خانه
932K

من شما را به چالش دعوت میکنم!

  • ۱۰:۵۲   ۱۳۹۴/۱۰/۲۳
    avatar
    کاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48267 |46689 پست

    درود و سلام بر همه  دوستان و همراهان 

    من اينجا يه صفحه چالش ايجاد كردم تا دوستان رو به چالش هاي مختلف دعوت كنيم،تا هر روز برگ جديدي از پتانسيل هاي نهفته خود را رو كنيم و حس طنز و شوخ طبعي هميشگي دوستان گسترش پيدا كنه 

    فقط چند مورد :

    1- سعي كنيم چالش ها در حد عرف باشه و كسي معذب نشه براي انجام دادنش.

    2- هر كسي رو كه دوست داشتيد مي تونيد به اين چالش ها دعوت كنيد.

    3- سعي كنيم چالش ها ابتكاري و خلاق باشه تا لذت بيشتري ببريم.

    ویرایش شده توسط زیباکده در تاریخ ۱۶/۵/۱۳۹۸   ۱۸:۳۷
  • leftPublish
  • ۰۶:۵۹   ۱۳۹۷/۸/۲۲
    avatar
    Dimound
    کاربر فعال|1630 |662 پست
    زیباکده
    فرک (Ferak) : 
    زیباکده
    diamond 💎  : 
    اوووووه بچه ها منم جزو کاربرای فعال شدم
    همین الان یهویی دیدم
    زیباکده

    تبببببببررررررریک، آفرین و چه زود دوست خوبی واسه هممون شدی. عاااالیه

    زیباکده

    سلام عزیز دلم صبحت بخیر

    خیللللی ممنون تو اولین نفر هستی که هم موقعی که وارد سایت شدم خوشامد گفتی وهم الان که جزو فعالا شدم 

    مرسی عزیزم 611

  • ۰۸:۲۴   ۱۳۹۷/۸/۲۲
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    زیباکده
    diamond 💎  : 
    زیباکده
    فرک (Ferak) : 
    زیباکده
    diamond 💎  : 
    اوووووه بچه ها منم جزو کاربرای فعال شدم
    همین الان یهویی دیدم
    زیباکده

    تبببببببررررررریک، آفرین و چه زود دوست خوبی واسه هممون شدی. عاااالیه

    زیباکده

    سلام عزیز دلم صبحت بخیر

    خیللللی ممنون تو اولین نفر هستی که هم موقعی که وارد سایت شدم خوشامد گفتی وهم الان که جزو فعالا شدم 

    مرسی عزیزم 611

    زیباکده

    8

  • ۰۹:۱۶   ۱۳۹۷/۸/۲۲
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    بچه ها سه شنبه شد داستان و به سرانجام برسونید کی ننوشته؟
  • ۱۱:۱۰   ۱۳۹۷/۸/۲۲
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    داستان زیرو ادامه بدید:
    بهزاد با شنیدن صدا به خودش لرزید انفجار خیلی نزدیک بود کمی خاک از سقف تونل فرو ریخت. آذر و مهرنوش جلوتر بودند با شنیدن صدای انفجار همه نشسته بودند. بهزاد گفت: بلند شید باید حرکت کنیم تا قبل از اینکه اینجا زنده به گور شیم برسیم بیرون شهر
    همه حرکت کردند فرشته با چراغ قوه و اسلحه آخر از همه حرکت میکرد و از پشت مراقب اوضاع بود. بقیه بچه ها هم در میان گروه بودند. آذر گفت: این جنگ کی میخواد تموم بشه؟
    مهرنوش گفت: هیچ وقت
    آنها نزدیک یکی از مسیرهای فاضلاب منفجر شده بودند و صدای شلیک های پیاپی گلوله ها را می شنیدند
    صدای انفجار دیگری آمد و دیوار کناری تونل فروریخت. بهزاد به آن سوی دیوار فروریخته نگریست و زبانش بند آمد....

    و اداااااادمه داستان:

    فرزانه رو به بهزاد کرد و گفت : چی شده چرا حرف نمی زنی دِ اخه یه چیزی بگو
    بهزاد که بالای دیوار بود پرید پایین و گفت: خودتون بیاید ببینید وبه جلو اشاره کرد.. 
    فاضلابی که تر کیده بود راه مجرای تونل 
    رو سخت مسدود کرده بود طوریکه اگه می خواستند از آن مجرا رد شوند باید سرشون را تا زیر لجن و کثافت فرو می بردند.
    نوشان گفت : حالا چی کار کنیم؟ 
    بهزاد گفت: چاره ای نیست باید این راهو 
    تحمل کنیم. همه سراتونو خم کنید پشت هم رد شیم.
    از اون عقب فرشته داد زد اَه چه بوی گندی میاد اون جلو چه خبره؟
    بهزاد گفت: هیس ... داد نزن ، فاضلابه
    به ناچار افراد گروه بعد از مکثی که جلوی راه مسدود شده داشتند ، مجبور شدند بینی هاشونو بگیرن وبا یک دم عمیق برند زیر آب، البته آب که نه لجن زار!
    بعد از ۲ دقیقه همه اونطرف تونل بودند به غیر از......

    من ادامه میدم:
    بعد از ۲ دقیقه همه اونطرف تونل بودند به غیر از زهرا(دلداده)، بهزاد که انگار به طور ناخواسته رهبری گروه ره به عهده گرفته بود گفت: بهتون گفتم پشت سر هم حرکت کنید و هر کسی حواسش به نفر جلو و پشت سرش باشه. دلداده پشت سر کی بود؟ فرزانه گفت: من...دلداده نفر آخر بود تا قبل از اینکه وارد فاضلاب بشیم پشت سرم وایستاده بود. نوشان یک قدم جلو اومد و گفت: حالا وقت بحث کردن نیست. من برمی گردم و پیداش می کنم و بعد خودمونو به شما می رسونیم. نوشان رو به بهزاد کرد و گفت: از کدوم طرفی میرید؟ 
    بهزاد: کانال فاضلاب امنه در امتداد کانال میریم. زود پیداش کن و برگرد. در صدای بهزاد می شد نگرانی را حس کرد
    فرشته در حالیکه گلنگدن اسلحه اش را می کشید به سمت نوشان رفت و گفت : منم باهات میام...
    نوشان و فرشته دوباره از آب پر از لجن رد شدند، فرشته چراغ قوه اش را در تاریکی کانال به چپ و راست حرکت میداد تا شاید اثری از دلداده ببیند.
    در آنسو بهزاد، مهرنوش، آذر و فرزانه در امتداد کانال فاضلاب به سمت مقصدی نامعلوم به راه افتادند تا اینکه صدایی آنها را از رفتن بازداشت. صدای یک زن بود، با لهجه ای عجیب و غریب طلب کمک می کرد. در میان حرفهایش یک جمله را مدام تکرار می کرد: من قصد کشتن آدمها رو ندارم....

    از زبان راوی...
    جنگ در شهر برای چهارمین روز ادامه دارد.تلفات سنگین وارد شده و دشمنان شهر را در کنترل گرفته اند .اجساد در روی زمین افتاده اند، دشمنان در خانه های مردم مستقر شده اند.انها از سه طرف وارد شهر شده اند و شهر را تصرف کرده اند انها بعضی خانها را آتش زده اند .بعضی از مردم از شهر خود فرار کرده اند و فقط چند نفر باقی مانده اند ،و در جنگ گیر کرده اند .بچه ها دیگر مواد غذایی ندارند و احساس ضعف میکنند آنها باید برای نجات خودشان از شهر خارج شوند واز روی تپه ها بگذرند تا به جای امن برسند .بچه ها دلداده رو گم کرده اند و دو نفر به دنبال دلداده رفته اند ...
    ناگهان با صدای ناله یک زن بیگانه همه سرجایشان می ایستن .بهزاد اشاره میکند که به دیوار تکیه بدهند ،عرق از سر و صورتشان میریزد راحت ترس را در صورتشان میتوان دید وفقط صدای قلبشان هست که میتوان شنید نفسهایشان را حبس کرده اند .
    مهنوش:انگار صدای یه زنه گوش کنید میگوید که قصد کشتن کسی را ندارد.
    بهزاد و مهرنوش آهسته جلو میروند و بهزاد اسلحه را به طرف زن میگیرد .زن به این دو نگاه میکند و با لحجه و ترس میگوید که من نمیخواستم بکشمشون از ترس جونم این کار رو کردم .
    مهرنوش: تو کیستی 
    او میگویدکه ساکن یکی از شهر های اطراف بوده وچند سالی هست که با یکی از کسانی که در حال جنگیدن با ما هست ازدواج کرده و برای نجات خودش مجبور شده همسر و دو نفر از دشمنان را بکشد .
    او ناله میکند و اشک میریزد و میگوید که با کسی کاری ندارد .میگوید اگر بهش رحم کنند و او را نکشند راهنمایشان میکند و بچه ها را از تونل خارج میکند .
    بهزاد میگوید که انرا بگردید وقتی که فرزانه و آذر به طرف زن می روند میفهمند که دستش تیر خورده و زخمی شده ،پایین لباس زن را پاره میکنند و دستش را با پارچه میبندند تا از خونریزی جلوگیری کند 
    بهزاد اسلحه رو روی سر زن میگذارد وبا فریاد و تهدید میگوید : ما مهمات نداریم بچه ها اسلحه ندارن باید به ما ارپی جی کلت و تیر بار برسونی وای به حالت اگه بخوای ما رو بپیچونی .....
    و اما نوشان و فرشته .....

    ادامه داستان:

    نوشان و دایموند بلاخره به سمت دیگر تونل رسیدن و با بدن بی جان دلداده روبرو شدن. دایموند با سرعت خودش رو به بالای سر دلداده رسوند و با خوشحالی فریاد زد که زنده ست. بعد تا جایی که میتوانست صورت خودش و دلداده را تمیز کرد و مشغول دادن ماساژ قلبی و تنفس مصنوعی شد. نوشان در حالی که ناامید شده بود اسلحه اش را روی زمین انداخت و سر و موهایش را که از آنها فاضلاب میچکید را بین دستانش گرفته بود. اما وقتی که دایموند هم داشت ناامید میشد، دلداده با سرفه شدیدی که حجم زیادی از آب را به بیرون پرتاب کرد به حال آمد. دایموند در حالی که صورتش را پاک میکرد با خوشحالی او را بغل کرد و گفت : دیگه هیچوقت تنهات نمیذارم. استراحت کن، زود نفست رو تازه کن که باید بریم.
    دلداده گفت : نه نه، من نمیتونم، من از آب میترسم، ده ثانیه نشد که نفسم بند اومد و توی اون فاضلاب کلی آب خوردم. اگه جلوتر برم، حتی شانس برگشت هم ندارم و میمیرم. شما برید، من همین سمت تونل راهی پیدا میکنم.
    دایموند گفت : گفتم که دیگه تنهات نمیذارم، ما هم میایم ...

    آن سمت تونل در حالی که به دنبال زن غریبه میرفتند تا راهی برای خروج و پیدا کردن مهمات پیدا کنند، طولی نکشید که مهرنوش خودش را به بهزاد رساند و چیزی آهسته به او گفت. دو دقیقه بعد بهزاد سرش را به نشانه تایید تکان داد و به همه علامت داد بایستاند و به زن غریبه با فریادی تحکم آمیز گفت : بخواب رو زمین!
    زن اما امتناع کرد و بهزاد ماشه را کشید ...

  • ۱۱:۴۰   ۱۳۹۷/۸/۲۲
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    من ادامه میدم:
    ده روز بود که رئیس جمهور کشته شده بود و شهر دچار اغتشاش گشته بود. همه چیز بعد از پخش آن خبر کذایی شروع شد. کره زمین در حال نابودی بود. قرار بود زمین را ترک کنند. سیاره ای هم برای انتقال انتخاب و آماده سازی شده بود. اما آن سیاره تنها برای نیمی از مردم کره زمین جا داشت، بقیه باید می ماندند و منتظر فروپاشی زمین می شدند اتفاقی که احتمالا چند ماه دیگر می افتاد. بعد از پخش این خبر ، شایعه ها هر روز بیشتر و بیشتر میشد. شایعه ای که به نظر می رسید حقیقت دارد. از سالها پیش لیستی برای چنین روزی آماده شده بود. در آن لیست نام تمام کسانیکه می رفتند و نام تمام کسانیکه می ماندند، ذکر شده بود. اولین نام در آن لیست نام رئیس جمهور بود. لیست توسط گروهی نامعلوم در اختیار مردم عادی قرار گرفته بود. مردم با دیدن اسامی به خشم آمده و از اینکه می دیدند نام تمام کسانیکه صاحب ثروت یا قدرت هستند در ابتدای لیست است حالتی جنون آمیز یافته بودند. ...
    بهزاد فریاد زد: از کجا معلوم که راست می گی؟
    زن با ناله و در حالیکه اشک می ریخت گفت: اون حیوون اسم منو توی لیست ثبت نکرده بود، ... من کشتمش...اون آدم نبود...لعنتیِ حروم.....(بیب)
    فرزانه جلو آمد و محکم به پهلوی زن ضربه زد: از لباسات معلومه تو هم جزو همونایی، سعی نکن فریبمون بدی. اسمِ لعنتیت چیه؟
    -آماندا....آماندا فوکس
    فرزانه: این دیگه چه فامیل کوفتی ایه! سپس پاکت پلاستیکی ای را از کیفی که روی دوشش انداخته بود بیرون آورد. در آن پاکت تبلت کوچکی بود. فرزانه فوکس را در لیست جستجو کرد. اسم آماندا ثبت نشده بود.
    مهرنوش جلو آمد و گفت: از کجا معلوم که داره راست می گه...
    بهزاد رو به زن کرد و گفت : امیدوارم کارت شناسایی همراهت باشه
    زن گفت: کارت شناسایی که نه اما اینو دارم.. سپس حلقه ازدواجش را از انگشتش در آورد و به سمت بهزاد گرفت.
    در حاشیه داخلی حلقه نام آماندا و سیروس حک شده بود. " آماندا و سیروس برای همیشه"
  • leftPublish
  • ۱۵:۲۰   ۱۳۹۷/۸/۲۲
    avatar
    diba39
    یک ستاره ⋆|2520 |1313 پست
    فرک جان دستت درد نکنه که کل داستان رو یه جا گذاشتی راحت میتونیم بخونیم مرسی عزیزم
    راستی دوباره باید شروع کنیم نوشتن؟ یا خودت خواستی بنویسی!
    موصوع جالبی بود .
  • ۱۷:۲۵   ۱۳۹۷/۸/۲۲
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    زیباکده
    Diba39 : 
    فرک جان دستت درد نکنه که کل داستان رو یه جا گذاشتی راحت میتونیم بخونیم مرسی عزیزم
    راستی دوباره باید شروع کنیم نوشتن؟ یا خودت خواستی بنویسی!
    موصوع جالبی بود .
    زیباکده

    دیدم همه توقف کردن توی نوشتن گفتم یه قسمت دیگه بنویسم. 

    شما ادامه منو بنویسید. هنوز که داستان تموم نشده

  • ۱۷:۲۹   ۱۳۹۷/۸/۲۲
    avatar
    diba39
    یک ستاره ⋆|2520 |1313 پست
    زیباکده
    فرک (Ferak) : 
    زیباکده
    Diba39 : 
    فرک جان دستت درد نکنه که کل داستان رو یه جا گذاشتی راحت میتونیم بخونیم مرسی عزیزم
    راستی دوباره باید شروع کنیم نوشتن؟ یا خودت خواستی بنویسی!
    موصوع جالبی بود .
    زیباکده

    دیدم همه توقف کردن توی نوشتن گفتم یه قسمت دیگه بنویسم. 

    شما ادامه منو بنویسید. هنوز که داستان تموم نشده

    زیباکده

    خوب کاری کردی نوشتی دستت درد نکنه مرسی

    وای ندیگه من نمیتونم دیگه بنویسم 😊خیلی سخته داستان نویسی ...

  • ۱۷:۵۵   ۱۳۹۷/۸/۲۲
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    زیباکده
    Diba39 : 
    زیباکده
    فرک (Ferak) : 
    زیباکده
    Diba39 : 
    فرک جان دستت درد نکنه که کل داستان رو یه جا گذاشتی راحت میتونیم بخونیم مرسی عزیزم
    راستی دوباره باید شروع کنیم نوشتن؟ یا خودت خواستی بنویسی!
    موصوع جالبی بود .
    زیباکده

    دیدم همه توقف کردن توی نوشتن گفتم یه قسمت دیگه بنویسم. 

    شما ادامه منو بنویسید. هنوز که داستان تموم نشده

    زیباکده

    خوب کاری کردی نوشتی دستت درد نکنه مرسی

    وای ندیگه من نمیتونم دیگه بنویسم 😊خیلی سخته داستان نویسی ...

    زیباکده

    به نظرم داری سخت می گیری یه چیزی بنویس بره دیگه. الان ما باید خودمونو به اون موشکا برسونیم و اززمین بریم.

    بقیه بچه ها شمام بنویسید و منتظر نوبت نباشید بذارید داستان جلو بره

  • ۲۲:۴۳   ۱۳۹۷/۸/۲۲
    avatar
    دلداده
    کاربر فعال|1600 |833 پست
    بچه ها من مینیسم لطفا هر مشکلی داشت بگید
    ببخشید اگه خوب نشده
  • leftPublish
  • ۲۳:۲۲   ۱۳۹۷/۸/۲۲
    avatar
    دلداده
    کاربر فعال|1600 |833 پست

    درون تونل همه در گوشه ای نشسته بودند ودر افکار خود غوطه ور بودنند مدت زیادی از رفتن نوشان وفرشته گذشته بودو اثری از اونا نبود بهزاد به اسلحه ای که دردستش بود خیره شده بود کمی انطرف تر آذر نشسته بود وبه گذشته فکر می کرد وخودش را سرزنش می کرد که چرا انقد دیر به فکر خودش افتاد کاش کمی فرصت داشت تا میتوانست بهتر زندگی کند به کتابش فکر می کرد کتابی که دوست داشت در اسرع وقت تمامش کند اما بعداز گذشت دوماه دست نخورده توی کتابخانه اتاقش مانده بود .

    فرزانه بلند شدو با عصبانیت طرف بهزاد رفت وگفت: تا کی قراره اینجا بمونیم؟

    بهزاد بدون اینکه سرش را بلند کند گفت هر وقت که فرشته ونوشانو دلداده بیان

    فرزانه گفت من میرم دنبالش

    بهزاد بلند شدو گفت نمیشه اون دوتا روهم نباید میزاشتم برن باید خودم  میرفتم

    فرزانه حرفی نزد از وقتی فرزانه به گروه اظافه شده بود هیچ کس اطلاعات خاصی ازش نداشت یک طرف موهایش را با ماشین زده بود واین کمی باجذبه ترش می کرد .آذر سرش را چرخاند متوجه مهرنوش شد که به گوشه ای نشسته بود کنارش رفت زخم روی دست مهر نوش باز تر شده بود ومعلوم بود که چرک کرده آذر مثل همیشه نمکی که در کوله اش بود را در آورد وکمی به دست مهر نوش زد معلوم بود در د زیادی تحمل می کرد اما چیزی نگفت اذر با نا امیدی به کوله اش نگاه کرد مهرنوش پرسید چی شده؟

    آذرسرش را بلند کردو گفت فقط دوتا بسته دیگه نمک داریم به غیر از یکم باندو گاز استریل ویکم قرص هیچی برامون نمونده

    مهرنوش لبخندی زدو گفت نگران نباش

    همه به مسیری که نوشان وفرشته از اونجا رفته بودن نگاه می کردن

    پشت تونل:

    نوشان با چند نیشکر که همراهش بودبه دلداده وفرشته داد با چاقو توی آنهارا خالی کرده بود تا بتوان ازطریق آن نفس کشیدفرشته دلداده ونوشان به ترتیب وارد فاظلاب شدن وبعد از چند دیقه به تونل رسیدن بعد از گذشت چند دقیقه همه افراد گروه دور هم نشسته بودند

    نوشان:نباید بهش اعتماد کنیم شاید جاسوس باشه

    مهرنوش نظر منم همینه

    زن آرام بو دو تکانی نمیخورد پیش از حد ارام بود فرزانه بلند شدو به طرف اورفت زن راتکان داد در تب می سوخت وآرام زیر لب میگفت لنگر گاه....لنگر گاه

  • ۲۳:۳۳   ۱۳۹۷/۸/۲۲
    avatar
    diba39
    یک ستاره ⋆|2520 |1313 پست

    عالی بود
  • ۲۳:۴۶   ۱۳۹۷/۸/۲۲
    avatar
    دلداده
    کاربر فعال|1600 |833 پست
    زیباکده
    Diba39 : 

    عالی بود
    زیباکده

    قربانت حال کردی تو داستان کچلت کرده بودم

    ویرایش شده توسط دلداده در تاریخ ۲۲/۸/۱۳۹۷   ۲۳:۴۷
  • ۰۸:۵۹   ۱۳۹۷/۸/۲۳
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    آفرین دلداده واقعا عالی بود
  • ۰۹:۲۲   ۱۳۹۷/۸/۲۳
    avatar
    Dimound
    کاربر فعال|1630 |662 پست
    نمممممممممرت بیسته توپولی خانوم
  • ۱۱:۲۰   ۱۳۹۷/۸/۲۳
    avatar
    diba39
    یک ستاره ⋆|2520 |1313 پست

    اره خوب کاری دلداده جون کچلم کردی
    غریب گیر اوردی دیگه
    ولی داستانت خیلی خوب بود مرسی عزیزم
  • ۱۲:۵۹   ۱۳۹۷/۸/۲۳
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15939 پست
    مرسی فرک که داستان رو منسجم کردی.
    دلداده تو هم خیلی خوب نوشتی ایول کچل رو هم خوب اومدی
  • ۱۳:۱۴   ۱۳۹۷/۸/۲۳
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15939 پست

    دیبا با خشم فراوان محل زخم شلیک بهزاد روی پای زن غریبه را فشار داد و گفت : لنگرگاه چی لعنتی؟
    آماندا فوکس فریاد بلندی سر داد و گفت : اونجا یه نفر رو میشناسم که میتونه لیست رو دست کاری کنه، همینطور ما رو به سمت محل شلیک موشکهای فضاپیما راهنمایی کنه.
    دیبا انگشتش را در زخم آماندا فرو کرد و فریاد زد : وااااای به حالت اگه دروغ گفته باشی.
    سپس بلند شد و دست آماندا رو گرفت و او را کمک کرد تا به راهشان ادامه دهند.
    آماندا گفت : ما بدون جیمی به هیچجا نمیرسیم. اونو از قدیم میشناسم. باید پیداش کنیم. چند کیلومتر مونده به لنگرگاه همه مون رو با مسلسل نابود میکنن. ما به کمک جیمی و سلاح هاش نیاز داریم. اون توی گارد ویژه حفاظت از رییس جمهوره.
    مهرنوش گفت : داریم زمان رو از دست میدیم. نمیتونیم آماندا رو با خودمون تا لنگرگاه بکشیم و تازه دنبال جیمی  هم بگردیم!
    فرک : ما نمیتونیم اینجا تنهاش بذاریم. اون هیچ کار بدی نکرده. نمیتونم هیچوقت خودم رو ببخشم. در عین حال شاید راست بگه، نمیتونیم ریسک کنیم. شما برید سمت لنگرگاه، کارا رو درست کنید و نقشه ورود خودتون بدون کمک جیمی رو بکشید، تا غروب آفتاب منتظر بمونید. اگه خبری از ما نشد، بیشتر معطل نکنید.
    دیبا و مهرنوش محکم فرک را بغل کردند و بهزاد در حالی که نمیخواست از نزدیک خداحافظی کند، دورادور دستش را برای فرک بلند کرد و گفت : مطمئنم قبل از غروب میبینیمتون. روی ما حساب کن، لیست رو مرتب میکنیم.

    دلداده و دایموند هم به سمت فرک آمدند و دایموند در حالی که نمیتوانست گریه اش را کنترل کند، دست فرک را فشرد و راه افتاد. دلداده که هنوز حالش خوب نشده بود هم ترسید که فرک را بغل کند و از دور بوسه ای برای او فرستاد.
    فرک : منم دنبال جیمی میگردم و مطمئنم سه تایی بهتون میرسیم. خیالتون راحت باشه.
    مهرنوش : اگه تا 3 ساعت دیگه پیداش نکردید، برگرد. تو هر کاری که از دستت بر میاد رو انجام بده ولی بعد جونت رو نجات بده. بشر به افرادی مثل تو نیاز داره.
    سپس کلت کمریش را به فرک داد و ادامه داد : و اگه حتی ذره ای شک کردی که داره دروغ میگه، کارش رو تموم کن.
    ...

    ویرایش شده توسط بهزاد لابی در تاریخ ۲۳/۸/۱۳۹۷   ۱۴:۴۳
  • ۱۳:۰۸   ۱۳۹۷/۸/۲۴
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    بهزاد من کجا موندم؟
  • ۱۵:۳۶   ۱۳۹۷/۸/۲۴
    avatar
    Dimound
    کاربر فعال|1630 |662 پست
    زیباکده
    نوشان : 
    بهزاد من کجا موندم؟
    زیباکده

    نکنه تو شهید شدی و از بین ما رفتیو ما خبر نداریم23

    ویرایش شده توسط Dimound  در تاریخ ۲۴/۸/۱۳۹۷   ۱۵:۳۹
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
زیربخش
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان