خانه
377K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۱:۳۴   ۱۳۹۶/۱۲/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " گندم زارهای طلایی "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

  • leftPublish
  • ۰۸:۵۳   ۱۳۹۷/۱/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت سی و ششم

    بخش پنجم



    گفتم : چرا ,  به خدا دارم می خونم ... اسمم رو کی می نویسین ؟ ...
    گفت : ماشالله خودت همه کاره شدی , چه احتیاجی به من داری ؟ آدرس می دم فردا خودت برو و اسمت رو بنویس ...
    گفتم : بدین ... فردا که سیزده بدره , پس فردا می رم ... یک خواهش دیگه ازتون دارم , می شه اون رادیو قدیمی که مال جواد خان بود رو بدین به من ببرم یتیم خونه ؟
    گفت : نه , اون یادگاریه ... نمی دم , می خوام نگهش دارم .. سالمه سالمه , حیفه ... همینو ببر که رو طاقچه اس ... نمی خوامش , بدترکیبه ... یکی دیگه می خرم ...
    پریدم بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم : وای خاله , شما خیلی خوبی ... واقعا ببرم ؟ ... خوشحالم که خاله ای مثل تو دارم , مرسی ... مرسی ... مرسی ...
    بعد خاله رفت و مقداری زیادی کاغذ و مداد که مال جواد خان بود رو آورد و داد به من و گفت : فعلا با همین ها سر کن , یواش یواش درست می شه ...
    به انیس هم فشار نیار ؛ زله اش نکن ... خودمون یک فکری برای درس دادن تو می کنیم ...
    لیلا , بیا فردا با ما بریم سیزده بدر ... زبیده خودش اونجا رو می گردونه ,, یک روز چیزی نمی شه ...
    گفتم : آخه خاله می خوام بچه ها هم سیزده بدر داشته باشن , زبیده حوصله ی این کارا رو نداره ...


    یک مقدار پول تو خونه داشتم و رفتم خرید کردم ... کاهو هم به مقدار زیاد گرفتم ... مقداری تخمه و تنقلات برای بچه ها و دو کیلو گوشت چرخ کرده ...
    سنکجبین درست کردم ... کاهو رو شستم و گوشت ها رو پیاز زدم و به شکل قلقلی سرخ کردم ...

    هر چی باقالی و شوید خشک داشتم هم برداشتم ...
    صبح زود خاله اومد تو اتاقم و گفت : ما می خوایم بریم قلهک ... وسایلت زیاده , تو رو می ذارم دم یتیم خونه بعد می رم دنبال ملیزمان ...


    خاله برای اینکه حاضر بشه منو خیلی معطل کرد ...
    دیرم شده بود ... خدا می دونه چه ذوق و شوقی داشتم از اینکه می تونستم اون روز بچه ها رو خوشحال کنم ...

    تقریبا یک ساعت دیر رسیدم ... از در که وارد شدم , از دور آمنه رو دیدم که لای در ایستاده ...

    تا چشمش به من افتاد , با سرعت در حالی که به شدت گریه می کرد دوید به طرف من ...

    قلبم فرو ریخت ...



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۳۰/۱/۱۳۹۷   ۰۱:۱۸
  • ۰۹:۲۷   ۱۳۹۷/۱/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زارهای طلایی🌾🌾🌾

    قسمت سی و هفتم

  • ۰۹:۳۲   ۱۳۹۷/۱/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت سی و هفتم

    بخش اول



    چی می تونست باشه ؟ چرا این بچه این طور داره گریه می کنه ؟! ...
    چیزایی که دستم بود رو گذاشتم زمین و دست هامو باز کردم و اونو در آغوش کشیدم ...

    از بس گریه کرده بود پلک هاش ورم داشت ... با گریه همین طور که دل دل می زد , گفت : مامان , مامان فکر کردم دیگه نمیای ... زبیده خانم گفت بیرونت کرده ...

    پشت سرش بچه ها همه گریه کنون اومدن سراغم ...
    هموشون رو بغل کردم و گفتم : آروم باشین , خودتون که می دونین زبیده خانم این طوری میگه که شما رو با ادب بار بیاره ... نترسین , من شماها رو تنها نمی ذارم هیچ وقت ... قول می دم ...

    کمک کنین اینا رو ببریم تو ، ببینم برای چی زبیده خانم این حرف رو به شماها زده ؟


    خودمو رسوندم به زبیده ...
    داشت به کمک دخترا آشپزخونه رو تمیز می کرد ...
    گفتم : سلام , اینجا چه خبره زبیده خانم ؟

    سرشو بالا نکرد به من نگاه کنه ... گفت : علیک السلام ... سلامتی ...
    دستم رو زدم به سماور و سر سودابه داد زدم : مگه من به تو نگفتم ناشتایی , چایی درست کنین ؟ چرا سماور سرده ؟
    مگه نگفتم بشقاب بذارین و نون و پنیر رو دستتون نگیرین سق بزنین ؟


    سودابه فقط به من نگاه کرد ...
    گفتم : زیبده خانم چرا نگفتین سماور روشن کنن ؟

    گفت : من نمی خواستم چایی درست کنم , قند و چای داره تموم می شه ... اقلا یک روز در میون چایی بخورن , نمی میرن که ...
    گفتم : منظورتون اینه که تا پای مرگ برن تا شما بهشون مواد غذایی برسونین ؟ ...
    نباید صبح یک استکان چایی بخورن که گلوشون باز بشه ؟
    گفت : لیلا خانم بحث نکن با من ... دیگه نمی ذارم بچه ها هر روز چایی بخورن , همینه که هست ...


    دیگه طاقتم تموم شد ... فریاد زدم : زبیده با من بیا تو دفتر , کارِت دارم ...



    ناهید گلکار

  • ۰۹:۳۵   ۱۳۹۷/۱/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت سی و هفتم

    بخش دوم



    فکر می کردم مثل دفعه قبل بترسه ولی سینه سپر کرد و راه افتاد و گفت : بریم ببینم چیکار داری ؟ فکر کردی ... من منتر تو یک الف بچه نمی شم ...
    وارد دفتر که شدیم , درو محکم زدم به هم ...
    با غیظ و حرصی که تو وجودم شعله می کشید , طوری که خودمم ترسیده بودم , مچ دستشو گرفتم و فشار دادم و گفتم : خوب گوشِت رو باز کن ... من این دستی رو که روی بچه ها دراز بشه , می شکنم ...
    تو چه حقی داری این دخترا رو می زنی ؟ غلط می کنی اونا رو می ترسونی ...
    پدرتو در میارم , روزگارتو سیاه می کنم ... می خوای به آقا هاشم زنگ بزنم بیاد تکلیفت رو روشن کنه ؟ ...
    ببین زبیده خانم این بار آخره می گم , فقط یک بار دیگه , فقط یک بار , شنیدی ؟
    اگر به بچه ها توهین کنی یا اونا رو بزنی یا از چیزی بترسونی , از اینجا بیرونت می کنم عوضی ...


    دستشو کشید و با دست دیگه اش مالید ... یکم سکوت کرد ...
    من همینطور عصبانی بودم ... نشستم رو صندلی و گفتم : بسه دیگه , تو فکر نمی کنی این بچه ها هیچ امیدی به زندگی ندارن ؟ چطور دلت میاد اذیتشون بکنی ؟ ... به جرم اینکه منو دوست دارن ؟
    من در مورد تو چی فکر می کردم تو خودتو چی نشون دادی ...
    با بغض گفت : خودتو بذار جای من , اگر بیست ساله اینجا زحمت کشیده باشی بعد یک الف بچه بیاد  همه کارا رو تو دستش بگیره و بهت دستور بده چه حالی پیدا می کنی ؟



    ناهید گلکار

  • ۰۹:۳۹   ۱۳۹۷/۱/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت سی و هفتم

    بخش سوم



    گفتم : منو میگی ؟
    من اگر ببینم به نفع بچه ها کار می کنه , ازش حمایت می کنم ... به خدا این کارو می کنم ...
    اگرم ازش ناراحت باشم نمی رم تلافیشو سر این بچه های طفل معصوم در بیارم ...

    تو از من کینه داری ؟ بیا منو بزن , اگر اعتراض کردم ... من خطایی کردم ؟ کم کاری کردم ؟

    جز اینکه می خوام زندگی این دخترا رو یکم فقط یکم , بهتر کنم , کار دیگه ای کردم ؟ ...

    تو هم اونا رو نزن و بهشون بد و بیراه نگو , تو رو هم دوست خواهند داشت ...
    زبیده خانم تو خودت بچه داری , اینا گناه دارن به خدا ...
    دارم تهدیدت می کنم , در مقابل هر ظلمی به این دخترا بکنی از من عکس العمل می بینی و هر بار شدیدتر ... اگر می خوای اینجا بمونی باید رفتارت رو درست کنی ...
    به آقا هاشم می گم ...


    شروع کرد به گریه کردن ... اشک هاشو با گوشه ی چارقدش پاک کرد و به پنجره خیره شد و گفت : بگو ... برو هر چی می خوای دروغ سر هم کن و بگو ... برام مهم نیست ...

    من خودم اونقدر تو زندگی زجر کشیدم که این چیزا برای من در مقابلش هیچی نیست ...
    دلم سوخت ... یکم آروم شدم و پرسیدم : چرا زجر می کشی ؟ خودت گفتی چهار تا بچه مثل دسته ی گل داری ... دو تا دختر دو تا پسر , خوب چی از این بهتر ؟
    یک آه عمیق و دردناک کشید و گفت : این ظاهر منه , شما چه می دونی من چه زندگیِ بدی داشتم و دارم ؟ ...
    هیچ ازم پرسیدی چرا من خونه نمی رم ؟ چرا مثل بی کس ها اینجا زندگی می کنم ؟
    گفتم : چرا ؟ بهم بگو تا حال و روزت رو بدونم ...
    گفت : بیست سال پیش یک شب که داشتم بچه شیر می دادم , در باز شد و شوهرم دست تو دست یک زن جوون اومد تو و با وقاحت هر چی تموم تر گفت زن گرفتم , می خوای بمون می خوای برو ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۰۹:۴۲   ۱۳۹۷/۱/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت سی و هفتم

    بخش چهارم



    داد و بیداد کردم ... خودمو زدم ... اونا رو زدم ... هوار کشیدم ... فحش دادم ...

    ولی عاقبتی برام نداشت ...

    جنگیدم ... کتک خوردم و فحش شنیدم ...

    ولی شاهد معاشقه ی اون دو نفر آدم پست بودم و کاری از دستم بر نمیومد ...
    تا یک شب طاقتم تموم شد ... وقتی شوهرم نبود با اون دعوام شد و زدمش , اونم منو زد ولی وقتی شوهرم اومد پشت اون در اومد و  منو با یک چادر از خونه بیرون کرد ...
    خانواده ی من اهل اراک بودن و راه به جایی نداشتم ...
    رفتم پیش تنها برادرم که تهرون بود ... اونم بیکار و فقیر بود و نمی تونست از من نگهداری کنه ...

    تا انیس خانم به دادم رسید ... ما رو آورد اینجا و هر دومون کارگر شدیم ...
    تازه داشتم به جایی می رسیدم که تو اومدی ...
    پرسیدم : پسرات ؟ دخترات ؟ اونا چی ؟ سراغت نمیان ؟ ...
    گفت : اون زن همه ی زندگی منو مال خود کرد , بچه هام رو هم اون بزرگ کرد ... گاهی می بینمشون ولی نه خونه ای داشتم نه زندگی که اونا بیان پیشم ...
    الان گاهی خونه ی نسا میان و همدیگر رو می بینیم ولی به من میگن زبیده و به اون زن میگن مامان ...
    زبیده همینطور می گفت و گریه می کرد , دلم سخت به حالش سوخت ... رفتم کنارش نشستم و دستشو گرفتم و گفتم : عزیزم تو می دونی من با همین سنم چقدر سختی کشیدم ؟ ...
    الان راه به جایی ندارم ... اومدم اینجا که با درد این بچه ها , دردهای خودم رو تسکین بدم ؟ می دونستی ؟
    پس بیا دست به دست هم بدیم حداقل اینجا رو برای هم جهنم نکنیم ...
    زبیده جان تو جای مادر من هستی , نمی خوام کاری کنم که از دستم برنجی ... خواهش می کنم ...
    اگر تو با من راه بیای , منم ازت حمایت می کنم و نمی ذارم کسی تو رو ناراحت کنه ...
    دماغشو گرفت و گفت : قول می دی فردا منو از اینجا بیرون نکنن ؟ آقا هاشم معلوم میشه خاطر تو رو می خواد , نذار منو بیرون کنه ...




    ناهید گلکار

  • ۰۹:۴۶   ۱۳۹۷/۱/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت سی و هفتم

    بخش پنجم



    گفتم : این چه حرفیه می زنی ؟ می دونی که من عزادارم , نباید اینو می گفتی ... اون بیچاره چیکار به کار من داره ؟  می خواد اینجا رو روبراه کنه ...
    گفت : به خدا سه ساله مسئول اینجاست , ده بار اینجا نیومده ... حالا هر روز برای چی اینجاست ؟

    گفتم : زبیده جان تو رو خدا فکر بد نکن , من شوهرمو دوست داشتم و به جز اون هیچ کس رو نمی خوام ... اصلا این حرفا رو نزن , باور کن که آقا هاشم به خاطر من اینجا نمیاد ...
    منم بهت قول می دم نمی ذارم اذیت بشی ...

    تو مثل مادر منی ... بیا دست به دست هم بدیم و این بچه ها رو خوشحال کنیم ...
    ببین امروز سیزده بدره , پاشو کمک کن یک باقالی پلوی خوشمزه برامون درست کن ... بقیه کارا با من ... 

    و بغلش کردم ...
    اونم دست انداخت گردن منو و گفت : باشه لیلا جون ...
    چشم , هر چی تو بگی ... فقط هوای منو داشته باش , جایی ندارم برم ...
    گفتم : بهت قول دادم دیگه ...
    اون روز با کمک بچه ها تو حیاط کنار باغچه , گلیم ها رو پهن کردیم ...

    میز دفتر رو با صندلی هاش بردم تو حیاط و همه چیزایی رو که آماده کرده بودم چیدم روش و از بچه ها خواستم هر چی می خوان بخورن ...
    یک عده با طناب بازی می کردن و عده ای هم دور من جمع شده بودن ...

    می خواستم اونا رو هم سر حال بیارم ... دف رو آوردم و براشون زدم تا غمی که تو نگاهشون بود رو از بین ببرم و دل رنج کشیده ی اونا رو شاد کنم ...
    به عشق اونا می زدم ولی یاد علی افتادم ...
    اشک تو چشمم جمع شده بود ... وقتی من دف می زدم , اون سر شوق میومد و می خوند ... زیر لب شعرهای اونو تکرار کردم ...
    چشمم رو بستم و زدم و زدم ... احساس می کردم روبروم ایستاده و تماشام می کنه ...

    اونقدر که دلم می خواست فریاد بزنم و صداش کنم و بگم علی دلم برات تنگ شده , برگرد ... تنهام نذار ...
    تو این دنیای بی رحم موندم با یک مشت بچه ی از خودم بدبخت تر , من باید چیکار کنم ؟
    چطوری زندگی اینا رو نجات بدم ؟ ... علی کمکم کن ...



    ناهید گلکار

  • ۰۹:۴۹   ۱۳۹۷/۱/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت سی و هفتم

    بخش ششم



    که سودابه بازوی منو گرفت و در گوشم گفت : لیلا جون , آقا هاشم اومده ...
    دستپاچه دف رو گذاشتم زمین و گفتم : ای وای ... ای وای ...
    هاشم با چند تا جعبه دستش جلو من ایستاده بود و چنان منو نگاه می کرد ؛ مثل اینکه عمق فکرم رو می خوند ...
    سری تکون داد و گفت : چقدر قشنگ و با احساس می زنین ...
    گفتم : ای بابا آقا هاشم , من دو بار تا حالا برای بچه ها زدم و هر بار شما اینجا ظاهر شدین ... آخه مگه شما کار و زندگی ندارین ؟ مگه سیزده بدر نرفتین ؟ ...
    گفت : مادرم اینا رفتن , من حوصله نداشتم ... فکر کردم برای بچه ها شیرینی و آجیل بیارم و کنار شما سیزده مو در کنم ... ولی فکر نمی کردم اینجا این همه خبر باشه , دستتون درد نکنه بانو ...
    به به کاهو و سکنجبین ... تخمه ... اینا از کجا اومده ؟
    گفتم : از هر کجا اومده قسمت بچه ها بوده ...
    گفت : من مودب می شینم , میشه بازم بزنین ؟ ...
    گفتم : نه دیگه ... تازه اگر می دونستم شما میاین , نمی زدم ...
    شما بیاین اینجا بشینین , من باید برم ناهار بچه ها رو آماده کنم ...
    و با سرعت دویدم به طرف ساختمون ... نمی دونم چرا دستپاچه شده بودم ؟ شاید به خاطر حرف زبیده بود ...
    برای اینکه یک وقت دیگه به من اصرار نکنه دف بزنم , رادیو رو گذاشتم تو پنجره و زدم به برق و روشنش کردم ... بدیع زاده می خوند ...

    صداشو تا ته زیاد کردم ...



    ناهید گلکار

  • ۰۹:۴۹   ۱۳۹۷/۱/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زارهای طلایی🌾🌾🌾

    قسمت سی و هشتم

  • ۰۹:۵۲   ۱۳۹۷/۱/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت سی و هشتم

    بخش اول



    و خودمو تو آشپزخونه مشغول کردم ...
    گاهی از دور نگاه می کردم ببینم آقا هاشم چیکار می کنه ؟ ... آیا همون طور که زبیده گفته بود توجه اش به من هست یا نه ؟

    ولی نبود ...
    روی صندلی پشت به ساختمون رو به باغچه نشسته بود ... کلاهشو از سرش برداشت و گذاشت روی میز , پاشو انداخت روی هم و با خیال راحت به بچه نگاه می کرد ...
    آمنه همینطور دور و برش می چرخید ...
    ناهار که حاضر شد , بچه ها صف کشیدن برای گرفتن غذا ...
    اول یک بشقاب برای هاشم کشیدم و گوشت بیشتری روی برنج گذاشتم و توی یک سینی با نون و سبزی خیلی مرتب دادم به زبیده ... و اون براش برد ...
    از دور دیدم صبر کرد تا آمنه بشقاب غذاشو گرفت , بعد گوشت هاشو با قاشق ریخت تو بشقاب اون و خودش شروع به خوردن کرد ...
    با خودم گفتم آخه تو چقدر احمقی به حرف های چرند زبیده گوش می کنی ... امکان نداره اون همچین فکری داشته باشه ...
    ببین چقدر انسانه , تو خجالت نمی کشی در مورد این مرد همچین فکری می کنی ؟


    دخترا غذاشون رو می گرفتن و می رفتن تو حیاط و دور سفره می نشستن ...
    منم غذای خودم و زبیده رو کشیدم و رفتیم کنار آقا هاشم ... با یک لبخند گفت : کی این غذا رو پخته ؟ چقدر خوشمزه اس ...
    گفتم : معلومه دیگه , زبیده خانم ...
    اون روز تا بعد ظهر هاشم پیش ما موند و هر چند دقیقه یک بار می گفت : لیلا خانم , یک بار دیگه دف بزن ...

    نمی دونستم چیکار کنم ؟ با محبت هایی که به من کرده بود , نمی تونستم روشو زمین بندازم ولی صلاحم بود که این کارو نکنم ...
    گفتم : امروز زیاد کار کردم دستم درد می کنه , باشه برای یک روز دیگه ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۰۹:۵۴   ۱۳۹۷/۱/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت سی و هشتم

    بخش دوم



    ولی روز خوب و شادی برای بچه ها شد ... خوشحال و راضی حیاط رو جمع کردن و رفتن تو ساختمون ...
    اون تغییرات کافی بود که غم سنگین دلشون رو موقتا فراموش کنن ...
    هاشم , غروب موقع رفتن , به من گفت : لیلا خانم , اینجا رو شما احیا کردین و من امروز به اندازه ده سال بهم خوش گذشت ...
    چون بچه ها رو خوشحال می دیدم ... باید برم برای مادرم تعریف کنم ... اون هنوز این حیاط رو ندیده ... می دونم اگر اونم اینجا بود , همینطور لذت می برد ...
    فردا می رم اداره و براتون آشپز می گیرم ... امور مالی رو می دم به شما ...
    گفتم : ممنونم , لطف دارین ولی طوری نباشه زبیده ناراحت بشه ...
    گفت : بانوی مهربون من , خداحافظ ...


    شب رو باز تو یتیم خونه موندم ...
    احساس بدی داشتم ... حرفای زبیده و رفتار هاشم گیجم کرده بود ... اگر اون راست گفته باشه چی ؟ من دیگه نمی تونم درست اینجا کار کنم ...

    نه , اینو نمی خوام ... دلم نمی خواست کارم رو از دست بدم ... این بچه ها رو دوست داشتم ...
    باید کمی از آقا هاشم فاصله می گرفتم ... ولی اگر اون واقعا بدون منظور و برای کمک به بچه ها اینجا میومد چی ؟
    ما دست به دست هم داده بودیم تا اون یتیم خونه رو از اون حالت اسفناک نجات بدیم ...
    پس من نباید به خاطر حرف مفت یک نفر , هدفم رو فراموش کنم ...


    کمی از نیمه شب گذشته بود ... هنوز من بیدار بودم و فکر می کردم ... از این دنده به اون دنده می شدم ...
    فکر کردم یک سری به بچه ها بزنم ... در یکی از اتاق ها رو که باز کردم , دیدم سودابه کنار پنجره ایستاده ...
    صدای در رو که شنید , برگشت ... با دست اشاره کردم : بیا ...




    ناهید گلکار

  • ۰۹:۵۷   ۱۳۹۷/۱/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت سی و هشتم

    بخش سوم



    از اتاق اومد بیرون ... صورتش رو دیدم ...
    گفتم : چی شده ؟ چرا گریه می کنی ؟

    گریه اش شدیدتر شد ...

    دستشو گرفتم و بردم تو اتاقی که می خوابیدم ... هر دو روی تخت نشستیم ...
    پرسیدم : بگو , برام درد دل کن ... تو رو خدا اینطور اشک نریز ...
    گفت : درددل کنم ؟ درد کدوم دل ؟ می دونین شما از من کوچیک ترین ولی شما کجا من کجا ؟
    گفتم : ول کن این حرفا رو , مگه من کجام ؟ همون جایی هستم که تو هستی , همون غذایی رو می خورم که تو می خوری ...
    گفت: ولی من امسال باید از اینجا برم ... جایی رو ندارم , چیزی بلد نیستم ...
    گفتم : تو از کی اومدی اینجا ؟ ...
    گفت : اول شیرخوارگاه بودم بعدم اومدم اینجا ... نمی دونم پدر و مادرم کی بودن و از کجا اومدم ؟ ...
    صدها بار بهم گفتن حرومزاده ... و هر بار انگار بار اولم بود که می شنیدم ...

    خیلی بدبختی کشیدم ... اونقدر کتک خوردم و فحش شنیدم که دیگه غروری برام نموده ...
    تا حالا هیچی از زندگیم نفهمیدم ... امیدی هم ندارم ...
    گفتم : امیدت به خدا باشه ... من تنهات نمی ذارم ...
    از فردا بهتون درس می دم تا با سواد بشین ... کاری می کنم همه ی شما مدرک بگیرین ...
    گفت : آخر فروردین باید از اینجا برم ... اگر شما نیومده بودین خوشحالم می شدم ولی حالا دلم نمی خواد برم , خیلی شما رو دوست دارم ....
    گفتم : نگران نباش عزیزم , من یک فکری برای تو می کنم ... تا جای مناسبی نداشته باشی , نمی ذارم بیرونت کنن ...



    ناهید گلکار

  • ۱۰:۰۰   ۱۳۹۷/۱/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت سی و هشتم

    بخش چهارم



    ولی وقتی اون رفت , دیدم شش تا از دخترای اونجا شرایط اونو دارن و من نمی تونم برای همه ی اونا کاری بکنم ...
    باید چیکار می کردم ؟
    شونه های من توان کشیدن بار سنگین این دردها رو نداشت ...
    شنیده بودم اغلب این دخترها یا به کارگری تو خونه ها می رفتن یا به راه های بدی کشیده می شدن و با گدایی و بدبختی تو محله های پایین شهر به بدترین شکل زندگی می کردن ...
    باید یک فکری برای این موضوع می کردم ... نمی فهمیدم مشکلی به این بزرگی , چرا برای کسی مهم نبود ؟ ...
    این دخترا راهی برای شوهر کردن نداشتن و اگرم کسی پیدا می شد اونا رو بگیره خودش روزگار بدتری از اونا رو داشت ... و این خیلی غم انگیز بود ...


    وقتی اون رفت , وضو گرفتم و به نماز ایستادم ...
    سر روی مهر گذاشتم و های های گریه کردم و گفتم : خدای مهربونم , تو منو تا اینجا آوردی ... علی رو ازم گرفتی تا من بی کس و تنها به اینجا پناه بیارم ... توانش رو به من بده و منو یاری کن ...

    ای رحیم و رحمان , اینو می دونم که دیگه همه چیز دست توست ... این بار فقط نیروی الهی تو می تونه به این بچه ها کمک کنه ...
    التماست می کنم روسیاهم نکن ...


    فردا بعد از اینکه ناشتایی بچه ها رو دادم , برای ثبت نام متفرقه سال اول دبیرستان رفتم به یک مدرسه که خاله آدرس داده بود ...
    مدیر اسم منو نوشت و یک فرم بهم داد ... بدون خجالت گفتم : ببخشید , یک خواهش داشتم ...
    احتیاطاً شما یک تخته سیاه ندارین که لازم نداشته باشین ؟
    با تعجب به من نگاه کرد و پرسید : برای چی می خواین ؟ به چه درد شما می خوره ؟
    گفتم : آقای مدیر , حتما شما که معلم هستین آدم خیرخواهی هم هستین ... من تو یتیم خونه کار می کنم و می خوام به اونا درس بدم , میشه کمک کنین ؟ ...



    ناهید گلکار

  • ۱۰:۰۳   ۱۳۹۷/۱/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت سی و هشتم

    بخش پنجم



    یک فکری کرد و گفت : با یک تخته سیاه کارتون راه میفته ؟
    گفتم : نه ... گچ هم می خوام ... کاغذ هم ... کتاب هم ...
    هیچی ندارم ولی باید از یک جایی شروع کنم ...
    گفت : واقعا اون بچه ها تا حالا مدرسه نرفتن ؟

    گفتم : حتی اسم خودشون رو هم نمی تونن بنویسن ...
    دستی با افسوس به ریشش کشید و از جاش بلند شد و به من گفت : شما تشریف داشته باشین ...
    عذر می خوام , کتاب هم ندارین ؟

    یک حالت مظلوم به خودم گرفتم و گفتم : نه , نداریم ...
    گفت : باشه , الان براتون از اداره می گیرم ... کلاس اول خوبه ؟
    گفتم : بله ... به خدا خیلی ممنونم ... عالیه ...
    گفت : چند نفرن ؟

    گفتم : بچه ها پنجاه و شش نفرن ولی سی و سه نفرشون بالای هفت سال هستن و می تونن درس بخونن ...
    از در رفت بیرون و مدتی طول کشید تا برگشت ... بدون اینکه با من حرف بزنه , تلفن رو برداشت زنگ زد و گفت : احمدی جان , کتاب اول دبستان می خوام ... چند تا داری بهم بدی ؟ ...

    نه بابا , خیلی بیشتر می خوام ... حدود سی و سه تا ...
    می دونم نداری , از کتاب های کهنه هم باشه قبوله ...
    تو چیکار داری برای چی می خوام ؟ ... از هر جا شده برام تهیه کن , فردا بهت زنگ می زنم ... امروز چند تا می تونی بهم بدی ؟
    آقا تو چیکار داری ؟ ... برای یتیم خونه می خوام , کار خیره ...
    مرسی داداش ... باشه , الان می فرستم اونا رو بگیره .. بقیه اش رو هم دیگه آقایی خودت , اجرت با امام حسین ... جبران می کنم , کار خیره ... قربانت ...



    ناهید گلکار

  • ۱۰:۰۵   ۱۳۹۷/۱/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت سی و هشتم

    بخش ششم



    گوشی رو گذاشت و گفت : مقداری قلم و کاغذ داشتیم , دادم آماده کنن ...
    الان می فرستم کتاب ها رو هم بیارن ... شش هفت تا بیشتر نداشتن , حالا آقای احمدی گفته می گردم ...
    ببینیم چی می شه ... آدرس بدین با تخته سیاه براتون می فرستم ...


    باور کردنی نبود ... دست و پام از خوشحالی می لرزید ...
    گفتم : یک مداد بدین تا آدرس رو بنویسم ...
    نگاهی کرد و گفت : اونجا رو می شناسم , می دونم کجاست ... تا بعد از ظهر هر کاری از دستم بر بیاد انجام می دم ...
    شما که یک خانم جوون هستین این همت بلند رو دارین , من چرا بیکار بشینم و تماشا کنم ؟ ...
    از این به بعد برای کارای اداری بچه ها بیاین پیش من ...


    خیلی ازش تشکر کردم ولی وقتی از اونجا اومدم بیرون , چشمم رو بستم و با بغض گفتم : ممنونم خدا , تو چقدر بزرگی ...
    کافیه ازت چیزی رو بخوایم ...
    تو دست رد به سینه ی بنده ای که با تمام وجود پیش تو اومده , نمی زنی ...


    دلم گرم شده بود که بقیه ی کارا هم همینطور درست می شه ...



    ناهید گلکار

  • ۱۰:۰۷   ۱۳۹۷/۱/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت سی و هشتم

    بخش هفتم



    وقتی برگشتم یتیم خونه , دیدم دو تا دختر بچه ی شش ساله و هشت ساله جلوی در تو راهرو ایستادن ...
    یکی پای برهنه و اون یکی با دمپایی ... لباس های کثیف و سر و وضع ژولیده و از همه بدتر , بدن های کبود ...
    جای سوختگی رو بدن هر دوی اونا بود ...


    زبیده اومد جلو و گفت : چیکار کنیم لیلا خانم ؟ اینا رو آوردن و پدرشونو بردن زندان ...
    گفتم : یواش در گوشم بگو برای چی ؟
    گفت : گویا مرده زنشو زده و کشته ... بچه ها رو آوردن اینجا ...


    قلبم آتیش گرفت ... با تجربه ی کمی که داشتم , اول خودم به گریه افتادم ...
    تاب تحمل بی عدالتی های این دنیا رو نداشتم ...
    هر دوشون رو بردم تو دفتر و روی صندلی نشوندم ...
    پرسیدم : اسمتون چیه ؟
    ساکت بودن ... طوری نگاه می کردن که انگار از همه چیز متنفر و بیزارن ...
    راستش خودمم حالم از اونا بدتر بود ...
    تمام ذوقی رو که برای تهیه ی کتاب و دفتر داشتم رو فراموش کردم ...
    حالا اون دو تا بچه دلجویی می خواستن ... مگه مرهمی برای درد اونا وجود داشت ؟
    عقلم نمی رسید که در اون موقعیت چیکار باید بکنم ؟ ...
    تنها کسی که به فکرم رسید ازش کمک بخوام , آقا هاشم بود ... فورا گوشی رو برداشتم و برای اولین بار زنگ زدم ...



    ناهید گلکار

  • ۰۰:۱۴   ۱۳۹۷/۲/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زارهای طلایی🌾🌾🌾

    قسمت سی و نهم

  • ۰۰:۱۷   ۱۳۹۷/۲/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت سی و نهم

    بخش اول



    یک نفر دیگه گوشی رو برداشت و من متوجه نشدم و فورا گفتم : آقا هاشم ...

    سلام , منم لیلا ... میشه یکسر بیایین یتیم خونه ؟ ...
    گفت : ببخشید , آقا هاشم کیه ؟ شما با کی کار دارین ؟
    دستپاچه شدم و گفتم : از یتیم خونه زنگ می زنم , با آقا هاشم کار دارم ...
    گفت : الان اینجا نیستن ,  اومدن می گم بهتون زنگ بزنن ... ببخشید شما ؟
    گفتم : بفرمایید لیلا زنگ زد ...

    و گوشی رو قطع کردم ...
    زبیده پرسید : آقا هاشم رو می خواهی چیکار ؟
    گفتم : زبیده جان تو وقتی یک بچه ی جدید میاد اینجا چیکار می کنی ؟
    گفت : هیچی کاری نمی خواد بکنیم , می فرستمش بین بچه ها ... خودشون راه و رسم اینجا رو یاد می گیرن ...
    نگاهی به اون دو نفر انداختم ... خراب تر اونی بودن که بشه چنین کاری رو با اونا کرد ...
    گفتم : شما برو سراغ ناهار بچه ها , من خودم یک فکری می کنم ...
    نگاهشون کردم ... لباس های پاره و کثیفی داشتن که غیرقابل پوشیدن بود ...
    با خودم گفتم : خدایا لباس کدوم یکی از بچه ها رو قرض بگیرم ؟ ...

    می دونستم اونا خودشون به اندازه ی کافی لباس ندارن و حاضر نیستن همونی رو که دارن به کسی بدن ...
    یک مرتبه چیزی به ذهنم رسید ...



    ناهید گلکار

  • ۰۰:۲۳   ۱۳۹۷/۲/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت سی و نهم

    بخش دوم



    تلفن رو برداشتم و زنگ زدم به خاله ...

    صدای اونو که شنیدم , بغضم ترکید و گفتم : خاله جون تو رو خدا کمک کن , به دادم برس ...
    پرسید : چی شده عزیزم ؟ ... ای خدا , دستم بشکنه که تو رو در گیر این کار کردم ... روزی صد بار خودمو لعنت می کنم ...
    اگر خانجانت بفهمه منو می کشه ... می دونم تو اونجا عمرت تباه می شه ... آدم درست و حسابی که نیستی , بابا کار خودت رو بکن و اینقدر مته به خشخاش نذار ...
    گفتم : خاله این حرفا رو ول کن , می تونی یک چیزایی از خونه برای من بیاری ؟

    گفت : آره , اگر برای همین گریه می کنی الان میارم ... بگو چی می خوای ؟
    گفتم : کنار اتاقم اون ته صندوق , یک بقچه ی صورتی هست ... میشه اونو برام بیارین ؟
    پرسید : توش چیه ؟
    گفتم: خاله , لباس های بچگیم ... همه رو اونجا گذاشتم ... تو رو خدا برام بیار , همین الان لازم دارم ...
    پرسید : باشه فقط بگو چرا عجله داری ؟
    گفتم : دو تا دختر بچه آوردن لباس ندارن ... خاله دارم می برمشون حموم ... از اونجا بیان بیرون , لباس می خوان ...
    چی تنشون کنن ؟ اگر شما نمی تونین , آقا یدی رو بفرستم ازتون بگیره ...
    گفت : از دست تو دختر ... نمی خواد , الان خودم میام ببینم چیکار داری می کنی ؟ ... چیز دیگه ای لازم نداری ؟ می خوای خونه رو بار کنم بیارم ؟
    گفتم : خاله , تو رو خدا اذیتم نکن ... خودت بیا می فهمی من چی می گم ...
    گوشی رو گذاشتم و به نسا گفتم : حموم داغه ؟
    گفت : نه خانم , دیشب بچه ها حموم بودن ... الان سوختمون هم داره تموم می شه ...

    گفتم : برو یک دیگ آب گرم کن ... می خوام این بچه ها رو بشورم ...
    گفت : بدین به من خودم می شورمشون ...
    گفتم : نه , کار تو نیست ...
    برگشتم پیش اون بچه ها ... همینطور مات و بی تفاوت نگاه می کردن ... طوری که دلم رو ریش کردن ...
    نشستم کنارشون و پرسیدم : میشه اسمتون رو به من بگین ؟

    سکوت کردن ... نگاهی پر از ابهام داشتن که من نمی فهمیدم چی باید بگم تا بتونم اونا رو از اون حالت در بیارم ...
    گفتم : اینجا من مراقب شما هستم ... دیگه کسی نمی تونه ... تا ... تا ... اون وقت ... می دونین ...
    اصلا اینجا جای بدی نیست , یک عالمه همبازی دارین ... می تونین ... اینجا ...



    ناهید گلکار

  • ۰۰:۲۶   ۱۳۹۷/۲/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت سی و نهم

    بخش سوم



    لب هامو به هم فشار دادم ... ای خدا کلامی برای تسکین اونا به ذهنم نمی رسید ... وقتی بهشون نگاه می کردم زبونم بند میومد ...
    اون طفل معصوم ها تو شوک بودن و من نادون تر از اونی بودم که توان کمک به اونا رو داشته باشم ...
    عاجز شده بودم ...

    یک مرتبه هر دو رو گرفتم تو بغلم و به سینه ام فشار دادم ...
    بعد در حالی که هنوز صورت اونا بی تفاوت و سرد بود , با خودم بردم تو حموم ...
    به کمک نسا لباس هاشونو در آوردم ...
    نسا با دیدن بدن زخمی و کتک خورده ی اونا خواست حرفی بزنه ولی با اشاره من که دعوت به سکوتش کردم و حرفی نزد ...
    ولی خودم از دیدن بدن لاغر و نحیف و جای زخم های تازه و کهنه ی اونا دلم می خواست فریاد بزنم و پیش خدا شکایت ببرم و بگم چرا ؟ فقط به من بگو چرا این همه ظلم در حق این بچه ها روا شده و تو هیچ کاری نکردی ؟
    خدایا چرا نجاتشون ندادی ؟


    آهسته و آروم و با نوازش اونا رو شستم ...
    هنوز خاله نرسیده بود ... آب داغ هم داشت تموم می شد ...
    هر دو رو پیچیدم لای حوله و خشک کردم موهای بلند اونا رو شونه زدم و پشت سرشون بافتم ...
    در همون حال نگاه کردم شپش نداشته باشن ... خوشبختانه موهاشون پاک بود ...

    که خاله از راه رسید و در و باز کرد و صدا زد : لیلا کجایی ؟
    گفتم : سلام , تو رو خدا منو ببخش خاله ... اینا رو ببین چقدر قشنگ و نازنین هستن ...

    خاله تو سربینه ی حموم نشست و با ناراحتی گفت : تو منو ببخش که درگیر این کارات کردم ...

    و سرشو تکون داد و بقچه رو گذاشت جلوی من ...

    فورا دو دست لباس در آوردم و تنشون کردم ... یکی هم که کوچیک تر بود برای آمنه برداشتم ... اونم لباس مناسبی نداشت ...
    دو جفت از دمپایی های یتیم خونه رو پای اونا کردم و به نسا گفتم : ببرشون رو تخت من بشینن تا من بیام ... فعلا قاطی بچه ها نشن ...



    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان