خانه
353K

سریال فاطمه گل Fatmagülün Suçu

  • ۱۳:۰۶   ۱۳۹۳/۴/۲
    avatar
    چهار ستاره ⋆⋆⋆⋆|3627 |4913 پست

    سریال فاطمه گل یا فاطما گل Fatmagülün Suçu از 21 تیر ساعت 9 پخش می شه

    تعریف این سریال رو زیاد شنیدم.

    می خوام در این تاپیک سریال و بازیگران آن را معرفی کنم.

    ویرایش شده توسط زیباکده در تاریخ ۱۴/۹/۱۳۹۴   ۱۱:۱۴
  • leftPublish
  • ۰۸:۳۱   ۱۳۹۳/۸/۴
    avatar
    parisss ?????
    یک ستاره ⋆|3154 |1676 پست
    الان که داره تکراریاشو میذاره
  • ۱۰:۳۹   ۱۳۹۳/۸/۴
    avatar
    مهرسا مهرسا
    کاربر فعال|324 |534 پست
    آره دوباره تکراری
  • ۱۶:۱۱   ۱۳۹۳/۸/۱۰
    avatar
    ساناز افشار
    چهار ستاره ⋆⋆⋆⋆|3627 |4913 پست
    بازي فوق العاده با نگاه و بدون ديالوگ اين هنرمند رو در قسمت ٣٩ سريال از دست نديد


    سریال فاطمه گل Fatmagülün Suçu
  • ۱۶:۱۲   ۱۳۹۳/۸/۱۰
    avatar
    ساناز افشار
    چهار ستاره ⋆⋆⋆⋆|3627 |4913 پست
    خلاصه قسمت ۳۸ سریال  فاطما گل



    حال فاطمه بهتر شده . در حال خوندن درساشه که از پشت پنجره چشمش میخوره به کریمی که از سر کار برگشته !

    کریم وارد خونه میشه ، جلوی درِ اتاق با صبرِ همیشگیش به فاطما گل خیره میشه و میگه :

    چطوری ؟ بهتر شدی نه ؟

    و فاطمه در جوابش خیلی ساده سرشو تکون میده .. لبخندی که روی لب کریم میشینه نشونه رضایت از حال فاطمه اس !

    بعد از قرار دادن میوه هایی که خریده توی آشپزخونه میره تا دستاشو بشوره که فاطمه زود جلوشو میگیره و میگه :

    یه لحظه وایسا !



    بعد از اینکه کریم آماده شنیدن حرفای فاطما گل میشه ، فاطمه میگه :

    اون زنِ ( آسو ) چی بهت گفت ؟ .. کریم : ولش کن چیز مهمی نیست .. فاطمه : میخوام بدونم ، تا اینجا پا شد به خاطر من اومد اِمره رو هم الکی بازیش داد ، همه اینا رو بهت گفت ؟ .. کریم : ( با سر تأیید میکنه ) .. فاطمه : اون ( مصطفی ) چی ؟! اونم میدونه ؟ مصطفی خونه رو میشناسه ؟ .. کریم : نمیشناسه ، آسو بهش نگفته تورو میشناسه . اون چیزی نمیدونه اصلاً نترس .. فاطمه : من از کسی نمیترسم توأم نترس . اون دیگه کاری بهت نداره ، یکی دیگه رو دوس داره ، با تو کاری نداره با منم کاری نداره . حالا که دیگه قرار نیست از کسی بترسیم میتونیم طلاق بگیریم ، هر کس میره پِی زندگی خودش !



    ( در این سکانس شاهد بازی احساسی و خوب انگین آکیورک هستید )

    کریم با حرف های فاطمه خنده از روی لباش میره اما خیلی محکم به فاطما گل میگه :

    من طلاق نمیدم .. فاطمه : اما گفتی طلاق میدی ! قول دادی .. کریم : منصرف شدم .. فاطمه : وکالتنامه دارم .. کریم : اگه من نخوام طلاقت بدم نمیتونی جدا شی ، طلاق نمیدم . ولت نمیکنم !!!



    فاطمه با حرف های کریم نمیدونه باید چیکار کنه ، دچار یه سردرگمی خاص شده برای همین بدون گفتن حرفی میره و میشینه روی صندلی ..



    | خونه رفات یاشاران |

    اردوان در حال بحث با مادرش هستش . تصمیم گرفته تا مصطفی رو به همراه پدر و مادرش به خونه خودشون بیاره تا به بهانه کار خونه همشونو زیر نظر داشته باشه . اول بحث با مخالفت حیلمیه مواجه میشه اما آخر سر مادرش رو برای این کار راضی میکنه ..



    | صبح روز بعد ، سوپر مارکت |

    فاطما گل برای خرید وسایل خونه به مغازه میره ، بعد از دادن سفارش به مغازه دار یادش میاد که باید روزنامه هم برداره . برای همین میره سمت قفسه روزنامه ها ولی یهو خیره میشه به تیتر روزنامه که خبر از عروسی سلیم و ملتم داده ..

    بعد از مدتی فاطمه میرسه خونه . بعد از غرغرای همیشگیِ مقدس شروع میکنه به قهوه درست کردن ، همزمان کریم میخواد خونه رو ترک کنه که مقدس تیتر روزنامه رو میخونه و میگه :

    اینا نامزدیشون اینجوری بود خدا میدونه عروسیشون چقد مجلله ، نکنه اینا باز ما رو واسه کمک بخوان !



    این حرف بی شرفی تمام مقدس رو به تصویر میکشه ، کریم با عصبانیت خونه رو ترک میکنه و فاطمه که قبلاً هشدار داده بود به همه از کوره در میره و ضرف قهوه رو محکم میکوبه توی سینکِ ظرفشویی و خطاب به مقدس با عصبانیت و فریاد میگه :

    من بهت چی گفته بودم ؟ عمداً این کارو میکنی نه ؟ این کارو میکنی کفر منو در بیاری .. مقدس : شوخی کردم دختر .. فاطمه : زنیکه این قضیه شوخیه ؟ چیزی نیست که بخوای با خنده تکرارش کنی .. مقدس : باز این دیوونه شد .. فاطمه : چطور دلت میاد ؟ دلت به حال این دختره ( ملتم ) نمیسوزه ؟ .. مقدس : واسه چی دلسوزی کنم ؟ دختره داره تو پول شنا میکنه .. فاطمه : اگه بدونه اون یارو چه حیوونیه که باهاش ازدواج نمیکنه !



    | خونه یاشاران |

    همه سر میز صبحانه نشستن و به قول ملتم میخواد غرق بشن توی جزئیات عروسی و روزهای شروع برای مراسم از راه رسیده اما بی خبر از اینکه به زودی قرار توی منجلابی بزرگ غرق بشن !

    همزمان مقدس به منیر زنگ میزنه اما منیر تلفنو قطع میکنه ، رشات و سلیم ابراز نگرانی میکنن که مبادا با وجود مقدس و مریم مراسم بهم بخوره برای همین منیر میگه نگران نباشید چون اون روز این دو نفر توی استانبول نیستن .. برای همین وقتی به محل کارش میرسه با هماهنگیِ یکی از وکلای دیگه تصمیم میگیرن تا بدون اینکه مریم با خبر بشه خونشو خریداری کنن و بعد از خرید خونه اون وکیل بلافاصله خونه رو به نام یاشاران ها بزنه !!



    وقتی مقدس از فروش خونه مریم با خبر میشه زود زنگ میزنه به منیر برای فروش خونه و گاوداری خودش . منیر هم که منتظر این فرصت بود همون نقشه رو با یه وکیل دیگه سر مقدس پیاده میکنه تا روز جمعه که عروسیه از استانبول دور باشن اما خبر نداره که خطر اصلی بیخ گوششون نشسته !!!



    | آخر شب ، خونه جدید |

    مریم ، مقدس و راحمی تصمیم به رفتن دارن ، برای همین مقدس میگه مراد پیش فاطما گل بمونه ، فاطمه پیشنهاد میده برادرم بهت وکالت میده اما مقدس موافقت نمیکنه . بعد از دقایقی کریم که میدونه فاطمه دوس نداره باهاش تنها بمونه میاد توی آشپزخونه و میگه :

    بابت اینکه توی خونه تنها میشیم نگران نباش . نترس من اذیتت نمیکنم !

    اما فاطمه باز هم از سر عصبانیت با نیشه و کنایه های همیشگیش رو به کریم میگه :

    نمیترسم ، تنهایی که نمیتونی کاری بکنی !!!



    این حرف یه بار دیگه کریمو از تو میشکنه برای همین از خونه میره بیرون تا مبادا عصبانیتش فاطمه رو ناراحت کنه . مردی که از چپو راست داره غرورو شخصیتش خورد میشه میرسه لب رودخونه و تمام حرص این چند ماهه رو با پرتاب کردن یه سنگ بزرگ توی رودخون خالی میکنه ..



    | هتل ، محل برگزاری عروسی |

    اردوان ، سلیم و وورال در حال خوردن مشروب هستن و نشون میدن که هنوز از اتفاق قبلی درس نگرفتن . منیر وارد اتاق میشه و با دیدن این صحنه حسابی پرخاشگری میکنه و میگه شماها هنوز آدم نشدین ، امروز از مشروب خبری نیست گمشین تو سال از جلوی چشامم تکون نمیخورین ..

    ملتم هم کنار خونواده هاشون آماده شده تا با اومدن عاقد وارد سالنی بشه که جمعی از مردم انتظارشونو میکشن !



    اما این فقط یه طرف قضیه اس ، از طرفی فاطما گل به تیتر روزنامه خیره شده . حرف های ملتم که جلوی در خونشون بهش زدو به خاطر میاره !

    بعد از مدتی فکر از جای خودش بلند میشه ، با کراهت میره سمت تلفن و با بعد از شماره گیری اپراتور مخابرات میگه :

    یه شماره میخواستم ، آدرسشو نمیدونم اما اسمش ملتم آلاگــُـزه ..


    سریال فاطمه گل Fatmagülün Suçu
  • ۱۴:۲۵   ۱۳۹۳/۸/۱۷
    avatar
    ساناز افشار
    چهار ستاره ⋆⋆⋆⋆|3627 |4913 پست
    اسرا درمانجی اوغلو به همراه تنها دخترش


    سریال فاطمه گل Fatmagülün Suçu
  • leftPublish
  • ۱۴:۲۶   ۱۳۹۳/۸/۱۷
    avatar
    ساناز افشار
    چهار ستاره ⋆⋆⋆⋆|3627 |4913 پست
    سریال فاطمه گل Fatmagülün Suçu
  • ۱۴:۲۸   ۱۳۹۳/۸/۱۷
    avatar
    ساناز افشار
    چهار ستاره ⋆⋆⋆⋆|3627 |4913 پست
    خلاصه قسمت ۳۹ سریال فاطما گل



    با دیدن تیتر عروسی سلیم یاشاران توی روزنامه ، فاطما گل بعد از کنلنجار با خودش آروم آروم میره سمت تلفن . همزمان کریم به همراه امره و مراد از ماهیگیری برمیگردن !



    از طرف دیگه سلیم و خانوادش میرن توی سالن و منتظر میمونن تا ملتم از راه برسه ..



    اپراتور مخابرات به فاطما گل میگه ما نمیتونیم شماره رو بدیم بهتون اگر مایل باشید براتون وصل میکنیم و با تأیید فاطمه تلفن میره برای وصل شدن به موبایل ملتم ، کریم هم میره توی خونه تا وسایلی بیاره برای تمیز کردن ماهی ها ..



    بالأخره در آسانسور هتل محل عروسی باز میشه ، ملتم جلوتر از گایه و دو دوست دیگش و با لبخندی از فرط خوشحالی به سرعت میره تا بشینه روی صندلی عقد ، همون موقع تلفن ملتم که توی کیفش و توی دستای گایه اس زنگ میخوره و گایه میگه :

    باورم نمیشه موبایلتو خاموش نکردی ، جواب بدم ؟ .. ملتم ( با لبخند ) : بده



    آخرین نگاه محبت آمیز و پر از احساس بین این عروس و داماد ردو بدل میشه تا اینکه گایه پای تلفن میگه :

    الو ؟ .. فاطمه : الو ملتم خانوم ؟ منم فاطما گل .. گایه : کی ؟ فاطما گل ؟



    شنیدن اسم فاطما گل یه شوک بزرگ به ملتم میده که به فاصله 5 متری از داماد وایساده ، سر جاش میخکوب میشه و اون لبخند روی لب هاش تبدیل میشه به یه ترس خاص . برمیگرده و به گایه خیره میشه در حالی که میگه :

    فاطما گل خانوم من دختر عموی ملتمم ، داره میره پای سفره عقد .. فاطمه : نـــه ، نذارید بره !



    همزمان کریم در خونه رو باز میکنه و شروع میکنه به شنیدن حرفای بین این دو .. ملتم گوشی رو از گایه میگیره و میگه :

    فاطما گل ؟ .. فاطمه : با اون آدم ازدواج نکن .. ملتم : چی داری میگی تو ؟ .. کریم ( خطاب به فاطمه ) : فاطما گل ؟ .. فاطما گل : میخواستی حقیقتو بدونی ؟ دارم بهت میگم . با اون آدم ازدواج نکن !



    ملتم دیگه روی پاهاش نمیتونه وایسا ، وسط یه دو راهی بزرگ فقط به رو به روش خیره شده تا اینکه سلیم و رشات میرن سمتش تا بیارنش ، جویای احوالش میشن اما ملتم دیدن لبخند بی پایان مادر و مظلومیت پاکی پدر سکوت میکنه و بدون بیان حرفی میره و سریع میشینه پای سفره عقد !!



    با دیدن حالت ملتم ، اردوان تا آخر داستانو میره و خطاب به وورال میگه :

    این یه چیزیش شده ..



    | خونه جدید |

    کریم که حسابی از کار فاطما گل تعجب کرده بهش میگه :

    میدونی چیکار کردی ؟ .. فاطمه : آره میدونم نذاشتم زندگی اون دختره خراب بشه ، چرا زندگیشو روی یه دروغ پست تشکیل بده ؟ به حد کافی با روی دوشم هست دیگه اون نباشه لااقل اون مجبور نباشه با یه کثافت زندگی کنه ..



    نگاه معنی دار کریم به فاطمه بابت حرفی که زده از هزاران فحش بدتره برای همین فاطما گل بابت حرفی که زده خجالت زده میشه و روشو میکنه اونطرف ..



    | محل برگزاری عروسی |

    ملتم حال خودشو نداره ، نمیدونه باید چیکار کنه حتی برای اسم مادر و پدرش به عاقد دچار مشکل شده . همزمان اردوان از گایه میپرسه :

    ملتم چِش شده ؟ چرا اینجوریه ؟ .. گایه : یه نفر به اسم فاطما گل زنگ زد !!!



    این جمله ترسو به تمام وجود اردوان میندازه ..



    بالأخره موقع پاسخ دادن به درخواست ازدواج میرسه و ملتم باید جوابگو باشه ، بعد از یه مکث طولانی مدت در حالی که اردوان خیس عرق شده و ملتم تمام مدت نگاهش به مادر و پدر خودش هست با اکراه بی پایان میگه :

    بله ..



    بحث بین کریم و فاطما گل بالا میگیره و کریم میگه :

    از این به بعد هیچی مثه قبل نمیشه ، اینو میدونی دیگه ؟ نه ؟ .. فاطمه : میدونم ولی اصلاً نمیترسم .. کریم : فاطما گل هرچه زودتر باید از اینجا بریم .. فاطمه : من هیچ جا نمیرم .. کریم : یاشارانا نمیتونن اینو تحمل کنن ، میان اینجا و بهت آسیب میزنن .. فاطمه : دیگه میخوان بهم چه آسیبی بزنن ؟ .. کریم ( با عصبانیت ) : گوش کن باید بریم .. فاطمه : تو اگه میخوای بری برو ، منو راحت بذار .. کریم : من به خاطر تو میترسم بهت صدمه میزنن .. فاطمه : دیگه چه صدمه ای میخوان بهم بزنن ؟ جونمو بگیرن ؟ بذار بگیرن . از خدامه اینطوری منم راحت میشم . تو هرجا میخوای بری برو ، من حتی یه قدمم با تو برنمیدارم ...



    | هتل عروسی |

    موقع خداحافظی مهمونا از سالن رسیده . همه در حال دست دادن هستن ، اردوان به وورال میگه که معلومه همه چیو بهش گفته مگه نمیبینی قیافشو . لِمان مادر وورال میرسه به ملتم و در حال آرزوی خوشبختی برای ملتم و دست دادن بهشه که ملتم شوک بهش دست میده و دست توی دست با لمان از حال میره و میوفته روی زمین و بیهوش میشه !



    ملتمو میبرن توی اتاق . همه جویای حالشن تا اینکه میرن تا یکم بهتر بشه ، سلیم یه ظرف سوپ برمیداره و میبره برای ملتم و میگه :

    عشقم ؟ پاشو یه چیزی بخور .. ملتم : اووووف به من دست نزن .. سلیم : ملتم : فاطما گل زنگ زد ، گفت با اون آدم ازدواج نکن !



    ( دوبله عالی محمدرضا با لحنی جالب )

    سلیم با ترس و تته پته :

    اِ ، بابا اون روانیه .. ملتم : همه اون خبرا ، همه اون حرفا تهمت نبود همشون واقعیت داره ..



    از طرفی رشات و منیر هم فهمیدن که چه اتفاقی افتاده ، رشات ایراد کار و زنگ زدن فاطما گل رو تقصیر کم کاری های منیر میدونه و همین موقع اردوان میگه این مسئله رو من حل میکنم وقتشه خودمو بهشون نشون بدم ، به همراه وورال میشنن توی ماشین و پای تلفن به اسماعیل دستور میده تا چند تا آدم براش پیدا کنه !



    | خونه جدید |

    فاطمه گل میخواد بره بیرون برای خرید ، در حالی که کریم داره هیزم میشکنه به فاطما گل میگه :

    کجا ؟ .. فاطمه : میخوام برم خرید .. کریم : برمیگردی توی خونه ، میگم هرچی بخوای برات بیارن برو تو خواهش میکنم !



    بالأخره شب از راه میرسه . فاطمه در کنار مراد داره شامشو میخوره و کریم میاد تا برای خودش غذا بریزه که اخبار تلویزیون از ازدواج سیلم و ملتم خبر میده . کریم میره تو و به فاطما گل میگه :

    حرفتو گوش نکرده .. فاطمه : خودش میدونه من وظیفمو انجام دادم !



    کریم میخواد بره سمت آشپزخونه که صدای چند تا ماشین جلوی در خونه توجهشو جلب میکنه . میره جلوی در و درو باز میکنه ، فاطما گلی که تا اینجای داستانو نخونده بود و همه چیو به شوخی گرفته بود بدو بدو میره جلوی در . درو باز میکنه و به کریم میگه :

    چه خبره ؟ .. کریم ( با دیدن چهارتا گردن کلفت ) : برو تو درم قفل کن ، قفل کن !



    کریم میره جلوی در و خطاب به همه میگه :

    چیه چی میخواین ؟ .. همزمان اردوان با چهره ای نفرت انگیز در ماشینو باز میکنه میاد بیرون ، کریم که تا آخر داستانو خونده دیگه خونش به جوش اومده ، پس با فریاد میگه :

    گمشو از اینجا برو ! و بلافاصله حمله میکنه سمت اردوان اما گیر سه نفر میوفته . از پس هر سه نفر بر میاد و شروع میکنه به زدن همشون اما چون فکرو ذکرش پیش فاطما گلِ نمیتونه درست و به موقع تصمیم بگیره . کریمو میکشونن به اونطرف خونه تا از در دور باشه . اردوان با سنگ شیشه خونه رو میشکنه ، میره جلوی در که کریم فریاد میکشه :

    اردوان ، بهش دست نزن . میکُشمت لعنتی !!



    کریم دوباره از پس هر سه نفر بر میاد و با مشتو لگد هایی که میزنه از دستشو خلاص میشه . میدو میره جلوی در ، یه چوب بزرگ برمیداره اما دوباره اون سه نفر میگیرنش . اردوان با لگد میکوبه به در تا اینکه در میکشنه و فاطمه و اردوان دوباره بعد از مدت ها با هم رو به رو میشن ، اردوان وقتی میبینه فاطمه داره به پلیس زنگ میزنه تلفتنو میکوبه زمین ، فاطمه رو میگیره و در حالی که فاطما گل جیغ میزنه میگه :

    ببین منو دهاتی اگه یه بار دیگه حرف بزنی زبونتو از جاش در میارمو خوردت میدم !



    با جیغای فاطما گل ، کریم فکر میکنه که دوباره قضیه تجاوز داره تکرار میشه برای همین نمیتونه کاری کنه و مشت و لگده که توی صورتو تنو بدنش میخوره . از اونطرف فاطمه به صورت اردوان خیره میشه و توی صورتش تُف میکنه . میره دم شومینه ، آهن شومینه رو برمیداره و میخواد بزنه به اردوان و مدام میگه :

    گمشو عوضی ، گمشو ! اما با صدای کردن فاطمه توسط مراد حواسش پرت میشه برای همین اردوان دست فاطما گل رو میگیره و از پشت سر در گوشش میگه :

    ببین منو ، به خدا اگه یه بار دیگه به دستو پامون بپیچی میکُشمت ، همه خونوادتو میکُشم حتی یه نفرتونم زنده نمیذارم به خاطر همینم عاقل باشو صداتو ببر !!!



    اردوان میره بیرون و فاطمه پشت سرش مدام داره جیغ میکشه و میگه :

    ایشاا... بمیری ، بمیر !!



    ( بازیِ استثنایی بورا گولسوی با نگاه )



    وورال توی ماشین نشسته و به هیچ عنوان از این اتفاقات راضی نیست ، با دیدن صورت فاطمه و جیغای که میزنه چشم تو چشم بهش خیره میشه و تنها چیزی که از اون لحظه با خودش میبره یه جمله از فاطما گله ، و اونم اینه جملس :

    ایشاا... بمــیــری !!!! همتون بمیرین ..



    همه اون آدما میرن و تازه فاطمه کریمی رو میبینه که از بس کتک خورده بی جون روی زمین توی اون سرما از حال رفته !

    میره بالای سرش ، با ترس و خجالت میگه :

    پاشو ، پاشو . نمیر ، چشاتو وا کن . یالا پاشو ..



    و زیر بغل کریمو میگیره و بلندش میکنه . کریم با صورت خونی به فاطمه میگه :

    فاطما گل تو حالت خوبه ؟ بهت صدمه نزدن ؟ ( منظورش تجاوزه ) .. فاطمه : نه نه ، اونا بودن ، اون دو تا اونجا بودن .. کریم ( با بغض و در حالی که اشک از گوشه چشمش سُر میخوره ) : میکُشمشون ، به خدا قسم میکُشمون ..



    بعد از دقایقی ، کریم با وضعیتی اسفبار میره توی دستشویی و شروع میکنه به شستن صورتش . فاطمه جلوی در دستشویی با ناراحتی و شرمندگی زیاد بهش خیره شده و با التماس میگه :

    تورو خدا برو دکتر ، اگه دنده هات شکسته باشه چی ؟ یا جای دیگت چیزی شده باشه ! .. کریم : الآن یه مسکن میخورم خوب میشم ، مراد کجاس ؟ .. فاطمه : به زور خوابوندمش ..



    کریم آروم آروم میره توی آشپزخونه تا اینکه فاطمه در کمال تعجب به کریم میگه :

    تو برو تو جات من برات دارو میارم .. کریم : تنهات نمیذارم ، درو پنجره شکسته اینجا میمونم .. فاطمه : من الآن یه پلاستیک میکشم رو پنجره ، پشت درم یه چیزی میذارم .. کریم : قفل قدیمی هست ، اونو نصب میکنم واسه امشب خوبه ، فردا هم جدیدشو میذارمو نصب میکنم . برم لباسمو عوض کنم بعدش توی اتاق مریم جون میمونم ..



    کریم با مظلومیت خاص خودش خیره میشه به چشمای زیبا و معصوم فاطما گل و آروم میره سمت اتاقش !


    سریال فاطمه گل Fatmagülün Suçu
  • ۱۵:۵۶   ۱۳۹۳/۸/۱۷
    avatar
    گل آبی
    کاربر فعال|120 |175 پست
    بلاخره بعد دو هفته سریال ها قسمت های جدید نشون می دن
    حوصلمون سر رفته بود البته من فریحا رو هم نگاه می کنم و خوبه که اون تکراری نبود
  • ۱۴:۴۱   ۱۳۹۳/۸/۲۱
    avatar
    ساناز افشار
    چهار ستاره ⋆⋆⋆⋆|3627 |4913 پست
    با اومدن کریستین ، دوست قدیمی کریم ، حسادت های  فاطما گل بیش از پیش خواهد شد


    سریال فاطمه گل Fatmagülün Suçu
  • ۱۴:۴۳   ۱۳۹۳/۸/۲۱
    avatar
    ساناز افشار
    چهار ستاره ⋆⋆⋆⋆|3627 |4913 پست
    پدری که هیچ وقت مورد تأیید پسر نبوده !

    فخرالدین ایلگاز ، پدر کریم به زودی از استرالیا راهی استانبول خواهد شد.


    سریال فاطمه گل Fatmagülün Suçu
  • leftPublish
  • ۱۴:۴۶   ۱۳۹۳/۸/۲۱
    avatar
    ساناز افشار
    چهار ستاره ⋆⋆⋆⋆|3627 |4913 پست
    خلاصه قسمت ۴۰ سریال  فاطما گل



    توی شب عروسی ملتم حسابی دادو بیداد میکنه . سلیم هرچقدر میخواد آرومش کنه فایده نداره . اردوان پشت در اتاق همه حرفارو میشنوه تا اینکه ملتم میگه امشب به خاطر آبروی پدرم جواب مثبت دادم ، بعد از اینکه چشم مردم از روی ما برداشته شد از طلاق میگیرم سلیم ..



    | خونه جدید |

    توی خونه کریم بلیزشو در آورده تا زخماشو ببینه ، فاطمه هم براش دارو قرص آماده کرده تا استفاده کنه . کریم تا میبینه فاطمه اومد زود لباسشو میپوشه و از فاطما گل به خاطر زحمتی که براش کشیده تشکر میکنه !



    از طرفی مریم به همراه راحمی و مقدس توی یه هتل شبو میگذرونن . مریم گوشی راحمی رو میگیره به وکیل منیر زنگ میزنه ، بهش میگه میدونم که همه این نقشه ها و خرید خونه من توسط اون انجام شده پس بهش بگو من فهمیدم همه چیو عوضی ..

    بعد از تماس تلفنی مریم شروع میکنه به سوال جواب از مقدس که باید حقیقتو به من بگی باید همه چیو به من بگی !

    مقدس شروع به حرف زدن میکنه و میگه :

    آره سلیم و اردوان هم توی قضیه تجاوز دست داشتن . اونا قوین ، چاره ای جز تسلیم شدن نداشتیم ، من ساکت میمونم وگرنه کریمو میکشن . کریم بی گناه نیست که اونم گناهکاره ، اونو چجوری میخوای نجات بدی ؟ اولین نفر اون بود که پولو گرفت و ساکت شد . برای ازدواج با فاطما گل بهش پول دادن تا ساکتش کنن ..



    این حرف بُهت مریم رو به همراه داره ، چون هنوزم باور نداره که پسرش همچین کاریو انجام داده و نمیخواد به خودش این مسئله رو بقبولونه !



    مراد دیگه خوابش برده ، فاطما گل آروم از جاش بلند میشه ، میره تا یه سر به کریم بزنه و ببینه حالش بهتره یا نه . جلوی در اتاق که میرسه یواشکی درو باز میکنه و میبینه کریم سرشو روی بالش گذاشته و چشاشو بسته ، به دستای کبودو سیاه کریم خیره میشه . میره جلو تر تا از حالش با خبر شه که کریم آروم چشماشو باز میکنه . فاطما گل هول میکنه و میگه :

    اومدم این داروها رو ببرم .. کریم : فاطما گل ! تو خوبی ؟ .. فاطمه : وقتی چشامو میبندم قیافه اون کثافت میاد جلوی چشمم ، پاشو گذاشت تو خونم دوباره بهم دست زد ولی خوبم ، چوب تو لونه مار کردم ولی نمیترسم .. کریم : فاطما گل من از اونا نیستم .. فاطمه : هزار بار بگو شاید باورت شد .. کریم : اگه از اونا بودم چرا این کارو باهام میکنن ؟ اگه بازم دوستشون باشم این کارو میکنن ؟ اونا به همون اندازه که از تو میترسن از منم میترسن چون میدونن من هیچ صدمه ای بهت نزدم .. فاطمه : سعی نکن سوء استفاده کنی که بد میبینی .. کریم : اونا نمیدونن ما چجوری هستیم ، فکر میکنن با هم حرکت میکنیم کم کم خطرناکترم میشن .. فاطمه : چیزی به اسم ما وجود نداره .. کریم : چه تو ببینی چه نبینی منو تو یه طرفیم .. فاطمه : نیستیمیو نخواهیم شد ، سعی نکن خودتو بی گناه نشون بدی .. کریم : هرگز !!! حتی اگه منو ببخشی وجدانم منو نمیبخشه .. فاطمه : هیچ وقتم نمیبخشمت .. کریم : باشه ، گناهکارم چون نتونستم ازت محافظت کنم تا آخر عمرمم نمیتونم خودم ببخشم اینو هزار بارم گفتم ، خواهش میکنم بفهم که من از اونا نیستم ، کاشکی بتونی بهم اعتماد کنی ، چون من بهت صدمه نمیزنم ، یعنی نمیتونم !



    فاطما گل به کریم خیره میشه ، سکوت میکنه و درو میبنده و میره . پشت در وایمیسه و خیره میشه به در اما راهشو میکشه و میره ..



    بعد از رفتن فاطمه ، مریم به کریم زنگ میزنه و میگه :

    فهمیدم که چجوری برای پوشوندن گناه اون کثافتا خودتو فروختی . شنیدم فاطما گل هم میدونه پول گرفتیو ساکت شدی ! والله دختر خوبیه که هنوز تو صورت نگاه میکنه اگه من جای اون بودم تُف میکردم توی صورتت . اون شب توی ویلای یاشاران بهت گفتم راستشو بگو ، از اینا نترس حالا میفهمم چرا ساکت شدی .. کریم : اینطوری نیست ، همه چیو بهت میگم .. مریم : معلومه که میگی ، هم برای تو و هم برای خودم متأسفم !!



    | صبح روز بعد |

    امره از راه میرسه و شروع میکنه به در زدن ! کریم بعد از باز کردن در لباس میپوشه و درو باز میکنه . از امره میخواد تا چند ساعت پیش فاطمه بمونه و برای همین میره تا خونه رو ترک کنه ..

    فاطمه میدوء دنبالشو میگه :

    کجا میری ؟؟ اما کریم سکوت میکنه به فاطمه خیره میشه و سوار ماشین میشه تا بره سر وفت اردوان تا بلکه جزای کار شب گذشته شو بده !



    کریم راه میوفته سمت خونه اردوان ، جای کبودی های صورتش جیغ های فاطمه رو به یادش میاره . هر لحظه بیشتر تشنه انتقام میشه اما بی خبر از اینکه اردوان توی هتل محل برگزاری عروسیه و به جای اون مصطفی توی خونه داره انتظارشو میکشه ..



    بالأخره کریم میرسه جلوی در . زنگ خونه اردوان رو به صدا در میاره . با شنیدن زنگ مصطفی که نمیدونه کی بیرون در خونه انتظارشو میکشه لباسشو که خاکی شده و داره تمیز میکنه میپوشه و میره تا درو وا کنه اما کریم که میبینه از باز کردن در خبری نیست عربده میکشه و میگه :

    اردوان ، بیا بیرون . تنهایی اومدم !



    با شنیدن صدای کریم ، مصطفی ای که داره از پله ها میره بالا برمیگرده و از پنجره کریمو میبینه . بدو بدو میره توی اتاقش و از زیر تخت اسحله ای که داره رو برمیداره و میره سر وقت کریم . با حقه بازی یه پنجره باز میذاره تا کریم بیاد تو ، کریم با دیدن در باز وارد خونه میشه که همزمان مصطفی از پشت سر اسلحه رو میذاره روی سر کریم ..


    سریال فاطمه گل Fatmagülün Suçu
  • ۱۴:۱۷   ۱۳۹۳/۸/۲۵
    avatar
    ساناز افشار
    چهار ستاره ⋆⋆⋆⋆|3627 |4913 پست
    خلاصه قسمت ۴۲ سریال  فاطما گل



    مریم توی اتاق کریم نشسته . براش دارو درست کرده آروم میذاره روی زخماش ، همینطور که داره کارشو میکنه خطاب به کریم میگه :

    فاطما گل همه چیو گفت . اینجا دیگه امنیت نداریم هرچه زودتر باید ردمونو از بین ببریم !

    بعد از اتمام کار مریم ، کریم لباسشو میپوشه و میره بیرون . لب رودخونه پیش فاطما گل و مراد وایمیسته و به فاطمه میگه :

    گفتی شکایت نمیکنم .. فاطمه : نه نمیکنم خیالت راحت باشه . دیگه بابت مصطفی هم نگرانی نداری .. کریم : بابت مصطفی تو نگران بودی نه من !!



    یه حرف سرد دیگه از کریم محکم میخوره توی صورت فاطما گل . برای همین عصبانی میشه و میاد تا بره مرادو برداره که تلو تلو میخوره و در حال زمین خوردن که کریم دستشو میگیره و میگه مواظب باش اما چون فاطمه حرصش در اومده کریمو پس میزنه و میگه :

    ولم کن .. کریم : التماسش نکردم که منو نکُشه ، برای اینکه آسیبی بهت نزنه التماسش کردم .. فاطمه : خیلی لطف کردی ممنونم ، جرمم به خاطر صلاح من گردن گرفتی وقتی میگفتی شنیدم بعدیشم باورم نمیشه مادرتو بهونه میکنی ، خجالت بکش ..

    فاطما گل که حسابی کم آورده و دست گذاشته روی مادر کریم که نقطه ضعفش به حساب میاد کریمو عصبانی تر میکنه تا اینکه کریم میگه :

    آره من یه آدم پست فطرتم بیشتر از همه ام از من متنفری حقم داری اما بار آخرت باشه که پای مادرمو وسط میکشی . دیگه هیچ وقت این حرفو نزن !



    | بیمارستان |

    همه منتظر خبر از وضعیت سلیم هستند . توی همین گیرو دار اردوان از نگاه سنگین وورال به خودش خونش به جوش میادو با عصبانیت میگه :

    چته ؟؟؟ انگار رو این اسلحه کشیدن که اینطوری واسه من قیافه میگیره .. وورال : توأم که تنت نمیخوارید ، من که بهت گفتم خونه کریم نریم .. اردوان : نمیومدی ، مگه به زود بردمت ؟ .. وورال : آره به زور بردی .. رشات : هیس ، صداتونو ببُرین . گمشین برین بیرون هر حرفی دارین بزنین ..



    بالأخره دکتر از راه میرسه و خطاب به همه میگه :

    حالش کاملاً خوبه . گلوله به بافت نرم اصابت کرده ، جای نگرانی وجود نداره میتونین شب ببرینش خونه اما اگه یه شب دیگه اینجا میموند خیالم راحت میشد !



    | خونه یاشاران |

    منیر که از مسئله ای سوء استفاده میکنه تا اوضاع رو به نفع خودشون عوض کنه حالا میخواد از اتفاقی که برای سلیم افتاده برای عوض کردن نظر ملتم استفاده کنه برای همین جلوی جمع توی خونه میگه :

    اول از همه همتون خونسرد باشین . ممکن بود اتفاق بدی بیوفته اما همه چی رو به راهه .. پریهان : منیر دارم دیوونه میشم زودتر بگو چی شده .. منیر : سلیم دست به خودکشی زده !



    این حرف یه شوک بزرگ به همه از جمله ملتم وارد میکنه . دقیقاً چیزی که منیر میخواست اتفاق افتاده برای همین ادامه میده :

    الآن تو بیمارستانه . ما تو اتاق جلسه با آقا رشات بودیم ، اردوان از پنجره دید سلیم داره میاد منتظر بودیم که وارد اتاق بشه اما هر چقدر منتظر موندیم دیدیم خبری ازش نشد . رفتم سمت اتاق رشات دیدم سلیم اسلحه رو از توی گاوصندوق برداشته و گرفته سمت خودش . بعد با هم درگیر شدیم ، سعی کردم اسلحه رو ازش بگیرم که یهو شلیک کرد گلوله خورد توی شکمش اما خدا رو شکر چیزیش نشده . به خدا الآن حالش خوبه .. ملتم : یعنی به خاطر من اینجوری شد ؟ .. منیر : الآن وقت این نیست که بخوایم در این مورد حرف بزنیم . روح روان بچه بهم ریخته انقد سنگین بوده که به مرگم فکر کرده ، امیدوارم وقتی اومد خونه رفتارت باهاش عوض بشه ملتم ...



    | موتور خونه شرکت یاشاران |

    به دستور رشات ، مصطفی رو بعد از کاری که کرده بردن به این مکان . رشات از راه میرسه و شروع میکنه به ترسوندن مصطفی و تهمت زدن و حالا میگه اگه میتونی از زیر اینا در برو . زندگیت دست منه مصطفی ، الآن تواناییشو دارم بندازمت زندان که اونجا بپوسی داشتی پسرمو جلوی چشام میکشتی .. مصطفی ( با عربده ) : جرم اون بالا تر از مرگه ، خیلی وقته همشون سزاوار مرگن ..

    رشات یه چمدون به دست میگیره و میگه :

    البته یه راه دیگه ایم هست . راهی که به نقع هممون تموم میشه !



    با باز کردن در چمدون بسته های اسکناسه که خودنمایی میکنه برای همین رشات ادامه میده :

    میتونم بکشونمت دادگاه اما من درکت میکنم ، تحسینت میکنم چون با وجود همه چی سعی میکنی سرتو بگیری بالا . اگه همه چیو فراموش کنی منم تا آخر عمر زندگیتو تأمین میکنم . میخوای تو زندان بپوسی یا تا آخر عمر توی رفاه زندگی کنی ؟ پول باعث میشه که آدم گذشته رو فراموش کنه ، اینکه از کجا اومده و به کجا میره ...

    حرف های رشات توی اتاقش خطاب به مصطفی ادامه پیدا میکنه . به بهترین شکل روی اعصاب مصطفی اثر میذاره تا اینکه شرف ، غیرت ، ناموس و وجدان مصطفی به یه چمدون پول فروخته میشه . در چمدونو میبنده و برشمیداره و میره !



    | خونه |

    بعد از کلانجارهای فراوون فاطما گل با خودش بالأخره صبرش تموم میشه . وقتی میبینه کریم زیر آلاچیق لب رودخونه نشسته لباس میپوشه و زود میره پیشش . جلوش وایمیسه و میگه :

    خیلی ازت عصبانیم اما نمیخوام با مادرت ناراحتت کنم . مادر منم فوت کرده پس نباید ناراحتت میکردم ، معذرت میخوام !


    سریال فاطمه گل Fatmagülün Suçu
  • ۱۴:۴۴   ۱۳۹۳/۹/۲
    avatar
    ساناز افشار
    چهار ستاره ⋆⋆⋆⋆|3627 |4913 پست
    فاطما گل :

    میخوام از اون شب حتی یه لحظه ام تو ذهنم نمونه . همون شبی که تو کامل یادت نمیاد برای من هر ثانیه اش به اندازه یک ساعت طول کشید . قسم میخورم منم میخوام فراموش کنم ، بازم میخوام یه نفرو دوست داشته باشم ، دلم میخواد دوباره به یکی اعتماد کنم ، یکی که تنهام نذاره ، بدون هیچ شرطی یا تحت هر شرایطی پیشم باشه ..



    به زودی در قسمت ۵۸ خواهید دید !


    سریال فاطمه گل Fatmagülün Suçu
  • ۱۴:۵۲   ۱۳۹۳/۹/۲
    avatar
    ساناز افشار
    چهار ستاره ⋆⋆⋆⋆|3627 |4913 پست
    خلاصه قسمت ۴۷ سریال  فاطما گل



    کم کم عذاب وجدان وورال داره بیشتر از پیش گریبانشو میگیره . تا جایی که آخر شب جلوی ورودی خونه فاطما گل توی ماشینش نشسته و مشروب میخوره خیره شده به خونه و هر لحظه جیغ های فاطمه رو به خاطر میاره و بعد از دقایقی محل رو ترک میکنه ..

    با رفتن وورال ، کریم وقتی میبینه فاطمه از خونه بیرون اومد تا لباسا رو پهن کنه میاد بیرونو بهش میگه :

    فاطما گل ؟ من نمیخواستم بهت بی احترامی کنم . اون حلقه یه چیز سوری بود برای این جلو مردم احساس بدی نداشته باشی ، بذار کمکت کنم .. فاطمه : نمیخواد .. کریم : چرا نمیخوای کمکت کنم ؟ دارم میبینم برای خوب شدن چقدر داری تلاش میکنی ، من میخوام بهت کمک کنم و شرایطو برات آسون تر کنم .. فاطمه : نمیتونی بفهمی از چه سختیایی گذشتم ، تو هیچی نمیدونی .. کریم : ولی میبینم چقدر تلاش میکنی ، اون دستمالو انداختی توی آب ، مال اون ( مصطفی ) بود . اون انداخته جلوی در خونه . اون دستمالو برای اینکه دیگه خطر تهدیدت نمیکنه ننداختی توی آب ، وقتی که آب داشت اون دستمالو میبرد فقط ترس نبود که داشتی پشت سر میذاشتی .. فاطمه : اون دستمال مصطفی بود ، خودم داده بودم بهش ولی اون شب گردن من بود واسه اینکه صدای جیغم در نیاد جلوی دهنم گرفته بودن . دیگه منو یاد مصطفی نمینداخت ، اون شب کثیفو یادم میاورد برای همین انداختمش تو آب ولی میتونم اگه خودمم مینداختم تو آب بازم فراموش نمیکردم !



    این حرف ها دوباره دل کریمو به درد میاره . حرفایی که شاید راست باشه اما هیچکدوم از ته دل نیست و پشت اون دستمال افتاده توی آب دلیل اصلی جز دل کندن از مصطفی نیست ..



    وقت خواب فاطما گل مثه هر شب تو فکره و با خودش کلنجار میره . حرفای کریمو با لحظه انداختن دستمال توی آب جلوی چشماش به تصویر میکشه ! از جاش بلند میشه و میخواد به حلقه ای که کریم براش خریده نگاه کنه ، از توی کیفش درش میاره اما نفرت دوباره بهش غلبه میکنه و دوباره میذارتش سر جاش !



    صبح روز بعد فاطما گل آماده میشه تا اولین روز کاری خودشو شروع کنه . مریم بعنوان هدیه یه پیشبند به فاطمه میده و براش آرزوی موفقیت میکنه ، بعد از این حرف ها در حالی که کریم در حال صبحانه خوردن توی آشپزخونس فاطمه میره توی دستشویی . در حال بستن موهاشه که نظرش به حلقه کریم که جلوی آینه جا مونده جلب میشه . آروم حلقه رو برشمیداره و با دقت نگاش میکنه ، میخواد ببینه که اسم خودش توی حلقه حک شده یا نه که میبینه همینطوره . شاید یه حس خوب دیگه درگیرش میکنه که همزمان کریم میاد تا حلقه رو برداره ، مقدس میگه صبر کن خانومت توی دستشویی و همزمان با شنیدن این حرف فاطما گل هول میشه و حلقه از دستش میوفته توی کاسه دستشویی ، با صداش توجه کریم جلب میشه . فاطمه حلقه روخشک میکنه و میذاره سر جاش و بعد از لحظاتی درو باز میکنه تا بره بیرون . کریم وارد دستشویی میشه حلقه رو برمیداره و میکنه دستش ، خیسی حلقه رو حس میکنه و میفهمه که تونسته یه اثر کوچیک روی همسرش بذاره برای همین لبخند روی صورتش نقش میبنده !



    بالأخره فاطما گل راهی محل کارش میشه . توی راه از شیشه یه ماشین سعی میکنه تا موهاشو یکم مرتب تر کنه ، بعد از اتمام این کار وقتی که میخواد راهشو ادامه بده با نگاه یه پسر جوون توی اون کوچه خلوت رو به رو میشه . خنده رو لبش از بین میره و جوری ترس بهش غلبه میکنه . بعد از چند لحظه مکث از توی کیفش جعبه حلقشو در میاره . بازش میکنه و بهش خیره میشه ، بعد از چند لحظه کلنجار رفتار با خودش حلقه رو میندازه توی دستش و یه نفس آروم میکشه ..



    | خونه یاشاران ، اتاق سلیم |

    ملتم مجدداً میره سر وقت موبایل سلیم . حالا که فهمیده مصطفی راننده اردوان بوده میخواد همه چیو از زبون اون بشنوه برای همین توی شماره میگرده اما چیزی پیدا نمیکنه . با اومدن سلیم ملتم پیشنهاد میده که خودم میبرمت شرکت ، چون تنها نیتش اینه که بعد از رسوندن سلیم بره به قسمت کامیونا و آمار مصطفی رو در بیاره !



    کریم که قدم زنان خیابونا رو طی میکنه سر از محل کار فاطما گل در میاره . با ارول سلام علیک میکنه و میگه :

    صبح رفته بود مغازه قبل رفتنش ندیدمش برای همین اومدم یه سر بهش بزنم .. ارول : از تو نپرسیدم اما از نظر تو که اشکالی نداره که اینجا کار کنه ؟ .. کریم : نه اصلاً .. ارول : به من گفت که خبر داری ، نمیخوام یه وقت مشکلی پیش بیاد .. کریم : راستش منم خوشحال شدم ..



    بین همین صحبتاست که فاطما گل میره تا از بیرون جعبه سبزی ها رو بیاره . به کریم رو به رو میشه و در ظاهر به روی هم لبخند میزنن . فاطما گل جعبه رو برمیداره که یهو چشم کریم به حلقه دست فاطمه میوفته . وسط حرف زدن زبونش بند میاد و چشمش فقط به دست فاطمه اس . بالأخره خداحافظی میکنه اما موقع رفتنش از خوشحالی نمیدونه داره روی زمین راه میره یا روی آسمونه ..



    | خونه |

    مقدس پای تلفن در حال صحبت کردن با تعمیرکار ماشینه . وقتی میبینه که ماشین درست شدنی نیست تصمیم میگیره که بفروشه ماشینو . بعد از تلفن به راحمی میگه کریم پول داره یکی برامون میخره . با شنیدن این حرف مریم خونش به جوش میاد ، صداش میکنه تا حرف بزنن تا اینکه مریم میگه :

    بگو ببینم چجوری از یاشارانا پول گرفتی ؟ تو این جریان خیلی چیزاس که من نمیدونم . با اینکه فاطما گل همه چیو بهت گفته بود چجوری دلت اومد این کارو بکنی ؟

    مقدس از روز حادثه و پیدا کردن انگشتر سلیم حرف میزنه و میگه که چجوری و چیکارا کرده . مقدس که عرصه رو به خودش تنگ میبینه شروع میکنه به دفاع از کاری که کرده و لا به لای حرفاش سر بسته از درد های خودش میگه که :

    مریم خانوم بسه دیگه . تو به من درس زندگی نده ، بدون پول تو زندگی هیچ کاری نمیتونی بکنی . حتی اونایی که بهشون اعتماد داری یه روز میاد که تنهات میذارن ، بی کَس و بی پول تک و تنها میمونی بدون پول میشه یه زندگی تشکیل داد ؟ مجبور میشی همونجوری که بهت تحمیل کردن زندگی کنی چون چاره ای نداری برای همینم تو اصلاً نگران اون پول نباش هم به درد فاطما گل خورد هم به درد کریم . به مرور زمان همه چی تموم میشه !



    با این حرف مریم که عصبانی شده داد میزنه که هیچکس فراموش نمیکنه . برای همین میکوبه روی میز که همین موقعس دیسک گردن مریم میگیره و گردنش درد میگیره ..



    | مغازه لوازم خانگی |

    کریم به همراه امره به این مغازه اومده . فروشنده از آشناهای امره هستش ، کریم میخواد یه لپ تاپ برای خونه بگیره تا بلکه توی درس خوندن هم به فاطما گل کمکی کرده باشه . کریم لپ تاپ رو انتخاب میکنه و میره تا سفته ها رو امضا بزنه و قسطی خریداری کنه ..



    | شرکت یاشاران |

    در معارفه مصطفی برای کار جدیدش بعنوان جایگزین اسماعیل انتخاب میشه . مصطفی آماده رفتن از شرکت میشه که همزمان ملتم و سلیم از راه میرسن . بعد از رفتن سلیم و رشات ، ملتم میبینه که مصطفی داره میاد پایین میخواد بره دنبالش که ماشین اردوان از راه میرسه برای همین با چند لحظه مکث راهشو ادامه میده و میره سمت پارکینگ تریلی ها . بالأخره موقع توضیح کار توسط عوامل پارکینگ به مصطفی ، چشمش مصطفی به ملتم میوفته . میره تا ببین درد ملتم چیه برای همین سوار ماشین میشن تا برنو یه جا با هم حرف بزنن . . .


    سریال فاطمه گل Fatmagülün Suçu
  • ۱۵:۳۰   ۱۳۹۳/۹/۲
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19753 |39377 پست
    به نظر من وورال با اونهمه عذاب وجدانش نباید کشته میشد. حق اردوان بیشتر بود نه وورال
  • ۱۵:۳۴   ۱۳۹۳/۹/۲
    avatar
    ساناز افشار
    چهار ستاره ⋆⋆⋆⋆|3627 |4913 پست
    زیباکده
    elham z : 

    به نظر من وورال با اونهمه عذاب وجدانش نباید کشته میشد. حق اردوان بیشتر بود نه وورال
    زیباکده
    من فکر می کردم وورال خودکشی می کنه

    پس کشته می شه؟

    منم دلم برای وورال می سوزه و از اردوان متنفرم
  • ۱۴:۱۲   ۱۳۹۳/۹/۴
    avatar
    ساناز افشار
    چهار ستاره ⋆⋆⋆⋆|3627 |4913 پست
    خلاصه قسمت ۵۰ سریال  فاطما گل



    موقع رفتن مقدس از پیش صالح فرا میرسه . برای همین صالح به یکی از کارگراش میگه :

    بیا پسر ، سینی رو بذار بگو یه کیسه حاضر کنن . مهمونمونو دست خالی نفرستیم .. مقدس : نه نمیخواد زحمت نکش .. صالح ( با قصد و نیت کثیف خودش دست مقدسو میگیره ) : عیب نداره ، خوب کاری کردی اومدی . این همه سال ندیدمت ، این یه هدیه کوچیکه .. مقدس : یعنی با کیسه نخود و برنج میتونی گذشته رو جبران کنی ؟ .. صالح : هنوز خیلی وقت داریم .. مقدس : دیگه کجا میتونیم همدیگه رو ببینیم ؟ .. صالخ : شماره تلفنمو برات مینویسم ، حرف میزنیم هماهنگ میکنیم !



    بعد از مدتی مقدس که بعد از سال ها عشقشو دیده با حالتی سر در گم صالح رو ترک میکنه و راهی خونه میشه



    | خونه |

    با حال و اوضاعی که کریم پیدا کرد مریم نگرانش میشه برای همین میره تا یکم باهاش حرف بزنه . فاطما گل هم که کنجکاوی به شدت گریبانشو گرفته از توی سطل آشغال تیکه های پاره نامه پدر کریمو برمیداره و یکمشو میخونه و دوباره میندازتشون توی سطل ! مریم با گلگی از کریم میپرسه :

    چرا این کارو میکنی ؟ چرا نامه ها رو بدون اینکه بخونی پاره میکنی ؟ شاید یه دردی داره . چمیدونم شاید مریضه .. کریم : مریم جون بسه ، بعد هر نامه همون حرفارو نزن .. مریم : اما توأم یه بار بازش کنو بخون لطفاً .. کریم : نمیخوام بخونم ، نمیخوام اونو ببینم . همچین آدمی واسه من وجود نداره . مهم نیست چی نوشته دیگه ام دربارش حرف نزن !



    | خونه لِمان |

    پریهان و حیلمیه به دیدن لمان رفتند . از مشکلات ریزو درشت و حتی طلاق لمان حرف میزنن و شروع به نصیحتش میکنن اما پریهان برای عوض شدن فضا از منیر و ازدواج مجددش با گایه حرف میزنه . این حرف به قدری برای لمان سنگینه که بدون اینکه به عواقب کارش فکر کنه یهو میزنه زیر گریه . با نگاه پریهان مشخص میشه که از همه چی با خبره اما به روی لمان نمیاره !



    | خونه |

    بالأخره مقدس میرسه خونه . راحمی میره جلوی در شروع به بازخواست مقدس میکنه ، نگاه سنگین فاطما گل بیشتر از هر چیزی جلب توجه میکنه تا اینکه مقدس میگه :

    رفتم خونه بیهان خانوم اما نبودن منم رفتم چند تا مغازه ارزون فروشی توی اسکُدار اینا رو گرفتم برگشتم خونه !



    | شرکت یاشاران |

    منیر در حال ترک شرکت هستش که همزمان گایه با تلفنش تماس میگیره . ابراز علاقه ها ادامه داره تا اینکه اردوان از راه میرسه و از قول و قرار بین این دو با خبر میشه و منیر بدون اینکه با خبر بشه چه چیزی داره انتظارشو میکشه اتاقو ترک میکنه !

    با رفتن منیر اردوان که حسابی از مصطفی ترسیده وقتی میبینه منشی اتاق رشات حواسش نیست یواشکی میره توی اتاق که یهو با وورال رو به رو میشه . وورال بالای سر گاوصندوق رشات نشسته که ازدوان میگه :

    اینجا چیکار میکنی پسر ؟ میخوای از شرکت دزدی کنی ؟ اوفو زهر مار میخواستی اسلحه رو برداری ها ؟ میخواستی اسلحه رو برداری که امنیت خودتو تأمین کنی ؟ ..



    اما وورال به حرفای اردوان گوش نمیده و میره بیرون و پشت سرش هم اردوان شرکتو ترک میکنه !



    | خونه |

    آخر شب شده و همه دور میز شام نشستند . راحمی با پاکی همیشگی خودش به مریم میگه :

    مریم خانوم برای من کنارش پلو میریزی ؟ من از بچگی همینجوری میخوردم . همه رو قاطی میکنم میخورم ، همشون میرن یه جا دیگه ، مگه نه ؟



    این حرفا و معصومیت راحمی ، مقدس رو دوباره میبره به خاطرات و البته روز آشنایی این دو با هم . روزی که مقدس برای سقط تنها یادگار عشق خودش به بیمارستان مراجعه میکنه وقتی نوبت به اون میرسه پشیمون میشه و با حالتی افسره در حالی که اشک میریزه برمیگرده توی محوطه بیمارستان ، به صالح زنگ میزنه و با رد تماس اون مواجه میشه . بعد از چند دقیقه راحمی با چشمای اشک آلود از مرگ پدر و مادرش از پله های همون بیمارستان پایین میاد . میره تا میرسه به همون آلاچیقی که مقدس زیر نشسته و داره اشک میریزه . اشک های مقدس باعث جلب توجه راحمی میشه برای همین راحمی که فکر میکنه مقدس عزیزشو از دست داده میگه :

    شما هم غم آخرتون باشه ، فامیلتون بود ؟ من پدر مادرمو از دست دادم .. مقدس : غم آخرت باشه .. راحمی : حالا من چیکار کنم ؟ فقط یه خواهر کوچیک دارم ، چجوری زندگی کنم وقتی هیچکسو ندارم .. مقدس : خدا صبر بده ، خواهرت چند سالشه ؟ .. راحمی : 12 ، هنوز کوچیکه . بزرگ میشه ازدواج میکنه عروس میشه ولی بابا و مامانم نمیتونن ببینن دومادیه منم نمیتونن ، حالا من با این کَلَم چیکار کنم ؟ .. مقدس ( با نیت که در سر داره ) : شغل تو چیه ؟ .. راحمی : ما دامداریم ولی حالا چطوری از پسش بر بیام ؟



    این حرف تمام افکار مقدسو درگیر میکنه و به فکر فرو میره برای نیتی که در سر داره !



    بالأخره با صدای راحمی از خاطرات بیرون میاد ، به راحمی خیره میشه و با بغض از خیانتی که در حق مرد زندگیش کرده با دستمال گوشه لب ماستیِ راحمی رو پاک میکنه . دیدن ابراز محبت بین مقدس و راحمی بیشتر از همه مراد بی گناه رو خوشحال میکنه ! با رفتن مقدس به اتاقش مریم و فاطما گل میفهمن که مقدس فرار کردو از جواب دادن طفره رفته ..



    از طرف دیگه مصطفی میرسه جلوی در خونه آسو . وقتی توی شرکت بود پای تلفن به آسو گفته بود که نمیخواد بری بیرون حتی آرایشگاه اما در حال پیاده شدن از ماشین میبینه که آسو از بیرون با کلی آرایش روی صورت و کلی خرید از راه میرسه . برای همین در نهایت وحشی گری دست آسو رو میگیره و کشون کشون میندازتش تو خونه ، وسایلی که خریده رو میکوبه روی زمین به شکلی که کل خونه کثیفش میشه و شروع میکنه به تهمت زدنو میگه :

    الآن تو بغل کی بودی ؟ .. آسو : چی داری میگی ؟ درست حرف بزن .. مصطفی : اون سامی کثافت این بار کیو واست پیدا کرده ؟ .. آسو : مگه زده به سرت ؟ رفته بودم خرید .. مصطفی : خوشی بهت نیومده نه ؟ نمیتونی از زندگی قبلیت دست بکشی .. آسو : من مجبور نیستم بهت دروغ بگم ، به خاطر دوس داشتن تو پیشتم چون دوست دارم تحملت میکنم ، همه سعیم اینه فراموش کنم کیم ، پشت سر هم یادم ننداز ، دم به دیقه تو سرم نکوب اینکارو با من نکن .. مصطفی : بِبُر صداتو ادای طلبکارارو در نیار که خفت میکنم .. آسو : ببین وقتی که تو هستی کس دیگه ای رو نمیخوام از پیش تو بلند نمیشم برم سراغ یکی دیگه تا این حد من بیشرف نیستم .. مصطفی : چی داری میگی ؟ یعنی من بیشرفم ؟ .. آسو : انتخاب فاطما گلو از من میگیری چون من فاطما گل نیستم این کارارو میکنی .. مصطفی : گوش کن دیگه اسم اونو به زبون نمیاری .. آسو : چرا اسمش تو دهنم کثیف میشه ؟ پس بذار کثیف شه ، فاطما گل فاطما گل فاطما گل فاطما گل فاطما گل !



    با آخرین فاطما گلی که از دهن آسو خارج میشه مصطفی در نهایت بیشرفی محض و بی مقدمه میخوابونه زیر گوش آسو طوری که از شدت سنگینی سیلی که خورده میوفته روی مبل . مصطفی خونه رو ترک میکنه و میره توی ماشین میشینه و دوباره به فکر فرو میره !


    سریال فاطمه گل Fatmagülün Suçu
  • ۱۴:۳۴   ۱۳۹۳/۹/۴
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19753 |39377 پست
    ساناز جون شما سریالو از کجا یه قسمت جلوتر میبینی؟
  • ۱۴:۴۱   ۱۳۹۳/۹/۴
    avatar
    ساناز افشار
    چهار ستاره ⋆⋆⋆⋆|3627 |4913 پست
    زیباکده
    elham z : 

    ساناز جون شما سریالو از کجا یه قسمت جلوتر میبینی؟
    زیباکده
    عزیزم یه رازه


  • ۱۴:۴۹   ۱۳۹۳/۹/۹
    avatar
    ساناز افشار
    چهار ستاره ⋆⋆⋆⋆|3627 |4913 پست
    خلاصه قسمت ۵۴ سریال  فاطما گل



    بعد از چاقویی که مصطفی به خاطر آسو خورد شب گذشته مورد عمل جراحی قرار گرفته . در شرایطی که پدرو مادرش خودشونو رسوندن استانبول میبرنش توی بخش تا کم کم حالش رو به بهبودی بره !



    | شرکت یاشاران |

    منیر بی تاب اتفاقات افتاده و از دست دادن گایه توی اتاق اردوان انتظار پست فطرت ترین فرد خونواده رو میکشه . بالأخره اردوان وارد اتاق میشه و با دیدن منیر میگه :

    واو ، سحرخیز شدی آقا منیر .. منیر : دیروز چی به گایه گفتی ؟ .. اردوان ( در حالی که به خودش اشاره میکنه ) : به گایه گفتم اگه یه نفر ( خودش ) با یه دختر رابطه داشته باشه و از همون اول اینو عَلَنی کرده باشه نفر بعدی ( اشاره به منیر ) وظیفه داره کنار وایسه و کاری نکنه حیثیتش زیر سوال بره .. منیر ( با عصبانیت میکوبه روی دسته مبل و وایمیسه ) : بی حیثیت تویی پست فطرت عوضی ، رابطه منو گایه جدی بود .. اردوان : رابطه منم جدی بود ، که چی بشه حالا ؟ .. منیر : این لقمه ها واست درشته ، ببین تو تهِ تهش باید با دخترایِ پاپَتی رابطه داشته باشی ( منظور به شهرستانی بودن فاطما گل ) .. اردوان : توی چی داری میگی ؟



    و با گفتن این جمله بدون مکث مشتشو میکوبه توی صورت منیر . اردوان دیگه بی حیایی رو به آخر رسونده ، همزمان سلیم و رشات با دیدن این صحنه وارد اتاق میشن و جداشون میکنن !



    اردوان عربده میکشه و میگه :

    من تورو میکُشمت عوضی .. سلیم : پسر مگه دیوونه شدی ؟ .. منیر : قاتل شو تا افتخاراتت تکمیل شه ( بعد از فضاحت تجاوزی که با باور آورد ) .. رشات : به خودتون بیاین بسه .. اردوان : ولم کن نمیفهمه چی داره میگه .. منیر : گوش کن مرتیکه ، از این به بعد کسی به اسم اردوان یاشاران برای من وجود نداره .. اردوان : به درک .. منیر : دیگه کوچکترین کاری برات نمیکنم ، تو دردسر که افتادی نه وکیلتم نه فامیلت . دیگه هیچی نیستم .. اردوان : از این به بعد بیشرفم اگه چیزی ازت خواستم .. منیر : میبینی عوضی .. اردوان : آره میبینی ، میبینی که تحقیر کردن من یعنی چی ، میبینین اردوان یاشاران کیه ، به همتون نشون میدم . همتون میبینین پشت سرم دسیسه کردن یعنی چی ، اون منیر دستمو میبوسه . میاد به دستو پام میوفته التماسمو میکنه .. رشات ( خطاب به سلیم ) : راه بیوفت بیشتر از این تحمل این مسخره بازیارو ندارم .. اردوان : همتون میبینین مسخره بازی چیه ، حرفاتونو به خورد خودتون میدم ، آره چیزی نمونده دیگه ...



    عصبانیت اردوان باعث میشه تا هر حرفی رو که میخواد به زبون بیاره اما بی خبره از اینکه تا چند روز آینده مجبور میشه به دستو پای منیر بیوفته برای نجات از بزرگترین مخمصه ای که انتظار خونواده یاشاران رو میکشه !



    | خونه |

    مقدس بعد ز اتفاقاتی که ساعتی قبل توی خونه افتاد و آبروش رفت توی اتاقش خودش جلوی آینه به فکر فرو رفته . بعد از چند دقیقه فکر کردن شروع میکنه به جمع کردن چمدونش . وسایلو جمع میکنه میذاره پشت پنجره اتاقش و همزمان پنجره رو باز میکنه و بدون وسایل از اتاق میره بیرون . بیرون اتاق به مریم به دروغ میگه میرم کنار ساحل یکم قدم بزنم برای همین پالتوشو برمیداره و از خونه میره بیرون . محوطه خونه رو دور میزنه میره پشت پنجره اتاقش چمدونو کیفشو برمیداره و برای همیشه خونه ترک میکنه !

    با رفتن مقدس مریم توی خونه بدجوری احساس سرما میکنه ، با خودش فکر میکنه که شاید پنجره پذیرایی باز مونده اما میبینه که اینطور نیست ، با چند لحظه مکث درو اتاق مقدسو باز میکنه و متوجه میشه سرما از این اتاقه برای همین میره سمت پنجره تا ببندتش که در یک آن با کمد خالی از لباس مقدس رو به رو میشه . توی کشو ها تنها لباسای راحمی و مراد هستش ..



    همزمان مقدس میرسه جلوی مدرسه مراد تا بچه رو برداره و بره . همین موقع مریم به کریم زنگ میزنه و میگه :

    مقدس همه وسایلشو جمع کرده و رفته . تورو خدا عجله کن این زن میخواد بچه رو برداره و ببره !



    راحمی که حالش بهتر شده بلافاصله زنگ میزنه به مدرسه تا اجازه این کارو نده اما دیگه کار از کار گذشته و مقدس همراه بچه سوار تاکسی میشه و میره .. راحمی با اشکایی که میریزه برای مقدس پیغام میذاره که :

    مقدس مرادو نبر ! برگرد خونه نبرش ..

    بعد از گذشت چند ساعت مقدس به همراه پسرش میرسه به کارخونه مرجانلی . جلوی در که میرسه جلوی پدر صالح میگه :

    صالح سلام ..

    صالح بُهت زده با دیدن مراد جلوی پدرش بدجوری جا میخوره اما با ترس مقدسو به داخل دعوت میکنه . مقدس هم که فرصتو مناسب دیده جلوی پدر صالح شروع میکنه به تیکه پرونی در مورد مراد . چهار ستون صالح شروع میکنه به لرزیدن ..



    | خونه |

    راحمی توی خونه بیشتر از قبل داره بیتابی میکنه و تنها کسی که شاید بتونه با آرامشو صبر همیشگی خودش آرومش کنه کریمه . کریم شده همدم لحظه های سخت راحمی و شروع به دلداریش میکنه . در حالی که دستش میخوره به دست فاطما گل لیوان آبو میده به دست راحمی ، از برگشت مراد پیش پدر و عمش به راحمی میگه و با دیدن حال بد راحمی میگه :

    خیلی خوب بهت قول میدم که مرادو پیداش کنمو بیارمش اینجا .. راحمی : از کجا پیدا میکنی ؟ .. کریم : پیداش میکنم دیگه بذارش به عهده من .. راحمی : پس پیداش کن .. کریم : باشه .. راحمی : کریم ! تورو خدا پسرمو پیدا کن .. کریم : باشه قول میدم ، حالا این لیوان آبو بخور !



    بعد از آروم شدن راحمی توی آشپزخونه فاطما گل به کریم میگه :

    چرا به داداشم امید میدی ؟ چرا بهش قول دادی پیداش میکنی ؟ .. کریم : چون پیداش میکنم .. فاطمه : پیداشم کنی مرادو میده ؟ .. کریم : خیلی خب پس بشینیم سر جامون هیچ کاریم نکنیم ، درسته ؟ آقا راحمی هم انقدر غصه بخوره تا مریض شه .. فاطمه : خدا نکنه مگه من اینو گفتم ؟ .. کریم : باشه منظوری نداشتم ببخشید ! فاطما گل بی خودی داریم وقتو از دست میدیم ، مگه نمیدونیم محل کار اون آدم کجاس ؟ روی این پاکت آدرسو نوشته . اگه مقدس خانوم این تصمیمو گرفته حتماً الآنم پیش اونه ، نه ؟ پس من میرم اونجا حرف بزنم !


    سریال فاطمه گل Fatmagülün Suçu
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان