۰۹:۱۷ ۱۳۹۳/۷/۱۰
مثل باران سحر ، نرم و رها می خندید!
اشک از چشم نمی لغزید، تا می خندید!
فرح و شادی خود را ز کسی باز نداشت
مثل الطاف فراگیر خدا می خندید!
با سبکبالی مرغان بهشتی، در اوج
به گرانباری دنیایی ما می خندید!
در غم کودکی گم شده ی ما، گریان
به بزرگان ریاکار شما می خندید!
کیمیایی ز کرامات توکل، در دست
از طمع ورزی مردم به طلا می خندید!
" غم و شادی، بر عارف، چه تفاوت دارد؟ "
سینه، آماج جگر چاک بلا می خندید!
گریه می کرد و نگفتند چرا می گریی؟!
حال، خلقی همه حیران، که چرا می خندید؟!