خانه
106K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۲:۱۷   ۱۳۹۵/۱۲/۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " من یک مادرم "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴

  • leftPublish
  • ۱۵:۰۹   ۱۳۹۵/۱۲/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت یازدهم

    بخش چهارم



    صبح ، من زود بیدار شدم و رفتم بیرون و خرید کردم ....... و با عجله  یک مرغ رو درسته پختم و سرخ کردم  یک سالاد کاهو درست کردم و دو تا کاسه هم ژله یکی برای بچه ها و یکی برای حاج خانم و ساعت ده اونا رو بر داشتم و رفتم  ......
    فکر کردم الان بهم میگه چرا این کارو کردی ولی با همون روی خوشش به من گفت : دستت درد نکنه کارمون جلو افتاد ... به به ژله ؛؛؛ ... من خیلی دوست دارم و هیچوقت درست نمی کنم ... چه کارِ خوبی کردی ....دستت درد نکنه .....
    گفتم : ژله هنوز نبسته میشه بذارم تو یخچال ؟
    بی ریا با هم گرم کار کردن و حرف زدن شدیم اون از شوهرش گفت که چطوری نا بهنگام سکته کرد و از گذشته های خودش تعریف کرد و بالاخره از من پرسید : مثل اینکه تو دهنت خیلی قفله ؟ هیچی نمیگی ... نگو مادر اگر دلت نمی خواد نگو .....
    گفتم : حاج خانم گفتی نیست دلم اونقدر از دنیا پُرِ که دهن باز کنم باید سه روز برای خودم زار بزنم چی بگم ؟ یک روز همشو برات تعریف می کنم .....
    گفت : شوهر داری ؟ ... اومدم حرف بزنم که صدای در اومد .....
     یکی از دخترای حاج خانم  بود خودش در باز کرد ... مرضیه زن خوش صورتی بود با قد متوسط با یک خال گوشتی سیاه کنار لبش دست یک دختر سه , چهار ساله تو دستش بود و اومد تو منو بغل کرد و بوسید و گفت : خدا رو شکر که شما اومدین پیش مامان ... خیالمون راحت شده دیگه تو خونه تنها نیست ... یک سال  خونه ی ما حاضر بود ولی نمی رفتم و از وقتی هم رفتیم همش نگرانش میشدیم ...... حالا هر وقت زنگ می زنیم همش از شما تعریف می کنه .... الان خونه مون خیلی دوره ....... تا از مدرسه میام خونه دیگه شب میشه ... خدا شما رو برای ما رسوند .....
    اون شیرین زبون بود و مهلت نمی داد من حرف بزنم و خواهرش طیبه هم همینطور تقریبا همون حرفا رو به من زد ... اون یک پسر داشت همسن امیر .......
    هر دو شون منو موهبتی الهی برای مادرشون می دونستن .... یا داشتن این طوری می گفتن که من خوشحال باشم نمی دونم به هر حال در اون موقع من نیاز شدیدی به محبت داشتم ........ هر دو شوهراشون رفته بودن پیش مصطفی و مجلس زنونه بود و ما تا عصری با هم گفتیم و خندیدم و امیر و علی با دختر مرضیه و پسر طیبه توی حیاط بازی کردن و خوشبختانه حال یلدا هم خوب بود و هیچ اتفاقی نیفتاد ... چیزی که من ازش می ترسیدم ......
    غروب وقتی می خواستن برن کلی با هم آشنا شده بودیم ....
    سه روز بعد اول مهر بود و من باید یلدا رو می بردم مدرسه .... هم اون استرس داشت هم بی نهایت من .... امیر و علی رو گذاشتم پیش حاج خانم و با یلدا راه افتادیم ....
    چند قدم که رفتیم یلدا حالش بد شد ..... احساس کردم صورتش تغییر کرده پرسیدم الهی مادر فدات بشه چی شده می خوای برگردیم؟ ...
    گفت : آره من اصلا مدرسه نمیرم .... نگاهش به دوتا پلاکارد شهید روی دیوار بود با اینکه یک سال از تموم شدن جنگ گذشته بود مثل این اینکه تازه جنازه ی اون جوون رو آورده بودن  .......
    گفتم :عزیز دلم مگه قرار نشد نگاه نکنی ... تو رو خدا به خاطر من سعی کن ... تو دیگه بزرگ شدی امسال میری سوم راهنمایی و سال دیگه ان شالله اول دبیرستان ... خانم میشی میری دانشگاه ..........




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۱۲   ۱۳۹۵/۱۲/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت یازدهم

    بخش پنجم



    باهاش حرف می زدم که اون فراموش کنه ولی هر چی به مدرسه نزدیک می شدیم اون حالش بدتر می شد ...
    می گفتم  آخه چرا این کارو می کنی بهم بگو ... دیگه خودم هم بی اختیار اشک هام سرازیر شد و گفتم  :باشه بیا برگردیم خونه نمی خواد امروز بری .....
    گفت : نه میرم ....میرم مامان تو رو خدا تو گریه نکن ..... در حالیکه می لرزید دست منو محکم گرفته بود و می گفت : قول میدم مامان .... قول میدم .... تو رو خدا بزار برم مدرسه .....

    کشیدمش کنار خیابون و گفتم باشه صبر می کنیم تو خوب بشی بعد میریم  ......بیا تو بغلم هر وقت آروم شدی می برمت ...الان بگو چرا این طوری شدی ؟
    گفت : اون آقاهه که چاق بود از کنارم رد شد رفت ... اون بود ....
    گفتم : خوب عزیز مادر مگه نگفتم به کسی نگاه نکن ؟ تو رو خدا تو مدرسه هم همین کارو بکن  اگر اینطوری شدی چشمتو ببند و ده تا صلوات بفرست یک دفعه همه چیز درست میشه یک دفعه می بینی که خوب شدی .....
    با تلقین اونو آماده کردم و بردمش توی مدرسه .......
    ناظم خانم خیلی مهربون و خوبی بود ... من کشیدمش کنار مدرسه و گفتم: راستش یلدا یک مشکل داره که ممکنه گاهی ناراحت بشه اگر دیدین ترسیده زود منو خبر کنین .... و شماره ی حاج خانم رو دادم بهش  .....
    خانم ناظم پرسید : دختر به این زرنگی و خوشگلی چه مریضی داره ؟ ...
    گفتم : یک بار تصادف کردیم حالا یادش میاد و می ترسه ....
    با این که دل تو دلم نبود اونو گذاشتم و برگشتم خونه و اولین کاری که کردم این بود که به حاج خانم گفتم : ببخشید بی اجازه شماره ی شما رو دادم به مدرسه ی یلدا اشکالی نداره اگر زنگ زدن منو صدا کنین ؟
     با خوشرویی گفت : خوب کاری کردی نگران نباش صدات می کنم ........ اون از حرفا و کارای من فهمیده بود که یلدا مشکلی داره که من این طور به خاطر اون آواره شدم .....
    نمی تونم بگم با چه حالی تا ظهر سر کردم حالا دور از چشم اون می تونستم راحت گریه کنم برای بچه ام جگر گوشه ام که نمی تونستم حتی اونو پیش دکتر ببرم .... زبون گرفته بودم و اشک می ریختم و با امام رضا حرف می زدم و بازم ازش کمک می خواستم ......
    همیشه همین طور بودم ... یلدا از نیم متری من دور میشد قلب من درد داشت تا دوباره به اون میرسیدم ....
    نزدیک ظهر دیدم مصطفی در اتاق ما رو می زنه ... با چشمان ورم کرده در و باز کردم ...

    گفت : سلام بهاره خانم مامان گفتن این تلفن رو تو اتاقتون نصب کنم ....
    گفتم : وای دست شما درد نکنه ... کار خیلی خوبی کردین واقعا لازم داشتم فقط وقتی میرم بیرون از بچه ها خبر داشته باشم برام کافیه .......
    مصطفی بدون اینکه یک کلمه حرف بزنه تلفن رو  وصل کرد و رفت اصلا حوصله نداشتم درست و حسابی ازش تشکر کنم ... مثل این که اونم حال و روز منو دید برای اینکه هیچی نگفت و قیافه اش رفته بود تو هم  ......
    ظهر که شد زودتر از موقع دم مدرسه بودم .... که تا زنگ خورد یلدا رو با خودم بیارم ... وقتی از کلاس اومد بیرون دیدم صورتش باز شده و خوشحاله ....
    نفس راحتی کشیدم ... منو که دید دوید طرف من  با ذوق و شوق گفت : مامان اینجا همه خوبن ... خیلی خوش گذشت ... چقدر بچه های مهربون و معلم های خوبی داره ...

    بی اختیار بغلش کردم و گفتم : الهی مادر به قربونت بره ان شالله همیشه خوب باشی فدات بشم .....بعد در حالیکه سعی می کردم اون به اطراف نگاه نکنه بر گشتیم خونه ......
    ناهار بچه ها رو دادم و علی رو خوابوندم و رفتم سر کار .... مصطفی داشت میرفت بیرون منو که دید گفت : می خواین من برسونمتون دارم از اونطرف میرم ....

    گفتم : آره برسون .... خیلی خسته بودم و انگار همینو از خدا می خواستم .....
    شب باید از راه کلینک می رفتم برای یلدا لوازم مدرسه شو می خریدم .....
    اون شب از خستگی و استرس روز خوابم نمی برد ...... هی از این دنده به اون دنده می شدم .............. یادم اومد که ....



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۱۵   ۱۳۹۵/۱۲/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت یازدهم

    بخش ششم




    با اینکه من به دکتر نه گفته بودم ولی تمام روز رو به اون فکر کردم ...
    یک جور حس دخترونه داشتم که خوشم اومده بود دکتر از من خواستگاری کرده بود و اگر به من سفارش نمی کرد حتما به دوستام می گفتم ...
    در واقع توی اون شرایط امتیاز بزرگی بین دوستام برای من بود .... و از اینکه بهش نه گفته بودم بیشتر  خوشحال بودم .. که اینقدر به خودش ننازه ؛؛؛ 
    دیرم می شد که کی برسم خونه و به بهروز و مامان جریان رو بگم بیشتر به خاطر پیش بینی که بهروز کرده بود ....
    وقتی رسیدم هنوز نیومده بود .... اول برای  مامان تعریف کردم ..... اونم فورا شماره ی کارگاه رو گرفت و به بهروز گفت : تو صبح چی گفتی ؟
     بهروز گفت : نمی دونم یادم نیست در مورد چی ؟
     گفت : در مورد دکتر بشیری چی گفتی ؟
     بهروز داد زد درست حدس زده بودم ؟ می دونستم یک کسی مثل اون که هی بی خودی نمیاد دم خونه ی ما از اولش هم بهانه بود ... صبر کن الان میام خونه ... الان میام .....
    به فاصله ای که ما سفره رو پهن کردیم بهروز اومد زود دست و صورتشو شست و نشست سر سفره و گفت : خوب تعریف کن ....
    گفتم : نه گذاشت و نه ور داشت رُک و راست پرسید با من ازدواج می کنی ؟

    منم رک و راست گفتم نه .....
    بهروز گفت : خوب غلط کردی چرا گفتی نه دیگه چی می خوای دختر ... می مونی رو دستمون و باید ازت ترشی درست کنیم ....
    گفتم : سیزده سال از من بزرگ تره ...
    مامان گفت : باید باشه مادر باباتم ده سال از من بزرگتر بود ... همین عطا نه سال از هانیه بزرگتره ,, باید باشه ماد ر,, ... مرد که سنش کم باشه فردا زیر سرش بلند میشه ... ولی بزرگتر که باشه ناز زنشو می کشه و عبد و عبیدش میشه ...
    گفتم :  نه بابا من عبد و عبید نمی خوام من یک نفر رو می خوام که با من درست رفتار کنه اون همیشه فکر می کنه هنوز تو بیمارستان هستیم ...

    نمی خوام از الان منو این طوری صدا کنه انگار نوکر باباشم صدا می زنه بهاره ... بهاره ؟  می خواستم بگم درد مرض و بهاره ... میمیری یک خانم کنارش بزاری ....

    نه با این نمیشه ... خودم می فهمم که نمیشه  ........ جور نیستیم با هم .....



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۴۰   ۱۳۹۵/۱۲/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️❤️  من یک مادرم  ❤️❤️

    قسمت دوازدهم

  • ۱۱:۴۴   ۱۳۹۵/۱۲/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت دوازدهم

    بخش اول



     با وجود همه ی این حرفا که زدم .... همش داشتم به نوع خواستگاری اون فکر می کردم ... طوری که اون به من پیشنهاد کرده بود خیلی عجیب و غیر منتظره بود ... برای همین نمی تونستم به چیز دیگه ای فکر کنم ....
    اگرم می خواستم فراموش کنم مامان نمی گذاشت و مرتب می گفت : من تا دیدمش فکر کردم یک آشناست ، اصلا برام غربیه نبود ... چقدر صورت دلنشینی داشت ....
    چقدر با ادب و با نزاکت بود آدم دلش ضعف می رفت نگاهش می کرد  ....
    داد زدم : مامان ؟ ... تو رو خدا بس کن دیگه ,,, چی میگی برای خودت ؟ می بُری و می دوزی گفتم که جواب منفی دادم تموم شد و رفت .... دلم ضعف رفت یعنی چی ؟
    گفت : لیاقت نداشتی مادر به خدا هر چی فکر می کنم حیف  اون پسر مقبول بود برای تو ....


    از فردا همه جا با نگاه دنبال اون می گشتم هیچ کجا نبود ....
    گاهی دلم می خواست یک جوری برم و سر راهش سبز بشم ببینم که چیکار می کنه ... ولی جلوی خودمو می گرفتم  ...
    از ته قلبم می خواستم که همین مقدار هم که بهش فکر می کنم از سرم بیرون بره  .... ولی نمی شد نه که دوستش داشتم باشم نه ،،،
     ولی از در خونه که میومدم بیرون نگاه می کردم ببینم اومده یا نه ؟ نزدیک بیمارستان اطرافم رو می پاییدم شاید ببینمش ... و موقعی که بر می گشتم تا دم ایستگاه اتوبوس همش حواسم به خیابون بود و مرتب پشت سرمو نگاه می کردم ....
    ولی خبری ازش نشد و کم کم باورم شد که اون راست گفته بود و دیگه سراغم نمیاد برای همین منم داشتم فراموش می کردم و انگار خیلی برام مهم نبود ....
    من از اول هم اونو برای خودم زیاد می دیدم .... یک ماه شایدم بیشتر گذشت .... و من به زندگی عادی خودم برگشتم .......
    با خودم می گفتم حتما عاشق من نبود چون اگر بود به همین راحتی دست بر نمی داشت ...
    ولش کن تا گفتم نه رفت و پشت سرشم نگاه نکرد  ... خوب شد بهش جواب منفی دادم  ....... و این طوری از خودم راضی می شدم .

    تا یک روز پنجشنبه که زود تعطیل شده بودم و برگشتم خونه دیدم هانیه و مامان دارن بالا رو تمیز می کنن و همه چیز رو می سابن در و پنجره و پله ها و همه چیز در دست تمیز کردن بود ......
    بلند گفتم : سلام ... من اومدم ....

    مامان از همون بالا گفت : برو ناهارتو بخور برو حموم داره برات یک خواستگار میاد ....
    پامو کوبیدم زمین و گفتم : مامان جان ای بابا این چه کاری بود کردین ؟ من از خواستگاری بدم میاد شما هم که می دونین ... من جلو نمیام ... ( مریم دوید بغل من )

    گفتم : همین مریم رو عروسش کنین بره خونه ی بخت الهی خاله قربونت بره ......
    مامان گفت : به خدا خانمه خیلی اصرار کرد ...
    گفت در حد یک دید و باز دید همین ؛؛؛

    بذار مادر بیان ؛؛ در خونه رو که نمیشه روی خواستگار بست , می گن اگر خواستگارو راه ندی بختت بسته میشه  .....


    اون داشت منو راضی می کرد که  بهروز وارد خونه شد از شیر مرغ و جون آدمیزاد رو خریده بود .... و همه چیز عالی و درجه یک .....
    گفتم : داداش جان دید و بازدید همین طوری که این کارا رو نداره ...
    گفت : نه آبرومونه فردا میگن باباش مرده بود نتوستن برای دخترشون خواستگار قبول کنن باید سنگ تموم بذاریم .......
    از این که اونا داشتن اونقدر زحمت می کشیدن خجالت کشیدم بیشتر جلوشون وایستم ... این بود که ... به ناچار به حرفشون گوش کردم و منتظر اولین خواستگار خودم شدم ...
    قبل از اینکه اونا بیان از مامان پرسیدم : حالا اینا کی بودن اسمشون چی بود؟ .....
    گفت : نمی دونم والله یادم رفت ... ولی خانمه خیلی خوب حرف می زدو با ادب بود فامیلش ؟؟؟؟ ...  صبر کن .... گفت به خدا .... ایییی چرا این طوری شدم ... فر .... فَرَ ... فَرَخ ..... نمی دونم یک همیچین چیزی ... حالا میان می پرسیم .....



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۱:۴۶   ۱۳۹۵/۱۲/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت دوازدهم

    بخش دوم



    درست سر ساعت اومدن بهروز در و باز کرد .
    من چراغ آشپز خونه رو خاموش کردم که اونا رو از تو تاریکی ببینم ...
    سه تا خانم که یکی شون چادری بود اومدن تو با یک جعبه ی شیرینی و یک نفر که آخر از همه وارد شد و توی دست راستش یک سبد گل بود که جلوی صورتش رو گرفته بود و من نتونستم ببینمش ....
    با بهروز سلام و علیک گرم و صمیمی کردن و رفتن بالا ..... هیچ احساس خاصی نداشتم و مراسم خواستگاری رو مسخره ترین و توهین آمیزترین کار توی دنیا می دونستم همون جا تصمیم گرفتم که این آخرین باری باشه که تن به این کار میدم .....
    با اخطار هانیه یک سینی چایی بردم تو اتاق .... وقتی وارد شدم سر جام خشک شدم دکتر درست روبروی در نشسته بود هوا سرد بود و من باید درو زود می بستم ولی سینی به دست به اون نگاه می کردم  ....
     یک کم دستپاچه شدم هانیه زود سینی رو ازم گرفت و خودش تعارف کرد ......
     من سلام کردم و دست دادم و کنار مامانم نشستم ...
    خانمی که معلوم می شد مادر دکتره نگاه خریدارانه ای به من کرد در حالیکه که خیلی شیرین و صمیمی شکل مامانم حرف می زد .
     ازم پرسید ... حالتون خوبه ؟ نترس دخترم این مرحله ها رو همه ی دخترا باید طی کنن ... چاره ای نیست بعدا برای بچه هات تعریف می کنی که کیا اومدن ؛؛؛؛ کیا رفتن ؛؛؛ .....
    روشون چه ایرادی گذاشتی که رفتن و پشت سرشون رو نگاه نکردن .... از کی خوشت اومد ....
    اون وقت بچه هات هم به همین روزا می خندن ...

    گفتم : نه ؛؛ من شوکه شدم دیدم آقای دکتر اومده اصلا فکرشم نمی کردم ......
    خنده ی کش داری کرد و گفت : راستش دسته جمعی برات نقشه کشیدیم ... تا الان شوکه بشی ....
    گفتم : راستی مامان ؟ بهروز ؟
    مامان گفت : چیکار کنم آخه می گفتی نمی خوای شوهر کنی ترسیدم قبول نکنی .....
    همه با هم داشتن از شیرین کاری خودشون تعریف می کردن و می خندیدن ..... و من از بین حرفای اونا فهمیدم که مدتیه مادر دکتر مامان رو دیده و بهروز و دکتر هم چند بار همدیگر رو ملاقات کردن و خلاصه با هم نقشه کشیدن و این جلسه رو درست کرده بودن ......
    راستش چرا دورغ بگم داشت ته دلم قند آب می کردن ...
    مخصوصا از صمیمیتی که بین اونا پیش اومده بود خیلی خوشحال بودم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۵۰   ۱۳۹۵/۱۲/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت دوازدهم

    بخش سوم



    من ساکت به حرفاشون گوش می کردم و اونا هم خیلی راحت با هم می گفتن و می خندیدن تا بهروز به دکتر گفت : بفرما چایی تون سرد میشه ...
    اونم گفت: بهاره خانم شیرینی تعارف کنه بعدا چایی هم می خوریم  .....
    مادرش گفت : این طوری که نمیشه ... باید اول بله بگیریم بعد شیرینی بخورم ......
    خوب با اجازه (کمی جابجا شد و یک دستشو گذاشت روی زانو شو به من نگاه کرد و گفت : )  ..... بهاره خانم ..خلاصه که ما اومدیم خواستگاری شما عزیز و  نور چشم ؛؛؛... پسر من یک دل نه صد دل نه هزارون دل عاشق  شما شده ..... حالا شما زن پسر من میشین ؟  ......


    من که خیلی هم خوشحال بودم و نمی تونستم اینو پنهون کنم ... خندم گرفت و گفتم : خوب الان نمی دوم چی بگم ... راستش غافلگیر شدم ... نمی دونم چی بگم ...
    مادر دکتر که یک زن تهرانی بود و خیلی هم شبیه مامانم بود ... سر و گردنشون تکون و داد و گفت : هرچی دلت میگه ... نازخاتون بی رو در وایسی حرف دلتون بزن ........
    یک کم سکوت کردم ... سرمو بلند کردم و دیدم همه دارن به من نگاه می کنن ....یک نگاهی به دکتر کردم و بعد به مادرش گفتم  : اگر الان بگم راضیم پر رویی میشه ؟ ...
    همه شروع کردن به دست زدن ... اون دوتا خانم که زن برادر های دکتر بودن از جاشون بلند شدن و هورا کشیدن و یکی شون با لحن مخصوصی که انگار داره با یک بچه حرف می زنه گفت : آخیش ....  چقدر ساده و بی ریاست . الهی .... عزیزم ....
    مادر دکتر هم گفت : فکر کنم همین طوری دل بچه ی منو بردی مبارکه .... ان شالله مبارکه دست دست ........ بیا جلو بوست کنم ، عروس من ... به به چه عروسی گیرم اومد همونی که می خواستم به به ....... و منو بغل کرد و چند تا ماچ محکم از لپ من کرد و گفت : الهی شکرت خدا و نشست

    و گفت : بگیر اون شیرینی رو ببینم زنیت داری یا نه ؟ ........
     خودشم کلی خندید ..... ولی من رفتم سراغ مامانم و اونو بغل کردم و بعدم بهروز منو بغل کرد و محکم به خودش فشار داد و گریه اش گرفت و سرمو بوسید ... و با همون بغض نشست ...
    در حالی که همه تحت تاثیر قرار گرفته بودیم ... مادر دکتر که خانجان صداش می کردن گفت : هر چی دلت می خواد الان بغلش کن و ماچش کن که دیگه شوهر کنه ... این طوری نمی تونی بغلش کنی دیگه خواهرت صاحب داره .... از این حرف خوشم نیومد و اگر من از چیزی خوشم نیاد فورا میگم و نمی تونم تو دلم نگه دارم گفتم : صاحب که نه یار و همراه ....

    خانجان بلافاصله گفت : البته اونم تو این دور و زمونه .... من به شوخی گفتم نازخاتون ......
    من شیرینی رو تعارف کردم و همه با شادی خوردن در حالی که من خجالت می کشیدم به دکتر نگاه کنم ولی صداشو می شنیدم که با بهروز و عطا حرف می زد ... و معلوم بود که از خوشحالی روی پاش بند نیست ....
    همه مشغول خوردن بودن و یادشون رفته بود برای چی اومدن ....
    بالاخره خانجان که نبض جلسه دستش بود از مامان پرسید : خوب کی برای بله برون بیام شما وقت تعیین کنین ...
    مامان هم که خودش از اونا بیشتر عجله داشت گفت : هر وقت شما بگین ... فردا شب پس فردا شب هر وقت شما بخواین ما در خدمتیم .....

    من گفتم : اجازه میدین مامان ؟ شب جمعه ی هفته ی آینده که ما هم کارامون رو بکنیم .........


    بعد از قول و قرار اونا راه افتادن که برن ولی فکر کنم نیم ساعت بیشتر طول کشید تا از در رفتن بیرون البته خانجان و مامان حرف می زدن و اون دوتا خانم ، و من بدون اینکه حتی یک نظر به دکتر نگاه کنم وایستاده بودم و کاملا مشخص بود که نمی خوام چشمم بهش بیفته .....



     ناهید گلکار

  • ۱۱:۵۲   ۱۳۹۵/۱۲/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت دوازدهم

    بخش چهارم



    وقتی رفتن یاد حرف اون روزِ دکتر توی بیمارستان افتادم که به پرستار ها گفت : اینکه من با خانم تهرانی ازدواج می کنم یا نه به خودم مربوطه .... و لبخند رضایت مندی روی لبم نقش بست ... دلم می خواست برقصم و آواز بخونم ...
    خیلی احساس خوب و لطیفی داشتم همه چیز رو شاعرانه و زیبا می دیدم ... و فکر می کردم دو تا بال دارم که به راحتی می تونم توی آسمون پرواز کنم ... وقتی بهروز از بدرقه ی اونا برگشت خودمو انداختم توی بغلش  ... و گفتم بهروز خیلی خوب شد ...
    راست گفتی داشتم اشتباه می کردم اونا عین خودمون می مونن .......
    گفت : بیا حالا برات تعریف کنم که از فردای اون روز دکتر چند بار اومد پیش منو بالاخره با هم این نقشه رو کشیدیم ...

    مامان چادرشو از دورش باز کرد و نشست و دو حبه انگور انداخت توی دهنش که گلوی خشک شده اش تازه بشه و گفت : وای خدایا شکرت دلم از حال میره دکترو می بینم ...  یک پارچه آقا ؛؛ برو ... هانیه برو اسفند دود کن ... به خدا خودم چشمش می کنم بدو ... و تند و تند یک چیزایی خوند و به من و بقیه فوت کرد .....


    هانیه یک کاست کرد تو ضبط صوت و خودشم شروع کرد به قر دادن و به من گفت بیا برقصیم .... منم از خدا خواستم .....
    اون شب زیبا ترین شب زندگی من بود چون فقط رویا بود و خوش خیالی و آرزو هایی که همون شب برای من دست یافتی شده بود ..... و من با دو بال خیال بر فراز این آرزو ها پرواز می کردم ... و توی این پرواز شاعرانه به جایی رسیدم که آغوش کسی رو می خواستم که نبود ...
    آره به شدت آغوش پدرم رو می خواستم ... کاش اونم بود و خوشبختی منو می دید.



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۵۵   ۱۳۹۵/۱۲/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت دوازدهم

    بخش پنجم



    صبح جمعه بود و من دلم نمی خواست تو اون هوای سرد نزدیک زمستون از توی رختخواب بیام بیرون ...
    مامان صبحونه رو نزدیک رختخواب من پهن کرده بود و هی منو صدا می کرد .... بهروز تازه دست و صورتشو شسته بود و اومد کنار سفره نشست ...

    و گفت : بهاره ... می خوای سرویس اتاق خوابت رو خودم درست کنم ؟
     سرمو از زیر لحاف در آوردم و گفتم : مگه بلدی ؟

    گفت : آره ... اگر تو بخوای بهترینشو برات درست می کنم چرا که نه ....
    گفتم : عزیزم از خدا می خوام ... تو بهترین داداش دنیایی ... و دوباره رفتم زیر لحاف انگار دلم نمی خواست اون رویاهام تموم بشه ...... تلفن زنگ زد ...
    من همون طور زیر لحاف موندم ...

    بهروز گوشی رو بر داشت ..... و گفت : سلام دکتر جان خوبین ...
    بله نه بابا چه زحمتی خواهش می کنم .... نمی دونم به خدا بهش بگم .... نه چه اشکالی داره خوب شما باید با هم آشنا بشین .... چشم .... چشم به مامان میگم شما نیم ساعت دیگه تماس بگیرین الان بهاره خوابه .... چشم ... نه بابا تو رو خدا این حرفا رو نزنین ... خدا نگهدار ....
    من حالا نشسته بودم و منتظر که ببینم دکتر چی گفت ؟  ولی خوب از  مکالمه ی بهروز کاملا معلوم بود .....
    پرسیدم می خواد بیاد دنبالم ؟ می خواستی بگی بیاد .....
    گفت : پر رو شدی بهاره ... نه من اجازه نمیدم بری ......
    سرمو تکون و دادم و خودمو لوس کردم و گفتم : باشه داداش جون هر چی تو بگی ..... ولی ببخشید شما برای من نقشه کشیدی و اونا رو آوردین تو خونه آقا بهروز  .....
    خندید و از مامان پرسید : ... شما چی میگین بره با دکتر بیرون ....

    مامان که حال و روزش معلوم بود گفت : آره که بره برای چی نره ؟ دیگه حکم نامزدشو داره ما که جایی نداریم با هم حرف بزنن برن بیرون بلکه با خلق و خوی هم آشنا بشن ....
    گفتم : اگر آشنا شدیم و دیدم به درد هم نمی خوریم دیگه دلت ضعف نمیره براش ؟
    گفت : دهنتو ببند نفوس بد نزن همیشه حرف خوب بزن ..... تا برات خوبی بیاد ......از در هم که می خوای بری بیرون بگو بسم الله سه تا صلوات بفرست که خدا بهت کمک کنه ... وقتی هم رفتی حرف یاوه نزن.....



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۵۹   ۱۳۹۵/۱۲/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️❤️  من یک مادرم  ❤️❤️

    قسمت سیزدهم

  • leftPublish
  • ۱۲:۰۹   ۱۳۹۵/۱۲/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سیزدهم

    بخش اول



    گفتم مامان منو نگاه کنین ! اگر اون صلوات نفرستاد و یاوه گفت چی میشه ؟ خوب عیب نداره مرده دیگه هر کاری دلش خواست می تونه بکنه !!! ... بهتون بگم مامان خانم اگر دیدم به دردم نمی خوره باهاش عروسی نمی کنم گفته باشم ...
    دکتر که دوباره زنگ زد من تو حموم بودم و بهروز بهش گفته بود ساعت ده بیاد دنبالم . تعجب می کردم از اینکه مامان و بهروز با همه کار اون موافق بودن و تازه یک جورایی هم خوشحال بودن و می ترسیدن اونو از دست بدن ...

    من موهامو سشوار کشیدم و لباس پوشیدم و منتظرش شدم و برای اولین بار تو زندگیم آرزو کردم یک پالتو داشتم که باز همون کت رو نمی پوشیدم ...

    صدای زنگ در که اومد قلبم ریخت پایین و به تپش افتاد ... تجربه ای تازه برای من ... دلم برای دیدنش پر می زد و نمی دونستم چرا یک دفعه این طوری شدم . از مواجه شدن با اون هراس داشتم ...

    بهروز در رو باز کرد ، من روی پله ها وایستادم تا اون منو صدا کنه ، ولی نتونستم طاقت بیارم و وقتی اونا داشتن سلام و تعارف می کردن رفتم جلو و به بهروز گفتم : من از نقش بازی کردن خوشم نمیاد ... و سلام کردم .

    پرسید : برای چی ؟

    گفتم : قرار بود من رو پله وایسم تا بهروز صدام کنه ولی نتونستم و هر سه تایی کلی خندیدیم و من با اون رفتم ...

    کنارش که نشستم حس غریبی داشتم ، حالا فکر می کردم اون مال منه و از داشتن اون احساس غرور بهم دست داد ... می دونستم که این خبر مثل بمب توی دانشگاه و بیمارستان منفجر میشه ...

    از من پرسید دوست داری کجا بریم ؟

    گفتم : باور کن من خامِ خامم !! هیچ کجا رو بلد نیستم و نرفتم . هر جا بری برای من تازگی داره ...

    گفت : بهاره نکنه تو یک روز عوض بشی تو رو خدا همین طوری بمون ...

    پرسیدم :چه طوری ؟

    گفت : رک و راست همونی که الان هستی ... خام خام ... وقتی میگی آره ، همونه و وقتی میگی نه ، بازم همونه . پشتش چیزی نیست . آدم که نگاهت می کنه انگار دورن تو رو می بینه ...

    گفتم : خوش خیال نباش ! من یک روی سگ بدی دارم که تو نمی دونی . خوب نگاه نکردی ؟ ببین اون سگ هاره رو می بینی ؟ آخ مامانم گفته بود یاوه نگم یک چیزی می دونست ...

    گفت : مامانت خیلی خواستنی و مهربونه ... از بهروز هم خوشم اومده ، با معرفت و عاقله ...

    گفتم : پس تو بابامو ندیدی نمی دونی چه انسان بی نظیری بود ...

    گفت: اگر تو و بهروز بچه هاشین همین طور باید باشه ...

    بهاره از کی فهمیدی دلت می خواد با من ازدواج کنی ؟

    یک فکری کردم و گفتم شما از کی ؟

    گفت : از اون روزی که توی بیمارستان به جای همه حرف زدی ... توجه منو جلب کردی . هر وقت میومدم توی بخش دنبالت می گشتم ، ولی بهت محل نمی گذاشتم اون موقع نمی دونستم چرا ذهن منو مشغول می کنی تا توی بارون دیدمت ...
    وقتی دیدم برامون حرف درآوردن دلم خواست راست باشه .

    گفتم : برای چی پس می خواستی منو ببری و جلوی همه انکار کنی ؟

    گفت : فقط برای این که از خونه تون تا بیمارستان باهات باشم و کتت رو هم بدم ... من اونجا می دونستم که تو قسمت منی ...

    گفتم : توهین ؟؟

    گفت : چی ؟

    گفتم :  قسمت هم هستیم آخه مثل اینکه منم آدمم اینجا فقط شما نیستین ...

    گفت : چشم مراقب میشم.
    خوب بگو تو از کی فهمیدی ؟

    گفتم : وقتی با سینی اومدم تو و چشمم به شما افتاد ...

    گفت : حامد ... اسمم رو صدا کن دختر ...

    گفتم : یک کم برام سخته ... بهم فرصت بده هنوز تو شوکم نمی دونم شاید خواب می بینم ...
    گفت :  بریم کنار یک رودخونه ؟ پرسیدم کجا ؟

    گفت : جاده چالوس ...

    گفتم : نه اصلا من خیلی دور نمی تونم بیام ...

    گفت : پس می برمت یک جایی تو فرحزاد خیلی کباب خوبی داره ... 

    پرسیدم : با گوجه و ریحون ؟

    با دست زد رو فرمون و گفت : با گوجه و ریحون ... با کله پاچه چطوری؟

    گفتم : نگو که عاشقشم .

    بلند خندید و گفت : به به منم عاشق توام ... با این مرامت ... پس یک روز صبح میام دنبالت میریم کله پاچه می خوریم و میریم سر کار ...
    پرسیدم :  چه غذا هایی رو دوست داری ؟

    گفت : راستشو بگم از همه بیشتر دمپختک با سیر ترشی ...

    گفتم : پس خاطرت جمع هفته ای دوبار برات درست می کنم چون منم خیلی دوست دارم ...

    گفت : می دونی چیه تو رو از همه بیشتر دوست دارم ؟ این که جلوی تو راحتم ... لازم نیست کلاس بذارم و به چیزی تظاهر کنم انگار صد ساله باهات آشنام ...

    خانجانم چقدر ازت خوشش اومده و از دیشب تا حالا داره از تو تعریف می کنه ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۱۶   ۱۳۹۵/۱۲/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سیزدهم

    بخش دوم



    گفتم : بهت قول میدم از مامان من که از تو خوشش اومده بیشتر نیست یک دل نه صد دل عاشق تو شده ... اگر من به تو نه می گفتم منو می کشت ... مطمئن باش بازم با شماها همدست می شد و بالاخره منو می داد به تو ...
    حامد گفت : آخه ما خیلی شبیه هم هستیم پدر منم وقتی کوچک بودم مرد جلوی مغازه اش یک ماشین زد بهش ... سرش خورد به جدول و در جا تموم کرد و داداش بزرگم حسین اونجا کار کرد و خرج ما رو داد برای همین من اینقدر بهروز رو دوست دارم ... الانم ماهیانه به خانجان پول میده و محسن تو برق الستون کار می کنه ... بد نیستن ... ولی من مثل تو ته تاقاری هستم و هنوز تو خونه ی پدری زندگی می کنم .
    از دار و دنیا همین ماشین رو دارم و چند دست لباس و همین مدرکی که دارم . هنوز که پول نداشتم مطب بزنم فکر نمی کنم به این زودی ها هم بشه . در آمدم از بیمارستانه ... همین و همین .
    گفتم : چه خوب ...

    پرسید این خوبه ؟

    گفتم : یک جورایی آره چون هر دو با هم کار می کنیم و زندگیمون رو می سازیم .

    با خوشحالی گفت : آره منم همین رو می خوام . اگر تو کمک کنی با هم همه چیز رو درست می کنیم ... ولی ... یک چیز دیگه باید بهت بگم ... نمی تونم از خانجان جدا بشم اون تنهاس ... تو راضی میشی با ما زندگی کنه ؟

    گفتم : خوب معلومه که میشم ... نمیشه که آدم زن بگیره مادرشو ول کنه ... فکر کنم بهروز هم باید همین کارو بکنه مامان منم تنها میشه اگر بهروز زن بگیره ...
    با خوشحالی گفت : خیلی ازت ممنونم که همین اول کاری خیالم رو راحت کردی ...


    حامد اصلا یک آدم دیگه بود ساده و خوش سر زبون و بی ریا با هم رفتیم و کباب خوردیم برامون پیاز آوردن ... من دلم پیاز می خواست ... بهم نگاه کردیم و من پرسیدم پیاز خوری ؟ و در حالی که هر دو از خنده ریسه رفته بودم شروع کردیم پیاز خوردن با کباب ....
    تا ساعت هفت شب با هم بودیم حرف زدیم خندیدیم و شوخی کردم و اونقدر به هر دوی ما خوش گذشت که باور نمی کردیم ساعت هفت شبه ...

    وقتی خواستم ازش جدا بشم گفت : بهاره دوشنبه شام بیاین خونه ی ما .

    گفتم : نمی دونم به مامان بگم بعدم مثل اینکه باید خانجان دعوت کنه .

    گفت : پیشنهاد خودشه یک بار هم شما بیاین خونه ی ما رو ببینین . به مامانت بگو خبرشو به من بده .

    راستش دلم نمی خواست ازش جدا بشم . خدا حافظی کردم و رفتم . اون همین طور سرش کج بود تا من وارد خونه شدم ...

    با دعوت خانجان ما شب سه شنبه رفتیم به خونه ی اونا ... عطا و هانیه اومدن دنبالمون و با هم رفتیم ...

    یک خونه ی قدیمی با در آهنی کوچیک . این در توی یک راهرو ی خیلی باریک باز می شد و اتنهای اون یک هال کوچیک بود . یک طرف سرویس بود و آشپزخونه و یک راه پله باریک که روش موکت قرمز کشیده بودن و طرف دیگه دوتا اتاق اِل مانند که پذیرایی و ناهار خوری اونا بود . یک دست مبل کهنه ی نخ نما و دو قطعه فرش قرمز رنگ قدیمی و خیلی وسایلی که همه مال خیلی سال پیش بود اتاق رو پر کرده بود . من بالا نرفتم ولی پیدا بود که اتاق حامد اون بالاس ... زندگی اونا از ما بهتر نبود که هیچ ، یک جورایی ما از اونا بهتر بودیم . توی اون خونه همه چیز بوی کهنگی می داد و این ناخودآگاه باعث خوشحالی من می شد .

    یک حس عجیب و باور نکردنی ، چرا که من دلم نمی خواست که جلوی شوهرم کم داشته باشم و حالا از اینکه اونا مثل ما بودن راضی بودم . خانجان شام درست کرده بود و حسین و محسن با خانواده اومده بودن . حسین یک دختر و یک پسر بزرگ و یک دختر کوچیک داشت و محسن هم سه تا بچه داشت که معلوم می شد پشت سر هم هستن از ده ساله تا شش ساله و شنیدم که طاهره زن محسن بازم بارداره ...

    شب خیلی خوبی رو توی خونه ی حامد گذروندیم و حالا من تازه اونو شناختم و می دونستم که اون کیه و چطور بزرگ شده ...

    من از حامد خواستم که تا عقد نکردیم توی بیمارستان به کسی نگیم ، موافق نبود ولی قبول کرد ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۱۸   ۱۳۹۵/۱۲/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سیزدهم

    بخش سوم



    شب بله برون با حرفایی که حامد زده بود من هیچ امیدی نداشتم که اونا بتونن کار مهمی برای من انجام بدن ولی به اندازه ی خودشون سنگ تموم گذاشتن انگشتر خریده بون و یک گردنبد و یک پالتو .... حتما حامد فهمیده بود که چقدر دلم یک پالتو می خواد و چقدر از اون پالتوی یشمی خوشم اومد ، مثل کاپشن خودش شیک و قشنگ بود ... و ما رسما نامزد شدیم و قرار بود خونه ی اونا رو بذارن برای فروش و یک جای دیگه بخرن و تا اون موقع صبر کنیم که مامانم هم فرصت داشته باشه جهاز منو درست کنه ...

    و حالا مونده بود که توی بیمارستان همه بدونن ... این بود که با هم رفتیم و بدون اینکه به کسی حرفی بزنیم با هم برگشتیم ... زمزمه ها در مورد ما شروع شد و بالاخره بعد از چند روز همه فهمیدن ....


    از خواب پریدم باید یلدا رو می بردم مدرسه . بیدارش کردم و زود براش صبحانه آماده کردم . اونو گذاشتم مدرسه و با عجله رفتم خرید کردم و برگشتم خونه دلهره ی من از این بود که علی بیدار نشده باشه ... چون اون اگر بیدار می شد و می دید من یا یلدا نیستیم با صدای بلند گریه می کرد و می ترسیدم مزاحم حاج خانم بشه .
    ساعت هفت بود که  یلدا رفته بود تو  کلاس و درست ساعت نه بود که زنگ تلفن به صدا در اومد و چند لحطه بعد دیدم حاج خانم می زنه به تلفن و بعدم خودش با عجله اومد تو حیاط و از همون جا داد زد بهاره خانم گوشی رو بردار ... پریدم روی گوشی ...

    ناظم مدرسه ی یلدا بود . پرسید : خانم بشیری ؟

    گفتم : بله چی شده ؟ یلدا ؟

    گفت : حالش بده زود خودتون رو برسونین ...

    دیگه نمی فهمیدم دارم چیکار می کنم داد می زدم و تو سر و کله ی خودم می زدم ...

    حاج خانم گفت : تو برو من مراقب بچه ها هستم برو ...

    همین طور که اشک می ریختم توی کوچه می دویدم و از خدا می خواستم چیزیش نشده باشه ...

    وقتی رسیدم یلدا داشت می لرزید و جیغ می زد و ناظم و مدیر مدرسه سعی می کردن اونو آروم کنن . همه ی بچه ها جمع شده بودن ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۲۰   ۱۳۹۵/۱۲/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سیزدهم

    بخش چهارم



    فورا خودمو بهش رسوندم و گرفتمش تو بغلم . دستهاشو دور کمر من حلقه کرد و همین طور که می لرزید گفت : مامان ... مامان جون خیلی بد بود ، خیلی ... به دادم برس ... من به کمک ناظم ، یلدا رو بردم توی کتابخونه ی مدرسه و درو بستم .

    گفتم : چیزی نیست ... خودت که می دونی ... نگو عزیز دلم ، نگو . شب با هم حرف می زنیم . تو رو خدا تحمل کن قربونت برم ... الان آروم باش ...

    بالاخره تونستم اونو آروم کنم .

    خانم ناظم گفت : می خواین ببرینش خونه ؟ ما نفهمیدیم چی شده بود ؟

    گفتم : وقتی از چیزی می ترسه این طوری میشه به خاطر اینه که تهرون بمب بارون بود از اون موقع این طوری شده .

    اونم گفت : خدا ذلیل کنه صدام رو که چقدر جنایت  کرده ... طفلک بچه ... شما برو من مراقبش هستم ... گفتم : اگر اجازه بدین یک کم دیگه بمونم تا خیالم راحت بشه .

    مدتی بعد رفتم پشت در کلاس و گوش دادم . خبری نبود ... با دلهره از در مدرسه اومدم بیرون ...

    مصطفی جلوی در منتظرم بود ....



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۳۲   ۱۳۹۵/۱۲/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️❤️  من یک مادرم  ❤️❤️

    قسمت چهاردهم

  • ۱۱:۳۴   ۱۳۹۵/۱۲/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت چهاردهم

    بخش اول



    اشک تو چشماش جمع شده بود و با نگرانی منو نگاه می کرد گفتم نترس آقا مصطفی حالش بهتره وای مُردم ...
    دیگه جونی برام نمونده .......

    درِ ماشین رو باز کرد و گفت : اومده بودم یلدا رو ببریم دکتر الان چطوره ؟ 
    اون نمی دونست که یلدای من دکتر بردنی نیست و من باید این غم رو به تنهایی به شونه هام بکشم .....
    گفتم : نه لازم نیست حالش بهتر شده .... و سوار ماشین شدم و با هم رفتیم خونه ..........
    حاج خانم هم آشفته و پریشون شده بود و اومده بود پیش بچه ها  ....
    امیر که تا حالا از این جور صحنه ها زیاد دیده بود ... داشت گریه می کرد و به پیرو اون علی  ...... منو که دیدن خودشون رو  به من رسوند و اومدن تو بغلم .....
    همین طور که بچه ها تو بغلم بودن ، نشستم روی زمین و بی اختیار دستمو گذاشتم روی صورتم و های و های گریه کردم ..... از ته دلم می خواستم بمیرم ولی این سه تا بچه منو به اون زندگی وصل کرده بودن ولی دیگه تحملم تموم شده بود  .....
    و حاج خانم وقتی دید من گریه می کنم به مصطفی گفت بچه ها رو ببر یک دور بزنین ...... و اونم فورا دست اونا رو گرفت و با خودش برد  .......
    حاج خانم از دیدن گریه ی دلخراش من .... دیگه ولم نمی کرد و منو سئوال پیچ کرده بود ...
    اون واقعا کنجکاو شده بود که بدونه یلدا چرا این طوری میشه .

    در حالیکه نگرانی از صورتش می ریخت کنارم نشست و  پرسید : بگو ببینم یلدا چه مشکلی داره شاید ما بتونیم کمکت کنیم .....
    صورتم رو با دستمال پاک کردم ولی بازم اشک راه خودشو پیدا می کرد و میومد پایین ... نگاهی به حاج خانم کردم  ...
    تنها تونستم بگم نپرسین تو رو خدا ازم نپرسین ..... آخه نمی تونستم به آدم خوب و مهربونی مثل اون دروغ بگم .... و ممکن بود یک روز این دروغ فاش بشه و من خجل بشم  .....
    حاج خانم گفت : بگو دخترم  به تنهایی کشیدن این بار کمر تو رو میشکنه .... بازم  خودت می دونی من فکر می کنم اگر با یکی در میون بذاری حداقل می تونی باهاش درد دل کنی و یک کم خالی بشی ....
    گفتم : نمی تونم به خدا نمی تونم ... نمیشه .... اگر می شد که من اینجا نبودم .......

    دو ماه گذشت ... هوا روز به روز سرد تر می شد ... و من و بچه هام توی اون خونه ی کوچیک و سرد فقط با یک والُر گرم می شدیم .......
    من تا اونجایی که ممکن بود سعی می کردم از حاج خانم و خانواده اش دوری کنم تا از راز من سر در نیارن ....
    ولی بازم مصطفی منو شرمنده کرد و یک روز که از سر کار برگشتم دیدم توی خونه بخاری نصب کرده و اونو روشن کرده .... و من دوباره مدیون محبت اون شده بودم .....

    وقتی میرفتم سر کار حاج خانم تمام مدت مراقب بچه ها بود و من از این بابت خیالم راحت بود .... ولی چیزی که حالا ناراحتم می کرد شکی بود که به مصطفی کرده بودم و با هر نگاه اون این احساس در من زنده می شد و باعث می شد که تا می تونم از اون  فاصله بگیرم ........ و شاید اینو مصطفی هم فهمیده بود چون در نبودن من این کارو کرده بود ......
    روز ها و شبهای من به این می گذشت که ببینم حالا فردا چی میشه ...

    بلاتکلیف بودم و گرنه پول داشتم که بخاری بخرم ولی نمی خواستم خرج اضافه بکنم و اگر قصد رفتن کردم چیزی دست و پای منو نگیره  ......



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۳۸   ۱۳۹۵/۱۲/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت چهاردهم

    بخش دوم



    زمستون سرد و بدی بود ... صبح ها یلدا مدرسه بود و بعد از ظهر ها هم من می رفتم سر کار ... در حالی که این جور زندگی موقتی کردن ، خیلی سخت بود  ...
    گاهی علی رو با خودم می بردم سرکار  تا یلدا بتونه درس بخونه هر چند امیر بیشتر اذیتش می کرد .... تازگی ها بهانه گیر شده بود و لجبازی می کرد و مثل گذشته با من راه نمیومد .... خوب بچه بود و حق داشت نه تفریحی برای اون بود و نه شادی توی خونه ....

    هر شب تصمیم می گرفتم که وقتی برگشتم خونه اونا رو خوشحال کنم ولی اصلا دل و دماغ نداشتم .... هیچ آینده ای برای خودم و اونا نمی تونستم تصور کنم .... حتی فرصت نمی کردم تا حرم برم و کمی دلم رو خالی کنم .......
    یک روز صبح برف سنگینی بارید و مدرسه ها تعطیل شد .... یلدا تا شنید که نمی خواد بره مدرسه دوباره رفت تو رختخواب ... منم تنبل شدم و رفتم کنارش دراز کشیدم ....
    موهاشو نوازش کردم و گفتم : عزیز دلم ... چقدر خوبه که چند وقته حالت خوبه فکر می کنی از چی باشه ؟
    به جای اینکه جواب منو بده دست انداخت گردن منو ازم پرسید : مامان من تا کی اینطوری می مونم؟ ... میشه دیگه این طوری نشم ؟ دلم خیلی گرفته و حوصله ام سر رفته آخه این شد زندگی ؟ من می خوام مثل قبل زندگی خوبی داشته باشیم برای همین می خوام خوب بشم که برگردیم تهران .... اینجا رو دوست ندارم ما اینجا حتی یک تلویزیون نداریم  ....

    آه بلندی کشیدم و گفتم : می خوای براتون  بخرم ؟  ....

    گفت : آره خیلی دلم می خواد میشه ؟ ..... 

    با خودم فکر کردم آره این کارو می کنم بچه ها سرشون گرم میشه عیب نداره برای خوشحالی اونا این کارو می کنم .... اگر خواستم از اینجا برم دیگه دلم نمی سوزه برای اینکه تو خونه ی حاج خانم می مونه ...
    با این فکر تصمیم گرفتم حالا که امروز یلدا  خونه اس برم و این کارو بکنم .... هنوز  سه ماه نشده بود و حقوق من کم بود و باید از پس اندازم استفاده می کردم .... .وقتی به یلدا گفتم همین امروز حتما برات می خرم با اعتراض گفت : تو رو خدا نرو مامان جان الان تو این برف که نگفتم دیر نمیشه ...... نمی ذارم بری سرما می خوری .......
    ولی من به حرفش گوش نکردم فورا ناهار رو آماده کردم بچه ها رو به یلدا سپردم و رفتم بیرون ....

    رفت و آمد خیلی کم بود تا چهارراه خسروی پیاده رفتم تا یک تاکسی گیر بیارم  ... ولی هیچ خبری نبود ... هوا بیشتر از اونی که فکر می کردم سرد شده بود  .... که دیدم یکی منو صدا می کنه ....



     ناهید گلکار

  • ۱۱:۴۱   ۱۳۹۵/۱۲/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت چهاردهم

    بخش سوم



    برگشتم و مصطفی رو دیدم که از ماشین پیاده شده بود ....
    اومد جلو و در حالیکه سعی می کرد به من نگاه نکنه .... گفت : سلام کجا میرین بهاره خانم خواهش می کنم بیاینن من ببرمتون الان تاکسی نیست ....
    دیدم راست میگه ... به دو دلیل اول اینکه هوا خیلی سرد بود و بشدت پام یخ کرده بود ...

    دوم اینکه خوب اون پسر حاج خانم بود و نمی خواستم غیر طبیعی رفتار کنم ....

    پس بدون چون و چرا سوار شدم و گفتم : مزاحم نباشم ؟

    گفت : نه معلومه که نه .... تو این برف کجا میرین ؟

    گفتم : راستش باید یک تلویزیون برای بچه ها بخرم امروز یلدا خونه بود با وجود اینکه احمقانه به نظر میاد من آدم عجولی هستم وقتی تصمیم می گیرم یک کاری بگنم تا انجامش ندم راحت نمیشم ...
    گفت : من به مامان گفتم ما یک دونه سیاه و سفید داریم ...بیارم براتون نصب کنم ولی مامان می گفت : نباید مزاحمتون بشیم ....

    لبخند تلخی زدم و گفتم : دیگه از این حرفا به من نزنین من مزاحم شما هستم .....
    ولی با اینکه صلاح نیست من پولامو خرج بی خودی بکنم تو این شرایط تلویزیون برای بچه ها لازم بود اونا خیلی تنهان ....
    پرسید : اونا تنهان شما نیستی ؟
    گفتم : دیگه یک کاری نکن همینجا برات گریه کنم ....
    گفت : من از صبح تا شب فکر می کنم چرا شما نمی تونی با کسی درد دل کنی ؟ و این برای من معما شده ؛؛؛ این نوع زندگی کردن خیلی عجیبه .... به خوبی معلومه که از چیزی فرار می کنی و اون چیه که اینقدر باعث آزار شماها شده منو گیج می کنه ... خوب راستش دلم می خواد بدونم ....
    گفتم : دقیقا این همون چیزیه که وقتی پیش میاد موقع رفتن من میشه ........ وقتی کسی در مورد زندگی من کنجکاو میشه ... آقا مصطفی یک کاری برای من می کنی ؟ تو رو به هر کس می پرستی در مورد زندگی من کنجکاوی نکن بذار به حال خودم باشم  .....
    گفت : به خدا قصدم این نیستذ؛؛؛ فقط نگرانم .... نمی تونم در مورد شما بی تفاوت بمونم .... دلم ..... یعنی .... دلم برای بچه ها می سوزه .....
    من سکوت کردم .. .بهتر دیدم به اون بحث ادامه ندم ...

    اونم پسر محجوبی بود و وقتی دید که من نمی خوام چیزی بگم ساکت شد ....

    رانندگی خیلی توی اون برف سخت بود ... با همون حال من با مصطفی رفتم و یک تلویزیون پارس خریدم و همونطور که ساکت بودیم آوردیم خونه ....
    مصطفی بدون اینکه حرف بزنه .... خودش اونو آورد تو خونه و جاسازی کرد و رفت که آنتن اونو نصب کنه .....
    بچه ها از خوشحالی بالا و پایین می پریدن ...... دیدن این خوشحالی برای من خیلی خوب بود با خودم گفتم  که ارزش اینو داشت که خودتو به زحمت بندازی ......
    ولی از این که مصطفی اونقدر داشت زحمت می کشید و هی میرفت رو پشت بوم و بر می گشت خجالت می کشیدم ....

    حتی نمی تونستم براش زبون بریزم که نکنه سوء تفاهم بشه ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۴۴   ۱۳۹۵/۱۲/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت چهاردهم

    بخش چهارم



    اون برای نصب آنتن بیشتر از ده بار رفت بالا و اومد پایین ......
    حاج خانم هم با یک بشقاب شلغم پخته اومد و .... همون طور که از سرما قوز کرده بود گفت : مبارکه خیلی کار خوبی کردی ... بهاره جان ... لازم داشتین دیدم صبح رفتی بیرون به مصطفی گفتم بی غیرت پاشو ببین بهاره خانم  داره کجا میره ؟ ... فکر کردم مشکلی برات پیش اومده ....  آغوشم رو باز کردم و بغلش کردم و بوسیدمش ؛؛؛ از دل و جون ،،،
    اون یک فرشته بود که خدا برای من نازل کرده بود مگه می شد اینقدر یک آدم نیک نفس و مهربون باشه  ...
    گفتم : چقدر خوبه که حواستون به ما هست ... شما برای من نعمت خدا هستین ..... اومد تو و کنار من نشست .... تا کار مصطفی تموم بشه ....

    دیگه نزدیک ظهر بود و من باید حاضر می شدم برم سر کار .....
    بالاخره کارش تموم شد و بچه ها با خوشحالی نشستن به تماشا ...

    مصطفی از اون بالا پرسید : خوب شد بهاره خانم ؟

    گفتم : بله دست شما درد نکنه عالی شد .... و درو بستم که اتاق سرد نشه ... و اون از پشت بوم اومد پایین و رفت تو اتاقشون و من دیگه ندیدمش .... و برای  تشکر و قدردانی که باید ازش می کردم به حاج خانم پیغام دادم .....
    حِسم به من دورغ نمی گفت ... مصطفی یک چیزیش شده بود چون وقتی به حاج خانم گفتم که از قول من از  آقا مصطفی تشکر کنین  از کار و زندگی امروز افتاد ...
    گفت : نه مادر این روزا نمی دونم چش شده که دل به کار نمیده ... همش تو فکره و شب ها نمی خوابه ... بچه ام تا حالا این طوری غمگین نبوده ... نمی دونم چرا حالش خوب نیست ... دیشب خونه ی مرضیه بودیم یک کلمه حرف نزد ....
    بهاره میشه از دختری خوشش اومده باشه روش نمیشه به من بگه ؟
    گفتم : نمی دونم به خدا من به خلق و خوی اون وارد نیستم .... خوب چرا ازش نمی پرسین ؟ انشالله هر چی هست خیر باشه چون پسر خوبیه و باید خوشبخت بشه ........
    حتی دلم نمی خواست به این فکر کنم که مصطفی به خاطر من تو فکر رفته و حالش خوب نیست این به نظر خیلی دور از ذهن میومد ....
    ولی این فکرا باعث نمی شد که من بیشتر از پیش نگران نباشم .......
    اون شب دیگه من همون یک ذره آرامشم هم ازم گرفته شده بود و فکر می کردم اگر این فکر من درست از آب در بیاد باید از اونجا برم و دیگه موندنم جایز نبود .... و باز تا صبح فکر و خیال نگذاشت بخوابم .....

    و باز رفتم به گذشته .......



     ناهید گلکار

  • ۱۱:۴۷   ۱۳۹۵/۱۲/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت چهاردهم

    بخش پنجم



    آخرای خرداد بود و ماه صفر داشت تموم می شد ، من با حامد یک جفت جور بودیم هیچ مشکلی بین ما نبود
    حامد به کمک حسین خونه رو فروختن و اول توی گیشا یک آپارتمان خوب و نو ساز خریدن ...
    حامد به من حرفی نزد ولی فکر می کنم از همون محل فروش خونه بود که داشت خرج عروسی رو می داد  البته هر دو برادرش پشتش بودن و خودشم پس انداز خوبی داشت  ....... همه چیز حاضر بود ، اون باید عروسی مفصلی برای ما می گرفت ....
    می گفت : با خیلی ها دوست و آشناست که روش حساب می کنن و خوب نیست عروسیمون ساده برگزار بشه ...... و من با همه ی کارای اون موافق بودم  .....
     بالاخره اون روز قشنگ رسید توی یک باشگاه خیلی خوب عروسی ما برگزار شد ........ بیشتر مهمون های ما از دوستان حامد بودن دکتر ؛؛  پرستار ؛؛ و کادر بیمارستان  ....
    مامان و بهروز چندین ماه بود که در تلاش درست کردن جهاز من بودن .... و چون من و حامد با هم توافق کامل داشتیم همه چیز به آرومی و خوبی و خوشی پیش می رفت .... چیزی که برای هر دوی ما عجیب بود عشقی بود که بین ما روز به روز بیشتر می شد تا حدی که اغلب یا من خونه ی اونا بودم یا اون خونه ی ما ...


    حامد با  بهروز هم خیلی رفیق شده بود ساعتها با هم می گفتن و می خندیدن .


    تا شب عروسی ......... وقتی همه چیز به خوبی داشت پیش می رفت و من غرق شور و شادی و عشق حامد بودم متوجه چیزی شدم ... که بیشترِ شب منو خراب کرد .....
     با اون لباس سفید پف دار و زیبا همه می گفتن که خیلی زیبا شدی و همین تعریف ها به من انرژی می داد که با اعتماد به نفس خاصی دوش به دوش حامد راه برم .....
    همه چیز اونقدر خوب و رویایی بود که باور کردنی نبود .... خیلی شاد و سر حال بودم و روی پام بند نمیشدم ........
    تا این که بعد از شام ، یک مرتبه یک دختر جوون با لباس خیلی کوتاه و آرایش غلیظ اومد جلو یک پشت چشم به من نازک کرد و دستشو دراز کرد تا با حامد دست بده و حامد سرخ وسفید شد و یکم تامل کرد و دستشو دراز کرد و دست داد ، دختره خیره خیره بهش نگاه می کرد و چند بار دست اونو تکون داد

    و گفت : خوشبخت بشی آقای دکتر .....

    حامد به زور دستشو کشید .... و دست منو گرفت و از اون معرکه دور کرد ... در حالیکه بطور آشکاری صورتش تغییر کرده بود ...

    من پرسیدم : اون کی بود چرا این طوری کرد ؟
     گفت : ولش کن دیوونه اس ....
    ولی من نتونستم ولش کنم ... رفتم تو فکر و ساده لوحانه ازش پرسیدم : باهاش دوست بودی ؟
    گفت : مزخرف نگو ولش کن دیگه ....

    و به هوای چند تا دوستش ازم جدا شد ...

    از بس همه ازم می پرسیدن که چی شده چرا ناراحتی ؟ خودمو دلداری می دادم و فکر می کردم آره بهاره الان ول کن وقتش نیست ، حالا دوست بوده مگه چی میشه طبیعیه دیگه تموم شده مال گذشته بوده ... ولی اون با من ازدواج کرده ....

    داشتم فراموش می کردم که منیژه اومد تا خداحافظی کنه از همون دور به من گفت : خدا حافظ خوشبخت بشی و رفت سراغ حامد باهاش دست داد و مدتی از نزدیک باهاش حرف زد ...
    حامد معلوم بود زیر چشمی به من نگاه می کرد کاملا معلوم بود که بازم تغییر حالت داده   ....
    دوباره بهم ریختم .... ولی برای اینکه شبم بیشتر خراب نشه دیگه به روی خودم نیاوردم اما یک چیزی توی قلبم سنگینی می کرد و آرامشم رو گرفته بود .....
    بقیه ی شب حامد زیاد پیشم نمیومد و منم با یک لبخند مصنوعی سر جام نشسته بودم ....
    آپارتمانی که توی گیشا خریده بودن به نام مادر حامد بود و سه خوابه بود ، دو تا بزرگ که هر دو رو خانجان برای خودش برداشته بود و یکی کوچیک که وقتی تخت و کمد و میز آرایشم رو توش گذاشتم فقط به اندازه ی رد شدن یک نفر جا بود ....



     ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان