خانه
29.5K

اشعار پارسی

  • ۰۰:۰۵   ۱۳۹۴/۶/۲۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13385 |16410 پست
    🌹🍀🌹



    حکایت☝

    گویند:
    دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و رفت!
    درراه با پرودرگار سخن می گفت:
    ( ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای )
    در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت!
    او با ناراحتی گفت:
    من تو را کی گفتم ای یار عزیز
    کاین گره بگشای و گندم را بریز!
    آن گره را چون نیارستی گشود
    این گره بگشودنت دیگر چه بود؟
    نشست تا گندمها را از زمین جمع کند , درکمال ناباوری دید دانه ها روی ظرفی از طلا ریخته اند!
    ندا آمد که:
    تو مبین اندر درختی یا به چاه
    تو مرا بین که منم مفتاح راه


    "مولانا"

    🌹🍀🌹
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان