خانه
377K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۱:۳۴   ۱۳۹۶/۱۲/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " گندم زارهای طلایی "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

  • leftPublish
  • ۰۲:۳۹   ۱۳۹۶/۱۲/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زار های طلایی🌾🌾🌾

    قسمت سیزدهم

  • ۰۲:۴۴   ۱۳۹۶/۱۲/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت سیزدهم

    بخش اول




    خانجان با خنده ای که از گریه بدتر بود , اومد و دست منو گرفت و گفت : برو بشین ورپریده ... چیکار داری می کنی ؟ آبروی منو بردی ...
    من با حرص یک چرخی زدم و ازش دور شدم و مخصوصا شروع کردم به خوندن شعری که اون روزا خیلی معروف شده بود و تو سیاه بازی های عروسی ها خونده می شد و همه بلد بودن و جواب منو می دادن ...


    در حالی که بغض تو گلو داشتم , چرخ می زدم و می خوندم ...

    دیشب من بودم و آبجی اوفینا ...
    آهای رَتِته پَتِینا
    گفتم که بمیرم برات ای سرو قدینا ...
    آهای رتته پتینا
    گفتم که ز من شرم کن ای مشدی حسینا ...
    آهای رتته پتینا
    دیشب من بودم آبجی اوفینا ...
    آهای رتته پتینا
    گفتم بده ماچی تو از اون قند لبینا ...
    آهای رتته پتینا
    گفتا که خجالت بکش از این منِ نینا ...
    آهای رتته پتینا ...


    در همین موقع برگشتم , دیدم علی هم دوباره اومده تو زنونه و داره با من می رقصه و می خونه ...
    خنده ام گرفت از اینکه من برای این که حرص خانجان و عزیز خانم رو در بیارم داشتم این کارو می کردم , اون چرا اومده ؟ الان عزیز خانم سکته می کنه ...

    که صدای داد و بیداد اومد و من ساکت شدم ... ولی خانجانم غش کرده بود ...
    من دف رو گذاشتم زمین و رفتم سر جام نشستم و از جام تکون نخوردم ... خوب فکر کردم اون غش کرده تا من دیگه نخونم و احتمالا هم همین طور بود , چون خیلی زود به حال اومد ...
    ولی پچ پچی تو مهمون ها راه افتاده بود , نگفتنی ...
    احساس می کردم کمی دلم خنک شده ولی آروم نشده بودم ... اما از اینکه علی هم با من همراه شده بود , هم خیلی خوشم اومد و هم تعجب کردم ...
    وقتی خانجان حالش خوب شد , علی که نمی خواست از کنار من جم بخوره , در گوش من گفت : خیلی عالی بود , کیف کردم ... بازم بلدی ؟

    صورتم رو بردم جلو و گفتم : حمومی آی حمومی , فرش و قالیچه ام رو بردن ...
    یک مرتبه زد زیر خنده و طوری که از خنده روده بر شده بود و نمی تونست خودشو نگه داره , گفت : ای وای ... ای وای , وای وای مُردم ...
    با سرعت همین طور که ریسه می رفت , از زنونه زد بیرون ...
    دیگه کارد می زدی خون عزیز خانم و خانجان در نمی اومد و اقدس و عشرت با من قهر بودن ...
    ولی شوکت دائم کنارم بود و قربون صدقه ی من می رفت و از کاری که کردم , تعریف می کرد ...



    ناهید گلکار

  • ۰۲:۴۶   ۱۳۹۶/۱۲/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت سیزدهم

    بخش دوم




    با همه ی خامی که داشتم , دلم شور می زد و همش به یاد هرمز میفتادم و فکر می کردم چقدر من بی عرضه و ترسو بودم که تن به این ازدواج دادم ...
    و می دونستم با کاری که کرده بودم , عقوبتی سخت در انتظارمه ...
    عمه ی بزرگ علی اولین کسی بود که دست به کار شد ...


    خونه ی عزیز خانم انتهای یک کوچه توی نواب بود ...
    در به یک راهرو باز می شد ... سمت راست اون راه پله ی مارپیچی بود که می رفت طبقه ی دوم ... و یک پله روبرو بود که وارد یک راهروی وسیع تر می شدیم ...
    سمت چپ سه تا اتاق بود که درهای جدا داشت و سمت راست یک اتاق خیلی بزرگ که با دو تا اتاق دیگه , تو در تو بودن ...
    مردونه تو همون اتاق ها برگزار شده بود و زنونه تو حیاط ...
    عزیز خانم طبقه ی بالا رو برای خودش درست کرده بود و کسی بدون اجازه ی اون نمی تونست بره بالا ...
    دو تا اتاق تو در تو و یک تراس سرتاسری رو به حیاط و یک مطبخ کوچیک داشت ... اما مطبخ طبقه پایین , تو حیاط کنار ساختمون بود ...
    از تو راهرو سر و صدا میومد ...
    زن های کنجکاو ساکت شدن تا ببینن موضوع چیه ...
    عمه خانم قهر کرده بود می خواست بره ... می گفت : دستت درد نکنه با این عروس آوردنت ... برای علی مطرب گرفتی ؟ تو دیگه همه ی ما رو بی آبرو کردی ...
    عزیز خانم کم مونده بود به دست و پاش بیفته و می گفت : بچگی کرده , هنوز که عقل رس نشده ... من خودم تربیتش می کنم ...
    عمه گفت : اندازه ی خرس شده , بچه است ؟ طلاقش بده , فقط این راه چاره است وگرنه من پامو دیگه تو خونه ی تو نمی ذارم ...
    و مجلس رو ترک کرد ...



    ناهید گلکار

  • ۰۲:۵۰   ۱۳۹۶/۱۲/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت سیزدهم

    بخش سوم



    من که دیگه تن در داده بودم که علی شوهرم شده و دیگه هرمزی در کار نیست , دوباره دلشوره ی اونو گرفتم ...
    یعنی ممکنه طلاقم بدن ؟ ای خدا , چه کار خوبی کردم ... کاش قبل از عقد این کارو کرده بودم و پشیمون می شدن ...
    بعد می تونستم به هرمز بگم دیدی من شجاعم ؟ ...
    وقتی شام می دادن , ظاهرا همه چیز فراموش شد و عزیز خانم سعی کرد موضوع رو عادی جلوه بده ... ولی خانجان همش با یک بغض و چشم هایی گریون تو مجلس راه می رفت ...


    تا موقع دست به دست دادن من رسید ...

    دو تا اتاق از اتاق های سمت چپی رو داده بودن به من و علی ... تو یکی از اونا رختخواب هایی که خانجان با هزار امید و آرزو آماده کرده بود رو انداخته بودن وسط اتاق و یک لحاف ساتن گلبهی که دور ملافه اش تور دوخته بودن ...
    چشمم که به اون افتاد , دلم می خواست پا به فرار بذارم ... من چطور با علی تو این رختخواب بخوابم ؟ ...
    اصلا نمی تونستم ...

    باید یک فکری می کردم ...
    خوبه فرار کنم برم خونه ی خاله و همون جا بمونم تا طلاقم بدن ... ولی نمی شد ... دلم برای خانجانم می سوخت , خیلی حالش بد بود ...
    عزیز خانم و خانجان و عده ای زن دور ما جمع شده بودن برای دست به دست دادن ...
    عزیز خانم در حالی که به صورت من نگاه نمی کرد , گفت : مبارک باشه ...

    و عشرت و خانجان دست ما رو گذاشتن تو دست هم و همه از اتاق رفتن ...
    ولی عزیز خانم موند ...
    درو بست و با لحن خیلی تندی به من گفت : خدمت تو بعدا می رسم ... من امشب از داشتن عروسی مثل تو خجالت کشیدم ... خوب خودتو نشون دادی سلیطه ولی تو نمی دونی اینجا کجاست و من کیم ...
    حالا امشب بگذره , من درستت می کنم ...
    من از ترس سرم پایین بود و فقط گوش می کردم ولی علی با اعتراض گفت : مگه چیکار کرده ؟ ... این حرفا چیه می زنین ؟ تو عروسی خودش رقصیده ... همه این کارو می کنن ...

    عوض اینکه بگی عروسم هنرمنده , میگی خجالت کشیدم ؟ به خدا عزیز از گل بالاتر بهش بگین با من طرفین , کسی حق نداره لیلا رو ناراحت کنه ...




    ناهید گلکار

  • ۰۲:۵۳   ۱۳۹۶/۱۲/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت سیزدهم

    بخش چهارم




    گفت : تو غلط کردی ... زیاد بهش دل نبند ... این زن فاسده , برای تو زن بشو نیست ... فردا ولت می کنه می ره ... نمی ببینی چقدر خودسر و خودرایه ... ارزش حمایت تو رو نداره ...
    علی گفت : من لیلا رو دوست دارم , هر کاری بکنه برای من فرقی نمی کنه ...
    عزیز , از الان نمی خوام دعوا کنم ولی آدم به عروس یک شبه این حرفا رو می زنه ؟ ...
    عزیز خانم همینطور که دستگیره ی درو گرفته بود که بره بیرون , گفت : از همین الان خودتو ذلیل زنت نکن ... تو نمی فهمی ...
    باشه تا صبح دولتت بدمد ...
    و درو زد به هم و رفت ...

    من معنی این حرف رو نفهمیدم ...
    ولی از اینکه علی ازم دفاع کرده بود , خیلی راضی بودم ...

    تا عزیز خانم رفت , علی که انگار نه انگار اون چی گفته و چه تهدیدی ما رو کرده , دست منو گرفت و گفت : این شعرا رو از کجا یاد گرفتی ؟
    گفتم : همه بلدن , ندیدی زن ها داشتن با من می خوندن ؟ ...
    با خالم می رفتم سیاه بازی ... من یک بار یک شعر یا آهنگ رو بشنوم , زود یاد می گیرم ...

    یکم خودشو خم کرد با خنده و همون ریتم سیاه بازی گفت : خنده به لبم ننداز می رم زن می گیرم ...
    منم خنده ام گرفت ...
    خوب سنی نداشتم و عاشق شادی و خنده بودم ...
    همه چیز رو فراموش کردم و فورا گفتم : کاری به دستم ننداز می رم زن می گیرم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۰۲:۵۷   ۱۳۹۶/۱۲/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت سیزدهم

    بخش پنجم



    اون گفت : گریه تو چشمام ننداز , می رم زن می گیرم ...
    منم گفتم : پایین و بالا ننداز , می رم زن می گیرم ...
    و هر دو شروع کردیم به خندیدن ... بلند بلند ... ریسه رفته بودیم ...
    انگار صدای ما رفته بود بیرون ...
    خانجان زد به در و گفت : لیلا ؟ به خاطر خدا بس کن , داری منو سکته می دی ...
    به هم نگاه کردیم ... علی یک دستشو گذاشت جلوی دهن من و دست دیگه اش رو جلوی دهن خودش ...
    ولی نمی دونم چرا اونطور خنده مون گرفته بود ...
    با همون حال باز علی گفت : من اگه برم زن بگیرم , شرط و شروطی دارم ...
    منم بلافاصله در حالیکه داشتم از خنده می مردم , گفتم : من اگر برم زن بگیرم , رسم و رُسومی دارم ...

    و دیگه هر دو منفجر شدیم ...
    اصلا یادم رفته بود کجام و چیکار دارم می کنم ... مثل دو تا بچه با هم بازی می کردیم ...
    اونقدر علی خندید که افتاد رو زمین ... و گفت : فردا می ریم با هم سیاه بازی تماشا کنیم ...
    گفتم : فردا پاتختیه ...
    گفت : فرار می کنیم ...
    گفتم : واقعا ؟ خیلی فرار دوست دارم ...
    گفت : ولی از من فرار نکن ... من اگر برم زن بگیرم , سوال و جوابی داره ...
    منم در حالی که سرمو تکون می دادم , به حالت رقص گفتم : من اگه برم زن بگیرم , حساب و کتابی داره ....
    باز ریسه رفت ... دستشو می زد به زمین و می گفت : تو رو خدا بسه دیگه , جواب نده ... نمی تونم تحمل کنم ...
    الان عزیز میاد و هر دومون رو میکشه ... فکر کنم تو همون حال بازم من بگم تو جواب می دی ...
    گفتم : معلومه ... تو نگو تا من نگم ...
    یکم بعد آروم شدیم ولی بازم تا به هم نگاه می کردیم , خنده مون می گرفت ...
    علی گفت : پاشو لباست رو عوض کن ... لباس عروست رو دوست داشتی ؟ ...
    یک مرتبه به خودم اومدم ... وای نه ... نمی تونم ...
    گفتم : علی ؟
    گفت : جانم ؟ ...
    گفتم : می شه من یک بالش بذارم اون گوشه بخوابم ؟ ...
    گفت : ناراحتی ؟
    گفتم : آره ...
    گفت : باشه ... تو برو تو رختخواب , من برای خودم جا می ندازم ... نگران نباش , کاری رو که تو دوست نداری نمی کنم ... بهت قول دادم , سر قولم هم می مونم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۷:۱۴   ۱۳۹۶/۱۲/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زار های طلایی🌾🌾🌾

    قسمت چهاردهم

  • ۱۷:۱۸   ۱۳۹۶/۱۲/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهاردهم

    بخش اول



    گفتم : مرسی , دستت درد نکنه ... تو واقعا این کارو می کنی ؟
    گفت : معلومه , خوب بهت قول دادم ...

    و بعد برای خودش یک جا پهن کرد موازی تشک من و روش دراز کشید ...

    چراغ رو خاموش کردم ... چادرم رو کشیدم سرم و زیر اون لباس عروس رو از تنم در آوردم و لباس خواب پوشیدم و فورا رفتم زیر لحاف ...
    علی تا اون موقع ساکت بود ...
    زیر نور مهتاب که از پنجره ی حیاط خلوت به اتاق می تابید , می دیدمش ... چشمش باز بود ...
    پرسید : میشه بهم بگی منو دوست داری یا نه ؟
    گفتم : بخواب ... این حرفا چیه ؟
    گفت : الان بگو , تا صبح نمی تونم صبر کنم ...
    گفتم : تا امشب ازت بدم میومد ولی حالا اگر به قولت عمل کنی , دیگه بدم نمیاد ...
    گفت : ولی من خیلی خاطرتو می خوام ... از روزی که دیدمت همه ی هوش و حواسم پیش تو بوده ...
    گفتم : علی خوابم میاد , صبح حرف می زنیم ...
    گفت : باشه , پس خواب خوب ببینی ...
    چند دقیقه بیشتر طول نکشید که چشمم سنگین شد ... سعی می کردم هوشیار بخوابم تا یک وقت نیاد تو رختخوابم ... با همون حالت احساس می کردم داره صدام می کنه ولی قدرت جواب دادن نداشتم ...
    صبح از سر و صدای بیرون بیدار شدم ...
    اومدم غلتی بزنم که دیدم علی کنارم خوابیده و تشکی که برای خودش پهن کرده , نیست ...
    از جام پریدم و هولش دادم و داد زدم : اُی ... پاشو ...

    از خواب پرید ...
    گفتم : اینجا چیکار می کنی ؟ اینطوری به قولت عمل می کنی ؟
    گفت : به خدا صبح اومدم ... رختخوابم رو جمع کردم ... اگر عزیز منو و خانجان تو می دیدن پیش هم نخوابیدیم , سکه ی یک پولمون می کردن ... باید جواب می دادیم ... من متهم به بی عرضگی می شدم ... به خدا دست بهت نزدم ...
    آروم شدم و گفتم : می دونم , من خوابم سبکه ... مرسی به فکر من بودی ...
    علی به نظرم خیلی خوب اومد ... هر چی می گفتم گوش می داد ... از اون مردای بدی نبود که بخواد به من زور بگه ...
    این بود که مهرش به دلم افتاد و نسبت بهش احساس نزدیکی کردم ...
    نه که یاد هرمز نیفتم ولی دیگه از اونم بدم نمی اومد ... به هر حال من دیگه زن اون بودم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۷:۲۳   ۱۳۹۶/۱۲/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهاردهم

    بخش دوم



    دو دستشو گذاشت زیر سرش و طاق باز خوابید و بدون مقدمه گفت : می خوای برات دف بخرم ؟
    گفتم : خدا به خیر کنه , خواب نما شدی ؟ سر صبح به سرت زده ؟
    گفت : می خوای ؟
    گفتم : خوب معلومه ... ولی کجا بزنم ؟
    نه بابا نخر , برام میشه آیینه ی دق ...
    گفت : تو کاریت نباشه ... برای من بزن , خیلی دوست دارم ... موقعی که داری می زنی صورتت گل میندازه و خوشحال میشی ...
    منم می خوام تا آخر عمر با هم بخندیم و شاد باشیم ...
    گفتم : وای علی , می دونی ؟ منم دوست دارم اینطوری باشم ولی عزیز خانم اجازه نمی ده من تو این خونه دف بزنم ...
    گفت : یواشکی می خرم و برات میارم ... هر وقت خونه نبود تو بزن , بعدم قایم کن ...
    گفتم : واقعا تو این کارو می کنی ؟ کجا قایم کنم عزیز خانم پیداش نکنه ؟

    گفت : پشت کمد , کاری نداره که ...
    گفتم : ویولن هم دوست دارم یاد بگیرم ... ببین اگر یاد بگیرم اونم برات می زنم ها ...


    برگشت طرف من و یکم به من نگاه کرد ...
    خجالت کشیدم ... گفتم : عه , این طوری نیگا نکن بدم میاد ..
    گفت : تو صبح ها خوشگل تر میشی ... میشه کنارم بخوابی ؟ نه , نه , دست بهت نمی زنم ... فقط دراز بکشیم ...
    گفتم : فقط دراز بکشیم , قول ؟
    گفت : قول ...
    آهسته سرمو گذاشتم رو بالش ...

    کمی به من نگاه کرد و زد زیر خنده ...
    گفتم : چرا می خندی ؟
    صداشو مثل سیاه ها کرد و گفت : سواد می خواد که من سواد ندارم ...
    منم فورا گفتم : کفش می خواد , لباس می خواد , ندارم ...
    همینطور که می خندید , گفت : جمال بی مثل می خواد , ندارم ...
    منم گفتم : قالی و قالیچه می خواد ندارم ...
    و دوباره هر دو از خنده ریسه رفتیم ...
    همینطور که می خندید , گفت : تو واقعا محشری ... لیلا تو عجب دختری هستی ... چقدر بانمکی ...
    گفتم : تو هم خوبی علی ...

    انگار صدای خنده مون زیادی بلد شده بود , مخصوصا علی خیلی با صدا می خندید ...
    یکی چند ضربه زد به در ...

    علی باز دستشو گذاشت روی دهن من و گفت : کیه ؟
    و شوکت با صدای مردونه ش گفت : علی جان ؟ بیاین بیرون اگر بیدارین ؟ ...
    علی همینطور که می خندید , گفت : نه بیدار نیستیم , خوابیم ... مزاحم ...
    و رو کرد به من و سرشو آورد تو صورت من و یواش گفت : چادر و روسری می خواد , ندارم ...
    اما دل من از اینکه باید می رفتیم بیرون , به شدت گرفت ... می ترسیدم ... از مواجه شدن با عزیز خانم وحشت زیادی داشتم ...
    گفتم : علی حاضر شیم بریم بیرون , بد نشه ... عزیز خانم دعوا نکنه ...



    ناهید گلکار

  • ۱۷:۲۷   ۱۳۹۶/۱۲/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهاردهم

    بخش سوم



    گفت : عه , این شوکت همیشه حال منو می گیره ....
    پرسیدم : مگه نرفته خونه ی خودشون ؟ ...
    گفت : نه , شوکت طلاق گرفته ... گویا بچه دار نمی شد , شوهرش زن گرفت ... عزیزم طلاقشو گرفت ...
    گفتم : وای پس اونم با ما زندگی می کنه ؟
    گفت : دختر خوبیه , به خدا کاری به کسی نداره ... دنبال شوهر هم نیست , مهربونه ...
    رفتم تو فکر چون حس خوبی نسبت به اون نداشتم ... با اینکه من و علی جدا خوابیده بودیم , بازم من خجالت می کشیدم از اتاق برم بیرون ...
    علی خودش رختخواب ها رو جمع کرد و روی اونا رو مرتب کشید و گفت : اینطوری عروس خوبی به نظر می رسی ...
    من می رم دست و صورتم رو بشورم ...
    علی که رفت , لباسم رو عوض کردم و روی درگاهی نشستم ...
    تا خانجانم اومد , چشمم که به صورتش افتاد از خودم خجالت کشیدم ... اونقدر گریه کرده بود که پلک هاش به هم چسبیده بود ...
    گفتم : الهی بمیرم خانجان , تقصیر منه ...
    منو بغل کرد و رو سینه اش گرفت و گفت : نه مادر ... از دیشب اونقدر حرف بارم کردن و طعنه لطیفه بهم زدن ,  دیگه جا ندارم ...
    حالا غصه ام شده تو رو چطوری دست اینا بسپرم و برم ... عزیز خانم تا تلافی این کار تو رو در نیاره , ولت نمی کنه ...
    گفتم : نگران نباشین ... شما راست می گفتین علی پسر خوبیه ... مواظب من هست , نمی ذاره کسی اذیتم کنه ...
    گفت : گردنم بشکنه ... بی مادر بشی الهی , تقصیر منه ... دنبه رو دادم دست گربه ... اصلا خاطرم جمع نیست , می دونم من برم طیفون نوح به سرت میاره ( طوفان )
    بیا بریم برات کاچی درست کردم ...
    ببینم لیلا دیشب که اذیت  نشدی ؟

    با خجالت گفتم : برای چی ؟
    گفت : علی ... علی اذیتت نکرد ؟ ...
    با دست اشاره کردم و یواش گفتم : علی برای خودش جدا جا انداخت اونجا و خوابید ...
    گفت : وای , خاک عالم تو سرمون شد ... عزیز خانم پیگیر بشه , روزگار من و تو رو سیاه می کنه .. بروز ندی ها ... به روی خودت نیار ... بیا بریم ...
    گفتم : نمیام خانجان , همین جا می مونم ... از عزیزخانم می ترسم ...
    علی اومد تو اتاق ... گویا حرف منو شنیده بود و گفت : سلام خانجان ... لیلا نمی خواد بترسی , به این حرفای عزیزم فکر نکن ... فقط زبونشه به خدا , دلش خیلی مهربونه ...
    نترس , من هستم نمی ذارم کسی بهت حرف بزنه ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۷:۳۱   ۱۳۹۶/۱۲/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهاردهم

    بخش چهارم




    بالاخره سه تایی رفتیم تو اون اتاق بغلی , سر سفره ی ناشتایی ...
    اون اتاق مشرف به حیاط بود و یک پنجره ی سرتاسری داشت و یک پیچ امین الدوله جلوش آویزن بود ...
    این اتاق بزرگ و دلباز بود ولی عزیز خانم به ما دو تا اتاق کوچیک عقبی رو داده بود ...
    خودش کنار سمار نشسته بود ... فورا روشو از من برگردوند و جواب سلام منم نداد ...
    تخم مرغ و شیر رو گذاشت جلوی علی و گفت : بخور مادر قوت بگیری ... حالا حالاها باید با زندگی دست و پنچه نرم کنی ...
    بدت نیاد خانجان , کاش به حرف خاله خانم گوش کرده بودم و این بلا رو سر بچه ام نمی آوردم ...
    خانجان با ناراحتی گفت : نگو عزیز خانم , از دیشب گفتی بسه دیگه ... دل بچه می ترکه , خوف می کنه ...
    علی با خنده گفت : وای نمی دونی عزیز چه بلایی سرم اومده , اونقدر که دلم می خواد تا آخر عمر همین طور بلا سرم بیاد ... نمی دونستم لیلا اینقدر خوبه ...
    باور کن عزیز حالا یک کاری از روی بچگی کرده , شما ببخشین ...
    لیلا هم می خواست از شما معذرت بخواد ... مگه نه لیلا ؟ ...
    گفتم : آره , معذرت می خوام ...
    علی ادامه داد : عزیز به خدا همون دختریه که من می خواستم , خیلی خوب و مهربونه ... حالا خودت می ببینی ...
    در حالی که صورت عزیز خانم به شدت رفته بود تو هم و معلوم بود از حرفای علی خوشش نیومده , اون روز کوتاه اومد ...
    برای پاتختی کلی مهمون اومده بود و عزیز خانم اون بالا نشسته بود و منو هم پهلوش نشونده بود که از جام , جُم نخورم ...
    ولی خانجان طبق عادتی که داشت همین طور کار می کرد و از عزیز خانم فرمون می برد و باز این حرص منو در آورده بود ...
    خودمو کنترل می کردم و داشتم فکر می کردم چیکار کنم دوباره حرص عزیز خانم رو در بیارم ...
    اما تا آخر مهمونی نه اجازه داد حرف بزنم , نه از جام بلند بشم ...
    بعد از اینکه مهمون ها رفتن , گفتم : صبر داشته باش , تلافیشو در میارم ...
    عزیز خانم به کمک دختراش تمام کادوها رو برداشت و روی هم دسته کرد و با خودش برد بالا ...
    خانجان پرسید : مگه اونا مال لیلا نیست ؟
    گفت : الان که لازم ندارن ... من براشون نگه می دارم , به موقع بهشون میدم ... یکم پول جمع شده , اونم می دم به علی ... دست زن که پول نمی دن ...



    ناهید گلکار

  • ۱۷:۳۵   ۱۳۹۶/۱۲/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهاردهم

    بخش پنجم



    با اینکه برای من زیاد مهم نبود , ولی اون حتی نگذاشت من یکی از اون کادوها رو درست ببینم ...
    آخر شب موقع رفتن خانجان شده بود و حسین اومده بود دنبالش ...
    منو به سینه گرفت و مدتی هر دو با هم گریه کردیم ...
    گفتم : خانجان تو رو خدا منو اینجا نذار , خیلی می ترسم ...
    گفت : منم می ترسم مادر , دیگه از این به بعد از فکر تو خواب و خوراک ندارم ... نمی دونم چی خاکی تو سرم بریزم ...
    بچه ام رو با دست خودم انداختم تو آتیش ...

    اما وقتی علی اومد خداحافظی کنه , ازش تشکر کرد و گفت : الهی شکر که تو پسر خوب و مهربونی هستی ... مواظب لیلا باش , دست تو سپردمش ...
    خانجان که رفت , عزیز خانم رفت بالا و به علی هم گفت : بیا کارت دارم ...
    داشتم فکر می کردم چرا ما اول یک کاری رو که می دونیم غلطه می کنیم بعداً عزا می گیریم ؟ ...
    ولی دلم پیش خانجان مونده بود و دلشوره ای گرفته بودم , نگفتنی ...
    ترس و وحشت از مواجه شدن با زندگی که مادرم هم ازش می ترسید و می گفت از این به بعد خواب و خوراک نداره ...
    اگر مادر من زن عاقلی بود , دم رفتن این حرفا رو به من نمی زد ... دل منم کوچیک بود و داشت می ترکید ...
    گوشه ی اتاق کز کردم و زانوی غم تو بغل گرفتم ...
    احساس می کردم یکی پرتم کرده تو یک چاه و همین طور دارم می رم پایین ...

    علی بالا مونده بود و مدتی طول کشید تا برگشت و من همین طور نشسته بودم و غصه می خوردم ...
    دیروقت بود ... اومد پیش من و یکم بهم نگاه کرد ... جلوم نشست و گفت: کی گل منو پژمرده کرده ؟
    شونه هامو انداختم بالا و گفتم : علی من می ترسم ...
    گفت : مگه من مُردم ؟ به خدا , به ولای علی , اگر کسی بهت چپ نگاه کنه روزگارشو سیاه می کنم ... هر کی می خواد باشه ...
    خوب حالا اخم هاتو وا کن ... بهم بگو ... چادر و روسری می خواد , ندارم ...
    گفتم : ول کن تو رو خدا , حوصله ندارم ...
    دستشو گذاشت زیر چونه ی من و دوباره گفت : چادر و روسری می خواد , ندارم ... آهان بلد نیستی , بهانه در آوردی ...

    موندی دیگه ؟ ... پس من بردم ...

    همین طور که اوقاتم تلخ بود و اخمم تو هم , گفتم : مطرب و عنتری می خواد , ندارم ...
    اومد جلو و دست انداخت دور گردن من  و گفت : اخم نکن , تَخم نکن , لب ور نچین گوگوری مگوری ... قربون اون اخمت بره شوهرت ان شالله ...
    من مثل شیر بالای سرت هستم ... تا منو داری , غم نداری ...
    گفتم : مگه خودم مُردم ؟ منم شیرم , مگه چیه ؟
    گفت : شیر باش , این طوری منم بیشتر دوستت دارم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۷:۳۸   ۱۳۹۶/۱۲/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهاردهم

    بخش ششم




    آروم شدم ....
    ولی اون بیشتر بهم نزدیک شد ...
    گفتم : چیکار می کنی ؟ ولم کن ... علی ولم کن ... چرا اینطوری می کنی ؟ نمی خوام ...
    خواستم بلند بشم ولی منو انداخت رو زمین ...

    هر چی تقلا کردم , فایده ای نداشت ... حتی گریه و التماس کردم ...

    و بعد از مدتی در حالی که انگشت دستم رو به شدت گاز گرفته بودم و خون میومد , گوشه اتاق رها شدم و اون از اتاق رفت بیرون ...
    خودمو جمع کردم ...
    می لرزیدم و اشک می ریختم ...
    از خودم بیزار بودم ... از زندگی بدم اومده بود ... دلم می خواست بمیرم ...
    علی برگشت و شرمنده جلوم نشست ...

    تا اومد حرفی بزنه , داد می زدم : خفه شو ... ولم کن ...
    برو کنار نمی خوام ببینمت , تو قول داده بودی ...
    همه ی قول هات همین طوره ؟
    دیگه بهت اعتماد ندارم ... ولم کن , ازت بدم میاد ...


    علی هر چی تلاش کرد , من آروم نشدم و همون جا روی زمین خوابم برد و اجازه ندادم حتی بالش زیر سرم بذاره ...
    انگار می خواستم خودم رو تنبیه کنم ...
    راستی چطور ممکن بود یک دختر بچه رو از همه چیز بترسونن ...
    از مرد , از رابطه ی جنسی , از بی حیایی ... و یک مرتبه در سن کم از اون بخوان ازدواج کنه و بدون چون و چرا از یک مرد تمکین کنه ...

    و این حکایتی بسیار عجیب و باورنکردنی بود و دور از عقل ...
    دروغ می گفتن , به هم نارو می زدن و ما رو به خاطر همون حرف ها از خدا و جهنم می ترسوندن ...




    ناهید گلکار

  • ۰۱:۱۳   ۱۳۹۶/۱۲/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زار های طلایی🌾🌾🌾

    قسمت پانزدهم

  • ۰۱:۱۸   ۱۳۹۶/۱۲/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پانزدهم

    بخش اول



    علی به تازگی توی ارتش استخدام شده بود و باید صبح زود می رفت سر کار ...
    یک کلمه حرف نزد ... یک لحاف رو که شب قبل انداخته بود روم و من با پا پس زده بودم رو کشید روی منو رفت ...
    دوباره بغض کردم و همین طور بی صدا چند قطره اشک از چشمم اومد پایین ...
    خاطره ای بسیار بد تو ذهن من جا مونده بود و خودمو اسیر و زندانی می دیدم ...


    همینطور که داشتم برای خودم غصه می خوردم , خوابم برد ...
    گفتم که خوابم خیلی سبک بود ... مدتی بعد وجود یک نفر رو نزدیک خودم احساس کردم ...
    آهسته چشمم رو باز کردم دیدم شوکت نشسته و به من خیره شده ... از جام پریدم و گفتم : شما اینجا چیکار می کنی ؟ ...
    گفت : عزیز می خواست تو رو بیدار کنه , منم دیدم خیلی قشنگ و عمیق خوابیدی دلم نیومد بیدارت کنم و بهش دروغکی گفتم بیداری ...
    اینجا نشستم تا اون متوجه ی خواب بودنت نشه ... بخواب , من هواتو دارم ...
    گفتم : نه , نه , بیدار می شم ... دیگه خوابم نمیاد , عزیز خانم کجاست ؟
    گفت : برای ناهار رفته خرید ... پس پاشو تا نیومده ...
    گفتم : من حالم خوب نیست , شوکت خانم بذارین امروز تو اتاقم بمونم , فقط یک امروز ...

    و اشک هام بی اختیار ریخت ...
    اومد جلو دستی کشید به سرم و گفت : آخیش , بمیرم الهی ... قربون اون اشک هات برم ... عزیز دل م ناراحت نباش ... دیشب عروسی کردین ؟

    با سر تایید کردم ...
    گفت : منم مثل تو بودم ... دوست نداشتم , اصلا از شوهر بدم میاد ... می دونم چه حالی داری ... بیا بغلم لیلا جون ...
    یک حالت بدی داشت , دوباره چندشم شد ...
    مخصوصا که هر وقت منو می بوسید موهای صورتش که زبر بود , اذیتم می کرد ...


    خدایا این چه عذابی بود به من دادی ؟

    خودمو کشیدم کنار و گفتم : تو رو خدا این حرفا رو نزنین  , من دوست ندارم ...
    گفت : آخه دلم برات می سوزه خانمی ...



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۲۲   ۱۳۹۶/۱۲/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پانزدهم

    بخش دوم



    این حرفش منو یاد کارای دیشب علی انداخت ...
    تازه داشت دلم باهاش نرم می شد که دوباره ازش متنفر شده بودم ...

    از جام بلند شدم و گفتم : می خوام برم حموم , چیکار کنم شوکت خانم ؟ ...
    گفت : بقچه ات رو بردار , خودم می برمت ... با هم می ریم , نزدیکه ...
    گفتم : نه نمی خواد , خودم یک فکری می کنم ...
    بلند شد و گفت : پس زود باش پاشو , الان عزیز میاد ...

    تا اون رفت فورا بقچه ی حمومم رو برداشتم و رفتم تو مطبخ ... سریع لباسم رو در آوردم و رفتم تو پا شیر و با یک کاسه , آب ریختم سرم و تند تند خودمو شستم و سریع لباس پوشیدم ...
    خواستم برگردم به اتاقم که عزیز خانم رو جلوی روم دیدم ... از ترس نفسم داشت بند میومد ...
    گفت : چیکار می کردی ؟
    دستپاچه شدم با لکنت گفتم : ببخشید ...
    گفت : خدا ذلیلت کنه دختر , همه جا رو نجس کردی ... مگه تو مطبخ جای این کاراست ؟ اونجا ظرف می شوریم , غذا درست می کنیم ... تو خیلی بی عقل و احمقی , چرا از من نپرسیدی ؟ بی حیا ... بی عرضه ... بی لیاقت ...
    معلوم بود که از اول عقلت پاره سنگ برمی داره ... ای وای , تو دیوونه ای ...

    وقتی تو بله برونت مثل خُل ها رفتار کردی , من باید می فهمیدم ...
    موقعی که تو عروسی اون کثافت کاری رو راه انداختی , باید می فهمیدم ...
    حالا دیگه چه فایده ای داره ؟ بچه ام رو با دست خودم بدبخت کردم ... زود باش بیا اینجا رو آب بکشیم ...
    ای خدا بگم ذلیلت کنه ... مطبخ که نجس بشه مگه دیگه پاک می شه ؟ ...


    از صورتش معلوم بود که واقعا ناراحت شده و داره عذاب می کشه ...

    تو دلم گفتم انگار حق با اونه نباید این کارو می کردم ... ولی بعد فکر کردم عیب نداره , اینم به جبران کاری که با خانجانم کرد ... بی حساب شدیم ...
    داد زد سرم : چرا وایستادی به من نگاه می کنی ؟ زود باش تلمبه بزن آب بیار , از این بالا بریزم و بریم تو که پا رو نجسی نذاریم ...


    فاصله ی حوض تا مطبخ ده متری بود ... یک سطل گوشه ی حیاط بود , برداشتم ، پر کردم و دادم دستش ...



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۲۷   ۱۳۹۶/۱۲/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پانزدهم

    بخش سوم




    چون فکر می کردم مقصرم , هر چی گفت گوش کردم ... و مطبخ رو بیست و دوبار کُر دادیم ...

    اونقدر تلمبه زده بودم و سطل سنگین رو با خودم حمل کردم که کتفم درد گرفته بود ...
    کار که تموم شد , عزیز خانم هنوز اکراه داشت پا تو مطبخ بذاره ...
    به من گفت : زود باش شوکت رو صدا کن , با هم از بالا تا پایین خونه رو تمیز کنین ... یک انگشت خاک جایی نبینم ...


    اون روز من و شوکت تا ساعت یک بعد از ظهر کار می کردیم و بیشتر جور منو , اون کشید ...
    ولی من متوجه شدم که شوکت هم یک جورایی مورد بی مهری عزیز خانم قرار داره ...

    دلم براش سوخت ... خوب که توجه کردم , دیدم اونم مثل من غمگینه ...
    عزیز خانم ناهار رو آماده کرده بود ولی نمیاورد ...
    من ناشتایی هم نخورده بودم و به شدت احساس گرسنگی می کردم ...

    ساعت از دو گذشت ولی خبری از ناهار نبود ... عزیز خانم از بالا اومد پایین ... طاقت نیاوردم و گفتم : ببخشید من می تونم یک چیزی بخورم ؟
    گفت : مرده شور اون شکمت رو ببرن ... نماز خوندی ؟ چِلاس ... زنی که نتونه شکمشو نگه داره , عفتش رو هم نمی تونه ...
    صبر کن تا علی بیاد , تا اون نباشه غذا از گلوی من پایین نمی ره ...
    گفتم : نماز خوندم ... با شوکت خانم خوندیم , ازش بپرسین ... به قرآن ...
    گفت : برو سفره رو پهن کن , علی الان سر و کله اش پیدا می شه ...


    علی که از در اومد تو , با صدای بلند منو صدا کرد : لیلا ؟ لیلا ؟

    و اومد تو اتاق ... عزیز خانم با حرص گفت : علیک سلام علی آقا ... تو آخر این دختره ی شیرین عقل رو از اینم که هست , خراب تر می کنی ...
    دست و صورتتو بشور و بیا , زنت داره ما رو می خوره ...
    علی توجهی به اون نکرد و از من پرسید : خوبی ؟ خیلی نگرانت بودم ...

    اخم کردم و چیزی نگفتم ...
    نمی تونستم از ترس عزیز خانم حرفی بزنم ...
    ناهار خوردیم و علی رفت بخوابه ... منم باید ظرف ها رو می شستم ...

    وقتی کارم تموم شد و برگشتم , دیدم هیچ صدایی تو خونه نیست ... انگار همه خواب بودن ...

    درِ اتاق رو باز کردم ... علی هم خواب بود , آهسته یک بالش برداشتم و رفتم اتاق بغلی و چادرم رو کشیدم روم و خوابیدم ...



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۳۲   ۱۳۹۶/۱۲/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پانزدهم

    بخش چهارم



    مدتی بعد نفس یک نفر رو تو صورتم احساس کردم ...
    از جام پریدم ... علی بود ... گفت : هیس , صداشو در نیار ... پاشو حاضر شو می خوام ببرمت بیرون ...
    گفتم : نه , نمیام ... دست به من نزن , ازت بدم میاد ...
    ابرو هاشو بالا انداخت و با مهربونی گفت : ببخشید ... خوب زنم بودی ... عزیز گفت باید به زور باشه ... به خدا نمی خواستم اذیتت کنم ... حالا پاشو می خوام ببرمت از دلت در بیارم ...
    گفتم : از دلم در نمیاد , دلم نمی خواد با تو جایی بیام ...
    گفت : پاشو می برمت یک جایی که خیلی دوست داری ...
    گفتم : اگر عزیز خانم بفهمه ناراحت می شه ...
    گفت : یعنی چی ؟ من حق ندارم با زنم برم بیرون ؟
    گفتم : حتم داری عزیز خانم اوقات تلخی نمی کنه ؟
    گفت : پاشو زود باش , الان بیدار می شه نمی ذاره بریم ...


    از خدا می خواستم از اون خونه مدتی دور باشم ... داشتم خفه می شدم ...
    علی گفت : لباس شیک بپوش , روسری هم بردار ...
    پرسیدم : چادر سرم نکنم ؟

    گفت : اینجا سرت کن , تو ماشین بردار ...
    مثل دزدها آهسته و پاورچین از خونه زدیم بیرون ...
    علی دست منو گرفت ... فورا کشیدم و با تندی گفتم : دست به من نزن ...

    یک خنده ی بلند کرد و دوباره دستم رو گرفت و گفت : آخیش , چه خوبه دارم با زنم می رم گردش ...
    همین طور که با خوشحالی دست منو بالا و پایین می برد , باز صداشو عوض کرد و گفت : صد تا شتر با بار می خواد , ندارم ...
    گفتم : مهریه ی کلون می خواد , ندارم ...
    بلند خندید و گفت : لیلا , تو همونی هستی که من می خواستم ... ماشین رو سر کوچه نگه داشتم که هندل می زنم عزیز بیدار نشه ...
    درِ ماشین رو باز کرد ... سوار شدم ...
    گفت : صندلی عقب رو نگاه کن ...

    و درو بست ...

    رفت هندل بزنه ... از خوشحالی یک مرتبه همه چیز فراموشم شد ... یک دف برام خریده بود و یک کلاه خیلی قشنگ ...
    در حالی که چشمش از خوشحالی برق می زد , با مهربونی گفت : می زنی برام ؟ ...
    با تعجب گفتم : اینجا ؟ ...
    گفت : آره ... تو رو خدا بزن ... بذار از خونه دور بشم ...

    و خودش شروع کرد به خوندن و بشکن زدن ...
    گفتم : حالشو ندارم ...



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۳۵   ۱۳۹۶/۱۲/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پانزدهم

    بخش پنجم



    اوقاتم خیلی تلخ بود ...
    دستشو زد زیر چونه ی من و گفت : اخمتو باز کن ... می خوام ببرمت سیاه بازی تماشا کنیم ...
    سری تکون دادم و گفتم : خوبه ...

    ولی اون نمی دونست که من چقدر آرزو داشتم کنار هرمز بشینم ...
    ماشین و سیاه بازی لاله زار منو یاد اونچه که از دست داده بودم مینداخت ...
    با اصرار های علی یکم تو ماشین براش زدم و اونم خوند ... ولی سر حال نبودم ...

    ضربه ای که شب قبل به من خورده بود , هنوز روح و روانم رو آزار می داد و نمی تونستم فراموش کنم ...


    به لاله زار که رسیدیم , دل من بیشتر هوایی شد ... دلم برای خاله , ملیزمان و حتی منظر تنگ شده بود ...

    یاد جواد خان افتادم که با وجود اینکه پیر بود و درست نمی تونست راه بره , با ما میومد و کلی هم بهمون خوش می گذشت ...
    دورانی که برای من فراموش نشدنی بود ... هرمز اغلب درس می خوند و این جور جاها رو با ما نمی اومد ...

    ولی وقتی برمی گشتیم , با علاقه به من نگاه می کرد و من که مثل طوطی همه رو حفظ شده بودم و براش می خوندم و لذت می برد ... بعدها هر وقت خاله ازش می خواست , می گفت : چه کاریه ؟ صبر می کنم لیلا برام می خونه ...


    بعد از تموم شدن نمایش , علی تو خیابون ها دور می زد تا دیروقت بشه و عزیز خانم بخوابه ... تا هم دعوا راه نندازه هم بتونیم دف رو ببریم تو خونه ...
    اینا همه فکرای خودش بود و به ذهن من نمی رسید ...



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۴۱   ۱۳۹۶/۱۲/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پانزدهم

    بخش ششم



    دیروقت , علی شاد و سرخوش رسید در خونه و به من گفت : دف رو بگیر زیر چادرت و بدو تو اتاق و قبل از اینکه عزیز بیدار بشه , بذار پشت کمد ...
    منتظر من نشو ...

    و پرید از ماشین پایین و درو باز کرد و منم در حالی که دف زیر چادرم بود , دویدم تو اتاقم ...
    دست و پام داشت می لرزید ... فورا دف رو قایم کردم ...
    ولی عزیز خانم قبل از اینکه علی وارد خونه بشه , اومد پایین و در اتاق منو باز کرد و پرسید : کجا بودی سلیطه ؟ ...
    علی از پشت سرش گفت : رفته بودیم بگردیم ... برای چی عزیز ؟
    گفت : من اینجا اَلوله ی (مترسک ) سر خرمنم ؟ ... سرتون رو می ندازین پایین و حاجی حاجی مکه ؟
    علی گفت : شلوغش نکن عزیز .... خواب بودین , ما هم دیرمون می شد ...
    گفت : خواب مرگ رفته بودم ؟ نمی تونستین صدام کنین ؟ آفرین علی ... صد باریکلا ... تف به روت بیاد با این زن داری کردنت ... می خوای فاحشه بشه ؟ برداشتی بردیش کجا تا این وقت شب ؟
    زن تا این موقع تو خیابون می مونه ؟ می خوای بی حیاتر از این بشه ؟ خاک بر سر من کنن که عرضه  ندارم ...
    علی عصبانی شد ... نمی دونم چرا مثل دیوونه ها یک مرتبه شروع کرد به زدن خودش ؟ ...

    تو سرش می زد ... دستشو به دیوار می کوبید و فریاد می زد : نکن عزیز ... نکن ... مگه چیکار کردیم ؟  با زنم رفتم گردش , ای خدا ...
    اصلا نمی فهمیدم برای چی داره اینطوری می کنه ؟ ...
    خیلی ترسناک بود .... به گریه افتادم ...
     مونده بودم چیکار کنم ؟ ...

    عزیز خانم رو کرد به من و گفت : ورپریده ی بی حیا , حالا بعد از این من می دونم و تو ... تو وادارش کردی به این غلطای زیادی ...
    علی با شنیدن این حرف عزیز خانم , دیگه حالیش نبود چیکار می کنه ... فریاد می زد : برای چی زن منو تهدید می کنی ؟ ... اجازه نمی دم ... دست از سرم بردار عزیز ...

    و کارایی می کرد که من داشتم از وحشت می مردم ...
    عزیز خانم با سرعت رفت بالا و شوکت , علی رو آروم کرد ... من که مثل جوجه کنار اتاق می لرزیدم و گریه می کردم ...
    دلم برای علی هم سوخت ...


    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان