خانه
40.9K

رمان ایرانی " نار و نگار "

  • ۰۰:۲۷   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    این تاپیک اختصاص داره به رمان

    " نار و نگار "

    نوشته آقای بابک لطفی خواجه پاشا

    💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥

    حتما اگه در مورد داستان نظری داشتین پست بذارین . مرسی

    رمان ایرانی " نار و نگار "

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۱۰/۱۳۹۵   ۰۰:۳۹
  • leftPublish
  • ۲۳:۵۳   ۱۳۹۵/۱۱/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    " نار و نگار "

    رمان ایرانی " نار و نگار "
  • ۲۳:۵۷   ۱۳۹۵/۱۱/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    " نار و نگار "

    رمان ایرانی " نار و نگار "
  • ۰۰:۳۶   ۱۳۹۵/۱۱/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁 

    قسمت شصت و نهم 



    نگار كمی به خواهر اكبر نگاه كرد كه گل‌سر بزرگی رو سرش بود و سبیلاش رو هم واسه اینكه تابلو كنه دختره، مدت‌ها بود نگه داشته بود. بیشتر شبیه پسرای پونزده شونزده ساله بود. آروم اومد سمتش و گفت: 
    - فوت كردن؟ 
    - بله نگار جان، یه ساعت پیش. فقط شما مرحمت كن و مغازه رو تحویل بده. هم من هم زلیخا دیگه واقعاً نمی‌تونیم تحملت كنیم. 
    - آخه چرا؟ من كه هر ماه سهم‌تون رو بیشتر هم می‌دم. 
    - نمی‌خواییم. والا مردم چه پررو شدن! 
    - خوب می‌ذاشتین فردا، امروز فعلاً به مراسم خدابیامرز می‌رسیدید. 
    - اون هم به خودمون ربط داره. 
    بعد خیلی آروم چرخی تو داروخونه زد و بعد از اینكه كمی داروها رو انگولك كرد، گفت: 
    اینجا رو تحویل بده. از فردا قراره تورج بیاد اینجا، می‌شناسی كه؟ دوست پسرمه. این شاه‌پسرو می‌گم. 
    نجیب رفت و كنار یكی از پسرا كه تیپ هیپی و موهای پوش‌داده داشت، وایستاد و دستشو انداخت دور دست اون و به فجیع‌ترین شكل ممكن یه عشوه‌ی خركی اومد و گفت: 
    - این عشق منه، جون منه، از فردا مدیر اینجاست. شما هم اگر خواستید، می‌تونید با دریافت ماهیانه تو امر نظافت و چیدمان داروها كمك كنی. 
    نگار كه زیاد از حرف‌هاش ناراحت نشده بود، لبخندی زد و اومد پیش من و بعد از اینكه هم بغلم كرد و هم یه دست به سر و صورتم كشید، گفت: 
    - خوش اومدی محمد جان، خوبی؟ یه لحظه بهم وقت بده با این خانم حرف بزنم، بعد بیام خدمتت. 
    بعد رفت پشت دخل و یه پوشه با چند تا كاغذ بزرگ و زرد رنگ رو درآورد و گفت: 
    - خدا پدر شما رو بیامرزه، خیلی برای من عزیز بود. همیشه حرفش حرف بود ولی چون می‌دونست حرف شماها حرف نیست، اینجا رو قسطی به من فروخته، البته سهمشون رو. چند ماهی می‌شه. سه هزار تومن دادم، ماهی سیصد تومن هم می‌دم. این رسید پول اول، این هم رسید قسط‌هاش، این هم كه قراردادمونه. حالا ایشون كه فوت كردن، پول رو به حاج خانم می‌دم. البته ایشون فقط سهم خودشون و مادر رو فروختن. شما هم از بابت سهمتون می‌تونید بیایید ماهانه بگیرید، یا شما هم سهمتون رو بفروشید به ما. با خان داداشم می‌خریم. 
    خواهرای اكبر كمی به هم نگاه كردن و بعد از اینكه كمی یه گوشه با هم حرف زدن، زلیخا اومد جلو و گفت: 
    - ما از پدر هم شانس نیاوردیم. من كه پولمو می‌گیرم. قراره برم شمال یه خونه بگیرم واسه عشق و حال. نجیب هم خودش می‌دونه. 
    - آخه من به تورج قول دادم، تورررج! تو رو خدا قیافه نگیر. 
    اینو كه گفت، تورج خان با كلی ادا اصول و قهربازی رفت بیرون و هر چقدر نجیبه ازش منت كشی كرد، برنگشت. بعد از یكی دو دقیقه خواهر اكبر اومد تو و گفت: 
    - گور پدر تورج! خیلی خوب، دو سه ماهه پولمون رو بده ها، وگر نه من می‌دونم و تو. چطوری بابای ما رو از راه به در كردی، خدا داند! ببینم نكنه با هم... 
    - پشت سر مرده حرف نزن. 
    ... 
    خواهرای اكبر كه دیگه حرفی واسه گفتن نداشتن، با نق زدن و دری‌وری گفتن، رفتن بیرون و نگار هم با من اومد سمت خونه. 
    تو راه زبونم نمی‌چرخید كه بهش بگم تو خونه یوسف منتظرشه. می‌ترسیدم سكته كنه. كمی قربون‌صدقه‌ی هم رفتیم. سر كوچه كه رسیدیم، دستشو گرفتم و نگهش داشتم. كمی به زیباترین چشم‌هایی كه در عمرم دیده بودم و اوج بزرگی یك زن رو می‌شد درونش پیدا كرد، نگاه كردم و بدون اینكه حرفی بزنیم چشم هر دومون پر اشک شد. كمی كه گذشت، نگار گفت: 
    - چیزی شده؟ خبری هست؟ باز هم عقد كردی؟ 
    - نه بابا، عقد كجا بود! 
    - خوب بیا بریم خونه دیگه. 
    - آخه باید موضوعی رو بهت بگم، قبل اینكه خودت بفهمی. 
    - جون به سرم كردی محمد جان، می‌گی یا برم خونه؟ 
    - می‌ترسم هول كنی. 
    - شما نترس، بگو دیگه. 

    آروم خم شدم کنار گوشش. تمام وجودم رو شوق گرفته بود، طوری كه دوست داشتم این خوشی دو نفره رو فقط خودمون دو تا بشنویم. گفتم: 
    - یوسف برگشته نگار جان. 
    نگار خودشو ازم جدا كرد و لبخند آرومی زد و چشماش رو به علامت سوال تنگ كرد و سرشو آروم تكون داد، یكی دو قدم عقب‌عقبكی رفت و بعد چرخید سمت خونه با تمام توانش شروع كرد به دویدن. چند قدم كه دور شد، تازه فهمیدم باید برم دنبالش. 
    نمی‌تونم ذوق رسیدن نگار رو به یوسف در هیچ كلمه‌ای توصیف كنم ولی همین‌قدر گفتم باشم كه انگار تو خونه‌ی ما یك معجزه اتفاق افتاده بود و نگار وقتی گمشده‌ی كوچیكش رو دید، در حالی كه حتی كفشاش رو در نیاورده بود و روی یكی از ترنج‌های فرشی كه خودش و خودم بافته بودیم، وایستاده بود، به حدی در چهره‌اش شوق و حال موج می‌زد كه نگاه كردنش سخت بود. به سختی پاشو روی نقش‌های قالی زیر پاش كشید تا بالاخره معجزه‌ی حضور یوسف رو در آغوش گرفت و دوباره متولد شد. 
    دلم داشت به خاطر كیف خوب و خوشحالی نگار از خوشی می‌تركید و گلوم یه طوری بود كه مجبورم كرد برم و در كنارشون عاشقانه‌ترین بزم سه نفره رو جشن بگیریم. 
    گاهی وقت‌ها نبودن یك نفر باعث می‌شه بودنش رو كاملاً احساس كنی. رنگ و بوی خونه عوض شده بود و مهمان تازه‌مون یه جون دوباره به زندگی‌مون داده بود. نگار مثل عروسك به یوسف می‌رسید و از هیچی كم نمی‌ذاشت. یه مهمونی ترتیب داد و انسی‌اینا و جلیل‌اینا و یه چند تا از رفیق‌ها و همكارهاش رو دعوت كرد و هم به خاطر یوسف و هم نتیجه‌ی قبول شدنش تو دانشگاه یه كباب حسابی خوردیم. انسی آخرای مجلس با یك پالتوی شیك و براق اومد تو خونه و یكی از آهنگ‌هایی رو كه تازه خونده بود، واسه جمع اجرا كرد. 
    یكی دو روز بعد از اون هم یه بار تو رادیو صداشو شنیدم. آخرش كه خواستن معرفی‌اش كنن، اسم خودشو نگفتن. به جای انسیه گفتن آرام. 
    اون موقع‌ها رسم بود هر كی آرتیست می‌شد، اولین كاری كه می‌كرد این بود که اسمشو تغییر می‌داد. همین‌طور عصمت و گل‌اندام بودن كه می‌شدن دلكش و سوسن. عجیبه كه آدم وقتی كمی بزرگ می‌شه، از اسم خودش هم بدش می‌یاد. 
    ... 
    فردای اون روز بعد از اینكه با همدیگه فرش دست‌بافت خودمون رو كه دختر جلیل شب مهمونی روش جیش كرد، به هزار بدبختی آب كشیدیم، من خداحافظی کردم و راه افتادم سمت پادگان. 
    چهار پنج ماه آخر خدمت بیشتر می‌یومدم شادآباد و تا می‌تونستم، سوغاتی و كادو واسه خونه می‌یاوردم. كار و بارم گرفته بود و تو درمونگاه خوب درمی‌یاوردم. یكی دو تا هم دوره‌ی تزریقات و پانسمان هم رفتم و كلی چیز یاد گرفتم. 
    تصمیم برای موندن و رفتنم از مشهد كار سختی نبود. نگار دلیل كاملی بود تا خودم رو مجاب كنم به اینكه بعد از خدمتم باید كجا زندگی كنم. 
    ... 
    بیشتر اوقات تو داروخونه بودم و به خاطر كلاس‌های دانشگاه نگار تمام‌وقت كار می‌كردم. یه سالی طول كشید كه پول سهم خواهرهای اكبرو دادیم. تازه بعد از اون فهمیدیم كه پول تو زندگی چه معنایی داره. 
    روبه‌روی داروخونه یه كوچه بود كه یه كفش بلّا سرش باز كرده بودن و یه نفر هم کنارش تلویزیون و رادیوفروشی وا كرده بود. اسمش محسن بود. خونه‌ی پشتی مغازه هم مال اون بود كه نگار اجاره كرد و به خاطر جای تنگ جلیل‌اینا اثاث بردیم اونجا. 
    یه خونه‌ی جمع و جور بود و یه حیاط كوچیك پنجاه متری هم رو به كوچه داشت كه چند تا ختمی یه گوشه‌اش كاشته بودن و جلوی پنجره‌هاش حصیر داشت. 
    فردای اون روز یه درخت انار كوچیك گرفتم و بغل ختمی‌ها كاشتم. بهار همون سال برگ داد و رنگ و بوی بهتری به حیاط خونه داد. 
    نگار با تمام توانش در كنارمون بود و همه‌ی خوبی‌هاش رو باهامون تقسیم می‌كرد. بعد از بعضی نگاه‌ها و خنده‌ها و بعضی مواقع كادوهای یواشكی از طرف محسن و قایم‌موشك بازی‌های نگار هم چیزهایی دستگیرم شده بود و کلاً شور و حال زندگی‌مون كمی بهتر شده بود. 
    ... 
    یه روز وقتی داشتم دارو ها رو می‌چیدم، از لای قفسه به چهره‌ی خندون نگار نگاه كردم و گفتم: 
    - نمی‌خوای بهش جواب بدی؟ 
    - به كی؟ 
    - محسن! كمی از فكر اكبر بیا بیرون، تو الان بیست و چهار سالته، كمی زندگی كن. 
    - والله خدمتت عرض كنم، هنوز از اكبر خسته نشدم، البته هیچ چیز بعید نیست. 
    - یعنی آره؟! 
    - می‌دونی محمد، عاشق كه باشی، همه چیز برات منطقی می‌شه. فعلاً با یاد اكبر خوشم. هنوز عاشقم. یه روز اگر تونستم عاشق كس دیگه بشم، اكبرو فراموش می‌كنم. زیاد نباید سخت گرفت. بهت گفتم كه دنیا رو زیاد بزرگش نكن. 
    - پسر خوبیه. 
    - تا دلت پیش یكی دیگه است، سراغ اون یكی نرو. من برم با محسن، دلم پیش دلبر قبلی باشه؟ گفتم كه، همه چی به وقتش. 

    مهلقا بعدازظهر می‌یومد كمكمون و خرج درسش رو درمی‌یاورد و فقط موقع كلاس‌هاش می‌رفت تهران. یه تزریقاتی هم كنار داروخونه وا كردیم و با هر مصیبت و دردسری بود، راهش انداختیم. مهلقا كنارمون بود و احساس می‌كردم از خیلی‌ها به من و نگار نزدیك‌تره. یه بار كه با هم تو داروخونه تنها بودیم، بهش گفتم: 
    - خوبی؟ 
    یه نگاهی بهم كرد و به نشانه‌ی مسخره كردنِ حرفم خندید و سرشو تكون داد و گفت: 
    - آره، خوبم. 
    - شلوغی می‌كنی! 
    - كو؟ 
    - منو مسخره می‌كنی؟ بیاااام دعوا؟! 
    - به كارت برس بابا! 
    - واقعا بیام؟ 
    - كجا بیای؟ بیام بیام! 
    - بیااااااام خواستگاری؟ 
    - الان؟ الان دیگه؟ دیر كردی آقاجان، دل ما رو بردن. 
    - دیدی شلوغ شدی! 
    - یه پسری تو دانشگاه هست، خیلی جذابه، راستش تازگی‌ها یه جورهایی تا می‌بینمش، دلم می‌لرزه. عینهو سعید کنگرانیه، قدبلند، چارشونه، موهای مرتب و روغن خورده، هی می‌یاد سر وقتم. كمی خودمو نگه داشتم، ولی دیگه صبرم تموم شده. 
    از پشت دخل اومدم بیرون و روبه‌روش وایستادم و گفتم : 
    - چی شد اون زنخدون و اون همه منتظرم، منتظرم؟! 
    - اون زنخدون رو لولو برد! 
    اینو گفت و مشغول كارش شد و من هم از داروخونه زدم بیرون. 
    شب ناراحت و دمغ رو پشت‌بوم دراز كشیده بودم و عین بچگی‌هام ستاره می‌شمردم و احساس می‌كردم رو پشت خاوری هستم كه از شوریده اومدیم اینجا. مات و مبهوتِ رفتار و حرف‌های مهلقا بودم كه صدای نگارو شنیدم. برگشتم و دیدم پشت سرمه. یه لباس كرم روشن تنش بود و تو اون تاریكی قشنگ معلوم بود. آروم نشست كنارم و گفت: 
    - سر كاری! 
    - نه بابا، بی‌حالم. 

    -می‌گم، مهلقا سر كارت گذاشته. 
    - نه بابا، بحث اون نیست. 
    - دروغ؟! من و مهلقا یه ساعت بهت خندیدیم. ببین گل‌پسر، یه مدت شما واسه ایشون قیافه گرفتی، حالا یه روز هم اون قر می‌ده. یادت باشه بعضی وقت‌ها شور دخترانه‌ی مهلقا خیلی جذاب‌تر از فخر زنانه‌ی فرنگیسه. فردا برو یه دست كت و شلوار بگیر، سرمه‌ای لطفاً! قرار گذاشتم بریم خواستگاری. ماشین هم یادت نره! 
    فردای اون روز سوار پیكان فرنگیس شدم و رفتم خیابون‌های تهران رو گَز كردم تا یه كت و شلوار بگیرم. تو كوچه برلن یه دست پسندیدم و راه افتادم. 
    به نگار قول داده بودم كه ماشین فرنگیس رو ببرم و به یكی از فك و فامیل‌هاش تحویل بدم. وقتی رسیدم جلوی خونه‌اش، كمی تو ماشین منتظر شدم. در داشبورد ماشین رو باز كردم و به تنها عكس سه‌درچهاری كه ازش داشتم، نگاه كردم و دستم خورد به گل‌سر آبی كه خودم واسش خریده بودم و بعد از اون روز تو رستوران و جاده‌ی عباس‌آباد مونده بود اونجا. 
    بعد پیاده شدم و رفتم در زدم. كمی منتظر شدم. مجدداً زدم، در آروم باز شد. 
    صدای باز شدن درو كه شنیدم، چشممو بستم و بعد از چند لحظه خیلی آروم باز كردم. یه مرد میان‌سال خپلی كه شلوار خواب كوتاه و تنگ پشمی تنش بود، با یه عینك دسته كائوچویی وایستاده بود تو قاب در. هیچ خبری از فرنگیس نداشت و اونجا رو از پدرش خریده بود. 
    تصمیم گرفتم ماشینو بذارم جلوی خونه‌ی منصور خان. وقتی رسیدم تو كوچه‌شون، به سختی می‌شد خونه منصورو پیدا كرد. یه سری خونه‌ی تازه‌ساخت دور و بر سبز شده بود و كلاً كوچه فرم دیگه‌ای گرفته بود. جایی كه قبلاً سگ‌ها بودن، یه دكه زده بودن و نوشابه و چند تا مجله‌ی زن روز و روزنامه می‌فروختن. 
    ماشینو جلوی خونه‌ی پدر فرنگیس پارك كردم و پیاده شدم. كوبیدم به در و یكی دو بار هم زنگ خونه رو زدم. كسی باز نكرد. عقب‌تر اومدم و یكی دو بار پریدم تا تو حیاط رو ببینم كه جز پرده‌های كشیده‌ی خونه چیزی ندیدم. چند دیگه در زدم كه یهو یه صدایی گفت: 
    - اومدم بابا. 
    یه پیرمرد شصت هفتاد ساله با یه كت و شلوار كوتاه و كهنه اومد دم در. 
    - بله آقا؟ 
    - سلام، منصور خان هستن؟ 
    - آقا دو سه سالی هست مرده. سكته كرد. این مرض‌ها هم تازه اومده ها، می‌بینی؟ 
    - كسی از خانواده‌شون اینجا نیست؟ 
    - زن و بچه‌اش كه خارجن، دار و ندارش هم كه شارلاتان‌های دور و برش بالا كشیدن. اینجا فقط منم، من و خانم. 
    اینو گفت و خواست درو ببنده. نگاهم افتاد تو حیاط و پنجره‌های سرد و بی‌روح خونه كه مثل زندون جلوش نرده بود. كنار یكی از پنجره‌ها یكی پرده رو كنار زده بود و داشت به من نگاه می‌كرد. پیرمرده درو بست و رفت. 



    بابك لطفی خواجه پاشا 
    بیستم آذر هزار و سیصد و نود و پنج

  • ۰۰:۳۸   ۱۳۹۵/۱۱/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❌❌❌ پایان فصل اول  ❌❌❌

  • ۰۰:۴۹   ۱۳۹۵/۱۱/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁

    فصل دوم این رمان را با نام " مست و ملیح " در لینک زیر مطالعه کنید

    https://www.zibakade.com/Topics/%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%a7%db%8c%d8%b1%d8%a7%d9%86%db%8c--%d9%85%d8%b3%d8%aa-%d9%88-%d9%85%d9%84%db%8c%d8%ad--TP24042/

    🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۴/۱۱/۱۳۹۵   ۰۰:۵۴
  • leftPublish
  • ۱۸:۴۷   ۱۳۹۵/۱۱/۲۴
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست
    زیباکده
    *** نازمیـــن *** : 

    نار و نگار 🍁

    قسمت چهلم



    هر چقدر اصرار كرد، قبول نكردم كه ببرمش تهران. اون نباس به خاطر اسی خودشو داغون می‌كرد. بالاخره بعد از چقلی كردن به فاطی خانم، از سر لادن افتاد كه بره پیش جلیل. نمی‌خواستم باز با ملكه روبرو بشه و اون هم تا می‌تونه خُردش كنه.
    هر روز اسی می‌یومد رو بالا پشت‌بوم و خونه رو هی سُك می‌زد و چشمش به پنجره‌ی نگار بود. من هم كه تازگی‌ها با رفیقام ورزش می‌كردم و احساس قوی بودن بهم دست داده بود، می‌خواستم برم بالا و دك و دهنشو پاره كنم.
    بعضی وقت‌ها هم با خودش با صدای بلند حرف می‌زد و مثلاً با لادن درد دل می‌كرد، ولی لادن نه نگاهی بهش می‌كرد، نه اصلاً آدم حسابش می‌كرد. وقتشو با نوشتن دفتر خاطرات و شعر میگذروند. بعضی وقت‌ها با نگار و مهلقا هم‌صحبت می‌شد. مهلقا هم كه بیش‌تر فكرش تو زندگی تازه‌اش و رابطه عجیب و غریبش با دوستا و همكارای انسی بود، كم‌تر بهش توجه می‌كرد و منتظر می‌شد تا صدای بوق كادیلاكه بیاد و ورش داره. نصیحت‌ها و حرف‌های من هم هیچ تأثیری روش نداشت.
    تا این‌كه یه شب صدای زنگ‌های پشت سر هم خونه دراومد. رفتم دم در، انسی بود و تو دستش كُت مهلقا رو گرفته بود. كمی به من نگاه كرد و گفت:
    - بگیرش، واسه مهلقاست.
    - خودش كو؟
    - خودش تو جوبه.
    - بی مزه نشو.
    - افتاده تو جوب گل و شُلی شده، یه چادری، پتویی، چیزی بده بپیچه دورش، خونه رو كثیف نكنه.
    - الان كجاست؟
    انسی سرشو چرخوند و به دیوار كنار خونه اشاره كرد.
    مهلقا از بس مشروب خورده بود، بی‌حال و کَر و كثیف یه گوشه نشسته بود و نفسش هم به زور درمی‌یومد. نمی‌دونم این سرعت در تغییر رفتارش رو باید در كجای گذشته و كودكیش دنبال می‌كردم. هر چی كه بود، خیلی زودتر از حد انتظار، تاثیر انسی و آدم‌های دور و برش رو می‌شد در رفتارش دید.
    فردای اون روز نگار با كلی دعوا و داد و بیداد به مهلقا گفت كه باید برگرده شوریده تا كنكور، ولی انسی پادرمیونی كرد و قرار شد كه مهلقا زیاد باهاش نره استودیو. من هم كه زیاد برام مهم نبود چه خاكی داره تو سرش می‌كنه، زیاد پیگیر درست و غلط اتفاقات پیرامون مهلقا نبودم، ولی فردای اون روز که دیدم كادیلاكه جلوی در واستاد و صاحابش داره دم در با مهلقا حرف می‌زنه، یه دست به موهام كشیدم تا كمی خاك و خل رنگرزی ازش در بیاد و كمی تندتر رفتم تا رسیدم به مهلقا.
    هر دوتاشون تا منو دیدن، تندی از هم فاصله گرفتن. برگشتم به پسره گفتم:
    - اسمت چیه؟
    - شهرام.
    - آقا شهرام، بار دیگه جلوی این در ببینمتون، كلاهمون می‌ره تو هم.
    - نه خواهش می‌كنم، حق با شماست. نباید می‌یومدم این‌جا. بی‌ادبی منو ببخشید.
    چنان مؤدب و لفظ قلم حرف زد كه یه لحظه بدنم مورمور شد. بعدش خیلی آروم از من و مهلقا خداحافظی كرد و وقتی خواست سوار كادیلاك بشه، دستشو گرفتم و گفتم:
    - آقای مهندس، قصدت ازدواجه دیگه؟
    - ازدواج و غیره زیاد مهم نیست، من فعلاً بیش‌تر با ایشون یك دوست و هم‌راهیم، می‌بینمتون دوست عزیز.
    - خوش به حالت!
    اینو كه گفتم، چشمم افتاد به تودوزی سرمه‌ای و صندلی‌ها و فرمون خوش‌شكل و روغن خورده‌ی داخل ماشین. پسره آروم راه افتاد و رفت.
    وقتی رفتیم تو، یه نگاه چپ به مهلقا كردم و رفتم دم شیر حیاط که صورتمو بشورم. مهلقا خیلی آروم اومد و نشست روبروم. وقتی خوب صورتمو آب زدم، بهش گفتم:
    - خوب، بعد كنكورت چطوری می‌خوای با این آقا شهرامِ قند عسل بپری؟! خوش‌تیپ و خوش‌صدا هم که بود! چطور افتاده دنبال تو؟ نمی‌فهمم!
    - بس كه خری!
    - واقعاً این پسره از چیِ تو خوشش اومده؟
    - كوری نمی‌بینی؟
    - چی رو؟!
    - من و صورتمو!
    - پاشو پاشو! قر نیا. فقط به خاطر نگار هم شده، نذار این پسرا بیان دم در، این خونه به اندازه كافی آباد شده.
    - واقعاً احمقی.
    - كاری هم می‌خوای بكنی، بیرون خونه.
    مهلقا جواب نداد. گفتم:
    - خداییش خجالت نمی‌كشی این همه خوردی به هم؟ یه روز مست می‌كنی، یه روز ولگردی می‌كنی. بابا تو مال شوریده ی نه این‌جا، چه زود خودت رو گم كردی مهلقا خانم، چرا این‌قد عوض شدی؟
    - به خاطر تو عوض شدم، اشتباه كردم، گفتم شاید تو این‌طوری دوست داری.
    - من؟!
    - دیوانه، من یه عمر منتظرت بودم، من هفت سال، هر شب با خیال تو، با فكر این‌كه الان قدش بلند شده، درشت شده، خوش‌تیپ شده، گذروندم، ولی تو وقتی اولین بار منو دیدی، محل سگ هم بهم نذاشتی.
    - خیلی خوب آروم باش، چرا داد می‌زنی؟
    اینو كه گفتم، مهلقا موهای خودشو كه از پشت بسته بود، باز كرد و ریخت رو شونه‌هاش و گفت:
    - می‌دونی چند بار این موها رو به عشق تو شونه كردم كه برگردی و ببینی دیگه شپش نداره، دیگه كچل نیستم. اومدی، دیدی؟ ندیدی محمد خان، تو یه بار هم صورت منو ندیدی

    راست می‌گفت، تا حالا این همه از نزدیك به صورت قشنگ و جذابش نگاه نكرده بودم، به موهای روشن و خوش‌رنگش و عصبانیت بامزه‌اش. مهلقا كمی ازم فاصله گرفت و روی یكی از پله‌ها نشست و پاشو گذاشت رو پاش. بعد از یكی دو دقیقه بلند شد و اومد كنار درخت انجیر واستاد و گفت:
    - باز هم نمی‌بینی، باز هم نمی‌فهمی.
    اینو گفت و رفت تو خونه. دنبالش رفتم تا كمی آرومش كنم. وقتی رسیدم تو، دیدم كنار فرش نصفه كاره‌ای واستاده كه مدت‌ها بود چشمم بهش نیفتاده بود.
    بعضی وقت‌ها آدم چقدر خوب محلی رو واسه یاد آوری خاطراتش پیدا میكنه.
    رفتم پشتش واستادم. آروم چرخید و روبروم واستاد، آروم با گریه گفت:
    - اون كادیلاكه، شهرام، انسی، همه دار و ندارم، نمی‌تونه اندازه‌ی تو واسم مهم باشه.
    بعد آروم سرشو آورد جلو و گذاشت روشونه‌ام.
    ...
    هر روز بعد از مدرسه و قبل از رنگرزی می‌رفتم باشگاه پشت خط تمرین كشتی. كمی جوندارتر و خوش‌بدن‌تر شده بودم. به قول نگار یواش یواش داشتم عین بابام خوش‌تراش می‌شدم. با بچه‌های محل سر زور بازو كل می‌ذاشتیم. همش سر كوچه‌ی خودمون بودیم و به رخ هم می‌كشیدیم.
    یه روز چشمم افتاد به یه ماشین شیك خارجی که آروم پیچید تو كوچه و رفت جلو خونه ما واستاد. وقتی رسیدم بهش، ملكه خانوم مادر جلیل با یه مرد كوتوله و خپل كه یه کم تاس بود و سبیل مستطیلی بدفرمی پشت لَبش بود، پیاده شد و در زد. تا در باز شه، خودمو رسوندم و گفتم:
    - امرتون؟
    - هستن؟
    - كیا؟
    - ایل و قماشتون.
    - كارتون چیه؟
    - اومدم جرشون بدم
    همین كه صداشو انداخت رو سرش، لادن با صورت رنگ پریده و چشمای خسته اومد جلوی در و تا رسید، گفت:
    - ملكه خانم بفرمایید داخل.
    - چه پررو!
    - بیایید تو،بفرمایید.
    - برو كنار.
    اومد تو حیاط، یه چرخ زد و بدون این‌كه حرفی بزنه، یه بسته پول در آورد و گذاشت رو پله و گفت:
    - این خرج این چند مدت كه با پسرم بودی، پسرمه، چشمم كور، فرضاً واسه عیاشی خرج كرده، باباشم راضیه، مگه نه؟
    - حتما راضی‌ام.
    - ولی دختر جان يه بار می‌گم، نمی‌خوام هم تكرارش كنم، اگه دور و بر جلیل ببینمت، می‌دم صورتتو بسوزونن، مگه نه آقا؟
    - حتماً می‌سوزونن.
    - بذار جلیل زندگیشو بكنه. یكی باید به آدم بیاد. پا پس نكشی، خونه‌ات رو آتیش می‌زنم.
    اسی كه داشت از پشت‌بوم به داد و هوارهای ملكه گوش می‌داد، یكی از كفتراش رو پِر داد.



    بابك لطفی خواجه پاشا
    آبان نود و پنج

    زیباکده

    تا اینجا خوندم، خیلی با خوندن این داستان بهم خوش می گذره یاد چیزهای قدیمی میوفتم، هم داستان های صمد بهرنگی و هم داستان های کلاسیک مارک تواین بخصوص ماجراهای هاکلبری فین، روایت این داستان خیلی روایت شبیهی داره با اینکه بکلی متفاوته! وقتی فصل اول تموم شد برداشت خودمو کامل تر می نویسم .

    ممنون نازمین جون.

  • ۲۳:۱۲   ۱۳۹۵/۱۱/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست
    مهرنوش جون
  • ۲۲:۲۹   ۱۳۹۵/۱۱/۲۵
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست
    تموم شد هورااااااااا!!!
  • ۱۲:۱۵   ۱۳۹۵/۱۱/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مهرنوش جون حالا بیا فصل دوم ، مست و ملیح
  • ۱۲:۲۳   ۱۳۹۵/۱۱/۲۷
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست
    داستان نار و نگار داستان خیلی خوبی بود، صمیمی و دوست داشتنی، برخلاف اکثر رمان های ایرانی که وقت زیادی به معرفی شخصیت ها و حال و هواشون اختصاص پیدا می کنه، روندی روایت گونه داشت و در دل این روایت هر کدوم از شخصیت های داستان معرفی می شدند و جون می گرفتن و با آداب و رفتارشون آشنا می شدی، روایت هم تا حدود قسمت 50 یا 55 کاملا باورپذیر بود و فقط از اون به بعد یکمی ضرباهنگش زیادی تند شد که در دنیای واقعی عجیب به نظر می رسید. درکل من از خوندن این داستان خیلی لذت بردم و از نازمین جون که این فرصت رو برای من بوجود آورد تشکر می کنم.
  • leftPublish
  • ۱۲:۴۵   ۱۳۹۵/۱۱/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست
    دقیقا مهرنوش جون
    رمان نار و نگار را خیلی خوب توصیف کردی
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان