گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت پانزدهم
بخش سوم
چون فکر می کردم مقصرم , هر چی گفت گوش کردم ... و مطبخ رو بیست و دوبار کُر دادیم ...
اونقدر تلمبه زده بودم و سطل سنگین رو با خودم حمل کردم که کتفم درد گرفته بود ...
کار که تموم شد , عزیز خانم هنوز اکراه داشت پا تو مطبخ بذاره ...
به من گفت : زود باش شوکت رو صدا کن , با هم از بالا تا پایین خونه رو تمیز کنین ... یک انگشت خاک جایی نبینم ...
اون روز من و شوکت تا ساعت یک بعد از ظهر کار می کردیم و بیشتر جور منو , اون کشید ...
ولی من متوجه شدم که شوکت هم یک جورایی مورد بی مهری عزیز خانم قرار داره ...
دلم براش سوخت ... خوب که توجه کردم , دیدم اونم مثل من غمگینه ...
عزیز خانم ناهار رو آماده کرده بود ولی نمیاورد ...
من ناشتایی هم نخورده بودم و به شدت احساس گرسنگی می کردم ...
ساعت از دو گذشت ولی خبری از ناهار نبود ... عزیز خانم از بالا اومد پایین ... طاقت نیاوردم و گفتم : ببخشید من می تونم یک چیزی بخورم ؟
گفت : مرده شور اون شکمت رو ببرن ... نماز خوندی ؟ چِلاس ... زنی که نتونه شکمشو نگه داره , عفتش رو هم نمی تونه ...
صبر کن تا علی بیاد , تا اون نباشه غذا از گلوی من پایین نمی ره ...
گفتم : نماز خوندم ... با شوکت خانم خوندیم , ازش بپرسین ... به قرآن ...
گفت : برو سفره رو پهن کن , علی الان سر و کله اش پیدا می شه ...
علی که از در اومد تو , با صدای بلند منو صدا کرد : لیلا ؟ لیلا ؟
و اومد تو اتاق ... عزیز خانم با حرص گفت : علیک سلام علی آقا ... تو آخر این دختره ی شیرین عقل رو از اینم که هست , خراب تر می کنی ...
دست و صورتتو بشور و بیا , زنت داره ما رو می خوره ...
علی توجهی به اون نکرد و از من پرسید : خوبی ؟ خیلی نگرانت بودم ...
اخم کردم و چیزی نگفتم ...
نمی تونستم از ترس عزیز خانم حرفی بزنم ...
ناهار خوردیم و علی رفت بخوابه ... منم باید ظرف ها رو می شستم ...
وقتی کارم تموم شد و برگشتم , دیدم هیچ صدایی تو خونه نیست ... انگار همه خواب بودن ...
درِ اتاق رو باز کردم ... علی هم خواب بود , آهسته یک بالش برداشتم و رفتم اتاق بغلی و چادرم رو کشیدم روم و خوابیدم ...
ناهید گلکار