خانه
35.3K

رمان ایرانی " مست و ملیح "

  • ۰۰:۴۵   ۱۳۹۵/۱۱/۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " مست و ملیح "

    نوشته آقای بابک لطفی خواجه پاشا

    💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥

    این داستان ، فصل دوم رمان " نار و نگار " هست که می تونید در لینک زیر مطالعه کنید

    رمان ایرانی " نار و نگار "

    https://www.zibakade.com/Topics/%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%a7%db%8c%d8%b1%d8%a7%d9%86%db%8c--%d9%86%d8%a7%d8%b1-%d9%88-%d9%86%da%af%d8%a7%d8%b1--TP23999-IX1/

    رمان ایرانی " مست و ملیح "

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۴/۱۱/۱۳۹۵   ۰۰:۵۳
  • leftPublish
  • ۱۵:۵۲   ۱۳۹۵/۱۲/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و ملیح 🍁

    قسمت چهل و نهم



    هاج و واج به قیافه‌ی فرنگیس نگاه می‌كردم و نمی‌تونستم حرفی رو جفت و جور كنم . فرنگیس خانم كمی دیگه بهم نزدیك شد .
    - مگه همین رو نمی‌خواستی ؟ من خودم یه زنم و نگاه مردها رو می‌شناسم . تو ویلای فرزین و چند جای دیگه متوجه حست به ملیحه شدم ، ولی راستش دنبال یه انتخاب خوب واسه ملیحه بودم . كی بهتر از تو . اون روز هم وقتی گفتی می‌خوای بری خواستگاری ، گفتم بگم و ... نگفتم . می‌خواستم  بگم ولی خوب ... اصلاً ولش كن ، چرا دروغ می‌گم . اصل قضیه اینه امیر خان . ملیحه به اندازه‌ی كافی كشیده . به خاطر اون یوسف به این روز افتاده ، ولی خودت دیدی كه الان ملیحه رو نمی‌پسنده . شاید اون هم تحمل این اتفاق رو نداشته ولی هر چی كه هست ، الان اگه یكی جای یوسف رو پر نكنه ، ملیحه‌ی من از بین می‌ره . تو هم عاقل باش . منطقی باش . این دختر بالاخره خوب می‌شه . تمام دار و ندار من و مادر خدا بیامرزم و بخشی از مال و منال بابام واسه ملیحه است . نه می‌خوام كار كنی ، نه فكر كنی ، نه اذیت بشی ، فقط اینجا باش و با ملیحه مهربون باش . آقایی كن . تو مجردی ، تنهایی ، خودتی و خودت ، ولی من راستش بعد از سفر شمال ازت خوشم اومده . خیلی خوبی ، محكمی ، صادقی . حالا منطقی باش . زود هم جواب نده .
    ...
    دو سه روز منگ حرف‌های فرنگیس بودم . نه اینكه بین پریسا و ملی خانم بمونم ، بلكه تو شیش و بش خودم و زندگی بعد از انتخابم بودم . با پریسا بودن برام مهم‌ترین چیز بود و حتی اگر مهر ملی خانم تمام وجودم رو گرفته بود ، حرفم رو زمین نمی‌نداختم . آدم با دلش لج نمی‌كنه . اگر از یكی خوشش بیاد ، می‌یاد . راهی هم نداره .

    من سال‌ها با فكر و خیال حتی لحظه‌ای در آغوش كشیدن و بوییدن ملی خانم زندگی كرده بودم و یاد لحظه‌هایی كه با اون بودم ، چه تو خونه‌ی قدیمی‌مون و چه الان كه به اون روز افتاده ، ولی مطمئن بودم ملی خانم به این راحتی دل از یوسف نمی‌كنه و به سمت كس دیگه‌ای نمی‌ره . در ثانی من تصمیمم برای ازدواج با پریسا قطعی بود و اصلاً هم نمی‌خواستم به اون چشم‌های مشتاق و عاشقش خیانت كنم .


    بی‌تاب روی تخت دونفره‌ای كه تازه خریده بودم ، دراز كشیده بودم و فكرم هزار راه می‌رفت . اگر به فرنگیس خیلی رك و محكم می‌گفتم كه نمی‌تونم با ملی خانم باشم ، حتماً از كار بیكارم می‌كرد . نمی‌خواستم اول زندگی به پریسا عذاب بدم . بهترین كاری كه می‌تونستم بكنم ، یه بازی بود . باید فعلاً كمی با ملی خانم و درد فرنگیس می‌گذروندم تا بعد . پریسا هم هر وقت عروس این خونه می‌شد ، بازی رو تموم می‌كردم .
    ...
    هر روز بعد از رستوران می‌رفتم خونه‌ی فرنگیس و كمی با ملی خانم حرف می‌زدم و یه ذره شوخی و درد دل تا وقت بگذره . ملی خانم فقط نگاهم می‌كرد و راحت نمی‌تونست حرف بزنه ولی با نگاهش یه چیزهایی می‌گفت . فرنگیس هم تا ما رو سر حال می‌دید ، با پذیرایی و انواع و اقسام خوراكی‌های فرنگی حالمون رو بهتر می‌كرد . بعضی وقت‌ها هم با چشم ابرو بهم اشاره می‌كرد كه كمی صمیمی‌تر باشم . ملی خانم همین‌طور رو تخت دراز كشیده بود و خوش‌رنگ‌ترین لباس‌ها رو هم تنش می‌كردن . فرنگیس خانم با كمك مستخدمش هر روز می‌شستنش و بهش عطر می‌زدن . ملی خانم مثل یاس می‌موند و در كنارش می‌شد دنیا رو زیباتر احساس كرد . چند بار امتحان كردم و تا اسم یوسف رو می‌یاوردم ، رنگ لپ‌هاش سرخ می‌شد و از این موضوع خوشحال می‌شدم .
    ...
    دو سه باری رفتم پیش پریسا و بهش قول دادم كه خیلی زود عروسی می‌كنیم . دیگه به خودم اجازه می‌دادم كه تو حیاطشون ببینمش . درسته دو تا خواهرهاش و شوهرهاشون كه اونجا بودن ، بد نگاهم می‌كردن ، ولی پدر پریسا چیزی نمی‌گفت و به همین خاطر هم كم‌كم پام تو خونه‌شون وا شد و كلاً خیلی پررو شده بودم .
    قرار عروسی رو گذاشتیم . قرار شد تو حیاط پریسا اینا یه جشن مختصر بگیریم و قال قضیه رو بكنیم . رفتیم آزمایش دادیم و یه سری هم وسایل خریدیم . پریسا سعی می‌كرد بهترین چیزها رو برام بپسنده و من هم كه تازگی‌ها به لطف فرنگیس پول بيشتري دستم بود كم نذاشتم .

    ملی خانم كم‌كم رنگ و رخسارش بهتر شده بود و بهتر از قبل زبونش تو دهنش می‌چرخید و بیشتر هم یه سوال می‌پرسید . «چرا یوسف پیشم نمی‌یاد؟»
    محمد تو این فاصله دو سه بار اومد سراغ فرنگیس و كمی سنگ‌هاشون رو وا كندن و بالاخره راضی شدن دو سه روز با هم برن شمال تا كمی آروم‌تر بشن و جنگشون سر یوسف تموم بشه . فرنگیس ازم خواست چند روز با ملی خانم باشم و تنهاش نذارم . اصلاً شاید به خاطر اینكه من با ملی خانم تنها باشم ، رفت شمال . بالاجبار كمتر می‌رفتم رستوران و بیشتر مراقب ملی خانم بودم . سعی می‌كردم به حركت و جنبیدن تشویقش كنم . براش یه موسیقی شاد ، حالا از شماعی زاده ، یا آرام‌بخش از رامش یا هر خارجی‌ای كه گیرم می‌افتاد ، می‌ذاشتم و اون هم كم‌كم راه افتاده بود . ورزشش می‌دادم و با ویلچر می‌بردمش تو حیاط درندشت خونه‌شون و می‌چرخوندمش . تو راه‌های باریك وسط باغچه قدم می‌زدیم و همین‌طور كه رو ویلچر نشسته بود، سرش رو می‌یاورد بالا و نگاهم می‌كرد .
    اون روز هم طبق معمول تو حیاط بودیم . بعد بردمش تو اتاق و دراز كشید رو تخت . آن‌قدر باهاش حرف زدم تا چرتش گرفت و  تو عالم خواب و بیداری گفت :
    - خوبه ك ... ك ... اینجایی ... ام ... م ... ییر .
    - بگیر بخواب،  من هم برم خونه .
    - همین‌جا ب ... مون.
    تا صبح بالا سرش نشستم . خوابم نمی‌یومد و از این حضور لذت می‌بردم ولی تو دلم انگار رخت می‌شستن . دوست نداشتم تو این حس باشم . قبل از اینكه آفتاب بالا بیاد ، از خونه اومدم بیرون . تو رستوران خودم رو با مشتری‌ها مشغول كردم و سعی داشتم ملی خانم رو فراموش كنم . سختم بود ، ولی سعی خودم رو می‌كردم و حتی دو سه بار به سرم زد كلاً قید ملی خانم و فرنگیس و كار رو بزنم و برم دنبال پریسا و زندگی‌ام . یهو یكی جلوی میز وایستاد . سرم رو آوردم بالا . پدر پریسا بود كه با كت و شلوار مشكی و پیراهن سفیدش خیلی مرتب و در عین حال جدی به نظر می‌یومد .
    - اومدم ببینم دامام كجا كار می‌كنه و كجا زندگی می‌كنه .
    - خونه گرفتم . بد نیست آقا ، لایق پریسا هست ، خیالتون راحت .
    - چند وقت دیگه عروسی‌تونه ، من نمی‌خوام دخترم هر جایی زندگی كنه . باید آروم باشه و در شانش . من عاشق دخترهامم ، عاشقونه دوستشون دارم . اگر پریسا رو به تو دادم ، به خاطر غیرت و مردونگیت بود .
    - خیالتون راحت ، نمی‌ذارم آب  تو دلش تكون بخوره . خونه‌اش هم آرومه ، هم جادار .
    - ولی هیچ جا خونه‌ی پدر آدم نمی‌شه . اون یكی دخترام پیشم هستن ، پریسا هم بهتره باشه . تو هم بیا خونه‌ی من ، تو هم مثل پسرم .
    - گفتم كه من خونه گرفتم . چند وقتی هست دارم با عشق دختر شما كاملش می‌كنم .
    - اونی كه من می‌گم . می‌یای همون‌جا می‌مونی . می‌تونی تو بازار هم وردست خودم باشی .
    - من خونه گرفتم . پریسا رو می‌برم همونجا .
    كمی بهم نگاه كرد و از رستوران زد بیرون . تا شب  به خاطر بحث الكی كه بین من و پدر پریسا راه افتاده بود ، اعصابم خُرد بود و اصلاً حس و حالم خوش نبود . بعد از كار از رستوران رفتم بیرون و طبق معمول دو شاخه گل سرخ گرفتم و رفتم پیش ملی خانم . جلوی در خونه‌شون از ماشین پیاده شدم . تا خواستم زنگ در رو بزنم ، یه ماشین نگه داشت . نورش تو صورتم بود . یكی پیاده شد و تو تاریكی اومد نزدیكم . نور چراغ یكی از تیرهای برق افتاد روش . پدر پریسا بود ، آقا ملك .
    - خوب ، پس خونه‌ی شما اینجاست .
    - سلام .
    - تو رستوران كه سلامت رو خوردی ، خوبه اینجا یادت بود . خونه‌ت جای خوبیه . بهت نمی‌یاد اینجاها بشینی . مستاجری ؟
    - بله .
    - می‌گم آخه ! ولی مهم نیست . خونه‌ی من خونه‌ی توئه .
    - من تو خونه‌ی خودم راحتم .
    - انگار این قصه سر دراز داره . خیلی خوب ، پس در رو وا كن بریم تو و یه چایی بخوریم و حرف بزنیم .
    - من خونه‌م اینجا نیست . اشتباه اومدین . خونه‌ی من یه جا دیگه است و اجاره كردم . اینجا مهمونم .
    - مهمون عزیزی هم هست كه واسه‌ش گل می‌بری . مادرته ؟
    - چیز مهمی نیست .
    - مهم دختر منه . حواست رو جمع كن وگرنه كلاهمون می‌ره تو هم . یكی دو روز فكر كن ، ببین می‌تونی داماد سرخونه بشی یا نه .
    راه افتاد كه بره . هنوز دو قدم ازم دور نشده بود كه یهو از تاریكی تو كوچه مستخدم فرنگیس با دو تا نایلون میوه رسید دم در .
    - سلام امیر آقا ، ببخشید دم در معطل شدین . ببخشین ببم جان . گفتم دو سه كیلو میوه بگیرم با خانم بخورید .
    كلید انداخت و در رو وا كرد .
    - بفرمایید . از صبح ملی خانم صد بار سراغتون رو گرفته . طفلك عادت كرده بهتون .
    پدر پریسا اومد سمتم و دستش رو گذاشت رو شونه‌ام و گفت :
    - انگار واسه مادرت گل نگرفتی !



    بابك لطفی خواجه پاشا
    بهمن نود و پنج

  • ۱۶:۰۹   ۱۳۹۵/۱۲/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و ملیح 🍁

    قسمت پنجاهم



    برگشتم سمت پدر فرنگيس كمي به چشماش نگاه كردم و منتظر موندم . مستخدم خونه كمي منتظر موند و باز تعارف كرد و رفت تو . سعي ميكردم تا جوابي پيدا كنم و دليل خوبي بخاطر حضورم تو خونه ي ملي خانم پيدا كنم و جوابش و بدم ولي نگاه تند و ابروهاي اَخم كرده ش كمي ترس تو دلم انداخته بود . خودم و جم و جور كردم و گفتم :
    - اينجا خونه ي صاحاب كارمه .
    - شما خونه ي صاحاب كارت گل ميبري ؟
    - ايراد داره ؟
    - نداره ؟
    - نه !!
    - نه و نكمه ، واسه من پررو بازي در نيار . من دخترمو به بي پولي و بي عاري تو ميدم ولي به زن بارگي و عياشيت نميدم .
    - من عياش نيستم . جز دختر شما هم كسي ديگه تو زندگيم و فكرم نيست . بعد اين همه وقت بايد منو شناخته باشين .
    - جووناي اين دوره زمونه مثل نخود كيشميش عاشق ميشن . انگار  راحت الحلقوم قورت ميدن . بگو صاحاب كارت بياد ببينمش ، يا نه من ميام .
    - شما با همه دوماد هاتون اينطوري تا ميكنيد ؟
    - تو كه هنوز دوماد من نيستي . قراره بشي ، قراره بشي اگر گند نزني .
    - من اين شک شما رو نميپسندم .
    - زر نزن بابا . هي باهاش خوب تا ميكنم هي پرر رو تَر ميشه . نپسند ، به اونجاي آقام . يالله برو تو ميخوام صاحابكارت و ببينم . من و زد كنار يالله بگو رفت تو خونه . وقتي رسيد تو اول خاك كتش و گرفت كمي اينور و اونور و نگاه كرد كسي رو نديد محكم و با صداي بلند گفت :
    - شرمنده بي هوا اومدم تو . يالله گفتم كه سرتون لخت نباشه . كسي نيست تو خونه ؟
    - يهو مستخدم خونه بدو از آشپزخونه اومد بيرون و گفت:
    - يواش مشدي . چرا بلند حرف ميزني ؟
    با دست بهم اشاره كرد و گفت :
    - من با صاحابكار اين آقا كار دارم . ببين عزيز من . اين پسر ميگه اومده صاحابكارش و ببينه راست ميگه ؟
    - بله راست ميگه ببم .

    پدر پريسا يه نفس چاق كرد و كمي ساكت موند و برگشت سمت منو گفت :
    - نه انگار دروغم نگفتي ، واسه چي گل گرفتي پس ؟

    مستخدم قبل از اينكه من جوابي بدم اومد بين ما وايستاد و خيلي آروم و جدي رو صورت آقا ملك گفت :
    - چون صاحبكارش مريض داره اينم اومده عيادت مريض . مورد داره. واسه مريض گل ميگيرن خوب . اصلا ببينم ببم جان شما مفتشي ، پليسي ، آژاني ، كي هستي كه انقدر پرس و جو ميكني ؟

    دستم و گذشتم رو شونه ي مستخدم و گفتم :
    - مشكلي نداره . يه سوال براشون پيش اومده بود كه حل شد . شما بفرماييد من الباقي رو حل ميكنم .
    مستخدم همونطور به چشاي باباي پريسا زل زده بود و پلك نميزد .
    - داد هم نزنيد ، چون خانم خوابه .

    اينو گفت و رفت سمت آشپزخونه . من سرم و چرخوندم سمت باباي پريسا . كمي بهم نگاه كرد و سرشو انداخت پايين . بعد چرخيد سمت در و خواست بره بيرون . كه صداي ملي خانم خيلي نرم و شيكسته بلند شد .
    - صابر . چي شده چرا داد و هوار ميكنين ؟
    - صابر سرش و از آشپزخونه آورد بيرون گفت :
    - بفرماييد بيدار شد ... چيزيش نيست خانم . مهمون داريم .
    -كيه ؟ اميره ؟ اااامير جان اومدي ؟

    صابر سرش و برد تو آشپزخونه و منم يه نگاه انداختم به صورت باباي پريسا كه انگار امير جان ملي خانم كمي داغش كرده بود .
    -ب له منم خانم .
    - خوب چ چ ... اينهمه سر صدا . تندي بيا كه دلم برات يه ذره شده .
    باباي پريسا با دست زد رو شونم كه راه بيافتم . منم رفتم سمت اتاق ملي خانم . سعي كردم خيلي سريع جواب هايي كه ميتونستم در مقابل سوالاي باباي پريسا بگم و آماده كنم . ملي خانم تا جايي كه ميتونست خيلي مهربون و تو دل برو من و صدا ميكرد .
    -امييير ، امير ، امير ، امشب دير كردي آ . باور كن كه انقدر بهت عادت كردم كه وقتي نيستي انگار رمانم و گم كردم .
    خنده ي نرمي كرد و منم عرقي كه داشت ميرفت تو چشمم و پاك كرد و رفتم تو اتاق . ملي خانم تا چشمش بهم افتاد گفت :
    -شوخي كردم آقا . ولي خدايييش ... ك ... كتابي که گ ر فتي خيلي عاليه . مرسي كه ديشب پيشم بودي . تا صبح نه بختك روم افتاد نه كابوس ديدم . خوابيدم أساسي . 


    برگشتم سمت در و با آقا ملك چشم تو چشم شدم . باباي پريسا طوري كه رنگ چشماش مثل رنگ گل هاي تو دستم سرخ شده بود اومد تو اتاق و گفت :
    - يالله

    كمي به سر و وضع و ويلچر و حال و روز ملي خانم نگاه كرد و يكي دو بارم من و ورنداز كرد و متعجب به ملي خانم خيره موند .
    - واسه ايشون گل گرفتي نه واسه صاحابكارت .
    - ايشون دختر صاحب رستورانه .
    - از امير جان و ماجراي ديشبتون پيداست .
    ملي خانم كه با اينكه زبونش هنوز مثل قديما تند و تيز نبود گفت :
    - امير م م مشكلي پيش اومده ؟

    باباي پريسا كه هم ناراحت به نظر ميومد و هم از حال و روز ملي خانم دلش سوخته بود گفت :
     -نه خانم مشكلي نيست .
    ملي خانم با دست به اقا ملك اشاره كرد و به زور خواست بلند شه ولي نتونست . مجددا افتاد رو تختش
    - امير اين آقا كي هستن ؟

    باباي پريسا قبل از اينكه حرفي بزنم دو قدم رفت سمت ملي خانم و رسيد بالا سرش كمي به صورت جذاب ملي كه موهاشم از پشت بسته بود و بخشي از موهاي لختش دور صورتش ريخته بود نگاه كرد و گفت :
    - من ملكم ، ملك ِ ملك دخت . تو بازار پارچه فروشا بهم ميگن آقا ملک . رفيق اين آقا پسرم .
    - رفاقت شما و امير چه سنخيتي داره ؟
    - واسش پيدا ميكنيم . رفاقت از اين چيزا نميخواد مرام ميخواد كه امير خان داره ، ببينم خانم خيلي به امير خان علاقه داري ؟
    - دارم كه دارم . اينا چه ربطي به رفاقت شما و بازار پارچه داره .
    - ربطشم پيدا ميكنيم . اين شازده عاشق شماست .
    رفتم سمت باباي پريسا و خيلي آروم رو به صورتش گفتم :
    - خواهش ميكنم آقا ملک . چي ميگيد ؟
    - حرف بزني من ميدونم و تو .
    - نميشه آقا . خانم مريضه حالش بدتر ميشه .

    اومد جلو ، دهنش و آورد بيخ گوشم . نفسي كه ميكشيد و احساس ميكردم . گفت :
    - پس بهش بگو داري زن ميگيري .

    ساكت شدم . كمي تو همون حس و حال موندم . باباي پريسا سرش و تكون داد و رفت از اتاق بيرون و منم رفتم دنبالش . هر كاري كردم وانستاد . تا رسيد دم در كوچه جلوش و گرفتم .
    - كمي آروم باشيد تا بگم .
    - نميخواد بگي .
    - بابا مسئله چيز ديگريه . اين دختره صاحاب كاره منه . من واسه مادرش كار ميكنم . تو رستوران .
    - زر مفت نزن . من شصت و نه سالمه و وقتي پريسا به دنيا اومد از باباي توام بزرگتر بودم . ميفهمم نگاه شيطون يه دختر  واسه خاطرخواشه يا كارگر مادرش تو رستوران !
    - ما صنمي با هم نداريم . بخدا به جان مادرم تنها دختري كه تو زندگي ... چيزه . تو زندگي منه پريساست . من مجبورم كه اينجام من ... اصلا چيزه ... چي ... چيز دارم .
    - خواهرم تو خواستگاري هم گفت : جيش داري ! برو پسر واسه من قر نيا . به يه تير نميشه دو تا نشون زد . دو تا زن كمرت و ميشکونه . در ثاني يه حرف ميگم آويزه ي گوشت كن . با دم شير بازي نكن . كردي تقاصش و پس ميدي . يهو آقا شيره بر ميگيرده دهنت و ... لا اله الا الله
    راه افتاد و چند قدم ازم دور شد . وايستاد برگشت و گفت :
    - من ميبايست الان جنابعالي رو در أسرع وقت بزنم بتركونم . يعني ميگم بيان بزننت بتركي !
    چرا نميگم ؟ چون خيلي مردي . تو كه انقدر مردي پاي يه دختر عليل ميموني چرا واسه پريساي من نامردي كردي . بيشعور قرار بود چند وقت ديگه عروسيتون و بگيرم .
    - آقاي ملك دخت . عزيز من . بخدا اصلا من ...
    - يه كلام . اين دختر علاقه اي به تو نداره ؟
    - شايد داشته باشه .
    - تو هم داري كه واسش گل گرفتي و عاشقانه شب زنده داري ميكني .
    - من دارم فقط كمكش ميكنم خوب شه . بهش نزديك شدم تا بهتر بشه . بخدا همش بازيه . الكيه آقا ملك .
    - اون دختري كه رو تخت خوابيده كاملا عاشق توئه شك نكن امير خان . تو هم عاشق اوني ، نگو نه
    - من ... ولي من ... من ميخوام با پريسا ازدواج كنم . اينجا رو ول ميكنم . هر كاري ميكنم تا باور كنيد .
    باباي پريسا خيلي نرم و آهسته اومد و روبروم وايستاد و گفت :
    - من نميذارم پريسا زن تو بشه . همون دختر عليل قسمت توئه . بخاطر عليلش ولش نكن . مرد باش . دختر من اگه باعث اين جدايي بشه كفره . گناهه . نميذارم . 

    خيلي تند رفت و سوار ماشين شد و راه افتاد و وقتي رسيد كنارم وايستاد و پنجره رو داد پايين .
    - من باهات كاري ندارم . فقط ديگه دور و بر پريسا نبينمت . تو با همين دختره ميموني تا آخرش . كمكت هم ميكنم . 


    اينو گفت و رفت .



    بابك لطفي خواجه پاشا
    بهمن نود و پنج

  • ۱۲:۵۱   ۱۳۹۵/۱۲/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و ملیح 🍁

    قسمت پنجاه و یکم


    سوار جیپم شدم و راه افتادم دنبالش . تا سر خیابون سعی كردم جلوش رو بگیرم و قانعش كنم ولی وقتی متوجه من شد ، گازش رو گرفت و دور شد و باز رفتم دنبالش . هر چقدر زور می‌زدم به شورولت جون‌دارش نمی‌رسیدم . آن‌قدر سریع رفت كه گمش كردم و راه خودم رو رفتم .
    با شناختی كه ازش داشتم ، نمی‌ذاشت من به پریسا برسم . هیچ چیز برای من مهم نبود جز اینكه اصلاً دوست نداشتم پریسا بشكنه . می‌دونستم اون هیچ دلخوشی دیگری جز من نداره . رفتم سمت خونه‌ی پریسا تا بتونم همون شب با پدرش حرف بزنم . خیابون‌ها رو با اضطراب و استرسی كه گرفتارم كرده بود و ترس از دست دادن پریسا رد می‌كردم . شاید رفتنم پیش ملی خانم اشتباه بود و من با عشق پریسا روراست نبودم . همین چند وقتی كه با ملی بودم ، چند باری دلم لرزیده بود ولی حیایی كه به خاطر پریسا دچارش شده بودم ، هر فكری رو از من دور می‌كرد .
    وقتی رسیدم نزدیك خونه‌شون ، عوض داشت دو تا لنگه در رو كه برای تو رفتن ماشین وا كرده بود ، می‌بست . دم در از ماشین پیاده شدم . از لای در آقا ملك رو دیدم كه دم حوض داره دست و صورتش رو آب می‌زنه . عوض تا منو دید ، با تعجب اومد سمتم ولی دستم رو گذاشتم رو بینی‌ام كه ساكت باشه . خیلی آهسته رفتم تو حیاط . بدون اینكه كسی متوجه بشه ، خودم رو رسوندم نزدیك حوض . پدر پریسا وقتی خوب سر و صورتش رو آب زد ، خیره شد تو آب . خواستم چیزی بگم كه زد زیر گریه . خیلی آروم دستش رو روی آب بازی می‌داد و گریه می‌كرد . عوض نزدیك من شد . بهش اشاره كردم كه بره . نرفت و همون‌جا وایستاد . از صدای گریه‌ی آقا ملك پریسا از پله‌ها اومد پایین . دمپایی‌هاش رو پاش كرد و تا دو قدم اومد جلو ، با دیدن من سر جاش واستاد . بابای پریسا سرش رو چرخوند سمت پریسا و گفت :
    - خوبی بابا ؟
    - خوبم .
    - بابام ، عزیزم ، اون وقتی كه تو كاواره می‌خوندی و تنها زندگی می‌كردی ، شب و روزم سیاه بود . آوردمت اینجا که خوش باشی . نیومدی ، به زور آوردمت . چی‌كار كنم بابا ، من عاشق دخترهامم . خوب دیوانه‌ام ، باشه . خُلم ، باشه . دست خودم نیست . نمی‌ذارم باز حیرون بشی پریسا جان . من امروز رفتم سراغ امیر . خودم با معشوقه‌ش خفتش كردم ، شبونه . هر شب اونجاست . شاید تو دلت امروزی باشه و كم نیاری ، ولی دخترم من دیوانه شدم . امیر تیكه‌ی خانواده‌ی ما و زندگی ما نیست . كنسلش كن . امیر نداریم . تعطیله .


    پریسا به صورت من نگاه می‌كرد و هیچی نمی‌گفت . من هم چشمم رو ازش ور‌نمی‌داشتم . پریسا همونطور كه مات حرف‌های باباش بود ، گفت :
    - نه آقام ، امیر این كار رو نمی‌كنه . من می‌شناسمش .
    - كرده بابام . خودم دیدم . بیشتر وقت‌ها تو خونه‌ی صاحب‌كارشه ، صاحب رستوران . از دختر اون مراقبت می‌كنه . این پسره هنوز نتونسته تصمیم بگیره كی رو باس بگیره . والله به خدا .
    - من خیالم به امیر تخته آقام . خودش می‌دونه دنیای منه .
    - خیلی خوب ، اگه باور نمی‌كنی ، فردا می‌برمت دختره رو ببینی . می‌گفت عاشق امیره ، كنار امیره ، شب‌ها با امیره . حالا می‌ری می‌بینی . دختره شَل و شوله . علیله . می‌بینی تو رو به كی فروخته .
    راه افتادم و خیلی آروم رسیدم پشت سر بابای پریسا . آقا ملك جلدی چرخید و روبه‌روم وایستاد و قبل از اینكه كاری بكنه ، گفتم :
    - من پریسا رو به هیچ طرف دنیا نمی‌فروشم . من كه گفتم ، هیچ صنمی با ملی خانم ندارم .
    پریسا كه هیچ وقت با ملی خانم خوب نبود و همون موقعی هم كه تو كاواره می‌خوند ، ازش پس می‌كشید ، اومد سمت من و گفت :
    - ملیحه ؟ اون كجای زندگی توئه امیر ؟ تو كه می‌دونی من از اون نفرت دارم .
    - هیچ كجا پریسا . من كمی ازش پرستاری می‌كنم ، فقط همین . دلم با توئه پریسا . حتی نمی‌خوام فكر بد بودن من رو بكنی خانم .
    هیچ كس حرف نمی‌زد . اهل خونه هم که انگار شستشون خبردار شده بود ، یکی‌یكی اومدن تو حیاط . پریسا اومد كنارم و گفت :
    - می‌دونم امیر . پس دور اونا رو خط بكش .
    پدر پریسا دستش رو گرفت و كشید سمت خودش .
    - نه بابا جان . تمومه . من نمی‌ذارم . من یقین دارم این دوتا عاشق همن . می‌فهمی بابا ؟ شیش ماه نشده ، هوو می‌یاره سرت . خود دانی .
    - آقام ، من امیرو خوب می‌شناسم . می‌شناسمش كه اینطوری پاش موندم .
    - من نمی‌ذارم . این پسر بره همون دختره‌ی علیل رو بگیره .
    خیلی محكم و سریع رفتم و جلوش وایستادم و حرفم رو زدم .
    - اون دختره‌ی علیل نامزد داره ، داره شوهر می‌كنه .
    - هیچ كس نمی‌ذاره یه مرد تا صبح كنار نامزدش بمونه .
    - می‌رم نامزدش رو می‌یارم اینجا .
    پریسا كه از شنیدن این حرفم كمی لبخند رو لبش اومده بود ، دستش رو آورد و دستم رو گرفت . باباش سرش رو چرخوند و دست‌هامون رو تو دست هم دید . پریسا از ترسش تندی دستش رو انداخت و باز خنده ماسید رو لبش . بابای پریسا سرش رو چرخوند سمت من و گفت :
    - برو بیار . دروغ می‌گی . نری یه چلغوزی رو بیاری اینجا .
    پریسا پرید وسط حرفش و قبل از اینكه پدرش با عصبانیتی كه كاملاً به هم ریخته بودش یه بلایی سرم بیاره ، گفت :
    - اجازه بده من هم باهاش برم .
    - باشه . بیا سه تایی می‌ریم .
    ...
    با ماشین آقا ملك راه افتادیم سمت شادآباد . حرفی زده بودم و حالا بدتر شده بود . یوسف تنها كسی بود كه می‌تونست حرفم رو تأیید كنه . راه دیگه‌ای نداشتم و باید تا آخرش می‌رفتم . تا برسیم شادآباد ، هیچ كس حرفی نزد . پیچیدیم تو كوچه و دم خونه وایستادیم . من پیاده شدم و رفتم در خونه‌شون رو زدم . كمی بعد یه پیرمرده درو وا كرد .
    -سلام . یوسف هست ؟
    رفت تو خونه و كمی بعد یوسف از خونه اومد بیرون . من رو كه دید ، كمی به هم ریخت و گفت :
    - بفرما . این موقع شب جریان چیه ؟
    قبل از اینكه حرفی بزنم ، بابای پریسا رفت سمت یوسف و گفت :
    - این رو كه من كی هستم و چرا این موقع شب اینجام ، بذار كنار و فقط یه جواب به من بده . تو ملیحه می‌شناسی ؟
    - بله .
    - قراره باهاش ازدواج كنی ؟
    یوسف مات زل زده بود به آقا ملک و هیچی نمی‌گفت . پریسا اومد كنار آقاش وایستاد . یوسف یه نگاهی به من انداخت و گفت :
    - بله ، می‌خوام باهاش ازدواج كنم . یه كدورتی پیش اومده بود كه حل شد .
    بابای پریسا بدون اینكه حرفی بزنه ، رفت سمت ماشین و پریسا هم اومد سمت من و وقتی خوب نگاهم كرد ، راه افتاد و سوار شد . به یوسف نزدیك شدم و خیلی آروم بهش گفتم :
    - خوبی ؟
    آره امیر ، خوبم . خوب كاری كردی اومدی . راستش خیلی با خودم كلنجار رفتم . اصلاً نمی‌تونستم باور كنم اون ملیحه‌ای رو كه مثل پنجه‌ی آفتاب می‌درخشید ، اون‌قدر به هم ریخته ببینم ، ولی با خودم كنار اومدم . قبول كردم . می‌رم سراغش و باهاش حرف می‌زنم . فردا شب می‌رم و دلش رو برمی‌گردونم .
    ...
    وقتی كمی از شادآباد دور شدیم ، بابای پریسا كنار یه چرخی که فالوده شیرازی می‌فروخت ، وایستاد و مهمونمون كرد . خیلی سرحال‌تر شده بود و انگار نفسش بهتر بالا و پایین می‌شد . همین‌طور كه رشته‌های فالوده و رو هل می‌داد زیر سبیلش ، گفت :
    - اصلا خونه‌تون رو هر جا گرفتین ، گرفتین . مشكلی ندارم . فقط با هم خوش باشید .
    ...
    شب برای اولین بار در كمال آرامش و با اجازه‌ی آقا ملك تو خونه‌ی پریسا اینا خوابیدم . البته تو یكی از اتاق‌هایی كه كنج خونه بود ، تنها و كاملاً دور از پریسا . دم در هم خودش خوابیده بود و یكی دو بار هم كه به خاطر دستشویی اومدم تو هال ، تندی بلند شد و نشست تا برگردم . بیشتر می‌خواست من سمت اتاق پریسا كه كنار اتاقم بود ، نرم . خوب اون هم قانون خودش رو داشت و تا وقتش باید صبر می‌كردم . من كه از دیدن پریسا قطع امید كرده بودم ، رفتم رو تخت خوابیدم و از پنجره ماه وسط آسمون رو نگاه می‌كردم كه احساس كردم صورت زیبای پریسا روبه‌رومه . كمی بیشتر دقت كردم . خودش بود كه از پشت شیشه نگاهم می‌كرد . رفتم سمت پنجره . اون‌ورش یه بالكن بود كه به اون یكی اتاق‌ها راه داشت . آروم در كنار پنجره رو باز كردم و رفتم تو بالكن . جلوم دختر زیبایی وایستاده بود كه نگاه و رفتار خاص و تودل‌بروش دل هر مردی رو می‌لرزوند و لباس سفیدش هم تو نسیم نرم هوا می‌رقصید رو تنش . بدون هیچ ترس و واهمه‌ای اومد سمتم و گفت :
    - مهمون اومدی شاه دوماد ؟ بابام خوب ازت پذیرایی می‌كنه ؟
    - جلو در خوابیده !
    - غیرتیه دیگه . تو هم بابا بشی ، همین‌طور از دخترت مراقبت می‌كنی .
    این دغدغه و استرسی كه در این دیدار یواشكی بود ، خودش یه دنیا می‌ارزید و از ته دل لذت می‌بردم . می‌خواستم در آرامش كامل پریسا رو عروس زندگی‌ام كنم . بهش قول داده بودم و رو حرفم بودم . تو نگاهش احساس خاصی بود ، شبیه عطر تند شراب . رفتارش مثل آلوهای نوبرانه‌ی باغ كنار خونه‌مون بود كه از بچگی دوست داشتم دزدكی دو تا بچینم .
    ...
    صبح تو رستوران همه‌اش فكرم پی دیشب و خیال زندگی تازه و فردای خوبم با پریسا بود . از اینكه چطوری دیگه سراغ ملی خانم نرم و این موضوع رو چطور به فرنگیس بگم ، ترس ورم داشته بود و هر لحظه انتظار داشتم از رستوران بندازنم بیرون ، ولی آماده بودم . همین‌طور كه درگیر نوشتن بعضی خریدها بودم ، متوجه شدم یوسف پشت در به من نگاه می‌كنه . رفتم بیرون . دستم رو گرفت و كشید یه گوشه .

    - منو ببر پیش ملیحه ! كمكم كن گندی رو كه زدم ، پاك كنم . اون منو می‌بخشه . فقط تو كمكم كن ببینمش . بقیه‌اش با من .
    كارم كه تموم شد ، راه افتادیم و رفتیم سمت خونه‌ی فرنگیس . راستش رسیدن یوسف به ملی خانم تنها راهی بود كه من رو از این به‌هم‌ریختگی بیرون می‌آورد . در زدم و مستخدم وا كرد . اول نمی‌ذاشت یوسف بیاد تو خونه ، ولی با اصرار من راضی شد . یوسف رو بردم سمت اتاق ملی خانم . مطمئن بودم هیچ چیز مثل دیدن یوسف اون رو خوشحال نمی‌كنه . رفتم تو اتاق و به ملی خانم كه رو ویلچر نشسته بود ، گفتم :
    - مهمون دارین خانم .
    - تو دیشب كجا غیبت زد ؟
    - می‌گم مهمون دارید . یوسف اومده !
    ملی خانم همونطور خشكش زده بود و پلك نمی‌زد . آروم برگشت رو به گل‌های سرخ خشك شده كه كنج اتاقش آویزون كرده بودن و گفت :
    - یوسف ؟ ... نمی‌شناسم !



    بابك لطفي خواجه پاشا
    بهمن نود و پنج

  • ۱۱:۱۲   ۱۳۹۵/۱۲/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و ملیح 🍁

    قسمت پنجاه و دوم



    ناراحتی و دلخوری ملی خانم رو می‌تونستم درك كنم . كمی بهش نزدیك شدم و با چشم و ابرو بهش اشاره كردم كه آروم باشه ولی با صدای بلند جوابم رو داد و من هم دلخور كمی ازش دور شدم . گفت :
    - تو نمی‌خواد به یوسف كمك كنی ، تو نباید هواشو داشته باشی . اون الان ...
    - خیلی خوب ملی ، تو رو خدا آروم باش .
    - نمی‌شم . بگو بره دنبال كارش .
    یوسف بدون معطلی رفت سمتش و شروع كرد به حرف زدن .
    - من هیچ جا نمی‌رم ملیحه جان . من از اینجا بیرون نمی‌رم دختر خانم . من اشتباه كردم ، نفهمی كردم .
    - برو بیرون . می‌دونی چقدر عذابم دادی . تو الان چند مدته رفتی و نیومدی . فكر كردی نمی‌فهمم چرا ازم دور شدی ؟ بدبخت ، تو تا دست و بال شَل و پَل من رو دیدی ، كُپ كردی . ترسیدی . ولی من به خاطر تو خودم و به اون روز انداخته بودم یوووووووسف . ببین حالا دارم خوب می‌شم و دیگه محتاج تو نیستم . تو بد كردی یوووسف . دلم رو شیكستی یووسف . خراب كردی یوسف . من خودم رو سپرده بودم دست تو ولی تو منو انداختی تو جوب سر راهت . اگه امیر نبود كه من تا حالا مرده بودم پسر جان . حالا اومدی چی بگی ؟ از كی بگی ؟ من تو رو خوب شناختم ، بفرما  .
    یوسف دستش رو كشید رو سر خودش و كمی این‌ور و اون‌ور و نگاه كرد و رفت بالا سرش و باهاش چشم تو چشم شد .
    - ببین ملیحه جان ، دارم می‌گم اشتباه كردم . بابا زن حسابی ، دیوانه شده بودم . من كلی با قد و هیكل و چشم و ابروت زندگی كرده بودم ، من مات و مبهوت صدات می‌شدم . یهو وقتی تو اون حال دیدمت ، خودم رو گم كردم ، دستپاچه شدم . احساس می‌كردم تمام عشقم رو از دست دادم .
    ملیحه سعی كرد راحت روی تخت بشینه .
    - شما این دل لامصب من رو ندیدی آقا . اینجوری تا كمی از بر و رو بیفتم ، طلاقم می‌دی ، هان ؟ چه فرقی می‌كنه ، این هم همون‌طوره دیگه . داغون كردی رابطه‌مون رو یوسف . تمومش كردی .
    - ببخشید خانم .
    - نمی‌بخشم ، چون بی‌معرفتی . نمی‌بخشم چون رویاهام رو خراب كردی . نمی‌بخشم ، چون زدی به چاك . می‌دونی من چه‌كارها واسه‌ت كردم ؟ یادته یوسف ؟ از منجلاب درت آوردم ، از فلاكت . جونت رو خریدم ، نخریدم ؟
    یوسف برگشت و به چشم‌هام نگاه كرد و سرش رو انداخت پایین . كمی رنگ و روش پریده بود . رو به ملی خانم گفت :
    - خریدی . تو حق داری . حالا هم هر كاری بگی ، می‌كنم ملیحه .
    - باید همون موقع ولت می‌كردم . باید می‌رفتی زندان . باید می‌افتادی تو هلفدونی تا آدم بشی . تو باید تقاص كارت رو می‌دادی . 
    - حالا وقت این حرف‌ها نیست .
    - هست یوسف . می‌دونی چقدر من و مادرم و آقا جلیل جون كندیم تا پای تو وسط نیاد ؟
    یوسف دست‌هاش رو دراز كرد تا دست‌های ملی خانم رو بگیره ، ولی ملی خانم دست‌هاش رو كشید و طوری به یوسف نگاه كرد كه دیگه نزدكش نشه .
    - تو باید به جای امیر می‌افتادی تو هلفدونی .
    - ولی من نكشته بودم كه !
    - برو بیرون یوسف . اعصاب منو به هم نریز . منو دیوانه نكن . برو بیرون یوسف .
    یکهو ریخت به هم و شروع كرد به لرزیدن و دویدم تا یكی از قرص‌هاش رو بذارم تو دهنش . به زحمت بغلش گرفتم و نشوندمش رو ویلچر تا ببرمش تو هوای باز ، ولی حالش اصلاً خوب نبود و همون‌طور كه نشسته بود ، لب‌های پف كرده‌اش تندتند می‌خوردن به هم . رسوندمش تو حیاط ، ولی فكر و خیال حرف‌هایی كه بین اون و یوسف زده شده بود ، تو سرم بود .
    یوسف دوباره برگشت سمت من و وقتی چشم‌های من رو دید كه از فكر و حرصی كه از حرف‌هاشون داشتم ، سرخ شده بود ، گفت :
    - امیر جان سر این موضوع باید حرف بزنیم . لطفاً الكی و بی‌دلیل ناراحت نشو .
    اول كمی بهش نگاه كردم و بعد خیلی آروم گفتم :
    - ناراحت نشم ؟ به همین راحتی ؟ معلوم هست اینجا چه خبره ؟
    - آره معلومه ، معمای عجیبی نیست . اون فروغ هر روز می‌یومد كافه . من و چند تا از دانشجوهای نگار هم باهاش رفیق بودیم . تو رو هم یه بار اونجا دیده بودم ، ولی خیلی گذرا .
    وقتی كمی به ذهن به‌هم‌ریخته‌ی خودم فشار آوردم ، یاد كافه و پسر خوش‌تیپی افتادم كه پشت دخل می‌نشست . راست می‌گفت ، خودش بود ، فقط كمی بهتر . حرف‌های یوسف مثل چكش می‌خورد تو سرم و پازل رفتار بعضی از آدم‌ها برام چیده می‌شد . بی‌اختیار یقه‌ی یوسف رو گرفتم و كشیدم سمت خودم . یوسف بدون اینكه مقاومت كنه ، اومد نزدیك‌تر و گفت :
     - حرفای ملیحه رو فراموش كن ، اتفاق افتاده و تموم شده .
    - بگو ، فروغ رو تو كشتی ؟ حرف بزن یوسف تا تو باغچه چالت نكردم .
    - من آخرین نفری بودم كه با فروغ از كافه رفته بودم بیرون . همدیگه رو دوست داشتیم . دو سه سالی می‌شد . ولی بیشتر یه علاقه‌ی بچگونه بود تا عاشقی . ملیحه بعد از ختم ملكه خانم اومد تو زندگیم و دور فروغ رو خط كشیدم . دعوای من و فروغ اون شب تو كافه سر ملیحه شد . فهمیده بود یكی دیگه اومده تو زندگیم . ولی من نكشتمش . من باهاش رفتم بیرون . دم كافه برادرش عماد واستاده بود و شروع كرد به دعوا با فروغ . هر كار كردم ، نتونستم جداشون كنم . عماد دیوانه شده بود . اون‌قدر گلوش رو فشار داد كه خفه شد . آقا جلیل هم  از من خواست كه ماجرا رو پیش خودم نگه دارم . هر چی باشه ، عماد پسر خاله‌ی جلیله . به من گفت چیزی نگم تا پای خیلی‌ها میون نیاد ، عماد ، خودش ، ملیحه . شاید اگر ملیحه از جلیل نمی‌خواست كه برای دور كردن اون دختر بیچاره از زندگی من با عماد حرف بزنه ، این بدبختی پیش نیومده بود . من مقصر نبودم . عماد می‌خواست فروغ از من دست بكشه و سر همین موضوع جنگشون بالا گرفت .
    نگاهم رو بردم سمت ملی خانم كه یه ذره بهتر به نظر می‌یومد . سعی كرد چشمش رو از نگاهم پس نكشه . رفتم سمتش و گفتم :
    - تمام روزهای زندگیم ، بد و خوب با تو بوده ملی خانم ، ولی این بار بد كردی . من این همه بدبختی كشیدم به خاطر عشق شما به یوسف ؟ دمت گرم خانم . لطف كردی .
    ملی خانم كه چشم‌هاش پر شده بود و دیگه نمی‌تونست نگاهم كنه ، چشم‌هاش رو بست و یه قطره از كنار چشمشش اومد پایین . بعد خیلی آروم گفت :
    - اشتباه كردم . اون موقع تو رو این‌قدر دوست‌داشتنی فرض نمی‌كردم .
    راه افتادم سمت بیرون . تا پام رو از خونه گذاشتم بیرون ، ماشین فرنگیس جلوی پام نگه داشت و خودش پیاده شد و با خنده اومد سمت من .
    - سلام آقا . چطوری عزیز ؟ كجا می‌ری ؟ چرا اینقدر عرق كردی ؟
    - می‌رم سراغ زندگیم .
    - زندگیت همین‌جاست . هیچ جا نمی‌ری !
    محمد خیلی آروم از اون طرف ماشین پیاده شد . فرنگیس برگشت سمتش و گفت :
    - چی گفتم بهت محمد جان ؟ نگفتم برگردیم تهران ، ملیحه رو با امیر عقد می‌كنم ؟ یوسف ملی رو نمی‌خواد ، نخواد .
    بعد برگشت رو به من و گفت :
    - من و محمد سر این موضوع جنگ‌هامون رو كردیم . ملیحه رو می‌كنم زن جناب عالی . خودم هم برات مادر می‌شم ، هم پدر . حله امیر ؟



    بابك لطفی خواجه پاشا
    بهمن نود و پنج

  • ۱۱:۵۹   ۱۳۹۵/۱۲/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و ملیح 🍁

    قسمت پنجاه و سوم



    محمد اومد سمت من و دستش رو گذاشت رو شونه‌ام و آروم برم گردوند سمت خودش و گفت :
    - امیر جان ، حرف و تصمیم فرنگیس خیلی هم به‌جاست . اگر فكر تو یوسفه ، راحت باش . اون ملیحه رو نمی‌خواد . مونده دل خودت ، مونده باور خودت كه چقدر با این تصمیم همراهی .
    خیلی آروم بودم و از گفته‌های یوسف و ملی خا... ملی خالی دیگه ناراحت نبودم و در حالی كه به چشمهای محمد نگاه می‌كردم ، گفتم :
    - من آدم كاملاً منطقی‌ای هستم ، یعنی زندگی بهم یاد داده طوری زندگی كنم كه با عقل جور در بیاد ، كه بی پِی و ستون نباشه . عاشقی همه رو كور می‌كنه ، ولی من تلاش می‌كنم از شعورم دل نكنم . خودم رو نمی‌سپرم دست دل هر كسی . ملی تیكه‌ی من نیست و این خونه جای من . اگر فرنگیس خانم هم به خاطر جون گرفتن دخترش می‌خواد با من عقدش كنه ، بهتره بی‌خیال بشه . دختره خوبه ، سرحاله . من به خاطر دروغ و دغل آدم‌های دور و برم شیش ماه زندان نیفتادم ، من شیش ماه آدم‌ها رو شناختم ، شیش ماه زندگی رو فهمیدم . بذار لُب كلام رو بهتون بگم آقا محمد . دیگه بچه نیستم . می‌دونین ، بعضی‌ها پنجاه سالشونه ولی هنوز بچه‌ان و دنیا رو گرگم به هوا می‌بینن . من نمی‌بینم .


    فرنگیس و محمد از رفتار و حرف‌های من با قیافه‌ی مبهوت تو جاشون خشك شده بودن و هیچی نمی‌گفتن . دو سه قدم ازشون دور شدم ، از روی یكی از شاخه‌های چنار لب پیاده‌رو یه برگ چیدم و رو به فرنگیس گفتم :
    - من به یكی دیگه قول ازدواج دادم و چون مَردم ، زیر حرفم نمی‌زنم . حرف مرد حرفه ، برگ چنار نیست كه بریزه تو پیاده‌رو .
    برگ تو دستم رو انداختم و بعد از اینكه رو هوا چند تا چرخ خورد ، افتاد وسط پیاده‌رو كنار كفش‌های پاشنه‌بلند و شیك فرنگیس .
    سوار جیپم شدم و زدم به چاك جاده . خیابون‌ها رو چرخیدم و آخر شب رفتم دربند و تا می‌تونستم ، تو تاریكی از كوه‌ها رفتم بالا . آن‌قدر رفتم تا بتونم تهران رو ببینم . به جز دو سه نفر كه بدمستی و خنده‌هاشون خلوتم رو ترك انداخته بود ، مزاحم دیگه‌ای نداشتم . راستش سعی می‌كردم خودم رو آروم نگه دارم ولی فقط حرص یكی دلم رو می‌سوزوند ، ملی ... بی‌معرفت .
    اما یه چیزی رو كه تازه یاد گرفته بودم . آدم‌ها در بهترین و بدترین شرایط تنهان . خودشونن و خودشون . هیچ كس دو نفر نیست . این‌ها الكیه . هر کس واسه خودشه . بابا ، مادر ، بچه ، همه و همه حرفه . پدر و مادرها ، بچه‌ها رو به خاطر خودشون دوست دارن . زن و شوهر و بچه و مادر و هر كسی فقط به خاطر خودش زنده است . وقتی یكی می‌میره ، ما به خاطر خودمون ناراحتیم ، نه اون . وقتی ما كوفت ... وقتی ما درد ... ما زهرمار ...
    داشتم دری‌وری می‌گفتم و حس درونم رو به تمام دنیا وصل می‌كردم . به زمین و زمان فحش دادم و یهو بدون مقدمه از ناراحتی ملی رفتم سمت بد مست‌ها و شروع كردم به فحش دادن و از قصد رفتم تو شیكمشون و ... كلی كتك خوردم . سه نفر بودن و قبلش هم می‌دونستم می‌خورم .
    تو راه برگشت زخمی و پاره‌پوره از یكی از مغازه‌ها یه لیوان آب زرشك گرفتم و خوردم . طعمش با دهن زخمی خوشمزه‌تر بود . با صاحب مغازه هم الكی دعوام شد و اونجا هم كلی خوردم . كمی جلوتر رفتم تو یه عرق‌فروشی و سه چهار چتول مشروب خوردم و به صاحب اونجا هم فحش دادم ولی چیزی نگفت و فقط خندید . تازه ازم پول هم نگرفت . می‌فروش بود و خوب آدم‌ها رو شناخته بود . مطمئناً هیچ‌كس به اندازه‌ی اون آدم داغون و بیچاره ندیده بود و الان سنگ محكی بود واسه خودش .
    اومدم بیرون و شروع كردم به راه رفتن . یه كم كه بدنم داغ شد ، سوار ماشین شدم و با همون حال راه افتادم . اصلاً نمی‌دونستم كدوم ور دارم می‌رم . چراغ ماشین‌های روبه‌روم رو كم‌سو و اطراف رو مبهم می‌دیدم . تو سرم یه مسیر بود و بی‌اختیار می‌رفتم اون طرفی . تنهایی‌ام رو فقط یه نفر می‌تونست پر كنه و آرومم كنه . باور كرده بودم كه فقط یه نفر هست كه می‌تونم عاشقانه نگاهش كنم .
    چشم كه به هم زدم ، رسیدم دم خونه‌ی پریسا . پیاده شدم و در زدم . كمی بعد عوض اومد و خواب‌آلود در رو وا كرد و وقتی من رو اون‌جوری درب و داغون و پاتیل دید ، تندی بردم تو خونه . همون‌جا كنج دیوار نشوندم .
    - این چه وضعیه آخه ؟ الان اگه آقا ملك ببیندت ، پاره‌ت می‌كنه . مست اومدی اینجا ، اون هم تو این خونه .
    - فقط برو بگو پریسا بیاد .
    - خوابه ، نصف شبه ها ، پریسا خانم گرگ نیست كه تا دم صبح بیدار باشه . ولی خداییش لكه‌ی ننگی بر پیشانی خانواده‌ی ملك‌دخت هستی . تمام جمال و جبروت خانواده رو ریدی توش ، یه لیوان آب هم روش .


    همون‌جوری كه داشت نق می‌زد ، ازم دور شد و رفت تو خونه . كمی گذشت كه یهو پریسا بدو از خونه اومد بیرون . مثل همیشه شكوه و جذابیتش تو لحظه‌ی اول ، دل آدم رو مورمور می‌كرد . دوید طرفم و من هم آروم از كنج دیوار بلند شدم و رفتم سمتش . پریسا قدم‌هاش رو دو تا یكی كرد تا زودتر بهم برسه و من زیر بیدمجنون بلندی كه تو نسیم نصفه‌شب خیلی نرم شاخه‌هاش رو می‌رقصوند و زیرش تاریكی مطلق بود ، وایستادم . دیگه از جام تكون نخوردم و پریسا هم رسید به من و تو همون تاریكی با تمام وجود من رو به آغوش كشید و مثل بچه‌ها عروسكش رو تو بغلش فشار میداد .
    كمی بعد ازم جدا شد و تازه به صورتم نگاه كرد . تا زخم و خون‌های خشك شده رو دید ، چشم‌هاش چهار تا شد . گفت :
    - نمیری امیر . این چه وضعیه ؟ ما هفته‌ی بعد عروسیمونه . خیلی خری امیر . بیا بریم تو خونه بتادین بزنم .
    - با این اوضاع بابات ببینه ، قاطی می‌كنه . تو برو ، فقط اومدم ببینمت ، یه کم آروم بشم . من می‌رم .
    - غلط می‌كنی با این وضع می‌ری . چرا دهنت این‌قد بوی الكل می‌ده ؟
    - من می‌رم پریسا ، فقط اومدم ببینمت و برم . حالم خوبه . تو رو دیدم ، بهتر هم شدم .
    - پس وایسا تا من هم تا خونه‌ت بیام .
    عوض اومد جلو و گفت :
    - چشمم روشن خانم ، دیگه چی ؟ آقا هم اینجا ماست تشریف دارن دیگه ! در ثانی ، هیبت و شكل این خانواده رو نمی‌بینین . در نظر ندارین .
    - می‌رم می‌ذارمش خونه‌ش و می‌یام .
    - شما با ایشون می‌ری و می‌ذاری خونه‌ش ؟! بعد كی شما رو برمی‌گردونه ؟
    - خوب ... راست می‌گی ... اصلاً تو هم بیا بریم .
    پریسا همون‌طور كه لباس خواب سفیدش تنش بود ، راه افتاد سمت بیرون و دست من رو هم كشید . عوض هم با نق و نوق اومد دنبالمون .
    - وایستا خانم ، دِ می‌گم وایستا .
    خیلی ناراحت اومد جلومون رو گرفت و بعد از اینكه دو سه تا نفس عمیق كشید ، گفت :
    - پریسا خانم ، تو رو خدا از خر شیطون بی‌شرف بیا پایین .
    - بریم امیر رو بذاریم خونه‌ش و بیاییم . من سكته می‌كنم با این حالش تنها بره . بیا بریم . تو رو خداااا !
    عوض لب‌هاش رو كمی به هم فشار داد و یه كم دست‌هاش رو كشید تو موهاش و خیره به پریسا موند . پریسا یهو رفت جلو و دستش رو گذاشت رو صورت عوض و گفت :
    - عمو ، جان من بریم .
    عوض كه حالش از این حرف پریسا بهتر شده بود ، كمی ابروهاش رو پایین و بالا كرد و گفت :
    - پس من جلو می‌شینم .
    تا اومدیم از در بریم بیرون ، پریسا رو به عوض گفت :
    - با زیرشلواری می‌یای ؟
    - نه نه ... اوه اوه ! راست می‌گی . الان عوض می‌کنم و می‌یام .
    تا پاش رو گذاشت تو خونه ، پریسا دستم رو كشید سمت بیرون و رفتیم طرف ماشین و سوار شدیم .
    - برو ، راه بیفت .
    - پس عوض ...
    - نمی‌خواد . برو . خودم و خودت ، عروس و شاه‌داماد !



    بابك لطفی خواجه پاشا
    بهمن نود و پنج

  • leftPublish
  • ۱۲:۱۳   ۱۳۹۵/۱۲/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و ملیح 🍁

    قسمت پنجاه و چهارم



    اول كمی صبر كردم و به سر و لباس پریسا دقت كردم و به خاطر اطمینان از حرفش پرسیدم :
    - بریم ؟ عوض سگ می‌شه ها !
    - تو برو ، كاریت نباشه .
    جلدی ماشین رو روشن كردم و راه افتادم . چند تا كوچه رو رد كردم ولی احساس می‌كردم دارم گیج می‌خورم . پریسا یه كم به رفتارم دقت كرد و گفت :
    - بیا این‌ور ، بذار من برونم .
    - نه ، خوبم .
    - از خودت خبر نداری دیوانه . ببین چیكار كرده با خودش . با توام . چرا چشمات دودو می‌زنه  ؟
    - فكر كنم ضعف كردم .
    - ازت خون رفته . وایسا بینم ، نگه دار ماشین رو لطفاً . می‌گم نگه دار ، مست می‌شینن پشت فرمون ؟ وایساااا ! می‌گم وایسا !
    ماشین رو نگه داشتم و همونجا تو ماشین جام رو با پریسا عوض كردم . مستی‌ام با پریسا بیشتر شده بود و متوجه نبودم چرا آن‌قدر سرم رو تنم وِل بود و می‌رقصید . پریسا مثل قبل پشت رل خیلی بامزه بود و رو فرمون خم شده بود و مثل شوفر تریلی نشسته بود ، عینهو راننده‌ی ماشین بزرگ . ماشین رو نمی‌روند ، هدایتش می‌كرد ، با دقت و كند . خیلی از خانم‌ها همین‌جوری می‌رونن ، دلیلش رو هم پیدا كردم . دنیا رو بزرگ‌تر و مهم‌تر از حد واقعی‌اش می‌بینن .
    فقط فهمیدم كه رسیدیم دم خونه و به زحمت از پله‌ها رفتم بالا . پریسا كلید رو از جیبم در آورد و در رو وا كرد و رفتیم تو . روبه‌روی در یه مبل دو نفره بود . فاصله در تا اونجا رو تند رفتم و افتادم روش .
    ...
    آفتاب تندی از پنجره‌ی آپارتمانم می‌خورد رو چشم‌هام و احساس می‌كردم صورتم داغ شده . سعی كردم گوشه‌ی چشم‌هام رو وا كنم و بعد از دو سه تا پلك زدن ، به اطرافم نگاه انداختم . به سختی تونستم از رو مبل تكون بخورم و از جام بلند شم ، ولی درد و كرفتگی بدنم آنقدر زیاد بود كه تو راه بلند شدن جونم در اومد و یكی دو تا قلنج گردنم تو راه شكست .
    وقتی تونستم وایستم ، چشمم افتاد رو آینه‌ی پشت در و كمی بهش نزدیك شدم . تمام زخم‌هام و سر و صورتم شسته شده بود . رو بعضی‌هاش چسب زخم بود و و بدنم هم پر از كبودی بود و یه باند دور بازوم . رد حضور پریسا رو می‌دیدم . زخم‌های دیشب كشیده می‌شد ولی روغن روشون آرومشون می‌كرد . تمام بدنم بوی ویکس و وازلین و هر چی كه فكر كنین ، داشت .
    نگاهی به ساعت انداختم ، حدود دوازده ظهر بود . دور و برم رو نگاه  كردم . خبری از پریسا نبود و كلید ماشینم رو هم نمی‌دیدم . رفته بود و حالا چه ماجرایی با عوض و خونه داشته ، خدا داند . ولی پریسا زرنگ‌تر از این حرف‌ها بود .

    رفتم تو دستشویی و یه كم به چشم‌هام آب زدم . گل سر پریسا جلوی آینه جا مونده بود . اومد بیرون متوجه آشپزخونه شدم كه از یكی از قابلمه‌های رو گاز بخار بلند می‌شد . رفتم طرفش . یه كم سوپ رو گاز بود كه انگار هنوز جا نیفتاده بود . یه كتری و قوری رو اون یكی شعله بود و معلوم بود تازه دم كشیده . یه كم ترس ورم داشت و این‌ور و اون‌ور خونه رو گشتم . یهو چشمم افتاد به كلید ماشین كه رو میز بود . عرق سرد نشست رو بدنم . اگر خواب مونده بود و نرفته بود ، بدبخت می‌شدیم . تنها جایی كه نگشته بودم ، اتاق خوابم بود كه یه سری از خریدهای عروسی رو اونجا چیده بودم . درش بسته بود و سعی كردم خیلی آروم بازش كنم . از لای در انگشت‌های لاك خورده‌اش رو دیدم و برگشتم و نشستم دم در رو زمین . یعنی روزگارمون سیاه بود . پریسا نرفته بود .
    بلند شدم و دو سه بار این‌ور و اون‌ور رفتم و كلاً درد بدنم رو فراموش كرده بودم . هی با خودم حرف می‌زدم و آروم آروم كمی صدام رفت بالا .
    - یا خداااا ! پریسا چیكار كردی ؟ نگفتم نیا ؟ پریسا ، پریییییسا ! پاشو پاشوووو !
    بدو رفتم سمت رخت‌آویز و لباس‌هام رو ورداشتم و خواستم بپوشم . یك دفعه پریسا از اتاق اومد بیرون . یه نگاه بهم انداخت و چشم‌هاش رو مالید و انگشتش رو گذاشت رو دماغش كه بی‌صدا كارم رو بكنم . بعد باز برگشت تو اتاق و در رو پیش كرد . عصبانی و به هم ریخته رفتم سمت اتاق تا روشنش كنم چه خبطی كردیم . تا رسیدم به در اتاق ، باز پریسا اومد بیرون و بهم اشاره كرد که یه لیوان آب بهم بده . رفتارش كاملاً عجیب بود . وقتی من از جام تكون نخوردم ، باز سرش رو برد تو اتاق و باز اومد بیرون و دستش رو بوس كرد و زد رو زخم صورتم . بعد گفت :
    - بهتر شدی ؟ یه كم آب بیار ، بدو ، ولش كن ، بذار خودم برم .
    بعد رفت تو آشپزخونه و با یه لیوان آب كه داشت سر می‌كشید ، اومد و لیوان خالی‌اش رو داد به من و رفت تو اتاق و در رو بست .

    من كه دیگه كفری شده بودم، یهو در رو وا كردم و رفتم تو . پریسا كنار تخت بود و روی تخت آقا ملک . چشم‌هام داشت از حدقه در می‌یومد . پریسا لب‌هاش رو با دندونش می‌جوید و هیچی نمی‌گفت . لیوان از دستم لیز خورد و افتاد رو زمین و تقی صدا كرد و یهو بابای پریسا از جاش پرید و نشست . چشم‌هاش رو مالید و گفت :
    بهتر شدی ؟ جاییت درد نمی‌كنه كه ؟ دو سه ساعت بهت روغن زدم و زخم‌هات رو بستم . همه جات رو مالیدم . تو دومادی مثلاً . می‌ری دعوا ؟ حالا پریسا بهم گفته به خاطر ناموس دعوات شده و این عزیزه .
    تازه فهمیدم رد دست‌های اقا ملك بوده رو بدنم . این خیلی هم خوب نبود .
     - خوبه ، به‌خصوص اگه سر خواهر و مادرت دعوا كنی ، مشكلی نیست ، مردی مثل خودم .

    سر صبح وقتی پریسا رو دیدم که از ماشین تو پیاده می‌شه ، سگ شدم ، ولی بعدش كه گفت سر خواهرت با چند نفر جنگت گرفته و از پریسا كمك خواستی ، آروم شدم . گفتم بریم تا من هم پیشش باشم كه بهش برسم . واسه‌ت سوپ هم گذاشتم . خودم رفتم سبزی گرفتم ، هویج و رشته مشته گرفتم ، بار گذاشتم . 


    بابای پریسا از رو تخت بلند شد و اومد سمتم و گفت :
    - بهم نمی‌یاد ؟ این پریسا كوچولو بود که مادرش مرد . قد هندونه بود . من بزرگش كردم ، آشپزی كردم ، خونه‌داری كردم ، تو بازار هم بزرگی كردم . سختم بود ، ولی كردم . می‌دونی چرا پریسا من رو ول كرد و یه مدت رفت تو كاواره ؟ چون مادر بالا سرش نبود که معرفت یادش بده . نمی‌دونی چه مصیبتیه بی‌مادری . وقتی نباشه ، نصف آدم شكل نمی‌گیره .
    پریسا رفت جلوی باباش وایستاد و گفت :
    - من خوندن رو دوست داشتم بابا ، واسه این رفتم .
    - تو بخون بودی ، چرا زرتی رفتی تو كاواره خوندی ؟! خوندن هم كار هر كسی نیست . اون هم معرفت می‌خواد ، وگرنه مطربِ قرطی و ژیگول مامانی همه جا ریخته . خواننده نبودی ، راننده‌ی هوس خاطرخواهات بودی . اصلاً ول كن این دری‌وری‌ها رو .
    دستی به سر و صورتش كشید و گفت :
    - یالله ده ، برو پریسا ، بریم خونه ، فردا هم بیا صندلی مندلی‌ها رو هماهنگ كنیم و الباقی كار و تا شب پنجشنبه جلو مهمونا خراب نشیم . دارم می‌بینم اگه چند روز دیگه عروسی‌تون نشه ، یه خطی رو آبرومون می‌كشید . شب پنجشنبه چند وقت دیگه است . تا اون موقع كم دور و بر هم بپلكید . امیر خان شما هم كمك خواستی ، به من بگو . تو هم برو سركارت اگه این لات‌بازی‌هات تموم شده . خداحافظ.
    - وا ! بابا لات‌بازی چیه ؟

    - گفتم كه موضوع ناموسم بوده .
    - راه بیفت بابا ، با این شوهرت .
    ...
    آدمی رو پیدا نمی‌كردم برای عروسی‌ام دعوتش كنم . وقتی رفتم رستوران واسه تسویه حساب ، یه كارت به كارگرهای آشپزخونه دادم و موقع برگشتن هم از آقا جلیل خواستم بیاد دم در . بیرون رستوران بهش گفتم :
    - عروسیمه ، می‌خوام بیژن هم باشه . بهش می‌گم بیاد . اگه تا دو سه روز پرونده‌ی اون رو با هر آدم و پولی كه هست ، بستی كه بستی ، نبستی من ...
    جلیل قبل از اینكه حرفم تموم بشه ، گفت :
    - می‌بندم ، خداحافظ .
    فرداش زدم به جاده و رفتم سراغ بیژن . وقتی رسیدم ، تو رستورانِ محمد ، پشت دخل نشسته بود و كتاب شعر فروغ رو می‌خوند . من رو كه دید ، از خوشحالی چشم‌هاش سرحال تر شد و اومد سمتم . با هزار مصیبت راضی‌اش كردم كه قبل از اومدن محمد ، رستوران رو ببنده و بسپره به یكی از اهالی ده . راضی شد و راه افتادیم . تو راه سعی كردم هیچی از حرف‌های یوسف و ملی نزنم .قبل از هر چیزی رفتیم واسه‌اش كمی لباس گرفتم تا تو عروسی ساقدوشم باشه . سولدوشم رو كم داشتم . سر راه یه كارت هم به سپهر و ویدا دادم .
    همین چند نفر كافی بود برای جشن من . بیژن رو بردم خونه و ازش خواستم تا روز عروسی اونجا بمونه تا جایی واسه‌اش دست و پا كنم . شبش كمی از ماجرای فروغ رو شكسته بسته بهش گفتم تا دلش آروم بگیره . نگفتم كی كشته ، فقط گفتم پیداش كردن .
    ...
    روز عروسی رفتم آرایشگاه و با كمك بیژن لباس‌هام رو تنم كرد و بهش قول دادم قبل از جشن ببرمش سر قبر فروغ تا دلش آروم بگیره . وقتی رسیدیم ، كلی گریه كرد و من هم از گریه‌هاش داغون شدم . آن‌قدر قسمم داد تا بالاخره از زیر زبونم كشید كی فروغ رو كشته ، ولی از عشق فروغ به یوسف هم بهش گفتم تا كمی دلش آروم بگیره . از سر قبر فروغ تا خونه هیچی نگفت و فقط به روبه‌روش نگاه می‌كرد.  رسیدیم دم خونه‌ی پریسا‌ اینا و از ماشین پیاده شدیم . هنوز مهمون‌ها نرسیده بودن و دو نفر داشتن ریسه می‌كشیدن . رفتیم تو خونه . ماشین اقا ملك رو كه گل زده بودم ، پارك بود یه گوشه و میوه‌ها رو گذاشته بودن رو میزها . خواهر پریسا بدو اومد طرفم و گفت :
    - نیم ساعت دیگه برو دنبال پریسا ، رفته سشوار ، بابام نفهمه ها ! یواشكی فرستادیمش . همین سر خیابون . دیر نكنی .
    بیژن رو به دو سه نفر از فامیل‌های پریسا معرفی كردم و ازش خواستم بمونه تا پریسا رو بیارم . رفتم و خانمم رو ورداشتم . لباس سفید توری‌اش رو تنش كرده بود و مثل حوری‌ها جذاب بود . آن‌قدر زیبا و تودل‌برو نگاهم می‌كرد كه دلم غنج می‌رفت .
    رسوندمش خونه .

    دو سه نَفَر با اسفند اومدن و بردنش تو . هر چقدر چشم چرخوندم ، بیژن رو ندیدم . نبود . از هر كی پرسیدم ، ندیده بودش . ترسیدم مبادا رفته باشه سراغ عماد .



    بابك لطفی خواجه پاشا
    بهمن و نود و پنج

  • ۱۱:۳۸   ۱۳۹۵/۱۲/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و ملیح 🍁

    قسمت پنجاه و پنجم



    یواش‌یواش هوا داشت تاریك می‌شد و از فكر بیژن دل تو دلم نبود . كمی كه گذشت ، راه افتادم و سعی كردم خیابون‌های اطراف رو بگردم ، ولی نبود . ترس افتاد تو دلم ولی باید برمی‌گشتم . به ساعتم نگاه كردم و راه افتادم سمت خونه‌ی عماد . می‌دونستم الان پریسا منتظر منه و مهمون‌ها هم رسیدن ، ولی باید قبلش بیژن رو پیدا می‌كردم . تا اونجایی كه می‌تونستم به ماشین گاز دادم و رسیدم آب‌سفید و دم خونه‌ی عماد وایستادم .

    در خونه نیمه‌باز بود . از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت خونه . یه نگاه تو حیاط انداختم ولی كسی رو ندیدم . یهو یه صدایی مثل شكستن شیشه رو از تو خونه شنیدم و دویدم تو . بدون اینكه كفش‌هام رو از پام در بیارم ، از پله‌ها رفتم بالا . تا به بالای راه‌پله رسیدم ، یه مرد گنده‌ی هیكلی بدو از كنارم رد شد و پابرهنه رفت بیرون . مجدداً برگشتم و خواستم برم تو كه یه نفر دیگه عینهو جن از كنارم دوید . جلدی رفتم تو خونه . دو تا پیك‌نیكی كنار هال روشن بود و بساط تریاك به راه بود . صدای ناله‌ی یكی رو شنیدم . دقیق شدم . كنار دیوار عماد كه یه زیرپوش و زیرشلواری آبی تنش بود ، درب و داغون افتاده بود و چشم‌هاش بسته بود و از بازوی سمت چپش مثل شیر سماور خون می‌ریخت زیرش . كمی اون‌ورتر هم بیژن كنج دیوار نشسته بود و خیره بود به روبه‌روش . رفتم سمتش و از كنار عماد رد شدم . كنار لب و دهن عماد خونی بود و دست و بالش هم قرمز بود . پاهام شُل شده بود و جون نداشت تا قدم از قدم بردارم . بیژن یه تیكه شیشه دستش بود . سرش رو چرخوند سمت من و گفت :
    - خفه‌ش كردم . نمی‌خواستم ، ولی شد . آ آ آخه بهش می‌گم چرا فروغ رو كشتی ، میگه خواهرم بود ، اختیارش رو داشتم . كسی که این حرف رو می‌زنه ، باید خفه كرد . تو مفنگی كجای دنیا بودی كه اختیار نازگلی مثل فروغ رو داشته باشی .
    وقتی حرف زد ، به خودم جرات دادم كه كمی نزدیك‌تر بشم . شیشه‌ی تو دستش خونی بود و دقیقاً رو شكمش نگه داشته بود . آروم دستش رو از تیكه شیشه كشید و تازه متوجه شدم كه نصف شیشه تو پهلوش فرو رفته .
    - چی‌كار كردی بیژن ؟
    - مُرد دیگه ، بد شد ؟ نشد ! من كاریش نداشتم . فقط بهش گفتم خیلی حیوونی . زد تو گوشم . زدم تو گوشش . پارچ شیشه‌ای رو كوبید رو زمین و اومد طرفم . من هم حرصم رو خالی كردم رو گلوش . بعضی وقت‌ها فقط می‌تونی بعضی‌ها رو بكشی ، راه دیگه‌ای واسه‌ت نمی‌ذارن .
    به نفس‌نفس افتاده بود و بدنش داشت می‌لرزید . دستم رو دراز كردم تا بتونم شیشه رو بكشم بیرون . گفت :
    - ولش كن ، دردش بیشتر می‌شه . در ثانی كت شلوارت روشنه ، خونی می‌شه .
    - پاشو بریم ، پاشو ، اینجوری می‌میری .
    - خوبم ، حالا آرومم ، بهترم ، تو هم برو سر عروسیت .
    - بهت می‌گم پاشو .
    - برو ، برو رد كارت . عروست منتظرته ، برو ، منتظرش نذار .
    - ببین چه كار كردی بیژن . چرا همه چیز رو خراب كردی ؟
    - من چیزی ندارم كه ، یه فروغ بود كه ... فقط یه عالمه غصه داشتم ، درد داشتم ، عذاب می‌كشیدم كه همه رو سر عماد خالی كردم تا آروم بشم . حالا می‌شه بری که آرامشم به هم نریزه ؟
    كنارش نشستم و سرش رو چرخوندم سمت خودم و گفتم :
    - تو مثلاً ساقدوش منی بی‌معرفت . الان باید می‌یومدی ؟ الان باید دعوا می‌كردی ، شب عروسی من ؟ من خر نباید بهت می‌گفتم . پاشو ، پاشو بیژن ، باید ببرمت دكتر .
    - دكت ر؟ زیرم پُر خونه . تمومم .
    - زر نزن بیژن ، پاشو می‌گم .
    دستش رو گرفتم و خواستم بلندش كنم كه دستش رو كشید .
    - نمی‌گم دست به من نزن ؟ آستینت خونی شد .
    - فدای سرت ، می‌گم بلند شو .
    - عمراً .
    - خر نشو .
    - تو هم اگه نمی‌خوای باز شیش ماه دیگه بری تو هلفدونی ، بزن بیرون و به عروسیت برس .
    - پاشو .
    - می‌دونی من كی زندگی كردم ؟ از وقتی عاشق فروغ شدم . وقتی هم مرد ، مردم . تو پریسا رو نگه دار . پاشو برو عروسیت .
    - نمی‌رم ، پاشو .
    - قول بده بری .
    - تو حیفی بیژن ، آروم باش و سعی كن بلند شی . به هیچ كس حرفی از اینجا نمی‌زنیم ، تو هم نزن ، كی می‌فهمه ؟ واسه‌ت یه كار جفت و جور می‌كنم و همه چی می‌افته رو غلطك . تو فقط پاشو ... پاشو ... بیژن ... بیژن ...

    وقتي به بدن كسي كه ديگه زنده نيست دست بزني ، نبودش رو درك ميكني . خالي ميشه .

    مرده بود . نه نبضش می‌زد ، نه نفس می‌كشید . با این همه بلندش كردم و سعی كردم از پله‌ها بیارمش پایین . وقتی رسیدم تو حیاط ، از سرمایی كه رو بدنش نشسته بود ، فهمیدم دیگه كاری نمی‌شه كرد و همون‌جا لب حوض تو حیاط درازش كردم . یه دستش افتاده بود لب حوض و انگشت‌های خونیش روی آب می‌رقصید . وا رفتم . شُل شدم . اصلاً باورم نمی‌شد چه اتفاقی افتاده . خم شدم و چند بار دیگه زدم رو صورت بیژن و كمی تكونش دادم . همون‌جا بالا سرش نشستم لب حوض . زدم زیر گریه . از این همه بدبختی دلم داغون بود .
    كمی فكر كردم و آن‌قدر اضطراب و استرس داشتم كه نمی‌تونستم از جام بلند شم . فكر پریسا و عروسی و بیژن و درد و كوفت هر مصیبتی كه حق یك نفره ، داشت دیوانه‌ام می‌كرد . صورت مردونه و كاملاً سرد بیژن رو چرخوندم سمت خودم . دستم رو كشیدم رو ابروهاش كه طبق معمول كمی به سمت پایین پخش بود و دادم بالا . بعد خیلی آروم سرش رو گذاشتم رو زمین و سعی كردم بلند شم . یهو بیژن لیز خورد و مثل یه ماهی رفت تو حوض . روی آب حوض كوچیك تو حیاط حركت می‌كرد و یه جا بند نبود و بی‌جون روی آب موج می‌خورد .
    ...
    راه افتادم و رفت سمت در حیاط . تا خواستم پام رو بذارم بیرون ، یك دفعه صدای آه و ناله‌ی یكی بلند شد . برگشتم . دو قدم رفتم سمت بیژن . همون‌طور سرد و بی‌روح افتاده بود . صدا از تو خونه می‌یومد . عماد بود .
    ...
    وقتی رسیدم دم خونه‌ی پریسا اینا ، گیج و ملنگ بودم و اصلاً نمی‌دونستم چه‌طور با اتفاقاتی كه افتاده بود ، روبه‌رو بشم . تمام كت و شلوارم لكه‌های خون بود و خوب روی رنگ سفیدش خودنمایی می‌كرد .

    حدود ساعت ده بود و تو ماشین نشسته بودم و جنب نمی‌خوردم . پنجره رو دادم پایین و یكی از مهمون‌هایی رو كه نزدیك خونه سیگار می‌كشید ، صدا كردم و مشخصات و اسم سپهر رو دادم و ازش خواستم كه پیداش كنه . اون هم كه تو تاریكی من رو نشناخته بود ، رفت سراغش . كمی كه گذشت ، سپهر اومد بیرون . بهش اشاره كردم بیاد تو ماشین بشینه . تا نشست، شروع كرد به داد و بیداد كه كجایی و كجا موندی و همه دنبالتن و این حرف‌ها . تازه بعد از دیدن سر و ریختم ، بیشتر كفری شد . ازش خواستم كه لباس‌هاش رو با من عوض كنه . هیچ توضیحی بهش ندادم . شروع كرد به لخت شدن و همون‌جا لباس‌های سپهر رو که خیلی هم شیك بود ، پوشیدم . سپهر همونجوری نشست تو ماشین و من پیاده شدم . بدون ساقدوش و سولدوش رفتم سمت خونه . نمی‌دونستم چه جوابی به پریسا و پدرش بدم . نزدیك در كه شدم ، یكی دو نفر من رو شناختن و دویدن تو . آنقدر دیر كرده بودم كه كفر همه بالا اومده باشه . بردن عماد تا بیمارستان و خبر دادن به كلانتری طول کشید . شاید در بدترین شرایط روحی برای عروسی قرار داشتم ، ولی هیچ راهی پیدا نمی‌كردم . رسیدم به در و خواستم برم تو كه یهو یكی زد رو شونه‌ام . برگشتم . فرنگیس بود .
    - ما رو چرا دعوت نكردی ؟ ولی خودم اومدم . اومدم كه بهت بگم عروسیت رو بزن به هم ، یا می‌زنم به هم . من و تو قرار گذاشتیم ، نذاشتیم ؟
    - من قبل از اون حرف‌ها خواستگاریم رو كردم ، در ثانی یوسف برگشته دیگه .
    - ملیحه اونو نمی‌خواد . تو رو می‌خواد خره ، تو رو می‌خواد دیوانه . بزن در كاسه كوزه‌ی این عروسی ، بزن وگرنه روزگارت رو سیاه می‌كنم . 
    یه قدم رفتم سمتش و خیلی محكم و مردونه طوری كه سعی می‌كردم پلك نزنم ، گفتم :
    - عروس من تو این خونه‌ست ، به دوستم قول دادم برم عروسیم ، اومدم . از مردن هم نمی‌ترسم . خوش اومدی .
    برگشتم و رفتم تو خونه . پدر پریسا از اون‌ور حیاط داشت می‌یومد سمتم و پریسا هم از كنج پنجره چشمش به من بود .



    بابك لطفی خواجه پاشا
    اسفند نود و پنج

  • ۱۱:۲۱   ۱۳۹۵/۱۲/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و ملیح 🍁

    قسمت پنجاه و ششم


    بدون هیچ ترسی رفتم سمت پدر پریسا و اون هم تا رسید بهم ، بازوم رو گرفت و كشید روبه‌روی صورتش و گفت :
    - معلومه كجایی امیر ؟ داری با آبرومون بازی می‌كنی ، برو چش و چال اون دختر رو ببین ، بس كه گریه كرد ، هر چی سرخاب سفیداب زده ، پخش شده تو صورتش . ببین امیر ، داماد من خریت كنه ، داماد من دخترمو گریه بندازه ، آبروم رو ببره ، نیست و نابودش می‌كنم ، عین لودر از روش رد می‌شم . الان هم اصلاً ترسی ندارم كه جلوی این همه مهمون تو آب حوض خفه‌ت كنم .
    - رفتم رفیقم رو بیارم عروسیم . دوست داشتم باشه ، دوست داشتم ساقدوشم وایسه . پاگیر اون بودم . واسه من خیلی مهم بود . جوانی كردین ، پس می‌دونید بعضی از آدم‌ها رو نمی‌شه انداخت دور . من هم رفتم . نیومد . دیگه هم نمی‌یاد . 
    - به خاطر رفیق باشه ، نوشه . خوب كاری كردی . بعضی وقتا یه رفیق بیشتر از صد تا زن و پدر و مادر و خواهر و برادر واسه آدم می‌مونه .
    برگشت سمت مهمون‌ها و یه خنده‌ی كت و كلفت زد و گفت :
    - به افتخار شاداماد بزن اون دست قشنگه رو .
    شروع كردم به سلام و احوال‌پرسی با مهمون‌ها و كمی بعد با سلام صوات فرستادنم طرف خانم‌ها . با بدبختی و عرق و خجالت رفتم تو . همه زن بودن و دخترهای ترگل ورگل فامیل ملك‌دخت . هیچ مردی به چشم نمی‌یومد به جز عوض كه به هر طریقی بعد از من اومده بود بالا و در حال نظارت رو جمع بود . هر كی می‌رسید بهم ، سلام می‌داد و كسانی هم كه واسه اولین بار چشمشون بهم می‌افتاد ، خنده‌ی تندی می‌كردن و با یك تحلیل سریع و بررسی سطحی از كنارم رد می‌شدن . تو این بین فقط صدای ویدا برام آشنا بود . تا رسیدم اون سر هال ، نشوندنم كنار پریسا . چشم‌هاش پف كرده بود و معلوم بود از دستم كفریه . دم گوشش گفتم :
    - ببخشید . نتونستم به موقع بیام . گیر افتاده بودم . فقط به خاطر تو اومدم . فراموش نكن كه تو عزیزترین و مهم‌ترین آدمی هستی كه تو زندگی منه . شرمنده‌تم ، تلافی می‌كنم .
    - خنده رو تو نگاه پریسا دیدم و بعد خیلی آروم سر جام صاف نشستم و دستم رو دراز كردم و دستش رو گرفتم كه صدای جیغ و سوت و كف خانم‌ها رفت بالا . همون پیرزنه كه تو خواستگاری روبه‌روم نشسته بود ، همون‌طور یک‌كتی روبه‌روم بود . همه‌اش زیرچشمی حواسش به من بود و گاهی اوقات هم یه سوت بلبلی می‌زد و كل می‌كشید .
    همه سر كیف بودن و با لباس‌های رنگی و شاد این‌ور و اون‌ور مجلس خوشی می‌كردن . تا حالا اون همه خانم رو یه جا ندیده بودم . اون‌ها هم انگار اصلاً به چشم مرد بهم نگاه نمی‌كردن . حالا این قانون رو كه فقط تو عروسی ، داماد جنسیتش عوض می‌شه ، از كجا كشف كردن ، خدا داند .


    یه دلم درد بود و یه دلم خوشی . اصلاً بیژن از جلوی چشمم كنار نمی‌رفت و پریسا هم با خنده‌هاش دلشادم می‌كرد . معلوم بود از این با هم بودنمون چقدر خوشه و لذت می‌بره . من هم سعی می‌كردم به عاشقانه‌ترین شكل ممكن نگاهش كنم و از خیسی كف دست‌های جفتمون می‌شد فهمید چه حس زیبایی بین ما وجود داره . معركه بود .
    با اومدن عاقد ، خانم‌ها كمی آروم نشستن و دو سه تا مرد هم قاطی جماعت شدن و فقط خواهر و شوهر خواهر پریسا یه كم با هم رقصیدن كه با اخم و چشم‌غره‌ی بابای پریسا نشستن . عاقد خطبه رو می‌خوند و من به تمام آدمهایی فكر میكردم كه با من بودن و حالا نیستن . سایه‌ی كمرنگی از گذشته رو فكرم نشسته بود تا وقتی عاقد كارش رو كرد و با بله‌ی ناز پریسا ، رنگ عاشقیمون جون گرفت و نقاشی شدیم . معلوم بود چقدر جذابه این زندگی . دیوانه‌ام می‌كرد فکر با پریسا بودن . نه حریفی بود و نه حتی لحظه‌ای دلواپسی . من منتظر هیچ كس نبودم و پریسا هم تمام دلش فقط با من بود . به این می‌گن عاشقی ، خیلی ساده و خودمانی . نه اسبی می‌خواد ، نه گیسوی كمندی .
    ...
    شب از دو گذشته بود كه با آه و گریه‌ی بعضی‌ها منو و پریسا سوار ماشین آقا ملك شدیم كه گل زده بودن و راه افتادیم . ویدا و سپهر هم با ماشین من اومدن دنبالمون و یه سری ماشین هم بوق می‌زدن و كاروانی راهی بودیم . رسیدیم دم خونه و ویدا كه با من هماهنگ بود ، زودتر دوید بالا و با پیك‌نیكی و اسفند اومد پایین و تا می‌تونست شلوغش كرد و سپهر هم كه لباس‌های خاكی و خونی من رو پوشیده و كنار پریسا وایستاده بود ، باعث تعجب جمع شده بود . مهمون‌ها اومدن بالا و بعد از وارسی و بازدید میدانی از لوازم خونه ، خداحافظی كردن و راهی شدن . خواهر پریسا و شوهرش از اینكه ما تونسته بودیم آقا ملك رو راضی كنیم كه تو خونه‌ی خودمون زندگی كنیم ، از همه خوشحال‌تر بودن ، چون امیدوار بودن روزی اون‌ها هم بتونن از اون خونه فرار كنن .

    آخرین آدم‌هایی كه از خونه رفتن بیرون ، سپهر و ویدا بودن . پریسا كه یه دسته گل سرخ تو دستش بود ، ازشون خواست من رو چند دقیقه از خونه ببرن بیرون و بعد برگردم تا اون خونه رو كمی تزئین كنه . با اون‌ها  رفتم و به همین بهونه قرار شد كه با ماشینم برسونمشون تا دم ژیانشون  که دم خونه‌ی اقا ملك پارك بود . تو راه  كلی خندیدیم و سپهر از مصائب زندگی تازه‌شون می‌گفت .
    موقع برگشتن ، به عشق پریسا مثل باد می‌یومدم . رسیدم دم خونه و ماشین رو پارك كردم و پیاده شدم . كلیدم رو انداختم تو در و رفتم بالا تا دم آپارتمانم . در باز بود و خیلی نرم رفتم تو خونه و در رو بستم . چند شاخه گل سرخ روی مبل‌ها و میزها و گوش تا گوش خونه چیده شده بود و عطرشون تو هوا پیچیده بود . تو چند تا لیوان بلند و كمر باریك شربتی هم آب ریخته بود تو و گلبرگ‌های سرخ و زیبا رو تو مسیر هال آپارتمان تا اتاق خواب چیده بود . همه چیز عالی بود و فقط رویدادی این حس رو به هم ریخت . پریسا نبود . هیچ جای خونه نبود . اولش فكر كردم داره باهام بازی می‌كنه ، ولی یواش‌یواش داشت آفتاب بالا می‌اومد و پریسا نبود . داشتم دیوانه می‌شدم .



    بابك لطفی خواجه پاشا
    اسفند نود و پنج

  • ۲۳:۵۲   ۱۳۹۵/۱۲/۱۰
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست
    سلام نازمین جون لطفا بقیش رو زود بذار
  • ۰۰:۰۱   ۱۳۹۵/۱۲/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و ملیح 🍁

    قسمت پنجاه و هفتم




    نگرانی تمام وجودم رو گرفته بود . خانمم نبود . نمی‌فهمیدم پریسا كجا رفته بود و چرا رفته . ترس وجودم رو گرفته بود . نمی‌دونستم برم كلانتری یا خونه‌شون . كجا رو باید می‌گشتم ؟
    لباس‌هام رو تنم كردم و راه افتادم . از دم در برگشتم و باز كل خونه رو تندتند گشتم . تو كمدها ، حموم ، دستشویی ، بالكن ، هیچ‌جا نبود .
    بدو رفتم و سوار ماشینم شدم . اولین جایی كه رفتم ، خونه ی باباش بود . بعید نبود بابای پریسا برده باشدش ، خوب اون دوست داشت دخترهاش كنارش باشن . تا حدی غیرمعقول به نظر می‌یومد ولی باز باید مطمئن می‌شدم . در زدم و بدون توجه به عوض رفتم تو خونه . دم حوض كه رسیدم ، جلوم رو گرفت .
    - امیر آقا كجا ؟ پریسا خانم كجاست ؟ آقا ملك واسه‌تون صبحانه برده ، خیلی وقته .
    - واقعاً ؟
    - مگه شوخی دارم باهات ؟ این رسم خانواده است . ببینم ، تو صبح كله سحر اینجا چی‌كار می‌كنی بدون خانم ؟
    - خوب ... اومدم بگم داریم می‌ریم ... می‌ریم ماه عسل ، خواستم نگران نشید .
    - تو ماشین كه كسی نبود .
    جواب ندادم و دویدم بیرون و سوار شدم و راه افتادم . فقط یه فكر تو ذهنم می‌چرخید ، اینكه كار فرنگیس نباشه . رفتم سمت خونه‌ی فرنگیس . رسیدم و تندی در رو كوبیدم و منتظر شدم تا اینكه مستخدمه اومد و در رو وا كرد و تا من رو دید ، در رو بست . مجدداً در زدم ولی باز نكردن . با تمام وجودم می‌كوبیدم ، ولی باز نمی‌كردن . چندین بار هم زنگ زدم ولی خبری نشد . همش تو دلهره ي نبودن پريسا بودم كه مبادا از دستش بدم . جز اون ديگه چي داشتم . كاش ميشد حداقل حرفاي نگفتم و بهش بگم . كاش طوري نشده باشه كه بي پريسايي بشه بلاي جونم . واي كه چقدر بد ميارم خدا . چرا ؟ دليلش و كاش يكي بهم ميگفت .

    اوضاع بدي داشتم مثل مرغهاي سر كنده هي خودم و اينور اونور ميزدم . اومدم كمی عقب‌تر . سعی كردم یه سنگ مناسب پیدا كنم و بزنم شیشه‌ها رو بیارم پایین . پیدا كردم و با تمام قدرت به سمت خونه پرت كردم ولی قبل از اینكه بخوره به پنجره‌ی اتاق ملی ، یكی در رو باز كرد . سنگ خورد به شیشه و فرنگیس خانم هم اومد بیرون ولی تا دید شیشه‌ی اتاق ملی خرد شد ، دوید بالا . رفتم سمت خونه و دم در مستخدم اومد جلوم وایستاد .
    - چرا وحشی‌بازی درمی‌یاری ؟ معلوم هست چه غلطی می‌كنی ؟
    - زن من كجاست ؟
    - زنت ؟ من چه بدونم ؟
    زدمش کنار و از پله‌ها دویدم بالا و رسیدم تو خونه . در اتاق ملی باز بود . رفتم تو . سنگ خورده بود تو شیشه و شیشه ریخته بود رو ملی . سر و صورتش زخم‌های ریز شده بود و ازش خون می‌یومد . فرنگیس اومد سمتم و گفت :
    - دیوانه ، ببین چه غلطی كردی .
    رفتم نزدیك ملی . فرنگیس هم رسید و سعی كرد با نوك ناخن‌هاش بعضی شیشه‌های ریز رو از پوست ملی دربیاره .
    بعد سرش رو آورد بالا و به من گفت :
    - یعنی پدرت رو درمی‌یارم امیر ، معلوم هست چیكار می‌كنی ؟ خل شدی ؟ ملیحه به اندازه‌ی كلی داغون شده ، چیكار با این بدبخت داری ؟ ببین حال نفس كشیدن هم نداره .
    - من اومدم دنبال پریسا ، كجاست ؟
    - زن توئه ، از من می‌پرسی ؟
    فرنگیس بلند شد و رفت از اتاق رفت بیرون . بیشتر شیشه‌ها ریخته بود رو زمین و چند تا تکه‌ی ریز ریخته بود رو ملی . لاغرتر شده بود و معلوم بود اصلاً حالش خوش نیست و تا متوجه شد من روبه‌روش هستم ، سرش رو چرخوند سمت دیگه . فرنگیس با چند دستمال و مایع ضدعفونی اومد تو و نشست بالا سر ملی .
    - زنت و به این زودی گم كردی ؟ تحویل بگیر ملیحه خانم ! شما به خاطر این دست و پا چلفتی داری خودتو به كشتن می‌دی ، نه غذایی ، نه آبی ، نه حركتی .
    ملیحه هیچ عكس‌العملی نشون نمی‌داد و اصلاً انگار تو اتاق نبود . كمی از فرنگیس فاصله گرفتم و گفتم :
    - از دیشب پریسا نیست . نمی‌دونم كجا رفته . ولی از تو بعید نیست بخوای زندگی منو سیاه كنی .
    - اولاً تو نه ، شما . در ثانی می‌شه منظورت رو روشن بگی ؟
    - منظورم اینه كه تو پریسا رو دزدیدی ! خودت دم عروسی تهدیدم كردی .
    - من فقط گفتم عاقل باش و برگرد . ولی حالا كه زن گرفتی ، همه چی تمومه . من وقتی دم در عروسی بودم ، ملیحه و یوسف هم تو ماشین بودن . ملیحه ازم خواست بیارمش اونجا تا تو رو برای بار آخر ببینه . بی‌حال و مریض آوردمش اونجا و فقط چند كلمه باهات حرف زدم تا ملیحه ببیندت ، بعدش هم ازم خواست برگردیم كه عروسی شما به هم نخوره . من كاری با زنت نداشتم و ندارم . ملیحه هم از تو دل می‌بُره ، نترس .
    - یوسف كه برگشته ، ملی چرا آروم نگرفته ؟
    - دیگه یوسف رو نمی‌خواد . یوسف می‌خواد باز عاشقش كنه ، نمی‌تونه . اصلاً نمی‌خواد ریختش رو ببینه . دیروز از عروسی اومدیم خونه و تا دم صبح ملی یه بند گریه كرد و حالش بدتر شد . این هم كه وحشی‌بازی شما . سنگ می‌زنن تو شیشه ؟
    فرنگیس راست می‌گفت ، می‌شد صداقت رو تو لحن و نگاهش دید . راه افتادم و از خونه اومدم بیرون . دم در كمی با مستخدم بحثم شد و بالاخره بی‌خیالش شدم و خواستم راه بیفتم كه فرنگیس از خونه اومد بیرون و گفت ملیحه باهام كار داره .
    مجدداً رفتم تو . تا رسیدم تو اتاق ، ملی برگشت سمتم و طوری كه معلوم بود دیگه جون نداره ، گفت:
    - من می‌دونم كجاست . یوسف بردتش .
    - یوسف ؟ چرا ؟ كجا برده ؟
    نمی‌دونم ... فقط به من گفت كه اگر دلت با امیره ، من راهتون واسه به هم رسیدن رو باز می‌كنم .
    چند دقیقه مبهوت زل زده بودم بهش و باورم نمی‌شد همچین حرفی شنیدم . بعد یهو به خودم اومدم . تندی برگشتم بیرون و رفتم سمت ماشین و تا خواستم سوار بشم ، فرنگیس در جلوی ماشین رو باز کرد و سوار شد و گفت:
    - راه بیفت .
    - كجا ؟
    - تو برووووو ، من هم می‌یام . یوسف رو پیدا می‌كنیم ، نترس .
    - اون حیوون چرا باید زن من رو بدزده ؟ به خدا می‌كشمش .
    - ملیحه حالش اصلاً خوش نیست . یوسف هر كاری كرد ، ولی جواب نداد . اون نمی‌خواد ملیحه بمیره ، به خاطر همین هر كاری واسه بهتر شدن حالش می‌كنه . برو شادآباد . شاید یوسف برده باشدش .
    هیچی نگفتم و راه افتادم . تا اون جایی كه می‌تونستم ، گاز می‌دادم . رسیدیم دم خونه‌ی یوسف و پیاده شدیم . تا رسیدیم دم در ، نگار كه انگار واسه كاري داشت جايي ميرفت در رو باز كرد و تا ما رو دید ، سر جاش خشكش زد .
    - سلام .
    بدون معطلی جلوش وایستادم و گفتم :
    - یوسف هست ؟
    - خوبین امیر جان ؟ مشكلی پیش اومده ؟
    - بله مشكلی پیش اومده . فعلاً شما بگید یوسف كجاست .
    - والله به خدا خبر ندارم ، نگرانم كردین .
    نگار خیلی آروم رفت سمت فرنگیس و بهش گفت :
    - خوبین خانم ؟ می‌شه بگین با این حس و حال این وقت صبح چرا دنبال یوسف می‌گردید ؟
    - باید پیداش كنیم . شما خونه‌ای ، جای خلوتی ، چه می‌دونم ، جایی كه یوسف داشته باشه ، نمی‌شناسی ؟
    - ای بابا ! آدم رو می‌كشید تا حرف بزنید . یوسف جز اینجا جایی نداره كه . من باهاتون می‌یام بلکه پیداش کردیم .
    ...
    راه افتادیم و سه تایی رفتیم خونه‌ی قدیمی جلیل رو دیدیم ، ولی خبری نبود . نگار از یكی دو تا از دوست‌های صمیمی یوسف هم پرسید ، ولی اون‌ها هم خبری از یوسف نداشتن . از نگار پرسیدم :
    - جای دیگه‌ای نداره ؟
    - اول شما بگید چه خبره .
    - یوسف آدم دزدیده ! حالا فكر كنید ، ببینید جای دیگه‌ای داره یا نه .
    نگار هاج و واج من رو نگاه می‌كرد و نمی‌دونست چی بگه . كمی من‌من كرد و زبونش وا شد .
    - یوسف من آدم نمی‌دزده .
    - بدزده كجا می‌بره ؟
    - ما جای دیگه‌ای نداریم ، فقط خونه‌ی پدری من هست كه خودم خریدمش که بعضی وقت‌ها برم و گذشته رو زنده كنم .
    - كجاست ؟
    - شوریده .



    بابك لطفي خواجه پاشا
    اسفند نود و پنج
    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۱۲/۱۳۹۵   ۰۰:۳۰
  • leftPublish
  • ۲۲:۵۰   ۱۳۹۵/۱۲/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و ملیح 🍁

    قسمت پنجاه و هشتم



    تا حالا اسم شوریده به گوشم نخورده بود ، ولی تا شنیدم ، دهنم شور شد و حس كویر نشست رو جونم . از نگار خواستم من رو ببره اونجا . قبول كرد . رفتیم داروخونه و نگار رفت تو مغازه . كمی گذشت ولی برنگشت . آروم‌ آروم دلیل نیومدنش برام عجیب‌تر شد و پیاده شدم و رفتم تو . نگار داشت قدم می‌زد و خانومی كه قبلاً هم دیده بودمش ، پشت پیشخوان وایستاده بود . نگار تا من رو دید ، گفت :
    - بریم .
    - خبری شده ؟
    نگار رفت طرف خانمی كه پشت پیشخوان بود و سرش رو چرخوند سمت من .
    - مهلقا می‌گه یوسف صبح زود كلیدها رو از دخل ورداشته .
    مهلقا خانم كه احساس كرد رنگ و روی نگار كمی زرد شد ، بدو یه لیوان آب رسوند بهش و همان‌طور كه با تعجب به كت و شلوار خونی‌ام نگاه می‌كرد كه صبح با عجله تن كرده بودم ، گفت :
    - هر چی هم ازش پرسیدم می‌خوای چیكار ، حرفی نزد .
    نگار لیوان آب رو سر كشید و داد به مهلقا و گفت :
    - بر شیطون لعنت ! حالا چه خاكی تن سرم كنم یوووووسف ؟ مهلقا من می‌رم شوریده . تا شب برمی‌گردم . باید بفهمم حرفای این امیر و برادرم یوسف به هم می‌چسبن یا نه .
    - برو ، انشالله كه مشكلی نباشه ، آروم باش . چیزی نیست . برو از نزدیك ببینش تا خیالت راحت بشه . یه سر هم به مادر و پدر من بزن ، دلت هم وا می‌شه .
    رفتم سمت نگار و گفتم :
    - می‌شه راه بیفتین بریم یا برم كلانتری یه گلی رو سرم بمالم ؟
    نگار بدو اومد طرفم و روبه‌روم وایستاد و خیلی جدی و محكم گفت :
    - من خودم كلانتری‌ام . هنوز كه خبری نیست . برادرم اگه خبطی كرده باشه كه نمی‌كنه ، خودم آویزونش می‌كنم . بریم .
    من و نگار زدیم به جاده و فرنگیس هم ازمون جدا شد تا بعداً با محمد برسه به ما . راه حدود سه ساعتی طول كشید و دم ظهر رسیدیم . از جاده اصلی پیچیدیم تو یه راه فرعی . از كنار یه ساختمون بتنی زمخت رد شدیم و مسیر تنگی رو كه روبه‌رومون بود ، رفتیم تا تهش .

    پیچیدیم تو دهی كه شاید كمی بزرگ‌تر از بقیه دهات بود ، ولی هر چی بود ، شهر نبود . تو یه كوچه‌ی طولانی رفتیم جلو . از كنار خونه‌های قدیمی گذشتیم كه بیشتر یا كاهگلی بود یا آجری . وسط كوچه نگار دم یه خونه وایستاد كه از خونه‌های دور و برش مرتب‌تر بود و تازه روش نمای سنگ زده بودن و داربست‌ها هنوز رو ساختمون بود . كمی نگاهش كرد و رد شد . چند تا خونه بعد از اون وایستاد . پیاده شدیم و قبل از اینكه بریم تو ، نگار اومد سمت من و گفت :
    - میشه یه خواهشی ازت بكنم ؟
    - میشه زود این در و باز كنید تا دیوانه نشدم ؟
    - همین دیگه ، خواهش من اینه که شما بشینید تو ماشین و ده دقیقه به من وقت بدید .
    - خانم عزیز من دل تو دلم نیست ، داری شرط می‌ذاری حالا ؟
    - ازتون تقاضا می‌كنم . شما بشینید تو ماشین .
    - زن ناحسابی برو كنار . من اون در رو می‌شكنم به خدا .
    - هوار نزن ، ازت ...
    - غلط كردی از من خواهش كردی . من از كوره دربرم ، شهلا مهلا ، پوری سوری نمی‌شناسم . به جان ... به جان پریسا نری از جلوی در كنار ، یه بلایی سرت می‌یارم .
    - تو رو جان همون پریسا كمی صبر كن . جفتتون جوونید و یه لحظه خون به مغزتون نمی‌رسه ، آتیش می‌گیرید . تو رو خدا ، تو رو جان عزیزت كمی آروم باش .
    چند لحظه زبونم بند اومد و مات زل زدم بهش . خيلي گرم و ملایم گفت :
    - خواهش ميكنم آقا ، بشین تو ماشین امیر جان .


    چشم‌های محجوبش كه از فكر یوسف مثل كاسه‌ی شراب سرخ شده بود و جذبه‌ای كه در كلامش داشت ، مجبورم كرد كمی عقب بیام و برم تو ماشین .
    نگار در زد و منتظر موند . كسی در رو باز نكرد . چند بار دیگه هم زد ولی خبری نشد . دو سه دقیقه همونجا منتظر موند و بعد اومد سمت ماشین و با سرش به در اشاره كرد كه یعنی خبری نیست .
    - حتماً درو باز نمی‌كنه . برو بزن خانم . من تا شب اینجا وایمی‌ستم .
    نگار رفت سمت خونه تا خواست در بزنه ، چفت در باز شد و من سریع از ماشین پیاده شدم ، ولی نگار تندی رفت تو خونه و در رو بست . برگشتم سمت ماشین و همونطور كه از حرص نفس‌نفس می‌زدم ، دست‌هام و گذاشتم رو كاپوت . یهو یكی زد رو شونه‌ام . برگشتم و دیدم یه پیر مرد زوار در‌رفته‌ی بدقیافه پشت سرم وایستاده . تا برگشتم ، گفت :
    - خبریه ؟
    - برو رد كارت .
    - لباس‌هات چه شیكن .
    - برو رد كارت .
    - دامادی ؟
    - بله دامادم .
    - از عطر و تیغ صورتت پیداست .
    - برو رد كارت .
    - برا من دور نگیر ، من جعفرجنی كلانتر كوچه‌ام . می‌گم چه خبره ، لات‌بازی هم درنیار .
    - یكی تو اون خونه قایم شده ، منتظرم بیاد بیرون . دزدی كرده .
    - جنه ؟
    - نه آدمه .
    - نصف آدم‌های دو رو برت جنن ، ولی ازت قایم می‌كنن كه نفهمی . باور نمی‌كنی ، به فرق سرشون نگاه كن .
    - می‌شه بری دنبال كارت ؟
    سر تكون داد و رفت . كمی كه ازم دور شد ، برگشت و گفت :
    - زنت رو دزدیده ؟
    آروم رفتم سمتش .
    - تو از كجا میدونی ؟
    - قفس تنگ است و در بسته است ، گرت دستی دهد با خویش در دنجی فراهم باش . من قدیما جن‌گیر بودم ، الان گدایی می‌كنم . تو شوریده می‌چرخم .
    - كارت كه خوب نون داشت .
    - خون داشت ، معصیت داشت . كور بودم ، تازه می‌بینم . یه عمر واسه مردم دعا و فال و كوفت و زهرمار می‌گرفتم . بعضی وقت‌ها هم جواب می‌داد . پیر شدم ، بچه هم نداشتم . برادرزاده‌م اومد تنگم . قالتاق بود ، شارتان بود . كارهام رو یاد گرفت و كار كرد . می‌نشستم یه گوشه به دعا نوشتنش و مو آتیش زدنش نگاه می‌كردم . دیگه حتی بهم به زور غذا می‌داد و كمكم می‌كرد . بیشتر یه گوشه‌ی اتاق بودم و آدم‌ها رو نگاه می‌كردم . خیلی‌هاشون با دعاها درمون می‌شدن ، با دعاهایی كه برادرزاده‌ی بی‌سواد قزمیت من می‌نوشت . تازه واسه خود من هم ورد و جادو می‌نوشت ، بدن دردم آروم می‌شد . وقتی آدم‌هایی رو میدیدم كه واسه رسیدن به خدا جایی جز اونجا پیدا نكرده بودن ، به یك حقیقت رسیدم .
    - چی ؟
    - تو هم یه روز می‌فهمی . راستی دامادی كه با كت و شلوار روشن و خونی با كفش‌های ورنی این‌طوری یه جا واستاده باشه ، زنش رو دزدیدن . نترس ، پیدا می‌شه .
    این رو گفت و همین‌طور كه واسه خودش حرف می‌زد ، از اونجا دور شد .
    صدای باز شدن چفت در رو شنیدم و برگشتم سمتش . نگار لای در وایستاده بود و گفت :
    - بیا تو .
    بدو رفتم سمتش و تا خواستم پام رو بذارم تو خونه ، نگار مچم رو گرفت و گفت :
    - فقط آروم باش . زنت اینجا نیست . من همه جا رو گشتم ، تو هم بگرد .




    بابك لطفی خواجه پاشا
    اسفند نود و پنج

  • ۲۲:۵۱   ۱۳۹۵/۱۲/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار / " مست و مليح " 🍂

    رمان ایرانی " مست و ملیح "
  • ۱۱:۳۰   ۱۳۹۵/۱۲/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و ملیح 🍁

    قسمت پنجاه و نهم



    بدون هیچ حرفی دستم رو از دست نگار كشیدم و رفتم تو . یه راهروی باریك بود كه می‌خورد به یه حیاط كوچیك و حوضی كه وسطش بود و روبه‌روی حوض سه تا پله می‌خورد و می‌رفت تو خونه . رفتم سمت پله‌ها و یهو یوسف اومد در . تا دیدمش ، وایستادم . بدون معطلی بهش گفتم :
    - تو یعنی نمی‌دونی پریسا كجاست ؟
    - من رو چیكار به پریسا ؟
    - حرف مفت نزن . میگی كجاست یا خرخره‌ت رو پاره كنم ؟
    - دارم به زبون آدمیزاد باهات حرف می‌زنم ، انگار متوجه نیستی .


    از پله‌ها رفتم بالا و هلش دادم كنار و رفتم تو خونه . دو تا اتاق روبه‌روی هم بود با یه پاگرد و یه مطبخ كوچیك كه جلوش پرده زده بودن . رفتم تو یكی از اتاق‌ها كه رو در و دیوارش هنوز یه سری خنزر پنزر قدیمی وصل بود و این‌ور و اون‌ورش رو خوب نگاه كردم . بعد رفتم تو اون یكی اتاق . اونجا هم خبری نبود جز دو سه تا عكس قدیمی كه كنار پنجره گذاشته بودن .

    روبه‌روی پنجره یه درخت انار كهنه و خشك شده بود كه از كنارش یه بته انار دیگه سبز شده بود و دو تا انار كال هم روش بود .

    یوسف كنار نگار تو حیاط وایستاده بود و درگوشی باهاش حرف می‌زد . راه افتادم و رفتم تو حیاط  و از كنار نگار و یوسف گذشتم و از بغل درخت انار رد شدم . كنارش یه چاقوی زنگ زده‌ی كهنه افتاده بود كه با پام زدم رفت اون سر حیاط كنار دیوار وایستاد .

    مستقیم رفتم تو اتاق كهنه‌ی كنج حیاط . در چوبی‌اش رو وا كردم و رفتم تو . از قاب در كه رد می‌شدم ، كلی گرد و خاک ریخت رو سرم و همین‌طور كه موهای به هم ریخته‌ام رو می‌تكوندم ، انباری رو می‌گشتم . هیچی نبود جز دو  سه تا كوزه و چند تا كناف نخ قالی كه یه گوشه افتاده بود و خاك می‌خورد و یه عالمه نقشه‌ی  فرش پاره‌پوره .
    اومدم بیرون . كمی به نگار نگاه كردم و شروع كردم به قدم زدن و كفری شدن . یه لگد دیگه به چاقوی رو زمین زدم و باز رفت كنار انار افتاد . گفتم :
    - آره ، اینجا نیست . من می‌رم كلانتری . اینجا پریسا پیدا نمی‌شه . ملی خودش گفت که یوسف ، زن منو دزدیده ، به خدا خودش گفت .
    یوسف از نگار جدا شد و اومد طرفم . یكی دو قدم مونده بهم ، وایستاد .
    - اشتباه اومدی .
    - من می‌دونم كار توئه .
    - من كاری نكردم ، اومدم اینجا از درد ملیحه ، اومدم دلم آروم بگیره ، همین . من كجا ، پریسا كجا ، تو كجا ؟
    - من و پریسا كه یه جاییم ، ولی تو جات جای دیگه است .
    - كجاست امیر خان ؟
    - پیش ملی خانم ، برو دلش رو باز عاشق خودت كن . نمی‌تونی ، گورت رو گم كن و نیا تو زندگی دیگرون .


    یوسف آروم اومد جلو و دقیقاً زل زد تو چشم‌هام . صدای نفس‌هاش رو می‌شنیدم . خیلی یواش و خش‌دار گفت :
    - ملیحه دلش پیش توئه ، اصلاً منو نمی‌بینه . تو باهاش چیكار كردی امیر ؟ چرا ملیحه رو از من گرفتی امیر ؟ حالا كه گرفته بودی ، چرا باز ولش كردی ؟ اون حالش خوش نیست ، به خاطر اینكه سركارش گذاشتی . مگه ملیحه چه‌ش بود كه نگرفتیش ؟
    - من و ملیحه حسابمون جداست . اصلاً عشقی نبوده ، اگر بوده ، انسانی بوده و فقط به خاطر اینكه به هم احساس داشتیم ، مثل یه دوست فابریك .
    - آخه نامرد ! آدم دوست فابریكش رو اینجوری ول می‌كنه ؟
    - اون منو به خاطر تو فروخت ، من نفروختمش ، فقط ولش كردم ، همین !
    - اون می‌میره ، حالا ببین .
    بلند شدم و روبه‌روی یوسف وایستادم ، دست كشیدم رو صورتم و سعی كردم كمی خودم رو سرحال‌تر بكنم .
    - اون عاشق توئه . باهات لج كرده دیوانه . من بهونه‌ام یوسف . اون خودكشی كرد و فلج شد ، به خاطر تو ، ولی تو بیمارستان ولش كردی ، چون فلج بود . آجر می‌شكنه ، دل دختری مثل ملی كه داغون می‌شه . به جای اینكه بخوای من كنارش باشم تا الكی خوش باشه ، خودت دلش رو دستت بگیر تا جون بگیره .

    شاید به من بد كرده ، ولی ملی مادرزادی خانومه ، دل خانم رو بشكنی ، سرویست می‌كنه . من یه عمر با اون همین‌طوری بودم . باهاش بزرگ شدم . ملیحه واسه من یه عمر خاطره و دل‌خوشی بود و برای تو رگ دل . من كاری نداشتم با اون ، اینجا فقط تو بی‌عرضگی كردی ، دختر بدبخت رو ول كردی . من الان اون رو به قدری دور می‌بینم از خودم و دنیای اطرافم  كه بهش فكر هم نمی‌كنم . می‌خوام زندگیم رو بكنم ، اگه بذارن .
    - من كاری با تو ندارم .
    - تو رو جان مادرت اگه پریسا رو ...
    - ندیدم ... ن ... دی ... دم !
    - گفتم جان مادرت .
    - جان مادرم .


    راه افتادم سمت در . نگار هم بدو اومد سمت من و گفت :
    - وایسا كمی آروم شو ، بعد با هم می‌ریم .
    - نمی‌تونم ، من تا نفهم پریسا كجاست كه نمی‌تونم آروم بشم . به خدا دارم دیوانه می‌شم ، به دین دارم دیوانه می‌شم ، به جان پریسا دارم دیوانه می‌شم .
    لب‌هام خشك بود و از حرص نمی‌تونستم فكم رو تكون بدم . می‌خواستم صد نفر رو بزنم . می‌خواستم با مشتم بكوبم تو شیشه . دوست داشتم پریسا رو ببینم . خوب ببینم ، آخه این انصافه ؟


    نشستم كنج دیوار كاه‌گلی بغل انار و تكیه دادم بهش . ضعف كرده بودم . از دیروز لب به هیچی نزده بودم و جز طعم خونی آخرین بوسه‌ای كه به پیشونی بیژن زدم ، هیچی حس نمی‌كردم . نگار كمی بهم نگاه كرد و گفت :

    - حالت خوبه امیر؟
    تندی رفت تو خونه و یه كاسه آورد و شیر حوض رو وا كرد و بعد از اینكه خاكش رو شست ، پرش كرد و داد بهم . یه كاسه چینی سرمه‌ای رنگ لب‌پر بود كه ازش یكی دو قلپ سركشیدم و دادم بهش . پا شدم و یه نفس گرفتم و رفتم سمت ماشین . نگار از پشت سرم گفت :
    - وایستید ، من هم می‌یام باهاتون .
    ماشین رو روشن كردم و خواستم راه بیفتم که نگار بدو اومد و از جلوی ماشین رد شد و از اون‌ور سوار ماشین شد تا خیالش از بابت نرفتنم راحت بشه . گفت :
    - اصلاً چرا این‌قدر فكر و انرژی‌های بد و منفی تو مغزت پرورش میدی ؟ شاید اتفاق بدی نیفتاده باشه ، شیطونی كرده ، قایم شده . چه می‌دونم ...
    - سه ساعت خونه رو گشتم ، هزار بار دیدم ، قایم شده؟  دیوانه است مگه منو سكته بده ؟ حرف‌هایی می‌زنید نگار خانم .
    - كلی گفتم كمی آروم بشید .
    ماشین رو روشن كردم و خواستم راه بیفتم كه نگار گفت :
    - تو رنگ به صورت نداری . یه شربتی ، چیزی بخور ، بعد راه بیافتیم . این‌جوری كه خودت رو هم به كشتن می‌دی . جان من گوش كن . برو خونه‌ی خاله‌ی من ، مادر مهلقا . حداقل اونجا یه چیزی بذار دهنت .
    مجبورم كرد كه برم . من همونجا دم در تو ماشین موندم و نگار در خونه رو كه رنگ آبی زده بودن ، كوبید و كمی بعد یه زن مسن بیرون اومد . بعد از ماچ و بوسه با نگار و چند كلمه حرف ، رفت تو خونه . نگار اومد كنار ماشین و بهم گفت :
    - یه شربت خاكشیر نعنا بخور ، بریم . من هم باهات دنبال پریسا می‌گردم ، خیالت راحت .
    - من دلم داره آتیش می‌گیره نگار خانم .
    بعد از چند دقیقه مادر مهلقا اومد دم در و سینی شربت رو داد به نگار . اون هم آورد دو تایی لیوان‌های شربت رو سر كشیدیم . گفتم :
    - بریم .
    نگار بدون معطلی سینی رو داد به پیرزنه و سوار شد . خواستم راه بیفتم که مادر مهلقا  آروم نزدیك ماشین شد و گفت :
    - نگار این چه اومدنیه ؟ كمی می‌موندی .
    - گفتم كه باید زود بریم ، فقط خواستم ببینمت .
    بعد برگشت سمت و من و من هم فقط بهش نگاه كردم .

    كمی دنبال حرف گشت و بعد به مادر مهلقا گفت :
    - البته به خاطر ضعف حال ایشون هم اومدیم که با شربت شما خوب شد .
    پیرزنه از شیشه‌ی ماشین یه نگاه بهم انداخت و من گذاشتم تو دنده تا راه بیفتم . رو به نگار گفت :
    - والله من كه نمی‌فهمم چه خبره . صبح كله سحر هم یوسف اومده بود ، اون هم مثل جن‌ها عینهو خودت با عجله كلید باغ انار ننه خانم رو گرفت و رفت .
    - باغ ننه خانم ؟!
    - باغ انار مادربزرگت دیگه نگار ، یكی دو بار بچگی‌هات رفتی .
    - کلید اونجا رو می‌خواست چیکار ؟
    - نفهمیدم . گفت دنبال یه جای دنج می‌گرده ، من هم كلید باغ رو دادم بهش .



    بابك لطفی خواجه پاشا
    اسفند نود و پنج

  • ۱۱:۲۰   ۱۳۹۵/۱۲/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و ملیح 🍁

    قسمت شصتم



    یه لحظه پام رو از روی گاز و كلاج ورداشتم و دنده‌ی ماشین رو خلاص كردم . با تعجب سرم رو چرخوندم سمت نگار و اون هم كه از حرف مادر مهلقا متعجب شده بود ، ابروهاش رو گره زده بود به هم .
    - برو امیر ، برو پیش یوسف تا با هم بریم سمت باغ .

    برگشتیم دم خونه‌ی نگار اینا . در زدم ، كسی باز نكرد . كلی وایستادیم و خبری نشد . دو تا لگد به در زدم و بازش كردم رفتم تو خونه . این‌ور و اون‌ور رو گشتم ولی یوسف رو ندیدم . رفتم بیرون و با نگار برگشتیم پیش مادر مهلقا و بعد از پرسیدن آدرس باغی كه از ذهن نگار پاك شده بود ، راه افتادیم و رفتیم سمتش .
    چند بار راه رو اشتباه رفتیم و برگشتیم و دست آخر از جاده پیچیدیم تو یه راه فرعی و خاكی و از كنار یه سری درخت سنجد رد شدیم و بالاخره دم در یه باغ كهنه با دیوارهای كاهگلی وایستادیم . رو درش یه قفل سیاه كهنه زده بودن .

    هر كاری كردم ، باز نشد . چند تا هم با سنگ زدم روش ولی نشکست . رفتم از كنار در بالا و خودم رو رسوندم رو دیوار و یكی دو تا از انارهایی كه بالای درخت‌ها رنگ گرفته بودن ، خوردن به صورتم .
    خم شدم و پریدم پایین . خلوت بود و هیچ صدایی نبود جز آواز چند تا گنجشك و بلبل و فنچ . هر از گاهی صدای باد تو درخت‌ها می‌پیچید . نگار نمی‌تونست بیاد تو و خودم باغ رو گشتم . فقط دار و درخت بود و سكوت . یه اتاقك كوچیك هم ته باغ بود . راه افتادم سمتش . در چوبی سبز رنگش رو هل دادم و بازش كردم و رفتم تو . یه حصیر روی زمین بود ، والسلام .

    پریسا اونجا هم نبود . شاید ظنی كه من به یوسف داشتم ، بی‌مورد بود ، ولی همه‌اش به خودم می‌گفتم شاید از سر لج با من این بلا رو سرم آورده یا شاید هم خواسته من رو برگردونه سمت ملی خانم . دور از ذهن نبود . آدم كه عاشق باشه ، یه سرش می‌ره سمت دیوانگی .
    باید برمی‌گشتم و با پدر پریسا حرف می‌زدم . شاید اون راهی جلوی پام بذاره . این‌طوری دست تنها كاری از دستم برنمی‌یومد و لحظه به لحظه كه از رفتن پریسا می‌گذشت ، یه ذره از وجود من كم می‌شد .

    راه افتادم و از اتاقك رفتم بیرون . تا پام رو از در گذاشتم بیرون ، چشمم خورد به یه چاقوی كهنه و زنگ‌زده . برام عجیب بود . عین همونی بود كه قبلاً تو حیاط پای درخت انار دیده بودم . شاید هم شبیه اون بود . نمی‌دونم ، ولی دلم افتاد به هول و ولا .

    از باغ رفتم بیرون . نگار كه من رو آروم دید ، یه نفس عمیق كشید و رفت تكیه داد به ماشین . انگار خیالش از طرف یوسف آروم شد و رنگ به صورتش برگشت .
    همون‌جا دم ماشین وایستادم تا اونجایی كه می‌تونستم به همه جا و همه كس فكر كردم ، ولی هیچی به مغزم نمی‌رسید .
    از راهی كه رفته بودیم ، برگشتیم و هوا كه داشت گرگ و میش می‌شد ، رسیدیم به راه اصلی .

    نگار گفت :
    - كجا بریم ؟
    - برمی‌گردم .
    -منم باهات می‌یام و همراهتم تا همه‌شون رو پیدا كنی . اگر كمكی لازم داشتی ، از گفتنش دریغ نكن .
    خواستم راه بیفتم ولی یه لحظه فكر كردم و نتونستم وجود اون چاقو تو باغ رو واسه خودم هضم كنم . از یه طرف هم نمی‌خواستم بی‌دلیل باز پای یوسف رو به ماجرا باز كنم . گفتم :
    - امكانش هست قبل از اینكه بریم سمت تهران ، كمی تو خونه‌ی شما استراحت كنیم ؟
    نگار كه از حرف من متعجب شده بود ، بعد از كمی من‌من كردن ، گفت :
    - والله من كه حرفی ندارم ، البته اونجا وسیله‌ای هم واسه استراحت نیست . به هر حال شما می‌گید ، می‌ریم .
    تو اون شرایط درخواستم آن‌قدر غیرمنطقی بود كه نگار تو راه هر چند لحظه یك بار بهم نگاه می‌كرد . رسیدیم نزدیك خونه‌شون و پیچیدیم تو كوچه . كمی مونده به خونه چشمم خورد به ماشین فرنگیس كه دم در پارك بود . نگار از ماشین پیاده شد و راه افتاد . دو سه قدم كه ازم دور شد ، برگشت و در ماشین رو باز كرد و گفت :
    - پیاده شید دیگه ، احتمالاً محمد و فرنگیسن .
    از جیپم پیاده شدم و گفتم :
    - نه دیگه ، نمی‌خوام یه سری هم نصایح و وصیت محمد و فرنگیس رو گوش بدم . منصرف شدم . من می‌رم ، شما نمی‌آیید ؟
    - خوب آخه من كه نمی‌تونم تنهات بذارم . فرنگیس و محمد هم از نگرانی اومدن اینجا .
    - می‌دونم ، ولی واقعا روحیه‌م مناسب نیست . بهتره برم . اگه از نظر شما ایرادی نداشته باشه ، تنها می‌رم و شما با برادرتون برگردید .
    - خواهش می‌كنم ، قصد من كمك به شماست . می‌دونید آدم وقتی همسن شما یا یوسفه ، برای خودش ماجراهایی داره كه هیچ‌وقت تكرار نمی‌شه . آدم كمی غیرمنطقی می‌شه .
    ازش خداحافظی كردم و رفتم سمت ماشین و راه افتادم . كمی بیشتر نرفته بودم كه از آینه به پشتم نگاه كردم و نگار رو دیدم كه رفت سمت خونه . تا چشم از آینه گرفتم و به روبرو نگاه کردم ، جعفر رو دیدم كه جلوی ماشینه ، جفت پا پریدم رو ترمز . كنار همون خونه‌ای كه مرتب‌تر از اون یكی‌ها بود ، وایستاده بود و به من نگاه می‌كرد . بهش اشاره كردم بره كنار ولی از جاش جم نخورد . از ماشین اومدم پایین و بهش گفتم :
    - مسخره كردی ؟ برو كنار .
    - تنهایی ؟
    - برو كنار بابا جان ، من حالم خوش نیست .
    - با عجله می‌ری .
    - خوب عجله دارم ، گمشده‌م رو پیدا نكردم . حالا می‌ذاری برم ؟
    - گاه‌گه بیدار می‌خواهیم شد زین خواب جادویی !
    تا اینو گفت ، در خونه وا شد و یه مرد درشت هیكل اومد بیرون و نزدیك جعفر شد و یکی زد تو صورتش و از گوشش كشید سمت خونه . جعفر همون‌طور كه می‌خندید و می‌رفت سمت خونه ، گفت :
    - ای پریشان گوی مسكین پرده دیگر كن !
    مرده تا اونجایی كه می‌تونست به جعفر مشت و لگد زد و انداختش تو خونه . بعد بدون اینكه حرفی بزنه ، خودش هم رفت تو خونه . صدای جعفر از داخل خونه شنیده می‌شد كه می‌گفت :
    - حق می‌زنی عمو ، بزن ، بزن مرد كه حق می‌زنی . محكم بزن جگر گوشه‌ی من .


    برگشتم سمت ماشین تا خواستم سوار بشم ، چشمم افتاد به خونه‌ی نگار اینا و یوسف كه بدو از خونه اومد بیرون . تا من رو دید ، كمی تو جاش موند و خواست برگرده خونه كه دم در با محمد سینه به سینه شد . از كنار محمد رد شد و رفت تو . محمد كه نفس‌نفس می‌زد ، كمی بهم نگاه كرد و رفت . من راه افتادم سمت خونه ، اول آروم و بعد قدم‌هام رو تند كردم و بدو خودم روسوندم دم در و رفتم تو .



    بابك لطفی خواجه پاشا
    اسفند نود و پنج

  • ۱۵:۲۰   ۱۳۹۵/۱۲/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و ملیح 🍁

    قسمت شصت و یکم



    پام و كه گذاشتم تو حياط وايستادم . عجيب بود . چشمم خود به ويلچري كه مَلي روش نشسته بود و سرش يه وري افتاده بود و
    تا منو ديد آروم بلندش كرد . فرنگيس خانم كنارش وايستاده بود و دستش و تو دستش گرفته بود كه يهو صداي داد و بيداد از خونه بلند شد و نگار از خونه زد بيرون و رو به فرنگيس گفت :
    - ترو خدا شما يه چيزي بگو ، كاري بكن .
    - آخه با اون دو تا ديوانه مگه ميشه حرف زد . تو رو خدا بيايين بيرون ، مليحه حالش خوش نيست . نگفتم نيا مليحه ، نگفتم دخترم .
     يهو در خرپشته وا شد و يوسف اومد بالاي ناودوني وايستاد و چشماش و دوخت به من . نگار از نگاه يوسف رخ گردوند و ديد منو . محمد بي هوا از خرپشته رفت رو بوم و چند قدم به يوسف نزديك شد . يوسف هم اومد عقب و وايستاد . محمد جلدي پريد و از بازوي يوسف كشيد سمت خودش و چنان كوبيد تو صورت يوسف كه من تو جام يخ كردم

    بعد خيلي كفري به يوسف كه دستش و گذاشته بود رو صورتش نگاه مي كرد و بعد از اينكه كمي هم با من چشم تو چشم شد سرش و انداخت پايين . من رو به نگار گفتم :
    - انگار خبراييه خانم .
    قبل از نگار ، محمد از بالاي بوم جوابم و بهم داد :
    - بله خبرائيه ، فقط شما آقايي كن و به حرف من گوش كن . من قد خودت و دولت و قاضي و كلانتري ، برادرم و خِركش ميكنم .

    از حرفاش لپ مطلب و نگرفتم ولي ميشد ميفهميد دل من راست مي گفته . نگار رفت و رو پله ي دوم وايستاد .
    -من قد سگ نميفهمم ، كه اگه ميفهميدم اينطور تربيت نميشد . شما بفهم ، شما آروم باش ، نبين .

    ضربان قلبم رفته بود بالا ، نفسم و تندتر مي كشيدم . دستمو انداختم تو جيب بغل كت كثيف عروسيم . چاقوي كهنه ي زنگ زده اي كه تو باغ جسته بودم و در آوردم و رفتم تا از پله ها برم بالا . نگار بي محابا دو قدم اومد سمت من و مثل كوه وايستاد .
    - نمي ذارم بري تو امير .
    - بايد برم ؟ من اينجا كلي كار دارم .
    - منو بزن بعد برو .
     
    دو قدم اومدم عقب ، چند تا نفس گرفتم و ديدم صبرم داره ته ميكشه . يعني زدن نگار و محمد و يوسف هركسي كه دور و برم بود هم آرومم نميكرد . يهو چشم افتاد به پنجره ي خونه .

    تمام احساسات زيبايي رو كه ميشه درك كرد ، وجودمو گرفت . پشت شيشه ي خاك گرفته ي خونه تمام رخ زيباي پريسا رو ديدم كه به من نگاه ميكرد و ذوق داشت . رفتم سمت پله ها و تا رفتم بالا نگار رفت و درو از پشت بست . بدون كه وايستم يه لگد زدم تو در و چهار طاق بازش كردم . نگار دقيقا روبروم بود و احساس مي كردم مثل قبل اعتماد به نفس نداره ولي خودش و نمي شكست . زير لب ، خيلي آروم مي گفت ، خواهش مي كنم . بعضي وقت ها يه قطره اشك از گوشه ي چشمش مي افتاد . دستم و دراز كردم و دست گيره ي در كهنه رو دادم پايين و هلش داد و كنجش وا شد . پريسا كنار ديوار تكيه داده بود به من نگاه مي كرد . دلم آروم گرفت و يك دفعه از خوشي هق زدم .
    ...
    ...
    سرمو چرخوندم و از كنار نگار رد شدم و رفتم سمت خرپشته . نگار فقط زير لب ميگفت ببخشيد و زير چشمي چاقوي تو دستم و نگاه مي كرد . رفتم بالا . يه ور يوسف وايستاده بود و اون طرفش محمد كه خيس عرق بود نگاهم مي كرد . دقيقا زل زدم به چشماي يوسف . انقدر ازش كفري بودم كه دوست داشتم نيست و نابودش كنم . حالا دليلش هر چيزي بود برام مهم نبود . بهش گفت :
    - به جان مادرت قسم خوردي .
    يوسف كمي صبر كرد و بعش گفت :
    - بعضي ها مادرشون دوست ندارن ، مادر من نگار بوده ، خواهرم .

    تا حرفش تموم شد ، چاقو رو تو دستم فشار دادم و رفتم سمتش ، قبل اينكه برسم بهش محمد اومد نزديك من و تا دست انداخت بهم نوك چاقو خورد تو دستش و پس كشيد . رسيدم روبروي يوسف و بهش گفتم :
    - مرتيكه بيشرف ، مي دوني چه غلطي كردي ؟
    - تو يه روز بي پريسا موندي حال كردي ؟ ببين من چي ميكشم بي مَلي .
    - حيوون .
    - تويي ، نه من . تويي كه مَلي رو از من گرفتي ، تو اگه نبودي وضع من اين نبود . تو اگه آدم بودي ، اگه معرفت داشتي نمي رفتي دم به ديقه بالاي سر مَليحه كه هواييش كنه و از من بِبُره .

    سرمو چرخوندم و چشمم و انداختم به مَلي كه رو ويلچر بود و به زور بهمون نگاه مي كرد .

    -مَلي خانم ، من كاري كردم شما عاشق من بشيد ، من غلطي كردم ؟حرفي زدم ؟ كه اين ...

    با دست چپم يكي زدم تو گوش يوسف و اون هم يه قدم رفت عقب ، موهاش و گرفتم و آوردمش جلو
    - اين حيوون ، منو مقصر ميدونه ؟ من حرفي نزدم يوسف ، من كاري نكردم .
    يكي ديگه زدم تو گوشش و اون هم دو قدم رفت عقب و پاش خورد به دور چين لب بوم و وايستاد .
    - مرتيكه بي همه چيز ، تو عروسي منو زهرمار كردي ، تو وجود من و داغون كردي ، چراااا ؟
    - به خاطر مَليحه، نميخوام ذره ذره آب شه . منو دوست نداره ، نداشته باشه . فقط نگاش كن داره داغون ميشه . تو رو ميخواد باشه . با او باشه ، فقط زنده باشه .

    چاقو رو انقدر محكم تو دستم فشار دادم كه قلنج انگشتام شكست . ملي خانم از پايين و طوري كه تلاش مي كرد من و يوسف صداش و بشنويم نفس هم به زور مي كشيد گفت :
    - ولي من عاشقتم يوسف ، من هميشه عاشقت بودم ديوانه ، تو منو ول كردي پسر . تو تا مليحه رو عليل ديدي پس كشيدي يوسف . من بخاطر تو همه چي رو باختم يوسف ، ولي تو ككت هم نگزيد . نفرت پيدا كردم ازت . امير براي من هميشه امير بوده . خيلي هم عزيز بوده . ولي تو دنياي ديگه اي براي من بودي . خودت خرابش كردي .
    - ديگه درست نميشه ؟
    - مي دوني چرا از مادرم خواستم منو بياره اينجا ، چون ... مي خوام بسازيمش . امير جان ، به حرمت من تمومش كن .
    بدون اينكه بهش نگاه كنم گفتم :
    - حرمتي نمونده .
    يوسف برگشت سمت مليحه و طوري كه رنگ به صورتش نداشت و خيره شد به چشماش ، تمام حس نفرتي كه ازش داشتم و جمع كردم و ريختم تو دلم تا تلافي كنم ، هر چقدر بدي كه در حقم كرده بود رو . صدايي از پشت سر شنيدم ، آشنا بود . خيلي آشنا عين پريسا ...
    - امير جان ، من عروسم ، سياه بختي زوده واسه ما ...
    بعضي وقتها آدمهايي تو زندگي آدم وجود دارن كه روح آدم و صيقل ميدن ، بي محابا ميشه دوستشون داشت و سراسيمه عاشقشون شد ، پريسا تمام اين خصوصيات و داشت و بهتر هم به نظر ميومد .

    چشمم و از يوسف ور نداشتم و تكون نخوردم ، هيچ كس حرفي نمي زد . فقط صداي گريه هاي آروم فرنگيس بود كه خيلي آروم و زير لب مي گفت مليحه ، مليحه ، خوبي ؟ مَليحه خانم ، آروم باش ، مليحه ....

    احساس كردم يكي دستمو گرفت ، پريسا بود و دستاي نرم و دخترونش بعد از اينكه پشت دستم و لمس كرد چرخيد و چاقوي تو دستم و گرفت . ولش نكردم و اون هم كمي بيشتر كشيد .
    - امير
    ...
    چاقو رو ول كردم و اون هم گرفت و انداختش تو حياط و افتاد كنج درخت انار .

    ...

    تو حياط كنار ديوار خونه تكيه داده بودم و پريسا روبروم نشسته بود و دستام رو گرفته بود تو دستش . .الباقي آدمها دور مَلي خانم بودن و هر كس يه كاري مي كردن . تشنجش قطع نمي شد . حالش خوش نبود . فرنگيس دست و پاشو گم كرده بود و هي اينور اونور مي رفت . پريسا من و بلند كرد و با سر بهم اشاره كرد كه بريم .

    فرنگيس قبل از ما از خونه رفت بيرون و من و پريسا هم كنار به كنار از خونه اومدم بيرون . فرنگيس ماشينش و آورد دم در و پياده شد . كمي به من و پريسا نگاه كرد و از چشمش ميشد يه دنيا درد رو فهميد . رفت تو . 

    دم در يه لحظه چرخيدم و يوسف و ديدم كه پاي ويلچر زانو زده و زار ميزنه ،

    من و پريسا راه افتاديم ، در ماشين و وا كردم و پريسا نشست و بعدِ روشن كردن ماشين راه افتادم . صداي هق هق از تو خونه بلند شد و من آروم از خونه دور مي شدم . از آيينه به عقب نگاه مي كردم ، فرنگيس طوري كه دست و پاش و گم كرده بود اومد بيرون و پشت سرش محمد و يوسف مَلي خانم و تو بغلشون و طوري كه دستاش رو هوا آويزون بود آوردن بيرون ، فرنگيس برگشت و به محمد و يوسف كمك كرد تا مَلي خانم و بذارن رو صندلي عقب . بهم ريخته بودن . همه دست و پاشون و گم كرده بودن .


    پريسا با دستش دستم و گرفتم و برگشتم سمت نگاهش و به اندازه ي تمام زيباييش لبخند زدم . راه افتادم و رفتم .



    سي و دو سالمه .

    احساس خوبي دارم .

    كمي هيجان و يه ذره اضطراب كه لحظه به لحظه داره زياد ميشه .

    چند ساعتي هست كه دارم قدم رو ميزنم .

    تجربه ي خاصيه ، بي بديله ، اسمش رو قراره بذاريم بهار .

    زيباست ، هم از نظر من هم پريسا .

    تنها مسئله اي که اذيتم مي كرد ، پريسا چند ساعتي بود كه رفته بود تو اتاق عمل ، حدوداي صبح . ولي الان ، ظهر بود .



    بابك لطفي خواجه پاشا
    اسفند هزار و سيصد و نود و پنج

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۵/۱۲/۱۳۹۵   ۰۰:۲۴
  • ۱۵:۲۱   ۱۳۹۵/۱۲/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❌❌❌  پایان  ❌❌❌

  • ۱۵:۲۹   ۱۳۹۵/۱۲/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    فایل صوتی از نویسنده رمان نار و نگار / مست و ملیح

    ( حجم فایل : 1/73 مگابایت )

    http://www.uplooder.net/files/ebcb997c7eaac9edb4b485d56b49c7aa/Babak-lotfi-----nar-o-negar-.-mast-o-malih.mp3.html

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان