خانه
937K

من شما را به چالش دعوت میکنم!

  • ۱۰:۵۲   ۱۳۹۴/۱۰/۲۳
    avatar
    کاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48269 |46689 پست

    درود و سلام بر همه  دوستان و همراهان 

    من اينجا يه صفحه چالش ايجاد كردم تا دوستان رو به چالش هاي مختلف دعوت كنيم،تا هر روز برگ جديدي از پتانسيل هاي نهفته خود را رو كنيم و حس طنز و شوخ طبعي هميشگي دوستان گسترش پيدا كنه 

    فقط چند مورد :

    1- سعي كنيم چالش ها در حد عرف باشه و كسي معذب نشه براي انجام دادنش.

    2- هر كسي رو كه دوست داشتيد مي تونيد به اين چالش ها دعوت كنيد.

    3- سعي كنيم چالش ها ابتكاري و خلاق باشه تا لذت بيشتري ببريم.

    ویرایش شده توسط زیباکده در تاریخ ۱۶/۵/۱۳۹۸   ۱۸:۳۷
  • leftPublish
  • ۰۱:۵۱   ۱۳۹۶/۱۱/۱۳
    avatar
    NE DAکاپ عکاس برتر 
    دو ستاره ⋆⋆|2582 |2250 پست

    مرسی بجه هاا که دعوتم کردین
    عاقا من 2 بار دعوت شدم پس الان یه خاطره میگم اگه باز یادم اومد باز میگم
    من مطمعنا از این خاطره ها داشتم ولی الان حضور ذهن ندارم ولی یه خاطره خنده داره دیگه میگم بخندیم دوره هم فقط لطفا کاملا تو ذهنتون تصورش کنین که دقیقا متوجه بشین و خنده دار باشه وگرنه مکنه بی مزه باشه

    عاقا من یه رفیقی دارم الان ازدواج کرده تهران زندگی میکنه ولی در یک برهه زمانی ما خیلی باهم صمیمی بودیم همیشه هم با هم بودییم همیشهههه ،کلا خیلی با هم خاطره های خنده دار و ضایع داریم که یکی از این خاطره های اینه:
    عاقا یه روز منو دوستم میخواستیم بریم بیرون اومدیم سر خیابون که تاکسی بگیریم ، اول من سوار شدم و سلام کردم ، دوستم همچین نشست اومد بگه سلام با صدای بلنددددد با اعتماد به نفس بالا و کاملا جدی گفت ( الووو )
    عاقا این حرفو زدن همانا خندیدنه ما تا مقصد همانااااا یعنی قاچ خوردیم بس که خندیدیم هی مسافراپیاده و سوار میشدن مارو با تعجب نگاه میکردن ما هم میخواستیم آروم بخندیم قیافه هامون قرررررمزززز صورتمون پر اشک
    خلاصه انقدر خندیدم که رسیدیم به مقصد نمیتونستیم به راننده بگیم که نگه داره ،کلی دور شدیمم آخرش دوستم زد به شونه راننده بیچاره فهمید نگه داشت.
    یعنی هنوزم قیافشو یادم میاد که چقدر جدی تو چشمای راننده نگاه کرد و گفت الوو یه دل سییییر میخندم

    امیدوارم خوشتون اومده باشه 

    ویرایش شده توسط NE DA در تاریخ ۱۳/۱۱/۱۳۹۶   ۰۲:۰۱
  • ۰۱:۰۵   ۱۳۹۶/۱۱/۱۴
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19754 |39377 پست

    مرسی از دعوتتون بچه ها
    من خاطرات خنده دار خیدی زیاد داشتم
    . یکیش ک خیلی باعث شد تا حد مرگ بخندم این بود که
    یبار با مامانم رفته بودیم بیرون شب بود و هوا خیلی قشنگ بود از پباده رو اومده بودیم بیرون و از کنار خیابون حرکت میکردیم . مامانم سمت جوب بود و من سمت خیابون . جوبها هم ازین مدلا بود مثل زاویه ۹۰ درجه ن . خلاصه ما داشتیم میرفتیم برا خودمون و حرف میزدیم گاهگداری به صورت همدیگه نگاه مبکردیم و گاهی دوباره ب مسیر روبرو نگاه میکردیم . بعد من همینطور که داشتم حرف میزدم و روبرومو نگاه میکردم دوباره برگشتم سمت مادرم ک یهو دیدم مامانم نیست یه لحظه تعجب کردم و بعد دیدم ک این شیب ملایم جوب باعث شده مامانم بخوره زمین ... همینکه چسمم ب مامانم افتاد یهویی زدم زیر خنده و مامانمم ک از درد پاش و خنده ی من عصبانی شده بود درحالی ک داشت بلند میشد گفت زهرماااار برای چی میخندی؟؟😡 وای دیگه این حرف رو هم ک زد اصلا دیگه خنده م ۱۰۰ برابر شد و تا خونه داشتم می مردم از خنده .... خلاصه شب خابیدیم صبح بلند شدیم دیدیم انگشت پاش کبود شده و بردیم بیمارستان عکس گرفتن گفتن شکسته و تا دو هفته پاش تو گچ بود ولی باور کنید بعد از ۱۵ سال حتی الانم ک دارم مینویسم میخندم ب قول فرک اگه خندتون نگرفت تقصیر من نیست! 

    ویرایش شده توسط رهام 💙دنیز💕 در تاریخ ۱۴/۱۱/۱۳۹۶   ۰۱:۱۰
  • ۰۱:۳۳   ۱۳۹۶/۱۱/۱۴
    avatar
    NE DAکاپ عکاس برتر 
    دو ستاره ⋆⋆|2582 |2250 پست
    عالی بوووود
  • ۱۵:۳۷   ۱۳۹۶/۱۱/۱۴
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست

    سلام به همه، منم اومدم
    منم براتون یه خاطره ی قدیمی تعریف می کنم از زمان مدرسه، من قدیما یه همکلاسی داشتم که خیلی دختر خوب و باهوش و بااعتماد بنفسی بود و الان هم بعد از اینکه چند تا بورسیه از دانشگاه های مختلف گرفت، آمریکا زندگی می کنه
    ولی این دوست من خانواده ی عجیبی داشت، یعنی در واقع خونه ی مشخصی نداشت! از پدرش هیچ چیزی نشنیدم ولی می دونم که مادرش بعدا با یک مرد دیگه ازدواج کرده بود و این موضوع باعث شده بود که خواهر هاش(2 تا خواهر بزرگتر) و برادرش(بزرگتر) همه برای خودشون تنها زندگی کنند و این دوست من هم خونه ی مشخصی نداشته باشه و تو خونه ی هر کدوم از خواهر هاش یا برادرش یا مادرش زندگی کنه(بصورت متناوب)
    خودش هم خیلی آدم شوخ و خنده رویی بود، بعد از اینکه چند سال از دیپلم گرفتن ما گذشته بود و هر 2 دانشجو بودیم، یروز برام تعریف کرد که وقتی راهنمایی بوده یکروز به بزرگترین خواهرش می گه که : بابا همه ی دوستای من بلاخره بروز یکی میاد دنبالشون! ولی تا حالا کسی دنبال من نیومده! تو هم مثلا فردا بیا دنبال من که منم جلوی دوستام مثلا کس و کاری داشته باشم(اینو هم بگم که قیافه ی خواهرش که البته استاد دانشگاه بود و یک تویوتا کارینا قهوه ای داشت از اینا که جلوشون 4 تا چراع گرد داشت هنوز یادمه)
    خواهرش هم می گه باشه عزیزم و من فردا میام دنبالت.
    خلاصه این دوست من هم فردا با افتخار وایساده بوده جلوی در مدرسه که می بینه خواهرش از اول خیابون پیچید و داره میاد و نزدیکتر که می شه می بینه که 3 تا از 4 تا چراغ جلوی ماشین خواهرش شکسته!
    از ترس که دوستاش این صحنه رو نبینن فوری قایم می شه و خواهره هم هر چی منتظر می شه می بینه که این دوستم نیست و بلاخره می ره.
    بعد شب همو می بینن و می گه دختره ی دیوونه من اومدم دنبالت چرا نبودی؟
    دوستم می که آره ما رو چون معلممون نیومده بود زودتر تعطیل کرده بودن(اونوقت ها هنوز موبایل اینطوری فراگیر نبود) البته فکر نکنید من خیلی سنم زیاده ها!
    بعد یکم که می گذره می گه خواهر جون چراغ های ماشینت چرا شکسته؟ چرا درستشون نمی کنی؟
    خواهرش می گه آره می دونم، آخه هنوز یکی مونده!
    (یعنی فکر می کرده اینا یدکی همدیگه هستند و وقتی همه بشکنن باید بره عوض کنه )
    خلاصه وقتی دوستم این خاطره رو برای من تعریف کرد من اینقدر خندیدم که بعدش یک هفته گلوم درد می کرد و فکر نکنم تو عمرم به اندازه ی اونروز از ته دل و طولانی خندیده باشم
    البته بک گراند این دوستی و حال و هوای اون سالها هم در خنده دار شدن این داستان موثر بود، امیدوارم برای شما هم تا حدودی خنده دار بوده یاشه.

    ویرایش شده توسط مهرنوش در تاریخ ۱۴/۱۱/۱۳۹۶   ۱۵:۴۰
  • ۱۲:۳۷   ۱۳۹۶/۱۱/۱۵
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15939 پست
    داستان های همه خیلی خنده دار بود
    راستی ندا گفتی دو تا تعریف میکنم، بیا دومیش رو هم تعریف کن
  • leftPublish
  • ۲۳:۳۶   ۱۳۹۶/۱۱/۱۵
    avatar
    arnina
    دو ستاره ⋆⋆|3418 |2289 پست
    من معمولا تو مراسمهای خیلی جدی بدجور خنده ام میگیره یا تو مراسم عزا و نوحه و اینجور چیزا که اصولا نباید بخندیم . یا وقتی که پدر بزرگ مرحومم خواب بود . ( این مربوط میشه به دوران کودکی . نمیدونم هر وقت پدر بزرگم می خوابید من و خواهرم به ترک دیوار و قیافه ی بابابزرگ و چارچوب پنجره و هر چیز بی ربط نگاه میکردیم خنده مون میگرفت ....اون بیچاره هم به صدا حساس بود . حالا هی مادرم چشم غره میرفت ما ریسه ......)
    اما یه خاطره از مراسم زیارت عاشورا دارم .....خدا ببخشه .....
    تصور کنید تو مجلس روضه و عزاداری محرم . خانوم جلسه زیارت عاشورا می خونه و همه هم همخوانی میکنن.
    نمیدونم حواس مامانم کجا بود که یه هو رفت سجده . من اولش فکر کردم زودتر خونده رسیده به آخرش اما بعد که دیدم سرشو یه کم بالا آورده و زیر چشمی ملت رو نگاه میکنه متوجه شدم که اشتباه کرده . یه نگاه به بغل دستیم کردم دیدم داره ریز ریز میخنده حالا منو میگی مگه میتونم خودمو کنترل کنم ....................خنده امونمو بریده بود . نمی تونستم بگم مادر من ول کن اون مهر رو هنوز خیلی مونده .
  • ۲۳:۴۲   ۱۳۹۶/۱۱/۱۵
    avatar
    arnina
    دو ستاره ⋆⋆|3418 |2289 پست
    یه بارم رئیس اداره مون آخر وقت اداری جلسه گذاشته بود . سرویس مهد هم دخترم رو آورد اداره . من به ناچار دخترم رو هم بردم جلسه . حالا هی رییس حرف میزنه من به ساعت نگاه میکنم تو دلم بد و بیراه میگم دخترم هم خسته . خلاصه تو بد وضعیتی گیر کرده بودم که یهو دخترم با صدای نسبتا بلند گفت مامان رییستون چی میگه ؟ من آروم گفتم :چرت و پرت
    بعد دخترم با صدای بلند گفت :چرت و پرت یعنی چی ؟ من و چند تا از همکارام
    آی خندیدیم.............. آی خندیدیم ................
  • ۰۹:۴۸   ۱۳۹۶/۱۱/۱۶
    avatar
    NE DAکاپ عکاس برتر 
    دو ستاره ⋆⋆|2582 |2250 پست
    زیباکده
    بهزاد لابی : 
    داستان های همه خیلی خنده دار بود
    راستی ندا گفتی دو تا تعریف میکنم، بیا دومیش رو هم تعریف کن
    زیباکده

    عاخه اونایی که یادم میاد زیاد باحال نیست 

    باحالا رو براتون قبلنا تعریف کرم خخخخ

  • ۰۹:۵۱   ۱۳۹۶/۱۱/۱۶
    avatar
    NE DAکاپ عکاس برتر 
    دو ستاره ⋆⋆|2582 |2250 پست
    زیباکده
    arnina : 
    یه بارم رئیس اداره مون آخر وقت اداری جلسه گذاشته بود . سرویس مهد هم دخترم رو آورد اداره . من به ناچار دخترم رو هم بردم جلسه . حالا هی رییس حرف میزنه من به ساعت نگاه میکنم تو دلم بد و بیراه میگم دخترم هم خسته . خلاصه تو بد وضعیتی گیر کرده بودم که یهو دخترم با صدای نسبتا بلند گفت مامان رییستون چی میگه ؟ من آروم گفتم :چرت و پرت
    بعد دخترم با صدای بلند گفت :چرت و پرت یعنی چی ؟ من و چند تا از همکارام
    آی خندیدیم.............. آی خندیدیم ................
    زیباکده

    وااااااای عااااااااالییییییییییییییییییییییییییی ببببووووود 16

  • ۱۶:۳۹   ۱۳۹۶/۱۱/۱۶
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48269 |46689 پست

                                  

    دوستان همگي خسته نباشيد عالي بود خاطراتتون 

  • leftPublish
  • ۱۶:۳۹   ۱۳۹۶/۱۱/۱۶
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15939 پست
    زیباکده
    arnina : 
    یه بارم رئیس اداره مون آخر وقت اداری جلسه گذاشته بود . سرویس مهد هم دخترم رو آورد اداره . من به ناچار دخترم رو هم بردم جلسه . حالا هی رییس حرف میزنه من به ساعت نگاه میکنم تو دلم بد و بیراه میگم دخترم هم خسته . خلاصه تو بد وضعیتی گیر کرده بودم که یهو دخترم با صدای نسبتا بلند گفت مامان رییستون چی میگه ؟ من آروم گفتم :چرت و پرت
    بعد دخترم با صدای بلند گفت :چرت و پرت یعنی چی ؟ من و چند تا از همکارام
    آی خندیدیم.............. آی خندیدیم ................
    زیباکده

    خیلی خوب بود 16 16

  • ۱۱:۴۲   ۱۳۹۶/۱۱/۱۷
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    زیباکده
    arnina : 
    یه بارم رئیس اداره مون آخر وقت اداری جلسه گذاشته بود . سرویس مهد هم دخترم رو آورد اداره . من به ناچار دخترم رو هم بردم جلسه . حالا هی رییس حرف میزنه من به ساعت نگاه میکنم تو دلم بد و بیراه میگم دخترم هم خسته . خلاصه تو بد وضعیتی گیر کرده بودم که یهو دخترم با صدای نسبتا بلند گفت مامان رییستون چی میگه ؟ من آروم گفتم :چرت و پرت
    بعد دخترم با صدای بلند گفت :چرت و پرت یعنی چی ؟ من و چند تا از همکارام
    آی خندیدیم.............. آی خندیدیم ................
    زیباکده

    151518

  • ۱۱:۵۱   ۱۳۹۶/۱۱/۱۷
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    چالش بعدی با آسمان جون هست.
    منتظریم خانم معلم
  • ۱۳:۴۰   ۱۳۹۶/۱۱/۱۸
    avatar
    ASEMAN
    سه ستاره ⋆⋆⋆|5561 |3448 پست
    زیباکده
    فرک (Ferak) : 
    چالش بعدی با آسمان جون هست.
    منتظریم خانم معلم
    زیباکده

    مطمئنید؟؟؟؟؟ 😊

    باشه یکم فکر کنم ،چشم

  • ۱۱:۵۷   ۱۳۹۶/۱۱/۲۱
    avatar
    ASEMAN
    سه ستاره ⋆⋆⋆|5561 |3448 پست
    سلام به همگی 😍

    چالش این هفته 💭

    میدونید که حس بویایی یکی از قوی ترین حسهاست و جالبیش اینه که وقتی شما یک بویی در یک زمان خاص به مشامتون خوش میاد سالها بعد هم با شنیدن اون بو به یاد اون خاطره یا شخص یا مکان....... میفتید.

    چالش این هفته درباره بویی هست که برای شما نوستالژي داره و شما رو به گذشته خوب میبره. 🌼

    امیدوارم خوب توضیح داده باشم.

    همه دوستان هم دعوت هستند. 💝
  • ۱۲:۰۴   ۱۳۹۶/۱۱/۲۱
    avatar
    ASEMAN
    سه ستاره ⋆⋆⋆|5561 |3448 پست
    در مورد خودم یکم مسئله خنده داره..... من هر باربوی برگ ترب بهم میخوره بیاد کودکیم میفتم،مخصوصا در فصل بهار، که بوی سبزی ها قویتره، دقیقا با استشمامش به یاد لحظه ایی میفتم که وقت ناهاره و مامانم داره از باغچه ترب میچینه و بوش پیچیده توی حیاط که پر از درختهای شکوفه زده است و باد بهاری پیچیده لای موهای من و من هم از بلند شدن موهام کلی در حال کیف کردن هستم....... یادش بخیر

    باورتون میشه همه اینها با بوی برگ ترب 😂😂😂
  • ۱۱:۴۶   ۱۳۹۶/۱۱/۲۳
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15939 پست
    خوب من بازم اولین نفر شرکت میکنم، اما چون خیلی چالش انتخاب کردم این روزا، نفر بعد از من چالش هفته بعد رو مشخص کنه.

    یاد شعر کودکانه شهیار قنبری افتادم ... (بوی عیدی، بوی توپ، بوی کاغذ رنگی ...)

    من یه دوره ای خیلی این داستان بو برام پررنگ تر بود. هنوزم خیلی پیش میاد اما خوب مثل داستان برگ ترب تو که بقیه شاید نفهمن برگ ترب میگه این همه کار میکنه اونا هم اینطورین.
    دو تا الان یادم میاد، یکی یه ادکلن که دبیرستانی بودم کادو گرفتم(شاید اولین ادکلن درست حسابیم بود) هنوزم ته ش رو نگه داشتم و وقتی بعد از حدود 20 سال یهو پیش میاد(نه همه ش شاید 3، 4 سال یک بار) میبینمش و بوش میکنم منو میبره به اون دوران شیرین و دوستا و انرژی تموم نشدنی و زمان که عملا واستاده بود یا خیلی کند پیش میرفت و کلی وقت داشتیم.

    یکیشم برمیگرده به حدود سال 81 که من یه دوست خیلی خیلی صمیمی داشتم که یه دوره 4 ساله ای تنها زندگی میکرد، دو سه سال از من بزرگتر بود و از یه شهر دیگه اومده بود که سینما بخونه. بعد ما خلاصه با هم یه جا دوست شدیم و خیلی صمیمی و من خیلی میرفتم پیشش. اونم عادت داشت تمام این 4 سال که ما خیلی همو میدیدیم و تهران بود، یه مایع دستشویی رو با یه رایحه خاص همیشه میخرید. حتی الان درست یادم نیست اسم اون رایحه چی بود. فکر کنم لیمو بود. فقط اگه به مشامم بخوره میفهمم همونه و باز منو میبره به اون 4 سالی که خیلی خوش گذشت.
    یه خاطره خیلی جالب که باهاش دارم اینه که بین سالهای 81 تا 83، چندتا برف سهمگین اومد. تو یکی از اونها که میگفتن تو 40 سال تهران بی سابقه بوده(مثلا من خودم صحنه ای رو دیدم بالاهای ولنجک که مردم با دست یا چوب لباسی یا ... میزدن به برف ها که ماشینشون رو که کنار کوچه پارک کرده بودن و کامل پوشیده شده بود از برف پیدا کنن!) تو یه همچین روزی ما ساعت 12 شب تصمیم گرفتیم بریم قدم بزنیم بام تهران تا ایستگاه اول!
    طبیعتا حتی یک نفر هم نبود و تمام مسیر پوشیده شده بود از برف دست نخورده و رفتیم و 3 مثلا رسیدیم بالا و توی اون هوا نیم ساعت روی برف ها دراز خوابیدیم و کمی حرف زدیم و بعد برگشتیم پایین شاید 5 صبح شده بود. این بر دست نخورده و چند کیلومتر پیاده روی توی تنهایی مطلق هم خیلی جالب بود. الان با زور الانم فقط بهش فکر کنم، 3 روز بعدش باید بخوابم

    این بود انشای طولانی من!
  • ۱۷:۱۵   ۱۳۹۶/۱۱/۲۳
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48269 |46689 پست

    سلام به همگي منم برام خيلي پيش اومده كه با يك بو و رايحه خاص ، ياد خاطره اي بيوفتم

    ولي قويترينش بوي صابون لایف بوی   هستش من هر موقع اين بو به مشام ميخوره ياد زمان بچگيم ميوفتم بخصوص ياد خونه عمه خدابياموزم كه بعضي از سالها تعطيلات تابستون رو با خواهرم خونشون ميگذرونديم اصلا اين بوي به مشامم كه ميخوره انگار صحنه هاي اون موقع برام جون ميگيرن و جلوي چشمم مياد 

    Image result for ‫صابون لایف بوی‬‎

  • ۱۲:۲۳   ۱۳۹۶/۱۱/۲۴
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست
    سلام به همه
    مرسی آسمان جان خیلی چالش جالبی بود.
    بوهای خیلی زیادی هست که آدم رو به گذشته می بره، یکی از بوهایی که در اعماق حافظه ی بچگی من مونده بوی یکی از ادکلن های پدرم هست که متاسفانه اسمش رو نمی دونم ولی هر جا که این بو به مشامم می خوره خیلی اثر قوی از نوستالژی و احساس آرامش برام درست می کنه، چند وقت پیش با یکی از دوستام و پسرش رفته بودیم بیرون و توی یک پاساژ(پالادیوم تهران) دوستم پسرشو گذاشت آرایشگاه که خودمون تو پاساژ یه دوری بزنیم، وقتی اومدیم دنبالش همون بو توی آرایشگاه بود و بعدا شیشه ادکلن زو که سبز رنگ بود با همون شکل 30 سال پیش دیدم! خیلی برام جالب بود
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
زیربخش
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان