خانه
× برای دیدن جدیدترین مطالب این تاپیک اینجا کلیک کنید و برای دیدن صفحه ابتدایی، این پنجره را ببندید.
برای دیدن صفحات دیگر، بر روی شماره صفحه در شمارنده بالا کلیک کنید.
مشاهده جدیدترین مطالب این تاپیک
63.8K

خلاصه کتاب

  • ۱۳:۳۳   ۱۳۹۴/۹/۸
    avatar
    کاربر جديد|76 |99 پست

    در این تاپیک کتابهایی که خوندید رو برای دیگران خلاصه بگید تا علاقمندان به موضوع برن کتاب رو بخونن با این روش میتونیم به هم کمک کنیم تا اطلاعات بیشتری در مورد کتاب ها کسب کنیم . امروز خلاصه کتاب شادکامان دره قره سو از علی محمد افغانی رو میذارم

    شادکامان دره ی قره سو رمانی است با موضوع عاشقانه که نیم نگاهی به مسایل اجتماعی و وضع سیاسی دوران اواخر پهلوی اول واوایل حکومت محمد رضا شاه هم دارد .داستان از حرکت شخصیت اصلی ماجرا –پسری 19ساله به نام بهرام-به روستایی کوچک است،بهرام به دیدن پدرش میرود که به دستور بدیع الملک خان روستا در حال ساخت سدی بر روی رودخانه ی قره سو است پدر بهرام مردی است شریف، معتقد و آبرودار .بهرام دلبسته ی دختر بدیع الملک است ،دختری که تنها یکبار در شانزده سالگی دیده است و از این دختر - سرو ناز- همین را میداند که مادرش را از دست داده و بعد از مرگ مادرش با پدرش هم کلام نشده  بهرام اورامظهر بزرگی ونهایت  حسن و جمال میداند .در این سفر او فرصت میکند با سرو ناز سخن بگوید و نامه ای عاشقانه نیز به او میدهد .زما نی که پدر بهرام ساخت سد را به پایان میرساند و هردو به شهر کرمانشاه باز میگردند ،بدیع الملک- که مردی ثروتمند و فرومایه است و ثروت خودرا از راه ناحق بدست آورده است- در پرداخت مزد پدر بهرام اهمال میکند به همین علت بهرام به اتفاق پدرش به عمارت بدیع الملک میروند در آنجا بهرام میتواند دوباره سرو ناز را ببیند.سرو ناز سعی دارد که رابطه ی خود با بهرام را یک دوستی و معاشرت ساده فرض کند اما او خود نمیداند که عمیقا دلبسته ی بهرام و آواز خوش او شده است .زما نی که  بهرام و سرو ناز مشغول صحبت اند نامادری سرو ناز آن دو را میبیند اوآرزو دارد که با تبدیل شدن این ماجرا به یک رسوایی موقعیت خودش را نزد پدر سروناز محکم کند و دختر را از چشم پدرش بیندازد ،سرو ناز هم که از نیت او آگاه است سعی میکند از بهرام فاصله بگیرد و اندرز ها وهشدار های عاقلانه به خود میدهد اما احساس او درگیر بهرام است. دیدار های آن دو در طول دو سا ل  بار ها تکرار میشود و تمامی این دیدار ها هم از نظر نامادری سرو ناز دور نمیماند .در تمام این دوسال زندگی خانواده ی بهرام در وضع اسف باری بسر میبرد و بار زندگی بر دوش مادر  فداکار خانواده است. این دیدار ها شایعات فراوانی را بر سر زبان ها می اندازد واین شایعات برای بهرام گران تمام میشود  ؛ بدخواهانش  اورا با سمی مهلک مسموم میکنند ولی او زنده میماند  ،در نهایت سروناز پهنانی به عقد بهرام در می آید وبا خانواده ی بهرام به تهران فرار میکند،پدرش او را از ارث محروم میکند .چندی بعد بهرام که به خاطر کار زیاد ضعیف شده است به علت اثراتی که از سم در وجودش مانده میمیرد .بعد از مرگ بهرام سرو ناز با خانواده ی فقیر اما شریف بهرام زندگی میکند و از دنیای آلوده به حرص و جنایت پدرش برا ی همیشه رها میشود .

    خلاصه کتاب
  • leftPublish
  • ۱۴:۲۵   ۱۳۹۴/۹/۸
    avatar
    دامون
    کاربر فعال|608 |373 پست
    خیلی عالی بود مرسی
  • ۱۵:۱۱   ۱۳۹۴/۹/۸
    avatar
    شراره سعیدپور
    کاربر فعال|131 |223 پست
    لطفا بازم خلاصه بذارید ممنون
  • ۱۵:۴۲   ۱۳۹۴/۹/۸
    avatar
    رومین
    کاربر جديد|53 |76 پست
    خیلی خوبه
  • ۱۶:۰۲   ۱۳۹۴/۹/۸
    avatar
    رومین
    کاربر جديد|53 |76 پست

    بیشعورها قواعد نا نوشته ای دارند که بر طبق آن رفتار می کنند:

    *- تمام مشکلات را دیگران به وجود آورده اند .

    *- اصلاً نیازی به ریشه یابی مشکلات نیست، فقط یکی را پیدا کن که تقصیر را گردنش بیندازی.

    *- کم نیاور، تمام کاستی ها و خطاها را می توان در پشت نقابی از وقاحت و گستاخی پنهان کرد.

    *- اگر از قانونی خسته شدی، مطابق نیازت یکی دیگر بساز، اما به محض آنکه به خواسته ات رسیدی آن را هم نقض کن.

    بیشعورها کسانی اند که فکر می کنند قانون در رابطه با آن ها تعریف  و معین می شود و آن ها تافته های جدا بافته ای اند که حق انجام هر کاری را که اراده کنند دارند. بیشعوری مرض وقاحت و سوء استفاده از دیگران  است.

    مشکل درمان بیشعوری آن است که آدم بیشعور معمولاً قبول نمی کند بیشعور است . اگر هم عاقبت قبول کند، باز هم تمایل دارد تقصیر آن را به گردن دیگران بیندازد.

    از سوی دیگر، این بیماری به شدت واگیر دارد، تا آنجا که حتی ممکن است یک درمان گر قوی و با اراده، به راحتی تحت تاثیر استدلال ها و دفاعیات یک بیشعور قرار گیرد و تا آنجا پیش رود که بعد از مدتی او هم مثل بیشعورها رفتار کند!

    نبایداز نامیدن بیشعورها به نام بیشعور شانه خالی کنیم، چرا که همین ملاحظات و تعارف هاست که باعث می شود بیشعورها بیشتر و بیشتر در بیشعوری شان غرق شوند.

    خلاصه کتاب
  • ۱۶:۱۴   ۱۳۹۴/۹/۸
    avatar
    مرمری
    یک ستاره ⋆|3490 |1935 پست
    روشنک جون سلام این ها خلاصه های خودته؟
  • leftPublish
  • ۱۶:۱۸   ۱۳۹۴/۹/۸
    avatar
    روشنک ا
    کاربر جديد|76 |99 پست
    سلام عزیزم تقریبا ولی نقد و بررسیشون نه
  • ۱۶:۲۰   ۱۳۹۴/۹/۸
    avatar
    مرمری
    یک ستاره ⋆|3490 |1935 پست
    دختر عالیه چه کاری خوبی کردی میشه از روی این خلاصه ها فهمید مثلا مدل و موود این کتاب بهت میخوره یا نه که بری بخونیش
    واقعا خیلی با حوصله ای
  • ۱۶:۲۱   ۱۳۹۴/۹/۸
    avatar
    مرمری
    یک ستاره ⋆|3490 |1935 پست

    من قسمت اول بیشعوری رو که در مورد زندگی و نگرش یه وکیل هست رو خوندم پس جالبه میرم ادامش رو می خونم...

    ویرایش شده توسط مرمری در تاریخ ۸/۹/۱۳۹۴   ۱۶:۲۲
  • ۱۶:۲۴   ۱۳۹۴/۹/۸
    avatar
    روشنک ا
    کاربر جديد|76 |99 پست

    هر کی اهل رمان خوندن یه رمان زیبا هست به اسم همخونه اگه دوست دارید بخونید . خوشتون میاد

    خلاصه داستان:
    دختری به اسم یلدا که پدر و مادرش رو از دست میده که و پیش تنها دوست پدرش زندگی می کنه که اسمش حاج رضاست حاج رضا که به تازگی پسرش ترکش کرده از یلدا می خواد که به مدت 6 ماه با پسرش ازدواج کنه و توی خونه ی اون زندگی کنه اما این ازدواج با بقیه ی ازدواجها فرق میکرده...
    خب به نظر من رمان خیلی قشنگیه و به نظر من یکی از نکاتی که توی این داستان بعضی وقتا ادما دوست داشتن نمی شناسن و نمی دونن کی عاشق شدن و همچنین یه چیز دیگه اینکه کسانی همسننن وبا هم ازدواج می کنن دائم با هم کل کل این مدلی دارن در کل به نظر من رمان قشنگی بود

    خلاصه کتاب
  • ۱۶:۲۶   ۱۳۹۴/۹/۸
    avatar
    روشنک ا
    کاربر جديد|76 |99 پست
    زیباکده
    مرمری : 
    دختر عالیه چه کاری خوبی کردی میشه از روی این خلاصه ها فهمید مثلا مدل و موود این کتاب بهت میخوره یا نه که بری بخونیش
    واقعا خیلی با حوصله ای
    زیباکده

    ممنون دوستم اره از روی این خلاصه ها می تونید بفهمید دوست دارید بخونید یا نه 

  • leftPublish
  • ۱۶:۳۱   ۱۳۹۴/۹/۸
    avatar
    مرمری
    یک ستاره ⋆|3490 |1935 پست
    همخونه چه داستان جالبی داره فکر کنم خوشم بیاد ازش هههه مخصوصا که سیستمش کل کلی هست خخخخخ
  • ۱۶:۴۵   ۱۳۹۴/۹/۸
    avatar
    elham khajoi
    دو ستاره ⋆⋆|3355 |2818 پست
    چه عالی من خود وقتی میخوام یه کتابی رو انتخاب کنم و بخونم دوست دارم که یه پیش زمینه ذهنی نسبت بهش داشته باشم که بدونم علاقه دارم یخونم یا نه
  • ۰۸:۰۸   ۱۳۹۴/۹/۹
    avatar
    تینا۱۳۹۳
    کاربر فعال|424 |289 پست
    سلام روشنک جان میخوام منم یه کتاب معرفی کنم به نام (سوخته دل) که یه داستان واقعی عشقی جنایی از آقای احمد محققی بازپرس ویژه قتل که آنقدر زیباست که عصر شروع کردم وتا ۸ صبح خوندم وتموم کردم داستان در مورد عشق دو خواهر به یک پسر جوان ،که یکی از دخترا متاهل ودیگری مجرد......پیشنهاد میکنم بخونین پشیمون نمیشین .چون رمان وتخیلی نیست و واقعیه
  • ۱۲:۲۹   ۱۳۹۴/۹/۹
    avatar
    NE DAکاپ عکاس برتر 
    دو ستاره ⋆⋆|2582 |2250 پست

    غرور و تعصب

    نوشته ی جین آستن

    خلاصهٔ داستان

    آقا و خانم بِنِت (Bennet) پنج دختر داشتند. جِین و الیزابت بزرگ‌تر از سه خواهر دیگر بودند و زیباتر و سنگین‌تر. چندی بود که در همسایگی‌شان در باغی به نام «نِدِرفیلد» مردی سرشناس و ثروتمند به اسم «چارلز بینگلی» زندگی می‌کرد که بسیار بامحبت و خوش‌چهره بود. خانم بِنِت می‌کوشید تا هرطور شده مرد جوان را برای ازدواج به یکی از دخترانش مایل کند. در یک مهمانی که بینگلی ترتیب داده‌بود، خانوادهٔ بِنِت نیز حضور داشتند. آقای دارسی، دوستِ شوهرِ خواهر چارلز هم در آن جشن بود. او سرووضعی آراسته و پرغرور داشت. آن شب، جین با چارلز بینگلی آشنا شد. دوشیزه بینگلی هم دوست داشت دارسی به او توجه کند که چنین نشد.

    پس از آن مراسم، همه از خودبزرگ‌بینی و بدخلقی دارسی صحبت می‌کردند؛ ولی الیزابت حسی درونی نسبت به او داشت. از سوی دیگر کشیش «کالینز»، برادرزادهٔ آقای بنت و وارث خانوادهٔ آن‌ها، قصد داشت تا با یکی از دخترعموهایش ازدواج کند. وی نخست جین را برگزید، ولی وقتی فهمید جین با بینگلی می‌خواهد نامزد کند به فکر الیزابت افتاد. خانم بنت هم با این پیوند موافق بود؛ چون دراین صورت ارث خانوادگی آن‌ها به غریبه‌ها نمی‌رسید. با این حال الیزابت درخواست کالینز را رد کرد و تهدیدهای مادرش را نیز نادیده گرفت. در همین روزها با آقای «ویکهام» آشنا شد. ویکهام خود را برادرخواندهٔ دارسی معرفی کرد و از دارسی به بدی یاد نمود. الیزابت با شنیدن این حرف‌ها عمیقاً به فکر فرورفت. آیا دارسی همسر خوبی برای او بود؟ آیا او را خوش‌بخت می‌کرد؟ الیزابت کوشید تا بیشتر از دارسی بداند و اخلاق و رفتار او را زیرنظر بگیرد تا او را بهتر بشناسد.

    پس از چندی، خانوادهٔ آقای بینگلی به خانهٔ دارسی در لندن رفت. این سفر را خواهر بینگلی طراحی کرده‌بود. او عاشق دارسی بود و با این حیلهٔ زنانه می‌خواست بین برادرش و جین فاصله بیندازد تا چارلز به خواهر دارسی علاقه‌مند شود تا بدین‌گونه دارسی را ازآنِ خود کند.

    جین و الیزابت از این موضوع خبر یافتند. الیزابت در ذهنش دارسی را نیز بی‌تقصیر نمی‌دانست. کشیش کالینز وقتی دید که دخترعمویش الیزابت هم برای ازدواج با او بی‌میل است متوجه دوست الیزابت، شارلوت شد و سرانجام با او عروسی کرد.

    زمانی گذشت. از بینگلی و دارسی خبری نشد. جین با دایی و زن‌دایی‌اش به «هانسفورد» رفت تا شاید روحیهٔ ازدست‌رفته‌اش را بازیابد. پس از هفته‌ای الیزابت هم نزد وی رفت. در آنجا با دارسی دیدار کرد. دارسی به او اظهار عشق و علاقه کرد؛ ولی الیزابت با ردّ درخواست وی، از ستم‌های او به ویکهام و جداسازی چارلز از جین سخن راند. دارسی در نامه‌ای به الیزابت نوشت: «خانم محترم! ویکهام فردی هوس‌باز و دروغگوست. او قصد فریب خواهر کوچکتان را دارد.»

    چندی نمی‌گذرد که این حقیقت آشکار می‌شود؛ زیرا ویکهام با «لیدیا» (خواهر کوچک الیزابت) به لندن می‌گریزد. دارسی ترتیبی می‌دهد که آنها را بیابند. سپس با پرداخت پول به هر دو، ویکهام را وادار می‌کند تا با لیدیا ازدواج نماید.

    چارلز بینگلی نیز در آنجا جین را می‌بیند. خواهرش می‌کوشد تا او را از پیوند با جین منصرف کند؛ ولی بی‌ثمر است. آنها عاشق هم‌اند. دارسی نیز دست از سر الیزابت برنمی‌دارد و بازهم به او پیشنهاد ازدواج می‌دهد. الیزابت این بار می‌پذیرد. از طرف دیگر، الیزابت که می‌داند درمورد دارسی اشتباه کرده، به‌دنبال فرصتی است تا او را ببیند و روزی دارسی به‌طرف محل اقامت آقای بنت می‌آید که الیزابت را می‌بیند و هر دو اقرار میکنند که دربارهٔ یکدیگر اشتباه کرده‌اند و پس از آن با همدیگر نامزد می‌شوند و الیزابت از پدرش می‌خواهد موافقت کند و آقای بِنِت هم موافقت می‌کند و با هم نامزد می‌شوند.

  • ۱۲:۳۲   ۱۳۹۴/۹/۹
    avatar
    NE DAکاپ عکاس برتر 
    دو ستاره ⋆⋆|2582 |2250 پست
    بچه ه فیلمش هم اومده البته اسمش (گمشده در دنیای جین آستن) هستش خیلی باحاله اگه پیدا کردین حتماً ببینید فیلمش خیلی بهتر از کتابشه
  • ۱۰:۵۸   ۱۳۹۴/۹/۱۵
    avatar
    روشنک ا
    کاربر جديد|76 |99 پست

    صد سال تنهایی  در مدتی کوتاه شهرتی جهانی پیدا کرد و به 27 زبان دنیا ترجمه شد .

     

    خلاصه ی داستــان صــد ســال تنهایی

    داستان در یکی از شبه جزایر کارائیب و به طور کلی در کشور های آمریکای جنوبی آغاز می شود. این کتاب داستان زندگی 6 نسل از خانواده ای را نقل می کند  که در دهکده ماکاندرو زندگی می کنند .

    داستان از صحنه اعدام سرهنگ اوئرلیانو بوئندیا آغاز می شود که رو به روی  جوخه اعدام ایستاده و خاطرات گذشته اش را مرور میکند . سرهنگ به کودکی اش میرود ، زمانی که در سراسر ده ، فقط 20  خانه خشتی بود .

    ماجرای  پدید آمدن دهکده ماکاندرو این گونه است : وقتی  خوزه آرکاردیو بوئندیا و اورسلا با هم ازدواج میکنند ، زن جوان که میدانست حاصل ازدواج خاله اش با پسر دایی خوزه ، بچه ای با دم تمساح بود ، از بچه دار شدن می ترسید . اهالی ده خوزه را بابت این مسئله مورد تمسخر قرار می دادند . خوزه که از این مسئله عذاب می کشید ، یکی از دوستانش را که خروس باز بود ، برای دوئل دعوت می کند .

    به دنبال این دوئل ، خوزه دوستش را می کشد و پس از آن وی خود را لایق طرد شدن می داند و به این ترتیب با اورسلا ، همسرش و تعدادی دیگر از زوج های ده که از بچه دار شدن می ترسیدند ، مهاجرت کردند .

    پس از 14 ماه ، اورسلا و خوزه صاحب فرزندی می شوند که هیبت تمساح نداشت ....

    بعد از چندین ماه آوارگی ، یک شب خوزه در خواب می بیند که در همان مکان ، شهر بزرگ و زیبایی با دیوار های آئینه ای بر پا کرده اند ...واین گونه آن دسته افرادی که به دنبال عذاب وجدان از محل زندگیشان بیرون آمده بودند ، ده زیبای ماکاندرو را بنا کردند .

    ورود کولی ها ، هر سال باعث آشفته شدن وضع مردم ده می شد . اهالی ده در آرامش و به دور از اختراعات و اکتشافات جدید ، با کمترین امکاناتشان زندگی می کردند ، اما کولی ها با آمدنشان ، سیلی از ابزار و اطلاعات جدید به ده می آوردند  .

    اولین اختراعی که به ماکاندرو وارد شد ، آهن ربا بود . خوزه آرکاردیو بوئندیا ، پدر آئورلیانو ، زمانی ریاست دهکده را برعهده داشت ، اما با گذر زمان ، به موجودی خیال باف تبدیل شده بود که تمام دارایی خانواده اش را با خرید آهم ربا برای یافتن طلا و دوربین و نقشه جغرافیایی به باد داده بود . به همین دلیل تمام بار مسئولیت خانواده بر دوش همسرش اورسلا ،و فرزندانش بود .

    او دوستی ویژه ای با ملکیادس دارد، او کولیی است که به نوعی پل ارتباط جهان بیرون با فضای محدود و بسته روستای ماکوندو است. او یکی از شخصیت های اصلی داستان است که چند بار در روند داستان می میرد و سرانجام نقش تعیین کننده ای را در سرنوشت خانواده بر عهده دارد.

    در این مدت ، پسر  بزرگ خوزه و اورسلا  در یک ماجرای عاشقانه شکست بدی خورد و پس از آن از ده خارج شد .اورسلا که به شدت نگران پسرش بود به دنبال او از ده خارج شد و تا چند وقت خبری از اورسلا و پسرش نبود . تا این که چند ماه بعد ، اورسلا با عده ای غریبه به ده باز می گردد. غریبه ها که متوجه خاک حاصل خیز ماکاندرو شده بودند  در ده باقی ماندند و کم کم ده آرام ، به جنب و جوش افتاد .کم کم فروشگاه های کوچک و جاده های شنی ، ده را رونق بخشیدند.

     در این زمان ائورلیانو تمام وقت خود را صرف زرگر می کرد و مادرش نتیز با تولید و فروش  اب نبات به درامد خانواده می افزود.

    آمدن دندان مصنوعی توسط کولی ها به ده ، باعث شد که فکر مهاجرت کردن به ذهن اهالی ده از جمله خوزه آرکادیو بیفتد . اما اورسلا با مهارت توانست این فکر را از ذهن اهالی بیرون کند .پس از این اتفاق ، خوزه از فکر های عجیب و غریبش دست کشید و بیشتر زمانش را صرف آموزش و تربیت فرزندانش کرد .

    چندی بعد دختر 11 ساله ای همراه با تاجران به ده آمد که نامه ای داشت که مشان می داد از خویشان خانوادهی خوزه و اورسلا است . دخترک استخوان های  پدر و مادرش را با خود آورده بود که در نامه از اورسلا و شوهرش خواسته شده بود که استخوان ها را طبق رسوم مذهبی به خاک بسپارند .آن ها اگر چه چنین خویشانی را به یاد نمی آوردند ، اما استخان ها را به خاک سپردند و دختر بچه را پیش خود نگه داشتند .

    سرخپوستی که با خانواده زندگی می کرد به انها گفت این بدترین مرض است  چون باعث از دست دادن حافظه می شود.به طوری که کم کم خاطرات کودکی را از یاد می برید و به ترتیب نام و مورد استفاده ی اشیا  و بعد حتی نام خودشان را فراموش می کنیید. و با لاخره در حالت نسیان فرو می روید. اما هیچ کس حرف او را باور نکرد.

    اهالی حرف سرخ پوست را باور نکردند  ولی  کمی بعد دیدند که همگی به مرض بی خوابی  مبتلا شدند. اب نبات های اورسولا  بیماری را در تمام شهر پراکنده کرده بود .؛ نه داروهای گیاهی و نه هیچ نسخه ی دیگری فایده نداشت.

    اهالی اوایل از بی خوابی راضی بودند و می توانستند به تمام کار های عقب مانده شان برسند اما با تمام شدن کار های عقب مانده ، بی تابی مردم را فرا گرفت  .

    خوزه که متوجه شد بیماری همه جا را گرفته دستور داد چند زنگوله بخرند و به تازه واردان سالم بدهند تا با بستن ان  مراقب خود باشندو بیماری را از ماکاندو بیرون نبرند. بیماری به تدریج رشد می کرد طوری که مجبور بودن تمام اشیا و کاربرشان را روی انها بنویسند. اما قطعا روزی می رسیدکه خواندن هم از یادشان می رفت.

    سرانجام روزی مکیادس که مرده بود با شربتی به ده باز می گردد . اهالی  ماکاندرو شربت را می خورند و بیماری از بین می رود و به پاس این لطف مکیادس ، خانواده بوئندیا از او خواهش می کنند که تا آخر عمر با آن ها زندگی کند . مکیادس در خانه آن ها مستقر می شود و شروع به نوشتن چیز هایی بر روی پوست می کند که رمز این نوشته ها ، صد سال بعد کشف می شود ...

    با شروع جنگ های داخلی ، اهالی ماکوندو نیز سپاهی را به فرماندهی سرهنگ آئورلیانو بوئندیا (فرزند دوم خوزه آرکادیو بوئندیا) برای جنگ بر ضد نظام محافظه کار تشکیل می دهند . در ماکوندو، آرکادیو (نوه بنیانگذار روستا و فرزند پیلار ترنرا و خوره آرکادیو) از سوی عموی خود به ریاست شهر منسوب و تبدیل به دیکتاتوری مستبد می شود و پس از فتح شهر از سوی نیروهای محافظه کار، او را تیرباران می کنند.

    جنگ ادامه می یابد و سرهنگ آئورلیانو چندین از مرگ حتمی ، جان سالم به در می برد  تا اینکه خسته و بی رمق از جنگ بی حاصل به معاهده صلح تن می دهد و تا پایان عمر خانه نشین می شود.

    ویرایش شده توسط روشنک ا در تاریخ ۱۵/۹/۱۳۹۴   ۱۱:۰۲
  • ۱۱:۰۰   ۱۳۹۴/۹/۱۵
    avatar
    روشنک ا
    کاربر جديد|76 |99 پست
    زیباکده
    تینا۱۳۹۳ : 
    سلام روشنک جان میخوام منم یه کتاب معرفی کنم به نام (سوخته دل) که یه داستان واقعی عشقی جنایی از آقای احمد محققی بازپرس ویژه قتل که آنقدر زیباست که عصر شروع کردم وتا ۸ صبح خوندم وتموم کردم داستان در مورد عشق دو خواهر به یک پسر جوان ،که یکی از دخترا متاهل ودیگری مجرد......پیشنهاد میکنم بخونین پشیمون نمیشین .چون رمان وتخیلی نیست و واقعیه
    زیباکده

    مرسی عزیزم حتما می خونمش

  • ۱۱:۰۴   ۱۳۹۴/۹/۱۵
    avatar
    روشنک ا
    کاربر جديد|76 |99 پست
    زیباکده
    NE DA : 
    بچه ه فیلمش هم اومده البته اسمش (گمشده در دنیای جین آستن) هستش خیلی باحاله اگه پیدا کردین حتماً ببینید فیلمش خیلی بهتر از کتابشه
    زیباکده

    عزیزم گمشده در دنیای جین آستن یه برداشت تخیلی از کتاب غرور و تعصب هست ولی فیلمش با همون اسم غرور و تعصب هست ولی به نظر من کتابش خیلی زیباتر

  • ۱۱:۲۳   ۱۳۹۴/۹/۱۵
    avatar
    دامون
    کاربر فعال|608 |373 پست
    مرسی روشنک جان خیلی مفید بود
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
زیربخش
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان