک بار می‌رفت روش و وسایلشون رو سُك می‌زد كه كسی ندزده.
    شب هوری كمی بادمجون سرخ كرد و با هم خوردیم. وقتی غذای خانم رو بردم تو اتاقش، خیلی پكر بود، ولی به خاطر گشنگیش چند لقمه‌ای غذا خورد. همش بغض داشت و دل‌گرفته به نظر می‌یومد. 
    شیطونی و سرحالیش زمانی بود كه كمی از فكر مادرش در می‌یومد. هم دلم براش می‌سوخت و هم كاری از دستم برنمی‌یومد. تا وقتی غذاش رو بخوره، كنارش وایستادم. بعد پرسیدم:
    - گشنه‌ت بود؟
    - از دیروز چیزی نخوردم.
    - اگه خواهرم نمی‌یومد، می‌بردمت كهریزك.
    - به خدا دلم تنگ شده برای مادرم. باید ببینمش تا درد دلم رو بهش بگم.
    - می‌برمت.
    - فكر نمی‌كنم.
    - من حرفم حرفه.
    - آخه پسر تو اصلاً بلدی كهریزك كجاست؟
    - می‌پرسیم.
    - می‌دونی امیر، فكر كنم من هم قراره همین نزدیكی‌ها بشم مثل مادرم. یا قاطی می‌كنم، یا می‌میرم. تنهام امیر. من هنوز مادر می‌خوام، بزرگ‌تر می‌خوام. خوب من هم آدمم، دخترم، حرف دارم. بعضی وقت‌ها دخترا یه سری حرف‌ها دارن كه فقط به مادرشون می‌تونن بگن. من به كی بگم؟ بزرگ شدنم، عوض شدنم، تغییراتی كه تو خودم احساس می‌كنم رو به كی بگم؟ من الان سیزده سالمه، نمی‌تونم بعضی چیزا رو از بابات بخوام، از مادرت بخوام.
    آروم رفت طرف میز كوچیك و قشنگی كه منصور خان واسش خریده بود و یه صندلی چوبی قهوه ای پشتش بود. نشست و لبه‌ی پرده‌ی اتاقش رو كنار زد و باز خیره شد به در.
    - خیلی از حرفا زنونه‌ست، آدم فقط باید به مادرش بگه.
    - خوب به من بگو.
    - برو بابا تو هم، می‌گم زنونه‌ست. تو زنی؟
    - نه خوب!
    - اصلاً فرق زن و مرد رو می‌دونی؟
    - خوب بعضی‌هاشو آره.
    - خیلی خوب، برو بیرون امیر جان، بذار من تو خودم باشم. 
    - چشم خانوم.
    بعضی از حرفاش یه جورایی بهم برخورده بود، ولی زیاد اذیتم نمی‌كرد. یعنی اون‌قدر قشنگ و آروم با آدم دعوا می‌كرد كه دلم غنج می‌رفت. اتاقش همیشه عطر خوبی داشت، بوی چوب و تلخی برگ كاج. خانوم با لباس‌های خوش‌فرم و بیشتر تیره‌ی خودش آرامش خاصی به اون اتاق داده بود. انگار اونجا قسمتی از این خونه نبود. 
    ...
    حوری و شوهرش با هم خیلی رابطه خوبی داشتن. حوری واسه خودش بود و جمال هم واسه خودش. اصلاً دعوا معوا تو كارشون نبود. حوری بدی‌های جمال رو نمی‌دید و جمال هم همین‌طور. حالا این رابطه خوبه یا بد نمی‌دونم، ولی توش دعوا نبود و به نظر خوب می‌یومد. 
    جمال شب تو حیاط یه پتو انداخت و خوابید و هر چند وقت یه بار هم از رو دیوار به اثاثشون نگاه می‌كرد. حوری هم تا نصفه‌شب جلو آینه بود، یه سری رنگ به خودش می‌مالید و باز پاك می‌كرد. آخه تو یه مغازه كار می‌كرد كه وسایل آرایشی و خرت و پرت‌های زنونه می‌فروختن. صاحب مغازه به قیافه‌ی فروشنده‌هاش حساس بود و حوری هم هر روز با یه ریخت می‌رفت سر كار. 
    توی اتاقم دراز كشیده بودم از فكر و خیال خانوم خوابم نمی‌برد.حوری چراغا رو خاموش كرد و خوابید. كمی گذشت. آروم بلند شدم و رفتم جلوی پنجره‌ی اتاق. باد آرومی می‌یومد و شاخه‌ی چنارها رو تكون می‌داد. 
    جمال از روی پتویی كه كنار چنار انداخته بود، بلند شد و رفت روی چارپایه و پرید تو كوچه. كمی بعد یه بطری پنج سیری گذاشت روی دیوار و خودش هم اومد بالا. وقتی رسید تو حیاط، یكی دو تا از گوجه‌فرنگی‌هایی رو كه ننه‌ام تو حیاط كاشته بود، كند و نشست كنار درخت. چند قلپ عرق می‌خورد و یه گاز می‌زد به گوجه. 
    وقتی آروم آروم كیفور شد، شروع كرد به راه رفتن و بعضی وقت‌ها چرخ زدن. تو یه حال و هوایی بود كه انگار داره می‌رقصه ولی خیلی آروم و بی‌صدا. كلاً آدم عجیب غریبی بود. آدم نمی‌تونست بشناسدش. 
    كمی كه رقصید و دور خودش چرخید، یك‌دفعه برگشت سمت خونه و زل زد به پنجره‌ی اتاق خانم. کمی به اونجا خیره موند و یهو راه افتاد و رفت تو خونه. 
    خیلی آروم از اتاقم اومدم بیرون و از پله‌ها رفتم پایین. جمال رو نمی‌دیدم. كمی این‌ور و اون‌ور رو نگاه كردم ولی پیداش نكردم. خیلی آروم رفتم دم اتاق خانوم. صدای جمال از توی اتاق شنیده می‌شد. 




    بابك لطفی خواجه پاشا
    دي ماه نود و پنج

  • ۰۱:۱۱   ۱۳۹۵/۱۱/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و مليح 🍁

    قسمت پنجم



    گوشامو تیز كردم تا ببینم چه خبره. این كار همیشه‌ی جمال بود. هر وقت مهمون ما بودن، باید یه چشمم به اون می‌بود و یه چشمم به خانم. به نظر نمی‌رسید كه خیلی بد باشه، ولی رفتارهاش عجیب بود و آدم رو اذیت می‌كرد. بوی مشروب از اتاق بیرون می‌زد. از لای در می‌شد حرفاش رو شنید. جمال خیلی مهربون و آروم با ملیحه خانم حرف می‌زد.
    - كار دوران رو می‌بینی خانم جان؟
    - باز دوباره زبونتون راه افتاد؟
    - نه به جان شما، چون شما رو به خودم نزدیك می‌بینم، می‌یام واسه درد دل.
    - آخه تو مرد گنده چه حرفی با منِ دختربچه داری؟
    - مستمع صاحب سخن را بر سر ذوق آورد!
    - این بار داد و بیداد می‍كنم ها!
    - كسی نیست خانم جان، حوری هم كاری به كارم نداره.
    - آقا جمال، من می‍ترسم به خدا.
    - چرا؟ من اینجا فقط با تو حرف می‌زنم. كاری كردم؟ اذیتت كردم؟ 
    - آخه من با شما حرفم نمی‌یاد. می‌خوام بخوابم.
    - می‌دونی خانم، من تو بچگی فقط آرزوم بود با یكی مثل شما هم‌صحبت باشم. 
    - حالا كه خرس گنده‌این!
    - درد بچگی هیچ‌وقت فراموش نمی‌شه خانم. بیا بگیر، این هم كتابی كه دفعه قبل بهت قول داده بودم، ماهی سیاه كوچولو صمد بهرنگی.
    - مرسی آقا جمال، من نمی‌خوام شما واسم كتاب بخری.
    - باور كن اذیتت نمی‌كنم.
    آروم در اتاق رو وا كردم. نور اتاق افتاد رو صورتم. ملیحه خانم یه لباس خواب سفید و قشنگ تنش بود كه دیگه داشت واسش كوتاه می‌شد. وایستاده بود و جمال هم با چشم‌های قرمز و لب و لوچه‌ی آویزون بهش نگاه می‌كرد. گفتم: 
    - آقا جمال، اثاث‌ها رو می‌دزدن ها!
    - مفتشی؟ برو رد كارت.
    - فردا به آقام می‌گم.
    - من كاری باهاش ندارم. حرف می‌زنم، حررررف.
    آن‌قدر پاپیچش شدم تا بالاخره از خر شیطون پیاده شد و رفت توی حیاط خوابید. همون‌جا جلوی در خانوم خوابیدم و تا صبح هیچ‌جا نرفتم. با فكر و ترس اومدن جمال چشمامو بستم. یه لحظه بعدش چشمام رو باز كردم. صبح شده بود. آقام روبروم وایستاده بود و ریشش رو می‌خاروند و ننه‌ام هم جلوم چمباتمه زده بود و نگاهم می‌كرد.
    یكی دو تا لگد خوردم تا بالاخره آقام حوری رو دید و ماجرا رو فهمید. چیزی از جمال و كارش نگفتم، در عوض اون‌ها هم چیزی از من و ملیحه نگفتن. 
    ...
    حوری كلی با آقام صحبت كرد و بالاخره راضیش كرد كه مدتی خونه‌ی ما بمونن تا بتونن جای تازه‌ای رو اجاره كنن. اسباب و اثاثیه‌شون رو خركش كردیم تا اتاق طبقه‌ی بالا و من یه سری از وسایلم رو آوردم پایین. اتاق وسطی كه بیشتر جای انباری استفاده می‌شد و پنجره‌ای هم به جایی نداشت، شد اتاق من. یه طرفش اتاق خواب ننه و بابا هاشم بود و یه طرف هم اتاق خانوم. 
    ...
    آقام یه چند جعبه انار آورده بود و قرار شد تا رُبشون رو بگیریم. یه اجاق با گِل و آجر قزاقی درست كردیم و بعد از لگد كردن انارها و چلوندشون، گذاشتیم تا آبش بجوشه.
    ننه چند تا انار گنده رو آب‌لمبو كرد و داد بهمون تا بخوریم. من به بهونه‌ای رفتم تو خونه و یه انار دادم به خانوم. وقتیمی‌خواستم برگردم، آقام چشمش افتاد بهم و یكی زد به پس سرم. سه تا نخاله‌های خونه‌ی روبه‌رویی كه از پنجره‌ی طبقه دومشون همیشه حیاط ما رو نگاه می‌كردن، زدن زیر خنده. 
    دو تا خواهر بودن و یه برادر داشتن عینهو وحدت، همون بازیگر خنده‌دار. برادره رو بعضی وقتا خونه‌ی شهلا خانوم‌اینا دیده بودم. اسمش نریمان بود و فقط جك می‌گفت و می‌خندید. الكی‌خوش بود. قدش از من بلندتر بود و موها و چشم‌های روشنی داشت. آقاش تو كار ختنه بود، كوچیك و بزرگ فرق نمی‌كرد. مادرش هم شكسته‌بندی می‌كرد و مچ و كتف و پر و پاچه جا می‌انداخت. یه دكون شیش هفت متری پایین خونه‌شون بود كه بیشتر كارشون رو اونجا می‌كردن و داد و بیداد مشتری‌هاشون همیشه تو خونه‌ی ما بود. چشمشون به حیاط ما بود و تا می‌تونستن منو مسخره می‌كردن. بعد از شاپلاق آقام، صدای خنده‌های نریمان و خواهرهاش مثل میخ رفت تو ملاجم. از حرص داشتم آتیش می‌گرفتم. خم شدم و یكی از انارها رو ورداشتم و با تمام توانم پرت كردم سمتشون. 
    شاید دو طول زندگی فقط دو سه بار اتفاق بیفته كه شانسی‌ترین پرتابت به هدف بخوره. انار دقیقاً رفت و خورد وسط صورت یكی از خواهرهای نریمان. 
    چند لحظه سكوت مطلق كل حیاط رو گرفته بود. بابا هاشم كاملاً عصبی به من نگاه می‌كرد و ننه هاج و واج مونده بود. یك‌دفعه صدای مشت‌هایی که نریمان و آقاش میكوبیدن به در خونه، بلند شد. آقام بدو رفت و درو وا كرد. آقای نریمان با قیچی ختنه‌اش اومد تو. 
    ما هفته ای یكی دوبار این قشون‌كشی خانوادگی رو داشتیم. یه بار سر غیبت‌های ننه‌ام، یه بارچشم‌چرونی جمال، صدای آروغ‌های آقام یا كتك‌كاری من و نریمان.

    بابا هاشم جلوی باباي نریمان وایستاد و گفت:
    - سلام جناب اقای دكتر، من معذرت می‌خوام. امیر خریت كرده. 
    صد بار گفتم به من نگو دكتر. مسخره‌م نكن. من ختنه‌كنم، به شغلم افتخار هم می‌کنم.
    - منوچهر جان، عزیز من، بابا نوكرتم، مسخره چیه؟ شما كه نصف دوا درمون‌های این اطراف رو نسخه می‌كنی، فدات شم.
    - گه می‌خورم با تو.
    اینو گفت و دوید تو حیاط و نریمان هم با یه چوب كلفت اومد سمت من. جمال جلوی نریمان واستاد و من زدم به چاك. رفتم تو حیاط پشتی و تا اومدم به خودم بجنبم، آقا منوچهر اومد دنبالم و نریمان هم رسید بهش. بابا هاشم كه دید اوضاع قمر در عقربه، از پشت سر موهای آقا منوچهر رو كشید و و دعواشون بالا گرفت. من پیچیدم و رفتم طرف ننه‌ام كه نریمان با چوب اومد دنبالم. بدو رسیدم به اجاق و دیگ رب انار و یه تنه زدم بهشون. دیگ برگشت و ریخت رو زمین. قسمت بزرگی از زمین رو قرمز كرده بود و ازش بخار بلند می‌شد. منوچهر خان پشت سر آقام بدو می‌یومد و هی قیچی ختنه‌اش رو تکون می‌داد سمت آقام. رسید به من و پاش رفت رو رب انارها. لیز خورد و جفت پاهاش رفت رو هوا و با كله محكم اومد پایین. 
    هیچ كس جم نمی‌خورد. همه به آقا منوچهر نگاه می‌كردن. چشماش تكون می‌خورد و به اطراف نگاه می‌كرد. قرمزی رب انار زیرش نمی‌ذاشت كه متوجه بشی از سرش خون می‌یاد یا نه، ولی قیچی كه قبلاً تو دستش بود رو نمی‌دیدم. كمی كه گذشت، یك دفعه داد كشید و روی زمین قل خورد و برگشت. قیچی ختنه‌اش فرو رفته بود تو قسمت بالای رونش. انگار داشت تقاص پس می‌داد. 
    با هزار بدبختی رسوندنش بیمارستان و زخمش رو بخیه كردن ولی بدبخت تا یكی دو ماه نمی‌تونست تو مستراح بشینه و هی زیرش لگن می‌ذاشتن. زنش هم بعضی وقت‌ها از لجش لگن رو می‌یاورد و می‌ریخت جلوی در خونه‌ی ما.
    ...
    تا چند وقت از ترسم از خونه بیرون نمی‌رفتم و همه‌اش با خودم بودم. دلخوشی‌ام این بود كه بعضی وقت‌ها گوشم رو بذارم روی دیوار و قصه‌هایی رو كه ملیحه بلند بلند واسه خودش می‌خوند، گوش كنم. دیواری كه بین اتاق من و خانم بود، هر روز برام عزیزتر می‌شد و بهش احساس نزدیك‌تری داشتم. 
    یه شب تازه داشت چشمم سنگین می‌شد كه با پچ‌پچ خانم و جمال بیدار شدم. ملیحه از اینكه جمال دوباره رفته بود تو اتاقش، دیوانه شده بود و هی بهش فحش می‌داد و جمال هم ابراز ارادت می‌كرد. 
    سریع پا شدم. اومدم از اتاق برم بیرون كه دیدم صدای آقام در اومده و بعد از كمی صحبت با جمال، بحثشون بالا گرفت. 
    از اتاق رفتم بیرون. حوری و ننه‌ام هم اومدن پایین. آقام که از دست جمال كفری بود، گفت:
    - مرد گنده، تو چرا این موقع شب رفتی تو اتاق خانم؟
    - درس‌هاشو مرور می‌كنیم.
    - شما معلمی، مسئول آموزش پرورشی، مكتب‌خونه داری، چی‌كاره حسنی؟
    حوری اومد جلوی آقام وایستاد و گفت:
    - چیزی نشده كه بابا هاشم، خبری نیست، جیمی به خاطر دلرحمی می‌ره پیش ملیحه خانم. 
    - صد بار نگفتم به شوهرت نگو جیمی؟ مگه سگه، گربه است؟ ببین حوری، اگه اینجا از این بی‌ناموسی‌ها بشه، نمی‌تونم نگهت دارم.
    - حالا سر یه دختر غریبه من و شوهرم رو می‌ندازی بیرون؟
    جمال اومد دست آقام رو گرفت و گفت:
    - بابا جان، والله، بالله، چیزی نیست. ملیحه خانم از من خواسته واسش كتاب بخونم، من هم اطاعت امر كردم. 
    ننه كه اینو شنید، رفت تو اتاق خانوم و خیلی جدی روبه‌روش وایستاد.
    - خانم، اینجا از این خبرا نیست ها! شما سنت زیاد شده، ماشالله ماشالله عینهو زن‌های سن بالا رو اومدی. دست از سر پسر من و دامادم وردار. در ثانی، اگه شوهر می‌خوای بگو شوهر می‌خوام. 
    - من تازه سیزده سالمه، دارم درس می‌خونم. من كه كاری نكردم. 
    - خونه‌ی ما قانون داره.
    - خوب اقدس خانم اینجا خونه‌ی من هم هست.
    - نیست خانم، نیست. اگه به خاطر سی سال كلفتی ما این خونه هم به ما نرسه كه هیچی. شما مهمون مایی، اگه می‌تونی با قانون خونه زندگی كنی كه هیچ، وگر نه شما هم برو پیش اون مادر خلت.
    آقام كه از حرف‌های ننه دلخور شده بود، اومد جلو و بازوش رو گرفت و آوردش بیرون.
    - نگو خانم، طفلكی گناه داره.
    - حواست بهش نباشه، بالاخره یكی رو از راه به در می‌كنه، عینهو فرنگیس مادرش.
    ...
    آقام تلویزیون پارس قرمز منصور خان رو گذاشته بود كنار در اتاق ملیحه خانم و روبه‌روش نشسته بود. یه پتو انداخته بود زیرش و یه بالش هم پشتش بود. تمام برنامه‌های تلویزیون رو نگاه می‌كرد و برفك هم كه می‌یومد، رادیوش رو روشن می‌كرد و آهنگ گوش می‌داد ولی چشمش فقط به اتاق خانم بود.




    بابك لطفی خواجه پاشا
    دي ماه نود و پنج

  • ۰۱:۲۶   ۱۳۹۵/۱۱/۴
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19753 |39377 پست
    وای طفلکی فرنگیس چ بلایی سرش اومده دلم خیلی سوخت.
  • ۱۵:۵۸   ۱۳۹۵/۱۱/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست
    آره رهام دنیز جان
    طفلک بیچاره فرنگیس
  • ۱۵:۵۹   ۱۳۹۵/۱۱/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار / " مست و مليح " 🍂

    رمان ایرانی " مست و ملیح "
  • leftPublish
  • ۱۶:۰۰   ۱۳۹۵/۱۱/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و مليح 🍁

    قسمت ششم



    چند وقت گذشت. 
    صبح هاي زود آقام من و مليحه خانم و ورميداشت و ميبرد مدرسه. توي راه لام تا كام حرف نميزديم .برگشتني هم همينطور.مدرسمون يه كوچه با هم فاصله داشت. من هميشه بعد زنگ آخر خودم و ميرسوندم جلوي مدرسه ي خانم تا بتونم باهاش حرف بزنم.ولي بابا هاشم هميشه قبل من اونجا بود. 
    يه روز ننم داشت كمي تخم خربزه روي گاز بو ميداد كه برگشت و به بابا هاشم گفت:
    - تو گيجي هاشم ! به خداوندي خدا گيچي ، نه من برات مهمم نه اين پسرت و نه اون دخترت كه مجبوره هر روز هزار تا سرخاب سفيد آب بماله بصورتش تا بتونه چند تا رژي،كرمي،زيرپوشي،سرمه اي،يه شرتي مرتي بفروشه. 
    - خوب چه خاكي بايد تو سرم كنم ؟ تو باغ كه كار ميكنم،هفته اي هم دو سه روز ميرم چند تا خونه تو نياورون نظافت.چيكار باس بكنم كه نكردم ؟
    - تا آخر عمرت ميخواي كلفت بموني ؟
    - نخير آخر عمري ميخوام سناتور بشم. خوب من كارم نوكري و كلفتي بوده ديگه
    - بدبخت ، بيچاره ، اين خونه رو بفروش ، يه دكوني بزن ، يه خونه نقلي ترم ميخريم

    بابا هاشم از كنار من بلند شد و رفت سمت ننم و گفت:
    - اين خونه مال ما نيست كه
    - اي خاك به سرت 
    - مال يتيم خوردن نداره
    - يتيم كجا بود؟من خودم يتيييمم هاااااشم. اين خونه دستمزد توئه،حق من و بچه هامه

    بابا هاشم كه كفري شده بود گره ي چارقد ننم و گرفت و صورتش و كشيد سمت خودش و گفت:
    - همش منو ديوانه ميكني،عصبيم ميكني اقدس 
    - چرا شبا ديوانه نيستي ؟ چرا اونموقع ناز دارم ، حرمت دارم ، الان حرفم تلخه ؟
    - حالا بعدا حرف مي زنيم
    - تو بذار من اين مليحه رو بدم بره
    - به كي ؟
    - شوهر ،بديم به برادزاده ي خودم ،
    - دختر دسته گل و بديم به اون نكبت توفو ؟ غلط كرده مرتيكه كچل
    - قربون زلفاي پريشونت بشم ، تو كه مادر زادي تاس بودي . در ثاني سر دختر غريبه برادرزاده من و فحش كش ميكني ؟ چي كم داره ؟ خونه داره ، ماشين داره ، حالا يه چشم نداره كه نداره ؟ كار نداره ؟ داره ، آبرو نداره ؟ داره
    - فالگيري شد كار ، رمالي شد كار ؟ دعانويسي شد كار ؟
    - نه ، نوكري شد كار !

    اينو كه گفت،آقام يه سيلي زد تو صورتش و ظرف تخمه خربزه ها پخش شد تو هوا .

    ننم يه نگاه به بابا هاشم كرد و رفت،چند قدم كه رفته بود برگشت و با لخته تف كرد تو صورت بابام ... 
    - يعني من دختر آقام نيستم اگه اين مليحه رو نچزونم

    اين و گفت و با آقام گلاويز شد و با داد و بيداشون حوري و شوهرش اومدن و جداشون كردن . من كه از حرص حرفهاي ننم داشتم آتيش ميگرفتم ، رفتم سمت اتاقم كه چشمم افتاد به در اتاق خانم كه نيمه باز بود و داشت از لاي در به دعوا نگاه ميكرد . يه نگاهي به من كه از جلوش رد ميشدم انداخت و يه قطره اشك از كناره چشمش افتاد رو زمين . 
    شب بعد نوشتن درس و مشقام گرفتم خوابيدم . نصفه هاي شب ، زور شيكمم از خواب بلندم كرد و تندي رفتم دستشويي . وقتي كه برگشتم در اتاق خانم نيمه باز بود و آقام هم رو پتوي خودش و در حالي كه نور برفك تلويزيون روش بود خوابش برده بود . دم اتاق خانم كه رسيدم ديدم خانم تو قاب در وايستاده . خيلي آروم و طوري كه فقط خودم بشنوم گفت :
    - مرده و قولش . من و ببر مادرم و ببينم

    دو سه روزي گذشته بود كه يه شب در خونمون و زدن و كمال برادر زاده ي ننم اومد تو ، پسر داييم بود ولي هيچ گونه حس قشنگي نسبت بهش نداشتم . آقام تا چشمش به كمال افتاد كمي از ناراحتي سرخ شد ولي از ترس ننم هيچي نگفت . 
    سي سالش ميشد ، به سر و صورتش و كناراي سيبيلش تيغ ميزد و هميشه صورتش براق بود ، عينهو كدو . همش ميخنديد و هر وقتم پاش و تو حياطمون ميذاشت ، نريمان و خواهراش داد ميزدن ، كچل كچل كلاچه ، كمال هم دو تا فحش مادر بهشون ميداد و اونا هم ميرفتن تو .


    ننم گوجه پلو پخته بود و يه حمد تا ظرف هم ترشي ليته و مخلوط گذاشته بود و كمال هم با ولع ميخورد ، از نگاهاشون و رفتارشون معلوم بود قبلا با هم يه حرف شدن . بعضي وقتها برنجاي تو دهن كمال ميريخت تو سفره و با دست جمع ميكرد و باز ميريخت تو بشقاب .

    حوري كمي غذا واسه خانم كشيد و خواست ببره كه ننم مچ دستش و گرفت و گفت :
    - كجا ميبري ؟
    - واسه مليحه خانم
    - شما بيجا ميكني ، شما خودت مهمون مايي ، پررو نشو

    آقام قاشق غذا رو نبرده تو دهنش برگردوند و گفت :
    - بزار ببره غذاي طفل معصوم و 
    - من به حرومزاده غذا نميدم
    - تو نون باباي اون و ميخوري زن ، چرا دري وري ميگي ،
    - اي خاك به سرت ،
    - خاك بر سر پدرت 
    - اي چاه فاضلاب تو حلق فك و فاميلت كه بيغي ، اي ريدم به كله ي كچلت

    بابا هاشم همونطوري بشقاب پر از پلوش و پرت كرد سمتش و شروع كردن به كتك كاري . تا ميخوردن همو زدن و كمال هم دو سه تا مشت خورد . 

    حوري و شوهرشم همش جدا شون ميكردن و باز يكيشون يه فحشي ميداد و باز واويلا ميشد . 

    ننم محكم قاشق و كرده بود تو گوش آقام و تا يكي دو ساعت ، ازش خون ميومد ، تا بالاخره كمي بهتر شد ولي ميگفت خوب نميشنوه . 
    كمال بابا هاشم و ورش داشت و رفتن تو حياط ، تا كمي آرومش كنه . منم رفتم دنبالشون ، بابا هاشم تا منو ديد گفت :
    - كجا مياي تو

    كمال جلو آقام و گرفت و گفت :
    - بزار بياد ، بزار اونم باشه ، ببين هاشم خان ، تو عاقلي ، بزرگ مايي ، آخه سر يه دختر غريبه آدم با زنش دعوا ميكنه
    - اون دختر غريبه نيست
    - ببين هاشم خان ، ببين كي گفتم ، يه روز چوب اين دختر و ميخوري
    - ببين كمال ، حرفاي زن من و اندازه پهن قبول نكن ، باور نكن ، من اين دختر و به تو نميدم ، هنوز بچه است
    - نده آقا نده ، ولي اين گل پسرت از راه به در شد و تو اين سن و سال بابا شد ناراحت نشي


    آقام چند قدم از كمال دور شد و رفت دم شير آب و صورتش و شست و بعد اينكه آب صورتش و گرفت ، گفت :
    - فعلا كه خطايي نكرده . كاري هم با كسي نداره ، اگه يه بار پاش و كج گذاشت اونموقع حق با شماست . 

    تا صبح صداي هق هق و گريه هاي آروم خانم تو اتاقم بود و نميتونستم چشم رو چشم بزارم . 




    بابك لطفي خواجه پاشا
    دي ماه نود و پنج


    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۷/۱۱/۱۳۹۵   ۱۶:۰۸
  • ۱۶:۰۹   ۱۳۹۵/۱۱/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و مليح 🍁

    قسمت هفتم




    تحمل نداشتم خانم رو اون‌طوری ببینم . عذاب و سختی‌هایی كه می‌كشید ، خیلی بیشتر از حقش بود . 
    فرداش صبح اول وقت صبحونه خوردیم و راهی مدرسه شدیم . ننه‌ام دم در یه نگاه به ملیحه خانم انداخت و بعدش برگشت سمت كمال كه داشت صورتش رو تو حیاط می‌شست و گفت :
    - فقط با درس و مدرسه آدم نمی‌شی ، شوهر كنی ، بهتر از این بدبختیه .
    بابا هاشم كه دیگه از حرف‌های ننه‌ام خسته شده بود و با كوچك‌ترین دعوایی سر درد شدید می‌گرفت ، بدون توجه به حرف‌های ننه‌ام راه افتاد و ما رو برد مدرسه . 
    درسم كه تموم شد ، باز از مدرسه بدو اومدم تا شاید قبل از بابا هاشم برسم به ملیحه خانم ، ولی باز هم بابام قبل از من اونجا بود .

     
    جلوی مدرسه‌ی خانم وایستادیم و همه‌ی دخترا با روپوش‌های طوسی و روبان‌های سفیدی كه به موهاشون بسته بودن ، اومدن بیرون . همه‌شون تازه داشتن شیطونی و دلبری رو یاد می‌گرفتن . هر كدوم از جلوی من رد می‌شدن ، یه شكلكی ، قری ، اطواری درمی‌یاوردن . دو سه تا هم پسر كمی سن‌بالاتر روبروی مدرسه وایستاده بودن و نگاه می‌كردن . 
    آروم آروم بیشتر دخترا از جلومون رد شدن ، ولی خبری از خانم نشد .

    بابام رفت تو مدرسه و یكی دو دقیقه بعد بدو اومد بیرون و گفت :
    - نیستش ، نیست . 
    تموم كوچه‌های اطراف رو با بابام این‌ور و اون‌ور كردیم . تمام محله‌مون رو گشتیم ، نبود . از سر ازگل تا تهش رو این‌ور و اون‌ور كردیم . محله‌ی ما آخرش می‌خورد به لویزان و تپه‌هایی كه پر دار و درخت بود .

    آقام كه ترس گم شدن خانم افتاده بود تو جونش، تا جایی كه می‌تونست ، هر چی پارك و باغ و كوچه پس‌كوچه بود رو گشت و خبری از خانم نبود . 
    دست از پا درازتر بر گشتیم خونه . ننه‌ام تا ما رو دید ، پرسید : 
    - خانم كجاست ؟
    - نیست اقدس . زمین و زمان رو به هم زدم ، نیست . خونه نیومده ؟
    -  نگفتم یه خاكی به سرش می‌كنه این دختر . آخرش بی‌آبرویی می‌كنه .
    - به كمال بگو بیاد با ماشین بریم دنبالش .
    - كمال رفته . مگه بیكاره بمونه تو خونه ؟
    بابا هاشم رفت كلانتری تا گم شدن خانم رو خبر بده .

    تو خونه همه‌اش دلهره داشتم و از فكر ملیحه خانم بیرون نمی‌یومدم . جمال كه من رو تو اون حال و اوضاع دید ، اومد نزدیك و گفت :
    - نمیدونی كجا رفته ؟
    - نه ، نمی‌دونم. از بس اذیتش كردین ، بالاخره در رفت .
    - من كه كاریش نداشتم . به خدا اون واسه من عزیزه ، فقط درست داشتم باهاش حرف بزنم . اهل این خونه كه همه خوابن و از بیخ منگن . فقط ملیحه خانم كمی شبیه من بود و حرف‌هام رو می‌فهمید . 
    - برو با همسن خودت درد دل كن . 
    - همسن من خواهر سركاره كه فكرش فقط پیش عشق و حالشه . حالا چرا در رفته ؟
    - می‌خواست بره پیش مادرش .
    جمال كه اینو شنید ، از خونه زد بیرون تا بره دنبالش . من هم رفتم پی‌اش ولی نذاشت باهاش برم و از سر كوچه برم گردوند . تو كوچه سلانه‌سلانه برمی‌گشتم كه نریمان جلوم در اومد و گفت :
    - چه عجب ! شما تو كوچه‌ای !
    - بذار برم ، كار دارم .
    - با انار زدی تو چشم خواهرم ، حالا بذارم بری ؟
    - من امروز پكرم ، به پر و پام نپیچ .
    - یه شرط داره . این نامه رو بده به ملیحه خانم . بگو نریمان فرستاده ، همونی كه از پنجره همه‌ش نگاش می‌كنی .
    ای بابا ، چرا هر كی دلش می‌لرزه ، عاشق ملیحه خانم می‌شه ؟ برو رد كارت .
    اینو كه گفتم ، یقه‌ام رو گرفت و من هم قبل از اینكه اون كاری بكنه ، یكی با زانوم زدم لای پاش . نشست رو زمین و من بدو رفتم تو خونه .
    ...
    بابا هاشم آخرهای شب برگشت و از اینكه خبری از خانم نبود ، خیلی كفری شده بود . جمال هم هی كتاب‌های خانم رو ورق می‌زد تا شاید نوشته‌ای ، كاغذی ، چیزی پیدا كنه . ننه‌م هم تا می‌تونست ، پشت سرش حرف زد و خرابش كرد . 
    همه با اضطراب و دلهره خوابیدیم كه یهو با صدای زنگ خونه از خواب پریدم . بدو رفتم تو حیاط و درو باز كردم . یه پیرمرد شصت هفتاد ساله با یه عرق‌گیر رو سرش ، جلوی در بود . 
    - سلام ، بزرگ‌ترت هست ؟
    - هست .
    - بعضی وقت‌ها مردن دختر آدم از بودنش بهتره .
    - چطور ؟
    - برو بگو بابات بیاد .
    بابام دستش رو گذاشت رو شونه‌ی من و هلم داد كنار و گفت :
    - من باباشم ، امرتون ؟
    - تا حالا شده توی جای درندشتی مثل مدرسه ، وقتی داری تو راهروی خلوت راه می‌ری ، صدای گریه‌ی یه دختر رو بشنوی ؟
    - چیزی شده ؟
    - نصفه شبی دختر شما تو كلاس مدرسه چی‌كار میكنه ؟ خدا داند . پشت بخاری نفتی كلاس قایم شده بود . خدای نكرده كتكش می‌زنید ؟ 
    پیرمرده سرش رو چرخوند و با دست به یكی اشاره كرد كه بیاد جلو .
    - بیا جلو بابا جان.
    ملیحه از توی تاریکی ظاهر شد . پیرمرده گفت :
    - این دختر شما یه مشكلی داره . ترسیده ، خسته است ، حالا چی شده ، نمی‌دونم . ولی هر چی باشه ، دختره. حواس آدم باید بیشتر به دخترش باشه تا كلاهش نیفته زمین . 
    اینو گفت و رفت .

    بابا هاشم كمی به ملیحه كه تو اون تاریكی خسته و به هم ریخته به نظر می‌یومد ، نگاه كرد و بدون اینكه چیزی بگه ، كشید كنار و ملیحه رفت تو . 
    ...
    صبح زود با صدای داد و هوار ننه‌ام بیدار شدم . جلوی در اتاق خانم وایستاده بود و هوار می‌كشید . 
    - من نمی‌تونم با این خانم تو یه خونه بمونم . معصیت داره ، بدبختی داره .
    بابام روبه‌روش به دیوار تكیه داده بود و دست‌هاش رو گذاشته بود تو بغلش و هیچی نمی‌گفت ، یعنی همیشه یه میزان صبری داشت و بعد از اون قاطی می‌كرد . ننه كه موقعیت رو مناسب می‌دید ، گفت :
    - تحویل بگیر آقا هاشم. نگفتم این دختر خانم هوایی می‌شه ؟ نگفتم فرار می‌كنه و می‌شه مهر بی‌آبرویی من و تو ؟
    ننه رفت تو اتاق و دست خانم رو گرفت و آورد بیرون . این اولین بار بود كه ننه‌ام این‌قدر با پررویی با خانم برخورد می‌كرد .

    ملیحه خانم هم بدون اینكه حرفی بزنه ، وایستاده بود. 
    - ملیحه خانم جان ، اگه قراره اینجا بمونید ، یه راه داره ، اون هم شوهره . 
    - من شوهر نمی‌خوام ، اصلاً شوهر رو نمی‌فهمم .
    - نترس خانم ، شب اول می‌فهمی .
    - بذارید من از اینجا برم .
    - كجا بری ؟ كجا رو داری که بری؟
    - خوب زنگ بزنید به داییم یا مادر بزرگم .
    - اوووه ! ما زنگ بزنیم خارج كه به اون بدبختا بگیم بیایید سراغ ملیحه خانم ؟ اونا هم می یان ! خواب دیدی ، خیر باشه . اونا اونجا خركیف زندگی می‌کنن ، با تو چی‌كار دارن ؟
    آقام آروم اومد سمت ملیحه خانم و گفت :
    - خانم جان، تو رو روح منصور خان ، كار خبطی نكن . 
    بعد روش رو کرد به خانم و گفت :
    - چرا دیشب ما رو اون‌قدر زابراه كردی ؟
    - ترسیدم . از شوهر، از اقدس خانم ، از اقا كمال ، از همه .
    - خیلی خوب خانم ، آروم باش . خودم یكی دو روزه می‌برمت مادرت هم ببینی ، ولی دیگه فرار نكن . 
    ملیحه كه خیلی سر كیف اومده بود و خوشحال شده بود ، پرید و بابام رو بغل كرد و بعدش هم دست منو گرفت و گفت :
    - چقدر امروز روز خوبیه .
    ننه كه دیگه تاب نیاورد ، اومد جلوی ملیحه خانم وایستاد و گفت :
    - شوهر منو بغل كردی ، چیزی نگفتم ، ولی دست به پسر من نزن . زشته،  تموم كن این قرتی‌بازی‌ها رو .
    بعد رو کرد به آقام و گفت :
    - آقا هاشم شما هم اگه از بغل گرفتن ملی خانم سیر شدی ، بفرما برو رد كارت . برو دیگه ، مگه قرار نیست بری واسه اثاث‌كشی و نظافت خونه‌ی مردم ؟

    بابا هاشم تا می‌تونست ، كار می‌كرد و خرج خونه رو درمی‌یاورد ، كمی هم به خواهرم كمك می‌كرد . ولی پیری و سر دردهای پشت سر هم خسته‌اش می‌كرد . دنبال راهی بودم كه بهش كمك كنم . یه سری مشتری ثابت داشت كه همه اهل بالا شهر بودن . بعد ازظهرها باهاش می‌رفتم تمیزكاری ، ولی همش به فكر خونه و تنهایی خانم بودم . خیلی نمی‌تونستم دل به كار بدم و بیشتر كارها رو بابا انجام می‌داد . درخت هرس می‌كرد ، خونه تمیز می‌كرد یا هر کار دیگه‌ای که مشتری‌هاش داشتن .


    داشتم تو حیاط درندشت بزرگی كه وسطش یه خونه بزرگ با نمای سنگ سفید بود ، یكی دو تا فرش پادری رو آبكشی می‌كردم . سرمای پاییز باعث شده بود پوست ساق پام سرخ بشه. همین‌جوری كه شیلنگ آب رو توی دستم گرفته بودم ، زل زدم بودم به نمای قشنگ و در چوبی خوش‌طرح خونه كه در خونه وا شد و یه پیرزنه اومد سمت من و گفت :
    - پسر جان ، اونی كه تو خونه كار می‌كنه ، باباته ؟
    - بله ، بابامه .
    - افتاده ، حالش خوش نیست . من نمی‌تونم تكونش بدم . بیا .
    بدو رفتم تو خونه . بابام كنار یكی از مبل‌های سلطنتی روی زمین نشسته بود . رفتم جلوش نشستم و دست كشیدم به صورت عرق كرده‌اش و گفتم :
    - خوبی بابا ؟
    جواب نداد . آروم تكونش دادم . یهو از یه ور افتاد روی سرامیك كف خونه . هر كاری كردم ، به حال نیومد . رفتم جلوی در تا كسی بیارم و ببرمش بیمارستان . هیچ‌كس تو كوچه نبود . رفتم سر خیابون . هر كسی میومد و می‌رفت ، صداش می‌كردم ولی کسی توجه نمی‌كرد . هیچ ماشینی جلوم وانمی‌ایستاد . یعنی اون آدم‌ها با اون همه احساس بزرگی كه می‌كردن ، منو لایق جواب دادن نمی‌دیدن .
    مدتی گذشت تا یه تاكسی جلوم واستاد و با كمك شوفرش بابام رو رسوندیم بیمارستان . 
    تا رسیدیم و حالش رو دیدن ، با عجله بردنش تو . حالش اصلاً خوب نبود و دو سه تا دكتر اومدن بالای سرش .

    یكی از دكترها یكی دو بار پلك بابامو بالا داد و بست ، بعد سرشو چرخوند سمت من و اومد طرفم . 




    بابك لطفی خواجه پاشا
    دي ماه نود و پنج

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۷/۱۱/۱۳۹۵   ۱۶:۱۷
  • ۱۶:۲۰   ۱۳۹۵/۱۱/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و مليح 🍁

    قسمت هشتم




    دكتر روبروم وایستاد و دستش رو كشید به سرم و گفت :
    - نترس ، كس دیگه‌ای باهات نیست ؟
    - نخیر آقا .
    - خیلی خوب ، برو به یكی از بزرگ‌ترهات بگو بیاد .
    - بابام خوب می‌شه ؟
    - شما برو به بزرگ‌ترت بگو بیاد ، انشالله ایشون هم خوب می‌شه .
    بعد برگشت سمت بابام و به یكی از پرستارهای زنی كه كنارش بود ، گفت :
    - بفرستیدش پایین .
    از بیمارستان اومدم بیرون . نه تو جیبم پول داشتم ، نه اصلاً می‌دونستم خونه‌مون كجاست .

    در طول زندگی‌ام شاید پنج شش بار تنها و آن‌قدر دور از خونه بودم . نمی‌دونستم از كجا و چه‌جوری باید برسم خونه .

    كمی جلوی بیمارستان وایستادم و باز هم بر گشتم تو . توی راهرو یكی از پرستارها وایستاده بود . بهش گفتم :
    - خانم جان ، من می‍تونم برم پیش بابام ؟
    - تو كه باز برگشتی . آقای دكتر گفت برو به مادرت یا یكی از بزرگ‌ترهات بگو بیاد .
    - راستش... چیزه !
    - چیه ؟
    - هیچی .
    روم نشد بهش حرفی بزنم . اون هم كمی بهم نگاه كرد و رفت . تصمیم گرفتم خودم برم سراغ بابام و یه جورهایی یواشكی از جیبش پول بردارم . نه اینکه مثل ننه‌ام بپیچونم ها ، واسه رفتن به خونه  مجبور بودم .
    یكی از مستخدمای بیمارستان داشت راهرو رو تی می‌كشید . رفتم پیشش وایستادم . همینطور كه کارش رو ادامه می‌داد ، یه نگاه بهم انداخت و تی كشیدنش رو قطع كرد .
    - كارم داری ؟
    - آقا ، از كجا باید برم پایین ؟
    - پایین ؟ بچه پایین نمیذارن .
    - می‌خوام برم پیش بابام ، دكتر گفت ببرنش پایین .
    - گفتم که ، پایین بچه نمیذارن .
    كمی ازش فاصله گرفتم و بعد از اینكه ازم دور شد ، از پله‌ها رفتم طبقه‌ی پایین . یه زیرزمین  با یه راهروی دراز بود . چند تا اتاق داشت ، با درهای طوسی . از جلوی یکی‌شون رد شدم . 

    نمی‌دونستم كجا بیاید برم . از جلوی یكی دیگه از اتاق‌ها كه در بزرگ‌تری داشت و روی درش هم یه دریچه‌ی كوچیك بود ، رد شدم .

    وایستادم . در اتاق آروم باز شد و یه مرد میان‌سال كه دستكش‌های لاستیکی داشت و یه ماسك روی دهنش بود ، اومد بیرون . انگار من رو ندید و بدون توجه رفت سمت پله‌ها . كمی دیگه چرخیدم و باز رسیدم به همون در گنده . خیلی آروم بازش كردم . تقریباً تاریك بود و چیزی دیده نمی‌شد . بابام رو نمی‌دیدم . دكتر و پرستاری هم نبود كه ازشون بپرسم . بغل در یه كلید برق  بود . زدمش ، چراغ‌های مهتابی اتاق بزرگی كه توش بودم ، روشن شد .
    یك سری تخت چرخ‌دار روبه‌روم بود با آدم‌هایی كه توی كیسه‌ی مشكی پلاستیكی زیپ‌دار خوابیده بودن . خُشكم زد . نفسم بالا نمی‌یومد . بوی خاصی به دماغم می‌خورد و ترسیده بودم . كمی كه گذشت ، بی‌اختیار داد زدم .
    یكی دو نفر اومدن تو اتاق . وقتی من رو دیدن ، شروع كردن به داد و بیداد و دعوا كردنم ، ولی بعد از مدت كمی آروم شدن . یكی‌شون دستم رو گرفت و برد یه گوشه و گفت :
    - اینجا چی‌كار می‌كنی پسر جان ؟ كارت چیه ؟
    - اومدم دنبال بابام ، دكتر گفت ببریدش پایین .
    - مرده كه دیدن نداره پسر جان !
    بعدش فقط یادمه جیغ و داد کردم تا بالاخره راضی شدن بابام رو نشونم بدن . وقتی زیپ كیسه رو باز كردن ، چشمم افتاد به آقام . رنگ صورتش پریده بود . خم شدم و صورتش رو بوسیدم ، ولی یك فرقی داشت . اون حس قبل رو نسبت بهش نداشتم . انگار چیزی ازش كم شده بود. انگار جسدش رو نمی‌تونستم مثل خودش دوست داشته باشم .
    آدم‌ها كه می‌میرن ، چیزی ازشون كم می‌شه . اون وجود واقعی‌شونه . از اینكه توی اون كیسه بود و وقتی خواستن بذارنش تو یخچال ، سرش هی می‌خورد این‌ور و اون‌ور ، زیاد ناراحت نمی‌شدم . احساس زیادی نسبت بهش نداشتم . انگار درون اون كیسه یك جسم خالی بود و بابا هاشم رو باید در جایی دیگر پیدا می‌كردم .
    از توی لباس‌هاش كه ه گوشه گذاشته بودن ، چند تا پنج تومنی بهم دادن و راهی شدم . وقتی سوار اتوبوس شدم و كمی از بیمارستان دور شدم ، تازه دلم شروع كرد به غصه خوردن . گریه‌ام دراومد و نمی‌تونستم مردنش رو باور كنم .

    خونه كه رسیدم ، ننه‌ام داشت تو حیاط قدم می‌زد و
    از نگرانی سیاه شده بود . منو كه دید ، چارقدش رو محكم كرد و با حرص اومد سمتم و شروع كرد به داد و هوار ، ولی وقتی گریه‌های از ته دلم رو دید ، كمی آروم گرفت و گفت :
    - هاشم كجاست ؟
    - بیمارستان .
    - چرا ؟
    - چون مرده .
    ننه‌ام با اینكه بیشتر عمرشو با بابام تو دعوا و بدبختی گذرونده بود ، وقتی مردن شوهرش رو فهمید ، به كل داغون شد . اصلاً باورش نمی‌شد . هاج و واج تو خونه این‌ور و اون‌ور می‌رفت و گریه و زاری می‌كرد .
    حوری كه از سر كار برگشت ، بعد از كلی آه و ناله ، ننه‌ام رو ورداشت و با جمال رفتن بیمارستان .
    ...
    فردا صبح خونه‌مون پر بود از كل فك و فامیل كه از راوند و كاشان و این‌ور و اون‌ور اومده بودن . دو تا دیگ بزرگ تو حیاط رو اجاق گذاشته بودن و كمال داشت زیرشون چوب می‌ذاشت . كنار حیاط بغل شمشادها نشسته بودم و بعضی وقت‌ها یكی از برگ‌هاشون رو می‌کندم و به یاد آقام می‌زدم زیر گریه .
    تو همین حال و هوا بودم كه یه دست گرم نشست رو صورتم . سرم رو برگردوندم . خانم بود . یه دست لباس مشكی و زیبا تنش بود كه كمی هم براش كوچیك شده بود و یه گل‌سر یشمی براق هم به موهای روشن و مرتبش زده بود . آروم نشست جلوم و گفت :
    - خوبی امیر جان ؟ آروم‌تر شدی ؟
    - نه ، نمی‌شم .
    - مراسم باباته ، باید كمی خودت رو جمع و جور كنی . نترس ، من هم كنارتم .
    اینو كه گفت ، بغضم تركید و زدم زیر گریه . ملیحه آروم دستش رو كشید پایین چشمم و خیره شده به چشمام .
    - مرد گریه نمی‌كنه .
    - من كه مرد نیستم .
    - تو چشم من هستی .
    اینو که شنیدم ، آروم اشك‌هام رو پاك كردم و پا شدم . رفتم كنار كمال كه بعضی وقت‌ها زیرچشمی ما رو نگاه می‌كرد و گفتم :
    - شما بفرما تو خونه ، سرده. من اجاق رو گرم نگه می‌دارم .
    وقتی به چشم‌هام و لحن جدیم توجه كرد ، آروم و بدون اینكه حرفی بزنه ، راه افتاد و رفت تو خونه . خانم اومد پیش من و یه لبخند زیبا بهم زد و شروع كرد به كمك كردن به من .
    ظهر قبل از اینكه بریم مسجد ، چند تا سفره تو خونه پهن كردیم و مهمون‌هایی كه از شهرستان اومده بودن ، نشستن و شروع كردن به خوردن قیمه‌بادمجونی كه انگار عطر مرثیه داشت. مثل عطر و طعم  غذاهای نذری بود كه بابا هاشم بعضی وقت‌ها می‌گرفت و می‌یاورد خونه .
    خانم به احترام ما بعد از مدت‌ها سر سفره ای نشسته بود كه همه بودن و خیلی مؤدب و با وقار غذاش رو می‌خورد . یه ظرف سبزی نزدیك من بود . آروم هلش دادم سمت خانم و اون هم خیلی آروم ازم تشكر كرد . ننه‌ام روبه‌روی خانم نشسته بود ، تا این حركت رو دید ، قاشقشو ورداشت و پرت كرد سمت من . فك و فامیل‌هاش به خاطر اینكه رفتارهای ننه‌ام رو می‌شناختن ، به جای تعجب ، تو دلشون یواشكی به من و خانم خندیدن . ننه كه در كنار خانواده‌اش احساس قدرت بیشتری داشت ، گفت :
    - امیر خان ، اون ملیحه خانمی كه اونجا خیلی سنگین و رنگین نشسته ، باعث مردن آقاته . غیرت نداری . شعور نداری . الاغی . این دختر ، شوهر منو دق‌مرگ كرد .
    این رو گفت و رفت تو حیاط و بعد از رفتنش همه به ما چپ‌چپ نگاه می‌كردن . ملیحه خانم كه از خجالت قرمز شده بود ، هی سرشو بالا می‌یاورد و با دیدن نگاه‌های تند بقیه ، سرش رو می‌انداخت پایین . آروم برگشت به من نگاه كرد و با چشماش بهم گفت كه چیز مهمی نیست .
    سر خاك بابام همه‌اش كمال تنگ دل ننه‌ام بود . بیشتر كارها رو هم اون روبراه می‌كرد . یك پیراهن مشكی یقه‌خرگوشی پوشیده بود و به مهمونا می‌رسید و بیشتر وقتا هم چشمش به ملیحه خانم بود .

    مثل برق و باد همه چیز تموم شد و بابام رو كردیم زیر خاك ، ولی حتی تو لحظه‌ای هم كه خاك روش می‌ریختن ، زیاد ناراحت نبودم . احساس می‌كردم جای دیگری باید دنبالش بگردم .  بیشتر آدم‌هایی هم كه دور و برم گریه می‌كردن ، به خاطر مرور حافظه و خاطره‌ای مشترك از كلماتی بود كه نوحه‌خون سر قبر می‌گفت ، نه به خاطر مردن بابام .
    احساس می‌كردم هیچ‌كس مثل خانم از ته دل گریه نمی‌كنه . شاید هیچ‌كس جز من دلیلش رو نمی‌دونست . برای آدمی كه هیچ‌چیز نداره ، یك مرد غریبه به اندازه‌ی پدر واقعی ارزشمند می‌شه . برای من بودن پدرم تمام شده بود ولی برای ملیحه خانم تمام آرامش و تنها امیدش خراب شد بود .
    همیشه با علاقه بهش نگاه می‌كردم . شاید نگاهم گناه بود ، ولی دوست داشتم ببینمش ، می‌خواستم اون همه خانمی و بزرگی رو ازش یاد بگیرم . حالا این طعم شیرینی رو از كی به ارث برده بود ، خدا می‌دونست . انگار می‌شد كاملاً بهش تكیه كرد و برای همیشه ازش آرامش و صبر یاد گرفت .
    بعد از ختم آقام و مراسم مختلفی كه داشتیم ، تونستم یه موقع خلوت تو حیاط یه بار ببینمش . كشیدمش كنار و گفتم :
    بابا هاشم مرده ، ولی من نمردم . غمت نباشه خانم .
    - باشه ، ممنونم . تو بیشتر مراقب خودت باش . زیاد هم دَم‌پر من نباش .
    اینو گفت و خواست بره كه كمال وایستاد جلوش .
    - تموم این كارها رو ملیحه خانم کرده .
    - من كاری نكردم .
    - تو خلوتی ، تو این تاریكی ، با این پسره‌ی طفل معصوم خلوت كردی ، می‌گی كاری نكردم ؟
    اینو گفت و رفت تو خونه . یكی دو دقیقه نگذشته بود كه ننه‌ام اومد تو حیاط و خودشو رسوند به ملیحه خانم . 



    بابك لطفی خواجه پاشا
    دي ماه نود و پنج

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۷/۱۱/۱۳۹۵   ۱۶:۲۸
  • ۱۶:۲۸   ۱۳۹۵/۱۱/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار / " مست و مليح " 🍂

    رمان ایرانی " مست و ملیح "
  • ۱۶:۲۹   ۱۳۹۵/۱۱/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار / " مست و مليح " 🍂

    رمان ایرانی " مست و ملیح "
  • ۱۶:۳۰   ۱۳۹۵/۱۱/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و مليح 🍁

    قسمت نهم



    چشماش رو گرد کرده  و صورتش هم از حرص كبود بود . روبه‌روی خانم وایستاد . كمال هم از خونه اومد بیرون و با خنده زل زد بهمون . ننه‌ام  كه خیلی كفری بود ، گفت :
    - ملیحه خانم ، شما انگار نمی‌خوای حرفای منو بفهمی ؟
    - من كاری نكردم .
    - نخیر ، بفرما بكن !
    - اقدس خانم ، عزيز من ، من كاری نكردم .
    - ببین خانم جان ، اگه حالت خوش نیست ، باید شوور كنی . بفرما ، این كمال حی و حاضر . دست از سر امیر وردار .
    كمال كه از حرفای ننه خركیف بود ، اومد جلو و ننه رو كمی آروم كرد . ملیحه خانم كمی به من نگاه كرد و  يه طوري با چشماش بهم اشاره كرد كه ، مهم نیست .
    ...
    بعد از دو سه هفته بالاخره قرار شد برم مدرسه . صبح اول وقت اومدم تو حیاط . كفش كتونی‌های  چینی‌ام رو پوشیدم و كفش‌های ملیحه خانم رو هم جفت كردم ، ولی خبری ازش نشد . رفتم تو خونه و در اتاقش رو زدم و منتظر شدم . نیومد . یه بار دیگه زدم . یهو مادرم از پشت سر صدام كرد . برگشتم . با لباس خواب سفید گَل و گشاد وایستاده بود . چارقدش رو محكم كرد و گفت :
    - خانم مدرسه نمی‌ره .
    - خودم می‌برمش .
    - تو گه می‌خوری ، به قبر بابات هم می‌خندی .
    - ننه من باید ببرمش مدرسه . درس داره .
    - الاغ ، می‌گم نمی‌خواد بره مدرسه .
    خانم در اتاقش رو وا كرد و اومد بیرون .
    - امیر جان ، من نمی‌یام ، شما برو .
    - چطوری نمی‌یای ؟ باید درس بخونی .
    - خونه می‌خونم .
    - چه حرفا ! راه بیفت .
    ننه‌ام اومد جلو و مچم رو محكم گرفت و گفت :
    - خانم خودش نمی‌خواد درس بخونه ، در ثانی ، من فقط می‌تونم خرج یكی‌تون رو بدم .
    ...
    اولین بار بود كه بدون خانم راه مدرسه رو می‌رفتم . دلم اصلاً آروم نداشت و غصه‌ی تنهایی خانم رو داشتم . 
    موقع برگشتن از مدرسه طبق عادت رفتم جلوی مدرسه‌شون و بعد از اینكه نبودن بابا هاشم و خانم رو احساس كردم ، برگشتم . سر راه با ته مونده‌ی پول بابام از یكی از مغازه‌ها یه آینه‌ی جیبی خریدم که بدم به خانم .
    وقتی رسیدم سر كوچه‌مون ، دیدم قادر پسر شهلا خانم واستاده . تا رسیدم بهش ، بازوم رو گرفت و كشید سمت خونه‌شون . بهش گفتم :
    - من باس برم خونه ، كار دارم .
    - بیا ، ننه‌ت خونه‌ی ماست .
    - برم خونه ، زود برمی‌گردم .
    - زر نزن بابا ، ننه‌ت گفته ببرمت خونه‌مون .
    با زور منو كشید تو خونه‌شون . ویدا خواهرش دو سه كیلو خیار گذاشته بود تو یه دیس و داشت با قاشق می‌تراشید و می‌خورد . ننه‌ام و شهلا خانم هم نشسته بودن و یه شوی جدید نگاه می‌كردن . ننه‌ام تا منو دید ، به شهلا خانم گفت :
    - بفرما ، پیداش شد . آخه این عقل داره ؟ فهم داره ؟ نداره . بابا من می‌خوام این به نون و نوایی برسه . هی می‌ره میچپه تنگ اون ملیحه‌ی گیس بریده .
    شهلا خانم كه داشت از تماشای تلویزیون لذت می‌برد ، گفت :
    - آره جونم ، حق با ننته ، آدم باش ، بذار كارش رو بكنه . دختره بره رد كارش ، اون خونه می‌شه مال خودتون . تازه كمال پسردایی‌ت هم به یه جیگری می‌رسه .
    - نمی‌ذارم .
    بمیر بابا ، نميذارم ، خيال كردي اينجا فيلم شعله است و تو هم جبار سينگي . نه آق پسر شما خيلي زور بزني ميشي ارحام صدر .
    بعد باز برگشت سمت ننم و گفت : ترو خدا نگاه كن ببين مردم چه پسري زاييدن ، صداش و ببين ترو خدا . من عاشق اين شماعي زادم ، ببين چه تو دل بروئه ، به جان تو نصفه اين خواننده رو اين آدم كرده . كمي هم شبيه آقا نادري نه . اينو كه گفت آقا نادري در حالي كن شلوارش و بالاي نافش كشيده بود و پشت رون پاش و ميخاروند از اتاق اومد بيرون از جلومون رد شد . 
    ننم كه زياد با ديدن قيافه خواننده مورد علاقه شهلا خانم خوش بحالش شده بود ،  سرش چرخوند سمت من و گفت :
    - ياد بگير ، حداقل جون بكن يه مطربي ، آرتيستي نه يه پخي بشي .

    ننم پنج تا ده تومنی از پر سینه‌اش در آورد و داد به شهلا خانوم . احتمالاً حالا دیگه با خیال راحت پول‌های آقام رو از كمدش می‌پیچوند . شهلا خانم پول‌ها رو شمرد و گذاشت زیرش و گفت :
    - خیالت راحت اقدس جون ، نمیذارم جم بخوره .
    - این یه هفته‌ای كه امتحان ممتحان داره ، بمونه اینجا ، بعد می‌یام سراغش .
    اینو گفت و رفت بیرون . هر كاری كردم ، قادر و ویدا نذاشتن برم و آخر سرهم شوخی‌شوخی یه عالمه كتكم زدن و بردنم تو خونه .
    صبح‌ها با قادر می‌رفتم مدرسه و با هم برمی‌گشتیم. از اینكه ملیحه جاش رو به قادر داده بود ،  ناراحت بودم . از اینكه كنارش راه می‌رفتم ، عذاب می‌كشیدم . البته قد و بالای مردونه‌ای داشت و هر كسی از دور و برش رد می‌شد ، به چشم بالا سری نگاهش می‌كرد .
    شهلا خانم هم همیشه تصدق چشم و ابروش می‌رفت كه به قول خودش شبیه فردین بود .
    چند روزی گذشت تا یه روز كه از مدرسه برمی‌گشتیم ، به اصرار قادر رفتیم جلوی مدرسه‌ی دخترونه . انگار قادر یكی رو اونجا می‌خواست . دختراشون كمی بزرگ‌تر از ملیحه بودن ولی هیچ‌كدوم قشنگیِ خانم رو نداشتن . كمی كه گذشت ، یه دختر قدبلند و خوش‌قیافه اومد بیرون از جلومون گذشت . ما هم افتادیم دنبالش . از جلوی هر مغازه یا خونه‌ای رد می‌شدیم كه زن‌ها جلوش نشسته بودن ، كلی نگاهمون می‌كردن . هیچ‌وقت هیچ كاری رو نمی‌شه طوری انجام داد كه این جور آدم‌ها نبینن . یعنی بیشتر چشمشون تو زندگی یكی دیگه‌ست تا خودشون .
    كمی كه از مدرسه دور شدیم ، قادر رفت و جلوی دختره رو گرفت . دختره وایستاد و خیلی با ناز به چشمای قادر خیره شد . یك‌کم همون‌طوری موندن و كمی هم لپاشون قرمز شد . احساسی رو كه بینشون بود ، می‌شد به راحتی درك كرد و بسیار هم زیبا به نظر می‌یومد . قادر یه كاست به دختره داد و گفت :
    - عارفه .
    - مرسی .
    - مراقب خودت باش .
    - باشه .
    بعد از هم جدا شدن و هر كدوم رفتیم یه طرف . هیچ اتفاق دیگه‌ای بینشون نیفتاد و نمی‌دونستم چرا این همه آدم این صحنه رو از اطراف نگاه می‌كردن . شاید این رابطه رو درك نمی‌كردن . به خیالشون گناهی داشت اتفاق می‌افتاد و می‌خواستن همه‌شون شاهد این گناه باشن .  
    تازه كمی از اونجا دور شده بودیم كه جلوی یه سوپری وایستادیم تا قادر دو تا نوشابه بخره . رفتار بیرونش زیاد شبیه تو خونه نبود و كمی قابل تحمل‌تر بود . البته شاید اون نوشابه رو بیشتر واسه این خرید كه پیش مادرش چغلی نكنم . تازه قلپ اول نوشابه رو بالا رفته بودیم كه یکی از پست سر مشت كوبید تو صورت قادر و دو نفر ریختن سرمون . كلی كتكمون زدن . البته بیشتر قادر رو می‌زدن . یكی‌شون که وسط دعوا از داد و بیدادهاش فهمیدم داداش دختره است ، دهن مهن قادر رو پیاده كرد . بالاخره بعد از اینکه قادر به غلط کردن افتاد ، رفتن .
    كنار یكی از جوب‌هایی كه از كوه‌های لویزان می‌یومد ، نشستیم و سر و صورتمون رو شستیم . قادر كه دید من هم سر اون كلی كتك خوردم ، گفت :
    - زدنت ؟ به مادرم نگی ها .
    - نمی‌گم .
    - پس من هم تو خونه حواسم بهت هست .
    - دختر خوبی بود ها ، می‌خواییش ؟
    - خیلی می‌خوامش ، خیلی . ببینم ، تو هم انگار دلت حسابی واسه ملیحه خانم می‌لرزه .
    - نه بابا ، می‌خوام كمكش كنم .
    - حواسم به جفتتون هست ، نترس .
    وقتی راه افتادیم ، یک‌كتی‌تر راه میرفتیم و بیشتر احساس قدرت می‌كردیم .
    تو خونه شهلا خانم به خاطر سر و صورت زخمی‌مون یه عالمه باهامون دعوا كرد ولی هیچ‌كدوم هیچی نگفتیم .
    ...
    فردای اون روز ، از قادر خواستم یه جوری آینه‌ای رو كه واسه ملیحه خانم خریده بودم ، برسونه بهش . اون هم به خاطر تلافی كار دیشبم قبول كرد . خواهرش رو كه مثل سگ ازش حساب می‌برد ، ور داشت و رفتن بیرون تا به بهانه‌ی كتاب گرفتن ویدا از ملیحه ، یه سر بهش بزنن . 
    دل تو دلم نبود تا برگشتن . قادر دستم رو گرفت و برد ته حیاطشون كنار دستشویی . آقا نادری از تو دستشویی در اومد و بدون توجه به ما و در حالی كه سوت می‌زد ، رفت توی خونه . قادر دست كرد تو جیبش و آینه رو گذاشت كف دستم وبه ویدا اشاره كرد كه بهم بگه . اون هم اومد جلوم وایستاد و گفت :
    - دیگه نرو دم پر ملیحه خانم .
    - چرا نرم ؟
    - خودش بهم گفته .
    - چی گفته ؟
    - دیوانه، اون رو نشون كردن، پسر داییت نشون كرده ، كمال.
    - دری‌وری نگو .
    - یه ماه دیگه هم می‌خواد ببرتش .




    بابك لطفی خواجه پاشا
    دي ماه نود و پنج

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۷/۱۱/۱۳۹۵   ۱۶:۳۸
  • ۱۶:۳۹   ۱۳۹۵/۱۱/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و مليح 🍁

    قسمت دهم



    شب بود . همه خوابیده بودن و من چشمم رو نمی‌تونستم روی هم بذارم . آروم از جام بلند شدم . رفتم تو حیاط . باید مَلی خانم رو می‌دیدم . جونم داشت بالا می‌یومد .
    طوری كه هیچ‌كس نفهمه ، آروم و بی‌سر و صدا رفتم از در بیرون . هوا سرد بود و من كه لباس خونه تنم بود ، داشتم یخ می‌زدم . آروم‌آروم رفتم سمت خونه‌مون . از باغ بغل خونه رفتم تو . از دیوار رفتم بالا و پریدم تو خونه . سعی كردم آهسته و پاورچین برسم پیش ملی خانم . 
    خونه‌مون ساكت بود و انگار هیچ كدوم از آدم‌های اون زنده نبودن . در اتاق ملی خانم رو باز كردم و رفتم تو . روی تختش دراز كشیده بود . تو تاریكی اتاقش می‌شد صورت معصوم و قشنگش رو دید و لذت برد . بی‌اختیار دستم رو كشیدم روی صورتش .  از سرمای دستم كه خورده بود به صورت گرم و جذابش ، چشماش رو باز كرد و یهو از جاش پرید ، ولی تا منو دید ، آروم گرفت .
    - امیر ، اینجا چه می‌كنی ؟ زهره ترك شدم ، گفتم حتماً كماله .
    - آدم كه از نامزدش نمی‌ترسه .
    - به جان تو مادرت زورم كرده . بهم گفت با كمال ازدواج كن ، تا هم بتونی درست رو بخونی ، هم می‌رسوندت به مادرت .
    - حرف مفت زده خانم جان .
    - خوب چه كنم امیر ؟
    - فردا شب بعد از دوازده سر كوچه باش . می‌برمت پیش مادرت .
    - می‌ترسم .
    - دختری كه بترسه ، هر ننه قمری می‌ترسوندش .
    ...
    فردا شب تو تاریكی و سرمایی كه سر و صورتم رو قلقلك می‌داد ، سر كوچه‌مون وایستاده بودم . مدتی گذشت ولی خبری نشد . یواش‌یواش داشتم نگران می‌شدم . رفتم دم خونه . كمی دیگه هم منتظر شدم . نیومد .  از باغ پریدم تو خونه . سگ تو حیاط تا منو دید ، شروع كرد به واق‌واق و با كلی مكافات آرومش كردم .
    آروم رفتم سمت خونه . بیشتر چراغ‌ها خاموش بود ، جز اتاق ملی خانم كه نورش افتاده بود تو حیاط . آروم رفتم تو خونه . پشت در اتاق وایستادم . هیچ صدایی نمی‌یومد . در اتاقش رو خیلی آروم وا كردم . چشمم افتاد به تختش . خانم تو اتاقش نبود . به جاش كمال روی تخت دراز كشیده بود و منو كه دید ، زد زیر خنده .
    - بچه جان تو یعنی اون‌قدر پررو شدی كه زن منو می‌خوای ببری دَدَر ؟!
    - از كجا فهمیدی ؟
    - جن‌هام بهم گفتن .
    خواستم از اتاق بیام بیرون كه دیدم ننه‌ام پشت سرم وایستاده . تا چشمش افتاد بهم ، یه دونه زد تو گوشم . دستم رو گرفت و برد تو حیاط . كشون‌كشون منو برد سمت پله‌های زیرزمین و گفت :
    - تو باعث شدی ملیحه خانم بیفته به این روز .
    - كدوم روز ؟
    از پله‌ها رفت پایین و در انباری رو باز كرد . ملی خانم گوشه‌ی زیرزمین روی یه صندوقچه‌ی قدیمی نشسته بود . بعد از ماجرای منصور خان و اسی ، اولین بار بود كه می‌یومدم تو زیرزمین . مادرم با دستش به سر و وضع به هم ریخته و كثیف ملی خانم اشاره كرد و گفت :
    - داشت كیفش رو می‌بست كه از خونه در بره . می‌خواست بیاد پیش تو نکبت !
    ملی خانم كه سرشو انداخته بود پایین ، آروم سرش رو آورد بالا و گفت :
    - امی ر، نمی‌گفتم. زدن تا بگم .
    - كی زدت ؟
    - آقا كمال .
    مادرم دستمو گرفت و برد بیرون . كمال دم پله‌ها وایستاده بود . از اینكه دست‌های درشت و گوشتی‌اش خورده بود به ملی خانم ، خیلی ناراحت بودم . حتی تصور اینكه چطوری خانم رو زده ، داشت دیوانه‌ام می‌كرد .  تا منو دید ، دو سه قدم اومد سمتم .
    - من رو ناموسم حساسم ، این دفعه از این غلط‌ها بکنی ، تو رو هم می‌زنم .
    - تو خیلی بی‌جا كردی زدی . اصلاً تو چی‌كاره‌ای ؟
    - نامزدمه .
    - من می‌برمش پیش مادرش .
    - گه نخور بابا .
    اینو كه گفت ، مثل سگ بابام قاطی كردم و پریدم بهش . هر چقدر زور داشتم ، جمع كرده بودم و با مشت می‌زدم تو شكمش . انگار چیزی‌اش نمی‌شد ، ولی چك و لگدهای اون دردم می‌یاورد .

    با سر و صدا و جیغ و داد مادرم ، حوری و شوهرش از بالا اومدن تو حیاط . ملی خانم هم اومد بالا ، ولی نمی‌تونستن منو از زیر دست و پای كمال در بیارن .
    حوری خواهرم كه دید كمال داره منو بدجوری می‌زنه ، خودش رو زد به دیوانگی و با ناخون‌هاش صورت کمال رو خط‌خطی كرد . شوهرش هم قاطی کرد و قاطی دعوا شد . نریمان و خواهراش سرشون رو از پنجره آورده بودن بیرون و به دعوای ما می‌خندیدن و كمال كچل رو مسخره می‌كردن .  حوری دستش رو كرده بود تو چشم‌های كمال و شوهرش هم گردن كمال رو فشار می‌داد . كمال كه انگار اوضاع رو خطری می‌دید ، خودش رو از دست حوری و شوهرش نجات داد و رفت توی حیاط پشتی . شوهر حوری هم دنبالش رفت . كمی نگذشته بود كه صدای هوار كمال پیچید تو حیاط .
    هیچ كس جیك نمی‌زد . دوان‌دوان رفتیم حیاط پشتی . ساق پای كمال تو دهن سگ بابام بود و از ترسش شلوارش رو خیس كرده بود . بیشتر در و همسایه‌ها از پنجره‌هاشون به خونه‌مون نگاه می‌كردن و كل اوضاع رو زیر نظر داشتن . 
    در آوردن پای كمال از دهن سگ عراقی بابا خیلی هم آسون نبود . كلی طول كشید تا بالاخره خلاص شد . خون پاش كل حیاط رو گرفته بود . با همون وضع بردنش درمونگاه .
    ...

    من به خاطر اتفاقاتی كه اون شب افتاده بود ، گیج و منگ جلوی در وایستاده بودم و جمال شوهر حوری هم پیشم بود .  كمی بهم نگاه كرد و گفت :
    - خوشم اومد . بزرگ شدی . چرا واستادی ؟
    - چی‌كار كنم ؟
    - ملیحه خانم منتظره . بیا این بیست تومن رو بگیر ، همین رو دارم . ببرش پیش مادرش ، كهریزك ، اول جاده قمه . 
    باورم نمی‌شد كه تو اون گیر و دار ، ننه‌ام من و ملیحه خانم رو تنها گذاشته . تو همین فكرها بودم كه دیدم با ملی خانم سر كوچه وایستادم . پرنده پر نمی‌زد . یه نگاه به ملی خانم انداختم و راه افتادیم . پیاده جاده رو گرفتیم و رفتیم تا رسیدیم سر جاده‌ی اصلی. كمی منتظر شدیم ولی ماشینی نیومد . یعنی اون موقع شب ، جز نونواها كسی جایی نمی‌رفت و همه جا سوت و كور بود . پیاده راه افتادیم و كلی رفتیم . خلوتی و تاریكی خیابون‌های تهران ترسی تو دلم انداخته بود و همش دلهره داشتم . ملی خانم آروم دستش رو آورد و دستم رو گرفت . دلم هری ریخت پایین ، ولی هیچی نگفتم و به راه رفتن ادامه دادم . پرسید :
    - می‌خوای برگردیم ؟ بعداً برات بد می‌شه ها .
    - بذار به خاطر تو همه چی بد بشه .
    با دست گرم ملی خانم دلم قرص شده بود و مثل یه مرد راه می‌رفتم . بالاخره رسیدیم نزدیك میدون تره‌بار که ماشین‌های گذری از جلوش رد می‌شدن . با چند تاشون  صحبت كردم ولی هیچ‌كدوم قبول نمی‌كردن . گاهی هم خودم وقتی چشمم می‌افتاد به سبیل‌های از بناگوش در رفته‌شون ، پس می‌یومدم. كسی راضی نمی‌شد  دو تا دختر پسر تنها رو با خودش جایی ببره . یه خاور بود كه راننده‌اش پیر بود . داشت هندونه بار می‌زد . وقتی رفتم پیشش و گفتم كه می‌خوام برم كهریزك ، قبول كرد . قرار شد وقتی می‌ره سمت اصفهان ، ما رو نزدیك كهریزك پیاده كنه .
    نزدیك صبح بود كه رسیدیم . پیاده شدیم و بعد از كلی تشكر راه افتادیم . یه جاده‌ی طولانی بود كه دو طرفش تا چشم كار می‌كرد ، برهوت بود. وقتی رسیدیم ، هنوز درها رو باز نكرده بودن . همون‌جا كنار در ورودی نشستیم روی جدول و از سرمای هوا دندون‌هامون به هم می‌خورد .
    تازه آفتاب زده بود كه درو وا كردن . یه جای خیلی درندشت بود ، پر از پیرمرد و پیرزن و آدم‌های جوون از كار افتاده . رفتیم تو یه دفتر كه یه خانم میان‌سال نشسته بود پشت میز و لباس‌های شیك و مرتبی تنش بود . ملیحه خودش رو معرفی كرد و گفت می‌خواد مادرش رو ببینه . شوق و خوشحالی رو تو چشم‌های ملی خانم می‌شد احساس كرد . همون‌جا توی اتاق نشستیم تا برای ملاقاتمون هماهنگ كنن .

    ملی خانم كمی موهاش رو مرتب كرد و به خاطر اضطرابی كه داشت ، هی نفس‌نفس می‌زد . چند دقیقه گذشت و زنه برگشت و نشست كنار ملی خانم .
    - خوب ناز دختر خانم ، حالت خوبه كه ؟
    - بله ، ایشالا بعد از دیدن مادرم ، بهتر هم می‌شم .
    - گفتم ببینن تو كدوم بخش و ساختمونه . اینجا خیلی بزرگه ، حداقل پونصد نفر آدم داریم .
    كمی بعد یه مرد جا افتاده و خندون اومد تو و گفت :
    - خانم رییس ، فرنگیس چگینی اینجا نیست . شیش ماه پیش ترخیص شده .



    بابك لطفی خواجه پاشا
    دی ماه نود و پنج

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۷/۱۱/۱۳۹۵   ۱۶:۴۷
  • ۱۵:۲۹   ۱۳۹۵/۱۱/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و مليح 🍁

    قسمت یازدهم



    انگار تمام دلخوشی ملی خانم خراب شده بود . نبودن فرنگیس خیلی براش سخت بود . آروم از جاش بلند شد و رفت پیش خانم رییس و جلوش وایستاد . خواست حرفی بزنه ولی نتونست به خاطر بغضش چیزی بگه . یكی دو تا نفس عمیق كشید و بعد از اینكه تونست لب و دهنش رو که از حرص می‌لرزید ، کنترل کنه ، خیلی آروم گفت :
    - كجا رفته ؟
    - والا ما كه نمی‌دونیم ، بالاخره یكی ترخیصش كرده و با خودش برده .
    - كی ؟ ما كه كسی رو نداریم
    - اسمش باید تو پرونده‌ش باشه .
    دستور داد پرونده‌ی فرنگیس خانم رو آوردن . كمی كاغذهاش رو این‌ور و اون‌ور كرد و گفت :
    - یه خانمه ، اسمش ملكه است ، ملكه صباغ . آدرسش هم اینجا هست .
    با خودنویس خودش آدرس رو روی یه تیكه كاغذ نوشت و داد دست ملی خانم .
    ...
    جلوی در كهریزك پر بود از آدم‌هایی كه اومده بودن واسه دیدن اقوامشون . من و ملی خانم روی یكی از نیمكت‌ها نشسته بودیم و به خانواده‌هایی كه روی چمن‌های روبه‌رو پتو انداخته بودن و غذا می خوردن ، نگاه می‌کردیم . كمی كه گذشت ، ملی خانم پاشد و راه افتاد . بلند شدم و دنبالش رفتم و از پشت سر بهش رسیدم .
    - كجا می‌ری ؟
    - نمی‌دونم .
    - ندونسته كه جایی نمی‌رن .
    - تو برگرد خونه ، من می‌رم دنبال مادرم .
    - اگه الان برنگردیم ، خونه‌مون می‌شه جهنم . ننه‌م آتیشمون می‌زنه .
    - الان هم برگردیم ، همون می‌شه . من نمی‌تونم یه لحظه هم به كمال نگاه كنم . از تصور اینكه كمال منو بگیره ، میترسم .
    از اینكه بیرون از خونه‌مون و اون محله‌ی نحسمون بودم ، احساس خوبی داشتم . شاید بودن در كنار ملی خانم به تمام بدبختی‌های بعدش می‌ارزید . من اگه بدون ملی خانم برمی‌گشتم ، تیكه بزرگم گوشم بود .
    كلاً ده تومن از پولم مونده بود . سوار یه مینی‌بوس شدیم تا میدون شوش و از اونجا هم پیاده و پرسون‌پرسون ، خودمون رو رسوندیم نزدیكی‌های آدرسی كه تو كاغذ بود . یه كوچه‌ی دراز و تنگ بود كه سرش چند تا دمپایی‌فروشی بود . رفتیم تو كوچه . از كنار چند تا خونه رد شدیم تا رسیدیم به یه خونه‌ی دو طبقه با پنجره‌هایی كه نصفش رو رنگ سفید زده بودن . كمی وایستادیم و بعد ملی خانم چند تا آروم زد به در . خبری نشد . باز هم زد و من هم هم چند تا مشت كوبیدم به در . یه صدای پیر و گرفته از پشت در گفت :
    - كی هستی ؟
    در رو باز كرد . یه پیرمرد درشت و سن بالا بود كه صورت كریهی داشت . یك‌کم به ملی خانم و من نگاه كرد و خواست در رو ببنده . ملی خانم سریع رفت تو .
    - كارِتون داشتم .
    - په چرا حرف نمی‌زنی ؟ زل زدی هی نگاه می‌كنی . حرفت رو بگو .
    - ملكه خانم هستن ؟
    - نیستن . حرف دیگه‌ای نداری ؟
    - من با ملكه خانم كار دارم .
    - من تو این خونه تنهام . اینجا هیچ‌كس نیست . خودمم و خودم .
    - ببینید آقای ...
    - همایون ، همایونم .
    - آقا همایون من باید ملكه خانم رو ببینم . كار واجب دارم ، اومدم دنبال مادرم .
    همایون كمی من و ملی خانم رو ورنداز كرد و بدون اینكه درو ببنده ، رفت تو . كمی همون‌جا وایستادیم تا همایون یكی از پنجره‌ها رو وا كرد و با دستش اشاره كرد كه بریم تو . از پله‌ها رفتیم بالا . یه خونه‌ی بزرگ و كثیف بود با چند تا اتاق كوچیك و یه هال بزرگ كه یه سری صندلی چوبی سبز رنگ توش گذاشته بودن .
    همایون یه منقل پر از زغال رو برد توی یكی از اتاق كه صدای خنده و آواز خوندن چند نفر ازش می‌یومد .

    كمی كه گذشت ، اومد بیرون . ملی خانم رفت سمتش و گفت :
    - من اومدم دنبال مادرم .
    - تو این خونه خیلی‌ها زندگی می‌كردن كه بعضی‌هاشون هم مادر بودن .
    - مادر من اینجا پیش ملكه خانم زندگی می‌كنه .
    - همه‌ی آدم‌های اینجا پیش ملكه خانم زندگی می‌كردن . گفتم كه، اینجا زن زیاد بوده . حالا مادرت كی بوده ، من نمی‌دونم . بعضی وقتا یه سری مثل تو می‌یان دنبال مادرشون .
    - الان می‌تونم ملكه خانم رو ببینم ؟
    - اینجا نیست . دیگه اینجا نیست . كار و كاسبیش رو جمع كردن . اینجا روزگاری واسه خودش دبدبه و كبكبه‌ای داشت .
    - مگه اینجا كجاست ؟
    - می‌گم چطور جرات كردین بیاید اینجا . پس نمی‌دونید اینجا كجاست . دختر جان ، اینجا خونه‌ی ملكه است . شهر نوئه . اینجا آدم‌ها می‌یان واسه گه‌كاری .
    - مادر من اینجا كار می‌كنه ؟
    - شاید قبلاً كار می‌كرده . اینجا الان تعطیله . الان بیشتر شیره‌كش‌خونه است . كارهای قبلی رو جمع كردیم . حالا اینكه مادر تو كجاست یا كی بوده ، من نمی‌دونم .
    - كی می‌دونه ؟
    - آقا می‌دونه .
    رفتم سمتش و کمی جدی گفتم :
    - آقا كیه ؟
    - آقا اسی ، همه كاره اونه . الان داره تو اتاق خودش رو می‌سازه .
    كمی كه گذشت ، در اتاق وا شد و سه چهار نفر كیفور اومدن بیرون و رفتن . بعد از اونا مردی كه صورت استخونی داشت و پیرهن قرمز و شلوار لی تنش بود ، اومد بیرون . همایون رفت سمتش و گفت :
    - آقا اسی ، این دو تا با شما كار دارن .
    آقا اسی كمی با دقت به ما نگاه كرد و اومد جلومون وایستاد . دستش رو آروم كشید به موهای ملی خانم و خنده‌ی زشتی كرد و بعد برگشت سمت من .
    سلام آقا اسی ، ما یه سوال داشتیم . شما مادر ملی خانم رو می‌شناسید ؟
    اسی كمی دیگه به من نگاه كرد ولی هیچی نگفت . همایون گفت :
    - آقا اسی نمی‌تونه حرف بزنه ، یعنی زبون نداره .
    اینو كه گفت ، اسی دهنش رو وا كرد و زبون نصفه‌اش رو آورد بیرون و بعدش با همایون زدن زیر خنده . همایون گفت :
    - دختر خانم ، نترس . اسم مادرت رو بگو ، اگه آقا اسی بشناسدش یا تازگی‌ها مشتری برده باشه پیشش ، بهتون می‌گه ، یعنی آدرسشو واسه‌تون می‌نویسه . اسم مادرت چی بود ؟
    - فرنگیس چگینی .
    اسی و همایون تا اینو شنیدن ، همون‌جا نشستن رو زمین . انگار ترسناك‌ترین حرف رو شنیده بودن . جم نمی‌خوردن . ترسیده بودن و چشماشون درشت‌تر شده بود . انگار دو تا روح جلوشون واستاده بود . من و ملی خانم اون‌قدر از رفتار اونا تعجب كرده بودیم كه خودمون هم ترس ورمون داشته بود .
    كمی كه گذشت ، جفتشون كمی به خودشون اومدن و بدون اینكه حرفی بزنن ، رفتن تو یكی از اتاق‌ها . كمی به رفتار عجیب و غریبشون شَكم برده بود . یه نگاه به خانم انداختم و با اشاره بهش گفتم كه بریم . با سر گفت نه . رفتم سمتش و خواستم حرفی بزنم كه همایون و اسی اومدن بیرون . همایون كنار خانم وایستاد و گفت :
    اسی از مادرت خبر داره .
    - واقعاً ؟
    - آره بابا ، خوب می‌شناسدشون .
    - خیلی خیلی ازتون ممنونم . باور كنید هیچ چیز مثل دیدنش خوشحالم نمی‌كنه . هر كاره‌ای هست و هر جایی هست ، مهم نیست . فقط بودنش واسم مهمه آقا .
    - شما با آقا اسی برو ببینش و برگرد .
    اسی اومد كنار خانم وایستاد و با دست اشاره كرد كه راه بیفته . من هم رفتم كنار ملی خانم وایستادم و تا خواستم راه بیفتم ، همایون دستم رو گرفت و گفت :
    - شما نه ، فقط این دختر خانم با آقا اسی می‌ره .
    از چشم‌های موذیش می‌تونستم بخونم كه خبرهاییه . از حرف‌ها و رفتارش اذیت می‌شدم و اسم اسی هم خاطرات بدی رو تو ذهنم بازسازی می‌كرد .
    - من هم می‌رم .
    - بذار بره مادرش رو ببینه بر گرده . نترس ، آقا اسی حواسش بهش هست . فرنگیس خانم با آقا اسی رفیق گرمابه و گلستانن ، نترس برو دختر جان . نزدیكه ، زود برمی‌گردی .
    ملی خانم چرخید سمتم و گفت :
    - شما منتظر بمون .
    ...
    یه ساعتی می‌شد كه رفته بودن و هنوز خبری ازشون نبود . تو این بین چند نفری واسه مصرف اومده و رفته بودن . دیگه تحملم تموم شد و رفتم كنار همایون كه داشت استكان‌های چایی رو می‌شست و گفتم :
    - كی می‌یان پس ؟
    - دختره كیِ توئه ؟
    - همسایمونه .
    - خیالت راحت ، می‌یان .
    - خیالم راحت نیست .
    - آقا اسی مطمئنه ، در ثانی با فرنگیس خانم هم از قدیم آشنان .
    - از كجا آشنان ؟
    -از قدیم ، اسی با آقا منصور ، بابای فرنگیس رفیق بودن . باور كن .

    تا اینو شنیدم ، سرم داغ شد . قلبم تند می‌زد . عرق سردی رو پیشونی‌ام نشست . تازه فهمیدم با كی طرفم . تمام اون جيغ و دادايي كه يه مدت از حياط خونمون در ميومد دوباره تو سرم پيچيد . آروم از همایون فاصله گرفتم و خواستم برم سمت حیاط كه در یکی از اتاق‌ها باز شد و سه نفر شیره‌كش اومدن بیرون . همایون دست از شستن استكان‌ها كشید و گفت :
    - آقایون ، چسبید ؟
    یكی از مردها كه موهای جوگندمی و صورت استخونی داشت ، گفت :
    - فدات آقا ، حال كردیم . كلاً متاع شما عالیه .
    - فردا مهمون خودمید .
    - نوكرم آقا همایون .
    - فقط یه كاری بكنید .
    - جونم آقا .
    - این آقا پسر رو ببرید امشب یه جا نگهش دارید تا بهتون خبر بدم .
    تا اومدم به خودم بجنبم ، گرفتنم .



    بابك لطفی خواجه پاشا
    دی ماه نود و پنج

  • ۱۵:۳۸   ۱۳۹۵/۱۱/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و مليح 🍁

    قسمت دوازدهم



    تندی گرفتنم . هر چقدر جون كندم ، نتونستم در برم . یارو جو گندمیه دستش رو انداخته بود دور گردنم و احساس می‌كردم استخون‌های گردنم تق‌تق صدا می‌ده .

    همایون اومد پیشش و گفت :
    - آقا عماد ، حواست بهش باشه ، وگرنه خودت باید جواب خانم رو بدی .
    - خیالت تخت ، از كِی تا حالا خاله خانم یه كاری به ما سپرده كه توش كم بیاریم .
    ...
    همه جا تاریك بود . بوی بنزین می‌یومد . تا حالا این‌قدر تاریكی رو احساس نكرده بودم . از زیر بدنم احساس سرما می‌كردم و هر چقدر هم جون می‌كندم ، نمی‌تونستم تكون بخورم . صدای چند نفر رو می‌شنیدم كه با هم حرف می‌زدن و بلند می‌خندیدن . زانوهام خشك شده بود و نمی‌تونستم پام رو باز كنم . بعد از مدتی ماشین واستاد . صدای باز شدن در ماشین رو شنیدم و بعد در صندوق عقب باز شد و عماد خم شد ، بلندم كرد و آوردم بیرون .
    توی یه حیاط گرد و بزرگ بودیم كه دورش سه چهار تا اتاق داشت . یه طرفش یه خونه‌ی دو طبقه بود با پنجره‌های رنگی . وسطش یه حوض داشت . یه درخت خرمالو بغل حوض بود كه تو اون سرما هنوز میوه‌هاش روی شاخه‌ها نشسته بودن . آب وسط حوض یخ زده بود و شیر آب هم یه قندیل كوچیك بسته بود . چراغ بیشتر اتاق‌ها خاموش بود به جز یكی . یه پیرزن روی یه چارپایه نشسته بود و داشت سیگار می‌كشید و یه دختر هم پشت سرش وایستاده بود و موهای اون رو شونه می‌زد .
    عماد منو هل داد سمت یكی از اتاق‌ها و انداخت توش . درو بست . رفتم لب پنجره . اون یكی رفیقاش بعد از خداحافظی از حیاط رفتن بیرون  . مَرده صندوق عقب ماشین فیات سبزی رو كه منو باهاش آورده بودن ، بست و اومد سمت خونه كه چشمش افتاد به من كه داشتم از پنجره نگاه می‌كردم . انگشتش رو گذاشت رو دماغش و بهم اشاره كرد كه سرو صدا نكنم . كمی كه گذشت ، خوابم برد .


    صبح با صدای قمری‌هایی كه تو حیاط سر و صدا می‌كردن ، بیدار شدم . احساس می‌كردم نمی‌تونم خوب نفس بكشم و دست‌هام هم بی‌حس شده بود . به سختی تونستم بشینم . پارچه‌ای كه روی دهنم بسته بودن، بوی روغن ماشین و بنزین می‌داد . دست‌هام رو نمی‌تونستم وا كنم . سیم برق سفیدی كه دور دستم بسته بودن ، اون‌قدر محكم بود كه نمی‌شد بازش كرد .
    یه نگاه به دور و برم انداختم . یه اتاق قدیمی بود با سقفی كه قوس داشت و گچبری‌های قشنگی اطرافش كار كرده بودن . یه پنجره‌ی بزرگ داشت با شیشه‌های بلند و كشیده . دیوارهاش نم داشت و كثیف دیده می‌شد . كاملاً پیدا بود كه برای خودش دورانی داشته . از پنجره نگاه انداختم به بیرون . یه پیرمرد دم حوض داشت با كتری آب‌جوش می‌ریخت روی شیر آب تا باز بشه . كمی باز و بسته‌اش كرد تا آب راه افتاد .

    عماد اومد پیشش و شروع كرد به شستن دست و صورتش . كمی بی‌حال بود و مثل دیشب سر حال به نظر نمی‌یومد و هی موهای ژولیده‌اش رو می‌خاروند . پیرمرده كه یه دست كت و شلوار كهنه پوشیده بود و یه كلاه پشمی قهوه‌ای سرش بود ، به طرف اتاقی که من توش بودم ، اشاره كرد . بعد کمی حرف زدن و رفتن تو خونه . برگشتم روی پتوی خاك گرفته‌ای كه دیشب زیرم انداخته بودن ، نشستم . فكر ملی خانم بودم و اتفاقاتی كه برامون افتاده بود . در اتاق باز شد و پیر مرده اومد تو . دستم رو از پشت وا كرد و دستمال رو از جلوی دهنم زد كنار . بوی تند سیگار می‌داد . جلوم نشست و از جیب پیراهنش یه بسته سیگار اشنو ویژه در آورد و یه نخ ازش كشید بیرون و آتیش كرد . بعد رفت بیرون و از جلوی پله‌های دم اتاق یه سینی ورداشت و آورد تو . یه كم نون و یه كاسه ماست توش بود . سینی رو هل داد طرفم و گفت :
    - بخور بچه .
    - نمی‌خورم .
    - به جهنم ! اسمت چیه؟
    - می‌خوای چی‌كا ر؟
    - اِشّك ! می‌گم اسمت چیه ؟ مگه زنی که اسمت رو نمی‌گی ؟
    - من می‌خوام برم بیرون .
    اینو كه شنید ، از جاش بلند شد و رفت سمت در . بعد چرخید سمت من و گفت :
    اسمم شاطره . نوكرم اینجام . اگه چیزی لازمت بود ، بگو ، ولی حرف از بیرون رفتن نزن .
    ...
    كمی بعد یه پسر جوون كه یه كیف رو دوشش بود و كت و شلوار سرمه‌ای تنش بود ، از جلوی اتاق رد شد و از خونه رفت بیرون . به سرم زده بود كه از اتاق بیام بیرون و بزنم به چاك . كمی دیگه منتظر شدم . مرده كه موهای جو گندمی داشت ، با یه دست لباس مرتب‌تر از دیروز اومد و ماشین رو روشن كرد .

    شاطر در حیاط رو وا كرد و ماشین رفت بیرون . گردنم رو چرخوندم تا بتونم جلوی در رو ببینم . پسر جوونی كه تازه با كیف رفته بود بیرون ، دم در حیاط سوار ماشین شد و رفتن . شاطر درو بست و برگشت تو خونه .
    منتظر شدم تا از حیاط بره توی خونه . كمی حیاط رو جارو زد و بعد دستش رو كرد توی جیبش و یه مشت گندم در آورد و ریخت یه گوشه‌ی حیاط . قمری‌هایی كه روی شیروانی لونه داشتن ، اومدن تو حیاط و شروع كردن به خوردن . شاطر رفت .

    آروم در اتاق رو وا كردم و رفتم بیرون . پابرهنه بودم . سرمای كف پله‌های جلوی اتاق رفت تو استخونم . پاورچین رفتم تو حیاط . بدون اینكه كوچكترین حركت اضافی بكنم ، خودم رو رسوندم دم در حیاط . دستم رو بردم كه چفت درو باز كنم كه یه دستی نشست رو شونه‌ام . برگشتم . شاطر بود . یه جفت دمپایی انداخت جلو پام و گفت :
    - بپوش .
    دمپایی‌ها رو پوشیدم و برگشتم تو حیاط دم حوض وایستادم . دختری كه دیشب دیده بودم ، با لباس سفید و بلند پشت یكی از پنجره‌های طبقه‌ی بالا وایستاده بود و به من نگاه می‌كرد . شاطر از پشت سر نزدیكم شد و گفت :
    - برو تو اتاقت ، زیاد هم چشم‌چرونی نكن .
    - من باید برم پیش ملی خانم .
    - فعلاً جایی نمی‌ری .
    - می‌رم به كلانتری می‌گم .
    - نمی‌تونی .
    - می‌رم ، می‌بینی .
    شاطر تا اینو شنید، با دستش مچ دستم رو گرفت و فشار داد ، طوری كه از درد احساس كردم استخونم داره می‌شكنه . با اینكه پیر بود ، ولی واقعاً زور خیلی زیادی داشت . سرم رو انداختم پایین و رفتم تو اتاق . شاطر تا مدتی تو حیاط بود . من هم كمی روی پتو دراز كشیدم و مثل همون وقتی كه آبله‌مرغون داشتم ، زل زده بودم به سقف . از فکر اینكه الان چه بلایی سر ملی خانم اومده ، داشتم دیوانه می‌شدم . كمی بعد بلند شدم . شاطر اونجا نبود .
    توی اتاق یه كمد كهنه بود كه چند تا كشو داشت . یكی‌یكی بازشون كردم . توش یك سری عكس قدیمی بود و كمی هم لباس كهنه . هیچ وسیله‌ای كه بتونم باهاش شاطر رو بترسونم ، پیدا نكردم . یه گلدون كنار پنجره بود كه توش یه شمعدونی از سرما یخ زده بود . ورش داشتم و باز رفتم بیرون كه اگر شاطر باز مانع شد ، بزنمش و در برم . در اتاق رو باز كردم و رفتم تو حیاط و تا اومدم بجنبم ، یكی صدام كرد .
    دختری كه دیشب دیده بودمش ، اومده بود پایین و تو چارتاق در وایستاده بود . چشم‌های قهوه ای درشتی داشت و لباس‌هاش مثل پریزادها بود . موهای تیره و براقش روی شونه‌هاش ریخته بود . یه تل سفید زده بود رو موهاش . با یكی از دست‌هاش بازوی اون یكی دستش رو می‌مالید که گرم بشه . گفت :
    - باز که داری درمی‌ری خوش‌تیپ !
    - با گلدون می‌زنم تو سرت ها !
    - وایستا ، شب پدرم می‌بردت . اینجا آدم مثل تو زیاد می‌یان . بیشتر شرخرها وقتی یكی رو خفت می‌كنن ، می‌یارنش اینجا .
    بی‌توجه به حرفاش خواستم از خونه برم بیرون . چند قدم كه مونده بودم برسم به در ، دختره صدام كرد . محل نگذاشتم و در حیاط رو وا كردم و رفتم بیرون . شاطر روی یه جعبه نشسته بود و یه قوطی حلبی هم جلوش بود كه با آتیشش خودش رو گرم می‌كرد . تا من رو دید ، چوبی رو كه كنار دستش بود ، ورداشت و بلند شد . سریع برگشتم تو حیاط و درو بستم .
    كمی تو حیاط قدم زدم و بعد كنار حوض نشستم . شیر آب رو باز كردم و صورتم رو شستم و آبش رو با دست‌هام گرفتم . سرم رو كه آوردم بالا ، دیدم دختره با یه پارچه‌ی سفید و تمیز جلوم وایستاده .

    صورتت رو خشك كن ، سرده .
    - آدم می‌دزدین می‌یارین اینجا ، بعد بهش خوبی می‌كنین ؟!
    - من ندزدیدم كه ، داداشم دزدیده .
    - چه فرقی داره ؟
    - من از این كارها نمی‌كنم .
    - دختر خانم ، من باید برم . دیر برم ، یكی می‌میره ، می‌كشنش .
    - تو در بری ، داداش عمادم هم منو می‌كشه ، هم شاطرو . تو برو مثل یه پسر خوب تو اتاقت بشین تا داداش بیاد . دیشب می‌گفت که امروز برت می‌گردونه ، پس خر نشو .
    تا اینو گفت ، صدای داد و بیداد یه زن پیچید تو خونه . با تمام وجودش جیغ می‌زد . انگار درد شدیدی می‌كشید . شاطر كلید انداخت و در رو وا كرد و اومد تو . تا دختره رو دید ، گفت :
    - فروغ خانم ، اینجا چی‌كار می‌كنی شما ؟
    فروغ هم خودش رو جمع و جور كرد و بدو رفت بالا . شاطر هم پشت سرش رفت بالا . چرخیدم و چشمم افتاد به در حیاط كه باز بود . بدون معطلی رفتم سمت در و خواستم برم بیرون كه فیات عماد جلوم وایستاد و خودش از ماشین پیاده شد . اومدم از گوشه‌ی در برم ولی دمپایی‌های گشادی كه پام بود ، نذاشت قدم از قدم وردارم . عماد جَلدی گرفتم و آورد كنار ماشین . در طرف شاگرد فیات باز شد و یه پیرزن درشت و هیكلی كه یه عالمه طلا به گوش و گردنش آویزون بود ، پیاده شد .



    بابك لطفي خواجه پاشا
    دي ماه نود و پنج

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان