درون تونل همه در گوشه ای نشسته بودند ودر افکار خود غوطه ور بودنند مدت زیادی از رفتن نوشان وفرشته گذشته بودو اثری از اونا نبود بهزاد به اسلحه ای که دردستش بود خیره شده بود کمی انطرف تر آذر نشسته بود وبه گذشته فکر می کرد وخودش را سرزنش می کرد که چرا انقد دیر به فکر خودش افتاد کاش کمی فرصت داشت تا میتوانست بهتر زندگی کند به کتابش فکر می کرد کتابی که دوست داشت در اسرع وقت تمامش کند اما بعداز گذشت دوماه دست نخورده توی کتابخانه اتاقش مانده بود .
فرزانه بلند شدو با عصبانیت طرف بهزاد رفت وگفت: تا کی قراره اینجا بمونیم؟
بهزاد بدون اینکه سرش را بلند کند گفت هر وقت که فرشته ونوشانو دلداده بیان
فرزانه گفت من میرم دنبالش
بهزاد بلند شدو گفت نمیشه اون دوتا روهم نباید میزاشتم برن باید خودم میرفتم
فرزانه حرفی نزد از وقتی فرزانه به گروه اظافه شده بود هیچ کس اطلاعات خاصی ازش نداشت یک طرف موهایش را با ماشین زده بود واین کمی باجذبه ترش می کرد .آذر سرش را چرخاند متوجه مهرنوش شد که به گوشه ای نشسته بود کنارش رفت زخم روی دست مهر نوش باز تر شده بود ومعلوم بود که چرک کرده آذر مثل همیشه نمکی که در کوله اش بود را در آورد وکمی به دست مهر نوش زد معلوم بود در د زیادی تحمل می کرد اما چیزی نگفت اذر با نا امیدی به کوله اش نگاه کرد مهرنوش پرسید چی شده؟
آذرسرش را بلند کردو گفت فقط دوتا بسته دیگه نمک داریم به غیر از یکم باندو گاز استریل ویکم قرص هیچی برامون نمونده
مهرنوش لبخندی زدو گفت نگران نباش
همه به مسیری که نوشان وفرشته از اونجا رفته بودن نگاه می کردن
پشت تونل:
نوشان با چند نیشکر که همراهش بودبه دلداده وفرشته داد با چاقو توی آنهارا خالی کرده بود تا بتوان ازطریق آن نفس کشیدفرشته دلداده ونوشان به ترتیب وارد فاظلاب شدن وبعد از چند دیقه به تونل رسیدن بعد از گذشت چند دقیقه همه افراد گروه دور هم نشسته بودند
نوشان:نباید بهش اعتماد کنیم شاید جاسوس باشه
مهرنوش نظر منم همینه
زن آرام بو دو تکانی نمیخورد پیش از حد ارام بود فرزانه بلند شدو به طرف اورفت زن راتکان داد در تب می سوخت وآرام زیر لب میگفت لنگر گاه....لنگر گاه