نامه سیزدهم:
زیباتر از زیبایی، مصطفای من!
اگر بدانم ده روز مرا نمی بینی، بی تاب دیدن یک لحظه ام می شوی، ده روز دوری ترا با خون جگر تحمل می کنم تا آن یک لحظه بی تابی ات را ببینم. الان یاد وقتی افتاده ام که روسری ام را باز کرده بودم و تو می توانستی صورت و گردنم را در یک نگاه ببینی و نمی دیدی. دلم می خواست تو به این تصویر نگاه کنی و من به چشم های تو. اما تو چشمهایت را از خجالت چشم های خدا دزدیدی.
اکنون ترا ندارم اما سینه کاغذ گوش توست و نوک قلم، زبان من و حرف های دلم چون نسیم از میان گردن و موهایت می دود. ولی به جای آن که تن تو مورمور شود، تن نسیم مورمور می شود. بادی که به تو می وزد، خودش را از تو خنک می یابد. آفتابی که بر تو می ریزد، خودش را روشن و گرم می بیند. حالا یاد انگشتانت افتاده ام وقتی با آن ها موهای سرت را شانه می کردی. یاد شلوار وصله دار سربازیت افتاده ام که به یاد مردم می پوشی. ای کاش مردم نبودند و تمام تو مال من بود. من هم از تو ناتمامم تو برای من غزلی هستی که یک مصرع از آن را خوانده ام. داستانی هستی که یک شماره از پاورقی اش را خوانده ام. شماره های دیگر آن مجله را همه گم کرده اند. بقال ها توی اوراق آن قصه بلند، پنیر پیچیده اند. و لبو فروش ها لای اوراق آن مجله لبو به دست بچه های دبستانی داده اند. دلم لبو می خواهد. لبویی که تو پخته باشی. دلم می خواهد به جای نامه عاشقانه برایم اعلامیه بیاوری، تا بدانم شاه بد است. مسخره ام نکن که می گویم شاه خوب است. اگر او نبود تا مانع ازدواج من و تو باشد، آیا عشق ما اینقدر بزرگ می شد؟ حسرتم از تو ابدی است عشق شیرین من.
" مرضیه "